میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی

 

این کتاب کم حجم, مجموعه ده داستان کوتاه از مرحوم بیژن نجدی شاعر و نویسنده معاصر است. عنوان کتاب از شعری از خود نویسنده اخذ شده است که در اینجا می توانید آن شعر را بخوانید.

اولین چیزی که در هنگام خواندن داستانهای این مجموعه به ذهن من رسید نثر شاعرانه آن بود, به عنوان مثال شروع داستان "سه شنبه خیس" :

سه شنبه , خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود , از کوچه ای می گذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت , می بارید. پشت پنجره های دو طرف کوچه , پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد.

یا مثلن تشبیهات و استعاراتی اینچنینی:

جمعه بود , بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت...

... و از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش می رسید.

بوی صابون از موهایش می ریخت.

...کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است...

پوتین بند نداشت. نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن به گوش می رسید.

دومین نکته مکان وقوع داستانهاست که تقریبن در همگی شان از لابلای سطور, بوی شمال (از گلستان تا گیلان) به مشام می رسد که البته ریشه در اصالت گیلانی نویسنده دارد.

سومین نکته هم اسامی مشترکی است که در چند داستان به چشم می خورد: طاهر در 4 داستان و ملیحه و مرتضی هر کدام در 3 داستان... نمی توان این موضوع را صرفاً اتفاقی دانست (در همه داستانها به غیر از "روز اسبریزی" که راویش اسب است و "چشمهای دکمه ای من" که راویش عروسک است, این سه اسم حضور دارند)... علت آن چه می تواند باشد؟ شاید (با تاکید موکد بر شاید! چیزی که به ذهن من رسید و خوشحال می شوم نظر آنهایی که خوانده اند را در این مورد بدانم) این انتخاب به نوع نگاه نویسنده به انسان برگردد. به نظرم رسید همان طور که ما در قبال انتخاب نام خود مسلوب الاراده هستیم و مجبور , و با توجه به این که فضای حاکم بر مجموعه هم به نوعی همین جبر را تداعی می کند, نویسنده خواسته است با محدود کردن اسامی به نوعی این چارچوبهای جبری (محیط – اجتماع – زبان و امثالهم) را پررنگ کند و...و لذا در داستانها اگر شخصیت اصلی مرد باشد و در حال تلاش برای خروج از این وضع غمبار, "طاهر" شده است و اگر زن باشد "ملیحه" و آنها که شاید به نوعی تسلیم چیزی به نام تقدیر خود هستند , "مرتضی" (مرتضای اول هرچند منفعلانه اما ازمخمصه می گریزد و مرتضای دوم تلاشی نافرجام دارد و مرتضای سوم از همان ابتدای داستانش به مرگ تن داده است) , و اطراف او پر است از طاهرها و ملیحه ها و مرتضی ها...

***

1- سپرده به زمین: طاهر و ملیحه , زوج سالخورده ای هستند که فرزندی ندارند. در صبحی تابستانی با دیدن جنازه یک کودک تصمیم عجیبی می گیرند ...

2- استخری پر از کابوس: پیرمردی بعد از بیست سال به زادگاهش بازمی گردد و بعد به جرم کشتن یک قو دستگیر می شود و...

3- روز اسبریزی: اسبی که در عنفوان جوانی و اوج موفقیت در اثر اتفاقی ناخواسته به اسبی گاری کش تبدیل می شود و ...

4- تاریکی در پوتین: پدر طاهر بعد از مرگ پسرش پیراهن مشکی را درنیاورده است اما بعد از چهار سال اهالی دهکده او را با لباسی آبی رنگ در مسیر رودخانه می بینند...

5- شب سهراب کشان: نقال در قهوه خانه قصه رستم و سهراب را تعریف می کند و مرتضی نوجوان ناشنوایی است که به نقال خیره شده است و ...

6- چشمهای دکمه ای من: عروسکی که در اثر بمباران صاحبش را گم کرده است و...

مادر فاطی هم در آن صدایی که هوا را پاره کرده بود با من به بیرون اتاق پرت شده بود. روی پیاده رو بی حرکت افتادم. مادر فاطی کمی دورتر از من دو بار پاهایش را تکان داد و بعد مثل من با چشمهای دکمه ای به مردم زل زد.

7- مرا بفرستید به تونل: مرتضی که هنگام تولد مادرش را از دست داده حالا خودش مرده است و در جایی مانند پزشکی قانونی است و کامپیوتر علایم حیاتی را گزارش می کند اما دکتر معتقد است که چون ما در کله های خود مدفون شده ایم لذا...

8- خاطرات پاره پاره دیروز: طاهر و ملیحه آلبوم خانوادگی را ورق می زنند و عکس ها...پدربزرگ طاهر و دکتر حشمت و میرزا کوچک خان...

9- سه شنبه خیس: ملیحه در لحظه آزاد شدن زندانیان سیاسی در زمان انقلاب به جلوی اوین آمده است تا ...

10- گیاهی در قرنطینه: طاهر در کودکی دچار بیماری خاصی شده است و قفلی به کتف او زده اند که الان در جوانی می خواهند با جراحی آن را از گوشت او خارج کنند ...

***

پ ن 1: سه داستان ابتدایی را بیشتر پسندیدم...و هفت داستان بعدی هم یکدست بودند و قابل قبول...

پ ن 2: کنجکاو شدم ببینم بوی قند سوخته چه جوریه؟! چند بار از بوی قند سوخته در این مجموعه صحبت شده است.الان یه حبه آتیش زدم... شیره قهوه ای رنگ اون رو دیدم اما بوی خاصی به مشامم نرسید!! یا شدت سرماخوردگیم زیادتر از اونیه که فکر می کنم یا این که قند هم قندهای قدیم!

پ ن 3: مشخصات کتاب من; نشر مرکز , چاپ پانزدهم 1390 , 85 صفحه , 2900 تومان.

پ ن 4: این شعر نجدی را با توجه به مسائل روز توصیه می کنم...یادش گرامی...: 

رفتن برق

نداشتن باطری

سکوت شیرین رادیو

چه کیف می‌کنم امروز

که بی طلا، بی نفت غروب خواهد شد

بدون خونریزی

ژاله اصفهانی

  

در قسمت اول مطلب مربوط به امید آندره مالرو اشاره ای به شعری مشهور شد و سوالی در مورد نام شاعر... تقریباً اکثر کسانی که این شعر را شنیده اند همچون خودم نام شاعر را نمی دانستند. از حسن تصادف ، ایشان به شاعر امید نیز معروف بوده اند.

زندگینامه ایشان را از سایت بنیاد ژاله اصفهانی بخوانید.اگر حال خواندن شش هفت صفحه را ندارید ، این متن نیم صفحه ای ویکیپدیا هم جوابگوست. اگر آنقدر هم حسش نیست ... ایشان متولد سال 1300 در اصفهان و متوفی به سال 1386 در لندن ، که شصت سال آن را خارج از ایران گذراند.

مواردی که در خواندن زندگینامه جالب بود:

1- پدری که اصرار دارد نام دخترش را به یاد پرستار انگلیسی بیمارستان ، Ethel بگذارد اما چند سال بعد در برابر به مدرسه فرستادن او مقاومت می کند!

2- استاد فروزان فر از وی امتحان می گیرد و او با خواندن قطعه ای از اشعار خود اجازه ورود به دانشکده ادبیات را کسب می کند.

3- همسر ایشان از افسران حزب توده بود که در سال 1326 از ایران خارج شد و او نیز به همچنین...(یاد مراسم قولنامه کنان خودم افتادم!)

4- باشه... زیاده روی نمی کنم...

***

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سرآمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
...
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است
که دور از ما باد
...
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن
خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
...
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد... 

***

یادش گرامی باد...

.

پ ن 1: رضا جان باز هم تسلیت می گم...غم از دست دادن پدر...

 

امید (2) آندره مالرو


لینک قسمت قبل

 

در مقدمه کتاب می خوانیم که "امید" داستان امید انسانهاست به زندگی بهتر و رنج بردن و فداکاری کردن در راه این امید ; و مالرو این فداکاریها را با قدرتی عجیب تصویر کرده است. از فرماندهی که سوار ماشین می شود و خودش را به صف توپ های دشمن می کوبد تا غرش های پیاپی آن را خاموش کند گرفته تا آدمهایی که منتظر پیدا شدن اسلحه هستند تا بتوانند کاری انجام دهند. از اسپانیایی هایی که در وطنشان می جنگند گرفته تا کسانی که از اقصا نقاط دنیا داوطلبانه در آنجا جمع شده اند. فداکاریهای تصویر شده در کتاب بعضاً خواننده را تکان می دهد. قهرمانانی که با پذیرفتن ریسک بالا و به خطر انداختن جان خود در راهی قدم می گذارند که به زعم خویش به زندگیشان معنا بدهند یا به عبارت دیگر با "عمل" و "اقدام" در مقابل قدرت معناباختگی جهان و زندگی بایستند.

 انسان فقط با فکر کردن به خود، خودش را نمی‌شناسد. باید دست به عمل بزند تا بتواند خود را بشناسد. انسان یعنی عملی که انجام می‌دهد و زندگی جز با خطر کردن در ماجراهای ارزشمند مفهومی ندارد.

سرنوشت برخی از قهرمانان از پیش برای آنها مشخص است و به قول سروان ارناندس (افسر جمهوریخواه) هیچ چیزی در دنیا نمی تواند یاس آورتر از جنگیدن در اینجا باشد چرا که توازن قوا کاملاً نابرابر است. اما از منظر داستان گویی هزینه ای که برای معنا بخشیدن به زندگی می بایست پرداخت کرد همان خود زندگی است. 

انسانیت

در فضای این داستان (و البته باقی جاها) روابط افراد بیشتر بر پایه افکار و عقاید مشترکشان شکل می گیرد (بیشتر سیاسی- ایدئولوژیک). دوستی ها و اعتمادها و امثالهم نیز به همین نحو...

مثال ساده: جایی از داستان است که سروان ارناندس از سنگرها بازدید می کند و به واسطه تجربه اش در جنگ سربازان را راهنمایی می کند... طرف مقابل از او کارت شناسایی می خواهد! بعد می گوید تو عضو گروه ما(آنارشیست ها) نیستی و به سنگرهای ما چی کار داری و...!!!! بعدن هم البته همه آنها کشته شدند (دقیقن مشابه همین را از سرهنگی ارتشی در خصوص جنگ خودمان شنیده ام).

حالا این ها تازه در یک سمت هستند و ارتباط مخدوش است... دو طرف جوی که باشند داستان , گلوله است. نمی خواهم بگویم که اختلافات و تفاوت ها و دسته بندی ها مذموم است (نه , اتفاقاً تلاش برای یکسان سازی است که مذموم است) بلکه یاداوری این موضوع است که همه این عقاید مختلف, فرع بر انسانیت است.

به نظر می رسد که همه برده عقایدشان شده اند و چیزی که در محاق است انسان و انسانیت است.و نمی توان از آدمهایی که مدام به آنها کینه ورزی نسبت به دیگران و عقایدشان , آموزش داده می شود انتظار دوست داشتن یا توجه به انسانیت را داشت... و با این کینه هایی که روز به روز متورم تر می شود چگونه صلح و زندگی بهتر امکان پذیر خواهد بود.

دو نقل قول کوتاه مرتبط از کتاب:

اگر هر کسی یک سوم کوششی را که در مورد شکل حکومت به کار می برد, صرف خودش می کرد, زندگی در اسپانیا امکان پذیر می شد.(ص370) 

مثل این است که جنگ , برای شکار انسانها , ... امید را به عنوان طعمه بکار می برد. بالاخره سفلیس هم با عشق شروع می شود.(ص558)

***

برش هایی کوتاه از کتاب و نویسنده و حواشی را در ادامه مطلب می آورم. این کتاب که یکی از مهمترین آثار مالرو می باشد را مرحوم رضا سید حسینی به فارسی ترجمه نموده است و انتشارات خوارزمی (با آن سبک جلدهای معروف و دوست داشتنی و ساده) آن را به زیور طبع آراسته است.

مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1373 , تیراژ 5000 نسخه (یاد تیراژهای زیاد زیاد هم به خیر!) , 567 صفحه , 1250تومان (نیم دلار الان!)

ادامه مطلب ...