میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دلقک خوب

اول مسیر است و ماشین مسافرکشی جلوی پایم ترمز می زند. از موی سفید راننده مشخص است که حکماً بازنشسته ایست که دارد از این راه کمک خرجی تهیه می کند. از همین ابتدا شروع می کند به نک و نال های زیر لبی که چرا در ابتدای مسیر فقط دو مسافر به تورش خورده است... از سمت راست با سرعت کمی می راند تا مبادا مسافری را از دست بدهد. آفتاب سوزنده و داغ است و خبری از کولر نیست.

بیست متر جلوتر مردی از پیاده رو وارد خیابان می شود و یکی دو متری عرض خیابان را طی می کند و بعد از لختی درنگ قدمی به عقب برمی دارد...آشکارا مشخص است که قصد عبور از عرض خیابان را دارد. راننده در این بیست متر سه بار بوق می زند و مرد سه بار کله اش را به سمت بالا حرکت می دهد... راننده بی خیال نمی شود و با کم کردن سرعت به سمت مرد متمایل می شود و مرد مجبور می شود یک قدم دیگر به عقب برود!

چند متر جلوتر زنی بین دو اتوموبیلی که کنار خیابان پارک شده اند ایستاده است و پشتش به ماست...راننده سه بار بوق می زند...زن حرکتی نمی کند...راننده در موازات زن می ایستد و مقصدش را فریاد می زند...زن حرکتی نمی کند و راننده با عصبانیت حرکت می کند!!

چند متر جلوتر دو جوان زیر درختی در پیاده رو در حال چرت زدن هستند. راننده چند بار بوق را به صدا در می آورد به این امید که شاید این جوانان ظرفیت را تکمیل کنند...

صد متر جلوتر دختر جوانی از اتوموبیلش پیاده می شود و در را قفل می کند و به سمت مخالف می چرخد...راننده باز هم بوق را به صدا در می آورد و...

از ابتدای مسیر تا انتها بوق های فراوانی زده می شود اما دریغ از یک مسافر...البته مسافر هست اما نصیب راننده ما نمی شود و علتش هم نامشخص نیست!!

یاد هانس شنیر می افتم و جایی که پدرش را از تصمیمش مبنی بر دلقک شدن آگاه می کند و پدر کارخانه دار و مایه دارش بعد از لختی درنگ (قریب به مضمون و با اتکا به ذهن مغشوش من! ) می گوید اشکالی ندارد اما اگر می خواهی دلقک شوی سعی کن دلقک خوبی بشوی.

.

پ ن 1: هنوز کارتن های کتاب باز نشده است و طبیعتاً وقتی هنوز لوسترها نصب نشده اند اگر به سراغ چیز دیگری بروی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 2: تازه دیروز بعد از یک هفته تلفن وصل شد و اگر بلافاصله اقدام به وصل اینترنت کنی گاف بزرگی داده ای...

پ ن 3: خوشبختانه! در حالی که یک پای من در کرج بابت تعمیرات و رنگ آمیزی خانه قبلی است و پای دیگرم درتهران بابت کارهای موجود در خانه فعلی و پای سوم در محل کار که از اتفاق وسط همون مسیره!! ، لوله آب خانه مادر نشت کرده است و سقف را ترکانده و کلی خسارت و مشغولیات! به بار آورده است و در نتیجه پای چهارم هم اونجا گیر...دیگه رسماً رفتم قاطی چارپایان...حالا همه اینها به روی هم سبب شده است که فرصتی برای دادن گاف فراهم نگردد!... البته به قول رفیقمون هاینریش بل اگر می خواهی چهارپا بشوی سعی کن چهارپای خوبی بشوی!

پ ن 4: تا قبل از این جابجایی به دلیل استفاده از مترو یک ساعت فیکس برای مطالعه روزانه داشتم اما حالا وقت را باید از کجا فراهم کنم؟... نگران نیستم ...بالاخره راهش پیدا می شود.

پ ن 5: فعلاً انتخابات برگزار کنیم بلکه فشار از پایین فراهم شود تا بعد... به دلیل این که 4 عنوان کتاب از نوشتن عقب هستم گزینه های پیش رو همگی تقریباً از کلفت سانان انتخاب شده اند!!

1) امید  آندره مالرو  (ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات خوارزمی، 567صفحه )

2) تسلی ناپذیر کازوئو ایشی گورو (ترجمه سهیل سمی ، نشر ققنوس ، 736 صفحه)

3) عروس فریبکار  مارگارت اتوود (ترجمه شهین آسایش ، نشر ققنوس ، 702 صفحه)

4) کوزه بشکسته  مسعود بهنود  (نشر علم ، 400 صفحه ، هدیه تولد )

5) گفتگو در کاتدرال  بارگاس یوسا (ترجمه عبداله کوثری ، نشر لوح فکر ، 704 صفحه)

علم الاسباب

در طول تاریخ مدرن ایران ، مردان و زنان زیادی از اسباب کشی نالیده اند و به حق هم نالیدند... این مقدمه ای شد تا به قول شاعر: ما هم نال خود را می کنیم آغاز!!

البته خواننده های مطلب اکثراً خودشان استادند و اظهار فضل پیش بزرگان به چه ماند؟ به معلق بازی... لذا فقط به نکاتی کاربردی با توجه به تجربه اخیر (همین جمعه ای که گذشت!) اشاره می کنم ، باشد که آجری روی آجر نهاده باشم و در شکل گیری و پیشرفت "علم الاسباب" نقشی...

1- از یکی دو روز قبل از شروع مناسک اسباب کشی به هیچ عنوان ناخن خود را از ته نگیرید که وجود اندکی ناخن لازم و بسیار کارگشاست... نه برای چنگ زندن به هر چه دم دست است آن زمان که فشار از حد فزون می یابد ، نه!... بلکه برای پیدا کردن سر چسب نواری و باز کردن گره طناب...

2- اگر از همکف به همکف هم اسباب کشی داشته باشید باز هم کارگران اسباب کش بهانه ای برای ناله زدن پیدا می کنند. زیاد به این مسئله توجه نکنید به هر حال شما هم وبلاگ دارید و یا گزینه های دیگر... به هر حال نالیدن هیچ گاه تمام نمی شود فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود.

3- در هر صورت شما بابت اسباب کشی حدود دو برابر مبلغی که تلفنی یا حضوری با اتوبار توافق کرده اید را خواهید پرداخت پس بهتر است که زیاد دست و پا نزنید... شل کردن و توکل کردن مال این جور مواقع است.

4- اگر شما فکر می کنید یک خاور اثاث دارید ، روی دو خاور حساب کتاب کنید! به اسم این مناسک توجه کنید: "اسباب کشی" یا "اثاث کشی"... مهم اسباب یا اثاث نیست بلکه "کش" است... در یک کلام اسباب اثاثیه در این فرایند جابجایی کش می آید و حجم بیشتری پیدا می کند.

5- جمع شدن اسباب در خانه قبلی یک نوع تابع نمایی است که به مجانبش (که همان تمام شدن صد در صدی است) نزدیک می شود اما در بی نهایت هم به یکدیگر نمی رسند و این به آن معناست که در هر صورت مقداری از اسباب در خانه قبلی می ماند...پس زیاد جوش نخورید.

6- زیاد حسرت آن فیلم ها و رمان هایی که شخصیت اول داستانشان یک چمدان دستش می گیرد و جابجا می شود را نخورید! آنها قصه هستند!! و برای سنگین شدن پلک!!!

7- شکستنی اسمش روی ش است ... می شکند ... استخوان ترقوه ات نشکند دوست من!

8- اگر با این اسباب اثاثیه فعلی چند بار (دو الی سه بار نهایتاً) جابجا شده اید قبل از شروع مناسک به این موضوع فکر کنید که: آیا به صرفه نیست که یک ساک لباس و... جمع کنید و بی خیال باقی اسباب، شبانه از محل مورد اجاره بگریزید!؟... به هر حال این هم گزینه ایست... مثل همون فیلم ها!

9- بعد از اتمام اسباب کشی سعی کنید ورزش را کنار نگذارید تا بدنتان از فرم خارج نشود!

10- حتماً باید ده تا بشود!! یعنی ببین تا کجا گیر قافیه هستم! اسباب اثاثیه هم همان قوافی زندگی هستند و من سنگ می کشم بر دوش ، سنگ الفاظ، سنگ قوافی را... و همه اینها را گفتم تا رسیدم اینجا که بگویم امروز هجدهم تیر است و بد نیست در کنار امور مهمی چون خواندن این مطلب حداقل همین شعر شاملو را بخوانیم... اینجا...

.

پ ن 1: من همینجا رسماً اعلام می کنم سال آینده که به سرعت برق و باد خواهد رسید با هر سازی که صاحبخانه بزند خواهم رقصید و سال بعدش را هم نیز!... خسته شدم... نگید همین ماها هستیم که مبلغ اجاره ها را بالا می بریم... از اسباب کشی خسته شدم.

پ ن 2: از مستاجر قبلی کلی میخ و قلاب روی دیوارها باقی مانده است... اما تشکر ویژه از ایشان به خاطر باقی گذاشتن یک عکس کوچک از شاملو روی یکی از دیوارها ، به این خاطر که این فرصت را مهیا نمود تا به بچه ها و اطرافیان گوشزد کنیم که این عکس مستاجر قبلی نیست بلکه احمد شاملو است! البته برای بچه ها تفهیم این موضوع خیلی ساده است : یه مردی بود حسینقلی ...

آب بابا ارباب گاوینو لدا

 

 

 

 

گاوینو, پسری که به تازگی وارد شش سالگی شده است به مدرسه می رود اما پس از مدت کوتاهی ,پدرش که دهقانی مستبد است به مدرسه می آید و او را از کلاس خارج می کند و با خودش به ییلاق می برد, جایی که زمین کشاورزی پدر و چراگاه گوسفندان آنهاست.گاوینو علیرغم سن کمش باید از گوسفندان در مقابل دزدان مراقبت کند و همچنین مواظب باشد تا گله های همسایه وارد مرتع آنها نشود تا پدر بتواند به امور کشاورزی برسد. توجیه پدر برای این کار , سختی زندگی و درآمد ناچیز آنهاست و گاوینو با این کار , مانع از مرگ خواهران و برادران کوچکترش از گرسنگی می شود. اوایل پدر او را زود به زود به خانه بر می گرداند یا زیبایی های طبیعت را به او نشان می دهد اما بعد از کمرنگ شدن این جاذبه ها ,گاوینو دچار احساس دلتنگی و ترس و تنهایی می شود و می خواهد هرطور شده به خانه بازگردد. لذا پدر به روشهای تربیتی خشن رو می آورد...

این داستان شرح خاطرات سالهای کودکی تا اوایل جوانی گاوینو و بیان رفتارهای خشن پدر و تلاش های پسر برای رهایی از این وضعیت است.

وجه تسمیه عنوان کتاب

همانگونه که از عنوان اصلی کتاب برمی آید می بایست نام کتاب چیزی شبیه به پدرسالار باشد (و فیلمی که برادران تاویانی بر اساس این کتاب ساختند با عنوان پدرسالار نمایش داده شد) اما نام کتاب بر اساس سلیقه ناشر یا مترجم و یا به دلایلی...تغییر داده شده است. اسم جدید بر اساس نقش ارباب گونه ای که پدر در خانواده دارد انتخاب شده است.در جایی از داستان می بینیم که گاوینوی خردسال برخی روزها تنها در ییلاق می ماند درحالیکه فقط یک سگ با اوست و همین سگ وقتی آمدن پدر را احساس می کند شروع به دم تکان دادن و ...می کند:

جست و خیزهای شادمانه و دست لیسیدن هایش به من می گفت که باید هر دو با هم برای آمدن بابا, ارباب و نان شادی کنیم.

برداشت هایم از داستان و حواشی آن

نویسنده ,داستان را بر اساس زندگی واقعی خود نگاشته است و می تواند به عنوان یک تک نگاری در دو موضوع مورد استفاده قرار گیرد: 1- سیستم پدرسالارانه 2- فرهنگ دهقانی

در خصوص این دو مورد در ادامه مطلب خواهم نوشت. البته این نکته قابل توجه است که در برخی موارد , نویسنده با توجه به خشم و کینه ای که نسبت به پدر دارد , گاهی زیاده روی می کند که طبیعی و قابل چشم پوشی است اما در دو سه مورد تحت تاثیر جو چپ گرایانه زمان نگارش داستان , تحلیل های به زعم من سطحی نگرانه ای ارائه می دهد (مثلاً تلاشش برای چسباندن صفت بورژوا به پدر در صفحه 156... یا این که در ص162 رفتن خانواده را به ییلاق واکنده شدن از "تاریخ"!! عنوان می کند...) که خوشبختانه تعدادشان خیلی کم است.

***

با توجه به این که نویسنده تا اوایل سنین جوانی (20 سالگی) بی سواد بوده است, نوشتن این کتاب کار بزرگی تلقی شده و می شود (دقت کنیم که گاوینو لدا در جزیره ساردنی در جنوب ایتالیا به دنیا آمده است و با توجه به تفاوت زبانی مردم آن منطقه و مدرسه نرفتن , او حتا در زمان سربازی متوجه صحبت های افسران و... نمی شده است). بخشی از موفقیت های کتاب هم ناشی از همین امر است.نیمه اول کتاب به نظر من جذابیت و رنگ و لعاب خوبی دارد اما در نیمه دوم به تدریج کمی رنگ و رو رفته می شود. ترجمه فارسی آن را مرحوم مهدی سحابی انجام داده است که ترجمه قابل قبولی است. بخش هایی از کتاب (هرچند خیلی اندک) که به روابط زناشویی روستاییان تعلق دارد به زیور "..." آراسته شده است.(البته نه به اعصاب خورد کنی پخش های مستقیم فوتبال در این شب ها!!)

.

مشخصات کتاب من: نشر مرکز , چاپ اول 1381, 2200 نسخه, 300 صفحه, 2150 تومان , ویرایش دوم (این کتاب با همین ترجمه در سال 1366 توسط انتشارات کتابسرای بابل چاپ شده است)

.

لینک صوتی دو صفحه اول داستان

ادامه مطلب ...

بازگشت گودزیلا

آدم باید دو ورقه قرص خودخواهی را یک جا بالا انداخته باشد که بازگشت خودش را این گونه توصیف کند... ما کجا و گودزیلا کجا... فارغ از همه تفاوت ها شاید بتوان یک شباهت زورکی سرهم کرد: گودزیلایی که با هر گردش کمر فریاد جماعتی را در می آورد و میله ای که با هر گردش کمر احیاناً فریاد دوستان را دربیاورد که "بشین لامصب مگر شکم ما ظرفیت چنین خنده ای را دارد!؟... اما باز هم این کجا و آن کجا...در هر صورت قیاس مع الفارقی است و به قول شاعری که نامش را از یاد برده ام:

حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

اما خب حق بدهید که به هر حال وقتی صحبت از بازگشت می شود بی اختیار اذهان به سمت گودزیلا منحرف می شود و با ذهن منحرف هم می توان هفتاد من مثنوی نوشت...

القصه...

شاید ریشه غیبت میله بدون پرچم را بتوان در یک جمله سازی جست... جایی که سیخ بدون کباب (پسر ارشدمان را می گویم) در کتاب بنویسیم با کلمه آرزو جمله ای ساخته بود اشک آور , که با هیچ دود سیگاری نمی شد از تبعات چشم سرخ کن آن گریخت...نوشته بود: من آرزو دارم پدرم پولدار شود تا ما در فلان جا زندگی کنیم!! یا باب النجاه...

در این اوضاع اقتصادی که حقوقمان همچون برف در پیش آفتاب تموز است و چسبیدن قاچ زین , رازی است که آن چسب معروف هم از رساندن وجوه آن به هم ناتوان است چه جای سوپرمن بازی و برآورده کردن آرزوی فرزند...بگذریم...ما هم از کنار آن آرزو گذشتیم و وبلاگمان را نوشتیم نان خامه ای معمولمان را خوردیم... همانگونه که از کنار آرزوهای خودمان می گذشتیم...آرزو!؟ چه جسارتا! نسل ما کجا و داشتن آرزو کجا؟ نسل بی آرزو...

اما در خانه فعلی (امیدوارم این آخرین پستی باشد که در آن می نویسم) که دو سال قبل با هزار ژانگولر بازی ابتیاع نموده بودیم فعل و انفعالاتی در جریان بود بس اندیشه سوز... از مسئولین امر که پنهان نیست از شما چه پنهان, قواره بغلی ساختمان ما مرکز توزیع مواد مخدر است و ما در این دو سال صحنه ها دیدیم همانگونه که ایشان صحنه را دید!...از تعویض لباس فرمانده کلانتری در آن ملک گرفته تا ... و... و... حالا ببینید ما چه کشیدیم!...از همان ابتدای کشف این خانه چیز! قصد کردیم که به محض آماده شدن سند , ملک را بفروشیم و به جای دیگری فرار کنیم اما زهی خیال باطل... سازنده ساختمان که در همین چند سال اخیر چند بار مشرف شده اند و حال مبسوطی بین ملک عبدالله و اتباعش پخش نموده است , حال ما و باقی همسایگان را شدیداً اخذ نمود (یحتمل همین حال ها را بین اعراب سعودی پخاشی نمود) و مال ما را نیز به هکذا...و اگر شما نفت را بر سر سفره دیدید ما هم سند ملکمان را دیدیم...

قیمت ملک در همه جای وطن در این دو سال ترقی نمود و قیمت ملک ما شترقی... و ما تازه فهمیدیم که آن رفیق فابریک بعضی ها که کراراً اعلام می نماید هیچ چیز گران نشده و بلکه ارزان هم شده دقیقاً چشمش و اشاره اش به همین خانه پیزوری ماست...

روده درازی نکنم... دیدیم که دیگر اینجا جای ماندن نیست و عذابی شده است بر روی شانه ها (همه موارد بالا یک طرف , سه بار نم دادن سقف و دیوارهای یک خانه نوساز هم یک طرف)...سال گذشته هم مراجعه کنندگان خانه بغلی لطف کردند و ماشینمان را خالی نمودند و چه بسا اگر بیشتر لجاجت کنیم و بمانیم کار بالا بگیرد و جبران ناپذیر...

این شد که بعد از مدتها دوندگی و ... خانه ای در همان محل مورد آرزوی سیخ اجاره نمودیم و خانه خود را هم عنقریب اجاره خواهیم داد باشد که رستگار شویم. آمین.

***

خرداد پر از حادثه آن گونه گذر کرد

ماییم که در خون خود این گونه رهاییم

***

پ ن: نمی دانم لطف دوستان را چگونه سپاس گویم... واقعاً نمی دانم...از نظرات و پیشنهادات دوستان استفاده خواهم کرد و همچنان تلاش خواهم نمود میله ای بدون پرچم باشم... حالا تا فیلم , هندی نشده برید شناسنامه هاتونو آماده کنید که به زودی انتخابات خواهیم داشت برای کتاب بعدی... ضمناً یه وقت فکر نکنید این مدت خواندن را تعطیل کرده بودم , نه , چهار تا کتاب الان بدهکارم به وبلاگ!