میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تیمبوکتو پل استر

 

داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و...:

«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگ‌های خوشگل، صاحب پولداری تور می‌کرد، اما رفیق ویلی ملغمه‌ای از نژادها بود... و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسک‌هایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی می‌داد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمی‌کرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بی‌خانمانها عاقبت کار ردخور نداشت...»

او به همراه صاحبش ویلی سالها دوره‌گردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینه‌های دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار می‌شود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابا‌نوئل به او الهام می‌شود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم می‌گیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.

«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم...هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمی‌آید، کافی نیست.» او دوره‌گردی فقیر و شیرین‌عقل است و البته به نویسندگی هم می‌پردازد و گاهی هم با فروش شعر‌هایش امرار معاش می‌کند اما فلسفه خاص خود را دارد.

« گاهی آدم از تعجب شاخ در می‌آورد یک کسی پیدا می‌شود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده ... مثلاً چمدان چرخ‌‌دار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدان‌های‌مان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیب‌مان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج می‌کند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟... مسئله آن طور که به نظر می‌آید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آن‌قدر‌ها هم بهتر از کرم‌های بی‌ ارزش باغچه نیستیم.»

ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرت‌ها کرده‌اند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر می‌رسد که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق می‌کرد (به قول ویلی: "هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمی‌رسد.") پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشته‌هایش را در آن گذاشته است به او بدهد.

«نوشته‌های آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار می‌کرد. اگر آن نوشته‌ها گم می‌شد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».

 و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون می‌گردند اما در کنار خانه ادگار آلن‌پو حال ویلی رو به وخامت می‌گذارد:

«نمی‌شه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمی‌تواند جلو آن را بگیرد»

*****

پی نوشت۱: این کتاب جزء لیست ۱۰۰۱ کتابیه که قبل از مرگ باید خواند که به نظر من هم انتخاب خوبیه. راستی برای اینکه قبل از مرگمون این تعداد کتاب رو بخونیم باید به مدت ۲۰ سال هفته ای یک کتاب بخونیم پس بجنبید بچه‌ها.  

پی نوشت 2: این کتاب را خانم شهرزاد لولاچی ترجمه نموده و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 3 : نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد.(نمره در سایت گودریدز 3.6)

  

مستر بونز در کنار ویلی است و خاطرات و پندها و اندرزهای ویلی را در ذهنش مرور می‌کند. او به ویلی ایمان دارد و مطابق گفته‌های او می‌داند که ویلی به زودی به تیمبوکتو می‌رود:

«آدم‌ها بعد از مرگشان به آنجا می‌رفتند. وقتی روح آدم از بدنش جدا می‌شود، جسمش را خاک می‌کنند و روحش به آن دنیا می‌رود. هفته‌های گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف می‌زد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود ...جایی که دنیا تمام می‌شود تیمبوکتو شروع می‌شود.»

مستر بونز به زندگی بدون صاحبش فکر می‌کند و احساس می‌کند که با توجه به صحبت‌های ویلی وضعیت خوبی در انتظارش نیست:

«سر هر خیابان یک رستوران چینی هست و اگر فکر می‌کنی وقتی از کنارشان رد می‌شوی دهن‌شان آب نمی‌افتد باید بهت بگم که از خوراک خاور دوری‌ها هیچ چیز سرت نمی‌شود.»

اتفاقاتی که در نیمه دوم برای مستر بونز به وقوع می‌پیوندد بعضاٌ موجب بروز شک نسبت به افکار و رفتار ویلی در ذهن مستر بونز می‌گردد. او مطابق تز ویلی که یک سگ تنها با یک سگ مرده فرقی ندارد به دنبال آن است که به گونه‌ای از تنهایی درآید و به حیاتش ادامه دهد. در این راستا به نظرش می‌آید زندگی در رفاه که ویلی همیشه با تمسخر از آن یاد می‌کرد زیاد هم چیز بدی نیست. اما متعاقب آن از اینکه در خواب ویلی را می‌بیند که عصبانی است و به او طعنه می‌زند که پی زندگی بورژوایی رفته و... دچار عذاب وجدان می‌شود. ولی در نهایت تصمیم می‌گیرد به تیمبوکتو برود و به ویلی بپیوندد:

«بی‌تردید جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند، جنگل‌های پهناوری که بدون ترس از شکارچی و تله می‌توانند در آن بگردند، اما سگ با شیر و پلنگ فرق دارد و مخلوط کردن اهلی و غیر اهلی در آن دنیا کار عاقلانه‌ای نیست. قوی‌ها ضعیف‌ترها را می‌بلعند و بعد از مدت کوتاهی همه سگ‌ها می‌میرند و آنها را به دنیای بعدی می‌فرستند، بعد بعد بعد، معنی چنین کاری چیست؟ اگر عدالتی در کار دنیا هست، اگر خدای سگ‌ها هم قدرت تصمیم‌گیری راجع به مخلوقاتش را دارد، پس سگ که بهترین دوست آدم است بعد از اینکه هر دو ریق رحمت را سر کشیدند کنار آدم می‌ماند... اما مگر می‌شود مطمئن بود که عدالت یا منطق در آن دنیا تاثیری بیش از این دنیا دارد؟»

قسمتهای پایانی داستان زیباست. به نظر می‌رسد که بیشتر از حد معمول داستان را توضیح دادم ولی نگران نباشید این کتاب از آن تیپ داستانهایی نیست که دانستن انتهای آن لطمه‌ای به لذت مطالعه آن وارد کند.

 این جمله را هم از کتاب و بدون ارتباط به عنوان حسن ختام ذکر می‌کنم :

«داداش می‌خوای بدونی فلسفه زندگی یه سگ چیه؟ بهت می‌گم. فقط یک جمله است: اگه نمی‌تونی بخوریش یا ترتیبش رو بدی‌، بشاش روش.»

اگر ضمیر "ش" را به مملکتمان ارجاع دهیم می بینیم که این جمله خیلی غلطه چون بعضی‌ها هم می‌خورند هم ترتیب می‌دهند و هم کار سوم را انجام می‌دهند! 

نظرات 7 + ارسال نظر
باقری شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com

در بنى اسرائیل عابدى بود. وى را گفتند در فلان موضع درختى است که گروهى آن را مى پرستند. خشمگین شد. تبر بردوش گرفت تا آن درخت را از ریشه قطع کند.
ابلیس در لباس پیر ناصحى ظاهر شد وگفت : کجا؟
عابد: مى روم تا درخت را از ریشه برکنم تا خداى یگانه را بپرستند.
شیطان : اگر قطع درخت لازم بود.خداوند به پیغمبر خود ماءموریت مى داد.
عابد: امکان ندارد، باید بروم و درخت را از ریشه بیرون آورم .
شیطان مانع شد و راه بر عابد بست . عابد او را برزمین انداخت و خواست تا جانش را بگیرد.
شیطان : مرا رها کن تا تو را نصیحتى کنم ، شاید بکار آید.
عابد از روى سینه او برخاست و پرسید: چه نصیحتى دارى ؟
شیطان : انفاق بر مستمندان از قطع درخت برایت بهتر است .
عابد: من پولى ندارم که در راه خدا انفاق کنم .
شیطان : من متعهد مى شوم هر روز دو دینار به تو بدهم .
عابد پنداشت راه خوبى است . یکى را صدقه مى دهم و دیگرى را صرف هزینه خود مى کنم . دو روز شیطان به وعده خود وفا کرد. ولى روز سوم عابد دید از درهم و دینار خبرى نیست .
بار دیگر تبر را به دست گرفت و به قصد قطع درخت به راه افتاد.
شیطان مانع شد. با هم به ستیز برخاستند.
این بار شیطان ، عابد را بر زمین کوفت . عابد تعجب کرد. چگونه بار اول به آن راحتى او را نقش بر زمین ساختم واکنون مقهور او گشتم !؟
شیطان : بار اول خشم تو براى خدا بود، و این بار براى درهم و دینار
نتیجه این که کار باید با اخلاص انجام بشه در غیر این صورت اثری ندارد وشکست می خورد.
سلام وعرض ادب واحترام به شما بزرگوار

با سلام
هرچند بی ربطه ولی:
من اگر جای شیطان بودم جلوی عابد رو از ابتدا نمی گرفتم !!
چرا؟؟
معلومه... چنین عابدی اگر آن درخت را از ریشه در می آورد در عوض بنیان شرکی بر پا می کرد که تا ابد کسی یارای برآوردن ریشه آن را نداشت... و البته تاریخ به ما نشان می دهد که شیطان هم به همین صورت عمل کرده است.
موفق باشی

حسین شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

به روی چشم
به جوونترها سفارشت رو می کنم
من زیاد بیام اونجا حواسم پرت می شه

مرمر شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

این هم باید کتاب جالبی باشه موضوعش که جالب بود و دارم تصورش میکنم که داستان چطور پیش رفته.

چهار خط اخر یه طرف!

سلام دوست عزیز
من برای بار دوم خواندم که بتونم مطلب رو بنویسم
اتفاقاٌ بار دوم بیشتر لذت بردم
یک پی نوشت باید اضافه کنم چون جمله مربوط به 1001 کتاب رو فراموش کردم! دقیقاٌ به خاطر همون ۴ خط آخر.

حسین یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

سلام حسین جان
پل استر از اون معدود هایی ست که همه ی نوشته هاش به دل می شینه.
او در یه سخنرانی می گه:
هر رمانی همکاریِ برابر میان نویسنده و خواننده است و تنها جایی در دنیاست که در آن، دو نفر غریبه با صمیمیتِ مطلق با هم روبه‌رو می‌شوند.


یه لایک اساسی به چند خط آخر و مملکتمان... و دیگه اینکه 20 سال هفته ای یه کتاب؟ من رسمآ کم آوردم!
:)

سلام مخلصیم
داستان اون همسایه سابق که اومد چند تا کتاب امانت گرفت رو که برات تعریف کردم... هنوز نیاورده و البته ما هم از اونجا اسباب کشی کردیم!
البته هنوز من امیدوارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مصیبت اینه که نخونده بودمشون هنوز (یعنی مهلت نداد بی معرفت همون شبی که خریدم امانت گرفت فقظ یکیش رو خونده بودم شوخی کوندرا که شش ماه قبل داده بودم و درس نشده بود)
همه اینها رو گفتم که بگم یکیش سه گانه نیویورک استر بود!
قول می دم روزی که کتابها رو پس بگیرم یکی از شعرهای دوران خدمت رو اینجا بگذارم!!!! بفرما نوشابه خانواده !!! (می تونیم بگیم خود لایک گذاری حاد)

ققنوس خیس دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

برمی گردیم ومی خوانیم

خورشید دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:04 ب.ظ

کتاب رو خریدم ولی هنوز نخوندم مجید میگه سعی کن تو حال خوبت بخون شاید یکم برام سخت باشه خوندنش
فعلا که تردید دارم بخونم
جز کتابای سخته؟

سلام
خواندنش سخت نیست و فکر می‌کنم توصیه‌ی مجید بیشتر ناظر به مزه تلخ واقعگرایانه کتاب باشد... اگر بخواهم گروه‌بندی‌اش بکنم نهایتاً B خواهد بود.

کیان چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:56 ق.ظ

سلام، خدا قوت
کتاب خوبیه، جالبه که دنیارو از دید یه سگ نشون میده، حجم کمی داره و سرگرم کنندس

سلام دوست عزیز
اخیرا یک کتاب دیگر به نام روسلان وفادار خواندم که آنجا هم شخصیت اصلی داستان یک سگ بود.
فرازهای پایانی تیمبوکتو خیلی تاثیرگذار بود.
من هر موقع کنار جاده سگی را میبینم که میخواهد از عرض جاده عبور کند یاد تیمبوکتو میفتم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد