میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آذر, ماه آخر پاییز ابراهیم گلستان

 

این مجموعه که شامل هفت داستان کوتاه است , اولین کار ابراهیم گلستان در زمینه داستان نویسی است که در اواسط دهه بیست و در سن 25 سالگی آن را منتشر نموده است. این داستانها اگرچه مجزا هستند اما از لحاظ محتوایی ارتباط ظریفی دارند و در کنار هم به زعم من یک تصویر قابل تامل را شکل می دهند که در ادامه اشاره خواهم کرد:

به دزدی رفته ها : مالک ساختمانی که چند خانوار در آن زندگی می کنند اقدام به تعمیر ناودانی ساختمان می کند و یک یا دو کارگر را به ساختمان می آورد. کلفت یکی از خانواده ها معتقد است که یکی از عمله ها ساختمان را ترک نکرده و زیر شیروانی مخفی شده است و به کمک همدستش می خواهد نصف شب اقدام به دزدی کند و...

آذر ماه آخر پاییز :مردی در رستورانی در میدان فردوسی از رادیو خبر اعدام دوستش احمد را می شنود و بهت زده از رستوران خارج می شود و آخرین خاطراتش با احمد را هنگام چرخیدن در میدان مرور می کند...

تب عصیان : مردی در زندان به همراه باقی همبندیان شاهد شکنجه مبارزی به نام احمد هستند و او پیشنهاد می دهد که اعتصاب و اعتراضی را راه بیاندازند و...

در خم راه : پسر جوانی در حال فرار از سربازان خان است و پدرش هم همراهش است و می خواهد متقاعدش کند که برگردد و از خان طلب عفو کند . پدر به دست سربازان می افتد و شکنجه می شود تا جای پسرش را که همان نزدیکی شاهد ماجراست لو بدهد...

یادگار سپرده : همسر احمد (مبارزی که از دنیا رفته است) در اثر فشارهای اقتصادی و بیماری فرزندش, شمعدانهای سفره عقدش که یادگاری باقیمانده از همسرش است را در گرو بانک گذاشته است و حالا در کش و قوس ذهنی است که آیا آن را بفروشد یا خیر...

شب دراز : زندانبانی در شب یلدا مشغول عرق خوردن و یاداوری اتفاقات آن روز است. از مهندسی که شلاق خورده است و او هم لگدی به مهندس زده است تا مافوقش که در ملاقات همسر مهندس در ازای دادن اجازه آوردن غذا تن او را طلب می کند...

میان دیروز و فردا : مهندس جوان و یک کارگر هم سلولی شده اند و بایکدیگر صحبت می کنند. هر دو شکنجه شده اند اما کارگر از روی غیظ و ناامیدی می خواهد چیزی را لو بدهد و مهندس می خواهد با حرف زدن او را امیدوار کند اما....

***

اگر به همین کوتاه نوشته ها از هر داستان عنایت کنید ارتباط شکلی زیادی بین داستانها مشاهده می شود (زندان و شکنجه و دلهره و...). اما آن ارتباط ظریف فراتر از اینهاست که در ادامه مطلب برداشت خودم را می نویسم.

برای فهمیدن صحیح یک دوره تاریخی , در کنار خواندن تاریخ معمولن توصیه می شود که به نحوی از تاریخ اجتماعی آن دوره اطلاعاتی کسب شود, چرا که اگر این گونه عمل نشود تاریخ خلاصه می شود در آمدن و رفتن شاهان و احیانن جنگ ها و اسامی آدمهای بزرگ و امثال این چیزها که فقط به درد تست زدن در امتحانات می خورد. یکی از منابع تاریخ اجتماعی می تواند ادبیات باشد. این مجموعه از این جهت و به زعم من در نشان دادن بخشی از فضای دهه بیست قابل توجه است.به خصوص فضای ذهنی آدمهای معمولی و یا مبارز در آن زمان , و یا حداقل برداشت یک شخص باهوش (نویسنده) از مردم آن روزگار که با آنها می زیسته است. به عنوان مثال شعر زمستان اخوان و فضای بعد از کودتا... و ...

یا این شعر ع.شجاعپور که بسیار به آن فضایی که در ادامه مطلب می خواهم ترسیم کنم نزدیک است, خود گواهی برای همه ادوار ماست:

تاریخ این ایام را

هرکس که خواهد خواند ,

جز این سخن از ما نخواهد راند:

این نسل سردرگم ,

بر توسن اندیشه هاشان لنگ ,

فرسنگ در فرسنگ

جز سوی ترکستان نمی رانند

تاریخ پیش از خویش را باری نمی خوانند.

***

در مورد نثر داستانها چون تبحری ندارم نظری هم ندارم اما به عنوان یک خواننده گاهی دچار مشکل می شدم و برخی تکرارها برایم آزار دهنده بود و گاهی هم برعکس حتا از تکرارها هم لذت بردم.

مشخصات کتاب من: نشر بازتاب نگار , چاپ چهارم 1388 , تیراژ 2000 نسخه , 146 صفحه , قیمت با برچسب! 4000 تومان 

.

پ ن 1: در داستان هفتم دو جمله دراز بیش از یک صفحه ای داریم که زیبایی خاصی دارد...

پ ن 2: نوشته هایم کمی ضعیف شده است. یعنی ضعیف تر از پیش شده است... فرصت حضور در دنیای مجازی هم شدیدن محدود شده است... کار هم که به جای خود...  همه چیز مهیای غرغر بیش از حد است.  

پ ن 3: پست بعدی را هم درخصوص زندان و زندانبان نگاه کنید اینجا   

ادامه مطلب ...

انتخابات کتاب

 

به سبک انتخابات قبلی مشخصات پنج عنوان کتاب را باضافه پاراگراف اولش می آورم (این بار لینک انگلیسی ویکیپدیا مربوط به نویسنده را هم می آورم) که با دید بازتری انتخاب کنید هر نفر دو رای : 

فرض کنید رفتید در کتابفروشی و همینجوری هوس خرید دو کتاب را کرده اید... قبلن هم تحقیق نکرده اید...سفارش دوستان هم یادتان نیست ... این پنج کتاب در کنار هم قرار دارند (اصلن در اثر هجوم هموطنان همیشه کتابخوان فقط همین پنج کتاب در مغازه کتابفروشی مانده است) ...و شما هم فقط حق خرید دو کتاب را دارید...حالا با توضیحات داده شده در زیر کدام را انتخاب می کنید؟

1) اگنس  پیتر اشتام  ترجمه محمود حسینی زاد , نشر افق , 156صفحه

اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس, جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی گردد به روزی در نه ماه پیش, که برای اولین بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم, هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر, اما الان هوا سردتر است و برف می بارد.

2) چه کسی دورونتین را باز آورد؟  اسماعیل کاداره  ترجمه قاسم صنعوی,نشر مرکز , 173  صفحه

"استرس" هنوز در خواب بود که صدای کوبیدن در را شنید. به امید آن که سروصدا را خفه کند این وسوسه به سراغش آمد که سرش را زیر بالش فرو ببرد ولی بر شدت ضربه ها افزوده شد. در حالی که پتویش را پس می زد در دل به غرغر پرداخت: هنوز آفتاب نزده کدام لعنتی در خانه را می زند؟

3) خاطره دلبرکان غمگین من    گابریل گارسیا مارکز  ترجمه کاوه میرعباسی, نشر نیلوفر, 124 صفحه

در سالی که سنم به نود رسید , می خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خودم پیشکش کنم. یاد "روسا کابارکاس" افتادم, مالک خانه ای مخفی که معمولاً وقتی جنس جدیدی در بساطش بود , مشتریان خوبش را خبر می کرد. هرگز نه این و نه هیچ کدام از وسوسه های وقیحانه فراوانش مرا از راه به در نبرد , اما او باور نمی کرد به اصولی پاک و بی غش پایبند باشم.

4) دعوت به مراسم گردن زنی     ولادیمیر ناباکوف  ترجمه احمد خزاعی, نشر قطره, 224صفحه

حکم اعدام, طبق قانون , در گوشی به "سین سیناتوس سی" ابلاغ شد. همه , به هم لبخند زدند و از جا برخاستند. قاضی سپید مو , دهانش را دم گوش سین سیناتوس گذاشت , دمی نفس های عمیق کشید , حکم را اعلام کرد , و انگار خود را از چسب درآورد , آرام از او فاصله گرفت.

5) شهود        فلانری اوکانر  ترجمه آذر عالی پور , نشر دنیای نو , 216صفحه

"هیزل موتس" روی نشیمن مخملی سبز رنگ قطار نشسته بود و خود را به جلو خم کرده بود. گاهی پنجره را دید می زد, انگار که بخواهد از آنجا بیرون بپرد, و گاهی هم ته راهرو واگون را. قطار شتابان از میان سرشاخه های درختان رد می شد که جا به جا کنار زده می شدند, و خورشید را که سرخ سرخ بر حاشیه جنگلهای دوردست ایستاده بود, نمایان می کردند

.

****

پ ن 1: به دامنه کوه جادو هم نرسیدم و ترجیح دادم پایین بیایم... نه کفشم مناسب بود و نه لباس هایم... تلاش خودم را کردم...نشد ...دفعه بعد با مقادیری مویز و ترشاله و گردو در جیب , بالا خواهم رفت.