میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آناکارنینا (قسمت اول) لئو تولستوی


 

قسمت اول

تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است.

استپان ابلونسکی و همسرش داریا که از طبقه اشراف مسکو هستند به دلیل آشکار شدن خیانت مرد به زن دچار مشکل شده اند. آنا کارنینا خواهر استپان است که در سن پترزبورگ زندگی می کند و همسرش شخص بانفوذی است. آنا به مسکو می آید و آن دو را آشتی می دهد. در این سفر کوتاه او با ورونسکی (شاهزاده ای پترزبورگی) برخورد می کند. از قضا ورونسکی یکی از کاندیداهای خواستگاری از کیتی خواهر داریا می باشد. خواستگار دیگر کیتی , کنستانتین لوین از دوستان خانوادگی آنها و دوست صمیمی استپان است. ورونسکی بعد از برخورد با آنا دیگر نمی تواند در جایی که آنا نباشد نفس بکشد و نتیجه آن که خداحافظ کیتی!!... پس از مدت کوتاهی آنا نیز...

داستان شرح مفصلی است بر موضوعات مختلف و مرتبط با این شخصیت های اصلی داستان و البته شخصیت های مرتبط با آنها! و به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این داستان مطرح می شود: از عشق ممنوعه آنا و ورونسکی و نوع تحسین شده و سعادت بخش و پاک آن (لوین) گرفته تا تفکرات نویسنده در باب توسعه کشاورزی و مسائل کار و کارگر و مذهب و ... که البته می تواند برای علاقمندان تاریخ روسیه به خصوص نیمه دوم قرن نوزدهم, منبع خوبی برای شناخت طبقه اشراف و همچنین دهقانان باشد.

آناکارنینا زنی است با زیبایی معمولی اما جذاب, به گونه ای که دیگران را تحت تاثیر خود قرار می دهد. علاوه بر این شهرتی به عنوان یک زن درستکار دارد که موجب می شود اکثر زنان جوان به او حسادت ورزند و در انتظار لغزش او باشند تا او را له کنند! آنا با مردی بسیار بزرگتر از خودش ازدواج کرده است و بر من معلوم نشد که از این انتخاب چه هدفی داشته است (واقعاً این برای من جای سوال داشت و نویسنده هرچند به همه جوانب پرداخته است این زاویه کار را خوب نشکافته است و عجالتاً به عمه آنا اشاره می کند که واسطه ازدواج بوده است و البته موقعیت همسر هم که در آن موقع استاندار بوده است هم مطرح می شود ولی از زاویه دید آنا چیزی در این باب نمی بینیم) هرچه هست نتیجه این انتخاب زندگی خانوادگی, همراه با عشق و محبت نیست و لذا هرچند آرامش دارد و با غرور و سربلندی در محافل اشرافی حاضر می شود اما سرزنده و سرحال و خوشبخت نیست. ظاهراً او تمام تلاش خود را برای دوست داشتن همسرش در اوایل زندگی مشترک به خرج داده است (این را هم از گفتگوهای درونی آنا درمی یابیم و البته از کم و کیف این تلاش ها باخبر نیستیم) اما این تلاش ها ناموفق بوده است و ظاهراً با تحقیر نیز روبرو شده است (باز هم از گفتگوهای درونی آنا چنین نتیجه ای می گیریم و می دانیم این منبع زیاد قابل اعتماد نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است... ضمن این که واقعاً مشخص نیست از شوهرش دقیقاً چه می خواهد) و پس از آن او سعی نموده این ظرفیت دوست داشتن را معطوف به پسرش نماید. طبیعی است که عشق به فرزند فولدر و فایل مختص خود را دارد و نمی تواند همه فولدرهای دیگر را پر نماید و خواه ناخواه با توجه به خصوصیات او این خودفریبی نمی تواند همیشه ادامه یابد و کسی پیدا خواهد شد و آن ظرفیت خالی را از آن خود خواهد کرد. این نوع رفتار خارج از قوانین شرعی در خانواده های اشرافی روسیه البته همانند های زیادی دارد و چند شخصیت مشابه آنا در داستان حضور دارند اما آنها تفاوتی بارز با آنا دارند. آنها با ریاکاری و حفظ ظاهر به کارهای خود ادامه می دهند و اتفاقاً جامعه اشراف با وجود اطلاع از موضوع واکنشی نشان نمی دهد اما اگر کسی با ریاکاری و دروغ میانه ای نداشته باشد و آن کند که آنا کرد طبعاً از سوی جامعه طرد می شود, جامعه ای که خود در اوج انحطاط است.

آری, او قبلاً بدبخت بود اما غرور و آرامش داشت لیکن اینک نمی تواند آسوده خاطر و سربلند باشد هرچند در ظاهر این را نشان نمی دهد.

آلکساندر کارنین همسر آنا, مردی متدین و پایبند اخلاقیات و پاکدامن است. او در کارهای اداری اش پشتکار فراوان دارد که در میان شخصیت های دیگر داستان این خصوصیاتش مثال زدنی است. در مسائل کاری اش هوشمند به نظر می رسد و مورد توجه و احترام دیگران است اما به واقع دوستی ندارد و این موضوع در فصول مختلف به چشم می آید. او قطعاً فردی جاه طلب است اما این نقیصه یا رذیله ای نیست که گاه آنا روی آن برای خود مانور می دهد چرا که مردان دیگر نظیر ورونسکی هم این خصیصه را دارند. شاید به نظر برسد که انتظار آنا در مقایسه کارنین و ورونسکی بروز یابد; جایی که ورونسکی بین عشق و جاه طلبی هایش عشق را انتخاب می نماید, که البته قیاسی مع الفارق است چون کارنین اساساً در موقعیت چنین انتخابی قرار ندارد.

به هر حال کارنین که به حسن شهرت خود حساسیت ویژه ای دارد در موقعیت جدید, کاملاً گیج و متحیر است و توانایی اتخاذ تصمیم را ندارد. لذا اگر کسی پیدا شود که در این وضعیت دستی پیش آورد و قسمتی از بار تصمیم گیری را از روی دوش او بردارد استقبال می کند , چه آن فرد لیدی ایوانونا باشد چه لاندوی رمال کلاش!

کارنین شخصیت قابل ترحمی دارد. هرچند در قسمتی از داستان واگویه های آنا نشان از رفتار تحقیر کننده او دارد اما در جای دیگر و از زاویه دانای کل چنین می خوانیم:

کارنین حسود نبود. به عقیده او حسادت, موجب تحقیر زن می شد و باید به همسر اعتماد داشت...

البته طبیعی است که برخی رفتارهای او باعث چنین برداشت هایی توسط آنا شده است و قدر مسلم به قول امروزی ها دیوار بلند بی اعتمادی یا سوء تفاهم بین آنها بالا رفته است. نکته سیاه کارنامه کارنین سرسختی ناشی از عقاید مذهبی اش در امر طلاق است و فراتر از آن اساساً تو چرا ازدواج کردی!؟ (این البته از روی شوخی بود و نمی توان زیاد در این مورد خرده گرفت!)

الکسی ورونسکی اشراف زاده و ارتشی جوانی که با توجه به خصوصیاتش آینده درخشانی در انتظارش است. اخلاق حسنه ای دارد و البته کمی بی مبالات است و آیین نامه های خاصی دارد:

به مردها نباید دروغ گفت اما به زنها می توان, هیچکس را نباید فریب داد اما شوهر را می توان, اهانت به خود را به هیچ وجه نباید بخشید اما می توان اهانت کرد و الی آخر... اما او به واقع عاشق آنا می شود و حاضر است در این راه از خیلی چیزها بگذرد و بخشی را هم در عمل نشان می دهد. این فداکاری ها گرچه می تواند ناشی از عشق باشد اما فقط این نیست, در کنار عشق قطعاً حس خودخواهی و رقابت طلبی و پیروزی طلبی او نیز در این امر دخیل هستند. جذابیت آنا او را وارد یک بازی می کند که او تمام تلاشش را می کند که در این بازی پیروز شود. به همین دلیل در روزهای اول همچون سگ شکاری فرمانبردار است! به مجرد این که آنا را دلباخته خود یافت او را حق انحصاری خود دانست و در عین حالیکه شوهر را موجودی قابل ترحم می دانست اما او را فقط فردی مزاحم و اضافی می دید (آقا بفرما تو! دم در بده!).

سریوژا پسر آنا است که قربانی این مثلث است; حضور این بچه در ورنسکی و همچنین در آنا احساسی شبیه احساس آن دریانوردی را برمی انگیخت که از روی قطبنما می بیند مسیر حرکت کشتی در سمتی که به سرعت می راند به کلی با سمت لازم فرق دارد ولی نکته این جاست که توان متوقف کردن حرکت کشتی را ندارد و هر لحظه از خط سیر لازم دور و دورتر می شود و اعتراف به انحراف دیگر چاره ساز نبوده و در حکم اعتراف به هلاکت خویش است.

ادامه دارد. لینک قسمت دوم

پ ن 1: در قسمت بعد به شخصیت های دیگر و از جمله مهمترین شخصیت داستان و برخی عقاید و افکارش خواهیم پرداخت.

پ ن 2: دو سه تا داستان کوتاه صوتی آماده کرده ام که هر کدام یک مشکلی دارد! ولی به ترتیب خواهم گذاشت. فکر کنم اولینش داستان کوتاهی از همین تولستوی خودمان باشد تا نشان بدهیم که ایشان می تواند داستان چهار پنج صفحه ای هم بنویسد!!

پ ن 3: ناتور دشت را خواندم. قبل از این که نوبتش برسد همین جا بگویم که کتاب که می خرید همانجا یک تورقی بنمایید تا مثل من وسط داستان با 8 صفحه سفید مواجه نشوید و دچار افسردگی شوید... نه این که وضعیت همه نظره توپ است ما با چنین مشکلاتی دچار ضربه روحی می شویم!!

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 4 از 5)

زبان قاصر است

زمانی که در حال گذراندن ایام خدمت نظام وظیفه بودیم در پادگان مربوطه یک تیمسار فرمانده لشگر داشتیم که وقتی می رفت پشت تریبون و فکش گرم می شد و می خواست به امر شریف پاچه خواری بپردازد قبلش می گفت "زبان قاصر است" و بعد با همین زبان قاصر می رفت سراغ مکان های مربوطه و ... حالا از تصور یک تیمسار با زبان قاصر خارج بشوید و یک میله را با زبان قاصر تصور کنید, البته این کجا و آن کجا... الغرض , می خواستم بگم که زبان من و ما قاصر است در بیان وقایعی که اتفاق می افتد اما با همین زبان قاصر به یک نکته اشاره می کنم و خلاص...

ما معمولاً در گذشته ها سیر می کنیم. گذشته ها اصولاً برای ما آرامش بخش است. رویکرد ما به گذشته ها به گونه ایست که معمولاً مسئولیتی به همراه ندارد, غرایز ما را ارضاء می کند و معمولاً هم خطری برای ما ندارد و بدین سبب است که برای ما ارامش بخش است. مثال؟

همه جا نقل می کنیم و نقل می کنند که مثلاً همسر اردشیر منفی چهل و پنجم در اثر ضربات ضحاک نمی دونم چندم درحالی که عزادار پدرش بود از دنیا رفت و ما پس از شنیدن داستان بر سر و روی خود می کوبیم و بر ضحاک لعنت می فرستیم و از این که حس غیرت خود را ارضاء نموده ایم به آرامش می رسیم... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

می شنویم که مثلاً انوشیروان عادل منفی دویست و بیست و چهارم وقتی شنید که یک زن مزدکی را اذیت کرده اند سقف تخت جمشید را روی سر خود خراب کرد (شاهدش این که اثری از سقف در خرابه های تخت جمشید نیست!) و ما با شنیدن این داستان حال می کنیم و غریزه عدالت طلبی و رفع ظلم مان تشفی می یابد... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

مثلاً می شنویم که کوروش سوپر کبیر , منشور دیجیتالی حقوق بشر را شونصد سال قبل نوشت و کاخ سبزش را نیز با دادن حقوق به کارگران بنا کرد و ما بر این بزرگواری درود می فرستیم و... حالا اگه تا اونجایی که از دستمون برمیاد از پامال کردن حقوق دیگران کوتاهی نمی کنیم مهم نیست! مهمه مگه؟

اگر می شنویم که مهرداد منفی هفتاد و دوم زیر بار زور نرفت و خودش و همه خانواده اش را به کشتن داد , همه ساله مهرداد مهرداد گویان بر سر و کول خودمان می کوبیم و... و در عین حال تنها خواسته ما زیاد شدن نگهبانان دم دروازه است تا بلکه بدین ترتیب زمان زیادی در صف ترتیب دادن معطل نشویم! این تناقضات که مهم نیست! مهمه مگه؟

... 

پ ن 1: این وبلاگ به روال سابق ادامه خواهد یافت و البته حق خواهید داد که برخی مواقع باید هوای این زبان قاصر و الکن و اون رفیقش عقل ناقص را داشت وگرنه ممکن است جوش بیاورد و با این گرمای هوا و بیماری های دوره جنینی ما ,کار دست ما بدهد. لذا این لابلاها گاهی باید لایی کشید.

پ ن 2: مطلب بعدی آناکارنینا تولستوی خواهد بود و کتابی که شروع به خواند آن خواهم کرد مطابق آرا ناتوردشت و پس از آن تونل ارنستو ساباتو است.

پ ن 3: در انتخابات بعدی کتاب های غیر رمان هم حضور خواهند داشت.

او هم رفت

 

نمی دونم چه بنویسم... احتمالاً نوشتنی ها, نوشته و شاید خواندنی ها خوانده شود ... خاطرات بازگو می شود و ... چندی بعد به مدد حافظه تاریخی مثال زدنی مان ...

لعنت به من ...........

به هر حال حتماً گفته خواهد شد که در جایی موسوم به ایران , شخصی موسوم به عزت ا... سحابی که سالهای زیادی رو در جایی موسوم به زندان گذروند و در میان افراد موسوم به دوست و غیر دوست موسوم به داشتن صفات اخلاقی والا و موسوم به صفت آزادگی بود از میان ما رفت ... من و امثال منی که این بار واقعاً از ته دلم می گم فقط موسوم به آدم هستیم... موسوم!  

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلت بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی می گه
میدونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره

کفشهای شیطان را نپوش احمد غلامی

 

این کتاب از سه داستان نسبتاً بلند تشکیل شده است:

1- کفشهای شیطان را نپوش :پویان فرد محوری داستان دارای شخصیتی پیچیده است. متاهل است و در عین حال با کارمندش آذر که دختری غیر مذهبیست سر و سری دارد و در پی آن است که منشی شرکت, نیلوفر که دختری مذهبی است را نیز به تور بیاندازد.

باید آن قدر سرد و گرمش کرد تا مقاومتش بشکند. بین اعتماد و بی اعتمادی... بی اعتمادی و اعتماد در اوج بی اعتمادی. باید او را مدیون خودم کنم و آن وقت مالکش شوم. صاحبش. صاحب روحش...

 اما هوسرانی پویان رویه کار است, او در کنار فعالیت های اقتصادی خود, فعالیت های سیاسی خاصی نیز دارد. از آذر می خواهد به عقد امیر دربیاید. امیر فعالیت های سیاسی مخفیانه ای دارد و می خواهد به کمک پویان که گویا از افراد رده بالای سازمانش است , از ایران خارج شود. آذر به عقد امیر در می آید تا اگر امیر دستگیر شد و به زندان افتاد بتواند با او ارتباط برقرار کند...

پویان در قسمتی از داستان گفتگویی با همسر خود دارد که قابل توجه است. او شخصیتی از همسرش را می بیند که دیگران نمی بینند و البته چیزی را هم که دیگران می بینند او نمی بیند! از نظر خواننده هم شخصیت پویان شیطانیست اما گفتگوهای این بخش آدم را به فکر فرو می برد, فکر این که آدمها چه قدر می توانند پیچیده باشند و شناخت آنها نیز به همان نسبت سخت...

از نظر پویان اهداف, استفاده از هر نوع وسیله ای را توجیه می کند. در این راه البته انسانهای ساده دل قربانی می شوند. همه اشخاص دیگر داستان از جمله زنان آن همگی از این جمله اند و قربانی سادگی و ظاهربینی خود می شوند.

می دونی مشکل شیطون چیه؟ اون می گه راست تو چشم های من نگاه نکنین، کفش های منو پاتون نکنین، براش مهم اینه که تو یه جوری بهش اهمیت بدی...

2- آرامش انگلیسی : ترس از مرگ و فرار از مرگ... راوی نویسنده میانسالی است که علیرغم کاراکتر غیر مذهبی و از لحاظ سیاسی غیر خودی, در جبهه حضور دارد و گزارش تهیه می کند. از نظر او آدم وقتی به مرگ نزدیک تره, کم تر احساسش می کنه و این دلیل حضور اوست. در اهواز با دختری به نام مهرنوش آشنا می شود , نمی داند دوستش دارد یا نه , اما وقتی با اوست به مرگ فکر نمی کند. بیژن هم خبرنگار است و نظری نسبت به مهرنوش دارد و چند سرباز دیگر هم به همین ترتیب... عشق است که به زندگی معنا می دهد.

داستان هم از نظر نوع گزارشش از جنگ و آدمهای درگیر آن و هم از نظر نوع روایت جالب توجه است. راوی در خط مقدم کتابی را می خواند که شخص اول آن داستان هم در جنگ کتابی را می خواند که همین داستان راویست!

مثل سربازی شده ام که با نامزدش خوش و بش کرده و حالا هم سرحال است و هم غمگین و افسرده.

سرم را بلند می کنم و عراقی ها را می بینم , آدم هایی مثل ما. چنان مضطرب این سو و آن سو می دوند و سنگر می گیرند که یادم می رود گلوله هایی که از روبرو می آیند گلوله های آن ها است و می تواند ما را بکشد.

مگه همه آدمایی که عاشق می شن دنبال چی هستن؟ اونا هم از مرگ فرار می کنن.

پیشروی مهمه , تا کجا , تا کی , نمی دونم.

3- راستی آخرین بار کی پدرت را دیدی؟ : راوی داستان روزنامه نگاری است که برای دیدن پدر مریضش به شهرستان می رود. در کوپه قطار با 3نفر همراه است, دو نفر که آدمهای معمولی هستند , ممکن است انگشتر عقیق داشته باشند اما اهل نوشیدن هم باشند. نفر آخر فردیست مذهبی و جبهه رفته و آسیب دیده از جنگ (اعضای خانواده اش را در جنگ از دست داده است) که نمی خواهد با دیگران ارتباطی برقرار کند. در مورد دیگران با پیش فرض های خود قضاوت می کند, مثلاً در جایی که راوی شغلش را می گوید سریع می پرسد کیهانی هستید؟ (برای قضاوتش مهم است) و وقتی اسم خرداد و فتح به میان می آید می گوید: پس زنجیره ای هستید (قضاوت صورت می پذیرد). راوی سعی در برقرار کردن ارتباط و کاهش سوء تفاهمات دارد.

اما داستان این نیست! راوی در ایستگاه مورد نظر پیاده می شود و به روستایی که پدرش (وکیل) چند سالیست در آنجا اقامت گزیده است می رود. پدر پیر مستبد با دختری جوان ازدواج کرده است و حال دچار سرطان شده است و مرگ نزدیک است:

هرگز فکر نکرده بودم او هم می میرد... پدری که صدایش زانوهای ما را از ترس می لرزاند و پدری که حرف های ما برایش مهم نبود. مهم این بود که او چه می گوید و ما چگونه انجام می دهیم... نه از مرگ او راضی ام و نه متاثر, فقط تهی هستم. نمی دانم اگر او نباشد برای اشتباه ها و گناهانم باید یقه چه کسی را بگیرم.

در ابتدا به نظر می رسد که دو قسمت داستان به هم نمی چسبد اما اینجا هم بحث موانع ارتباطی است و سوء تفاهمات ناشی از آن... وقتی نتوانی با نزدیکانت تفاهم پیدا کنی و آنها را درک کنی امکان ارتباط برقرار کردن با دیگران البته جای خود دارد و بالعکس.

***

داستان ها زبان ساده ای دارند و بعضاً دیالوگ های جذابی دارد. من این مجموعه داستان را پسندیدم. این کتاب را نشر چشمه در 131 صفحه به چاپ رسانده است. (کتاب من چاپ اول 1382 در 1200 نسخه و به قیمت 1000تومان است)

.

پ ن 1: از مرز دو سوم آنا کارنینا گذشتم! نیاز به هل دادن دارم!! (همسایه ها یاری کنید تا من کتابخوانی کنم)

پ ن 2: برای کتاب بعدی از میان گزینه های زیر انتخاب کنید و رای بدهید:

الف) تونل  ارنستو ساباتو  (نویسنده آرژانتینی که ماه قبل از دنیا رفت. یک چیزی تو مایه های بیگانه کامو باید باشد)

ب) قاضی و جلادش  فردریش دورنمات (جنایی – 1001 کتاب)

ج) ناتوردشت  جی.دی.سالینجر  (توضیحی ندارم بدهم که تا الان نخوندمش – 1001 کتاب)

د) نادیا    آندره برتون (رمان سورآلیستی و ظاهراً مانیفست آن 1001 کتاب )

ه) یوزپلنگ  جوزپه تومازی دی لامپه دوزا  (رمان تاریخی – ایتالیا زمان گاریبالدی – اسم نویسنده اش که خوشگله 1001)

...............

پ ن 3: نمره کتاب 3.3 از 5 می‌باشد.

سالگرد وبلاگ

یک سال گذشت! اصلاً هم مثل برق وباد نگذشت! کندتر از حد معمول هم نگذشت... کاری به نسبیت زمان و موهای قشنگ انیشتین ندارم, گذر زمان مثل همیشه بود. امممما ! شرایط به گونه ای بود که آدم حس می کرد دارد یک سیگار با کیفیت می کشد و آنقدر حال می کند که مدام میاد جلوی دوربین و خواهش می کند فقط وقتش را زیادتر کنید.

بد آموزی داشت؟! حق با شماست ... به جای سیگار می تونید اووم می تونید اووم ... چه انتظارهایی دارید از یک میله دهه پنجاهی... به جاش یک کتاب بگذاریم و قضیه فقر تفریحات سالم را درز بگیریم.

در این یک سال کتاب های زیادی خواندم (77 تا که آمارش هم نه در بانک مرکزی که همین بغل... کجا برادر؟ این بغل نه! اون بغل رو می گم). زیاد خواندم , که اگر نبود این وبلاگ و خوانندگان پیگیر و با مرامش , نمی خواندم. این را بدون تعارف می گم, مطمئنم که 10 درصد آن را هم نمی خواندم. تازه کیفیت خواندن هم مطرح است , نه این که الان فکر کنم که دارم با کیفیت می خونم و خدا شدم , نه این قدرها هم کم جنبه نیستم , ولی حس می کنم که یک اپسیلون بهتر شدم... حداقلش اینه که به سبب نوشتن مطلب مجبور بودم که در حد توانم با دقت بیشتر بخوانم...

گفتم به واسطه وبلاگ و خوانندگانش... وبلاگ بدون خواننده هم چندان انگیزه ای ایجاد نمی کند, پس چه باقی می ماند؟ بله! شما دوست عزیز , دقیقاً شما و حتی شما....

در این مدت 75 عدد از کتاب های کتابخانه خودم خوانده شد و بدین ترتیب شرمنده کتابخانه ام نشدم! کتابی که در کتابخانه قرار بگیرد و خوانده نشود و قرار هم نباشد که خوانده شود, تقریباً مثل آن است که رفته باشد زیر پرس پست قبل و خمیر شده باشد... این گونه است که همه ما به نوعی همکار هانتا هستیم و ...

 ***

قرار بود برای جشن سالگرد! (کدوم جشن؟! آه ترک عادت... یاد نوار شهر قصه به خیر!) یک داستان کوتاه را بخوانم و لینکش را اینجا بگذارم تا از باب همون قضیه قصاب و شعرخوانی که در پست قبل گفتم به صورت زورچپان صدایمان را وارد دنیای مجازی بکنیم. حقیقتش یک داستان کوتاه از هاینریش بل بود به اسم "اقدام خواهد شد" که خوانده بودم برای این قضیه ولی به دلیل پاره ای مشکلات فنی نرسید! که در اولین فرصت می رسانم.

عجالتاً همان دو تا شیرینکاری مربوط به عید نوروز را که اینجا مجدد می گذارم را گوش کنید تا همکاران در واحد فنی مشکل را رفع کنند. 

* پ ن 1: هنوز مشغول آناکارنینا هستم و به خط یک سوم رسیدم. پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب "کفش های شیطان را نپوش" احمد غلامی خواهد بود. پ ن 3: در پست بعدی انتخابات کتاب های بعدی را خواهیم داشت, گفتم که شناسنامه هاتون رو دم دست نگه دارید.