میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

کودکانه

داشتیم توی حیاط پشتی مدرسه فوتبال بازی می کردیم. بعد از اینکه دبستان جدید آماده بهره برداری شد و ما برای ادامه کلاس سوم به اینجا منتقل شدیم تازه زنگ ورزش برای ما معنا پیدا کرده بود. همه می توانستیم همزمان با هم بازی کنیم! تازه کلی فضای خالی هم باقی می ماند.

مدرسه شهید صدوقی دو تا حیاط داشت; یکی جلوی ساختمان بود که صبح ها داخلش به صف می شدیم و زنگهای تفریح در آن پخش می شدیم و حتا می توانستیم قلعه بازی کنیم , این حیاط از طریق راهی که بین ساختمان و دیوارحیاط ایجاد شده بود به حیاط پشتی وصل می شد. حیاط پشتی مخصوص زنگ های ورزش بود.وقتی به پشت ساختمان می رسیدیم اول یک زمین فوتبال درست و حسابی بود و آن طرف زمین فوتبال , زمین وسیعی بود که سه تا پله سطحش بالاتر بود , داخلش دو تا حلقه بسکتبال و یک تور والیبال بود و یک فضای وسیع بدون کاربری که می شد انواع بازی های دویدنی را داخلش انجام داد. البته خیلی زود کاربری جدیدی برای این زمین پیدا شد; بعد از شروع بمباران ها , آن قسمت را گودبرداری کردند و یک پناهگاه زیرزمینی ساختند و عملاً آن بخش حیاط ورزش غیرقابل استفاده شد. جنگ از راه های مختلف پوزه اش را داخل دنیای کودکانه ما می کرد.

داشتیم توی حیاط پشتی فوتبال بازی می کردیم. زنگ ورزش بود و مطابق معمول آقای ورزش توپ را به مبصر تحویل داده بود و خودش داخل دفتر استراحت می کرد و البته گاهی هم از پشت پنجره نگاهی به بچه ها می انداخت. دیوار حیاط مدرسه چندان بلند نبود، البته شوت های بچه ها هم آن قدر قوی نبود که توپ از حیاط خارج بشود , اما خب این قضیه محتمل بود که اتفاق بیافتد. هنوز کشیدن فنس و میله روی دیوارهای حیاط مدرسه ها باب نشده بود.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم. گوشه های لبمان کنار لاله های گوشمان بود. همه دنبال توپ می دویدیم و هرکسی پایش می رسید ضربه ای به توپ می زد و همه همزمان با هم نرمش حنجره را هم انجام می دادند!. بالاخره آن اتفاق افتاد. توپ از دیوار حیاط گذشت و افتاد آن طرف... پشت دیوار یک زمین وسیع و محصور قرار داشت که متعلق به یک مصالح فروشی بود...چند لحظه سکوت... فقط یک توپ داشتیم و یادمان بود که یک بار وقتی توپ مان ترکیده بود , آقا ورزش توپ جایگزینی به ما نداد و تا آخر زنگ ورزش گوشه های لبمان آویزان باقی مانده بود. چه کار باید می کردیم؟ گفتن موضوع به آقا و خواستن یک توپ دیگر بی فایده بود. تازه گفتنش ساده هم نبود , دقیقاً شبیه رفقای الیور توییست وقتی که می خواستند در یتیم خانه طلب غذای اضافی بکنند! الیور توییست حداقل ماهی یک باراز تلویزیون پخش می شد و خواه ناخواه ما بچه های کم توقع و ساکتی بار می آمدیم!

داشتیم فوتبال بازی نمی کردیم! و طبیعتاً فکر راهی بودیم که این چند دقیقه از سهم نشاط هفتگیمان را حفظ کنیم. دو سه نفر قلاب گرفتند و من وسه تا از بچه ها بالای دیوار رفتیم. محسن و اصغر از آن طرف پایین پریدند و بعد از یافتن توپ و پرتاب آن به داخل حیاط, کنار دیوار آمدند و به کمک من و محمد بالا آمدند و همگی به درون حیاط بازگشتیم و عملیات نجات شادی , با موفقیت انجام شد.

داشتیم فوتبال بازی می کردیم ... مبصر فراخوانده شد و بعد از لختی ما چهار نفر فراخوانده شدیم... در طبقه همکف، اتاق کوچکی بود که محل نگهداری وسایل کمک آموزشی بود... داخل این اتاق کنار هم ایستادیم...آقاورزش آمد...آقاورزش با اخم آمد...البته دوره دوره ی اخم بود , اخم انقلابی. همه آدم بزرگ ها در حال رقابت برای ساختن بودند... هرکسی معتقد بود راهی که به آن ایمان دارد بهترین و تنها راه ساختن است... همه آدم بزرگ ها با ایمان بودند.

- گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه که از دیوار بالا رفتید؟

محسن فکر کرد که جمله آقا واقعاً سوالی است , خواست جوابی بدهد که... شترق... دست سنگین آقا ...

- وایسید اینجا...از جاتون جم نخورید تا من برم شیلنگ آقای لازمی زاده رو بیارم ...

شیلنگ آقای مدیر از ابزارهای معروف و مهم آن دوران بود... ما چهار نفر سر جای خود ایستادیم و تکان نخوردیم , همانطور که اجدادمان در زمان مغول تکان نخوردند... هر کدام چهار ضربه شدید شیلنگ نصیبمان شد در حالیکه آقا هنگام زدن مدام تکرار می کرد: گوساله ها!! فکر کردید اینجا خونه باباتونه ...

همه داشتند بهشت می ساختند.

***

"هی! اینجا خانه خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" .... اتهامی که سه معنی دارد , نخست اینکه فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه خودش رفتارش مثل خوک است , دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد , و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.

هاینریش بل ، عقاید یک دلقک ، ص 312 (نشر چشمه)

***

پ ن 1 : متاسفانه در محل کار، درگیر پروژه ای شده ام که هر روز باید به این طرف و آن طرف بروم و طبعاً فرصت وبگردی به شدت پایین آمده است. از اینکه دیر به دیر فرصت حضور در وبلاگ دوستان و خودم! نصیبم می شود غمگینم.

نظرات 24 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://mamrizzio.blogfa.com/

دوران دبستان بنده هم متصل شد به اواخر جنگ. حال و هوای مردان مقدس و با ایمان را خوب یادم هست! جایش مونده


البته خوبی درگیری های کاری شما این است که شما را بیشتر می بینیم! :)))

سلام برادر
خسته نباشی
اون اوایلش ایمانشون خیلی مستحکم تر بود
...............................................................
تصادف و شانس رو نباید دست کم گرفت این برخورد خیلی جالب و غیرمنتظره بود...

قصه گو چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

تو یه برنامه تلویزیونی مصاحبه با امین تاریخ به هنگام مقایسه سینمای کودک ایران و جهان دو مقایسه جالب انجام داد. مثالش این بود که تو سریال قصه های مجید یه قسمتی بود که مجید نتونست دستمزدش رو از صاحب کارش بگیره و ناچار شد دست به دامن یکی از بزرگترها بشه تا حق و حقوقش رو بگیره. از اون طرف در فیلم سینمایی تنها در خانه، اون پسر کوچولو به تنهایی در مقابل دزدان خانه اش می ایسته و از خودش و خانه اش دفاع می کنه.
صحبت آقای تاریخ این بود که ما به طور تلویحی به بچه هامون یاد می دیم که نمی تونن از حقشون دفاع کنن و حتمن باید یه بزرگتری پیدا بشه حقشون رو بگیره اما امریکایی های به بچه هاشون یاد می دن که مهم نیست کوچیک باشی یا بزرگ در هر شرایط می تونی از خودت و زندگیت دفاع کنی.
حالا حکایت همون الیور تویسته که به قول خودت دوران بچگی ما هر ماه از تلویزیون پخش می شد و به طور تلویحی به ما یاد می داد که هیچ وقت چیزی نخواییم حتی زمانی که حقمونه.
اشاره خیلی خوب اما دردناکی بود. من هنوز روم نمی شه بعضی چیزها رو که حقمه طلب کنم.
گیدنز کتاب خیلی خوبیه. سبک و پربار. ایده بسیار به جاییه. منتظریم.

سلام
مقایسه جالبی بود ... ممنون از نقلش...
......
البته ما پدر و مادرها هم باید فضای مناسب را در اختیار کودکان قرار بدهیم خوش به حالشون
......
من هم هنوز دقیقاً اینجوری هستم و عجیب عذاب می کشم
.....
همیشه بهش مراجعات پراکنده داشتم و تقریباً همیشه راضی بودم ، از این پروژه خلاص شم سال دیگه جزو برنامه است...

ایوا داوران چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ب.ظ http://evadavaran.blogfa.com

عالی

باید از دید شما بچه های متولد شده در سالهای کمی مونده به انقلاب و چند سال پس از انقلاب ما آدم های آرمانگرایی که موقع انقلاب آدم بزرگ بودیم و در خیال ساختن بهشت را دید تا فهمید آرمانگرایی چه چیز گ...ی است
خوشبختانه یا بدبختانه شخص من علیرغم آرمانگرایی به دلیل دگراندیشی هیچوقت فرصت مشارکت در ساختن بهشت را پیدا نکردم
حالا آرمانگرایی هم مثل خیلی دیگر از یادگارهای جوانی در پستوی حافظه خاک می خوره

سلام

....
فضای عجیبی بود... پدر به پسرای عمه طعنه جوجه کمونیست می زد اونا طعنه لیبرال ...البته همه با هم خوش بودند! بعد یه دفعه همه حذف شدند با هم...البته همچین یه دفعه هم نبود...
اما من و ما تحت تاثیر فضای مدرسه بودیم تا خونه...تا بالاخره چشممان باز شد
یادش به خیر گاه و بیگاه باید تذکر می شنیدیم که اینو که شنیدی جای دیگه نگی ها!! مغزمان هنگید و دیگه ترجیح دادیم کلاً هیچی رو هیچ جا نگیم

نسیم چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

چهارصد ضربه

سلام
به شیلنگ الان حساب کنیم تقریباً همین قدر میشه

دیوانگی محض من چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

میله جان منم سرم شلوغ مثل تو وقت کنم میام
اوه پس میله ما هم به بدون جرم شلنگ خورده اخ اخ
ولی در کل عالی نوشتی

سلام
به امید خلوتی...
خون ما رنگین تر از بقیه نبود
ممنون

آنا چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ

چه جالب به هم مربوط بودن
عجب دوران سیاهی بود

سلام
بالاخره دورانی بود ... بد و خوبش مخلوط بود... گذشت ...همین
ممنون

امیر چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 ب.ظ http://classickind.blogfa.com/

البته چه انتظاری دارید بعد از سیاهی دوران شاه سریعا وارد دنیای سفیدی شویم ؟
ببخشید مثل اینکه یادم رفت که امروزه هم به اصل " لذت طلبی" بچه ها توجه زیادی نمیشه . شاید هنوز هم مدرسه، مکانی شبیه پادگانه !!

سلام
من که بچه بودم اهل انتظار نبودم...اتفاقاً هروقت پدرم غر می زد من همین مطلب رو بهش می گفتم!! کظم غیضی می کرد طفلک! البته همیشه ضرب المثلی چیزی هم بارمون می کرد
بعدشم وقتی همه جا می گفتند دیو چو بیرون رود فرشته درآید...یعنی در آن واحد...
.........................................
دقیقاً هرچند واقعاً قابل مقایسه نیست با زمان ما ولی هنوز خیلی جا داره...
سوالت رو هم می جوابم

رها از چارچوب ها چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ب.ظ http://peango.persianblog.ir/

البته که بچه هایی که دسته کم ماهی یه دفعه الیور نویست می بینن و برخلاف بقیه شخصیت های کارتونی هم پدر و مادر دارن و هم جای خواب دیگه از خدا چیزی نمی خوان .... عجب تو حال و هوای بل موندی. این جمله اش عجیب چشم منو گرفته بود، خیلی هوشمندانه استفاده اش کردی.

سلام
نکته تکمیلی خوبی بود...
در حقیقت الان عجیب در این گرگ بیابان مانده ام مانند چیز در گل!
پیشاپیش باید بگم این کتاب کتاب من نبود سعیمو می کنم تا تهش برم
این سه کتاب آخر حکم سونای بخار و حوضچه آب گرم و آب سرد متوالی را داشت

محمد رضا ابراهیمی پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
خاطرات نوستالژیک وقتی با مکمل فلسفی آورده می شود خواندنی می شود.
جالبه حیاط ابتدایی ما هم چنین بود. البته با دو فرق!
۱-پشت مدرسه کسی حق رفتن نداشت
۲-پناهگاه رو جلوی مدرسه ساختند. (یک کتاب خاطره از دوران جنگ دارم)
۳- شما برای آوردن توپ و من برای رفتن به حیاط پشتی شلنگ خوردم
سومی مشترک بود!

سلام
ممنون
1- ما هم فقط زنگ ورزش حق رفتن به آنجا را داشتیم
2- به به کتاب
3- اگه نمی خوردیم الان یه چیزی کم داشتیم!!! قضیه اون قماربازه است

سفینه ی غزل پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ http://safineyeghazal.pershanblog.ir

سلام
پست های شما تا به حال با تحلیل و بررسی کتاب بوده یا نقل خاطره... ولی این بار تلفیقی هنرمندانه از هر دو بود.
آخ آخ الیور تویست... یادش به خیر...

سلام
ممنون
واقعاً یادش به خیر

آهو پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ

هاچ!تو را به جان مادرت قسم مرا به گند کودکی نبر.من30سال سینه خیز آمده ام و تازه یادم رفته:علامتی که هم اکنون میشنوید...من کتاب تاریخ سوم دبیرستانم را چنان جر دادم که چهارراه ولیعصر به خود لرزید.که پارک دانشجو خود را خیس کرد.که سنگفرشهای انقلاب را پاره کاغذها پوشاند و دست سنگین مدیر مرحوم دبیرستان بر گونه ام نشست و اشک تاریخ ریخت.من سراپا تقصیر از7هزارسال خاطره،از7هزارسال زنده به گوری،اینک در عصر ماست و خیار کارخانه ای،در عصر تخم مرغ دانه ای،در سرمای برفی که از آن ما نیست،در بلوای حرفی که از آن ما نیست در بالکنی خالی از بند رخت ایستاده ام و به خرسهای قهوه ای فکرمیکنم که هیچگاه زمستان ندارند بهمن ندارند... "حامد حبیبی"
الیورتویست رو تاحالا ندیدم ولی ژن "تو هیچ گپ نزن" به من هم منتقل شده.چه تطبیق زیبایی بود این عقاید یک میله.دیروز شیلنگ امروز باتوم فردا...

سلام
اول این که ببخشید دیر شد به همگی.....
...........................................................
دوم این که ببخشید به جاهای ناجور بردمتان رفیق بد که میگن همینه
سوم اگر روند این باشه فردا خیلی خطریه البته پس فردا
ممنون

فرزانه پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
الان اینا رو می گویی که دردت کمتر شود ؟ یا می گویی که پسرکان حالشان بهتر شود ؟

نه ! اینها هر وقت گفته شوند پر از تلخی اند مال شما یک جور بود مال ما یک جور دیگه
صدایی می آید : دخترهااااااااا مقنعه ها جلو سرها پایین !

سلام
می گم که یادم باشه خودم این اشتباه رو تکرار نکنم...چون اگه تکرار کنم تلخ اندر تلخ میشه
حواسمون باید جمع باشه...
درد را باید گفت

پیانیست جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

من تلخی دوران کودکیم رو با یاد و خاطره «قصه شب ساعت ده و ده دقیقه هر شب به جز جمعه ها» شیرین میکنم.

سلام
قول می دم خاطره بعدی شیرین باشه
جمعه ها هم ظهر جمعه بعد ناهار ساعت 2 بود...اونم خوب بود

پیانیست جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

داستان تلخ قتل عشق و کودکی به فرمان ایدئولوژی

سلام

هنوز شرایط خوندن کتاب مهیا نشده؟!
قول ساعت رو دادم در کامنت دونی ها

hazhir جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ http://zoo5000.blogfa.com/

مثل محمد رضا جنگ گند زد به آخر دبستان من. البته قبلش انقلاب گند زده بود و جنگ گند تکمیلی بود. کاش فقط امروز یک باغ آلبالو داشتیم که به نام ایران شناخته می شد نه یک کویر سرد و خشک چرا که حق ایران خیلی بیشتره.اما حیف که اسیر یک دایره نکبت باره

سلام
حق ایران خیلی بیشتره...نمی دونم؟ یعنی مطمئن نیستم! باید برای داشتن باغ آلبالو رفت دنبال کاشتن نهالش... نه؟!
مخلصیم

منیره جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام
تا باشد کار باشد و سلامتی همین که مشکل و دردسر دور باشد بسی جای شادمانی است .
.............

اگر مقایسه مرا هلاک نکرد شاید نمیرم .
ما رو نمیزدند اما تحقیر و توهین کمتر از کتک خوردن نبود .
من خیلی مثبت بودم فرصت توهین شدن بهشان نمیدادم ولی توهین شدن دوستان صمیمی قدمون رو کوتاه میکرد.
......
اینجا ...برای بچه ها کلاس کنترل هیجان میگذارن که فقط با چند تا فن کاربردی بچه ده سانت قد میکشه و چند سال بزرگ میشه
اینجا ...
اینجا ...
اینجا هیچی ... غریبی سخته .

سلام
کار همانطور که در کامنت قبلیت اشاره کردم 180 درجه تغییر کرده و فرصتی لازمه که خودم رو تطبیق بدم...
.............................................
البته در این زمینه زن و مرد تفاوتی نداشتند! سهمشان یکسان بود
.............
آه
آه
آه

ن.د.ا شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

تو نمیای اما مخاطبها خوب هواتو دارن.
یاد مدرسه خودمون افتادم که چقدر حقارت را تحمل می کردیم. که در نهایت بفهمیم ما انسانهای تربیت ناپذیری هستیم و همیشه باید زود بالا سرمون باشه... یادمه سر یک جریانی ما را کشوندند دفتر. مجبورت می کردند سر موضوعی که چندان هم مقصر نبودی و هرچی فکر می کردی میدیدی اشتباهی ازت سر نزده می گفتم به جای حاضر جوابی عذر خواهی کن. حاضر جوابی یعنی باز کردن گفتگوی منطقی در خواست ادله و برهان. تازه وقتی عذر خواهی می کردی می گفتند همین؟ عذرخواهی کردی تموم شد؟

سلام
من در اولین فرصت میام ... مطمئن باشید
دوستان هم لطف دارند
.......
آی آی آی...آسمون یکرنگی داشتیم

فرواک شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
از دست اون پناه گاه ها. هیچ کارایی هم نداشتند. تا زانو تو آب فرو می رفتیم. ترسناک هم بودند.
ما هم تو دبستان حیاط پشتی داشتیم، اما به این وسعت نبود. تو زنگ تفریح ها پشت بوته ها یواشکی می نشستیم به تقسیم کردن خوراکی هامون. یادش بخیر با خط کش سیب قاچ می کردیم.
من که اصلاً کارتون الیورتویست رو دوست نداشتم. بدجور شستشوی مغزی مون می دادند و ما خبر نداشتیم.

سلام
کارایی در حد صفر... اگر نگوییم منفی چون محل خلاف هم بود!!!
....
اون مدرسه تازه ساز وسعت خوبی داشت...البته الان اون قسمتی که پناهگاه و اینا بود یه مجموعه استخر و سونا شده و از مدرسه جدا شده

لاله شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://nocomment.blogsky .com

جداً ها! می ایستادیم کتک رو میخوردیم ...یادمه کلاس دوم یه معلمی داشتم بیست میشدم سر امتحان ورقه رو هم نشوةم میداد ولی تو کارنامه تبدیل میشد به ١٩ یا ١٨ بدر مادرم هم با معلم کلاس اول انواع و اقسام تشریقها و جایزه ها رو بهم میداند که ناراحت نشم ،فقط برام سواله الان که جرا کلاسم رو عوض نکر ند؟! فکر کنک یه جیزی باشه تو مایه های همون ایستادن شما!

سلام

واقعاً که...
واللللا نمی تونستیم واینسیم! دمار از روزگارمان در می اومد از دست معلم ورزش آدم کتک بخوره دیگه نوبره والللا همه عقده ای بودن اون زمان به نوعی

دیوانگی محض من یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

میله پیشم بیا منتظرتم

سلام
چشم

لیلی مسلمی یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ

در مورد پ.ن 1 بزن قدش... همدردم باهات شدیییییییییییید... منم دچار تنش کاری شدم. تو خونه هم حوصله ی اینترنت بازی ندارم.

سلام
من شرح وظایف کاریم کلاً عوض شده!!! هر روز باید برم به یکی دو تا شرکت و کارخونه سر بزنم و کلی ایرادگیری و صورتجلسه و اینها...اصلاً فرصت سر خاروندن هم ندارم به میلا! (مولای میله هاست ایشون)

پیانیست یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

خوندم و پست مربوطه رو هم مرقوم کردم.

سلام
آورین

پیانیست دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ق.ظ http://baharakmv21.blogsky.com

به نظر شما دلیل پاره شدن کتاب تاریخ معاصر سوم دبیرستان که مشترکا در کل کشور ایران همزمان و بدون هماهنگی قبلی انجام شد چه بود؟(با رسم شکل 0/25 نمره)
اشاره به کامنت آهو.

سلام
1- به خاطر علاقه شدید ....
2- به خاطر صداقت نوشته هاش که آدم دوست داره خودش رو جر بده اما به دلیل عدم امکان به کتاب رو می کنه
3- هر دو
4- هر سه

سرونار یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام ما هم یه حیاط پشتی داشتیم که به خاطرش ۵ ضربه خط کش فلزی خوردم ...
اما چه جوری می تونم احساسمو بیان کنم اون موقعی که صدای آژیر خطر هنوز حرکت خون رو در رگهام کند می کنه و یا وقتی که دایی ام رفت و دیگه بر نگشت ودختر ۶ساله ای که از مامانش می پرسه مامان مفقودالاثر یعنی چی ؟
وحالا می فهمم که یعنی یک عمر انتظار...

سلام
خیلی آشناست این حرف ها ...

دور و بر همه ....
ممنون از وقتی که گذاشتی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد