میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز

 

"عشق در زمان وبا" یکی از عاشقانه های معروف جهان رمان است. فلورنتینو, جوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او فرزند نامشروع مردی است که صاحب یک شرکت کشتیرانی است. او در کودکی پدرش را از دست داده است و با مادرش که مغازه ای خرازی دارد زندگی می کند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار می شود و ووقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد می شود, با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او می شود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده است با پدرش زندگی می کند. پدرش ثروتمند است اما پیشینه شغلی مشکوکی دارد, از خانواده اشراف نیست اما خیال های خاصی برای ازدواج دخترش با خانواده ای با اصل و نسب دارد و او را به مدرسه غیر انتفاعی! می فرستد:

مدرسه ای که بیش از دویست سال بود دختران خانواده های محترم هنر کدبانوگری و در ضمن توسری خوردن را در آن می آموختند, دو مسئله ای که برای همسر بودن از واجبات محسوب می شد.

فلورنتینو اهل مطالعه و صاحب قلم است ( کتابخوانی که در طی سال های سال کتاب خوانی , هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد ) و قبل از اظهار عشق به اندازه یک کتاب نامه عاشقانه ارسال نشده, به معشوقش نوشته است. اما بالاخره به کمک دیگران ابراز عشق صورت می پذیرد و جوانه هایی از عشق دوطرفه پدید می آید; عشقی مکاتبه ای و بی آلایش. پس از اطلاع پدر از عشق دخترش, او سعی می کند با دور کردن آن دو , آتش این عشق را خاموش کندلذا به مسافرتی طولانی می رود. در طول مدت این مسافرت 2 ساله ارتباطات به صورت تلگرافی ادامه پیدا می کند اما پس از بازگشت و مواجهه دو عاشق, فرمینا ناگهان احساس می کند که عشقی نسبت به فلورنتینو ندارد لذا قضیه را کات می نماید!

پس از این ماجرا, سر و کله ضلع سوم داستان یعنی دکتر خوونال اوربینو پیدا می شود. دکتر اوربینو جوانی است از خانواده‌ای اشراف زاده که برای تحصیل علم طب به اروپا رفته و با کوله باری از علم و کلاس و انگیزه به شهر خود بازگشته است:

 ... همان شهر سوزان و خشک با خطرهای شبانه اش, همان لذت های یک نفره پسران تازه بالغ شده. شهری که گل ها مثل فلزات در آن زنگ می زدند و نمک نیز می گندید...

فلورنتینو  پس از این شکست عشقی تبدیل به سایه ای از یک مرد می شود (مردی که حریصانه عشق می خواست و در عین حال چیزی را هم از خود عرضه نمی داشت, هیچ چیز نمی داد و همه چیز می خواست); سایه ای که پایداری خود در عشق را , در وفاداری و پرهیز از هرگونه ارتباطی با زنان می بیند. هرچند بعدها تبصره هایی اندک! بر این عقیده زده می شود ولی همانگونه که در فصل اول و در صفحات ابتدایی داستان می بینیم او پس از گذشت نیم قرن همچنان بر عشق خود پایدار است.(همه مطالبی که نوشتم تقریباً در فصل اول بیان می شود لذا کسانی که نخوانده اند زیاد نگران نباشند )

 این رمان در نگاه اول شاید رمانی است در ستایش عشق اما به نظر من رمانی است در اثبات جاودانگی زندگی.

برداشت هایی شوخی و جدی به بهانه بخش هایی از کتاب:

1- دوستان در حفظ طبیعت و محیط زیست و حتی همین شهرمان کوشا باشیم:... شهر ما بدون شک بسیار آقا منش است. چون چهارصد سال است که همه دست به دست هم داده ایم تا به هر قیمتی شده آن را نیست و نابود سازیم و هنوز هم موفق نشده ایم.

2- هر یک از ما با سلول های خاص خودمان آفریده شده ایم و آن هایی که به منظور خاصی , شایسته یا ناشایسته, ارادی یا به جبر , استفاده نمی شوند, خاک می شوند و برای ابد از بین می روند. من موافقم که آدم باید از تمام ظرفیت هایش بهره بگیرد اما این استدلال را قبول ندارم! چون اگر استفاده هم کنیم به هر حال عاقبت خاک می شوند و برای ابد از بین می روند.

3- زبان خارجه خواندن فواید زیادی دارد :زبان بلد بودن مال موقعی است که می خواهی چیزی را به فروش برسانی, ولی وقتی می روی خرید بکنی, همه زبان تو را می فهمند. خام نشوید! این فرمایش مارکز برای کسانی است که برای خرید به کشورهای دیگر می روند.

4- این جمله هم تقدیم به همه دوستانی که مشغول جراحی های شغلی یا اقتصادی و... هستند. به یاد داشته باشیم : انسان فقط روزی متولد نمی شود که از شکم مادر بیرون می آید, بلکه زندگی وادارش می کند چندین مرتبه دیگر از شکم خود بیرون بیاید و متولد شود.

5- بدون شرح : من ثروتمند نیستم. مرد فقیری هستم که پول دارد. خیلی با هم فرق دارد.

6- برای دوستان دم بخت و البته دوستان گذشته از دم بخت و حتی دوستانی که دوست ندارند از دو کیلومتری دم بخت هم رد بشوند :امنیت , نظم و ترتیب و سعادت , ارقام واضحی بودند که وقتی جمع می بستی می توانستند به عشق شباهت پیدا کنند; تقریباً عشق باشند. ولی عشق نبودند. و این شک و تردید گیج و مشکوکش می کرد. خودش هم چندان مطمئن نبود که آنچه در زندگی کم دارد عشق باشد.

7- آقا ظاهراً خیلی از جاها آسمانش یک رنگه :من به زودی صد ساله خواهم شد. شاهد این همه تغییرات بوده ام. حتی جابجا شدن ستارگان در گیتی , ولی تاکنون شاهد تغییراتی در این کشور نبوده ام. این جا قانون اساسی را عوض می کنند, قوانین را عوض می کنند, هر سه ماه یک مرتبه جنگی تازه آغاز می شود و آخر سر می بینی که هنوز استعمار برقرار است. البته مطمئنم که همه جاها آسمانش همین رنگ نیست , رنگهای بهتر هم هست رنگهای بدتر هم هست.

8- کسی می داند توالت فرنگی را چه کسی اختراع کرد؟ نه! : توالت را حتماً کسی اختراع کرده که اصلاً و ابداً چیزی از مردها سرش نمی شده است. 

9- طوری جیغ می کشیدند که انگار کسی دارد سرشان را از بدن قطع می کند. زنجیرها و کلون ها و جرز ساختمان تکان می خورد و ارواح سابق ساکن آن جا از ترس بر خود می لرزیدند. می گفتند از پمادی استفاده می کند که از زهر نوعی مار درست شده است و آتش می زند. اشتباه نکنید وصف دانشگاه اوین نیست یا وصف یک شکنجه گر و...

10- دکترها دقت کنند که بعداً حرفی پشتشان نباشد: در کلاس های تدریس به همه اخطار می کرد که آمپول زدن ممکن است مهلک باشد و در عوض نسبت به شیاف که اخیراً اختراع شده بود , ایمانی شک برانگیز نشان می داد.

11- باز هم بدون شرح: فتق بیضه را به آب چاه ربط می دادند و آن هم با چه فخر فروشی ای. بسیاری از مردهای شهر به این مسئله دچار بودند و نه تنها خجالتی نمی کشیدند بلکه با غروری ملی به خود می بالیدند. خداییش تصور کنید در یکی از خیابان های این شهر قدم می زدید و جماعت با غرور ملی در حال قدم زدن از جلوی شما عبور می کردند!

12- چرا سریال های کلمبیایی فارسی وان بعضاً باعث تعجب ما می شود :با ازدواج یا بی ازدواج , رسمی یا غیر رسمی اگر ]...[, زندگی ارزش زیستن ندارد. این جمله البته از زبان یک شخصیتی بیان می شود که بیشتر از دو سطر در داستان حضور ندارد. جدی نگیرید.

13- ... بنا بر یکی از عقاید خرافاتی او که البته تا آن موقع خلافش ثابت نشده بود, با تمرین بود که بدن وظیفه خود را ادامه می داد. بابا تمرین!! ممارست!! استقامت!!

14-  ما مردها برده های عقاید قدیمی خود هستیم. ولی وقتی یک زن تصمیم بگیرد ]...[ هیچ سدی وجود نخواهد داشت. قلعه های نظامی را جلوی پای خود نابود می کند, اصول اخلاقی را زیر پا می گذارد و ریشه کن می کند, خدا هم جلودارش نیست. ای گابریل فارسی وان زده! این رو الان ما به حساب تمجید بگذاریم یا چیز دیگه!؟ حقاً که ما برده عقاید قدیمی خود می مانیم!

15- این فلورنتینو عجب مادر خوبی داشت انصافاً! روحش شاد. این رو جدی می گم.

16- آیا می شود در یک زمان عاشق چند نفر باشیم و به هیچکدام خیانت نکنیم؟! : قلب بشر, از فاحشه خانه هم بیشتر اتاق دارد.

17- آدم باید خیلی دنده پهن باشد تا بتواند برخی کارها را بکند. باعث مرگ آدمها بشوی و ککت هم نگزد! این یک قلم هیچ رقمه تو کت من نمی ره.

18- خدایا ما را در زمره وفاداران قرار ده.

19- در ابتدای داستان یکی از دوستان دکتر که فردی معلول است خودکشی می کند و نامه ای خطاب به دکتر برجا می گذارد. دکتر نامه را با خود به خانه می برد و به همسرش می دهد و او هم نخوانده آن را در کشو می گذارد. من تا آخر داستان منتظر بودم که یکی برود این نامه را از کشو بیرون بیاورد و برای من بخواند! اما نشد که نشد.

20- پدر دکتر نیز یک طبیب بود اما به تصریح متن او از پدرش خیلی حاذق تر بود یکی دو صفحه بعد که در مورد پسر دکتر که او هم نیز یک پزشک است اینگونه سخن گفته می شود: مثل خود او طبیب بود باز هم مثل تمام فرزندان ارشد نسل ها هرگز به پای پدر نمی رسید!(از باب تناقض گفتم...حالا که این را گفتم یک غلط آشکار هم در ص 259 سطر 18 داریم و قرطاجنه در ص 356 هم بهتر بود کارتاخنا آورده می شد تا با آن شهر آفریقایی یکسان نشود, می دانم که هر دو از کارتاژ گرفته شده است ولی خوب به هر حال این هم نظر منه!)

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد تا کنون توسط چهار مترجم ترجمه شده است:

1- مرحومه مهناز سیف طلوعی   انتشارات مدبر 1369

2- اسماعیل قهرمانی پور           انتشارات روزگار 1384

3- کیومرث پارسای                   انتشارات آریابان 1385

4- بهمن فرزانه                         نشر ققنوس

که من ترجمه چهارم را خوانده ام با این مشخصات: چاپ پنجم 1388 در 542 صفحه و قیمت11000 تومان.

.................

پ ن 1: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 3.9)

نظرات 48 + ارسال نظر
پژمان سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:47 ق.ظ

سلام بر حسین عزیزم
به به چه وبلاگ شیک وپرمغزی .به به چه اسم قشنگی .به به چه قلم شیوائی
اونروزها شعرهای دوره خدمتت رو به نثرت ترجیح میدادم اما الان تغییرات شگرفی حاصل شده .
بالاخره کارلس شدن مزایای زیادی بهمراه می آرد
باور میکنی از اون روز که با هم صحبت کردیم امشب تونستم وبلاگتو درست وحسابی ببینم خواندن کاملش که پیشکشم!برای من که خیلی جذاب و میخکوب کننده بود .خاصه اینکه حرص شناخت تغییرات مطالعاتی تو مزید علت بود.میدونی اگه 3 سال پیش بهم میگفتن اگه وبلاگ حسین رو ببینی چه انتظاری داری؟این چیزی که دیدم انتظارش برام تقریبا صفر بود.اول از همه انتظارم این بود که با فیلتر سوراخ کن! وارد بشم.دوم اینکه با مطالب جدی تری روبرو شم .! چهرتو در هم نکش خوب راست میگم ازحجم مطالعات تو باخبرم وانتظارم این بود توعرصه جدی تری مطلب بنویسی ولی چیزی که دیدم وجدیتی که در اون میبینم حیرت زدم کرد
بعد از اونهمه درد دین ودنیا" بعد از اونهمه شراب اشراق وآتش قلم اون دکتر"ودرد عقلانیت عرفانی این دکتر"ودرگیری های فکری وذهنی حلقه کیان وکیانیان و ...دیدم حسین چه چیزها کرده تو سفره اون چیزها و از چیز چه چیزهائی سرمست شده ومیله بدون پرچمی روعلم کرده وبا ادبار به جماعت رو برو واقبال به داستایوفسکی و کوئیلو ها و بی توجه به سنه الله جهاد اقتصادی عزم جزم کرده وبا جهد تمام وجد بلیغ سال جهاد کتابخوانی اعلام فرموده اونهم برای مخاطبان نسبتا کتابخوان.واونهم از راه شنگول ومنگول از نظر سیاسی بی ضرر.... سخن اینجاست که وقتی سوالات جگرسوزی از ایده های عدالت و آزادی و انسانیت در تقابل با پیش فرضهای بی صورتی در پس ذهنت با چالشها و شرایط و هنجارهای امروز روزگارمون بهم می امیزد ناخواسته درد مشترک و دردمند مشترکی را فریاد میکنی و وقتی به جستجو بر می ائی عرصه را خالی از شیران می یابی و محصولاتشون رو شرابهای دردالود میبینی حالت گرفته میشه چراکه اونهائی که تا دیروز فقط کلبه عموتم خواندن و فیلم دیدن و موسیقی گوش کردن امروز با اعتماد به نفس کاذب به جنگ مقولات فربه وفراخ و سترگی میرند واز "فقر تاریخگری"میگویند و اثار وینگنشتاین نقد میکنند و خلاصه فصوصی میزنند.باری ایرادی نیست وخرد سرمایه مالی ومعنوی همه است و در اختیار بنگاه ونهاد ویژه ای نباید باشه ونیست ولی پس اهلش کجان؟ یکی از اهالیش تو را به "عشق در سالهای وبا "و تحلیل فکر وقلم مصطفی مستور حواله میدهدبی خیال چه گلواژه پراکنی میکنم نصفه شبی!بگذریم
حالا این مخاطبان فرهیخته و هوادارت خواهند گفت این چه دوست سخیف وبیمایه وناقص العقلی که تو داری که نمیدونه این رمانها حاوی چه مطالب سترگی از انسان شناسی و جهانشناسی وپیچیدگیهای روابط بین انسانها وطبیعت و جهان و ماورا است . نه اینها رو میدونم اما مطلب چیزی بیش از اینهاست.
راستی چه اسم قشنگی برای وبلاگت گذاشتی .فوق العاده بود .اگه منظورت رو درست برداشت کرده باشم (البته استقلال متن و فانتزی اسم )اوج آمال وآرزوهای بشر منتهای آرزوی انارشیسم (نامه نهرو به دخترش یادته)منو به یاد اون انداخت البته این ارزو برای ما که هیچ ! برای از ما بهترونها هم دستنیافتنی مینماید.میله های بدون پرچم که هیچ ! من به "قابهای خالی " هم راضیم.شهر ها و قابهای خالی از عکسهای بزرگ آدمهای به اصطلاح بزرگ
خوب همرنگ بشم با جماعت!از این لیست بالابلندت که هیچ کدوم رو نخوندم ولی اونهای رو که خوندم مثل ائورا وسفر به انتهای شب روتوضیحاتت رو خوندم خیلی خوب وجالب بود ولی از سفر سلین خیلی کم نوشتی تقریبا هیچی ننوشتی ای کاش تو انتخابات بعدی که منم شرکت میکنم "مرگ قسطی"دلقک" یا "قصر به قصر" "زنجیرها" رو هم قرار بدی(اگه نخواستی جامعه باز ودشمنانش رو بگذاری). با اجازت در مورد مطالبت جداگانه کامنت میزارم البته قول میدم به این بلندی نباشه!راستی داداش تو اینهمه کتابو تو این مدت چطوری خوندی ظاهرا تو ساید بدنه خیلی خبری نیست ؟چه سوالی اگه خبری بود که این اشغالاروتحویل ملت نمیدادین!شاد و موفق باشی

سلام بر یار عزیز دوران خدمت و حومه
به به چه حضور گرمی! اون روزها روزهای خوبی بود. ما که به خودی خود نوستالمون بالا زده است دیگه تو قلقلکش نده
به خودم هم اگر کسی دو سه سال قبل این دورنما را نشان می داد حیرت می کردم! اما خوب تغییراته دیگه و ما هم در فریزر نبوده ایم, هم من هم خودت...
شرح این که در خواندن رمان چه منافعی هست طولانیست و خودت هم به خوبی واقفی. عجالتاً می دانیم برخی کسانی که فکر مشروطه را وارد اذهان کردند کسانی بودند که به واسطه شغل و تحصیل و ...به کشورهای دیگر رفت و آمد داشتند و با دنیاهای دیگری آشنا شدند و به این واسطه سوالات اساسی در ذهنشان پدید آمد (فارغ از چند و چون جواب ها) وگرنه مردم کوچه و بازار همان بودند که از مشروطه تلقی طول و عرض بیشتر کباب را داشتند! پس از آن هم قصه متفاوت از این نبود!
کسی مثل مهندس بازرگان به واسطه حضور در کلاس های فلسفی و جامعه شناسی و... مهندس بازرگان نشد (به نظرم حضور اندیشمندانه در بلاد فرانس کم تاثیر نبود ) ...حالا همه را که نمی شود فرستاد آن طرف ها و تازه همه آنها که می روند هم لزوماً متحول نمی شوند...رمان خوانی کم و بیش این کار را انجام می دهد و به نظرم ترویج آن کاریست مفید...
خودم هم از جدیتی که در این کار دارم لذت می برم و مخاطبان هم سهم عمده ای در این انگیزه پیدا کردن ها دارند. به واسطه ایرادات و انتقادات و سطح توقعات است که من هم سعی می کنم مطلب به مطلب اپسیلونی جلو تر بروم و الی آخر...
مرد حسابی "جامعه باز" در ایام شباب یک سال مشغولمان کرد و به انتها نرسید الان که سنی ازمان گذشته با ما چه می کند! دوستان دیگر در آن وادی وارد شده اند و خواهند شد, بهتر از من...ما هم استفاده می کنیم.
در ساید بدنه!! بوی کبابی نیست برادر خر داغ می کنند!
آشغال چیه!؟ بی انصاف! تقویتش کرده ایم که بروید حالش را ببرید!
این بار یواشکی نیای تهران
در مورد اسم وبلاگ هم بیراه نرفته ای: اینجا توضیح داده ام:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/07/28/post-60/

ققنوس خیس سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ق.ظ

این قرار عاشقانه را عدد بده !!
.........
بند هشت حرف دل من هم هست ، مدتها بود که می خواستم درباره ی حماقت شخصی که آن چیز ِ اسمشو نبر را ساخته است بنویسم اما همیشه فکر می کردم فقط من این طوری فکر می کنم ! و از آن طرف من هم که خجالتی و باحیا..... بنابراین ننوشتم. حالا که این آقای کلمبیایی درباره ش نوشته انگار که بار رسالتی عظیم از روی دوشم برداشته شده باشد !

سلام ققنوس جان
برادر الان یکی از راه برسه که نمی دونه داستان چیه!! (به کامنتهای پست قبل مراجعه کنید قبل از قضاوت!!)
ما در خدماتیم برادر
بله برادر خاطراتی داریم از این اختراع! خاطرات!!

حسین(گیلانی) سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 ق.ظ http://www.halachin.blogfa.com

سلام
بسیار عالی بود.
مردد بودم که این کار مارکز رو بخونم یا نه. با این توضیحات و توصیفات شما تصمیم گرفتم این کتاب رو هم درکنار پاییز پدر سالار قرار بدم(صد سال تنهایی که حسابش جداست و خونده شده قبلا)
ترجمه بهمن فرزانه هم که فوق العاده است.

پاینده باشید.

سلام
سلامت باشید و برقرار و خوانا
ترجمه خوبی است ... من به عنوان یک خواننده عادی مشکلی در آن ندیدم... اما مشکل اینه که چرا 4 بار ترجمه؟؟؟ ما انرژی زیاد هدر می دهیم! در همه زمینه ها و همیشه در حال اثبات این امر هستیم که همه چیزمان به همه چیزمان می آید.

نعیمه سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ق.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

من فیلمش رو دیدم و صدالبته فیلم هیچ وقت به پای کتاب نمی رسه.
اما کتابش رو هم قصد دارم بخونم به امید خدا.

سلام
بعید می دانم فیلمسازی بتواند زبان مارکز را در فیلم خوب درآورد...هرچند این کتاب شاید ساده ترینشان باشد!

nafas سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام من خیلیی اتفاقی نوشتتون رو خوندم .اخه من در حال خوندن این کتاب هستم وهنوز تمومش نکردم.اما چیزهایی که شما نوشتیدبرام جالب بودکمی هم خنده دار این رو میذارم به حساب شوخ طبعی .اما من حس میکنم نویسنده در سطر سطر نوشته هاش میخاد انواع عشق رو بیان کنه میگم عشق چون لغت دیگه ای پیدا نکردم .از نظر من نباید به هر رابطه ای عشق گفت.من برخلاف شما که تا اخر داستان دنبال نامه توی کشو بودید دنبال یافتن عشقی هستم که در پایان فصل دوم به نظر هوس شده بود."وقتی امروز تورا دیدم فهمیدم هر چیزی که بین ما وجود داشت یک توهم بیش نبوده است"شاید با تموم کردن کتاب بهتر بشه نظر داد.

سلام دوست عزیز
اتفاق خوشایندیست برای من
درسته دیشب من کمی شوخ و شنگ بودم! البته من فقط دنبال نامه نبودم بلکه در کنار باقی قضایا انتظار مطالب نامه را داشتم و الان به نظرم یک خورده حکایت آن دوست خودکش روی هواست (البته یک خورده)
از عشق و یا لغت جایگزین گفتید یک دفعه یادم افتاد که این جمله را برای شروع یادم رفته بیاورم:
چقدر باعث تاسف است که ببینی هنوز کسانی وجود دارند که به خاطر مسائلی بجز عشق خودکشی می‌کنند
بگذریم ... اون عشق در پایان فصل دوم کاملاً یک طرفه شد ولی باز به نظرم هوس نبود عشق بود... هوس جاهای دیگه بروز پیدا می کند بعد از انتها بیشتر صحبت می کنیم.
ممنون

فرواک سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:27 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام. نثری همراه با نکته سنجی بسیار آمیخته با طنز و البته معرفی اجمالی از کتاب صورت دادید. کلا شخصیت خود مارکز همیشه در نوشته‌هاش تاثیر می‌گذاره.

سلام
ممنون ... شخصیت خودش الان یعنی یک کمی فلورنتینویی است!؟ وبا گرفته سیرمونی نداره

فرواک سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

سلام مجدد. برای بند ۲۰ و کلمه‌ی قرطاجنه توضیحی داشتم. در فرهنگ اعلام معین آمده:
قرطاجنهِ/ یکی از شهر‌ها و بنادر قدیم اسپانیا واقع در جنوب شرقی کشور در ساحل بحرالروم از ایالات مورسی. این شهر در ۲۲۳ ق م توسط مردم قرطاجنه( فنیقی‌ها) بنا شد. مدت‌ها در دست اعراب مسلمان و مرکز اشاعه‌ی تمدن اسلامی بود.
بنابراین تصمیم نویسنده برای نوشتن قرطاجنه به جای کارتاژ یا کارتاخنا صحیح‌تر بوده و البته در این زمینه درست گفتید که حتما باید اسم مناسب با مکان انتخاب شود تا هرگونه شبه ای را از بین ببرد.

سلام بر شما دوست عزیز
ممنون از پیگیری تان
تصور من و ذهنیتم این بود و هست که فینیقی ها شهر کارتاژ (یا با هر تلفظ دیگر) را در شمال آفریقا و دقیقتر بخواهم بگویم در تونس بنا کردند و با توجه به اینکه کارتاژها بر جنوب اسپانیا هم تسلط داشتند احتمالاً شهری هم به همین نام آنجا ساخته اند و وقتی عرب ها به شمال آفریقا تسلط پیدا کردند قاعدتاً اسمش معرب شد و قرطاجنه شد.
اما بعد از اینکه اسپانیایی ها به آمریکای لاتین وارد شدند و مناطق زیادی را مستعمره نمودند اسامی خیلی از شهر های جدید را همان اسامی شهرهای کشور خود قرار دادند(مثل سایر کشورهای استعمارگر) (اسامی تیم های فوتبال این کشورها را شاید شنیده باشید که همه برگرفته از نام شهرهایشان است و همه برای ما آشناست چون همنام اروپایی دارند) و اینگونه شد که شهر محل سکونت والدین مارکز "کارتاخنا" است که همنام همان شهر اسپانیایی است و همنام شهر باستانی تونسی است.(حالا شما هم یک بررسی مجدد بنمایید ببینیم همین گونه است یا خیر. ممنون)
حالا به نظر من وقتی همه اسامی و مکان ها یکدست اینگونه است این یک کلمه "قرطاجنه" بدجور توی چشم می خورد.

داستان تکراری سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ http://baharakmv2.blogfa.com

سلام. ببخشید تا به حالت عادی برگردم طول میکشه. فقط : خان مظفر با مظفرالدین شاه فرق داره؟

سلام
خواهش می کنم.
بله فرق دارد. خان مظفر سریال , نمادی از یک شخصیت قدرتمند پشت پرده بود و ... زمان وقوع داستان هم مقارن حکومت احمدشاه به بعد است.

بـیــگــانـــــــه سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ http://hepta.blogsky.com

100سال تنهایی مارکز رو خونده ام و پیش به سوی این کتاب. درباره اش زیاد شنیده ام و چیزهایی می دانم اما هر چه باشد ممثل خواندن خود کتاب نمی شود.

سلام
اگر با عاشقانه حال می کنید
ممنون

فاخره موسوی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ق.ظ

سلام
منم همه اینا رو خوندم خیلی عالی بود ولی من انا کارنینا دوست دارم. اونو می خوام. چرا اینقدر جر می زنی هی عقب می اندازیش.
فاخره

سلام
ممنون
نه به خدا جر نمی زنم!! آسیاب به نوبت

دایناسور چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ق.ظ

سلام
آقا تولدتون مبارک!
به شرط سلامتی و سربلندی ،صد سال زنده باشید.
کی بیایم شیرینی بخوریم؟

سلام

ممنون
شما هر موقع دوست داشتی بیا شیرینی که قابلی نداره

هادی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://playtime.blogsky.com/

سلام
راستی راجع به رمانهایی که می خونی اطلاع داری که ترجمه اش چه مقدار سانسور و حذف داره؟
یکی از دلایلی که میلم به کتابخونی رو کم کرده همین بحث سانسوره.
چند سال پیش که شوخی کوندرا رو خوندم و مجذوبش شدم همونجا مترجم توضیح داده بود که یک فصل از کتاب به خاطر تشریح دقیق .. حذف شده.حالا در اون مورد خاص ترجمه اون فصل رو تو اینترنت پیدا کردم اما خوب مگه چند مورد دیگه رو اینطوری میشه حذفیات رو پیدا کرد.
از این گذشته شاید به خاطر اینکه اونجا حجم حذفیات زیاد بوده ترجمه اون بخش اهمیت پیدا کرده اما مطمئناً به حذفیات جزئیات یکی دو خطی کسی توجه زیادی نمیکنه.
فکر نمی کنی اینطوری کتابی که می خونی با اثری که نویسنده نوشته فرق داره.(حتی به خاطر یک خط و یا توصیف یک صحنه یا فکری که از ذهن شخصیت میگذره)
خودم که الان فکر می کنم زمانی با سانسور و از تلویزیون فیلم می بینم هیچ حس خوشایندی ندارم.
چقدر حرف زدم..!

سلام
بحث خوبیه این بحث
این کتاب و خیلی از کتاب هایی که در موردش نوشتم سانسور نداشتند (یعنی من حسی از این قضیه نداشتم) بعضی جملات این کتاب رو من خودم سانسور کردم!!! بالاخره اینجا خانواده رد می شود و منم سرخ میشم زود
شوخی رو هم من همین کار شما رو کردم و خیلی هم لذت بردم... و در عوض 11 دقیقه را کمی اذیت شدم چون همین حسی که می گویی را داشتم ...
این قضیه مانعی برای کتاب خواندن من نیست هرچند اگر حس سانسور به من دست بدهد دنبال راه حل می گردم.

فرواک چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.farvak.persianblog.ir

سلام.
بله ، گفته‌ی شما تا حدی درست است اما من به این نتیجه رسیدم که..
ابتدا قرطاجنه‌ی ( 1 ) که یکی از شهر‌های شمال افریقا در محل تونس امروزی بود در 880 ق م و توسط فینیقی‌ها به تصرف در آمد. در سال 698 م اعراب بر آن شهر دست یافتند و قسمتی از آن را به آتش کشیدند و قسمت دیگر نیز در 16 م بدست اسپانیایی‌‌ها ویران شد. و قرطاجنه‌ی (2)که یکی از شهر‌ها و بنادر قدیم اسپانیاست بعد‌ها توسط قرطاجنه‌ای های 1 بنا شد. اما کارتاژ را در فرهنگ‌ها تحت عنوان "دوره‌ی کارتاژ" می‌شناسند نه شهر و همچنین در منابع و مدخل کارتاژ به قرطاجنه ارجاع می‌شود.
نظر شما صحیح که باید همه‌ی اسامی یک‌دست شود ولی من احتمال می‌دهم ویراستار نتوانسته تغییری در آن کلمه بدهد چون در سه منبع " فرهنگ مترجم" و " فرهنگ اعلام شرقی" و " فرهنگ تلفظ نام های خاص" کلمه‌ی carthage همان قرطاجنه ذکر شده و چاره‌ای جز پذیرفتن قرطاجنه نداریم.
مثال:
فکر کنید مترجم و یا ویراستار ناشی" xaserxes " را در جمله‌ای این‌گونه ترجمه‌کند: کسر کسز پادشاه بزرگ ایران در کتیبه‌ای می‌گوید...
کسر کسز کیست؟ در یکی از سه فرهنگ یاد شده می‌توان به راحتی تلفظ درست را با معنی درست یافت و آن چیزی نیست جز خشایارشاه.
البته من در این زمینه شاگردی بیش نیستم. امید وارم که توانسته باشم منظورم را برسانم. اگر وقت کردید به پست جدید ما هم سر بزنید.

سلام
باز هم تشکر
بحث تاریخی یک طرف , ولی شما توجه کنید که این شهر در کلمبیا و مطابق گویش خودشان کارتاخنا است این که عرب ها این کلمه را قرطاجنه می خوانند و آن هم قرطاجنه ای که در شمال آفریقاست دلیل نمی شود که ما به زبان فارسی همان تلفظ را به کار ببریم. اگر داستان در تونس جریان داشت و همه اسامی افراد و مکانها عربی بود این کار صحیح بود ...
فرض کنید "زمین سوخته" احمد محمود را به انگلیسی ترجمه کنند و به جای کلمه "خرمشهر" مترجم کلمه mohammare (محمره) را به کار ببرد... نویسنده و همه مردم این شهر را خرمشهر می شناسند و بهتر است که خواننده انگلیسی هم به همین نام بخواند. یا مثال بهتر فرض کنید که داستانی در گرگان جریان داشته باشد و مترجم انگلیسی آن را "جرجان" ترجمه کند چون در زمان تسلط اعراب و پس از آنتا مدتی آنجا را به این نام می خواندند و از این جور مثالها...
فکر می کنم نام های خاص (اسامی افراد و مکان ها) باید مطابق گویش مردم همان منطقه ترجمه شود.
فرض کنید خدا قسمت کرد و ما یک توری رفتیم کلمبیا!!! وقتی توی فرودگاه بوگوتا به خانمی که در قسمت اطلاعات نشسته بگوییم چه جوری بریم قرطاجنه؟ بنده خدا هنگ می کنه

نیکادل چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام بر میله بدون پرچم همیشه درصحنه
من این کتاب رو دوست داشتم. یه موضوعی که هست یکی دوبار درطول داستان به شدت گول خوردم. یعنی داستان حول موضوعاتی پیش میرفت که فکر می کردم محور داستانه اما مثلاً پرونده یکیش در 60-70 صفحه اول به کلی بسته شد و من مات و متحیر موندم که چه رو دستی از نویسنده خوردم.
یه چیزی که توی آثار مارکز همیشه من رو متعجب میکنه طول عمر این لعنتیاست. من این کتاب رو دو سال پیش خوندم نمی دونم توی این بود یا توی دلبرکان غمگین من ، که می گفت فلانی جوانی 60-70 ساله بود که بعد از ظهره اوقاتش رو کنار دریا ... !!! فکر کن!!! آدم 60 ساله رو جوون می دونن. بعدشم تفاوتای فرهنگیشون با ما آدم رو به حیرت وا میداره که ما چقدر قید و بندهایی داریم که برای خیلی از ملل تعریف نشده است، یعنی در حد صور مبهمه ریاضیه حتی!
یادمه ماجرای نامه من رو هم توی کف گذاشته بود! در کل موقع خوندن کتاب از قدمت شهر و انسانها در حیرت بودم و احساس سفر به جایی دوربهم دست میداد.
اون جمله توالت فرنگی هم توی ذهنم مونده بود
یه نکات دیگه ای هم توش بود که به دلیل تفاوتهای فرهنگی ما و نویسنده نقلش ممکنه درست نباشه
.
چه دیالوگ جانانه ای بود کامنت اول.
تو رو نمی دونم میله جان، اما هنوزم بغل تخت خوابم چندتا کتاب از مرتضی مردیها دارم. یکی دوتا از کتابای فولادوند و یه عالمه پرینت مقالات بهنود و چندتا کتاب از شوپنهاور و پوپر ... می دونی خسته ام، من به ادبیات داستانی پناه اوردم. از این بیهودگی خیلی خسته ام و نمی دونم چه موقع بتونم به صورت جدی به مقولات جدی تر بپردازم. حتی توی بحث های جدی هم شرکت نمی کنم.حتی قلقلکم نمیشه که با بعضیا که حسابی رو مخن یه مخالفتی بکنم. اطلاعات خیلی خوبی در حوزه سیاست بین الملل و تاریخ سیاسی غرب و خاورمیانه داشتم که کم کم داره فراموشم میشه اما حوصله ای برای تقویتشون نیست.

سلام بر نیکای گرامی
توی این نمیگه جوون 60 یا 70 ساله اما توی همون سنین و بالاتر برخی شخصیت های داستان کارهایی می کنن که جوونای ما باید لنگ بیاندازند!
البته سن و سالشون به پای صدسال تنهایی نمی رسه!
تفاوت های فرهنگی که بارزه...حتی من که میله ای بیش نیستم نتوانستم یکی دو جمله را به صورت کامل نقل کنم و مجبور به سانسور شدم! (نمی دونم کارم درست بود یا نه بماند)
با پژمان دیالوگ های جانانه تری داشتیم یک زمانی (امان از جدایی!)... اما رمان هم واقعاً جدی است هرچند به کل کنار نباید گذاشت چیزهای دیگر را... خستگی هم بی تاثیر نیست اما احساس رخوت آدمو می ندازه ...امیدوارم شرایط محیطی بهتر بشه تا از این احساس بیرون بیایم
امیدوارم
بعداً نوشت: راستی دور و بر تخت رو خالی کن و فقط یک کتاب را باقی بگذار! (این تجربه منه البته )

نیکادل چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

راستی یادم رفت بگم با اون جمله اش راجع به زنها به شدت موافقم!
میله جان کاری کردم کارستان
چنان با سر رفتم توی شکم ماجرا که خودم وهرکسی که غده شده بود یه بار دیگه از مادر گیتی زاییده شدیم، البته هنوز برای قضاوت راجع به نتیجه خیلی زوده اما بعد از یک سال خار در گلو و استخوان لای زخم هر خدمتی از دستم براومد در حق گودزیلایی که کمر به آزار و تحقیرم بسته بود کردم. حالا ببینیم آخر قصه چی میشه!
البته کائنات هم سنگ تموم گذاشتن

سلام
من در مورد اون جمله قضاوتی نمی توانم بکنم !
خوشم اومد آفرین... امیدوارم من هم به نتیجه برسم
فعلاً در عالم مذاکرات به نظر می رسه که موفق شدم... هرچند که به دان گرید شدن رضایت دادم تا بلکه بتوانم جام رو عوض کنم... مهرم حلال جونم آزاد!
به همین هم راضیم ولی این جماعت پست به این هم به زور رضایت دادند! حالا ببینیم آخر قصه ما چی میشه... امیدوارم آخر قصه هامون هپی اند باشه.

پریسا چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ب.ظ

کی این همه مطلبو نوشتید؟؟ وای من چه قدر عقب افتادم
این کتاب رو ۵-۶ سال پیش خوندم خیلی دوسش داشتم و تو ذهنم موندگار شده بود.چند ماه پیش هم صد سال تنهایی رو خوندم ولی به خاطر علاقه ی شدیدی که به عشق سالهای وبا داشتم هر جا بحث می شه بر عکس همه می گم که عشق سالهای وبا قشنگ تر از صد سال تنهاییه

سلام
در ساعت 25 دوست عزیز
از الان تا شنبه فرصت دارید! ممنون که پیگیرید
خوب من هم صدسال تنهایی رو ترجیح می دم البته با توجه به گذشت 20 سال از خواندنش قضاوت سختی بود.

داستان تکراری چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ http://baharakmv2.blogfa.com

احمد شاه؟؟ اصلا توجه نکرده بودم. ممنون. خیلی کمک بزرگی کردین که از بهت زدگی بچگی در بیام. اون موقع ها توی اون بعد از ظهرای جمعه من بلاتکلیف و سر درگم ... فقط میگفتن علی حاتمی... مرتضی حنانه... داوود رشیدی... جمشید مشایخی... منم نگاه میکردم و هیچی نمیفهمیدم. الان خیلی چیزا دستگیرم شد.

سلام
خواهش می کنم

منیره پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ http://booyedoost.blogfa.com

سلام مولود آخرفروردین [گلستون ]
هوش و بخت تان فزون باد برادر جان
به وقت ما هنوز جشن تولد شما به راست , گمونم به آخر مجلس رسیدم باز کردن کادوها و...
این روز خجسته رو به شما و خانواده محترمتون تبریک میگم وسالهایی بسیار بهتر و شادتر و سبزتر از امروز براتون آرزو میکنم .
یک کلیپ تولدت مبارک آلمانی هم که خیلی خیلی قشنگ بود ما خودمون دیدیم شما هم خودتون کیک نوش جان کنید
آیکون گل ندارین شرمنده

سلام بر دوست گرامی مهاجر
ممنون
آره آخر مجلسه ولی اینقدر کادو بارون شدم که تا چند روز باید بازشون کنم
آهان ما حواسمون نبود یه بار دیگه نگاه کنید لطفاً
ممنون

درخت ابدی پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام بر میله‌ی خودمون.
معرفی باحالی بود و البته، هنوز نخوندمش. صد سال تنهایی و زیباترین غریق جهان و دلبرکان غمگین من آثار داستانی‌ایه که از مارکز خوندم و راستش، یه مقدار هم در موردش گارد می‌گیرم. شاید یه دلیلش عامه‌پسند شدنش تو این‌جا باشه.
از بین این موارد 20گانه چند تاش خیلی خوب بود، به‌خصوص توالت‌فرنگی. یادمه دوبوار هم تو جنس دوم به این نکته اشاره کرده بود.
معمولا هدف از ضبط عربی اعلام اسپانیایی تاکید روی دوره‌ی اسلامیه. نیکادل به حس دور بودن زمان اشاره کرد. شاید به همین دلیل مترجم این ضبط رو اختیار کرده.
ادبیات مفر لازمیه. من یکی که راستش از نوشتن آسیب‌شناسیایی که فقط اعصاب رو خرد می‌کنه گریزونم، اما چه کنم که دنبال می‌کنم. آدم باید از اجتماعش شناخت داشته باشه و به هنر فلورینتا بودن آغشته نشه که ندونه کجا داره زندگی می‌کنه

سلام درخت جان
من فقط 100 سال رو خوندم ... من هم گارد داشتم نسبت به برخی نویسندگان ولی سال گذشته کذاشتم کنار... مثلاً هیچوقت فکر نمی کردم روزی از کوئیلو کتاب بخونم که پارسال خوندم.
موافقم ولی در آمریکای جنوبی این موضوع دیگه کاربرد نداره (دوره اسلامی) ...حتماً مترجم دلیلی برای این قضیه داره اگر روزی گذارم به ایتالیا افتاد و یک شامی در خدمت ایشون بودیم ازشون می پرسم (آرزو بر جوانان عیب نیست )
این فلورنتینو منو امیدوار کرد!! عشق بدون قرص در سنین پیری

ققنوس خیس پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ق.ظ

به قول کلاه قرمزی ؛ تولد عید شما مبارک .... اگه تولد گرفتی یه تک رو گوشی ما هم بنداز ، خودم برات حرکات موزون قاسم آبادی انجام می دم !! فک کن
...
البته با کسب اجازه از محضر خانوم منیره که کلن (شهر مربوطه منظور نیست) فک می کنن کل گیلان به نام ایشان سند خورده و باقی را از دم شهرستانی و غربتی و بچه تهرووون می دانند ;)))

سلام
ممنون... دیگه از ما گذشته تولد بگیریم !!!!!!!! (این از اون حرفاست ها)
حالا ایشالله در اولین فرصت از حرکات قاسم آبادی شما لذت می بریم... برزیل که ما رو نبردی لااقل به همین هم دست پیدا کنیم خوبه
به خاخوور ما گیر نده برا

فرواک پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام. فکر کنم اونقدر درباره‌ی قرطاجنه و کارتاخنا صحبت کردم که داره حالتون بهم میخوره. شلم شوربایی ذهن منو که پریشان کرده. ولی واقعا سر در نمیارم مترجم توانایی مثل آقای فرزانه چطور اشتباه کرده و موقعیت جغرافیایی رو اشتباه گرفته و cartagena رو carthage خونده و به قرطاجنه ترجمه کرده. ( البته خودم هم وقتی شهر باستانی قرطاجنه خواندم موقعیت رو به کل فراموش کردم. نه اینکه شیطان می‌تونه در عین واحد در همه جا حضور داشته باشه من هم طی طریق کردم گویا!)کاش اصل کتاب دستمان بود. آنوقت می تونستیم بهتر نظر بدیم. خاتمه‌ی کلام اینکه متشکرم از این بابت که سبب شدید در این مورد اطلاعات کسب کنم .
عجب شلم شوربایی شد این قرطاجنه؟!

سلام
اتفاقاً خیلی عالی بود
البته توجه داشته باش که قرطاجنه از کارتاژ گرفته نشده ها داستان اینه که یک عده از فینیقی ها که در لبنان بودند از طریق دریا مهاجرت می کنند و به شمال تونس می رسند و شهری را می سازند که به زبان خودشان قرت حدشت Kart-hadasht به معنای شهر نو نامگذاری کردند بعدها رومیان اقوام ساکن در آنجا را که نواحی شمالی آفریقا و بخشهای جنوبی اروپا نظیر اسپانیا را در کنترل خود داشتند به واسطه نام پایتختشان,کارتاژ نامیدند و جنگ و از این جور برنامه ها ... وقتی عربها رسیدند اونجا را قرطاجنه می گفتند و الی آخر...
فکر کنم آقای فرزانه می خواستند که ما یه کم فکر کنیم و مطالعه حالا زیاد هم گیر نمی دهیم... همون کارتاخنا بهتره

سفینه ی غزل پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام
من فعلا اومدم فقط تولدتونو تبریک بگم با تاخیر البته.
الهی که صد و پنجاه سال وبلاگتونو به همین خوبی اداره کنید

سلام
ممنون ... یک روز تاخیر که این حرف ها رو نداره
150 سال!!!!!!!!!!!!
به 15 سال هم راضیم

فرانک جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com

عاشق این کتابم خیلی عاشقانه و لطیف
اگه اشتباه نکنم خود فرزانه هم گفته بود همه بیشتر حرف صد سال تنهایی را می زنن ولی من خودم عشق سال های وب را ترجیح می دم

سلام
یه جورایی عاشقانه و لطیفه ولی برای من جوری نیست که بخوام یک بار دیگه بخونمش! ولی صدسال رو یک بار دیگه خواهم خواند...حالا کی نمی دونم! ولی این هم کتاب قشنگی بود.

داستان تکراری جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ق.ظ http://baharakmv2.blogfa.com

شرمنده چاپگرمون خرابه و خودم نمیتونم از رو منیتور بخونم. ممنون که این قدر جدی مینویسید.

سلام
ممنون... امیدوارم مشکلات زودتر رفع شود

ققنوس خیس جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ

ای بابا میله جان ، همدرد ، تا جایی که یادمه به نسل من و تو از همون یه سالگی می گفتن از شما دیگه گذشته !!!! حالا تو هم ... ای بابا ....

سلام
گفتم که این از اون حرفهاست!!

فرواک جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام. اومده بودم جواب کامنتم رو ببینم دیدم دوستان تولدتون رو تبریک گفتن.
تولدتون مبارک

سلام
ممنون
ضمناً بابت اطلاع رسانی هم ممنون
تا ببینیم چه می شود

نیکادل جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:08 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

ای بابا میله جان این تقیه بابت چی بود؟ حالا دیگه باید از فک و فامیل و در و همسایه بشنویم که میلاد با سعادت بی پرچم اختر آسمان کتابت اومده و رفته
بابا تولدت مبارک
هرچند سال که عشقت میکشه هر جا که دلت خوشه باشی الهی
امیدوارم قبل از انتشار لیست جدید کلک این هزارتا رو بکنب دکتر

سلام
روم نشد بگم آخه
ممنون
اون لیست اینقدر طولانیه که برای همه عمر بسه!
لیست کتاب های نخونده کتابخانه ام را به زودی می نویسم که خودش برای خودش لیستیه!

فرزانه جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ http://allethia.blogfa.com

سلام
این کتاب رونخوندم ولی واجب شد حتما بخونم
من عقاید یک دلقک روخوندم اونم بد نبود(مهم اینه که کتاب می خونیم اما متفاوت)
فعلا من برم این کتاب روپیداکنم تابعد دوباره بیام

سلام
بله مهم خواندن است و بهره ای که می بریم
ممنون
موفق باشی

نادی جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://ashkemah.blogsky.com

سلام.
همین چند سطر از این کتاب خواندنی بسیار بسیار ترغیب کننده است که مخاطب را به سوی خواندن جذب کند.
مقایسه ای که بین خانمها و آقایان شده به شدت موافقم

سلام
البته با سانسوری که در اون جمله کردم کمی زهر قضیه گرفته شده است!

nafas جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام من کتاب رو خوندم.زیاد خوشم نیومد.صاحب نظر هم نیستم ولی نظرات شما ودوستان اونو برام جالب کرد.شخصیت اصلی داستان هیچوقت عاشق نبودودلیل اینکه به فرمینادازا همواره فکر میکرد به خاطر نرسیدن به اون بود.در ترجمه اسماعیل قهرمانیپور پشت جلدنوشته شده:سالخوردگی به من اموخته در نهایت انچه اهمیت دارد عواطف واحساسات عمیق عاشقانه است یعنی انچه در دل روی میدهد.پس هدف عشقه.هدفی که زندگی فلورنتینوباید براساس اون نوشته بشه که به نظر من فرسنگها ازش فاصله داره.شاید زندگی نه چندان پرداخته شده ی فرمینا به اون هدف نزدیکتر باشه.گفتنی در مورد این کتاب زیاده.مزاحمتون نمیشم.درضمن من فقط نظرم رونوشتم.

سلام
ممنون از اظهار نظر خوبتان
اما در باب عاشق بودن فلورنتینو نمی توان قاطعانه چنین نظر داد, قبول دارید که فرمینای 72 ساله طبیعتاً جذابیت فیزیکی ندارد ولی فلورنتینو به خاطر آن,دختر نوجوان را بی خیال می شود! حالا اسم این حالت فلورنتینو را عشق بگذاریم یا واژه دیگر... مارکز آن واژه دیگر را عشق می داند. اما در مورد "نرسیدن" هم البته دلیلی قابل توجه است اما نمی توان باز هم قطعی نظر داد. اگر رسیده بودند و بعد از مدتی بی خیال می شد می توانستیم آن را هوسی زودگذر بنامیم. از طرف دیگر یک خانم همکار داشت که الان اسمش یادم نمیاد (منشی شرکت بود و...) به او هم نرسید! ولی احساسی که به فرمینا داشت به او نداشت.
با همه این احوالات و گفتارها حق می دهم که عشق فلورنتینو کمی برای ما شرقی ها به خصوص , عشق نیست. اگر رفته بود به ریاضت کشی و انزوا , ما به راحتی آن را عشق می دانستیم.
فرمینا هم به دنبال عشق بود اما همیشه مردد بود که این عشق کجاست! (آیتم 6 که نوشتم )
خیلی لطف کردید دوست عزیز که نظرتان را نوشتید.
خیلی ممنون
منتظر حضور دوباره تان هستم.

فانی جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ http://oldmidwife.persianblog.ir

سلام.گویا میلاد پر سعادتته!پس مبارک.
اینو خوندم.خوب بود.فیلمشم دیدم.بد بود.مارکز به مبحث عشق تسلط داره.تو خاطره ی دلبرکان غمگینش هر اونچه رو که باید گفت گفته.
راستی!حالا که لینکم کردی ممکنه آدرسمو اصلاح کنی؟
http://oldmidwife.persianblog.ir

سلام
ممنون پر سعادت!!!
اصلاح می کنم ... داشتم نگران می شدم

منیره شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

سلام حسین آقای عزیز
بند 2 رو من خوب میفهمم (گمون کنم )
اگه امثال من از سلولهای خاص آفریده شده خودمون درست بهره میگرفتیم امثال شما به امروز ی اینچنین گرفتار نمی شدین که الفبای آموخته خودتون رو مرور کنید و وقت ارزشمندتون رو به کاری اینچنین پر بها اما نه در خور شما اختصاص بدین و به نقطه ای رجوع کنید که هیچ وقت ما شروعش نکردیم . پس خاک شدن سلولهای خاص ما هم متفاوته جنس خاکش هم متفاوته .من قبل از حضور رفیق شفیق تان پژمان هم با حسرت و شرم رو ی لینک "میله بدون پرچم " کلیک می کردم از این به بعد شرم و شرم و شرم , حسرت رو به همراه خودش خواهد داشت . البته من بخت وار ترین* شرمنده تاریخم که از ابتدای ورودم به فضای مجازی دوستانی به نیکی نیکادل عزیز و میله گرانقدر و ققنوس عزیز خواهر و ... رو یافتم . جمله ای از رادیو فرهنگ یادم هست از قول داستایوسکی : سعادتمند کسی است که بسیار کتاب خوانده باشد یا دوستانی بسیار کتاب خوان داشته باشد ... اما نگفت این همه شرم وحسرت را چون منی کجای دلش گذاشته باشد !
شوخی ققنوس عزیز رو هم سر فرصت نمی دونم شاید منیریه جواب بدم .
مرسی از هواداریتون ...
* بختاوار اصالتن گیلکی هست7

سلام بر شما
شما هدف من از بند دوم را گرفتید... البته در کتاب از سلول های خاص منظور دیگری داشت که به همون صفات شایسته یا ناشایسته برمی گردد!!!
اما در باب به عهده گرفتن مسئولیت امروز ما : نه آبجی جان! ما مسئول هر چه که به سرمون میاد هستیم و هیچ کس از جمله نسل های گذشته را نمی توانیم از این جهت ملامت کنیم... اگر این کار را کردیم یعنی از مسئولیتهای خودمان فرار کرده ایم.
شما به ما لطف دارید
با ققنوس هم ته وصال قرار دارم از جانب شما جواب نوک شکن به ایشان می دهم
ممنون

نیکادل شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 ق.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام بر شما و این اول هفته اردی بهشتی
میله جان من خوشه های خشم رو نمی خوام بخونم، آنا کارنینا رو هم خوندم.
کتاب بعدی چیه؟

سلام
در این میون کتاب های نازک می خونیم !
من "آن گوشه دنج سمت چپ" که مجموعه داستان کوتاه است خواندم وکتاب بعدی آبروی از دست رفته کاترینا بلوم اثر هاینریش بل چطوره؟ همینو شروع می کنم!

http://khaneipedar.persianblog.ir/ شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ

معرفی کتاب بسیارعالی بود و عالی تر از ان نوشته شما درمورد آن.

سلام دوست عزیز

ممنون

نفیسه شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

به به تولدتون مبارک، چه قدر دوستان فروردینی ما یافتیم در این عالم البته اگر شما ما رو دوست خودتون بدونید.

کتاب فوق العاده دوست داشتنی بود،مارکز شخصیت آدمهاش یه جورایی وجه مشترک دارند مثل اینکه همه جوانهاش 60 -70 سالشونه.

این کتاب این قدر آدم رو خوب پی می برد که گاهی من اصلا یادم می رفت که کارهای دیگه ای هم برای انجام دادن دارم.

سلام دوست عزیز

ممنون... چرا که نه! باعث افتخار منه...

بله واقعاً یکی از مشخصات نثر مارکز در این کتاب همین جذابیتش است.

منیره یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ق.ظ http://booyedoost.blogfa.com


آیکون از این سرخ تر ندارین ؟ انگاری توی این جمع فقط خودم نمی دونم چه خبطی کردم ؟ تا من باشم راجع به کتابی که نخوندم و تحلیلی که از فیها خالدونش بی خبرم نظر ندم
****
یک تولدت مبارک بود که ما روز تولد شما گوش دادیم / لینکش توی وبلاگ نازنین هست و ترجمه اش / اگه یک وقت خیلی خیلی اضافی داشتین که ندونستین باهاش چی کار کنین , میتونین گوش کنین
سلام

سلام
نه خاخورجان زیاد سخت نگیر... گرفتن منظور مارکز از روی آیتم دوم و بدون اطلاع از قبل و بعد نقل قول کار تقریباً غیر ممکنیه. فکر کنم اونایی هم که خونده باشند هم برایشان کمی سخت است. مبادا از این به بعد در دادن نظر امساک کنید.
......
ممنون حتماً در اولین فرصت گوش می کنم یا می خونم.

nafas یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

چرا میگید انزوا.برای خودم متاسفم که چنین برداشتی از نوشتم شده.کاش میتونستم بهتر توضیح بدم.فقط اینو بگم که عشق انسان رو به انزوا نمیکشونه .عشق باعث رشدوکمال ادمها میشه.

سلام دوست عزیز
محیط مجازی مستعد برداشت های خطا از نوشته هایمان است. این اتفاق امری طبیعی است و نباید زیاد بابت آن دلگیر شد.
"عشق موجب رشد و کمال آدمها می شود" مطمئناً اکثر دوستان با این گزاره موافق هستند. من هم شاید مشکل چندانی با این گزاره نداشته باشم که در ادامه خواهم گفت.اما من نگفتم که عشق آدم را منزوی می کند من گفتم که از نظر ما اگر فلورنتینو (پس از شکست عشقی) به ریاضت کشی و انزوا رفته بود و احیاناً در ذهن خود معبدی می ساخت و "ملکه الهه ها" را پرستش می نمود برای ما تصمیم گیری راحت تر بود که فلورنتینو را عاشق بدانیم. (اینجا شکست عشقی موجب انزوا شده است. اما اگر به زندگی بازگشت و هزاران چرخ خورد ما می توانیم بگوییم ایشان اصلاً عاشق نبود؟)
اما در باب گزاره فوق الذکر:
این گزاره ابطال ناپذیر است و لذا گزاره ای راهگشا و علمی نیست. چرا؟ عشق , رشد و کمال کلماتی با دامنه وسیع تفسیر و معنی هستند ... نمی توان توافقی عام بر معانی آنها یافت همچنین درصورتی که بر عدم رشد و کمال فردی توافق کنیم مطابق گزاره می توانیم مدعی شویم این فرد عاشق نیست و اگر جمعی هم بر عاشق بودن آن فرد صحه بگذارند به راحتی می توانیم مدعی شویم که این چیزی که آن جمع عشق می نامند عشق نیست . اگر فردی را عاشق بدانم و جمعی مدعی شوند که این فرد به رشد و کمال نرسیده است می توانم مدعی شوم تعریف آن جمع از رشد و کمال غلط است و الی آخر این نزاع ادامه خواهد داشت.
یک سوال در همین زمینه: آیا مجنون معروف عاشق بود؟ آیا به واسطه عشق به رشد و کمال رسید؟

NiiiiiZ یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ب.ظ http://taktaazi.blogfa.com

وسط بحث به این جدی ای یادآوری می کنم که تولدتون مبارک!
اما چرا زودتر تبریک نگفتم؟ چون وسطای قافله رسیدم! و وسط بودن کلن حال نمیده! واسه همین صبر کردم مطلب بعدی رو بذارین که اقلن خیالم راحت باشه آخرین نفرم!!
در ضمن با گزینه ۱۷ هم موافقم و از همه جای کتاب بیشتر همین یکیش بود که اعصابم رو رنده کرد.
راستی هیچ جواب کامنت های اونور رو نشد بدم!
باور کنین وقتی قراره یه چیزی رو اثبات کنم که به خودم مربوطه به طرز مرگباری کم میارم!

سلام
ممنون دیروز هم تولد پسر کوچیکم بود
می دونم کلاً میونه خوبی باهاش نداری! و حال نمی ده...آخر شدن هم البته از نشانه های ایمان است! جدی می گم نخند
اما آیتم 17 واقعاً روی اعصاب من بود... طرف زده یک زن متاهل بدبخت رو به کشتن داده عین خیالش نبود! بعد باعث کشته شدن دختر بدبخت 14 ساله (که اساساً رابطه داشتن باهاش با توجه به اینکه امانت بود دستش!! از اون حرفا بود) شده داره واسه خودش عشق می کنه!!!!!!
کاشکی دوست خوبمون نفس برای اثبات عشق فلورنتینو به این موارد اشاره می کرد! به هر حال با تمام این پستی ها باز هم میشه گفت که اون عاشق فرمینا بود!
.........
با خودت باید روراست باشی! چه جوری؟ این رو هنوز کسی نتونسته کشف کنه! معمولاً سخت ترین کار اینه که آدم با خودش روراست باشه...جدی می گم.

[ بدون نام ] دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ق.ظ

سلام دوست گرامی.نسبی بودن تعاریف از رشدوکمال یا عشق باعث نمیشه هر ادمی مثل فلورنتینو رو حتی برای یک لحظه عاشق دونست.عشق ادما به هم باعث میشه تو خوبتر بشی نه اینکه به خاطرتو بعضیا حتی جونشون رو از دست بدن تو هم ککت نگزه.اینطوری رشد میکنی میتونی بدبودن رو زیر پا له کنی واونوقت بتونی لقب عاشقی رو به دوش بکشی.خدا کنه این محیط مجازی منظورم رو برسونه. مجنون اگر مجنون نبود الان من وشما درموردش حرف نمیزدیم.

سلام دوست عزیز
ممنون که پیگیر هستید...
سه نکته هست که اول سومی را می گویم! و اون اینه که منظور جمله آخر در مورد مجنون را نفهمیدم! اما دو نکته دیگر:
1- گویا عشق در نظر شما تعریفی ویژه دارد اما عجالتاً :
عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است.
احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است.
عشق را می‌توان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف انسانی دانست.
با این تعاریف هر فردی فارغ از خصایل انسانی می تواند عاشق شود.
2- به نظر می رسد شما معتقدید که عشق در هر صورت می تواند موجب ارتقا و بهبود خصایل انسانی گردد. من موافق نیستم. از نظر من عشق بلاتشبیه مانند شراب, آنچنان را آنچنان تر می کند. یعنی اگر فردی واجد خصایل انسانی مثبت باشد , مثبت تر می شود: مهربان باشد مهربان تر می شود, صلح طلب باشد صلح طلب تر می شود و الی آخر ... و اگر فاقد این خصایل باشد لزوماً واجد آن نمی شود بلکه اگر مثلاً ذاتاً خشونت ورز باشد ممکن است خشن تر بشود و الی آخر...
نتیجه اینکه با این تعاریف و رویکرد فلورنتینو هم می تواند عاشق باشد هرچند از خصایلش ناراضی باشیم و مثلاً بی قیدی اش ما را آزار بدهد و...

فرواک جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ

امروز وب‌گردی کردم حسابی.
اومدم بگم که مشورت با اساتید بالاخره به نتیجه رسید( البته شما خودتان استادید). بله کلمه‌ی کارتاخنا درسته و کارتاژ در اینجا اصطلاح آن فینیقی‌ها و یا آن شهر تونس نیست.

سلام
خسته نباشید از وبگردی اولدوز خانم
ممنون که پیگیر موضوع بودید.

محمود شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ب.ظ

در مورد مورد 20 شما،من متن انگلیسی برگردان از اسپانیایی داستان را خوندم گفته که پدرش پزشک بوده ولی نگفته کدوم حاذق تر بودن فقط گفته پدرش از وبا مرده

سلام
متاسفانه به خاطر کمبود جا این کتاب و باقی کتاب های خوانده شده را به انباری انتقال داده ام و امکان مراجعه مجدد را ندارم.
حالا چرا مراجعه مجدد؟! خب واسه این که عادتاً پشت سر مترجمی که از دنیا رفته سخت میشه حرف زد پس یه کم شک می کنم به خودم (حدود 10 درصد) و به خاطر این ده درصد در اولین فرصت میرم سراغش ببینم دقیقن کجا و چگونه به حاذق تر بودن پدرش اشاره کرده است.
ممنون

مهرداد شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام
بر دوست گرامی. درسته ما کمی بیش از کمی از برنامه مطالعاتی شما بدوریم
اما حداقلش اینه که هر کتابی رو که خوندم حتمن قبل اینکه بخوام دربارش توی دفترم بنویسم یه سری به اینجا میزنم. و صادقانه بگم بخش زیادی از مطلب شما هم جزو نوشته های دفتر من هم میشه (این رو جهت کپی رایت گفتم)
تا حالا از مارکز چیزی نخونده بودم .
داستان زیبایی بود اما به اون شکوهمندی که از تعاریف از مارکز انتظار داشتم نبود
حالا گاهی این حس تماشا کردن سریالهای فارسی وان رو اگر بیخیال بشیم
همه چی خوب بود اما نمیدونم چرا فکر میکردم وقتی از مارکز چیزی بخونم باید بیش از این لدت ببرم
اما نبردم ,حالا مشکل از من بود یا کتاب رو نمیدونم ,شما بگو.
در ضمن سالگرد بالا شکوه بگیم یا تولد وبلاگ بهر حال مبارک.

سلام
این لطف شماست دوست عزیز...
من از این بابت که بعد از خواندن هر کتابی به سراغ آرشیو من می‌ایید خرسندم و بابت اون قضیه کپی‌رایت هم باید بگم که از شیر مادر هم حلال‌تره!
و اما مارکز... من از ایشون چهارتا کتاب خوانده‌ام: صدسال تنهایی (وقتی که خیلی جوان بودم...حدود 18 سالگی) و این کتاب و گزارش یک آدم‌ربایی و روسپیان سودازده من که این سه را در ایام وبلاگ‌نویسی خوانده‌ام. اولی توی ذهنم نقش یک شاهکار را دارد و حتمن روزی دوباره خواهم خواند تا ببینم آن حس جوانی عیارش چگونه است! اما سه کتاب اخیر؛ هرکدام محاسن خاص خودش را دارد اما حق با شماست شاید منطبق با اون پس‌زمینه ذهنی ما از یک نویسنده خیلی بزرگ نباشد (مثل همان حس صدسال تنهایی) اما نکته جالبی که الان به ذهنم رسید این است که این سه کتاب و یا حتا این چهار کتابی که من ازش خوندم هرکدام فضایی کاملن متفاوت دارد و سبکی متفاوت...شاید یکی از رموز قدرت و ماندگاری این نویسنده فقید همین امر باشد. البته در راستای حرف شما باید قضیه ترجمه را هم مد نظر قرار داد. ترجمه‌های ضعیف عظمت یک کار را پایین می‌آورد.
موفق باشی رفیق

ارشیدا سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 01:59 ق.ظ

من عاشق کتاب خوندن هستم ولی متاسفانه اطلاعات خیلی کمه کاش منو راهنمایی کنید

سلام
برای راهنمایی لطف کنید چند کتابی را که خیلی دوست داشته‌اید را نام ببرید و احیاناً کتابهایی را که نپسندیده‌اید را هم بنویسید .

م.ق شنبه 27 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 10:42 ق.ظ

بسیار کتاب مزخرفی بود .از این همه دله بودن این مرد حالم به هم میخوره که حتی به دختر ۱۲ ساله هم رحم نمیکنه .درحقیقت همه معشوقه هاشو سر کار میزاره .آخرشم که به عشقش میرسه خیلی هم رمانتیک و غیر واقعی .سبک نوشتنشو دوست نداشتم .همه مسائلو درهم مینویسه و کلی میخونی تازه میفهمی یکی دیگه رو میگفت و من ترجمه آقای قهرمانی رو خوندم که ترجمه خوبی هم نداشت .به هر حال متآسفم که برای ۵۰۰ صفحه کتاب وقت بیخود گذاشتم .فقط هرزه گی درحقیقت نویسنده داستان خودشو نوشته چون گفته اگه من جوان بودم نمیتونستم این رمانو بنویسم

سلام
آیا به نظر شما داستان زندگی یک قاتل (با فرض اینکه قتل چیزی است که حال آدم رو به هم می‌زنه) داستان مزخرفی است!؟ منطقی نیست که حکم مزخرف بودن داستان با قضاوت اخلاقی در مورد شخصیت‌های داستان صادر شود.
خوشحال شدم نظر شما را خواندم.

آنابیس سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:22 ب.ظ

درود.
چقدر خوب نوشته بودید! خستگی خوندن کتاب به در شد واقعا!
کتاب خوبی بود ولی بعضی جاها خیلی به تفصیل پرداخته بود به مسائل.یه حس طنز جالبی هم داشت که شما هم تو متنتون بهش اشاره کرده بودید.
یه چیز خیلی جذاب در مورد این کتاب برای من وصف پدیده ی سالخوردگی بود. تا حالا اینقدر از نزدیک با ویژگی ها و مقتضیات پیری برخورد نکرده بودم. به نظرم مارکز خیلی خوب و کامل این دوره رو وصف کرده بود.
اینکه آدم با چه رنج ها و مشکلاتی تو این دوره روبرو میشه.از دست دادن توان جسمانی، مشکلات بیوگی و..
گرچه باز هم در مجموع مارکز دیده مثبتی به این دوره داشت و ترس من رو از پیری کمی کمتر کرد،ولی باز هم از خودم میپرسم آیا انسان میتونه این دوره ی پر از دست دادن و رنج رو تحمل کنه؟ به نظر واقعا طاقت فرسا میاد.

سلام رفیق
ممنون از لطف شما
خوب شد یادم انداختید... این سبک از معرفی را خیلی وقت است نداشته‌ام... آن اوایل گاهی از این سبک استفاده می‌کرد... سبک طنازانه... در یکی از دو مطلب آینده از این سبک استفاده خواهم کرد. چند مورد از مواردی که در آن برداشت‌ها آورده بودم مرا همین الان به خنده انداخت
در مورد پدیده سالخوردگی یک کار دیگر مارکز هم قابل توجه است: خاطره دلبرکان غمگین من . نگاه مثبت مارکز به این دلیل است که ژن خوبی داشت این آمریکای لاتینی‌ها خیلی دیر توانایی‌های خود را از دست می‌دهند.
سلامت باشی دوست من

پریا سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1397 ساعت 12:51 ب.ظ

درود به دوستان عزیز
حقیقتش من کتاب خونی رو به تازگی شروع کردم و فک کنم صد سال تنهایی سومین کتابی بوده که خوندم و لذت بردم بهمین دلیل کنجکاو شدم که اثرهای دیگر گابریا رو هم بخونم و الان مشغول خوندن عشق در سالهای وبا هستم البته یه چیزی که کاملا با نظر دوست عزیز آقا هادی موافقم بحث سانسور کتاب هستش که کلا من احساس میکنم نتونستم داستان رو با همون بکر بودن بخونم اینو هم از مقایسه کتاب صد سال تنهایی که الان تو کتابفروشیا هستش با پی دی اف بدون سانسور این کتاب متوجه شدم که خیلی جاها کلا حذف شده بود و این منو ناراحت می کنه البته نه اینکه دوست دارم کلا از کتاب خوندن منصرف بشم ولی با کمی بی میلی کتاب عشق سالای وبا رو خریدم که البته هر جا گشتم بدون سانسور پیدا نشد. در هر صورت خوشحالم که این جمع رو پیدا کردم و از نظراتتون در مورد کتاب لذت بردم.

سلام دوست عزیز
قبول دارم که گاهی سانسور ضربات اساسی به پیکره یک کتاب می‌زند... حتی سانسورهایی که ضربات اساسی هم نمی‌زنند قابل تحمل نیست اما، اما، وجود سانسور نباید ما را دلسرد کند. دلسرد از خواندن.
موفق باشید

سمیره پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:51 ق.ظ

سلام
نمره ای که به این کتاب دادید واقعا بجا بود حتی به نظرم با ارفاق این نمره رو بهش دادید. سانسور کتاب و ریتم یکنواختش یکم اذیت کننده بود ولی مهم نیست پیش بسوی کتاب بعدی

سلام بر رفیق کتابخوان
طبعاً نمره تابعی از شرایط درونی و بیرونی ماست... حالا که زمان زیاد گذشته است ولی الان اگر بخوانم کتاب را مطمئناً نمره متفاوت خواهد بود پایین تر یا بالاتر ... ولی با ساز و کاری که دیده شده نهایتاً نیم نمره بالا یا پایین بشود

شیدا چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 10:59 ق.ظ

سلام وقتتون بخیر
این دیگه شده یه روتین برام که هرکتابی میخونم بعدش سرچ می کنم "میله بدون پرچم اسم کتاب"
راستش من خیلی حرص خوردم از شخصیت فلورنتینو
شایدم من اشتباه می کنم آخه چطوری میشه آدم اینقدر احساسات لطیف داشته باشه بعد باعث مرگ دیگران بشه ککش هم نگزه چطور؟
نهایتا یه مقدار گریه به اندازه ای که چشمه ی اشکش خشک بشه و تموم
میشه آدم تو زندگی فقط به عشق فکر کنه و حتی مردن آدمای دیگه بخاطر خودش تکونش نده؟
در نهایت فکر می کنم با شما موافقم که این کتاب در اثبات جاودانگی زندگی هست نه ستایش عشق

سلام شیدای عزیز
باعث افتخار بنده است که بدین صورت بعد از خواندن کتابها اقدام می‌کنید.
ده سال و نیم از آن زمان که کتاب را خوانده‌ام گذشته است ولی به کمک خواندن مطلب و کامنتهای آن هر از چند گاهی موضوع کمی در ذهنم ریویو می‌شود. مشخص است با توجه به بند 17 من هم در مورد فلورنتینو همین احساس را داشتم. بله چنین آدمهایی وجود دارند و راستش به نظرم بیشتر هم شده‌اند!! احساسات لطیفی که گفتید معطوف به «خود» آنهاست و اگر چیزی از لطافت به سوی دیگری ارسال می‌شود باز از زاویه خودپسندی است.
آن نگزیدن کک هم از همین زاویه قابل درک است (درک و نه تایید) بخش عمده دنیای او را خودش تشکیل می‌دهد ولذا بود و نبود دیگران چیزی را تغییر نمی‌دهد. چنین آدمهایی را حتماً دیده‌اید (حالا نه با این شدت). اینها را باید فقط از دور نگاه کرد
سلامت باشید دوست من

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد