میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جاز تونی موریسون

  

پاراگراف اول

او را می شناسم. با دسته ای پرنده در خیابان لینوکس زندگی می کرد. شوهرش را هم می شناسم. عاشق دختری هجده ساله شد. عشقش چنان عمیق و جن زده بود که هم غمگینش می کرد و هم شاد, طوری که عاقبت برای حفظ این احساس او را با تیر زد! وقتی همسرش – اسمش ویولت است – به مراسم تشییع جنازه رفت تا دخترک را ببیند و صورت بی جانش را ببرد, پرتش کردند روی زمین و از کلیسا بیرون انداختند.بعد, از میان آن همه برف دوید و وقتی به آپارتمانش رسید, پرنده ها را از قفس درآورد و از پنجره آزاد کرد ؛ یا باید یخ می زدند یا پرواز می کردند. بین این پرنده ها طوطی ای هم بود که مدام می گفت :«دوستت دارم».

"او را می شناسم" , راوی اول شخص است و شخصیت اصلی داستان "او" (یک زن , خوب یا بد , زبان فارسی امکان این تفکیک را در ضمایر ندارد) است که با دسته ای پرنده در خیابان لینوکس زندگی می کرد. راوی در جمله دوم به بعد می خواهد شخصیت اصلی را برای خواننده معرفی کند. مهمترین خصوصیت این زن از نظر راوی همین زندگی کردن "او" با دسته ای پرنده است که اشاره سریع راوی به خلاء و تنهایی اوست که با این پرندگان پر می شود. در صفحات بعد مشخص می شود که او چندان با شوهرش حرف نمی زده و رابطه اش با پرندگانش بیشتر از رابطه اش با همسرش بوده است. لذا به همین خاطر در جمله دوم به زندگی او با دسته ای پرنده اشاره می کند و در جمله سوم است که می گوید "شوهرش را می شناسم" و به درستی , شوهر در رده بعد از پرندگان قرار گرفته است.

شوهر "او" عاشق یک دختر 18 ساله شد. اشاره به سن 18 سالگی دختر در بطن خود به ما می گوید این رابطه از لحاظ سنی نامتعارف بوده است و در صفحات بعد می بینیم که اختلاف سنی آنها بیش از سی سال بوده است. اما با این وجود عشقی به وجود آمده است عمیق و عجیب , که موجب تیراندازی مرد به سمت دختر و قتل او شده است.

"او" )ویولت( برای دیدن و گرفتن انتقام از جسد دختر به مراسم تشییع جنازه می رود و آنجا کتک می خورد. به آپارتمان برمی گردد و همه پرندگانش را آزاد می کند! یعنی مهمترین پارامتر معرفی کننده خودش را پاک می کند که حاکی از کشمکش شدید درونی است. حالا اگر بخواهیم او را معرفی کنیم باید بگوییم زنی که در خیابان لینوکس با دسته ای قفس خالی پرنده زندگی می کند. در همین جمله اشاره می کند که این پرنده ها همه عمرشان در قفس بوده اند و حالا یا باید یخ بزنند یا پرواز کنند و... که غیر از نشان دادن زمان ماجرا (زمستان) اشاره به انتخاب های پیش روی شخصیت اصلی داستان دارد: یا باید از این درد بمیرد یا یک جوری خودش را خلاص کند.

در جمله آخر این پاراگراف بیان می شود که بین این پرنده ها یک طوطی هم بوده است که مدام جمله ای را تکرار می کند: دوستت دارم. با پروسه یادگیری کلام طوطی آشناییم... صاحبش مدام این جمله را برایش تکرار کرده است لذا خلاء ویولت از نوع عاطفی است! و نکته مهمتر اشاره ضمنی است که راوی به لغو بودن تکیه بر کلمات دارد. کلماتی که ممکن است طوطی وار تکرار شود اما هیچ باری را منتقل نمی کند و صرفن فریب است.

در مورد اهمیت پاراگراف اول هر کتاب قبلن نوشته بودم. این یکی از پاراگراف های اول خوب از دید من است. همه چیز سر جای خودش است و خواننده را با خودش به درون داستان می کشد.

چهار صفحه اول

جو تریس (همسر ویولت) پس از انجام قتل ,به دلیل نبود مدارک کافی, متهم نشده است. او دیگر کار نمی کند (فروشندگی لوازم آرایشی دوره گرد) و در خانه می ماند و شب و روز گریه می کند و زندگی را برای خودش و همسرش تلخ کرده است. ویولت باید به تنهایی مشکلاتش را حل کند.

اولین راه حل او پیدا کردن دوست پسر و آوردنش به خانه جهت تحریک و انتقام از همسرش است (ویولت 50 ساله آنقدر جذاب هست که ...) اما جو ککش هم نگزید. راه حل دوم عشق دوباره به همسرش بود که راوی صرفن به این اکتفا می کند که بگوید قبل از اجرا نقش بر آب شد.تنها کاری که باقی مانده بود شستن دستمال های جو و پخت غذا و ادامه سکوت و دعوا و مرافعه بود... تا نهایتن راه حل بعدی که شناخت دورکاس (دختر 18 ساله) است را در پیش می گیرد و شروع به جمع آوری اطلاعات در مورد او می کند. از رژ لب گرفته تا گروه موسیقی مورد علاقه و نحوه رقصیدن او ... تقلید ویولت از دورکاس موجب انزجار دیگران شد:

مثل تماشا کردن کبوتر پیری بود که در خیابان به ساندویچ ساردین پس مانده گربه ها نوک بزند.

در مسیر شناخت دورکاس , به عمه اش می رسد و بالاخره موفق به گفتگو با او می شود.گفتگویی که مداومت پیدا می کند. از جمله اطلاعاتی که از عمه دریافت می کند قطعه عکسی است که ویولت آن را در خانه خودشان نصب می کند و پس از آن اوضاع داشت به گونه ای پیش می رفت که کانون خانواده حسابی سرد شود اما بهار از راه می رسد و دختر دیگری (دوست صمیمی دورکاس) وارد خانه آنها می شود و به قول راوی:

این آغاز رسوایی سه نفره خیابان لینوکس بود. فرقش این بود که این بار کدام یک , دیگری را هدف قرار می داد.

در صورت صلاحدید ادامه مطلب را بخوانید!

راوی  

راوی این داستان راوی جالبی است! اول شخص ناظر... یعنی داستان را روایت می کند اما خودش در ماجراها دخالت ندارد اما جالبی راوی در این است که به نوعی دانای کل هم هست... و نیست!(از افکار درونی اشخاص خبر می دهد و در عین حال به اشتباهات خودش در پیش بینی وقایع و...اعتراف می کند)

با توجه به این که گهگاه راوی در مورد خودش هم حرف می زند می توان گفت او زنی است شبیه خود نویسنده رمان , کسی در مورد او همه چیز را نمی داند اما او همه چیز را زیر نظر دارد و سعی می کند نقشه ها و استدلال های دیگران را خیلی قبل تر از آنها درک کند. عضلانی نیست و باید احتیاط پیشه کند یا این که عمر زیادی کرده است و گوشه گیر است و ...

او گویا از یک جایی در طبقات بالای یک برج همه را زیر نظر دارد اما این توانایی را دارد که دیالوگ پنهانی دو نفر را عینن نقل کند و یا این که گاهی هم نخ روایت را به دیگران بدهد. یا حتا چنین مواردی:

در مورد این که جو همان موقع و بعدها چه فکر می کرد و در مورد آنچه که به دورکاس گفته بود , بسیار فکر کرده ام. (ص 84)

می دانستم که ناف این دختر را با دروغ بسته اند. از طرز راه رفتنش می فهمیدم که لباس های زیرش مناسب سن او نیست. (ص85)

نظر خود من این بود که روزی دستمال ها را کپه می کند و در کشوی لباس می چپاند و بعد می رود و موی جو را با کبریت آتش می زند. البته ویولت این کار را نکرد , اما ای کاش به جای آنچه بعداً انجام داد, همین کار را می کرد! (ص133)

اما چطور راوی اول شخص ناظر می تواند دانای کل باشد؟ جایی از داستان راوی می گوید که احتمالن ویولت در مورد مادر و مادربزرگش چیزی برای جو تعریف نکرده است و او چیزی نمی داند و بلافاصله ذکر می کند که من هم نمی دانم اما تصورش چندان مشکل نیست و بعد شروع به نقل سرگذشت آنها می کند!(بداهه پردازی)

اما اهمیت ساختار روایت در اینها که اشاره شد نیست و حتا در فصل درخشان انتهایی هم نیست ... در جاز است!

عنوان کتاب: جاز

چرا نویسنده اسم کتاب را جاز گذاشته است؟ در ابتدا به نظرم رسید که شاید به خاطر چند بار صحبتی که در مورد این نوع موسیقی در کتاب می شود این عنوان انتخاب شده است. مثلن در ص67 از وقیح تر شدن موسیقی ها به عنوان نشانه ای از تغییر و تحولات جامعه صحبت می کند (از نگاه عمه دورکاس و ...) یا در ص69 علت دست زدن سیاهپوست ها به کارهای احمقانه و اخلال گرانه را در آن موسیقی که شنیدنش هم تخطی از قانون بود جستجو می کنند :

این موسیقی نوعی شادی و انگیزه دروغین خلق می کرد. با شنیدن آن, دستش را در جیب پیشبندش فرو می کرد, مبادا شیشه را بشکند و جهان را در مشتش بگیرد و – به تلافی آنچه که جهان بر سرش آورده و آورده و آورده بود و برای انتقام از تمام کسانی که شخصاً می شناخت یا حرفشان را شنیده بود – زندگی آن را بچلاند.

یا این جا:

موسیقی فرود می آید و همه شان را در آغوش می گیرد و ترغیبشان می کند که دست کم برای مدت کوتاهی هم که شده , واقعاً زندگی کنند.

آیا همه اینها کفایت می کند تا نویسنده اسم کتاب را جاز بگذارد؟؟ خیر! یعنی می تواند اما صرفن چون کتاب خودش است می تواند! وگرنه نمی توانست!... اما بد نیست مختصری در مورد موسیقی جاز و ویژگی های آن جستجو کنیم:

-          بداهه پردازی قلب موسیقی جاز است.

-          ویژگی "ندا و پاسخ" ...هنگامی که آواز تکخوان از سوی یک ساز , یا عبارت های اجرا شده با یک ساز با ساز دیگر پاسخ داده می شود.

-           «کش و قوس میان صداهای زیر و بم», در اندکی تاخیر یا عجله در اجرای ضرب , «کمی خارج نواختن»

-          کاربرد ملودی های ترانه های مردم پسند و مضامینی همچون درد, خیانت دیدگی, بی وفایی و عشق یک جانبه

می توانم به جرئت بگویم که ساختار روایت کاملن منطبق بر ویژگی های موسیقی جاز شکل گرفته است و لذا عنوان کتاب نمی تواند چیز دیگری جز جاز باشد!

در مورد بداهه پردازی که بالاتر توضیح دادم. هرجا که راوی اول شخص اطلاعاتی ندارد فی البداهه و با تکیه بر حدس و گمان داستان را جلو می برد و اتفاقن خیلی زیبا هم آنها را به هم می دوزد. اما بند دوم که اشک مرا درآورد! بعضی قسمت های داستان حالت پرسش و پاسخ را دارد منهای پرسش... گویی این شخصیت ها جلوی راوی یا کس دیگری نشسته اند و به پرسش های او پاسخ می دهند و این پاسخ ها پشت سرهم نقل می شود (عبارت های اجرا شده با ساز راوی با ساز دیگران پاسخ داده می شود). باقی ویژگی ها نیز به همچنین...  

برای دوست گرامی ای از این کشف! می خواستم صحبت کنم .مقدمات (نحوه روایت و ساختار رمان) را که گفتم بلافاصله به این شباهت (موتیف های موسیقی جاز) اشاره کرد! یعنی سه دور خوانش و تحقیق و فسفر و امثالهم... داشتن دوست فرهیخته چنین مزایایی دارد. مبسوط حال کردم چون مهر تاییدی خورد بر کشفم. ازت ممنونم درخت ابدی.

وینتون مارسالیس ترومپت نواز چیره دست امریکایی و برنده جایزه پولیتزر درباره جاز می گوید :
جاز ابداع سیاه هاست . جاز بازگو کننده خیلی چیزهای عمیق روحی است و نه تنها درباره ما سیاهها و نحوه نگاه ما به مسائل هست ، بلکه درباره اصل معنی زندگی مردمسالارانه امروزی هم هست . جاز همان شرافت نژاد سیاه است . جاز همان شرافت نژاد سیاه است که بصورت صدا درآمده است . در این سبک از موسیقی همه چیز را می شود دید ، چه ناگفته گذاشتن ها ، چه نفوذ کردن ها ، چه پیچیده بودن ها ، و چه مستور ماندن ها . همه را می شود در این سبک دید . تا جاییکه من می دانم نواختن جاز از همه سبکها سخت تر است . جاز بهترین تفسیر احساسات شخصی در تاریخ موسیقی غربی است .

موارد دیگر!

در مورد چند چیز دیگر هم دوست داشتم اینجا بنویسم که هر موقع خواستم مروری سریع در ذهنم ایجاد شود. مثلن در مورد شهر , مسائل نژادی , زن , کلمات و نشانه ها, زمینه های شکل گیری حوادث داستان و نمادهایی مانند قفس پرنده و طوطی و سیب و ...

اما خب از برتری نشانه ها بر کلمات در نگاه راوی نمی توانم گذر کنم. به خصوص برای امثال من که صرفن با کلمات بازی می کنند و ...! , پایان بندی کتاب جذاب بود.

و این قسمت در مورد شهر:

سیتی همیشه آدم را به دور خود می تند و مجبور می کند که خواسته اش را انجام دهد و همان راهی را برود که جاده های او می گویند. و در تمام این مدت کاری می کند که فکر کنید آزادید و هر وقت عشقتان کشید, می توانید به داخل بیشه ها بپرید. این جا از بیشه خبری نیست, و اگر علفی باشد که بتوان روی آن راه رفت, سیتی خودش آن را به شما نشان خواهد داد. نمی توانید از راهی که سیتی جلوی پایتان می گذارد بیرون بروید. هر اتفاقی که بیفتد, چه پولدار باشید و چه فقیر , چه سلامتی خود را به خطر بیندازید و چه عمر زیادی بکنید, همیشه از همان جایی سر در می آورید که از اول از آنجا شروع کرده بودید, تشنه ی چیزی که سرانجام از کف همه می رود: عشق جوانی.

ترجمه و نشر

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند به حق! حضور دارد توسط آقای سهیل سمی ترجمه و موسسه فرهنگی انتشاراتی آفرینه آن را منتشر نموده است. کلیت اثر قابل قبول است اما از تعدادی غلط چاپی و... که بگذریم مورد زیر به نظرم می رسد:

استفاده از کلمه "سیتی" به جای city در کل اثر و آوردن زیرنویس ص15 که "نام شهری است" , به این کلمه حالتی آرمانی داده است که مقدمه نویس کتاب هم به این موضوع اشاره دارد. به نظرم با توجه به اینکه در متن شواهد مکرری است که شهر مورد اشاره نیویورک می باشد, بهتر بود خیلی ساده و راحت از کلمه "شهر" استفاده می شد.

 آن قدر کتاب چسبید که می شود از کنار برخی کاستی ها به راحتی گذشت.

.... 

پ ن: موقع خواندن چند بار گفتم موریسون اون جایزه نوبلی که گرفتی از شیر مادرت حلال تره به میلا قسم!

نظرات 28 + ارسال نظر
رها سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

این قفس منو یاد why the caged bird sinds مایا انجلو انداخت...

سلام

این قفس یکی از بهترین انتخاب ها برای طرح روی جلد می تونست باشه
کسی که کتاب رو بخونه احتمالن تایید می کنه

مدادسیاه چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام.
میله جان از جازت لذت فراوان بردم.
کتاب را امشب یا فردا شروع خواهم کرد. نمی دانم چیزی برای من گذاشته ای یا نه.

سلام
کاش مطلب رو نمی خوندی قبل از خوندن
البته شوخی می کنم
فکر کنم 99 درصدش مونده برای دوستان
یه اوچولو از عظمتش رو گفتم

مسعود چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:40 ب.ظ

این توضیحی که در رابطه با ساختمان روایت کتاب دادی کمی از ابهام های منو برطرف کرد اما نه اونقدر که احساس رضایت کنم.داستان از دید من هنوز نکات مبهم زیادی داره که یکی یکی نظرم رو می نویسم.(زود مطلب رو گذاشتی قرارمون پنجشنبه بود مومن!) ترجمه هم در جاهایی مبهم بود.یه ترجمه قبلاً از سمی دیدم که خوب بود این اولین کارش بوده نه؟

سلام بر مرد پنجشنبه ها
خوبی پسر؟ از مزایای امانت دادن زوری همینه دیگه! در عوض باید بیای کامنت بگذاری
منتظر نظراتت می مونم بجنب
ترجمه هم یک حساب و کتاب کردم دیدم احتمالن می خوره که اولین باشه ولی اطلاع دقیقی ندارم

ابی چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:34 ب.ظ

متعجبم! چون به استناد آرشیو و شناختی که ازت دارم تو آدم فرم گرایی نبودی و بیشتر به محتوای داستان توجه داشتی اما الان مطلبی که گذاشتی کمترین توجه به محتوا را دارد.اهمیت فرم و نکته ای که اشاره کردی رو میفهمم اما کتاب جذابیتش برای من موضوع و محتواش بود.وقتی تمامش کردم کاملاً اصرار و شوقی که برای خواندنش به من انتقال دادی را درک کردم ولی در مطلبت این را انتقال ندادی.آیا ادامه دارد مطلب؟

سلام
راستش در مورد این که حق مطلب ادا نشده که هیچ بحثی نیست...
می دونی یه چیز برام خیلی عجیب بود اونم این که نوع روایت یه جوری بود که تا حالا بهش بر نخورده بودم یه جور خاصی بود...یادمه موقعی که کتاب رو بهت دادم صحبت از این کردم که کنار ساحل ایستادی و امواج پشت سر هم میان به ساحل و امواج تقریبن مشابه هستند اما هر بار یه چیز جدیدتر نشون می دهند...این توضیح اما قانعم نکرد.وقتی به موسیقی جاز رسیدم یهو انگار یه در جدید باز شد... فکر کنم هرکس دیگری جای من بود همین قدر شگفت زده می شد و چیزای دیگه رو فراموش می کرد
مطلب ادامه ندارد اما اینجا جاییه که می تونه این بحث ادامه پیدا کنه خان والا! بسم اللللا
...................
و دو نکته مهم:
۱- اگر نگویم همیشه ولی بیشتر اوقات (چون دارم تجربی می گم و مایه تئوریک نداره) این فرمه که محتوا رو می تونه انتقال بده و از این جور بحث ها که بدم نیست باز بشه...در مورد تم خیانت یه عالمه داستان پرداخته شده و شاید دیگه واقعن کشش نداشته باشه اما وقتی آدم با یک فرم خلاقانه که همین تم نخنما رو به زیبایی درونش پرداخت می کنه روبرو میشه داستان کشش پیدا می کنه و...
2- مث این که یادت رفته کتاب پیش توئه!!!

ناهید چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ http://realist.blogfa.com/

چقدر خوشحالم که با شما آشنا شدم . خیلی جامع و کامل مفهوم داستان رو شرح میدید . برام آموزنده ست واقعا !

سلام
به قول دوستمون خیلی واقعگرایانه باید گفت که من هم از این که خوانده می شوم لذت می برم
خودم هم اینجا یاد می گیرم

که چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ

آقای بدون پرچم دست مریزاد! یعنی قسمتی که در مورد پاراگراف اول نوشته بودین رو فکر کنم هیچ کس تا حالا اینجوری باز نکرده بود.(البته باز کردن جان کلام رو نمی رسونه! لغت مناسبتری پیدا نکردم!|)
همین طوری در مورد راوی.
نگفتین که چند صفحه بود؟ اگه خیلی نباشه بلکه بتونیم زبون اصلیشو بگیریم و بخونیم.

سلام بر که
هوووم
کتاب حدودن 240 صفحه است. نمی دونم این حجم خیلی هست یا نه.اما بعید می دونم برای هم رشته ای ها این حجم خیلی باشه ملتفتی که , بخونش

سرونار پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام
خیلی عمیق و با تفکر وافر خوندینش وعمیقا مطلبو گرفتین
فکر می کنم نویسنده از داشتن خواننده ای مثل شما واقعا ذوق کند
موفق باشی

سلام
اوهوم!
این دیگه زیاده روی بود به قرعان

بی نام پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:10 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

میله جان دست مریزاد! نقد ساختاری خوبی بود. وقت کنم حتمن می خونمش. چند صفحه است راستی؟ یه چیزی که تو ذهن من جرقه زد از اون قسمت متنت که درباره سیتی نوشته بودی، این برخورد موریسن با اسامی عام به صورت خاصه دقیقاً این قضیه در مورد رمان Beloved هم هست که گمون میکنم هم دلبند هم محبوب و هم بیلاود ترجمه شده. شاید ترجمه فارسی از این بابت هم سخته که ما حروف تعریف هم نداریم. احتمالن موریسن تو متنش جایی که انتظار داری the city ببینی، city میذاره بدون the. بعد مترجم میمونه که چی کار کنه با این اسم عامی که به شکل خاص استفاده شده. مجبور میشه همون سیتی بذاره. واقعن نمی دونم استفاده از شهر به جای سیتی میتونسته همون بار معنایی متن اصلی رو داشته باشه یا نه. شاید انتخاب بهتر همون سیتی باشه. مثلن من و تو وقتی تو تهران حرف میزنیم و میگیم شهر خلوته منظورمون اینه که تهران خلوته این همون the city هستش که انگلیسی زبانها میگن. حالا وقتی تو یه همچین موقعیتی نویسنده انگلیسی زبان میگه city is calm مثلن، و در طول متنش بهش تاکید میکنه. قضیه مثل این میشه که یه شهری داریم که اسمش شهر هست. حتی ممکنه حرف اولش بزرگ بنویسه. در این صورت دیگه مترجم نمیتونه کاری بکنه.
با عرض پوزش از اینکه بدون خوندن کتاب نظر دادم. باید خفه شم دیگه

سلام
درنگ نکن رفیق
240 صفحه
و اما بعد:
این که میگی برخورد موریسون با اسامی عام به صورت خاصه برام جالب بود...چون این اولین کتابی بود که ازش خوندم اصن تجربه ای ندارم.
با توجه به زیرنویس که city خالی گذاشته به نظرم , نظرت درسته ولی کاش به جای توضیح نام شهری است, همین قضیه را توضیح می داد. خیلی بهتر و جالب تر و هیجان انگیز تر می شد...نه؟
ولی چون من امروز حالم خیلی خوبه سر حرفم یه ذره دیگه می مونم! استفاده از کلمه شهر با توجه به این که نام خیابان ها رو میاره و اگه کتاب پیشم بود یه چک می کردم ببینم اسم محله هارلم هست یا نه (اگرم نباشه توصیفاتش دقیقن به اونجا می خورد) و... شاید شهر کلمه مناسبی باشد با یک توضیح کوچک در زیرنویس ...
البته میگم اونقدر کتاب چسبید که اساسن این موضوع و غلط های چاپی و ...واقعن توش گمه و من نمی دونم چرا این کتاب محشر اینقدر مهجور مونده!!!!
..........
اختیار دارید قربان
بسیار استفاده بردم

زنبور پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
تفسیر کلامی پاراگراف اول خیلی مشتاقم کرد به خوندن این کتاب. زحمت کشیده بودی بابت این مطلب. برام جالب بود که اینطوری به اسم کتاب گیردادی و تهش رو در آوردی.

سلام
اگر یخش بگیره شاید از این به بعد گاهی از این روش استفاده کنم! ... من هنگام خرید به پاراگراف اول خیلی توجه می کنم. شروع داستان باید خواننده رو همچین خفت کنه... یعنی در این حد
برای خودم وحشتناک جالب بود یعنی در حدی که اشکم دراومد

پری ماه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ

ممنون بابت معرفی این کتاب بی نظیر
با ابی عزیز در خصوص محتوا موافقم. هر چند فرم هم بسیار قابل توجه بود و خیلی بیشتر از اینا باید راجع بهش حرف زد. اما محتوا... چقدر عالی بود! رمان فمنیستی نبود اما زاویه دید به موضوعات کاملن زنانه بود. من نمی دونستم موریسون زنه. وقتی می خوندمش می گفتم جل الخالق! دنیای غرب چه مردهایی پرورش داده!!! لیکن، بعدش هم که فهمیدم یه زن اینا رو نوشته، ایضن گفتم جل الخالق! دنیای غرب چه نویسنده هایی پرورش داده!!
اینکه داستان آخر نداشت، خیلی هوشمندانه بود!
من یه چیزی به نظرم رسید وقتی کتاب رو تموم کردم. اینکه فراموشی راه حل نیست. کتاب پر از فلش بک بود. تو کتاب همه دنبال گذشته شون بودند و راه حل، به یاد آوردن و شناخت بود.
سبک داستان مجیک رئالیسم بود؟
توضیح بی نام عزیز راجع به سیتی خوب بود. از همینجا از ایشون تشکر می کنم به شخصه!

سلام
خوشحالم که دوستانی که کتاب را خوانده اند راضی هستند...یه جورایی آدم دلش آروم میشه و می تونه با قلبی آرام و مطمئن مثل اون رفیق سفر کرده!! کتاب ها رو پیشنهاد کنه به دوستان...
صحبت بیشتر در مورد فرم رو می گذاریم به عهده مداد سیاه عزیز از همین جا و ایضن محتوا هم... (نه سبکش اون نبود ولی هرچی بود باحال بود!)
اگر درازای مطلب برحذر نمی کرد یک بخشی به عنوان زن در جاز می نوشتم البته همین قضیه به دادم رسید چون بحر و کوزه و مگس و سیمرغ و همه چی وول می خورد تو هم...اما به عنوان نمونه اینجا روی کاغذی نوشتم ص23 الی ص 26 به خصوص ابتدای ص26 جایی که میگه همه به فکر استراحت هستند اما اگه پا بده باز نق می زنند و چیزی جز بیرون انداختن خشم ندارند و هزاران تیکه دیگه
ایضن من هم می گویم جل الخالق!!!
بعد یه عده می گن این جایزه نوبل رو مثلن به خاطر دلجویی از سیاهان و زنان سیاه پوست و از این خزعبلات دادن به ایشون ... این کتاب رو حتا اگه سلحشور!! نوشته بود واجب النوبل بود.
........
فصل آخر درخشان بود. بخصوص اعترافی که راوی به اشتباهش می کنه و اون دو صفحه آخر که همه رو ول می کنه و به خودش می پردازه و اون جمله آخر که همین حالا توش داشت ببین ببین...
........
یه خورده بیشتر در مورد فراموشی راه حل نیست توضیح بدید لطفن
ممنون از همراهی

مسعود جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ق.ظ

"هنوز سه روز از سال 1926 نگذشته بود که عده ای از افراد فکور به نشانه ها (هوا, قطعات موسیقی و رویاهایشان) دقت کردند و به این نتیجه رسیدند که آن سال آغاز نابودی مطلق است, و این رسوایی, پیامی است برای هشدار دادن به نیکوکاران و مثله کردن مومنان. نمی دانم پیشگوها جاه طلب بودند یا ویولت, اما نمی توان عقاید خرافی را با آرزوهای بزرگ یکی دانست."
صفحه 18
این جمله چه معنایی دارد؟مبهم نیست؟

سلام بر مرد پنجشنبه ها
پیش بینی از روی هوا و موسیقی و رویا و حکم دادن به نابودی مطلق می شود یک پیشگویی جاه طلبانه و حتا خرافی... اما تلاش ویولت برای حل مشکل و یا امید به حل اون می شود آرزوی بزرگ و شاید هم جاه طلبانه... این که کدام جاه طلبانه تر است را راوی حکم نمی دهد اما می گوید این با اون فرق داره... کما این که نابودی مطلقی من ندیدم!! بلکه اساسن پایان ماجرا چیزی است که راوی به آن غبطه می خورد. البته هنوز برای فروپاشی غرب وقت داریم!!!!

مسعود جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

در ابتدای صفحه 19 می گوید 8 سال بعد از آن روز که ویولت جنجال به پا کرد و این یعنی 1934 زمان روایت است, این چه کارکردی داشت که عنوان شد.به داستان هم نمی خورد گیج نشدی تو؟

سلام
شاید مد نظرت این باشد که این فاصله زمانی برای پیش بینی و رد پیش بینی زیاد باشد... مثلن انتهای داستان می خورد که تقریبن یک سال بعد از ماجرای 1926 باشد(مثال). اما آن روز که ویولت جنجال به پا کرد چه روزیست؟ روز تشییع جنازه؟ یا روز بغل کردن بچه؟
اگر دومی باشد که مشکلی به وجود نمی آید اما حتا اگر اولی هم باشد باز چندان ابهامی ندارد.

مسعود جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ

در صفحه 33 می گوید جو شکاف های شخصی ویولت را خوب می شناسد! به نظرت خوب می شناخت؟

من نظری ندارم!!!

شناختن با توانایی حل کردن یا قصد حل کردن یا دانستن راه حل و امثالهم متفاوت است.

مسعود جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ

در صفحه 47 هم میگوید که جو چرا فکر می کند که دختر قبول می کند که مادر اوست؟ و بعد نیزار و دختر و مسائل آن گفته می شود اینجا هم علامت سوال دارم

هوووووم
اینجا تا جایی که یادمه یه کم پیچیده است... این مطلب بلافاصله بعد از نقل نجواهای عاشقانه جو با دورکاس مطرح می شود و بعد از آن هم بلافاصله مطرح می کند که ویولت این کارها رو می کرد (دست و نیزار و نشانه و...) از طرف دیگه جو همیشه دنبال مادرش بود و دوست داشت اون زن رو پیدا کنه و یک نشانه ای از او دریافت کنه که مطمئن شه اون مادرشه...
اینجا هم جوریه که آدم فکر می کنه که جو این بندگان خدا رو می برده توی نیزار باهاشون نشانه بازی می کرده! شایدم می کرده...شایدم به نوع دیگری این کار را می کرده...مهم اینه که این انتقال داده می شود که جو دنبال نشانه است همیشه. بذار نگاه کنم دقیق تر

مسعود جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ

در صفحه 66 : وقتی اعضای بچه های گی نورث لستر و تروبله آهسته از خیابان هفتم می گذشتند, اون اسم اولی چیه؟! این را توقع ندارم جواب بدهی!
رمان خوبی بود قبول دارم.

همین که توقع نداری باز ممنون
این لستر اصن آشنا نیست برام... اون شکارچیه فامیلیش چی بود؟

فرواک شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
راوی در رمان جاز کیست؟ آن جا که می گوید: "من دیوانه ی سیتی ام...ص 15" یا آن جا که می گوید: "اولاً کسی نیست که همه چیز را در مورد من بداند، و ثانیاً من خودم همه چیز و همه کس را زیر نظر دارم...ص 16 و 17" یا " به نظرم زیاد زندگی کرده ام، شاید خیلی زیاد...ص 18" آیا زنی است ناظر؟ نه نیست. مای خواننده در روای ناظر با آن به صورت خاص آشنا می شویم نه عام و کلی. می شناسیمش، و خیلی جاها با دغدغه های او نیز زندگی می کنیم. و این جا روای عام است. حالا با این شرایط راوی داناست؟ نه نیست. راوی دانا به ندانسته های خویش و به پیش گویی های درست از اب درنیامده اش اعتراف نمی کند.
ولش کنید راوی را. بگویید سیتی کجاست؟ چقدر از عمرش می گذرد؟ آیا از زمانی که رنگین پوستان ساخته اندش مدت زیادی می گذرد؟ و این زمان برای آرمان شهری چون سیتی زیاد است؟ " به نظرم زیاد زندگی کرده ام، شاید خیلی زیاد. ص 18" اصلاً آرمان شهر هست، با نبود دبیرستان و بانک در آن؟ ص 19.
آیا راوی می تواند خود سیتی باشد؟ " فکر می کردم دنیا طوری آفریده شده است که همیشه درمورد خودش فکر کند.ص 239".
به نظرم هست. راوی خود آرمان شهری ست سیتی نام. آن جا که درمورد خیلی چیزها اعتراف می کند، آنجا که خودش را شکل زنی توصیف می کند، مام و وطن رنگین پوستانی ست که وقتی بدان قدم نهاده اند، نتوانسته اند ازش دل بکنند. انتخابش کرده اند برای ماندگاری، راوی مام وطن رنگین پوستان.
....
راستی حالا که جواب سوال می دهید، اینو برام توضیح بدید: نور خورشید چطور چرب می شه؟ ص 173.
و یه اشکال آلیس گاهی عمه ی دورکاس است و گاهی خاله. این "آنت" چکار ها که نمی کند...
...
به شخصه از توضیحتون درباره ی انتخاب عنوان جاز، لذت بردم.

سلام
نقدن در مورد آخری که ساده تره بگم که طرف عمه دورکاسه و یه جا مترجم اشتباهن می گه خواهر و شوهرخواهرش از دنیا رفتند...باید می گفت برادر و زن برادرش...به این دلیل که آلیس و دورکاس فامیلی یکسانی دارند و هر دو مانفرد هستند.
.........
راوی دانای کل نیست و علتش هم همین اعتراف به اشتباه است و یا صراحت خودش و از همه مهمتر این که "وجود" دارد و ...اما تخیل قوی ای داره و قدرت تجسمش بالاست و خودش را گاهی به مرزهای دانای کلی می رساند...او یک زن است و این قابل انکار نیست به نظرم...زنی که از دیرآمدن شوهرش کلافه می شود و زنی که یه عشق راستین شخصیت های داستانش غبطه می خورد و موارد دیگر...
برداشت شما هم از راوی جالب است اما من چنین برداشتی ندارم.
ممنون

پری ماه شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:11 ب.ظ

راجع به فراموشی راه حل نیست، خوب فکر می کنم یکی از تم های اصلی داستان همین رجوع به گذشته ست. و این مراجعه ها به آدما کمک می کنه بفهمن چشونه و چی می خوان. مثلن همین جو و ویولت! تا وقتی گذشته شون رو به یاد نمیارن، نمی فهمن اتفاق هایی که افتاده به چه دلیل بوده یا حداقل تنها کاری که می کنن واسه اینکه بفهمن، اینه که به گذشته فکر کنن

سلام
آهان از اون لحاظ
ممنون

ند نیک شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:55 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

خب همون چند خط اول باعث شد اینقدر برام جذاب بشه که بخوام بخوونمش.
اما سوال. نمی فهمم چنین شوهری چرا این زن تلاش میکنه باهاش بمونه؟ اصا چه لزومی داره؟ چرا ترکش نمیکنه؟

سلام
شاید به این دلیل که وقتی آدم چیزی رو می سازه , در صورت بروز اشکال , اولین چیزی که به فکرش می رسد خراب کردن چیزی که ساخته است نیست.
یادمان باشد که این چیز در خلاء ساخته نشده است.

منیر یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:04 ق.ظ

سلام
از بین همه ی پستهایی که از اول تا حالا ازتون خوندم می تونم بگم این دوست داشتنی ترین بود . به دو دلیل یکی همون کشفی که گفتید ... دیگری بخاطر این گفتگوی خوب درباره نکاتی که اگه توی ذهن خواننده باز بشه خیلی بهتره
برای همینه که صواب جماعت از فرادا بیشتره
حیفه که همزمان نمیشه که بخونیم
...
یکی از افتخارات ما خارجی ها ( منظورم خارجی در اینجاست ) اینه که در زبان فاخر فارسی ضمایر مرد و زن نمی شناسند حتا خدا هم در ایران مرد نیست !
و این خیلی خوب تر است .

سلام
این خوبه که هر از گاهی با چنین برداشتی مواجه بشم...یعنی حرکت
... ممنون
گفتگو و دیالوگ بین کسانی که خوانده اند ایده آلی بود که همیشه در ذهن داشتم... گاهی این شانس به آدم رو می کنه... البته از ذغال خوب هم نباید گذشت
بله حیف...
...
آره از اون نظر خوبه و آدم می تونه پز بده که ببینید ما چه فرهنگ غنی ای داریم و چه و چه... نگید بهشون که ما یه ضرب المثل داریم که میگه لاف در غربت زدن
ممنون

مدادسیاه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام
به نیمه هایش رسیده ام. آرزو می کنم کاش تمام نشود.

سلام
این یعنی عیش تمام
و من به خاطر اون توصیه با خودم دارم حال می کنم

درخت ابدی دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
چقدر خوب نوشتی.
پاراگراف اول موقعی اهمیتش بیش‌تر می‌شه که از نظر ساختاری و مضمونی با داستان ارتباط تنگاتنگ پیدا کنه. و این یکی خودش یه‌پا شعر منثور بود.
فکر کنم خوندن این کتاب باعث شه ارادت نداشتنم به موسیقی جاز اون دهه‌ها تا حدودی جبران شه، چون غیر از جاز تلفیقی یا با فضاهای مالیخولیایی علاقه‌ای بهش ندارم. بازی‌گوشی تماتیک و فرار از ثباتش اذیتم می‌کنه. انگار هیچ‌جا بند نیستی و پایگاهی نداری. کلا توی موسیقی جاز حس شناور بودن بهت دست می‌ده.
ما ارادت داریم، رفیق جان.
دنبالش می‌گردم تا دورش بگردم

سلام
دنبال این جمله می گشتم برای مطلب بعدی! (این که از نظر ساختاری و مضمونی با داستان ارتباط تنگاتنگ داشتن) حتمن استفاده می کنم ازش
واقعن آهنگ داره...خیلی از جاهاش این جور بود اما پاراگراف اول و چهار صفحه اول اوجش بود.
همه مشخصاتی که برای جاز برشمردی برای رمانش هم تقریبن صادقه
ما بیشتر
در خدمتیم

سید دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:56 ب.ظ

سلام. من خواننده حرفه ای مثل شما نیستم. تازه مان پر اثر متیسن را دارم تمام میکنم... شخصیت ها مشابهند. ارتباطی بین اونها هست؟؟

سلام
منم حرفه ای نیستم رفیق(از باب حرفه ای و آماتور در دنیای ورزش و چیزای دیگه)
پر ماتیسن را خیلی وقت پیش خوانده ام یعنی دوران دبیرستان! فقط یادمه که گریه ام گرفت آخرش! همین
پر یک اثر کلاسیک حساب میشه و این جاز یک رمان مدرن
اما یک ارتباط مهم هست: این که خواننده می تونه از خوندنشون لذت ببره
ممنون

پرنیان دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:31 ب.ظ http://fathebagh.blogsky.com

بسی لذت بردیم از خواندن خلاصه جاز شما


راستی میلا کیه ؟

سلام
نوش جان
میلا رو نمی شناسی؟!
مولای میله ها رو می گن میلا

پری ماه جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:15 ب.ظ

صفحه ۱۲ پاراگراف سوم، سه خط اخر، منظور راوی بسیار دانای کل! از بچه هایی که والدینشان خودکشی کرده اند.... کیاست؟ و چه ربطی به نقشه ی وبولت داره؟

صفحه ی 17، شش خط آخر پاراگراف اول رو نفهمیدم. قضیه ی مرده و دختره چیه؟!

کتاب سانسور داره؟ صفحه ی 27 رو ببنین. آخر پاراگراف دوم. چرا دیر رسیدن ویولت به قرارش باعث خوشحالی بدکاره ها شده؟ هر چند از خلال مکالمه ی ویولت و آلیس تو صفحه ی 99 معلوم می شه که ویولت موی زنای آنچنانی رو (هم)درست می کنه. اما اون قضیه ی نشستن تو خیابون چیه؟!

صفحه ی 124 پاراگراف دوم... اگه اون هدیه همون چیزی باشه که من حدس می زنم، خوب پس نمی شه گفت آرزوهای ویولت به نیاز های جنسیش چربیده! ؟!

صفحه ی 127 اول صفحه که خیلی ام مهمه رو نفهمیدم! گفتن اوه مامان چه مفهومی داشت و اثرش چی بود؟

شوهر الیس فرار کرده بود با یه زن دیگه و بعدش مرده بود؟!

صفحه ی 150، مرد پول داری رو ترک کرد یعنی چی؟ مگه راجع به آدم حرف نمی زنه؟

صفحه ی 151 چرا حروف وی و جی رو حک کرده جو؟ اشتباه چاپیه؟یا اشتباه چاپی نیست؟ یا هیچکدام؟


صفحه ی 173، پاراگراف دوم که گولدن گری راجع به دست بریده ش حرف می زنه، به یه واقعیت فیزیکی که اشاره نمی کنه؟ فقدان پدرش رو می گه دیگه؟! چرا می گه همه مثل اون یه دست ان؟

صفحه ی 218 آخر پاراگراف اول، شما می دونین که وقتی دورکاس رو تخت اون زنه افتاده بود و خون ازش می رفت راجع به چی حرف می زد؟ همون وقتی که بعداً فلیس می گه از یه سیب حرف زده و اینکه بدنش به جو!


صفحه ی 223 دو خط آخر و خط بعدی توصفحه ی بعد، نفهمیدم قضیه رو!

صفحه ی 225، مکالمه ی جو و فلیس، خط های 12 و 13، نفهمیدم جو در جواب سوال فلیس که پرسید پس خانم تریس چی، چی جواب داد!!






سلام
این سوالات قلقلک چندباره خواندن را ایجاد می کند! من یه عادتی در مسافرت های اخیر پیدا کرده ام که بد نیست...همه جاهای دیدنی یک شهر را نبینیم! چیزهایی را هم برای دفعات بعد بگذاریم لذت دارد اینگونه به خودمان امید به زندگی تلقین کنیم!
.........
ص12 (دقیقن جلوی آن سطر علامت سوال گذاشته ام!) منظور خود ویولت است که مادرش رز دی ار خودش را در چاه انداخت...ربطش هم به موضوع مشتبه شدن امر بر این جور افراد است که فکر می کنند هیچ کس دوستشان ندارد و بدقلق هستند.شاید اشاره ای داشته باشد به ایجاد این حس بعد از گوشمالی که جو ککش هم نگزید.انتظار داشته ککش بگزد و این نگزیدن را حمل بر این می کند که دوستش ندارد و....
.....
ص17 اینجا به نظرم یک بازی روایی است!راوی انگار دارد از بالا به پایین نگاه می کند و شهر را توصیف می کند...حالا همین زیر یک آقایی دارد کیف پول یک خانومی را می زند (صرفن برداشت شخصی) و راوی آن را به صورت یک صحنه عاشقانه روایت می کند و بعد می گوید که در شهر هرکاری می توانی بکنی و شهر از تو حمایت می کند. (البته می تواند واقعن صحنه عاشقانه باشد اما به نظرم نیست و همان برداشت اول بسیار قشنگ تر است!)
.....
ص27 , به نظرم نرسید سانسور داشته باشد یا نه چندان. آن زنان همانطور که اشاره می کند در هیچ کاری جز معاشقه عجله ای ندارند (مشخص است که در معاشقه به چه علت عجله دارند) و لذا دیر رسیدن ویولت و یا هر کار دیگری که در آن تاخیر بیافتد مایه خوشحالی شان است.
قضیه نشستن در خیابان هم شاید یک جور حیرانی یا گیجی است...خالی کردن! یه دفعه انرژی آدم خالی می کنه بی حرکت میشه...یه همچین چیزی برداشت کردم.
.....
ص124 الی 131 از بخش های عجیب و مهم داستانه که چند تا نقطه ابهام هم داره(یعنی من جوابی ندارم)
من نمی دونم اون هدیه رو شما چه حدس زده اید اما حدس من همان عروسکی است که در جای دیگر به آن اشاره می شود.اینجا می خواهد بگوید که نیاز به مادر شدن به نیازهای جنسی اش چربید که البته دیر شده بود.منظورش شاید این باشه که س.ک.س بما هو س.ک.س برایش جذبه نداشت.
ص127 رو به نظرم باید آنقدر بخونی و با این شخصیت ها عجین بشوی تا تشخیص بدهی حرفشون و سکوتشون دقیقن چه معناییه!!! آخه اونا چنان با هم اخت شدند که نیازی به توضیح به هم ندارند حرف هم رو می فهمند... خیلی سطحی و سریع بخوام بگم می گم بند رو آب داد چون به نوعی اینجا علاقه به مادر شدنش بروز پیدا کرد (یعنی چیز دیگه به ذهنم نرسید!)(هر دو بدون فرزند هستند)
حالا همینجا از شما می پرسم انتهای ص128 آن چیزی که اونا دوست داشتنش و قرچ قروچ هم می کرده چی بوده؟؟! (سیب بود؟!!)
....
بله.ص100 انتهای صفحه تا انتهای فصل.می خواهد حس انتقام آلیس به آن زن را نشان بدهد.خیلی در لفافه و پیچیده.
....
ص150 شاید می خواد بگه که قضیه گاز زدن سیب همینجور مدام در حال تکراره...اینجا جو سیب رو از دست دورکاس میگیره و گاز می زنه باصطلاح! و آدم با خروج از عدن اون وضعیت مطلوبش رو از دست داد و به کویر زمین هبوط کرد و در قیاس انگار کاراکتر مرد پولدار بودن را گذاشت کنار و بیخیال شد و سیب رو گاز زد.
....
ص151 قاعدتن باید دی و جی می بود! منم کنارش نوشتم ویولت و جو؟ اما اینجا ملاقات جو و دورکاس است! و در عین حال چندتا کد دارد که آدم حیران می ماند! اگر جو و دورکاس است پس چرا می گوید وقتی جوون بودم تمام روز کار می کردم فقط به خاطر تو...این تو که نمی تواند دورکاس باشد! می تواند؟ ولی در کل به نظرم همان اشتباه چاپی قوت بیشتر دارد.
....
ص173 من بالای صفحه نوشتم که گولدن گری یک دست است! (این مال بار اوله) اما وقتی میگه باید بدونم داشتنشچه حسی داره...دیگه حجت بر ما تموم میشه که موضوع نداشتن یکی از والدین و اینجا پدر است.(پاراگراف سوم) اما این که چرا میگه همه یه دست دارن ...توی داستان اکثرن بدون دستند!! یا نهایتن یه دست دارند!
....
ص218 هذیان می گفت! در ص226 صراحتن میگه سیب رو اما احتمالن منظورتون اینه که مفهومش چیه.نه؟ خودتان چه حدس می زنید؟ این که میگه فقط یه سیب هست کمی پیچیده می کنه ...بعدشم میگه فقط یکی به جو بدین...این فقط ها برای من هم جای سواله...یا لااقل عدد یک ... اگه می گفت فقط سیب هست می شد بگم که زندگی همین گاز زدن سیب است باقی فسانه است.
....
ص223 اینو اصلن من ندیده بودم! اصن متوجهش نشده بودم... منم نفهمیدم
....
ص225 و ایضن...دارن با موضوع کنار میان!!
.....
حالا من در انتظار چوب خوردن این جواب ها می مانم.
ممنون

مدادسیاه جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:28 ب.ظ

سلام چند باره.
تمامش کردم و چیزکی درباره اش نوشتم.
جدا از توصیه ات ممنونم.

سلام
مخلصیم.
این نکات ابهامی که در کامنت بالا آمده است را هم نگاهی بیاندازید بلکه چند تاییش با همفکری روشن تر بشود.
ممنون

مدادسیاه یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام به توان چند.
میله جان من با شیوه کتاب خواندن تو آشنا هستم و باورم این است که جواب هایی که داده ای باید درست باشند. اما نمی فهمم چرا اگر یک نفر از یک داستان خوشش بیاید مجبور است به هر سئوالی که برای دیگران پیش بیاید پاسخ بدهد.

سلام بر مداد گرامی
البته که اجباری در کار نیست. من اما حال می کنم که سوال مطرح شود و جواب دادنش در حد توانم برایم لذت بخش است.
ممنون رفیق

پری ماه یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 ب.ظ

ممنون میله عزیز
راجع به صفحه ی ۱۲، همین است که گفتید اما کمی عجیب است که ویولت در شرایطی که فهمیده جو به او خیانت کرده است، نقشه اش را با بد قلقی و این تصور که جو دوستش ندارد، عقیم بگذارد. حیف شد. راوی هم می گوید ممکن بود نقشه اش بگیرد!! اگر می گرفت، ابهامات ما هم راجع به نوع و میزان احساس بین این دو نفر کمتر می شد.

راجع به صفحه ی 17 برداشت من هم همین بود.

صفحه 27 هنوز هم ابهام دارد. آیا قرار ویولت با یدکاره ها بوده؟ برای اینکه موی آنها را درست کند؟ اگر این است، چرا دیر رسیدن او به این قرار باید آنها را خوشحال کند؟! حداقلش این است که عصبانی شان نکند! مگر اینکه قرار ویولت با کس دیگری بوده که آنهم قرینه ای ندارد و به همین دلیل شبهه ی سانسور پیش می آید.

راجع به صفحه ی 128 من هم نمی دانم منظور چیست. اما قطعن نمی تواند سیب باشد! کسی برای سیب نمی میرد و معمولن علاقه به سیب! به گونه ای نیست که کسی با حسرت بگوید " یه زمانی خیلی دوستش داشتم". و اگر کسی سیب دوست داشته باشد، سوال پیش نمی آید که چرا! به خاطر مزه یا قرچ قروچش!! با توجه به فضای بحث و لبخند آلیس به نظر می رسد موضوع چیز دیگری است. چیزی که هم زن ها دوستش داشته اند و هم مردها برایش می مرده اند!!

لذت کتابخوانی دسته جمعی به همین سوال و جوابها و تبادل نظر ها ست. البته به به و چه چه هم وقتی دسته جمعی باشد بیشتر می چسبد و شما فرصت هر دو امر را به خوانندگان خود می دهید.

باز هم بابت معرفی کتاب ممنونم.
نویسا باشید

سلام
ص12 همین است دیگر...زود جا زد...اما من برعکس راوی معتقدم که نقشه اش نمی گرفت, فقط شاید این میون کمی دلش خنک می شد اما هدف اولیه این بود که جو گوشمالی داده شود که ککش هم نگزید.
....
ص27 بحث بی حوصله بودن این زنان است و اینکه واقعن برای کارهای دیگه عجله ای ندارند (اصرار بر نظر قبلیم!)...یکی از دوستان می گفت این بهترین توصیفی است که تاحالا شنیده است در این مورد!
....
ص128 سیبش البته این سیب معمول نیست ها! منظور چیز دیگری است که البته نمی دانم قرچ قروچش چه جوری در می آید...آهان شاید تخت چوبی بوده است! پر بیراه نیست.
....
مهم این است که فرصت برای همه جور دور هم بودن فراهم باشد. همین
....
ممنون

مدادسیاه یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ب.ظ

ارادتمندم.
قصد ناراحت کردن پری ماه را نداشتم. اگر چنین کرده باشم از ایشان عذر می خواهم.

سلام

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد