میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خداحافظ گاری کوپر رومن گاری

 

تعدادی اسکی باز جوان از ملیت های مختلف و بریده از جامعه به خانه ای کوهستانی در ارتفاعات آلپ سوییس پناه آورده اند. خانه به جوانی ثروتمند و فیلسوف مآب به نام بگ مورن تعلق دارد که آن را در اختیار این جوانان می گذارد. لنی شخصیت اصلی داستان جوانی 20 ساله و خوشگل و تو دل برو است که شباهتی نیز به گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی دارد. لنی که از خدمت نظام و اعزام شدن به ویتنام فرار کرده است به همراه دیگران در این خانه حضور دارد. آنان در فصل زمستان از طریق دادن آموزش اسکی درآمدی بخور و نمیر کسب می کنند ولی در فصل تابستان و با آب شدن برفها و عدم امکان درآمد از راه اسکی مجبورند برای سیر کردن شکمشان از ارتفاع 2000 متری پایین بیایند و در شهرها از طریق کارهای متفرقه نظیر آموزش اسکی روی آب و... پولی به دست بیاورند تا شکمشان را سیر کنند. خانه کوهستانی و ارتفاعات بالای 2000 متر مکانی آرمانی است که همه چیز پاک است مانند برف و همه چیز حساب و کتاب دارد و منطقی است ولی در ارتفاعات پایین تر, شهرها و یا باصطلاح خود آنها در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه هر کاری ممکن است از آدم سر بزند و گرچه غم انگیز است ولی حساب نیست!همه چیز مجاز است و بایست همرنگ جماعت شد.تنها چیز مهم آنست که آدم مواظب باشد و به دام نیفتد.

یکی از جوانان تابستان سال گذشته تا زوریخ پایین آمده بود و شش ماه بعد او را در یک مغازه لوازم التحریری پشت دخل در شرایطی پیدا کرده بودند که با مرده فرقی نداشت. بیچاره ازدواج کرده بود و مشغول کاغذ و مداد فروختن بود. آدم واقعاٌ دلش می سوزد. اسمش را جزو گمشدگان ثبت کرده بودند و دیگر جز برای ترساندن تازه کارها اسمش را نمی بردند...بگ برای پدر و مادر این جوان نوشت: پسرشان وسط خیابان روی خط عابر پیاده مرده است ; چه فایده داشت که آنها را ناراحت کند.

لنی ابتدا با عزی بن زوی اسکی باز اسراییلی که انگلیسی هم بلد نیست دوست می شود ولی بعد از سه ماه که عزی انگلیسی یاد می گیرد حجاب زبان بینشان شکل می گیرد و فاتحه دوستیشان خوانده می شود:

عزی آدمی بود پر از عقده های روانی. به محض اینکه زبانش باز شد شروع کرد به صحبت از نژادپرستی و مسئله سیاهان و مجرمیت آمریکا و بوداپست و از این حرفها. لنی با این جور مسائل روانی کاری نداشت. اصلاٌ توی این خطها نبود.

آن بالا در خانه کوهستانی پر است از آدمهای مختلف که نویسنده در حین معرفی آنها حرف ها و کنایه های خود را می زند و از این طریق همه مظاهر تمدن را هجو می کند. سرآمد این اشخاص بگ مورن است. همجنس بازی مریض احوال که همانطور که در بالا اشاره شد حرفهای فلسفی خاص خودش دارد:

تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. تمدنی که همه چیزش مصنوعی و ضد طبیعت است; همه چیز در آن نقش بازی می کند, همه تظاهر می کنند, اتوموبیل, کمونیسم, میهن, مائو, کاسترو, همه اینها همان ذکر مصنوعی است.

در فصل اول هیچ کس و هیچ چیز از تیغ هجو در امان نیست. از آمریکا , فرانسه, سوییس و کوبا گرفته تا عشق و دین و سوسیالیسم و ایدئولوژی ها و لنین و کامو و پلیس و سیاستمداران و مردان و زنان و تقریباٌ هر چی و هر کی به ذهن می رسد! اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته می شود همزمان مخالفین آن هم بی نصیب نمی مانند.البته در میان آنها طبعاٌ آمریکا در صف اول قرار دارد جایی به میلیونها اسپرماتوزوئید تشبیه می شود و جاهای زیادی به حماقت و البته لنی از این احمق پنداشته شدن ضرر نمی بیند! هرچند بالاخره از حفظ این شهرت خسته می شود:

آدم باید خیلی سعی کند تا شهرت حماقت خود را تائید کند... لنی از این کار خسته شده بود. آخر او که سفیر کبیر آمریکا نبود. حفظ شهرت آمریکائیها کار سفیر است ... اصلاٌ برای همین منظور است که آمریکا یک مرکز فرهنگی در پاریس دایر کرده است. البته بلافاصله با نثر گزنده ای فرانسه و سوییس را هم بی نصیب نمی گذارد. یکی دو نمونه دیگر جهت آشنایی :

آلدو می گفت سوسیالیسم واقعی وقتی است که انزال به انسان دست می دهد. قبل و بعد از آن زیاد جالب نیست. بلبشو و تاریکی و بی نظمی است.

به عقیده بگ مردها , همه, مطلقاٌ سورآلیست اند. لنی درست نمی دانست سورآلیست یعنی چه؟ ولی بگ می گفت : سورآلیست درست یعنی همین نباید کوشش کرد که آن را فهمید. مردها همه کاملاٌ همینطورند.

 در فصل اول (60 صفحه) آنقدر جملات قصار و مطلب هست که تا شصت روز وبلاگ نویسی را کفاف می دهد! انگار با بیل مطلب ریخته اند داخل صفحات ! البته به روانی کتاب لطمه ای نخورده است. به نظر می رسد نویسنده فکر می کرده این آخرین کتابش است و باید تمام حرفهایش در مورد تمام چیزها را بزند. (نکرده است مثل مستور خودمان هر پنج شش تا مطلب را داخل یک کتاب کند و...!) خلاصه که فصل اول جا برای چند بار و چندین بار خواندن را دارد.

به هر حال مطابق فال علمی! که بگ برای لنی گرفته او باید از ماهی و دختران باکره پرهیز کند و این نقاط تاریکی در طالع اوست ولی در عوض اقبالش خوب است به شرطی که در ماداگاسکار قدم نگذارد. ماداگاسکار اصطلاحی است که نویسنده برای وضعیت هایی که آزادی آدمی به خطر می افتد (همرنگ جماعت شدن هم یک وضعیت ماداگاسکاری است) ابداع می کند (در کنار اصطلاحات دیگری که می سازد مثل مغولستان خارجی و...) و لنی این موارد را آویزه گوشش می کند و در نیمه اول داستان همه جا به آن عمل می کند اما در نیمه دوم داستان چه اتفاقی می افتد که همه چیز عوض می شود؟ مطابق نظراتی که در نیمه اول و به خصوص فصل اول مطرح می شود خواننده انتظار اتفاقات نیمه دوم را ندارد و برخی دیالوگ ها در نظر اول پاک نا امید کننده به نظر می آید (مثل دیالوگ های پایانی). آیا رومن گاری نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است! را باخته است؟ وقتی کتاب را تمام کردم اعتقادم این بود که نیمه دوم را باخته ولی به دلیل گل های زیادی که در نیمه اول زده نتیجه نهایی را برده است. ولی وقتی برای نوشتن مطلب کمی دقیقتر شدم رگه هایی از تفکرات سرمربی را در نیمه دوم دیدم که اشاره خواهم کرد!

*******

این کتاب در لیست مذکور 1001 ...نیست. و امیدوارم روزی ما لیست خودمان را داشته باشیم! کتابی که من خواندم از دست دوم فروشی های میدان انقلاب خریداری شده و جلد ندارد و شناسنامه آن مشخص نیست فقط چون یک صفحه از مقدمه سروش حبیبی مترجم کتاب موجود است و در انتها معرفی چند کتاب از انتشارات امیرکبیر را دارد می توان نتیجه گرفت که این کتاب باید چاپ اول (1351) باشد و... یادگاری های خانمی که صاحب اول یا... بوده است مربوط به تابستان 1360 است. در هر حال کتابی که من خواندم نیاز به ویراستاری اساسی دارد که ظاهراٌ در چاپ های جدید صورت پذیرفته است. چاپ های جدید را انتشارات نیلوفر انجام داده است.

....................................................

پ ن: نمره کتاب 4.3 از 5 می‌باشد.

  

شخصیت لنی برای ما جذاب بود زیرا که خسته از چارچوب های قوانین سفت و سخت تمدن جدید دست به عصیان می زند و طبیعی است که برای خواننده غربی این موضوع جذابی است ولی این برای ما ایرانیان که اساساٌ از اول خسته به دنیا آمده ایم! (منظورم چارچوب های قانونی نیست چارچوب های سنتی است) نیز خیلی خوشایند است.

وقتی لنی تحت تاثیر بگ مورن از ایده آزادی از قید تعلق ها صحبت می کند و آن را چیز خیلی عالیی تصویر می کند و وقتی داستان او با ترودی (دختر سوییسی) به جایی می رسد که آن کابوس تعلق به خانه و زن و بچه و سگ اصیل و صندوق پست جلوی در که اسم و شماره او رویش حک شده را می بیند و برای فرار از این کابوس آن داستان خنده دار قتل را تعریف می کند و وقتی در این پاراگراف در صفحات ابتدایی:

استانکو زاویچ پسر خوبی بود...فرار او به علت داستان عشقی خیلی عجیبی بوده است; عاشق یک ستاره سینما شده بود که زیباترین دختر کشورش بود و از قشنگی مثل زلزله همه چیز را می لرزانید. رابطه آنها آنقدر شاعرانه بود که پسرک بالاخره فرار کرد. این از آن چیزهایی بود که از شدت زیبایی قابل دوام نیست. نامه های عاشقانه مفصلی به دخترک می نوشت, چون دست به قلمش خوب بود و مغازله با نامه خیلی آسانتر است. آدم می تواند حتی شعر بگوید.دختر هم با همان لحن با نامه هایی خیس از اشک به او جواب می داد. سعی می کردند دوتایی با هم چیزی بسازند. دختر از آن طرف به همه ... استانکو هم از این طرف برای خودش با هر که می خواست ... ولی توانسته بودند عشقشان را نجات بدهند, آن را در محل مطمئنی, مثل یک زیارتگاه حفظ کنند. بگ که همه چیز را مسخره می کرد, اینجا گیج شده بود. قبول کرده بود که عشق آنها چیز قشنگی است. آنوقت می گویند که عشق واقعی وجود ندارد.

عشق به این نحو در داستان جوان یوگوسلاو هجو می شود, فارغ از موافقت یا مخالفت انتظار داریم که لنی با عشق میانه ای نداشته باشد (نمونه هایی که باعث جوانه زدن این انتظار در ماست در نیمه اول زیاد است! این البته تا انتها هم ادامه دارد مثلاٌ در جایی عشق ,چه عرض کنم مثل وطن پرستی است، مثل ملت پرستی است، خلاصه مثل مزخرفات دوگل ).

این انتظار به جایی است اگر نحوه روایت را در نظر نگیریم. راوی دانای کل است که برخی مواقع داخل گیومه هم حرف خودش را می زند! ورژنی که دست من است که این طور است. بعضی مواقع ما به این اشتباه می افتیم که تفکرات لنی را می خوانیم در حالیکه آن نوشته ها مربوط به راوی است. با جدا سازی نظرات راوی و لنی من به این نتیجه می رسم که لنی دارای عقاید آنچنان ریشه داری نیست اگر نظرات بگ مورن و راوی را منفک کنیم چیز زیادی نمی ماند , همان جوان خوش قیافه موطلایی بلند بالا می ماند که سواد چندانی ندارد که خیلی از نظرات بگ مورن را هم متوجه نمی شود و باصطلاح قد این حرفا نیست! از طرف دیگر باید ببینیم زمینه عصیان جوانانی مثل لنی چیست؟ نسل قبل می خواهد عقاید و نظرات خود را به صورت تحمیلی از طریق سیستم آموزشی, تبلیغات و رسانه ها به خورد نسل جوان بدهد و این نسل در مقام دفاع در برابر این فرایند اذهان را خالی از هر دانش و عقیده ای می کند و از همه چیز زده و فراری می شود. نتیجه این که انتظار ما از امثال لنی نباید بیش از طاقت و توان عقلی و نظری آنان باشد.

حالا این جوان علیرغم همه هشدارهایی که در خصوص ماداگاسکار و صفر متر بالای سطح گه به او داده اند آمده است پایین و در یک ماجرای خاص داخل می شود. فکر نمی کنم که با در نظر گرفتن این نکات عجیب به نظر برسد که به دام بیفتد! مثلاٌ در صفحه 190 (از کتاب خودم) است. جایی که در ابتدای فصل 12 جمله ای داخل گیومه بیان میشود: 

وقتی دیدید یواش یواش می خواهید دختری را برای همیشه در بغل داشته باشید بدانید که موقعش رسیده که جا را خالی کنید. من درسی ندارم به شما بدهم اما این را می خواهم بگویم : عشق دروغ نیست. چیز وحشتناکی نیست. اینطور که می گویند به فیلمهای ترسناک هم شباهتی ندارد. حقیقت است. 

به نظر من این جمله اگر از راوی دانای کل نباشد از لنی همان زمان هم نیست از لنی باتجربه تر است که از ورای ماجراهایش برای ما پند صادر می کند. به هرحال راوی به فاصله نزدیکی چنین تفسیر می کند: 

...وقتی دختری روی شما چنان اثری دارد که تمام اصول زندگیتان را به هم می ریزد ,اگر آرام بنشینیدحسابتان پاک است. عشق فقط عشق نیست. اگر اینطور بود ,آدم جورش می کرد. عشق زندگی است که سعی می کند شما را دوباره گرفتار خودش بکند. 

این همان اعتقاد نویسنده یا مربی است که بازی در نیمه دوم بر اساس این تاکتیک شکل می گیرد. پس نباید زیاد متعجب شد. آزادی و عشق هنوز منافات دارد ولی لنی دومی را انتخاب می کند. در دیالوگ پایانی که نه صفحه طول می کشد و در لابلای گفتگوها هنوز بین این دو گزینه درگیری موجود است اما جس هم دختر تیزی است و فکر لنی را می خواند.(آهان راستی یادم رفت درباره جس که دختر یک دیپلمات آمریکایی در سوییس است صحبت کنم, دختری که حتی پس از گذشت پانزده روز زیبا به نظر می رسید! از همان زنان خستگی ناپذیری که آمریکا را بنا کرده اند. و حیف که جایی نیست که از گروه دوستان آنارشیستش بنویسم یا لا اقل به قضیه خرچنگ اشاره کنم) در همین دیالوگ وقتی بحث ازدواج از طرف لنی مطرح می شود تیز بودن جس مشخص می شود. برای بار چندم که خواندم دیالوگ جالبتر می شود. لنی تا آخر مشغول دست و پا زدن است. بحث پول که به قول راوی تنها مفهوم عصر حاضر است هم وجود دارد و البته بحث روانی رابطه لنی با مادرش هم مطرح است که در قضیه دخیل است.

لنی خود را تسلیم کرد, از اصولی که تا به حال مورد احترامش بود خسته شده بود. آدم که نمی تواند تمام عمرش زندگی کند. گاهی هم باید تسلیم شود, خود را شل بدهد. خوب, جس را دوست داشت. اینها چیزهایی است که برای بهترین آدمها پیش می آید. آدمهایی هستند که روی خطکشی عابر پیاده زیر اتوموبیل له می شوند. از آدم نمی شود انتظار زیادی داشت. آدم همه عمر نمی تواند در تلاش بهبود باشد. 

با این جمله مشخص می شود که نویسنده مطابق طرحش خوب عمل کرده ست. وقتی قرار است همه چیز هجو شود چرا نباید انتظار داشته باشیم قهرمان مان از این طرح جان سالم به در ببرد. به خصوص که نام کتاب را خداحافظ گاری کوپر می گذاریم.

...می‌دانی چیست؟ از گاری کوپر دیگر خبری نیست. دیگرهیچوقت پیدا نمی‌شود. آمریکاییِ خونسرد و مغروری که به خودش و حقوق خودش اطمینان داشت و با آدمهای شریر می‌جنگید و همیشه از حق و انصاف دفاع می‌کرد و آخر سر هم همیشه بر طرف غالب می شد. آن ممه را لولو برد. آمریکای حق و انصاف، خداحافظ! حالا دوره‌ی ویتنام است. دوره‌ی شورش دانشگاههاست. دوره‌ی دیوار کشیدن دور سیاه محله‌هاست. خداحافظ گاری کوپر. (قسمت قرمز شده برای ادای دین به احیا کننده جدید این ضرب المثل است!) 

***

 
نظرات 28 + ارسال نظر
فرزانه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
مطلب شما را که خواندم از چیزکی که خودم نوشته ام شرمنده شدم...
نقدتان کامل و حرفه ای بود.
من هم نیمه اول کتاب را خیلی دوست دارم و هم فکر می کنم نباید از لنی لبیشتر از عقل و طاقتش انتظار داشت او دانای کل نیست .
چرا کتاب برای ما ایرانیهای خسته بدنیا آمده هم جذاب است ؟ چون همان که گفته اید یعنی ما خسته ازلی و ابدی هستیم شانه هایمان زیر بار این همه ایده و عقیده و آرمان له شده و دارد می شکند . ما بیشترین نیاز را به آن عصیان داریم .
تعبیرتان از این که در نیمه اول کتاب با بیل مطلب ریخته هم بامزه بود.

سلام
اختیار دارین ... اتفاقاٌ مطلب شما خواندن این کتاب را چند ماه برای من جلو انداخت. ممنون
مطلب تغییرتان را هم خواندم
روزی که تغییر ایجاد کردم مطلبی در مورد تغییر می نویسم!(فعلاٌ بی خیال تریسی شدم)

محمدرضا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
این کتاب را خوانده ام با همان شکل و شمایلی که شما داشتید منتهی تمیز و مرتب. ترجمه ی سروش حبیبی هم خوب بود.
مدتها تحت تاثیر تصاویر و جملاتش بودم. در مورد نیمه ی مربیان هم بگویم این آدمها هستند که رفته رفته محافطه کارتر می شوند...

سلام
حالا من باید کتابم را جلد کنم و مرتبش کنم... ولی یادگاری هایی که خواننده اسبق نوشته بود هم جالب بود. انگار سفر کرده باشیم در زمان و در تابستان خفن سال 60 با یک خواننده جوان کتاب روبرو بشیم!! باید گاهی گوشه های کتابامون یادگاری و مطلب بنویسیم.
چه بد که ما هر چی تجربه مان می ره بالاتر (همان پیر شدن!) محافظه کار تر میشیم...

برزین دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://naiestan.blogsky.com

سلام
قبلا فرزانه تحلیل جالبی در مورد این کتاب داشت که تحلیلش من رو تحریک کرد این کتاب رو حتما بخونم ، توضیح شما در مورد این کتاب آنقدر جالب و کامل بود که اون حس تحریک رو از بین برد !!! . مثل فیلمی که آدم با هیجان مشغول دیدنش است و ماجرای فیلم کمی پلیسی می شود و یه دفعه یه بچه می پره وسط و میگه آخر فیلم چی می شه !!
البته این قسمت مزاح بود و نقد شما مرا به خواندن کتاب حریص کرد

سلام
آخ امان از این بچه ها!! هنوز خیلی از مطالب کتاب گفته نشده به قول گفتنی هزار باده ناسفته در رگ تاک است.
ممنون

درخت ابدی دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
اتفاقا امشب با یکی از دوستان صحبت این کتاب رو کردیم. ظاهرا سعادت نداشتم که این کتاب رو بخونم. همیشه یادم رفته. اون دوستم می گفت چاپ جدیدش بازبینی شده و بهتر شده و البته مواردی هم تغییر کرده. مثلا جای اسرائیلی آورده یهودی.
کاش ما هم رمانی داشتیم که زمانه ی ما رو هجو می کرد. هدایت زمان خودش این کار رو کرده بود.

سلام
تغییرات بعضاٌ خوبی من دیدم (البته یه نگاه در حد دو دقیقه کردم به چاپ جدید) یکی اینکه زبان روایت درست شده و به محاوره تبدیل شده ... شکل غیر محاوره ای اصلاٌ بهش نمیومد ... دو سه پاراگرافی که دیدم خیلی بهتر و روان تر بود...
حتماٌ خواهیم داشت. یعنی امیدوارم!

نعیمه دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

سلام
اینطور که نوشتی از اون کتابهاست که باید خواند.

سلام
با قلبی آرام و دلی مطمئن ...

امید دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ب.ظ http://andishe-pooya.blogfa.com/

ممنون . ممنون . ممنون .

این کتاب را یکی دو سال پیش خواندم و با خودم عهد بستم که ۶۰ پست وبلاگی از آن دربیاورم . اما توفیق دست نداد !

تحلیل های شما برای ما در حکم قند مکرر بود .

سلام دوست عزیز
خوش آمدید
مطمئناٌ وقت بگذارید توفیق دست می دهد.
نمیشه اونجا نظر داد چرا؟!

رضا سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ http://reza457.persianblog.ir

سلام.
به وبلاگتون سر زدم اما سر فرصت آفلاین میخونمش
فکر نمیکردم این نزدیکی در همکارهای ما کسی باشه که انقدر اهل ادبیات باشه. حتما مزاحمتون میشم

سلام همکار گرامی
خوش آمدید
کمی عجیبه ولی خوب ذغال خوب تاثیر گذار بوده!
فقط مراقب باشید ما از سایه بیرون نیاییم!!

نفیسه سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ

وای این کتاب که من عاشقشم.
همیشه فکر می کردم که واقعاْ نیمه اول و دوم چه قدر متفاوت هستند اما نکته بینی شما هم جذاب بود شاید فرصتی هم که من این کتاب رو خوندم زمانی بود که خیلی نکته بین نبودم...
در هر صورت این کتاب برای من همان ۱۰۰۱ کتابی بود که باید خواند و الان هم به همه توصیه می کنند حتماْ بخوانن..

سلام
نکته بینی را فکر کنم مربوط به خواندن و نوشتن باشه
چون وقتی من هم خوندم همین حس را داشتم برای نوشتن آدم مجبوره دقیق تر بشه...
توصیه خوبیه...

ققنوس خیس چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ق.ظ

سلام
قبلن فرزانه و حالا شما این کتاب رو معرفی کرده اید و تنها روسیاهی اش برای ما مانده که این کتاب را نخوانده ایم هنوز ! شرمنده ایم !
............
ذغال خوب ؟ باز زدی تو کارای پراگماتیستی ؟

سلام
ماهی هر وقت از آب گرفته بشه تازه است
نگران نباش
گریزی از مثال های پراگماتیستی نیست!!

مرمر چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ق.ظ

داشتیم؟ ندشاتیم؟ نمیدونم! زیاد ازش شنیدم نخوندم فرصت نشد؟ نخواستم؟ تنبلم؟ کلا کتاب نمیخونم
بر خلاف دوستان بنده از اینکه کتاب و برام تعریف میکنید ممنونم. درسته نمیخونم اما الان از کتابهای یخلی خوبی خبر دارم که یکی ازم بپریه میتونم تقلب کنم!

مرسی

سلام
خواهش می کنم
شب امتحان و زمان امتحان آدم به همه چی چنگ می زنه از جمله تقلب!
همین قدر هم کاربرد داشته باشم هم راضیم !

جیران جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

من فقط هربار اسم این کتاب میاد تعظیم می کنم..
خسته نباشی و درود..

سلام دوست عزیز
سلامت باشید
ممنون

NiiiiiZ چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ http://taktaazi.blogfa.com

در دلش آتش لازم نبود. همت زد و خورد نداشت. هیچ چیز در دنیا نبود که ارزش این کارو داشته باشه.البته عشق به هیچ دردش نمی خورد. ولی خوب،‌وقتی عشق آمد،‌آمده دیگه. انگار آدم زیر بهمن رفته باشد. چی کار می شه کرد؟کم کم داشت احساس خوشی می کرد. انگار تسکین یافته بود. مثل وقتی که دیگر اصلن هیچ امیدی باقی نمانده.


آره لحن محاوره ایش خیلی بهتره. من با چاپ قدیمش احساس راحتی نکردم.
اگه من لیست می نوشتم اینو می ذاشتم اولش. اول اول.
ممنون!

سلام
ممنون از این که به آرشیو سر می زنید و باعث می شوید که من هم دوباره مطالبم را بخوانم!
خوب نوشتید ... معلومه که خوب خوردید کتاب رو
قطعاً لحن محاوره ایش بهتره
حالا اول اول هم اگه نگذاریم در صدتای اول می گذاریم

مدادسیاه دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ب.ظ

سلام
خداحافظ گاری کوپر من چاپ سوم همان ترجمه از انتشارات امیر کبیر است و تاریخ آن 2536 و قیمتش 245 ریال است.
جلد کتاب سفید ساده با یک حاشیه سبز باریک است.

سلام
من هر موقع یکی از دوستان برای پست های خیلی قدیمی کامنت می گذاره خودمم اون پست رو می خونم و کلی بعدش بابت این اتفاق خوب باید از اون دوست تشکر کنم
ممنون واقعاً...
این کتاب واقعاً کتاب قدری بود...
با دلار حساب کنیم قیمت کتاب افزایش نداشته است اما با قیمت نوشابه حساب کنیم الان ارزون تر شده !!!
من کتابم جلد نداشت همونطور که می دونی ولی الان جلدش کردم...

ص.ش دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ http://radefekr.blogfa.com

باید این کتاب را برای ۲ بار بخوانم... حافظه ام یاری نمیدهد دقیقا کجاهای کتاب سطرها داشت از کتاب سرازیر میشد .
ان قسمتی که لنی با ارنست پیر که در بالین مرگ بود حرف می زد دوست داشتم...
رومان گری اران نویسنده های ناب است.
زندگی در پیش رویش را بخوانید .وای..

سلام
حتماً ... دوبار خوبه برای این کتاب... هرچند اشکالاتی داشت اما اون فصل اولش را سالی یک بار هم می شود خواند
زندگی در پیش رو را خریده ام و در نوبت است
ممنون

پری کاتب سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ

عجب گنجینه ای داری رفیق من...

سلام

اون امانتی رو حواله کردید

فرواک شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
حوصله ای می خواست واقعاً همون 50 60 صفحه ی اولش، قبل از آشنایی لنی با جس. همون که ذهن بین فکر های لنی و اظهارات راوی کل نوسان داشت جالب بود. راوی برای من حکم یه عروسک گردان خیمه شب بازی رو داشت که عروسکش لنی بود. ماجرای کشته شدن پدر جس و اینها هم به نظرم روایت رو اکشن کرده بود و با هدف داستان جور در نمی اومد.
در کل نظرهای راوی رو دوست داشتم. اصطلاحات بکر و توصیف های قشنگی داشت.
راستی جایی خوندم که گاری گفته رمانش اصلاً آنارشیستی نیست اما من می گم تا حدودی هست. نظر شما چیه؟

سلام
خب به سلامتی این کتاب رو هم خوندید...
من اتفاقاً اون نیمه اول رو الانم دوست دارم بخونم ... به خاطر توصیفات جالب و طنز خاصش و ...
اما در باب سوالتان... من اول یه نظر آنارشیستی بدم:هیچ اصطلاحی هیچ چیزی را به تمامی و کمال توضیح نمی دهد!... از این که بگذریم همون نیمه اول کتاب مایه هایی از این قضیه رو داشت چون اساساً توصیف و بیان افکار آدمهای مختلفی بود که مایه های آنارشیسم رو داشتند... اما داستان رو اگه در کل نگاه کنیم یه جورایی به نویسنده و نظرش در مورد آنارشیستی نبودن اثر نزدیک میشیم...
در باب آنارشیسم اتفاقاً لیدی ال از همین نویسنده داستان جالبی است، وقت کردید بخونید.
ممنون

مارسی پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ق.ظ

نمیدونستم این کتاب جزو لیست کتاب های فرانسوی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
آره دیگه... رومن گاری فرانسوی بود دیگه... هرچند گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی بود... و این داستان در کوه های آلپ جریان داره و یه جایی توی سوییس!

محمد دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ

این عادت خوبیه که بعد از هر کتابی که خوندم، دنبال مطلبش باشم در وبلاگ شما.
توصیفت مثل همیشه عالی بود. اونقدر خوب بیان میکنی که میترسم شرح کتابهای نخونده ام رو اینجا بخونم.
این اصطلاح با بیل مطلب ریختن خیلی جالب و بجا بود.
کتاب بیش از حد به دوره خودش یعنی دهه شصت متکی است. همون دهه عجیب اعتراض و عصیان نسل جوان.
حال و هوای اون دهه موج میزنه در کتاب. گاهی نویسنده انگار همصدای اعتراضات اون زمان شده و بیانیه آنارشیسم صادر میکنه. به خاطر همین فصل اول پرمایه شده. بعد که محور داستان عاطقی میشه، انگار ذهن نویسنده قاطی میشه. مثل هذیان لنی در آخر کتاب
فقط در دهه 1960 است که سایه یک گاری کوپر و دختر یک دیپلمات قاچاقچی طلا میتونن عاشق هم بشن
ضمنا حق داری بگی آقا جون برو این حرفها رو جای دیگه بنویس. اعتراص وارد است
موفق باشی

سلام
محمدجان بسیار عادت خوبیه... چون من هم یک دوره ای برایم می شود و به قولی من چه می خواهم ؟ دو تا چشم بینا
پس خیالت تخت که هیچ اعتراضی نیست بلکم که استقبال شدید و از این حرفا...
به واقع دوست دارم فصل اولش رو دوباره بخونم اما کتاب توی انباری است و ما هم مستاجر!
فصل اولش می تونه مستقلن یه چیز خوندنی به درد بخوری باشه هرچند با بیل مطلب ریخته باشه توش...و هرچند نیمه مربیان رو باخته باشه.
اما در مورد عاشق شدن واللللا من بیلمیرم ! ولی به صورت تئوریک مانعی نمی بینم که الان هم این اتفاق بیفته...من اگه مثل لنی آزاد بودم این توانایی رو در خودم می بینم که عاشق یه دختر دیپلمات قاچاقچی بشم!! یعنی اگه به ازدواج منتهی نشه حاضرم قسم جلاله زنگنه وار بخورم که عاشقش میشم!
مخلصیم قربان

ملیکا دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام
کتاب جالبی بود .کلا" قلم رومن گاری رو دوست می دارم
والبته توصیفات شما کامل ؛به همه ی موارد واصطلاحات کتاب پرداختین حتی قضیه ی خرچنگ واون ضرب المثل قرمز!
راستی به اون جمله ی معروف "کندی "هم اشاره شده بود
ممنون!

سلام
کلی فکر کردم تا این قضیه خرچنگ یادم اومد!!!!
واقعن چرا دانشمندان دست نمی جنبونند!!
فکر نکنم به عمر من قد بدهد...

به قول کندی هرچند این دانشمندان کاری برای ما نکردند اما ما کلی کار براشون کردیم! نکردیم؟!

mehran سه‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:30 ب.ظ

به قول لنی. اونای ی رو که میزارن میرن رو دوس ندارم
پس خودم اول از همه میرم

سلام

ولی به عنوان خواننده باشید

حسن دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام کتاب عجیبیه خیلی دوسش دارم

سلام
بله خب... نیمه اولش که معرکه است و نیمه دوم هم همانطور که نوشتم قابل تامل است.

صادقی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
جالبه که این امکانات ارتباطی نه تنها فاصله های مکانی را از بین برده، که زمان را هم شکافته و من امروز می‌توانم گفتگوهای دوستانۀ شما و دوستان دیگر را در حالی مرور کنم که چند سال از وقوعشان گذشته ولی برای من همه چیز در لحظه اتفاق میافتد.
نقد شما از داستان و ریز بینی هایتان خیلی خوب بود. نظرات سایر دوستان را هم دیدم و لذت بردم.
در مجموع بسیار از شما آموختم.

پایدار و شاد باشید.

سلام بر شما
بله واقعاً جالب است. من هم قبل از شروع به وبلاگ‌نویسی یک وبلاگ‌خوان بودم که از همین گفتگوها و مرور نظرات دیگران لذت می‌بردم و ... در واقع الگوی من همان پیشکسوتان بودند.
ممنون از بیان نظرتان
دلگرم می‌شوم وقتی برای مطالب قدیمی کامنت دریافت می‌کنم

فاطمه چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام
چقد نقد خوبی نوشتین چقد خوب تحلیل کردین کتاب رو.کلی اذت بردم. کتاب ارزش 100 بار خوندنم داره.
اولین تجربم بود این سبک از رمان. خیلی متفاوت بود و خیلی دوسش داشتم.
اگه لطف کنید کتابای خوبی که خوندینو لیست کنین ماهم بخونیم خیلی خوب میشه

سلام
ممنون از لطف شما
امیدوارم تجربیات بیشتر و بیشتر و حتا بهتری پیش رویتان باشد.
این لینک را هم می توانید ببینید:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/02/04/post-576

*•mina•* یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 02:36 ق.ظ

سلام
ازونجایی که بعد از خوندنِ مطلبتون،کامنت ها رو هم خوندم و دیدم خوشحال میشین واسه پست هاى قدیمیتون کامنت گذاشته بشه گفتم منم یه کامنتی بزارم

سلام دوست مهربان من
کار بسیار پسندیده ای کردید
سال نو مبارک.

آرزوبقراطی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام
نه شما و نه هیچیک از دوستان اشاره نمی کنند که خداحافظ گاریکوپر، اشاره به رویای آمریکایی است و اینکه رویای امریکایی به انتها رسیده. این نکته در همه ضرب المثلهای فصل اول که شما همه از آنها خوشتان آمده دهها بار تکرار شده. اشاره به فرار لنی از جنگ ویتنام است که به آن باور نداره و در ججائیکه 1% وال استریتی امریکایی جنگ ویتنام را در جهت رویای امریکایی تعریف می کند لنی در قالب نماینده 99% که به این جنگ باور ندارند و فقط کشتار مردم بیگناه کشوریکوچک در دوردستهای آسیا می داند از رفتن به جنگ خودداری می کند مانند بوسور امریکایی محمد علی کلی که باور نداشت و نرفت و از قهرمانی جهان چشم پوشید. یکبار دیگر به نکات همان فصلهای اول دقت کنید و نقد رویای امریکایی را ببینی. ماجراهای بعدی رویه داستان است که در رابطه با همین لایه تعریف می شود. پدر جسی دیپلماتی است که به دیپلماسی امریکا انتقاد دارد و چون کاری نمی تواند دربرابر این ماشین که تامین کننده منافع 1% امیرکا است به مشروب روی آورده و نهایتا اخراج می شود و و...

سلام
هفت سال از نوشتن این مطلب گذشته است! عمر آدم چه زود می‌گذرد...
بله توضیح شما هم قابل توجه است. عنوان کتاب و بخشی از آن که بخش مهمی از داستان است به این قضیه قابل تطبیق است منتها نوک پیکان رومن گاری فقط به سمت آمریکا نیست بلکه کل تمدن بشری (از چپ گرفته تا راست) را زیر تیغ می‌گیرد. همانگونه که معتقد است اردوگاه شرق هم زه زده است معتقد است آن آمریکایی که به چیزهای مثبتی شناخته می‌شد نیز دوره‌اش تمام شده است... برخلاف فیلم‌های گری کوپر و امثالهم که همیشه در نهایت شخصیتی که سمبل نیکی و حق و انصاف بود غالب می‌شد دیگر چنین چیزی نیست و این دوره به پایان رسیده است.
البته این 99 درصد و 1 درصد و اینها که اعداد بازاری و تبلیغاتی شده‌اند این روزها... تکرار آنها و چسباندنش به هر قضیه‌ای جالب نیست. گمان نکنم افکار عمومی آمریکا را در همان زمان جنگ ویتنام بتوانیم به 99 و 1 تقسیم بکنیم و لنی و کلی و امثالهم را نماینده 99 درصد جامعه آمریکا تلقی کنیم. فاصله موافقین و مخالفین جنگ خیلی خیلی کمتر از این حرفها بود.
در مورد رویای آمریکایی و مصادیق آن هم اگر علاقمند هستید توصیه می‌کنم سه‌گانه جان دوس‌پاسوس به نام ینگه‌دنیا را بخوانید. که البته گانه‌ی سومش در همین مملکت ضد آمریکایی ما به مرحله چاپ نرسید! البته رمان های دیگری هم در این دسته می‌توان اشاره کرد مثل رگتایم اثر دکتروف، تراژدی آمریکایی اثر درایزر یا آنها به اسب‌ها شلیک می‌کنند و گتسبی بزرگ و امثالهم...

علی چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 01:43 ق.ظ

سلام
خوبه که می نویسید و معرفی می کنید، ولی به چه حقی نوشته تون رو سانسور می کنید، وقتی خود کتاب سانسور نیست. ضمنا وقتی جرات آوردن واژه ی گه رو دارید دلیل تون برای نیاوردن واژه همبستری رو نمی تونم بفهمم. شاید هم مثل لنی نفهم باشم و قد این حرف ها نیستم ...

سلام
ممنون...
منظورتان قسمت استانکو زاویچ است؟
الان کتاب کنار دستم نیست که کنترل کنم... حتماً در اولین فرصت کنترل خواهم کرد. این قسمت از کتاب را سرچ کردم متاسفانه جایی دیگر این قسمت را نقل نکرده بودند (به غیر از جاهایی که کپی پیست کرده بودند از اینجا)
قاعدتاً کتابی که چاپ شده باشد چیزی برای سانسور کردن من باقی نخواهد گذاشت!
...
"دختر از آن طرف به همه ... استانکو هم از این طرف برای خودش با هر که می خواست ..."
قاعدتاً واژه همبستری برای این سه‌نقطه‌ها مناسب نیست. شما چرا خودتان را سانسور کردید؟! سه‌نقطه اول فعل ماضی استمراری سوم شخص مفرد از مصدر دادن است و سه نقطه دوم فعل ماضی استمراری سوم شخص مفرداز مصدر خوابیدن... به احتمال 99درصد عیناً از نسخه چاپی نقل کرده‌ام. ولی باز هم کنترل می‌کنم.
اما بحث حق:
من در جهت مطلبی که می‌نویسم بخش‌هایی از متن را شاهد می‌آورم و طبعاً گاهی آن را کوتاه می‌کنم.چون قرار نیست که کل متن را بیاورم. هرکسی علاقمند بود کل متن را بخواند می‌رود سراغ کتاب...

فریاد چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام
ما هم کتاب را خواندیم و در حضور جناب رومن گاری کسب فیض کردیم. البته من قبل از این که اینکه بررسی‌ها و نقدها و... رو بخونم کتاب رو میخونم و اینبار هم موفق شدم تا از گزند کم کردن جذابیت کتاب-آن هم چه کتابی خداحافظ گاری کوپر - توسط نقادان و شرح‌دهندگانی چون شمای محترم مصون بمونم.
دو هفته میشه که از خوندن این رمان میگذره و دست برقضا من هم دست دوم و از یه دستفروش - ده تومن و چاپ انتشارات نیلوفر-خریدم. از موقعی که خوندم به هر کی رسیدم جداً توصیه کردم که این رمان رو یکسال دوبار بخونه و خودم هم اگه میل خدا و رضایت فرشته‌گانِ مسئول لرزاندن زمین شامل حالم بشه دوباره میخونمش. با بیل مطلب ریختن هم واقعاً مصداق خوبیه برای این کتاب.

سلام
از اینکه دوستان و هموطنان اینگونه کسب فیض می‌کنند بسیار خوشحال می‌شوم... خوشحالی به همراه امیدواری... اما انصافاً من جوری می‌نویسم که جذابیتش کم نشود
نشان به آن نشان که خود شما خواندن چندباره کتاب را توصیه کرده‌اید و این حاکی از این است که حتا خواندن کل کتاب نمی‌تواند مانع از جذابیت آن در خوانش‌های بعدی شود.
من روی این قضیه حساسم و حواسم هست
امیدوارم که زلزله هیچگاه مانع از کتاب خواندن شما نگردد

شیدا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 10:04 ب.ظ

مرسی اقای حسین کارلوس از نقد شما دوست عزیز و اظهار نظرهای متفاوت خوانندگان کتاب و یا بلاگ.
کتاب پر محتوی و جالبی بود و اینکه آخر کلام یک عشق حقیقی مرحم خوبی میتونه باشه برای خیلی از مسائل شخصی، اجتماعی و سیاسی این دنیای پر تلاطم.

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
به اشتراک گذاشتن نظرات این حسن را دارد که بعد از گذشت چند سال مجموعه خوبی از نظرات فراهم میشود.
سالها از نوشتن این مطلب و مطالب قدیمی میگذرد اما با هر بار کامنت جدید داستان برایم دوره میشود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد