میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

در قند هندوانه ریچارد براتیگان

 

 

روز شنبه که تعطیل بود می خواستم دو سه تا مطلب آماده کنم. به همین خاطر برای بار دوم به سراغ این کتاب آمدم. نمی خواستم بخوانم چون فکر می کردم همون یک باری که خواندم هم زیاده! ولی اشتباه کردم چون برای بار دوم خواندمش!

کتاب نثر شاعرانه ای دارد ,در فصل های کوتاه و بسیار روان و زود خوانده می شود (حدود 2 ساعت). دفعه اول که خواندم چیزی نفهمیدم و خیلی حالم گرفته شد چون این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور داشت. به شوخی به یکی از دوستان گفتم این کتاب جزء چند کتابی است که باید بعد از مرگ خواند!

حتماٌ با خواندن پاراگراف بالا با خودتان فکر می کنید که دفعه دوم درهای ادراک به رویم باز شده و از تمام نمادهای داستان پرده برداشته شد. باید بگویم که نه! فقط این بار از نوع نثر کتاب بیشتر لذت بردم و یک مقدار هم در مورد برخی نمادها زورآزمایی کردم (که این قسمت دوم از علایقمه).

نمی دانم کجا بود خواندم که بنده خدایی می گفت شما هر چی می خوای بنویس بالاخره پیدا می شوند کسانی که تفسیرهای آنچنانی بکنند که جیگرت حال بیاد! البته باز هم اگر فکر می کنید که منظورم این است که این کتاب هم از این قماشه اشتباه می کنید.

یک بار همان 11 سال پیش مقاله ای از استاد براهنی در مورد گونه ای شعر نو خواندم که حالت معما گونه داشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. یک شعر چند خطی بر همان سیاق گفتم که خودم خیلی باهاش حال می کردم ولی هیچکس از اون چیزی سر در نمی آورد (منظورم نهایتاٌ 5 تا رفیقی بود که در ایام خدمت داشتم) تازه وقتی براشون شرح می دادم که این کلمه نماد این چیز است و آن هم نماد آن چیز و همه در کنار هم می شوند این و... می گفتند: اوهوم یا خونه پرش آهان! باز هم اگر فکر می کنید که می خواهم بگویم که این کتاب براتیگان هم همان حالت را دارد اشتباه می کنید!

داستان توصیفی است از نوعی زندگی در نوعی مکان خاص. مکانی که اکثر چیزهای آن از قند هندوانه ساخته شده است. "آب هندوانه (که منافعش برای ایرانی ها شهره عام و خاص است!) را می گیریم و آن قدر حرارتش می دهیم تا فقط قند آن باقی بماند بعد آن را به شکل چیزی در می آوریم که داریم: زندگی مان." پس تا اینجای کار می شود گفت که همه چیز این مکان نمادین از جنس زندگی است. البته در کنار قند هندوانه چوب کاج و سنگ هم در ساختمان چیزها نقش دارند. نمادهای مکانی تمامی ندارد از پل ها و مقبره ها و مجسمه ها گرفته تا ساختمان اصلی دهکده که iDEATH نام دارد (ویژگی این ساختمان این است که مدام در حال تغییر است و به گفته راوی این از روی خیر است همینجا اشاره کنم که من متوجه این تغییر مداوم نشدم و تنها تغییری که دیدم این بود که اتاق های مربوط به کسانی که می میرند مسدود می شود). از پل ها گفتم لاجرم باید از رودخانه ها هم بگویم:

"بعضی رودخانه ها فقط چند اینچ عرض دارند.رودخانه ای را می شناسم که نیم اینچ عرض دارد. می شناسم چون اندازه اش گرفتم و تمام روز کنارش نشستم.اواسط بعد از ظهر باران گرفت.ما در اینجا هر چیزی را رودخانه می گوییم.ما این جور مردمی هستیم."

راوی داستان هم موجود جالبی است یعنی متعلق به تیره خاصی است که اسم ثابتی ندارند و در مقدمه فصل شعرگونه ای چنین می گوید:

"به گمانم تا حدی کنجکاوی بدانی چه کسی هستم , اما یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می رسدصدایم کن."

جمعیت افراد در قند هندوانه 375 نفر است که حتماٌ یا نماد چیزی است که من نمی دانم یا اینکه سر کاری است. این جمعیت زندگی خاصی دارند که نمی توانم اسمی روی آن بگذارم برخی قاعدتاٌ در مزارع هندوانه کار می کنند برخی در کارگاه هندوانه کار می کنند و برخی مجسمه می سازند و البته به یک دکتر و یک معلم هم اشاره شده است و شغل دیگری نیست. یک شخصیت به نام چارلی هست که اطلاعاتش زیاد است و باصطلاح همه چیز می داند. همین شخص وقتی عدم استعداد راوی را در مجسمه سازی می بیند به او می گوید که مثل اینکه" از مجسمه سازی و کارهای دیگر خوشت نمی آید. چرا یک کتاب نمی نویسی و آخرین کتاب رو یک نفر 35 سال پیش نوشت و تقریباٌ دیگه وقتشه که یه نفر یه کتاب دیگه بنویسه". بازم اگر فکر می کنید کتاب نوشتن یک امر حیاتیه اینجا , اشتباه می کنید! چون وقتی راوی می پرسه کتاب قبلی درباره چی بوده چارلی یادش نمیاد. این کتاب قراره بیست و چهارمین کتابی باشه که ظرف 171 سال گذشته نوشته می شود. ظاهراٌ یکیش درباره جغد بوده و یکیش در مورد برگهای سوزنی کاج و به نظر خودم مهم ترین شون کتابی بوده که در مورد "کارگاه فراموش شده" نوشته شده و نویسنده مدتی را در آن کارگاه سفر کرده. این کارگاه هم مکان نمادین دیگری است که "هیچ کس نمی داند کارگاه فراموش شده چه قدر قدمت دارد.مساحتش آن قدر طولانی است که نه می توانیم و نه می خواهیم طی اش کنیم" به نظر می رسد به دنیا اشاره دارد که البته چند سطر بعد اشاره می کند در آنجا نه گیاهی می روید نه حیوانی زندگی می کند... که باز هم به نظر می رسد شاید دنیای ماست که از یک انفجار هسته ای خارج شده است! و این بازماندگان در ناکجاآبادی در حال زندگی هستند. در این کارگاه فراموش شده چیزهایی است که جالبند ولی اسم ندارند که به نظر متعلق به تمدن قبلی هستند. برادر چارلی inBOIL به همراه دار و دسته اش در کنار این کارگاه زندگی می کنند و به دلیل رفت و آمد و ارتباط با اشیاء فراموش شده به نوعی از نظر مردم دیگر منحرف شده اند.

" inBOIL و دار و دسته اش در کلبه های کوچک و افتضاحی که سقف هایشان سوراخ بود و آب از آن چکه می کرد در نزدیکی کارگاه فراموش شده زندگی می کردند...بیست نفر بودند... تمام شان مرد بودند و این اصلاٌ خوب نبود... این افراد پیش از آنکه به او ملحق شوند ناراضی و عصبی و غیر قابل اعتماد می شدند یا دست شان کج می شد و همه اش از چیزهایی صحبت می کردند که آدم های درست و حسابی نه سر در می آوردند و نه می خواستند سر در بیاورند... inBOIL همیشه مست بود" شاید با توجه به این جملاتی که آوردم بتوان تصور کرد که اینجا شاید نوعی ناکجاآباد است که برخی مثل آدم ابوالبشر وسوسه خروج از آن را دارند (این که معشوقه اول راوی به کارگاه فراموش شده تمایل دارد هم می تواند نشانی از این مدعا باشد فقط این بار آدم که راوی باشد گول نمی خورد و سراغ معشوقه دیگری می رود و آن اولی خودکشی می کند). شاید کسانی که به نوعی آگاهی می رسند این مسیر را طی می کنند به خصوص که همین افراد بالاخره دسته جمعی خودکشی کردند و قبل از آن به باقی افراد چیزهایی درباره iDEATH و اصل آن می گویند. از نظر inBOIL دیگران در یک حالت بی خبری نسبت به زندگی قرار دارند انگار که در یک بهشت بی خبری زندگی می کنند و اشاره ای به از بین رفتن ببرها می کند که گویا با از بین رفتن آنها مرگ هم از این جامعه رخت بربسته است مگر اینکه خود تصمیم به مرگ بگیریم! خلاصه که خیلی فضای عجیبیه!! مثلاٌ همین ببرها پدر و مادر راوی را جلوی چشمش خورده اند و ضمن آن به حل مسائل حساب او کمک کرده اند:

"یکی از ببرها گفت روز خوبیه ببر دیگری گفت آره قشنگه... خیلی متاسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت را بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی.ما ببرها بد نیستیم , این فقط کاریه که مجبوریم انجام بدیم...گفتم باشه و به خاطر درس حساب هم متشکرم که کمکم کردید...(ببرها) : اصلاٌ حرفش رو هم نزن..."

یکی از نکات قابل توجه حس بدیه که آدم های درست حسابی به قول راوی نسبت به آدمهای متمایل به کارگاه فراموش شده دارند به طوریکه صحنه خودکشی مارگریت (معشوقه اول راوی) و اصل همین خودکشی و ناراحتی مارگریت در فصل های قبل هیچ واکنشی را در راوی بر نمی انگیزد. انگار هیچ حسی ندارد این آدم! ولی در نقطه مقابل صحنه های همراهی با پائولین سرشار از احساس است.

یک نکته دیگر را هم باید بگویم که جالب است, در مراسم تدفین مارگریت اشخاص مختلفی حاضر می شوند از جمله سردبیر روزنامه که راوی بلافاصله اعلام می کند که روزنامه سالی یک بار منتشر می شود! این تنها نمادیه که من به ضرس قاطع می توانم بگویم که متوجه شدم این نماد بهشت موعود مرتضویه!! البته شاید بپرسید که براتیگان در سال 1964 چه طوری از وجود ایشان مطلع بوده اند؟ واضحه که نه تنها تاریخ پر است از این آدم ها بلکه جغرافی هم ! (از شوخی گذشته فکر کنم به همان بهشت بی خبری اشاره دارد)

***

بعضی جنبه های این کتاب تعریف هنر از دیدگاه سورئالیست ها را به ذهن من می آورد که در عرصه ادبیات می شود سبک "نوشتن خود به خود" و ... که برای این ادعا می شود به بخش هایی از کتاب مراجعه کرد:

سوال معلم از راوی در خصوص کتاب و جواب راوی: "آره خودش داره پیش می ره"

یا دیالوگ دکتر و راوی :"دکتر ادواردز گفت راستی کتاب چه طور پیش می ره؟ ا... پیش می ره. خوبه راجع به چیه؟ فقط کلمه ها را پشت سر هم می نویسم. خوبه" (تاکید از منه)

" گفت: کتاب چه طور پیش می ره؟ گفتم خوب پیش می ره. گفت راجع به چیه؟ گفتم آْ نمی دونم. لبخند زنان گفت یه رازه؟ گفتم نه. مثل بعضی کتاب های کارگاه فراموش شده عاشقانه است؟ گفتم نه مثل اون کتاب ها نیست. گفت یادمه وقتی بچه بودم برای سوخت از اون کتاب ها استفاده می کردیم.خیلی زیاد بودند. ساعت ها می سوختند, اما الان دیگه از این کتاب ها کم پیدا میشه. گفتم نه این فقط یه کتابه"

نمی دانم ما هم باید بگوییم این فقط یک کتابه یا باید برایش بیشتر وقت بگذاریم. شاید فکر کنید همین طوری هم خیلی وقت گذاشتم که باید بگویم نه! اگر بخواهیم همه نمادها را جدی بگیریم به قول اون لطیفه کار یه روز و دو روز و یه نفر و دو نفر نیست...

اما چند تا جمله قشنگش را هم جدا کردم برای شب امتحان:

"دستش را در دستم گرفتم. دستش قدرتی داشت که حاصل مهربانی بود و این باعث شد تا دستم امنیت را حس کند, اما چه شور و هیجان آشکاری داشت."

"من و پائولین هم دیگر را بوسیدیم. دهانش نمناک و خنک بود. شاید چون شب بود."

"آرام و طولانی عشق بازی کردیم. بادی آمد و پنجره ها کمی لرزید, بین قند پنجره های شکننده فاصله انداخت."

"دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست ها چیزهای خیلی خوبی اند, به خصوص بعد از این که از عشق بازی برگشته باشند."

پی نوشت : این کتاب توسط مهدی نوید ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. فکر کنم الان به چاپ پنجم رسیده باشد. من چاپ سوم را دارم که جلدش قرمز هندوانه ای است ولی اخیراٌ در کتاب فروشی که چرخ می خوردم دیدم چاپ جدیدش رنگ جلدش خردلی رنگ است دقیقاٌ به رنگ هندوانه های آناناسی!

...................

پ ن 2: نمره کتاب 2.6 از 5 می‌باشد.(نمره کتاب در سایت آمازون 4.6 و در گودریدز 4 از 5 می‌باشد)

شعر برای خریدن زمان

تصمیم گرفتم که در لابلای کتابها به دلیل آنکه نوشتن مطلب وقت می گیرد از اشعار ارتکابی خودم استفاده کنم که خلاصه هم یادی از خاطرات جوانی بکنیم هم روزهای کمتری بدون مطلب باشیم. چون اولین شعر موجودم تاریخش 19 تیر 1378 است و الان هم تقریباٌ در سالگردش هستیم به همان ترتیب تاریخ مرتکب شدن می آورم که بشود 11 سال پیش در چنین روزی...

این شعرها بعضیهاشون خیلی خامه و اون شعری که قبلاٌ گذاشتم به نظر خودم بهترینشون بود (این هم یک تجربه :بهترین شعرتان را اول رو نکنید که احتیاج به این همه مقدمه چینی نباشه!)

کتابهایی که در چند روز گذشته خوندم و مطلبشون رو از فردا شروع به گذاشتن می کنم اینهاست : چند روایت معتبر و حکایت عشقی بی قاف و بی شین و بی نقطه از مصطفی مستور و یه مطلب در مورد عزیز نسین و در قند هندوانه براتیگان.

الان مشغول خواندن کتاب "شوایک" هستم و فکر نکنم تا آخر این هفته تمام بشه چون نمی تونم دستم بگیرم و این ور آن ور ببرم (خیلی قطوره)! این قطور بودن هم از موانع کتابخوانیه ها ! کتاب باید دست بیفت باشه!

******

نمی خواهم بمانم من در این دنیای پر تزویر

نمی خواهم بدانم بعد من اینجا چه خواهد شد

دگر دنیا برایم

                هیچ ارزش

                             هیچ جذابیتی هرگز ندارد

در این دنیا

که من هر روز می زیم بسان روز پیشینم

و مردم نیز همچون من

همینجایی که می نوشند خون یکدگر را باکمی ترفند

به هرکس بنگری دریای مواجی پر از اخم است

تو گویی صحنه جنگ است

همانجایی که حاجت بر دل سنگ است

چرا؟

چرا شهرم نمی خندد؟

چرا در را به روی غم نمی بندد؟

چرا اینجا ندارد هیچ جایی    اعتماد؟

مگر ما همرهان یک مسیر

                               یک قافله 

                                         یک راه ناپیدا نئیم؟

مگر رویای ما از ناکجا آباد یکسان نیست؟

چرا باید چنین باشیم

همیشه در کمین یکدگر باشیم

***

تو بر من پاسخی ده

نگو چشمان تو جز شب نمی بیند

تو با انصاف بنگر  

                        هیچ ارزش  

                                       هیچ جذابیتی 

                                                        در آن تو می بینی؟

19/4/1378  مشهد

ظلمت در نیمروز آرتور کستلر

 

 

نیکلای سلمانویچ روباشوف از انقلابیون کهنه کار روسیه است: عضو سابق کمیته مرکزی حزب, کمیسر سابق خلق, فرمانده سابق لشگر2 ارتش انقلابی, دارنده نشان افتخار انقلاب به خاطر بی باکی در برابر دشمن خلق و... و در عکس دسته جمعی رهبران انقلاب در کنگره اول حضور دارد. حالا فردی با این سابقه درخشان انقلابی به دهه 1930 رسیده است زمانی که تصفیه های خونین از غیر خودی ها به خودی ها رسیده است... داستان با کابوس چندباره دستگیری روباشوف شروع می شود که این بار به حقیقت می پیوندد. جرم!؟ همان اقدام علیه امنیت ملی خودمان است با یک کمی این طرف و اون طرفتر و چند چیز واهی دیگر. و این کتاب شرح داستان روباشوف است از بازجویی ها و نحوه شکستن و اعتراف کردن و اقرار علیه خود که البته واضح است که به کجا ختم می شود.

در شوروی نیز تیغ حذف ابتدا از دگراندیشان شروع و بعدها به جناح های داخلی کشیده شد و این روند ناب گرایی به همین صورت ادامه یافت و نظام به جایی رسید که تاب تحمل کوچکترین انتقاد را نداشت. البته انتقاد جای خود را دارد بهتر آن است بگوییم تاب تحمل کوچکترین اختلاف سلیقه را نداشت.مواردی که در داستان ذکر می شود شاید به نظر کمدی بیاید ولی برگرفته از واقعیت و منطق حاکم است.

 

ادامه مطلب ...

گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد

 

 

رمانی کلاسیک از آمریکای دهه 20 و قبل از بحران اقتصادی آخر دهه , زمانی که با توجه به ویرانی و هرج و مرج اروپای بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا رشد بی سابقه اقتصادی اتفاق افتاد و به تبع آن به تعداد میلیونرهای آمریکایی اضافه شد , زمانی که هنر آدم ها در این بود که بتوانند به همان سرعتی که پول در می آورند خرج کنند. زندگیی که نویسنده این رمان با آن غریبه نیست.

نیک کاره وی جوانی از خانواده سرشناس و مرفه در غرب میانه آمریکا است که بعد از اتمام دانشگاه و اتمام جنگ جهانی اول می خواهد برای کسب تجربه کاری به نیویورک در شرق آمریکا برود و در خرید و فروش سهام فعالیت نماید. او بعد از کسب موافقت خانواده به آنجا می رود و در دهکده ای ساحلی در نزدیک نیویورک ساکن می شود. خانه ای کوچک اجاره می کند در کنار ویلای بزرگی که آخر هفته ها در آن مهمانی های مجلل گرفته می شود. صاحب آن جی. گتسبی جوانی سی و چند ساله و خودساخته است که ثروت بی حسابی دارد و البته شایعات زیادی در مورد خودش و ثروتش میان همه در جریان است. نیک و گتسبی با هم آشنا می شوند و داستان روایت داستان گتسبی از زبان نیک است:

"گتسبی مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری , آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید."

 نیک در نیویورک با دوست هم دانشگاهی خود تام بیوکنن که با همسر خود دیزی (که البته نسبت فامیلی با نیک دارد) ملاقات می کند. دیزی از آن دخترهایی است که خواستگارهای زیادی داشته ولی الان با بی وفایی های همسرش روبروست و از این بابت دل پری دارد. مثلاٌ در جایی که دیزی داستان به دنیا آمدن دخترش را برای نیک تعریف می کند:

"... یک ساعت از عمرش می گذشت , تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم را کاملاٌ بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب , خوشحالم که دختره امیدوارم که خل باشه – واسه اینکه بهترین چیزی که یک دختر توی این دنیا می تونه باشه , همینه, یک خل خوشگل."

یکی از خواستگارهای پر و پا قرصش در 5 سال قبل افسر جوانی (و البته بی پولی) به نام گتسبی بود که برای جنگ به اروپا رفت و دیگر خبری از او نشد و دیزی با تام ازدواج کرد. حالا گتسبی ثروتمند با تصاویری ماندگار و رویایی از عشق سابقش در دل , در نزدیکی خانه دیزی ویلای مجللی خریده و هر هفته مهمانی های بی حساب و کتاب (ورود برای عموم آزاد است) برگزار می کند تا شاید روزی دیزی به مهمانی او بیاید و....

نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:

"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."

و به خاطر همین توهم غول آسا (و یا به قول نیک به خاطر مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی کردن) گتسبی پا در مسیری گذاشت که آن قسمت پایانی جالب داستان شکل گرفت (که البته اشاره ای نمی کنم تا مزه اش نپره). توهمی که منجر به عدم شناخت صحیح آدمها شد آدمهایی که نیک تحت عنوان "جماعت گند" از آنها یاد می کنه و علیرغم اینکه پاره ای از خصایص گتسبی را نمی پسندد در مقایسه عنوان می کند که "ارزش گتسبی به تنهایی به اندازه همه اونا با همه" آدمهایی که از لحاظ اخلاقی سقوط کرده اند و نیک دو تن از آنها را اینگونه تصویر می کند:

"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"

***

رمان شسته رفته ای به نظرم آمد و برای کسانی که به رمانهای کلاسیک علاقه دارند راضی کننده است. چند تا نامه هم آخر کتاب هست که خیلی جالبه به خصوص نامه ای که ویراستار کتاب به نویسنده نوشته و جواب نویسنده به آن نامه... به نظرم یکی از دلایل خوب از کار در آمدن داستان همان توصیه هایی است که ویراستار کرده و نویسنده هم به آن توجه کرده است.

دو نکته دیگر هم هست که باید به آن اشاره کنم:

یکی تیراژ کتاب در چاپ های ابتدایی در آمریکاست که برای ما امیدوار کننده است چون نهایتاٌ حدود 30 هزار نسخه است و این نوید را به ما می دهد که این امکان وجود دارد که ظرف 80 سال آینده ما به جایی که آنها الان هستند (در زمینه کتابخوانی) برسیم....

 نکته دوم هم به نکته اول بی ارتباط نیست : افزایش تیراژ و فروش کتاب با اجرای شو و هوچیگری تبلیغاتی به دست نمیاد! این را به خاطر آن جمله کذایی روی جلد می گویم:"دومین رمان بزرگ قرن بیستم"

در سال پایانی قرن بیستم انتشارات مختلف لیستهای مختلفی را در خصوص رمان های برتر قرن ارائه کردند که یکی از این لیستها متعلق به انتشارات رندم هاوس است که البته انتشارات معتبریه اما وقتی شما به لیست 100 تایی و نحوه انتخاب و شرایط انتخاب شونده ها نگاه می کنید می بینید که این انتخاب از میان رمانهایی انجام شده که در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده اند یعنی رمانهای روسی فرانسوی آلمانی اسپانیایی و.... از این انتخاب خارج شده اند!! خوب حالا ما اگر نتایج این انتخاب را بدون پیش شرط های آن در نظر ها جلوه دهیم کار خوبیه؟

یاد تیتر یکی از روزنامه های ورزشی در زمان نوجوانی افتادم زمانی که مارادونا در ناپل بازی می کرد و البته زمانی بود که فصل نقل و انتقالات باشگاهی ایران بود و خبری هم در اروپا نبود مثل الان. تیتر زده بود : "مارادونا در پیروزی" !! شاخ شما در میومد و فضولی باد می کرد. روزنامه را می خریدی می دیدی 2 خط خبر در مورد تیتر اول هست و آنهم اینکه مارادونا الان در اوج پیروزیه!!!!

نکنیم این کارها را !!

کتابی که بعد از گتسبی خواندم "ظلمت در نیمروز" است که با این حساب هشتمین رمان بزرگ قرن بیستمه که در پست بعدی اگر زنده باشم می نویسم.

گتسبی بزرگ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پی نوشت: این کتاب توسط آقای کریم امامی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

زن در ریگ روان کوبو آبه


 

 مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود تا بلکه بتواند حشره ای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ای باشد در حافظه همقطارانش جاودانه می شود و کوشش هایش قرین موفقیت خواهد شد.او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم می گیرد که شب را درآنجا اقامت کند.بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبه ای قرار گرفته است.او را به یکی از این گودالها هدایت می کنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی می کند. فردای آن روز متوجه می شود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکان پذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شن های اضافی را جمع کنند و در زنبیل هایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شن های روان زیاد است. از طرفی این گودال ها سدی است در مقابل شن های روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاش های مرد برای فرار از این وضعیت....

*

فضایی که نویسنده خلق کرده بسیار عمیق از کار در آمده همانند گودال های عمیق شنی! از اولین چیزی که لذت بردم از خلق چنین ابزار بدیعی برای طرح مفاهیم مورد نظر نویسنده بود.

شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شده اند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن می رسد!). کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذت های کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست . هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبز تر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی برده وار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه, اوج لذت مرد این است که اسمش تداعی گر گونه ای از حشره باشد اتفاقاٌ به نظر می رسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار می گیرد نسبت به ابتدای داستان متعالی تر است! حداقل احساسش که این را می گوید:

" این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود, اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگی ها و برجستگی هایش جا عوض کرده بودند." اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت, انسان را به جایی می رساند که با سخت ترین شرایط هم سازگاری پیدا می کند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم می کند و لذت هم می برد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش می رسد و به کارتون های بی مزه می خندد) :

 "در چنین موقعیتی چطور می توانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. می خواست سازگاریش وسیله باشد, نه هدف"

 یا جای دیگر در اواخر داستان می گوید: " فقط کشتی شکسته ای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را می فهمد که چون می تواند نفس بکشد غش غش می خندد" . در کل به نظر می رسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیان تر به نظر می رسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر می بریم.

در ابتدای داستان مرد جنبش بی امان شن روان را در مقابل روش ملالت باری که آدمیزاد سال های سال به آن می چسبد قرار می دهد و دچار هیجان می شود و این سوال را از خود می پرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاٌ اجتناب ناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاٌ از اینجا ناشی نمی شود که آدم می کوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شن ها بسپارد, طولی نمی کشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباق پذیری حشرات و بالاخص سوسک های مورد علاقه اش با شرایط اشاره می کند. و به نظر می رسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ای دارد!

انسانهایی که غرق زندگی روزمره شده اند معمولاٌ درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیست ها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهره ای از مرگ یا پوچی احساس کند می تواند به این درک دست پیدا کند. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودال ها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید می آورد و می بینیم که مرد در پی تلاش هایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی می رسد.

برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده می شود و اخبار را مطالعه می کند:"اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد, به راستی خانه شیشه ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاٌ شبیه این عنوان ها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود , مرکز پرگارش را در خانه خود می گذارد."

و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان می شود: "نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست, و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می رسد. چیزی که برایم مشکل تر از همه است این است که نمی دانم این جور زندگی به کجا می کشد. اما ظاهراٌ آدم هرگز نمی فهمد, صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیی که بیان می شود به بی عملی و یا خودکشی منجر نمی شود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمی شود می تواند نشانه ای از چنین چیزی باشد). می خواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیت ها تایید می کند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینه های پیش رویش به زندگی ادامه دهد و انسان راهی جز این گزینش ها ندارد و باصطلاح "محکوم به آزادی" است.

در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بی شک برخی وضعیت‌ها از تعداد و تنوع گزینه‌ها می‌کاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمی‌برند.ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بی بهره نمی‌شویم.می توانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندان بانان و شکنجه گران همراهی کنیم . سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچ گاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبوده‌اند .زیرا در گزینش بدیل‌هایی چون پیوستن به جنبش مقاومت ,مدارا, سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آن‌ها تحمیل می‌کرد.هیچ کس نمی‌توانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل می‌گرفت پیش روی فرانسوی‌ها قرار داشت.

مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینه هایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راه های ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده "تله امید" برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاٌ ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته می شود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب می شود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده می شود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره می روند که به "فرار از آزادی" معروف است (مانند زن). آنها ترجیح می‌دهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم می‌گیرد،نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر،مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آن‌ها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شر گزینش آزادانه را از سر آننها کم می‌کند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را می‌پسندند و اجازه می‌دهند تا با آن‌ها همچون شیی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد می‌توان آورد باور بیش تر مردم به نظریه ی توطئه است.بیش تر مردم ترجیح می‌دهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرت‌ها را در چنگ خود دارند،و درباره سرنوشت بقیه تصمیم می‌گیرند.به این ترتیب امکان تصمیم گیری یا گزینش آزادانه‌ای برای چنین مردمی باقی نمی‌ماند)

*****

کتاب به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که در تک گویی و مونولوگ در نمی آید. دوستانی که خوانده اند یا اینکه فیلم ساخته شده بر اساس آن را دیده اند در تکمیل کردن این صفحه کمک کنند. دوستانی که نخوانده اند یا ندیده اند من توصیه ای نمی کنم ولی واقعاٌ حیف است که نخوانید یا نبینید.

چند جمله ای هم از کتاب (که اتفاقاٌ در هیچ لیستی هم نیست!) اینجا ذکر می کنم که با نثرش آشنا بشوید: 

"فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعت طبع به آن می مانست که پیراهن چرکی را اتو کند." 

"وقتی عملاٌ شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا می ترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود, چیزی که قادرش می کرد پرواز بی امان زمان را تاب بیاورد." 

"تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود." 

"عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟" 

"کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد." 

"ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دل مرد جوشید. چه بسا زخم های یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد می لیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند, و سرانجام زبان ها فرسوده می شوند."

 


پی نوشت: کتاب توسط آقای مهدی غبرایی ترجمه و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است.

پ ن 2: خدمت دانشجویان محترم سلام عرض می‌کنم. به استاد سلام مرا برسانید. ببخشید دیگه! توان بنده در همین حد بود. ولی حتمن اصل کتاب را سر فرصت بخوانید.

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد.