میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال

 

هانتا کارگر روشنفکری است که به مدت 35 سال در کار بسته بندی کاغذهای باطله برای ارسال به کارخانه بازیافت است. کار او در زیرزمینی نمناک که در آن یک دستگاه پرس جهت فشرده سازی این کاغذهاست انجام می شود. کاغذهای باطله از دریچه ای تعبیه شده روی سقف زیرزمین به داخل ریخته می شود. این کاغذها شامل انواع و اقسام کاغذ و از جمله کتاب می شود. از کتابهای نایاب و قدیمی و دست دوم گرفته تا کتابهایی که اسیر سانسور و ممنوعیت پخش شده اند. هانتا علاقه ای مفرط به کتاب و کتابخوانی دارد , گاه در محل کار چنان در لذت خواندن کتابی غرق می شود که کارش را از یاد می برد و لذا همیشه از کار خود عقب است و این موضوع موجب ناراحتی رییسش می شود (خوش به حالش! ظاهراً اگر کارش جلو بود حتماً رئیسش راضی می شد!! رئیس هم رئیس های فرانس! البته اینجا پراگ است). این کتاب حدیث نفسی است از راوی که البته با توجه به اینکه خود نویسنده هم گویا مدتی به همین شغل مشغول بوده است, روایتی درونگرایانه از زندگی خود نویسنده است.

هانتا علیرغم علاقه عاطفی اش نسبت به کتاب به واسطه کارش به انهدام کتاب مشغول است و لذا دچار کشمکش درونی است , با این که از نوشیدن افراطی متنفر است به صورت افراطی آبجو می نوشد و دچار تضادهایی این چنینی است و خود را همیشه مقصر و گناهکار می داند:

... من در هر موردی ,برای هرچه در هر کجا اتفاق می افتد , به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه ها می خوانم, شخص خودم را گناهکار می دانم و حس می کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.

او به واسطه علاقه اش به کتاب برخی کتاب ها را به خانه می برد و طی این 35 سال تمام خانه را با کتاب پر کرده است از انبار گرفته تا دستشویی و حتی سایبان بالای تختخواب که بار دو تن کتاب را تحمل می کند. از آنجایی که هانتا معتقد است که هر کس تقاص کارهای خود را می دهد همیشه دچار این کابوس است که به واسطه معدوم کردن کتاب ها , بالاخره شبی زیر بار این دو تن کتاب زنده به گور خواهد شد.

او سی و پنج سال بدون وقفه مشغول این کار بوده است اما توجه ویژه ای به کتاب ها دارد و احترام آنها را حتی در لحظه مرگشان حفظ می کند! او کارش را با هنرمندی انجام می دهد و هر کتاب نفیسی را با احترام در میان انبوهی کاغذ , چون تابوتی آراسته, قرار می دهد و سعی می کند تناسب ها را رعایت کند. لذا هر بسته ای که تهیه می کند همچون اثری هنری است. به این واسطه نیز از کار خود عقب می ماند و...

تکنولوژی پیشرفت می کند و دستگاه های جدیدتر وارد این صنعت می شود و نحوه تولید قدیم عوض می شود. در جایی از داستان , هانتا به دیدن یک کارخانه مدرن می رود,  جایی که کارگران بریگاد سوسیالیستی با پرسی عظیم در زمانی کوتاه تر و با حجمی بزرگ تر! این کار را انجام می دهند. آنها هیچ توجهی به کتاب ها ندارند و هرچه دم دستشان می رسد بدون هیچ احساسی روی تسمه نقاله ای که به پرس منتهی می شود می ریزند و نگاهی به آنها نمی اندازند. آنها چنان وقیح شده اند که حتی هنگام کار شیر می نوشند! (احتمالاً به نیاز بدن توجه می کنند و روحشان اصلاً جریحه دار نمی شود که نیاز به خوردن آبجو و الکل باشد). کودکانی برای بازدید به آنجا آمده اند و شاد و شنگول در امر پاره کردن کتاب مشارکت می کنند! با دیدن این مسائل دگرگون می شود :

حالتم درست حالت آن گروه راهبانی است که وقتی فهمیدند که کپرنیک سلسله قوانین فضایی ای را , متفاوت با آنچه قبلاً رایج بود , کشف کرده و به موجب این قوانین کره زمین دیگر مرکز کائنات نیست , عاجز از تصور کائناتی متغایر با آنچه تا آن زمان با آن و در آن زیسته بودند , دسته جمعی دست به خودکشی زدند.

او به زیرزمین خود باز می گردد و شروع به کار می کند و حتی شیر می خورد و... 

***

برش هایی از کتاب:

1- سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله را خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی این سالها سه تُنی از آن ها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته ام هماهنگی ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. با توجه به حرام بودن الکل در این خصوص نظری ندارم, اما در ولایت ما نیز اندیشه قرابتی با الکل دارد: الکل را با پنبه به جایی می مالند و اندیشه را از محل الکل مالیده شده به داخل فرو می کنند.

2- می دانم که زمانه زیباتری بود آن زمان  که همه اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود و اگر کسی می خواست  کتابی را  خمیر کند باید سر آدمیان را زیر پرس می گذاشت, ولی این کار فایده ای نمی داشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند و ... نخیر! مثل این که هرابال تا کله همه مون رو زیر پرس نکنه خیالش راحت نمیشه... بابا یه جاهایی هست در عالم که با رافت سر آدم را زیر پرس می گذارند!

3- سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم.منی که از سرزمینی برخاسته ام که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد ندارد ...یا خود خدا !

4- همیشه از این کلام هگل حیرت می کردم که می گفت: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه ای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد. (بدون شرح)

5- (مردک کولی) ازشان عکس می گرفت ولی دوربینش هیچ وقت فیلم نداشت. دخترهای کولی هرگز حتی یکی از این عکسها را رویت نکرده بودند, با وجود این, مثل وعده بهشت برای مسیحیان , این دو دختر مدام چشم به راه این عکس ها بودند. (شاید این جمعه بیاید)

6- احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است. چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام. (مهم و بدون شرح)

7- مانچا بدون کمترین وسیله و سرمایه ای، به جز یک بستر و یک هدف مشخص, برای خودش خانه ای ساخته بود... منی که تمام عمر به انتظار دریافت نشانه عنایتی کتاب خوانده بودم هرگز از بالا کلامی نشنیده بودم, ولی مانچا که همیشه از کتاب نفرت داشت , به چیزی تبدیل شده بود که مقدر بود که باشد, به فردی که دیگران درباره اش کتاب می نوشتند... (این هم در نوع خودش تضاد و تناقضی است)

***

بعضی کتاب ها هستند که می توان به اکثر دوستان (اگر نگوییم همه) توصیه نمود, برخی کتاب ها هستند که نمی توان به همه خواندن آن را توصیه نمود (مخاطبان خاص دارد و این خاص بودن یا نبودن به خودی خود امتیاز ویژه ای نیست) و برخی کتاب ها هم هستند که نمی توان به کسی آن را توصیه نمود (ارزش یک بار خواندن را هم ندارد باصطلاح) . این کتاب از نظر من در گروه دوم (مخاطبان خاص) قرار می گیرد .

کتاب مقدمه های خاصی دارد! در آن با اطلاعات مفیدی از زندگی نویسنده و فضای پراگ مواجه می شویم که از این بابت قابل تقدیر است. اما از طرف دیگر با تعاریفی احساسی و جملاتی آنچنانی از اشخاص و روزنامه های معتبر در مورد کتاب روبرو می شویم, جملاتی "سقراط گفته" که بعضاً فضایی را برای خواننده ایجاد می کند که اگر از خواندن کتاب استفاده ای نبرد باید خود را به دکتر معالجش نشان بدهد! این مشک به اندازه خودش بو دارد که نیازی به توصیه عطاران نداشته باشد:

شاید این همان آدمی بود که پارسال در محله قصابخانه هوله شوویتسه کاردی بیخ گلوی من گذاشت, مرا به گوشه ای هل داد و یک تکه کاغذ درآورد و برایم شعری در مدح زیبایی مناظر طبیعی ناحیه ژیچانی خواند. بعد معذرت خواست و گفت راه دیگری به نظرش نرسیده بود که افراد را وادار به شنیدن شعرش کند.

من ذوق و شوق و نگرانی مترجم را درک می کنم اما وقتی عنان قلم به دست احساس افتاد اتفاقات خوبی در راه نیست:

کتاب حاضر ، تنهایی پر هیاهو ، در نظر خواهی از ناقدان ادبی و استادهای دانشگاهها و نویسندگان، در شروع قرن حاضر ، به عنوان دومین اثر متمایز ادبیات نمیه دوم قرن بیستم سرزمین چک ، بعد از شوویک، سرباز خوب از یاروسلاو هاشک برگزیده شد .

چه حیف که این ناقدان ادبی و اساتید دانشگاهی و آدمهای گنده هیچ آدرسی ندارند تا به آنها یادآور شویم که شووایک (اثر گرانقدر هاشک) بین سالهای 1920 تا 1923 نوشته شده است و مربوط به نیمه اول قرن گذشته می شود!

***

کتاب علیرغم این که اغلاط چاپی اش یک بار اصلاح شده است اما هنوز چندتایی باقی مانده است و چند جمله ای هم نیاز به بازنویسی دارد (البته این ایرادات جزیی هستند). در صفحه 8 راوی می گوید که پولهایم را جمع کرده ام و دفترچه پس انداز دارم (برای خرید دستگاه پرس در ایام بازنشستگی) ولی در صفحه 31 می گوید : از آنجایی که از پول و مکافات دفترچه پس انداز بازکردن بدم می آید... نفهمیدم این هم از تضادهاییست که راوی در حرکت به جلو و بازگشت به عقب خود (پیشرفت به آینده و پسرفت به مبداء ) گرفتار آن است یا این که این یکی کار خود نویسنده است!

این کتاب را آقای پرویز دوایی از زبان اصلی (چک) به فارسی ترجمه و انتشارات کتاب روشن آن را منتشر نموده است. (کتابی که من خواندم چاپ هشتم و با تیراژ 2200 نسخه در 105+30 صفحه و قیمت 3000 تومان عرضه شده است)

.

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب "کفش های شیطان را نپوش" احمد غلامی خواهد بود.

پ ن 2: در حال حاضر مشغول خواندن آناکارنینا هستم و تازه صفحه 125 هستم! کتاب دیگری هم نمی خوانم تا آن را به پایان برسانم و لذا در حال حمل این اثر سترگ در مترو و جاهای دیگر می باشم! فکر کنم وقتی تمامش کنم حداقل پشت بازوها ردیف می شود!

پ ن ۳: از این که کمی دیر به دیر به دوستان سر میزنم شرمنده ام.

پ ن 4: نمره کتاب 3.5 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 4.2 از 5)

خوشه های خشم جان اشتین بک

 

سال های آخر دهه بیست میلادی در آمریکا , سال هایی است که با بحران اقتصادی شناخته می شود. "توم جاد" جوانی است که در نزاعی جمعی و در حالت مستی مرتکب قتل شده است  و حالا بعد از چهار سال حبس , از زندان آزاد شده است  و در حال بازگشت به خانه است. اما شرایط در این مدت تغییر کرده است. کشاورزان به دلیل چند خشکسالی پشت سر هم مجبور به گرفتن وام از بانک ها شده و قادر به بازپرداخت اقساط نبوده اند. لذا بانک ها اقدام به تملک زمین ها می کنند. همزمان بانک ها و شرکت های زراعی به وجود آمده , به دلیل ورود تراکتور(تکنولوژی) دیگر نیازی به این کشاورزان نداشتند. خانواده "جاد" نیز مانند کشاورزان دیگر زمین خود را از دست داده و بیکار شده اند. در این زمان در تمام این مناطق اعلامیه ها و آگهی های جذب نیروی کار به تعداد زیاد و حقوق مناسب جهت کار در کالیفرنیا پخش می شود. کشاورزان همه وسایل خود را می فروشند و با پول آن کامیون می خرند و به سوی غرب حرکت می کنند. خانواده جاد (پدر و مادر, پدربزرگ و مادربزرگ و عمو, سه پسر جوان, دختر جوان و باردار خانواده و شوهرش, پسر و دختر نوجوان خانواده, به همراه کشیش سابق (کیزی) که از کشیشی دست شسته است) نیز با رویای زندگی بهتر در کالیفرنیا;سرزمین خانه های سفید و درختان پرتقال و انگورهای آنچنانی و ...; روانه این سفر طولانی می شوند...

روی زمین ها , خانه ها متروک ماند و بر اثر آن زمین ها رها شد. فقط پناهگاه های تراکتور با شیروانی های موجدار , براق و درخشان در این دشت زندگی می کردند. این زندگی فلز , بنزین و روغن بود که بر خیش های پولادین می درخشید.

شرح بی عدالتی ها و محکومیت آن

فرض کنید کارفرمایی به ده نفر کارگر نیاز دارد و تعداد متقاضیان نیز به همین میزان یا کمتر باشد, نتیجه این می شود که در تعیین مزد, کارگران دست بالا را خواهند داشت. اما فرض کنید که برای همین تعداد فرصت شغلی صد نفر یا هزار نفر متقاضی باشند و متقاضیان و خانواده هایشان همگی گرسنه باشند! نتیجه این خواهد شد که کارفرمایان هر چه بخواهند می توانند مزد را پایین بیاورند و کارگران مجبورند برای سیر کردن شکم هر کاری را بکنند. اما این سیکل تا کجا می تواند ادامه داشته باشد؟

شرکت ها و بانک ها ندانسته گور خود را می کندند. باغ ها از میوه لبریز بود و جاده از گرسنگان. انبارها لبریز از محصول بود و فرزندان بی چیزان به استخوان سستی مبتلا می شدند و کورک همه جای بدنشان را فرا می گرفت. شرکت های بزرگ نمی دانستند رشته ای که گرسنگی را از خشم جدا می کند خیلی نازک است. به جای افزودن به مزدها پولشان را در راه تهیه نارنجک های گازدار , هفت تیر, استخدام محافظ , تهیه لیست سیاه و دست آموز کردن گروه های جیره خوار به کار می بردند.

روی جاده های بزرگ مردم مانند مورچه , در جستجوی کار و نان, سرگردان بودند. و خشم بارور می شد.

عمق فاجعه را در جایی از داستان می بینیم که زمینداران بزرگ برای پایین نیامدن قیمت محصول, در حالی که مردم گرسنه اند, اقدام به پاشیدن نفت روی پرتقال ها و خشکاندن درخت های انگور , سوزاندن ذرت و قهوه در کوره و ریختن سیب زمینی در رودخانه می کنند و علاوه بر آن نگهبانان مسلح در کنار رودخانه می گذارند تا کسی نتواند از آنها استفاده کند.

با توجه به گرسنه بودن این کارگران , کارفرمایان همیشه در هراس از شورش آنها هستند, برچسب "سرخ ها" را مثل شمشیر داموکلس بالای سر کارگران نگه می دارند و همراه با پلیس با آنها بد رفتاری می کنند و اردوگاه های آنها را تخریب می کنند و به آتش می کشند ; چرا که جمع شدن کارگران در کنار هم می تواند منشاء شورش باشد. در کل برخورد آنها با کارگران به زعم نویسنده انسانی نیست:

کسی که یک جفت اسب دارد و آنها را به گاو آهن یا خیش یا به غلتک کشاورزی می بندد, هرگز به خاطرش نمی گذرد آنها را رها کند و بگذارد گرسنگی بخورند, چون دیگر کاری برای آنها نیست. ولی این ها اسب هستن , ما آدم هستیم.

راه حل مقابله چیست؟

تصور کنید که متقاضیان کار دارای همبستگی و تشکل باشند. در این صورت واضح است که می توانند در مقابل زورگویی مقاومت کنند و با هماهنگی و اعتصاب و روش های مدنی جلوی کاهش مزد را بگیرند. می توانند به صورت دسته جمعی محل اسکان خود را سر و سامان بدهند (که یک نمونه از این کار را در اردوگاه دولتی می بینیم). کمک کردن به دیگران آغاز تحول از من به ما است. اما موانع شکل گیری این همبستگی با توجه به داستان چیست؟ می توان از دل داستان فاکتورهایی نظیر: عدم آگاهی , شدت فقر , ترس , برچسب های اجتماعی , برخی برداشت های دینی و... استخراج کرد. اما در مباحث جدید از اصطلاحی متاخر برای تحلیل این تیپ مسایل استفاده می کنند:سرمایه اجتماعی.

سرمایه اجتماعی ویژگی هایی از یک جامعه یا گروه اجتماعی است که ظرفیت سازماندهی جمعی و داوطلبانه برای حل مشکلات یا مسائل عمومی را افزایش می دهد. از جمله می توان از معیار رابطه متقابل , رفتار غیر خودخواهانه , اعتماد و هنجارهایی که کنش جمعی را تسهیل می کند نام برد. (در باب سرمایه اجتماعی که البته مبحث به نسبت جدیدی است درصورت نیاز, به صورت پاورقی! مطالبی در آینده خواهم نوشت) طبیعی است در جایی که سرمایه اجتماعی بالا باشد امکان عمل جمعی و سازماندهی بالاتر است. به عنوان مثال روز هوای پاک را در نظر بگیرید ; در این روز فرق بین جامعه برخوردار از این سرمایه و جوامع دیگر مشخص می شود , در یکی اکثریت مردم با دوچرخه بیرون می آیند و در دیگری تفاوتی با روزهای قبل مشاهده نمی شود. در چنین موقعیتی هر فرد انتظار رعایت موضوع توسط دیگران را دارد و چون هوای پاک منفعتی همگانی است که هر کسی می تواند بدون توجه به این که آیا برای تهیه آن کمکی نموده است یا خیر, به دست آورد, لذا هیچ کس خودش را به زحمت نمی اندازد! و از این دست مثال ها تو جیب همه ما هست.

پیام امید به خواننده وبلاگ!

جان اشتین بک در سال 1939 این کتاب را نوشت و موفق به کسب جایزه پولیتزر گردید و مورد ستایش قرار گرفت. همزمان در چندین ایالت و در حرکتی خودجوش! کشاورزان آمریکایی اقدام به سوزاندن این کتاب در محافل عمومی کردند. مستمسک آنها برای این کار (و تجدید آن در سال های بعد) ارایه تصویری خلاف واقع از کشاورزان و توصیف آنها به عنوان یک گروه وحشی گرسنه، حمله به بنیادهای مذهبی چون کلیسا، پرده دری و وقاحت در توصیف صحنه های زننده , بوده است.

با نوشتن پاراگراف بالا خواستم بگویم که نا امید نباید بود ... جوامع مدرن , مدرن به دنیا نیامدند, مدرن شدند! حالا به جای کلمه مدرن هر کلمه ای دوست دارید بگذارید (اخلاقی, با سرمایه اجتماعی بالا, توسعه یافته , کارآمد و امثالهم!).

***

کشیش (سابق): من استعداد راهنمایی مردم را دارم, اما به کجا راهنماییشون کنم, نمی دونم.

جاد گفت: یکریز مردمو دایره وار بگردونین. تو نهر آب فروشون کنین. بهشون بگین اگه با شما هم عقیده نباشن به آتش جهنم می سوزن. چه اصراری دارین که به جایی راهنماییشون کنین؟ همین که راهنماییشون می کنین کافیه.

.

عیسی پرستان,جلوی چادرهای خود نشسته و با چهره های خشمگین و تحقیرآمیز , دیده وری می کردند. حرف نمی زدند, در کمین گناه بودند, سیمای آنها نشان می داد که تا چه حد این کارهای زشت را محکوم می کنند. (منظور از کار زشت موسیقی و رقص است!)

***

این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد تا کنون 4 بار ترجمه و دو بار تلخیص شده است:

شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی   انتشارات امیرکبیر  چاپ اول 1328

احمد طاهرکیش    نشر زرین  1362

عبدالحسین شریفیان   انتشارات بزرگمهر  1368

محمدصادق شریعتی  نشر گویش نو  1386

تلخیص  روزنامه همشهری 1387 در 40 صفحه

ترجمه و تلخیص  مصطفی جمشیدی  انتشارات امیرکبیر  1388 در 124 صفحه

کتابی که من خواندم ترجمه مسکوب و انتشارات امیرکبیر (چاپ هشتم 1361 در 520 صفحه با تیراژ 16500 عدد = داریم پسرفت می کنیم؟!)

فیلمی هم به کارگردانی جان فورد و با بازی هنری فوندا در سال 1940 بر اساس این رمان ساخته شده است.

.............

پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 می‌باشد (در سایت گودریدز 3.9 از 5)

استخوان خوک و دست های جذامی مصطفی مستور


 

به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دست جذامی. (امام علی بن ابی طالب)

این داستان بلند یا رمان کوتاه, برش هایی از زندگی ساکنین 7 واحد از آپارتمان های برجی در تهران است. ساکنین این هفت واحد هر کدام درگیری ها و دغدغه های خود را دارند و طبیعتاً با یکدیگر بیگانه اند و فقط به صورت فیزیکی در نزدیکی یکدیگر زندگی می کنند.

در طبقه 14 دانیال و مادر پیرش زندگی می کنند, دانیال به صورت مادرزادی دچار عارضه دفورمگی جمجمه و از لحاظ روانی در ظاهر کمی آنرمال است اما مطابق معمول حالتی بهلول وار دارد و مسائل کلیدی داستان از زبان او خارج می شود.

در طبقه 9 محسن (با مدرک دکترا!) و فرزندش درنا و مادر پیرش سکونت دارد. محسن در حال طی کردن مراحل جدایی از همسرش سیمین! (این سیمین ها استعداد بالایی برای جدایی دارند!) است.

در طبقه 8 حامد که عکاسی دارد با مادرش زندگی می کند. مهناز نامزد حامد مشغول ادامه تحصیل در هلند است , حامد با نگار که شباهت زیادی به مهناز دارد آشنا می شود و...

در طبقه 5 سوسن که از توانایی های جسمی اش امرار معاش می کند با مشتری شاعر و عاشق پیشه ای مواجه می شود...  

در طبقه 4 نوذر که یک خلافکار است زندگی می کند. او سند زمینی را که صاحبش در ایران نیست را جعل کرده و می خواهد بالا بکشد و اکنون باخبر شده است که صاحب پیر زمین در حال برگشت به ایران است لذا نقشه قتل او را در سر دارد و...

در طبقه 7 جمعی جوان پارتی شبانه ای دارند و مشغول بزن و بکوب و بخور و بکور (از مصدر نیاز به کورتاژ کردن می آید) هستند و...

و بالاخره در طبقه 17 دکتر مفید (استاد نجوم) و همسرش افسانه (متخصص زنان زایمان) هستند که الیاس پسر 10 ساله آنها به دلیل سرطان خون پیشرفته در بیمارستان بستری است و...

نکته ای که به ذهنم رسید طبقات محل سکونت شخصیت هاست که با توجه به ارزش گذاری نویسنده نسبت به وضعیت شخصیت ها انتخاب شده است (کاش در انتها اشاره ای به نقل مکان ساکن طبقه 5 به طبقه 10 می کرد!!).(طبقات بالاتر شخصیت های متعالی تر)

گریزی از اندوه نیست

وجه مشترک این روایت های موازی از نظر من درد و اندوه است ; در یکی به صورت دغدغه وجودی, در دیگری ناشی از درد و اندوه جدایی, جاهای دیگر دغدغه انتخاب و عشق و ثروت و شهوت و بالاخره درد فرزند, بروز می کند.

دانیال (یا نویسنده) هر فردی را به کلمه ای تشبیه می کند که خودش معنی خودش را  می سازد و نقطه مشترک همه کلمات را اندوهناکی آنها می داند:... از دل هر کلمه , همه کلمه ها – هر قدر هم که شاد باشند- یواش یواش چیزی شور و شفاف تراوش می کنه, چیزی که بهش می گند اندوه.

به این ترتیب از دیدگاه نویسنده گریزی از اندوه نیست و لذا می بینیم که شخصیت محوری این داستانها (باز هم از نظر من دانیال شخصیت محوری است, وگرنه به صورت کلی این 7 روایت را می توان از هم جدا کرد و در نتیجه شخصیت محوری, برای اثر قایل نشویم) این شعر از جبران خلیل جبران را می خواند:

زندگی را در دره ای گذراندیم که سایه های اندوه از دل آن می گذرد

و نومیدی را چون فوجی از لاشخوران و جغدان بر فراز آن یافتیم

از آب برکه اش بیماری نوشیدیم و از تاکستانهاش , شرنگ.

مسئله شرور

مطلب قابل تاملی که در لابلای روایتها به ذهن می رسد و در قسمتی دانیال نیز به نوعی به آن اشاره می کند, نظریه شر یا مسئله شر (اخلاقی یا طبیعی )است. شرور اخلاقی که ناشی از اعمال انسان نظیر دزدی و قتل و تجاوز و... است و شرور طبیعی هم که همان زلزله و آتشفشان و سیل و سونامی و امثالهم است.

آنتونی فلو رو که می شناسی؟ می گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی , دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟

می گه وجود جهانی که آدم های حقیقتاً آزادش همیشه بر طبق صواب باشند , منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود , می تونست هر وضعیت امور منطقاً ممکن رو محقق کنه ... پس چرا این کارو نکرد؟... چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو , عظمت اون رو, هجی کنند؟ ...

مسئله شر از قدیم الایام (اپیکورس) تا زمان حاضر همیشه مطرح بوده است و موافق و مخالف در مورد آن اندیشیده اند و نوشته اند. من سعی می کنم صورت مسئله را با توجه به آراء هیوم و جی. ال. مکی شرح دهم و باقی مطلب را هم علاقمندان خودشان پیگیری می کنند:

الف) خدایی هست.

ب) خدا به همه چیز آگاه است (عالم مطلق است)

پ) خدا به همه چیز تواناست (قادر مطلق است)

ت) خدا ارحم الراحمین است , خیر محض است.

ث) موجودی که مهربان و خیرخواه است با شر و بدی میانه ای ندارد و لذا درصدد رفع آنها بر می آید.

ج) موجودی که به همه چیز آگاه است از وجود و بروز شر آگاه است و می داند چگونه آن را رفع نماید.

چ) موجودی که به همه چیز تواناست در هر صورت می تواند شرور و بدی ها را حذف نماید.

ح) شرور همیشه وجود داشته است و وجود دارد.

خ) افراد مختلف نتیجه گرفته اند : فرض الف غلط است یا فرض های ب و پ و ت که همگی صفات خدا هستند غلط است و می توان به خدایی فاقد برخی صفات قائل بود و یا روی گزاره های ث و ج و چ بحث و بررسی های عدیده ای شده است و یا اساساً شر وجود ندارد و... و این نزاع بین موافقین و منتقدین هنوز ادامه دارد که بعضاً شیرین هم هست. در نت هم بحث موافق و مخالف زیاد است به عنوان نمونه به اینجا و اینجا و اینجا و اینجا می توان اشاره کرد.

غرض از اشاره به این مسئله این بود که بگویم تم اصلی داستان به این مسئله اشاره ای دارد. و یا اگر خواننده در صفحات پایانی با جملاتی روبرو می شود که نافی اختیار انسان است و آنها را همچون عروسک های خیمه شب بازی می پندارد که فکر می کنند خودشان حرکت می کنند و از نخ های متصل به خود و دست های عروسک گردان غافل هستند ; گیج نشود, چرا که یکی از گریزگاه ها در برخی از پیچ و خمهای این مسئله نیز همین است.

***

این کتاب توسط نشر چشمه در 82 صفحه به چاپ رسیده است. (کتابی که من دارم چاپ هفدهم و به قیمت 1800 تومان عرضه شده است)

***

پ ن 1: مطلب بعدی مربوط به کتاب خوشه های خشم اثر جان اشتین بک است.

پ ن 2: کتاب قطوری که شروع کرده ام مطابق آرای پیشین آناکارنینا اثر تولستوی است.

پ ن 3: کتاب نازکی! که در دست دارم تنهایی پرهیاهو اثر هرابال است و پس از آن کفش های شیطان را نپوش اثر احمد غلامی است.

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 2.7 از 5 می‌باشد.

معرفی کتاب (معرفی رمان)

می خواستم وقتی بیلان یک ساله کتاب خوانی خودمو در سالگرد وبلاگ بنویسم یک طبقه بندی و رتبه بندی انجام بدهم . اما دیدم ایام نمایشگاه است و شاید بهتر باشد الان این کار را بکنم بلکه دوستان به عنوان یک گزینه روی برخی از آنها فکر کنند.

پس لیستی که در ادامه خواهم نوشت از بین رمان هایی است که سال پیش خوانده ام و مطلبی که در موردش نوشته ام را لینک می کنم که دسترسی و تصمیم گیری راحت تر انجام بشود:

سفر به انتهای شب                      لویی فردینان سلین

هرگز رهایم مکن                        کازوئو ایشی گورو

شوایک                                     یاروسلاو هاشک

کوری                                     ژوزه ساراماگو

خداحافظ گاری کوپر                   رومن گاری

همنوایی شبانه ارکستر چوبها        رضا قاسمی

محاکمه                                    فرانتس کافکا

مرگ قسطی                             لویی فردینان سلین

ظلمت در نیمروز                       آرتور کستلر

آوریل شکسته                            اسماعیل کاداره

رگتایم                                     ای ال دکتروف

19   84                                  جورج اورول

مزرعه حیوانات                       جورج اورول

مرشد و مارگریتا                      میخاییل بولگاکف

دل سگ                                 میخاییل بولگاکف

زن در ریگ روان                    کوبو آبه

ماجرای عجیب سگی در شب       مارک هادون

شازده کوچولو                         اگزوپری

ماه پنهان است                         اشتین بک

احتمالاً گم شده ام                      سارا سالار

زنگبار یا دلیل آخر                   آلفرد آندرش

در غرب خبری نیست               اریش ماریا رمارک

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم  هاینریش بل

دنیای سوفی                            یوستین گوردر

سلاخ خانه شماره 5                  کورت ونه گات

همه چیز فرو می پاشد               چی نوآ چی به

تیمبوکتو                                 پل استر

مثل آب برای شکلات                 لورا اسکوئیول

قمارباز                                 داستایوسکی

پایان ابدیت                             آیزاک آسیموف

طبل حلبی                              گونتر گراس

زندگی کوتاه است                    یوستین گوردر  

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هاینریش بل


 

افراد و اتفاقات این داستان همگی تخیلی هستند. اگر آن چه نگاشته شده با شیوه عمل روزنامه نگاران روزنامه بیلد Bild شباهت دارد , عمدی یا اتفاقی نیست بلکه اجتناب ناپذیر است.

کاترینا بلوم زن جوان مطلقه ایست که با انضباط و برنامه ریزی صحیح در زمینه کاری خود (خدمتکاری منزل و امور مهمانی) توانسته است موفقیت های خوبی به دست بیاورد. او که در خانواده ای فقیر به دنیا آمده است اکنون صاحب آپارتمانی نیمه مرفه است و علاوه بر گرداندن زندگی خود به مادر و برادرش نیز کمک می کند. او در مسائل جنسی ,حساس و خجالتی و از نظر برخی دوستانش در این زمینه تا حدی امل است و بدین سبب در بین دوستانش به "خواهر روحانی" معروف شده است.

کاترینا یک روز غروب (سال 1974 در آلمان غربی) در مهمانی یکی از دوستانش شرکت می کند و در آنجا به صورت اتفاقی با مردی آشنا می شود و خلاف انتظار دوستانش با این مرد (لودویگ گوتن) گرم می گیرد و گویی در همین اولین برخورد عشقی پدید می آید. آنها پس از مهمانی به اتفاق به خانه کاترینا می روند. از قضا گوتن که مظنون به دست داشتن در فعالیت های خرابکارانه است تحت نظر است و پلیس قصد دستگیری اش را دارد. فردای آن روز وقتی پلیس به آپارتمان کاترینا جهت دستگیری گوتن وارد می شود از گوتن خبری نیست و گویا از مسیری مخفی و خارج از چشم ماموران فرار کرده است. لذا کاترینا جهت بازجویی به اداره پلیس برده می شود. در بازجویی به تمام وجوه زندگی کاترینا پرداخته می شود و تمام کوشش بازپرس ها جمع آوری شواهدی است که تئوری خودشان را (همدست بودن کاترینا و گوتن از قبل) به اثبات برساند. در این بین "روزنامه" وارد ماجرا می شود. "روزنامه" نمادی از روزنامه بیلد است که روزنامه ای عامه پسند و تاثیرگذار است. روزنامه مطالبی جنجالی و عامه پسند در این رابطه منتشر می کند و یکی از خبرنگارنش به نام ورنر توتگس روی این قضیه کار می کند و تمام زوایای زندگی کاترینا را آن هم با پیش فرض جنایتکار و هرزه بودن او  می کاود و ...

این رمان کوتاه گزارشی است که راوی از وقایع به ما می دهد و سعی می کند تا زوایای پنهان ماجرا را به خواننده نشان بدهد. منابع اصلی راوی عبارتند از: صورتجلسات بازجویی پلیس , بررسی های وکیل مدافع و اطلاعاتی که دادستان به واسطه دوستی دیرینش با وکیل به او می دهد. با این وصف راوی ماجرا دانای کل نیست بلکه فردی است که دغدغه حقیقت یابی دارد و با توجه به امکانات معقول آن را برای ما نقل می کند.

خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد. (عنوان فرعی کتاب)

درونمایه داستان همانگونه که عنوان فرعی کتاب نیز اشاره دارد بیان برخی دلایل شکل گیری خشونت است. چگونه می شود که زنی آرام و اجتماعی (کاترینا) , یا وکیل او (که یکی از کارفرمایان او هم هست) که انسانی تحصیلکرده و وکیلی سرشناس است دست به خشونت می زنند.

البته دلایل مختلفی را نظیر فقر , عقایدی که خشونت را خواسته یا ناخواسته ترویج می کند(ایدئولوژیک, مذهبی و...), تبعیض , عوامل روانی و... می توان شمرد اما موردی که نویسنده بیشتر مورد واکاوی قرار می دهد "ترور شخصیت" یک فرد است که توسط نهادهای رسمی و غیر رسمی جامعه انجام می شود. در این میان البته نوک پیکان نویسنده به سمت رسانه های جمعی و بالاخص روزنامه است. او در این زمینه سهم رسانه های جمعی را در به وجود آمدن خشونت و گروه های تروریستی سهمی به سزا می دانست و از این روست که جایی چنین می گوید: در میان دو خط یک مقاله می‌توان آن‌قدر دینامیت جا داد که بشود با آن جهانی را منفجر کرد.

در تمام داستان ما با عنوان "روزنامه" روبرو هستیم و اسمی از آن بیان نمی شود اما قبل از شروع داستان نویسنده جمله ای را به عنوان پیش درامد ذکر کرده (در ابتدا آوردم) که به خوبی مقصد و مقصود خود را بیان می کند. روزنامه ای که به واسطه دفاع هاینریش بل از حقوق فردی متهمین گروه بادرماینهوف به او لقب "همدست و حامی تروریست‌ها" داد.کشمکش بل با روزنامه بیلد در آن زمان چندین ماه ادامه پیدا کرد و این کتاب می تواند حاصل آن تقابل باشد.

اما عملکرد این روزنامه در داستان چگونه است؟ در چند کلمه می توان خلاصه کرد: قلب واقعیت و دروغ, لجن پراکنی و اتهامات بی اساس و ایجاد موج در جامعه, برچسب زنی (عروس جنایتکار , هرزه و فاحشه که برچسب هایی از این دست مدام در جاهای دیگر بازتولید می شود) ,پوشاندن نقش آدمهایی که خودی محسوب و پررنگ کردن نقش کسانی که غیر خودی محسوب می شوند و به قول خود نویسنده در یک کلمه فاشیسم عیان!

چند نمونه که در روزنامه بر اساس مصاحبه با اطرافیان کاترینا نگاشته شده است:

کاترینا انسانی بسیار فهمیده ,اما سرد و نچسب است تبدیل می شود به کاترینا به سردی یخ و ویرانگر است.

من یک وکیل هستم و خوب می دانم چه کسی قادر به جنایت کردن هست و چه کسی نیست تبدیل می شود به او حتماً قادر به انجام کارهای جنایی است.

یا مثلاً مادر کاترینا می گوید: چرا باید چنین پیش آمدی شود؟ چرا باید این طور تمام شود؟ تبدیل می شود به: بله این باید پیش می آمد. بله همین طور هم باید تمام می شد.

جالب آن که خبرنگار مذکور جایی چنین بیان می کند که در روزنامه نگاری رسم است که افراد ساده را در دستور زبان یاری دهند و جمله های آنان را اصلاح کنند.

البته ما با چنین نحوه خبررسانی و تحلیل غریبه نیستیم و به قولی با گوشت و پوست و استخوانمان آن را لمس نموده ایم اما یک تفاوتی که به چشم می خورد میزان اثر گذاری روزنامه است. واقعاً بین روزنامه ای با تیراژ چند میلیونی با روزنامه ای که به زور دوپینگ به فروش می رود فرق است!

در قسمتی از داستان نگهبان سلول کاترینا بریده چندین روزنامه را برای او می آورد که در اکثر آنها اسمی از کاترینا نیامده و یا عکسی از او منتشر نشده و حتی برخی از گرفتار آمدن زنی بی گناه و بد اقبال سخن گفته بودند اما به قول خود کاترینا چه کسی این نشریات را می خواند؟ همه کسانی که من می شناسم تنها "روزنامه" را می خوانند. در این زمینه مترجم کتاب خاطره جالبی را در مقدمه ذکر می کند (نقل به مضمون می کنم): در سال های 1968 و1969 که جنبش های دانشجویی در آلمان و البته کل اروپا در اوج بودند , روزنامه بیلد مقالاتی تند و تیز و عوام فریبانه علیه جنبش چاپ می کرد و دانشجویان را انگل هایی که برهم زننده نظم هستند معرفی می کرد. مترجم در آن زمان دانشجو بوده و در کارخانه ای کارآموزی می کرده و یک روز که روزنامه مطلبی آنچنانی نوشته بود سر میز ناهار بحثی بین کارگران در می گیرد و آنها به دانشجویان فحاشی می کنند. وقتی یکی از کارگران می گوید که ایشون هم دانشجو هستند , باقی کارگران با توجه به شناختی که نسبت به او داشته اند و او را واجد خصوصیات ذکر شده در روزنامه نمی دانسته اند در نهایت به این نتیجه می رسند که او هم از خودشان است و اسماً دانشجو است!! یعنی حتی یک لحظه هم شک نکردند که ممکن است مطالب روزنامه درست نباشد!

***

در کنار "روزنامه" البته رفتار نهادهای رسمی (مانند پلیس) و نهاد مذهبی (کلیسا) نیز مورد توجه قرار می گیرد. پلیس (کمیسر و بازپرس و...) مطابق پیش فرض ها و تئوری های خود به شواهد و مدارک نگاه می کند. به آنها که نافی تئوریشان است توجهی نمی کند و روی مواردی که تایید کننده پیش فرض هاست یا می تواند به شواهدی تایید کننده تبدیل شود مانور می کند. سخت کوشی و نظم و انضباط کاترینا در کار دیده نمی شود ولی داشتن آپارتمان و ماشین مشکوک تلقی می شود. در بازجویی سوال هایی می کنند که سرمنشاء همه تلخ کامی ها و شرمساری ها و عصبانیت های متهم است. و مهم تر آنکه موارد مطرح شده در بازجویی سر از "روزنامه" درمی آورد و یا مطالب بی پایه روزنامه سر از نتایج تحقیقات پلیس در می آورد. در قسمتی از داستان کمیسر پلیس کشف شماری از جزییات را مدیون تلاش های روزنامه می داند و به عنوان نمونه به "نیمه پنهان" یکی از دوستان کاترینا اشاره می کند (نامشروع بودن او و این که مادرش در آلمان شرقی است و حاضر نیست به آلمان غربی برگردد و این که پدر و مادر هر دو کمونیست بوده اند در حالیکه در واقعیت پدر و مادر آن شخص هر دو از قربانیان پاکسازی های زمان استالین بوده اند!!).

گفتگوی وکیل و کشیش (به عنوان نماد مذهب و کلیسا) هم در نوع خود جالب توجه است. کشیش پدر کاترینا را یک کمونیست دو آتشه می داند و دلیلش هم برای این گفته (که در تیراژی میلیونی چاپ شده است) آن است که شامه اش به او چنین می گوید و حسش هیچ گاه اشتباه نمی کند!! و وقتی وکیل کیفیت بوی کمونیست ها را جویا می شود به صحرای کربلا می زند و اعتقاد به مقدسات را پیش می کشد... در حالیکه معلوم می شود در واقعیت پدر کاترینا در سال 1949 یک بار در کافه ای گفته است که سوسیالیسم بدتر از همه چیز نیست !!

و در نهایت این گونه می شود که حتی افرادی با تحصیلات عالی و شهرت و شخصیت اجتماعی, وجودشان از تنفر آکنده می شود و نقشه خشونت بار ترین اعمال را می کشند.

***

یک نکته : در ص 13 اولین تاریخ چهارشنبه دوم فوریه 1974 ذکر شده است که با توجه به نوع روایت که گزارش گونه است این تاریخ , مهم است که متاسفانه اشتباه آمده است و موجب سردرگمی خواننده در صفحات بعد می شود. تاریخ صحیح بیستم فوریه است و کل ماجراها مربوط به چهار روز یعنی از بیستم تا بیست و سوم فوریه می باشد.

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد , دو بار به فارسی ترجمه شده است : بار اول توسط مرحوم شریف لنکرانی (انتشارات خوارزمی) که من در بازار ندیده ام و بار دوم توسط آقای حسن نقره چی (انتشارات نیلوفر – چاپ دوم 1388 در 132 صفحه و قیمت 2500 تومان) که من این ترجمه را خوانده ام .

.................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.5 از 5 می‌باشد (سایت گودریدز 3.7 از 5)