میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مقدمه ای بر جاز موریسون

 

مدت ها با این فقدان جنگیده , و دیگر باورش شده بودکه آن را پذیرفته است , این واقعیت را قبول کرده است که انسان با گذشت زمان احساسات گذشته اش را به خاطر نمی آورد. می توانید بگویید: «تا سرحد مرگ ترسیدم» , اما دیگر آن ترس را حس نمی کنید. می توانید صحنه ی خوشحالی , قتل و مهربانی های گذشته را در ذهنتان بازسازی کنید , اما بجز کلماتی که می گویید , همه آن خاطرات خشکیده و از ذهنتان محو شده است.

*

... به کلمات احتیاجی نداشت. کلمات را نمی خواست , چون می دانست که تا چه حد می توانند آبستن دروغ باشند ؛ می توانند از احساس سرشارتان کنند و بعد به سادگی ناپدید شوند.

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

تعطیلات (2): در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

"در سالی که ما دیپلم گرفتیم آن قدر تعداد دیپلمه‌ها کم بود که به ما می‌گفتند در هر دانشکده‌ای که دوست دارید ادامه تحصیل دهید و حتی می‌گفتند، بیایید یک ماه در این دانشکده بنشینید، اکر خوشتان آمد ادامه دهید و اگر خوشتان نیامد بروید دانشکده دیگر. من نیز در ابتدا، هر چند روز در یک دانشکده می‌رفتم و حدود یک ماه همین طور در دانشکده‌ها می‌چرخیدم" (عبدالکریم قریب  پدر علم زمین شناسی)

در سالی که ما دیپلم گرفتیم اما اوضاع اصلن بدین گونه نبود... من که نفهمیدم چی شد...ناگهان به خودم آمدم دیدم دارم مکانیک می خوانم. این ناگهان که گفتم روزهای اول دانشگاه نبود , دقیقن سر امتحان میان ترم معادلات بود که تقریبن هیچکدام از سوالات را نتوانستم حل کنم و بعد برگه ها را پشت و رو کردم و کمی فکر کردم... متوجه شدم که دارم مکانیک می خوانم!

چی شد که یاد ایشان کردم؟ آیا در همشهری داستان خاطره ای از کیانوش عیاری خواندم و یاد سریال روزگار قریب افتادم؟ سریالی در مورد زندگی دکتر محمد قریب ( پدر طب اطفال ) که از طرفی داماد عبدالعظیم قریب پدر دستور زبان فارسی بود!... اوووه جمع پدرها جمع است! اینجا در ارتفاع 2120 متری از سطح دریا...

بدون پیش زمینه و آگاهی ، همانگونه که سابقن وارد دانشگاه شدیم، وارد شهر شده ایم و در میدان اصلی, با دیدن تابلو موزه , جایی برای پارک کردن گیر می آوریم... چند قدمی پیاده روی در بازار کوچک و سرپوشیده قدیمی ...و از میان دالانی کوتاه در کمرکش بازار وارد خانه ای قدیمی می شویم. خانه میرزا هدایت الله وزیر دفتر , خانه پدری دکتر مصدق!

در موزه ها بالاخره چیزی پیدا می شود که لحظاتی شما را به وجد بیاورد که البته این حکمی مطلق نیست و بستگی به حال درونی آدم دارد... من اما آن روز سرحالم. پس در زیرزمین خانه با دیدن برخی عکس ها و شجره نامه ها و متن های دستنویس ذوق زده می شوم و حرافی می کنم. تنهاییم.

ذوق زدگی ام از این جهت نبود که اصلن نمی دانستم مصدق اصالتش به این شهر می رسد یا نسب برادران قوام و وثوق یا حتا میرزا حسن مستوفی الممالک و دیگران! چون به هرحال اصالت هرکس به جایی و شهری می رسد. ولی فامیل نسبی بودن همه اینها و جمع شدن نخست وزیران استخوان دار در یک زیرزمین  و در یک برگه شجره نامه جالب بود .اما ذوق زدگی اول...در کنار عکس قوام بود که تایپ شده بود: میرزا احمدخان قوام السلطنه... ... ... بزرگترین سیاستمدار بزرگ ایران ادیب – خطاط – شاعر و نویسنده فرمان مشروطیت.

این را البته باید به حساب مقوله همشهری گری گذاشت و جناب قوام نباید آن را به حساب تعبیر شدن آرزویش بگذارد:

بالاخره روزی خواهد رسید که مردم بی غرضی در این مملکت اوراق تاریخ را ورق بزنند و از میان سطور آن، حقایق مربوط به زمان ما را بخوانند... من می‌روم و تاریخ ایران قضاوت خواهد کرد که به روزگار این ملت چه آمده ‌است و به پاداش فداکاریهای خادمین مملکت چه رفتاری شده است.

چون پیدا شدن مردم بی غرض خودش کمیاب است , حالا چه بشود که تعدادی از آنها هم اوراق تاریخ را ورق بزنند!! قوام سیاستمدار بزرگی بود اما اینجا کمی به آینده خوشبین بوده است... و توجه هم نداشته است که تاریخ را چه کسانی می نویسند! به هر حال اگر گذرتان به موزه آبگینه تهران افتاد بدانید که در خانه قوام هستید, برادر کوچکتر وثوق الدوله . برادر بزرگ اما به خاطر قرارداد 1919 که در نطفه خفه شد و بسته نشد عاقبت به خیر نشد. بد آورد و همان طور که خودش سرود:

چون بد آید هر چه آید بد شود

یک بلا ده گردد و ده صد شود

برعکس وثوق , فامیل و همشهری اش (مستوفی) سیاستمدار خوشنامی است. اهل آجیل دادن و آجیل گرفتن نبود... درویش مسلک بود و فیل پول! (چند خر در شکم یک فیل جا می شود؟)... نگاه به آن سیبیل چخماقی سپیدش نکنید , سنی نداشت موقع مرگ...فکر کنم 57 سال. رکورد دار بود در خیلی از زمینه ها! از جمله نخست وزیری و وزارت و... اما اگر در دانشگاه الزهرا قدم می زنید بدانید در گوشه ای از املاک میرزا حسن هستید.

کمی جلوتر چشم مان به جمال میرزا یوسف خان اعتصامی روشن می شود که کاش در کنار عکسش می نوشتند جزء اولین مترجمین ژول ورن و ویکتور هوگو بوده است و چند چیز دیگر تا کمی از زیر سایه دختر جوانمرگش پروین خارج شود. بله... در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست ... مقصدی زیر شکوفه های بادام. اینجا آشتیان است. 

................................... 

پ ن : طبق آرای پست قبل شازده احتجاب و ترس و لرز را خواهم خواند. البته دیشب با توجه به پیشی گرفتن شازده ، آن را دست گرفتم و تا پاسی از شب تمام نمودم! و این مطلب که قرار بود طنز باشد کمی تلخ شد! 

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

جفر و بحران

هفته گذشته چند انتقاد را یکی از دوستان به صورت ناشناس و خصوصی ، با استفاده ازگزینه "تماس با من" آن گوشه بالا سمت چپ، برای بنده ارسال نمود. ایشان لطف داشتند. ممنونشم. با یکی از انتقادات شدیدن موافق بودم و یکی را البته نقطه قوت وبلاگ می دانستم و در مورد سومی بی نظر بودم یعنی پنجاه پنجاه.

موضوع بحث من الان این انتقادات نیست ، دیروز با چند تن از دوستان طبق روال معمول خودمان دور هم جمع شده بودیم و گپ و گفتی بود.... از بحران اقتصادی اروپا و بحران کره شمالی و بحران سوریه گفتیم و رسیدیم به چیزی تحت عنوان بحران تماشاگران فوتبال ایران! ستاد حل بحران نبود قربان ... به هر حال این هم از محاسن جمع های ماست! البته موضوع بحث این پست آسیب شناسی جمع های اینچنینی نیست و حتا آسیب شناسی تماشاگران فوتبال... اما حالا که حرفش به میان آمد سربسته بگویم که از نظر من تماشاگران ایرانی از کودن ترین تماشاگران دنیا هستند و برای خودم دلایل و شواهدی دارم که فعلن بماند.

الغرض... حرف من اینها نیست. در جمع دوستانه ما ، بعد از تحلیل همه بحران ها ، صحبت به کتاب و کتابخوانی و نهایتن این وبلاگ رسید. یکی از انتقادات آن پیام را که خودم پنجاه پنجاه بودم را بازگو کردم (طبیعتن چون موضوع بحثم آن انتقاد نیست به خاطر طولانی شدن بیانش نمی کنم!) و نظر خودم را هم گفتم. دوستان هم نظراتشان را گفتند و نهایتن مسعود پرسید:

-          نویسنده پیام کی بود؟

قطعن این مطلب که چه فرقی می کند انتقاد کننده چه کسی باشد و باید به خود موضوع پرداخت و این حرف ها خیلی نخ نما شده است و جایش اینجا نبود لذا خیلی ساده حقیقت را گفتم که نویسنده ناشناس بود و مسعود دوباره پرسید:

-          یعنی تشخیص ندادی که نویسنده ، کدام یک از مخاطبان یا دوستانت بود؟

اگر غیب گو و رمال بودم هم نمی توانستم چنین کشفی داشته باشم حالا از هر نوع آن که در نظر بگیرید: رمال دولتی ، رمال غیر انتفاعی ، رمال ملی و... حالا که حرفش به میان آمد بگویم که از این بحث قدرت بی کران رمال غیر غیر انتفاعی و غیر ملی ، حالم به هم می خورد.انگار یه عده من را اوس کرده باشند... (دیگه مشخص است که بحث اوس و خزرج و قبایل مدینه نیست!)... این ملت که چنین چیزهایی را با دقت و حدت و شدت دنبال می کنند پاک آدم را ناامید می کنند. قرن 21 آمد و عن قریب می رود و بعضی هنوز فکر می کنند فلان فرقه ثروت و نفوذشان در دنیا را از انگشتر سلیمان کسب کرده اند و الان دنبال تابوت عهد زیر فلان جا هستند و خلاصه ایندیانا جونز نمی دانم چند را بازسازی می کنند ، آن هم با چه رگ گردن متورمی!

الغرض بحث من این قضیه رمل و اسطرلاب و رمالی هم نبود. خیلی ساده و مردمی گفتم که قادر به تشخیص نویسنده پیام نبودم. مسعود این بار گفت:

-          خاک بر سرت که مرا نشناختی!

مسعود رفیق دوران مزوزوئیک بنده است... چی می گن یک روح در دو بدن یا دو روح در یک بدن و این حرف ها! ولی خب چه عرض کنم ، تشخیص هویت آدم ها از روی نوشته هاشون شاید برای برخی امکان پذیر باشد،... اما رسمن همین جا بگم ، آقا من که برای اثبات کودنی خودم سند دارم (سندش هم این که مدت مدیدی در استادیوم های فوتبال به عنوان تماشاگر حضور داشتم) ولی حتا اگر کودن هم نبودم ، عمرن می توانستم از روی نوشته (حتا خیلی بلندتر از این پیام بلند) تشخیص بدهم که نویسنده متن چه کسی است.

دیگه از مسعود نزدیک تر که ربع قرن ، توجه کنید ربع قرن ، بحرانی نبوده در دنیا که در موردش حرف نزده باشیم. خلاص!

***

ولی انصافن هیچ کدوم از موارد بالا موضوع بحث من نبود! خواستم بگم از میان پنج گزینه زیر یکی را برای مطالعه انتخاب کنید و رای بدهید... یعنی فرض کنید می خواستید یکی از این گزینه ها را برای مطالعه انتخاب کنید، کدوم رو انتخاب می کردید؟ دقت کنید که این فقط یه فرض است و قرار نیست نویسنده این وبلاگ با شات گان دنبالتان بیافتد که حالا که رای دادی بیا بشین بخون و کامنت بده و بحث کن... نه! رای شما هیچ مسئولیتی برای شما ایجاد نمی کند. البته اگر خواندید که چه بهتر... برای حل بحران ها همیشه وقت هست یا بهتره بگم همیشه برای حل ، بحرانی هست!:

1- انتری که لوطیش مرده بود    صادق چوبک

2- ترس و لرز                       غلامحسین ساعدی

3- خانه ادریسیها                  غزاله علیزاده

4- شازده احتجاب                 هوشنگ گلشیری

5- کوزه بشکسته                  مسعود بهنود

...................

پ ن 1: الان که مطلب رو می خوام قرار بدهم در وبلاگ می بینم بحث اصلن اینها نبود ، بلکه می خواستم ادامه سفرنامه را بنویسم و اشاره کنم که تشخیص عکس مقصد اول را که در پست قبلی گذاشته ام ، جایزه دارد! همین. 

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

تعطیلات را چگونه گذراندم...(۱)

مقدمه

چند روز اول عید به ماراتن دید و بازدید گذشته است و تن دادن به این روال پایان ناپذیر (با توجه به کثرت واجب الدید ها) یعنی تمام شدن تعطیلات و هیچ به هیچ... در چهار روز ابتدایی ، فقط جهت دید و بازدیدها چهارصد و پنجاه کیلومتر طی نموده ایم!! و این یعنی به اندازه رفتن به اصفهان با مخلفاتش... وقتی به این عدد قابل توجه می رسم , پایان ماراتن را اعلام می کنم:

-          باباجان اون پیکت رو بیار یه استارتی بزن شاید فردا بریم مسافرت!

-          کجا می خوایم بریم؟

-          هنوز تصمیم نگرفتیم ، بالاخره یه سمتی می ریم!

این گفتگو چند بار تکرار می شودتا بالاخره پیک مذکور باز می شود و اولین سوال پرسیده می شود! فکر کردید مثل قدیماست؟ نه! بچه ها می خوانند و ما جواب می دهیم و بچه ها می نویسند! بعضی مواقع هم واقعن حق دارند.حالا وقتی به روزهای پایانی سفر رسیدم می فهمید چرا حق دارند.

-          ... امسال را چه نام نهادند؟ (این سوال اول پیک است)

-          سال حماسه ....

-          بابااااااا!! شوخی نکن (با خنده و لبخند)

-          شوخی نمی کنم (با جدیتی که به لبخند منتهی می شود)

-          نخیر فکر کردی نمی دونم که اسم سال ها اسم یه حیوونه (با لبخند حاکی از گرفتن مچ)

-          آهان! آفرین خوب مچم رو گرفتی! بنویس ایشان امسال را سال مار نام نهادند!

 همبستگی ملی

من خودم از جمله کسانی بودم که اعتقاد داشتم همبستگی ملی در میان مردم ایران ناچیز است یا حداقل رو به کاهش است و از این حرفا... ولی من اعتراف می کنم که نمی دیدم! به نشانه های ساده توجه نمی کردم...در برج عاج نشسته بودم!!

حتمن نباید زلزله آنچنانی بیاید یا معجزه ملبورن اتفاق بیافتد... همین که یکی از درب های خودرو چفت نباشد این موضوع قابل مشاهده است. همین راننده هایی که حاضرند گردنشون رو بدهند که یه وقت خدای ناکرده دو ثانیه دیرتر به مقصد نرسند ، حاضرند گردنشون رو بدهند که هرطور شده به شما حالی کنند که در مذکور بسته نشده است. چون بحث جون هموطن در میان است ، شوخی که نیست! حالا گیریم که دو مرحله ای بودن قفل تمام خودروهای موجود در بازار این بوق زدن ها و چراغ زدن ها را به کاری بیهوده تبدیل می کند ولی دوست عزیز َ به قول اون هموطن چرا صف رو به هم بزنیم!؟

حالا این هیچ... به سمت مقصد اول در حال حرکت هستم. ماشین روبرویی پشت سر هم برایم چراغ می زند... درها و هر چیز دیگری که  به ذهنم می رسد را کنترل می کنم. هیچ مشکلی نیست. لاستیک ها هم که اشکالی ندارد , احتمالات گوناگونی به ذهنم می رسد! البته امکان این که طرف از مخاطبان وبلاگ باشد و از این طریق خواسته باشد کامنت نگذاشتنش را تلافی کند خیلی ضعیف است , حتا از وجود گودزیلا یا آنجلینا روی سقف هم کمتر است... دو بار این قضیه تکرار می شود تا من کند ذهن بفهمم که این هموطنان مرا از وجود پلیس در چند پیچ جلوتر آگاه می کنند... یعنی همبستگی تا این حد!!

به راه راست که هدایت نمی شود ...هنوز معتقد است همبستگی ملی پایین است. میله کند ذهنی است ... 

*****************  

این هم نمایی از مقصد اول   

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

دعوت به مراسم گردن زنی ولادیمیر ناباکوف

 

 

 

 

"سین سیناتوس" به جرم متفاوت بودن با دیگران (شفاف نبودن , نفوذناپذیری) محکوم به اعدام می شود. حکم اعدام طبق قانون درگوشی به او ابلاغ می شود و او را به سوی سلول زندان در یک دژ عظیم می برند. زندانبان برای باز کردن در سلول تمام کلیدها را امتحان می کند و وقتی در سلول باز می شود , وکیل مدافع داخل سلول به انتظار نشسته است! زندانی از دیگران می خواهد تنهایش بگذارند و همه تعظیم کنان می روند! روی میز وسط سلول , کاغذهای سفید و مداد تراشیده شده گذاشته شده است , زندانبان داخل می شود و پیشنهاد رقص والس می دهد و آن دو با هم در سلول و راهروها می رقصند! مدیر زندان خطابه رسمی خوش آمدگویی می خواند و نگران غذا نخوردن زندانی است... و زندانی هم در انتظار زمان مراسم گردن زنی که زمانش نامشخص است...

همین میزان از شروع داستان کفایت می کند برای نشان دادن این که فضای داستان عجیب و غریب است و با یک داستان معمول روبرو نیستیم...فضای وهم آلود و سورئالیستی... پاراگراف اول به نوعی بیان کننده کل داستان است و به همین علت, راوی دانای کل , پاراگراف دوم را این گونه آغاز می کند:

باری به پایان نزدیک می شویم. قسمت چپ رمان , که هنوز مزه اش را نچشیده ایم , و به هنگام خواندن دلنشین مان, غیر ارادی, می سنجیم ببینیم هنوز خیلی از آن مانده یا نه.(و انگشت هایمان ذوق می کرد که از حجمش کم نشده است) , ناگهان, و بی هیچ دلیل , کاملاً نازک می شود: چند دقیقه سریع خواندن, و سرازیری, و چه وحشتناک!...

و نویسنده سعی کرده است در ادامه از وقوع این امر وحشتناک! (خوانده شدن سریع کتاب) ممانعت به عمل آورد.

آشنایی زدایی

این اصطلاح , اولین بار توسط منتقد و معروفترین نماینده مکتب فرمالیسم روسی ویکتور شکلوفسکی (که از قضا اسمش با مکتبش قرابت دارد!) به کار برد. از نظر او کار ادبیات ناآشنا کردن چیزها و دور کردن آنها از حوزه عادت و روزمرگی است و بدین ترتیب مخاطب به اندیشیدن در مورد موضوع ترغیب می شود.

آشنایی زدایی یعنی تازه و نو، و غریبه و متفاوت کردن آنچه آشنا و شناخته شده است؛ ... با غریبه کردن مفاهیم آشنا و مشکل کردن فرم‌ها و افزودن بر دشواری، مدت زمان درک خواننده را طولانی‌تر کرده و لحظه‌ ادراک را به تعویق بیندازد، بدین سان باعث ایجاد لذت و ذوق ادبی گردد.

در این رمان , از نظر من , تلاش شده است شمایی متفاوت از زندگی در جامعه توتالیتر ارائه شود و خواننده به موضوعاتی که از فرط تکرار , به چیزی عادی تبدیل شده ولذا نگاه آدم ها به این موضوعات در سطح مانده , دوباره بیاندیشد...موضوعاتی از قبیل هویت فردی , عشق , و حتا مرگ.

***

از ولادیمیر نابوکوف , چهار اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ خواندنش توصیه شده است حضور دارد که البته این کتاب در آن لیست نیست. برخی دریافت هایم را از این کتاب سخت در ادامه مطلب می اورم. این کتاب توسط آقای احمد خزاعی ترجمه و نشر قطره ان را منتشر نموده است.

مشخصات کتاب من: چاپ چهارم 1386 , تیراژ 1100 نسخه, 224 صفحه , 2500 تومان

توجه: بخش نظردهی از این پس تاییدی نمی باشد. در صورتیکه تمایل به عمومی شدن نظر ندارید از گزینه تماس با من استفاده نمایید.

ادامه مطلب ...