میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

رگتایم ادگار لارنس دکتروف

 

این قطعه را تند ننوازید. درست نیست که رگتایم را تند بنوازید.  اسکات چاپلین

این جمله ایست که نویسنده برای سرآغاز کتاب انتخاب کرده است. ظاهراٌ همه ما را دعوت به آهسته خواندن این کتاب کرده است. نام کتاب برگرفته از نام موسیقیی است که در دهه اول قرن بیستم در آمریکا رواج و ریشه در ترانه های بردگان داشته است. «رگ» به معنای ژنده و پاره و گسیخته است ، و «تایم» به معنای وزن و ضربان موسیقی, نویسنده نام رگتایم را به عنوان روح زمانه ای که توصیف می کند بر رمان خود گذاشته است.

رمان روایت تاریخی از سال های ابتدای قرن بیستم در آمریکا است. سال هایی که مردم اعم از سفید و سیاه , مهاجران و انصار! به دنبال رویای آمریکایی یعنی زندگی توام با رفاه , عادلانه و بدون خشونت هستند. نویسنده با به کار بردن سبک روایی خاص این روایت را انجام می دهد. شخصیت های فراوان با داستان های خاص خود که به صورت موازی بیان و به گونه ای جالب به هم متصل می شود.(به قول مترجم نویسنده مانند یک دوربین فیلمبرداری یک آدم را دنبال می کند تا به آدم دیگری می رسد و سپس پی او را می گیرد). البته از کلمه شخصیت های فراوان نترسید و فکر نکنید نویسنده با بیل اسم ریخته توی کتاب! نه! یک سری شخصیت های واقعی هستند که همه می شناسیم مثل هنری فورد (مبدع خط تولید و کارخانه دار و کارخانه ساز معروف) مورگان (سرمایه دار معروف) و فروید و... باقی شخصیت های داستان هستند که عموماٌ اسم ندارند (پدر – مادر – برادر کوچیکه مادر – تاته و...) پس گیج نخواهید شد. این شخصیت ها سه گروه را تشکیل می دهند و داستان را همراه با شخصیت های تاریخی به پیش می برند: گروه اول خانواده ای از طبقه متوسط (رو به بالا) شامل پدر, مادر, برادر کوچیکه مادر , پسر و پدربزرگ. پدر کارخانه کوچکی دارد که پرچم و ترقه و فشفشه و... که در جشن های ملی استفاده می شود را تولید می کند. وضعشان بد نیست به گونه ای که می تواند به همراه رابرت پیری کاشف قطب شمال به سفر اکتشافی برود. مادر یک روز با نوزاد سیاهپوستی لای خاک های حیاط خانه روبرو می شود و پس از نجات جان او و پیدا شدن مادرش و پساز پدرش پای گروه دوم به داستان باز می شود(سارا – کولهاوس واکر – بچه).برادر کوچیکه مادر عاشق "اولین نسبیت" (مدل نقاشی و...با زیبایی خاص و معروفیت عام در آن زمان) است. اولین درگیر دادگاهی است که در آن شوهرش (هری کی تو وارث صنایع آهن و ذغال) به اتهام قتل عمد معشوق اولین (وایت معمار مشهور ساختمان های عظیم) در حال محاکمه است. جنایتی که روزنامه ها لقب جنایت بزرگ قرن بیستم را به آن داده اند. چه خوشبینانه! ولی "اما گلدمن" (خطیب مشهور آنارشیست) می دانست که 94 سال دیگر باقی است و چه جنایت هایی روی خواهد داد. اولین در حال گردش در شهر (نیویورک) با دختر بچه و پدرش "تاته" (گروه سوم) که یک مهاجر فقیر است برخورد می کند و عاشق آنها می شود.که گرچه نقاش هنرمندی است ولی کارگری بدبخت است که زنش به واسطه همین فقر به فحشا کشیده و ناپدید شد.

کولهاوس واکر سیاه پوست نوازنده ایست که وضع خوبی دارد(موسیقی رگتایم در اوج محبوبیت است). لباس شیک می پوشد. با ادب و لفظ قلم صحبت می کند. با شخصیت است. یک ماشین فورد مدل تی با سقف چرمی سفارشی دارد ,کلاٌ خصوصیاتی که موجب برافروختن سفید پوستان نژادپرست مشنگ می شود که عده ای از آنها در قالب دسته ای آتش نشان داوطلب در بیرون شهر مستقرند و روزی جلوی ماشین واکر را می گیرند و ضمن توهین باج هم می خواهند که طبعاٌ با غروری که واکر دارد کار به جاهای باریک می کشد و او به دنبال حق و عدالت است و ...داستان این سه گروه و شخصیت های تاریخی به نوعی به هم مرتبط و سرگذشتشان روایت می شود.

کولهاوس نماینده سیاهانی است که از تبعیض نژادی و محرومیت از حقوق اجتماعی خسته شده اند اما چاره کار را در کسب شهرت و ثروت (اینجا از طریق موسیقی) می داند. او به اینها می رسد اما ظاهراٌ این کفایت نمی کند. راهی که به روی مهاجر سفید پوست باز است و او می تواند با تطبیق خود با سیستم و کمی خلاقیت خود را نجات دهد.

بی نام بودن شخصیت های داستانی هم در این راستا قابل تفسیر است سفید پوستان بی نام هستند ولی کولهاوس و سارا اسم دارند و البته بچه آنها فقط با همین عنوان بچه مطرح می شود. به نظر می رسد نویسنده می خواهد به تفاوت آنها تاکید کند و البته با توجه به اینکه نسل بعدی هیچکدام اسم ندارند می توان خوشبینانه به تحقق عدالت بین آنها امیدوار بود یا بدبینانه معتقد بود که تا وقتی بچه هستند مساویند!

تاکیدات و گریز های نویسنده به شرایط تاریخی اجتماعی زمان بعضاٌ جالب توجه است:

 سالی یکصد نفر سیاه پوست لینچ می شدند. یکصد نفر کارگر معدن زنده زنده می سوختند. یکصد بچه شل و پل می شدند. انگار این چیزها سهمیه بندی شده بود. مرگ بر اثر گرسنگی هم سهمیه داشت. تراست های نفت و تراست های بانک و تراست های گوشت و تراست های آهن روبراه بود. احترام گذاشتن به مردم فقیر مد روز بود. در قصرهای نیویورک و شیکاگو مهمانی فقر می دادند. مهمان ها با لباس ژنده می آمدند و توی بشقاب حلبی شام می خوردند و از پارچ های لب پریده شراب می نوشیدند. تالارهای رقص را مانند معدن ذغال با تیر و خرپا و خط آهن و چراغ معدن آرایش می کردند.

که البته در برابر تلفات حوادث ما به شوخی بیشتر شبیه است !  

بعضاٌ به شرایط تاریخی با طنز خاصی اشاره می شود:

اتفاقاٌ این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بد اخم, تئودور درایزر, گرفتار نقدهای ناموافق و باد کردن نخستین کتابش "سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آنجا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و با دست اش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است, ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را ‌]مقدار[ دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند, ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد.

و همچنین :

در این زمان تحول عظیمی داشت ایالات متحده را فرا می گرفت. رئیس جمهوری تازه ای انتخاب شده بود به نام ویلیام هاورد تافت, که وقتی وارد کاخ سفید شد صد و سی و هشت کیلو وزن داشت. در سراسر کشور مردم خودشان را برانداز کردند. مردم عادت داشتند مقادیر زیادی آبجو بنوشند. از روی پیش خوان میخانه ها گرده های نان بود که می بلعیدند و توده های کالباس آشغال گوشت که فرو می دادند...غذا مثل نماز جزء فرایض پولدارها بود...رفت و آمد زیادی به چشمه های آب گرم و آب گوگرد دار در جریان بود, چون که این آب های مسهل را محرک اشتها می دانستند. آمریکا یک کشور سراسر گوز بود. وقتی تافت وارد کاخ سفید شد همه این اوضاع تغییر کرد...از آن به بعد رسم عوض شد و فقط فقیر بیچاره ها چاق بودند.

***

این کتاب توسط آقای نجف دریابندری ترجمه و انتشارات خوارزمی آن را چاپ نموده است. ترجمه بسیار روان و خوبی است که نمونه های بالا بیانگر آن است.

این کتاب نیز در فهرست 1001 کتابی که... موجود است.

.................

پ ن: نمره کتاب 4.6 از 5 می‌باشد.

چیزی شبیه داستان کوتاه

دختر جوان آخرین کلمات گزارش روزانه خودش را در وبلاگ نوشت و روی کلمه انتشار کلیک کرد. خوشحال بود. خوشحال بود از این که در این فاصله دور از وطن هم می توانست ارتباطش را با دوستان برقرار کند. همه چیز در این یک هفته عالی بود. استقبال از دانشجویان جدید فارغ از ملیت شان بی نظیر بود. احساس خوبی داشت. آن قدر خوب که دلش می خواست با دیگران تقسیم کند. وسایلش را جمع کرد. قبل از این که بلند شود نگاهی به اطراف انداخت. دانشجو ها همه در حال مطالعه بودند. تالار قرائت خانه سکوت متحرکی داشت. همین طور که نگاهش رو می چرخاند روی میز انتهایی سمت چپ نگاهش ثابت ماند.

وای ... یه ایرانیه دیگه! مطمئنم که اون مرد مسن هم ایرانیه!

تا حالا هر چه ایرانی دیده بود جوان بودند. این پیرمرد این جا چه کار می کرد. کنجکاو شد. باید یک دختر جوان باشید تا بدانید کنجکاوی یعنی چه! وسایلش را برداشت و به آن سمت رفت.

 میزی که مرد مسن پشت آن نشسته بود دقیقاٌ زیر پرتره ای از کریستینا لوگن قرار داشت. این هم از طنز روزگار بود که این آقای مسن تحصیلکرده دقیقاٌ اینجا قرار بگیرد. روی میز حدود ده پانزده کتاب بود که همگی نوشته مستور بود. بعضی هاشون رو مستور هنوز ننوشته بود! مرد مسن غرق در مطالعه کتاب بود. گاهی هم البته یک چیزهایی می نوشت. دختر جوان در طرف مقابل میز نشست. مرد عکس العملی نشان نداد. انگار اصلاٌ متوجه حضور دختر نشده بود. این البته برای یک مرد ایرانی هر چه قدر هم که مسن باشد عجیب است. مرد تا آن موقع غرق مطالعه بود و اصلاٌ توجهی به اطرافش نداشت. این که ابداٌ هیچ توجهی به اطراف ,حتی دختران موبور نداشت ریشه در افه های روشنفکری داشت یا چیز دیگری هنوز مشخص نیست. ولی در هر صورت مایه ننگ مردان ایرانی بود! او یک بیگانه بود.

 دختر نگاهی به کتاب ها انداخت. خوشحال شد از اینکه دوباره درست تشخیص داده بود. کتاب ها همه به زبان فارسی بودند. نکته جالب این بود که نصف کتاب ها نوشته مصطفی مستور بود. دختر به فکر فرو رفت. ذهنش جرقه ای زد.

- ببخشید آقا شما میله بدون پرچم نیستید؟

مرد با شنیدن اسمش از دنیای کتابهاش بیرون پرید. ولی نگاهش هنوز روی میز خیره بود. مثل آدمی که تازه از خواب بیدار شده و دوست ندارد چشم هایش را باز کند. دختر سوالش رو تکرار کرد. مرد حالا مطمئن شد که شناسایی شده. چاره ای نبود. سرش را بلند کرد و به دختر جوان نگاهی کرد و بلافاصله نگاهش را به سمت زمین چرخاند, دهه شصت پرچمی است که همیشه همراه ایرانی های میانسال و مسن هست.

- من همین اول بگم که نقشی در اعدام های دهه شصت نداشتم! , من اون موقع داشتم کتاب های ژول ورن و دیکنز رو می خوندم... در اولین فرصتی هم که پیدا کردم در این خصوص موضع گرفتم! از کجا مرا شناختید؟

دختر حیرت زده گفت:

- حالتون خوبه!؟ بیدارید!؟ من از روی تعداد زیاد کتابهای مستور حدس زدم!

خنده ای کرد و ادامه داد:

خوب پس شما هم اومدید اینجا... خیلی تعجب کردم ... عجب دنیای کوچیکیه... راستی من رو شناختید؟

مرد درطول زمانی که دختر حرف می زد سرگرم ارتباط دادن موضوعات با چاشنی توطئه به همدیگر بود. نگاهی به دختر انداخت.

- معلومه شما از خوانندگان وبلاگ من هستید! فکر کنم با توجه به حساسیتی که به مستور دارید شما باید محمدرضا باشید همون رند لیبرال دموکرات; آره؟

دختر از حرف مرد زد زیر خنده. خنده بلند. خوشبختانه اینجا دانشجویان فقط ممکنه چپ چپ به آدم نگاه کنند.

- شوخی جالبی بود. حالا جدی من رو که شناختید؟

مرد کمی خودش را جمع و جور کرد. نباید بیشتر از این ضایع می شد.به اسامی کسانی که برایش کامنت می گذاشتند فکر کرد. ققنوس پراگماتیست که الان در عسلویه است. قیافه حسین صاحب وبلاگ کیمیا از جلوی چشمش عبور کرد. دوباره فکرکرد یعنی این دختر واقعاٌ دختره؟ تجربه حضور در دنیای مجازی او را به این باور رسانده بود که دخترها معمولاٌ پسرند و پسرها دخترند. ولی مشخصاٌ او یک دختر بود. واقعی بود. مجازی نبود. در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت در میان لیست دختر ها جستجو کند. لبخندی زد و گفت:

- شما درخت ابدی نیستید؟

دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:

- بابا اون درخت ابدی تا حالا صد بار توی کامنت ها اعلام کرده که زن نیست و مرده!... حالا خوبه وبلاگت چهار تا خواننده بیشتر نداره! من ... و اسمش را گفت.

مرد خنده ای کرد و سعی کرد با دست جلوی چشم هایش را بگیرد. بعد از این همه کتاب خواندن فهمیده بود که چشم ها نمی توانند دروغ بگویند.

- آره دخترم از اول شناختمت! خواستم کمی شوخی بکنم.

دختر جوان که هنوز می خندید پرسید:

- خوب حالا چه کار می کنید این جا؟

- هیچی همون کاری که ایران می کردم. کتاب می خونم.

- پس برای چی اومدید اینجا!؟

مرد لبخندی زد. این سوالی بود که سالها روی جوابش فکر کرده بود. با غرور جواب داد:

- من اومدم که از حس نسل سوخته بودن خارج بشم.

تقریباٌ همین موقع بود که زنگ ساعت به صدا در اومد. میله از خواب بلند شد و مطابق چک لیست روزانه که در مغزش حک شده بود کارها را پشت سر هم انجام داد و از خانه بیرون آمد. تقریباٌ اواسط مسیر محل کار بود که خوابش به یادش آمد. لبخندی زد و با خودش گفت:

چه خواب خوبی ! مگه این که در خواب جرئت تغییر رو داشته باشم با این اوصاف نوه های من هم مدعی نسل سوخته بودن خواهند بود.

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور

 

در ادامه مستور خوانی ! به آخرین کتاب چاپ شده ایشان می رسم این مجموعه داستان شامل 6 داستان کوتاه است و شخصیت‌ها‌ی داستانی ‌نیز به همان سبک نوشته‌های قبلی در داستان حاضر می‌شوند. اما به نظرم کمی تغییر مثبت در نوع نگرش نویسنده احساس کردم. آدم ها زمینی تر شده اند و میزان نکبت مردان کمتر شده است! و آسمان جایگاه اش کمی متزلزل شده است.

هیاهو در شیب بعد از ظهر:

 همان اکیپ الیاس و شهرام و فریدون و میترا و یاسمن و پریسا... از این داستان خوشم نیامد. همین.

چند روایت معتبر درباره بهشت:

داستان لطیف و بغض آوری که از زبان یک کودک عقب مانده ذهنی که دارای کله گنده(کله کدو) و لکنت زبان است روایت می شود. روایتی از عشق او به خواهرش. به او می گویند که حتماٌ به بهشت می رود و در آنجا دیگر کله اش بزرگ نیست, گوش هایش بزرگ نیست و لکنت زبان هم ندارد... قسمتی را که بولد کرده ام این پایین قابل توجه است. چون در نسخه هایی که قبل از چاپ کتاب روی اینترنت موجود است این جمله وجود ندارد.

دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا, همین حالا, نه توی بهشت, کله ام کوچک شود. بعد یکهو چشمم می افتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.

 تهران در بعد از ظهر:

روایت های موازی از اتفاقاتی است که در یک بعد از ظهر در تهران اتفاق می افتد و اشتراک همه آنها خیس شدن چشم آدم های اصلی داستانهاست.بد نیست! ولی چرا همه مکانها در شمال تهران است؟ همه جای تهران آسمانش همین رنگه... در سعادت آباد مردی به زنش خیانت کرده و زن او را از خود می راند و مرد عاشق حیران است (آدم ها آشنا هستند گرچه معرفی نمی شوند ولی در داستانی دیگر دیدیمشان همانطور که در دور و برمان هم زیاد می بینمیشان)... در بیمارستان دی مردی در حال از دست دادن همسرش است...در پاسداران دختری تلفنی جواب رد به پسری می دهد (پسر هم خدمتی امیرماهان معروف است)... دو مرد در هتل لاله در مورد یک خرپول صحبت می کنند که باید برایش قوادی کنند... در پارک ساعی قرار است عشقی در نطفه خفه شود...در جردن قوادی قبل از تحویل سوژه به یک خرپول صحبت های عشقولانه ای از خود صادر می کند...و طولانی ترین قسمت دیالوگ دو مرد است که بیش از 4 سال است که همدیگر را ندیده اند چون یکی برای یافتن خدا به دهی نقل مکان کرده بود و دیگری در همان زمان همسرش را دو اوباش دزدیند و کشتند و حالا دیالوگی در باب وجود خدا دارند و جالب این است که نظر مرد مست همسر از دست داده خدا ناباور به نظرم غالب می شود.

چند روایت معتبر درباره دوزخ:

تک گویی خاطره مانند از یک فاحشه و مشتری آخری که صحبت از بهشت و جهنم می کند. زیبا و دلنشین بود.

پوران می گه وقتی یکی می آد و کارش رو می کنه و می ره انگار یه پله ما رو فشار می ده پایین. می گه ممکنه اون پایین جای خوبی هم باشه, اما هر چی باشه پایینه. می گه حس می کنی یه نفر شونه هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می ده پایین. تو پول. تو لجن. تو خوشبختی. تو بدبختی. تو غصه. تو لذت. چه می دونم. وقتی پوران این حرف رو زد سودی گفت پس لابد من تا حالا صد و چهل و سه پله رفته م پایین...

... گفت اگه کسی اون ماهی رو که لب مرگه از توی اون وضعیت بندازه تو آب, انگار اون رو از لبه جهنم برگردونده به بهشت. بعد یه ذره فکر کرد و مثل کسی که جمله ای رو غلطی گفته باشه و بخواد درستش کنه, گفت: منظورم این بود که انگار اون رو از بهشت برگردونده به جهنم.

چند روایت معتبر درباره برزخ:

خوب! در میان روایت های معتبر مستور این یکی را خیلی پسندیدم .

یک دانشجوی دکترای ادبیات در مترو دختری را می بیند و عاشق می شود و شعر و نامه و... قبل از اینکه جوابی از طرف مقابل برسد با یکی از همکلاسی ها هم روبرو می شود و... واقعاٌ فضای برزخ را به آدم انتقال می دهد و چه پایان خوبی.

درست همان لحظه بود که مثل غوکی که از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم و آن فکر بزرگ و تکان دهنده را ناگهان کشف کردم; این که هر زن انگار شاخه ای بود از درختی مقدس که در یکی از آن میلیون ها خانه افتاده بود. این که خوشبختی , همه خوشبختی نه تکه ای از آن , یا داشتن تمام آن شاخه های سبز است یا هیچ کدام.

چند مسئله ساده:

زیر عنوان داستان نوشته است به احترام جان آپدایک و داستان problems او... من این داستان را ندیده ام ولی به هرحال چه تقلید باشد چه گرته برداری چه کپی هر چه باشد برخی مسئله ها واقعاٌ خوب از کار در آمده... کوتاه ترین مسئله را اینجا می آورم ولی دو سه تا از بهترین هاش رو فردا می نویسم.

نسرین, خواهر بزرگ تر نسیم و نسترن, چهار سال پیش با 12 دلیل از شوهرش طلاق گرفت. نسیم, خواهر کوچک تر, در تدارک ازدواج با بهترین مرد زندگی اش است. نسترن, کوچک ترین خواهر, هرگز تمایلی به ازدواج ندارد و تصمیم دارد برای همیشه مجرد بماند.

با 9 دلیل منطقی نشان دهید نسترن از دو خواهر دیگر خود به مراتب خوشبخت تر خواهد بود.

در کل به خاطر دو داستان خوب (برزخ و دوزخ) و دو داستان متوسط (بهشت و تهران) و چند تامسئله خوب در نوشته آخر, به نظرم مجموعه خوبی آمد.

.............................

پ ن: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.

دویدن در میدان تاریک مین مصطفی مستور

 

نمایشنامه ای کوتاه در 4 پرده که میشه گفت در حد یک داستان کوتاه 20 صفحه ایست. کل ماجرا در یک محیط فرضی شکل می گیرد که با توجه به قرائن به نظر من یک آسایشگاه است. به هر حال می تواند هر جایی باشد... جایی است که برای ساکنین آن عشق و حتی تماس با جنس مونث ممنوع و جرم تلقی می شود. یکی از ساکنین در زمان استفاده از مرخصی و خارج از محدوده مرتکب عمل تماس شده است و ظاهراٌ مراحل اولیه عشق را طی می کند که مسئولین مربوطه مطلع می شوند و لذا پرونده ای قطور برای این قضیه تشکیل می شود (جایی به صفحه 153 پرونده اشاره می کند). مسئول پرونده چنان از اهمیت جرم صحبت می کند و چنان از لزوم فشار و شکنجه , که گویی جنایت بزرگی رخ داده است. ایده آل او برای ساکنین انسانهایی است که فکر نمی کنند , عاشق نمی شوند و... البته نه اینکه بازجو به عشق و ... اعتقادی ندارد بلکه اتفاقاٌ در جایی که مراحل تماس را ذکر می کند و می رسد به تماس روحانی میگوید این مراحل عالی در فهم گوساله هایی چون متهمین نمی گنجد...

قربان, ماهان می‌گه اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه کارتون رو پیش بینی کنید(مکث) ماهان می‌گه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد معنی‌اش اینه که وقتی شما کاری رو انجام می‌دید نیروهای دیگه‌ای به جای شما نتیجه کار‌ها رو تعیین می‌کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی‌نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان تاریک مین؛ اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار، تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره.

حرف فلسفی کتاب هم همینه که هیچ نظمی وجود نداره و راه حل امیر ماهان معروف هم اینه که به خدا باید پناه ببریم. همین.

مطابق کتاب های قبلی که از مستور خواندم این کتاب هم دو سه تا پاراگراف زیبا داشت.

غروب بود من زل زده بودم به پشت دست هاش . هر دو وحشت کرده بودیم . بس که نزدیک شده بودیم به هم . بس که معصومیت ریخته بود آن جا ، پشت دست ها . بعد من با انگشت اشاره ، خطی فرضی و مورب  ، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم عمیقا دوستش دارم .

یک نکته جالب در مورد این کتاب هست که دانستنش خالی از لطف نیست. در سال 86 این کتاب از سوی داوران نامزد جایزه جشنواره دفاع مقدس می شود در حالیکه غیر از اسم کتاب هیچ ارتباطی با جنگ نداره! و این هم نشانگر کارهایی است که ما انجام می دهیم پت و مت بخوابید که ما بیداریم. واکنش مستور به این نامزدی:

مصطفی مستور گفت: نمایش نامه ی «دویدن در میدان تاریک مین» که به عنوان نامزد بخش هنر جایزه ی کتاب سال دفاع مقدس معرفی شده، به شکل مستقیم و غیرمستقیم با جنگ هیچ ارتباطی ندارد و کتابی کاملاً فلسفی است .

 این نویسنده در توضیحی به خبرنگار بخش کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران افزود: کتاب من مطلقاً به دفاع مقدس ربطی ندارد و برایم روشن نیست که داوران به چه دلیلی اسم کتاب را در میان نامزدهای کتاب سال دفاع مقدس اعلام کرده اند.

.............

پ ن : نمره کتاب 2.8 از 5 می‌باشد.

تهوع ژان پل سارتر


 

 

"او آدمی فاقد اهمیت گروهی است, او صرفاٌ یک فرد است."  لویی فردینان سلین

"من خیلی نادان هستم"  حسین کارلوس

***

کتاب با جمله ای از سلین آغاز می شود که در بالا آوردم و انتخاب این جمله توسط سارتر برای این کتاب حائز اهمیت است. جمله دوم ربطی به کتاب و مطلب حاضر ندارد یک درد دلی بود با خودم.

آنتوان روکانتن یک مرد تنهای سی ساله و یک پژوهشگر تاریخ است. او در حال نوشتن یک کتاب تحقیقی در مورد زندگی یک شخصیت تاریخی به نام مارکی دو رولبون است و به همین سبب مدت سه سال است که در شهر بندری بوویل ساکن شده است. او دچار دغدغه های وجودی شده است و داستان تماماٌ نوشته هایی است که روکانتن در دفتر خاطرات خود نوشته است. او گرفتاریی ندارد, درآمد سالانه ای دارد, رییس و زن و بچه ندارد; فقط وجود دارد, همه اش همین. و این گرفتاری آن قدر مبهم و متافیزیکی است که از آن شرم دارد.ابتدا هنگامی که می خواهد سنگی را به دریا پرتاب کند ناگهان دچار احساسی می شود که از توصیف آن عاجز است و بعداٌ این احساس را به نوعی تهوع تشبیه می کند:

یک جور دل آشوبه شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگریزه مى‏آمد، مطمئنم ,از سنگریزه گذشت و آمد توى دستهایم.بله، خودش است، درست خودش است:نوعى تهوع توى دستها.

 همه چیز از نظرش زاید و بیهوده و غیر ضروری است و موجب تهوع می شود حتی خودش. خودش را زاید می بیند که اگر ناپدید هم می شد ناپدید شدنش احساس نمی شد, چرا که وجودش در جهان واقعی به هیچ رو واجب نبود.

تا بخشی از رمان توجیه وجودی خودش تحقیقی است که در مورد مارکی دو رولبون می کند اما در نهایت وقتی به این نتیجه می رسد که این کار عبث و غیر ممکنی است آن را رها می کند و راه نجات را در خلق اثری هنری مانند نوشتن رمان می بیند.

باید یک کتاب باشد : بلد نیستم هیچ کار دیگری بکنم . ولی نه یک کتاب تاریخ , کتابی از نوع دیگر . درست نمی دانم چه نوع , ولی باید در پشت کلمات چاپ شده , در پشت صفحات ، چیزی را حدس زد که وجود نداشته باشد , که بر فراز وجود باشد .یک کتاب. یک رمان. و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: آنتوان روکانتن آن را نوشته است. آدم موسرخی بود که در کافه ها پرسه می زد, و آنها به زندگیم خواهند اندیشید. سپس شاید از خلال آن بتوانم زندگیم را بدون دلزدگی به یاد آورم .

می توان مطلب را با دو سه جمله زیر درز گرفت!:

سارتر در این کتاب برخی مفاهیم فلسفه اگزیستانسیالیستی خود را در قالب یک رمان بیان می کند. داستان شروع استادانه ای دارد جایی که صفحه بی تاریخ و نوشته ناشر و یکی دو پاورقی خواننده را وارد فضای داستانی می کند که اگر این شروع نبود به نظرم رمانی شکل نمی گرفت.

کتاب را آقای امیرجلال الدین اعلم ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر کرده است. چون تنها ترجمه ایست که من دیده و شنیده ام باز هم جای تشکر دارد. این کتاب در فهرست 1001 کتاب موجود است و جایزه نوبل 1964 به سارتر تعلق گرفت که البته ایشان از پذیرفتن جایزه سر باز زد.

***

 * کتاب به کسانی که حوصله خیلی زیاد دارند توصیه می شود.

2-   *به طور بی ربطی یاد یک پرسش و پاسخ افتادم. دانشجویی از دکتر شریعتی پرسیده بود قریب به این مضمون که مثلاٌ فلان بر بهمان مقدم است یا بهمان بر فلان؟ جواب شنیده بود که آسفالت شدن خیابان خاکی محلتان بر هر دو مقدم است که همه اهل محل رو عاصی کرده!! لذا اگر مشغول امر مهم تری از این دست هستید نگران نباشید ما حالا حالا ها زوده برامون که چنین احساساتی به سراغمون بیاد.

3-     *فکر کنم لازمه کتاب "سارتر که می نوشت" بابک احمدی رو بخوانم.

4-    *  یک مقدمه 50 صفحه ای خوبی رو هم کتاب داره . متن توضیحی خوبی است که ترجمه شده.

...........................

پ ن :نمره کتاب 2.4 از 5 می‌باشد.

ادامه مطلب ...