میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دختر پرتقال یاستین گوردر

 

 

پسری پانزده ساله که پدرش را در چهار سالگی از دست داده است به نوشته ای از پدرش دست پیدا می کند که پدر قبل از مرگش خطاب به او نوشته است. در این نوشته پدر از عشقش به دختری می گوید که در برخورد اول کاپشنی نارنجی رنگ به تن دارد و پاکتی پرتقال در بغل...

این داستان عاشقانه آرام ,حاصل جمع نوشته های پدر و اضافات پسر است ؛ پاراگراف اول کتاب اینگونه است: پدرم یازده سال پیش مرد.آن زمان چهار سال بیشتر نداشتم و فکر نمی کردم روزی برسد که دوباره از او خبری بشود. ولی حالا به اتفاق هم در حال نوشتن یک کتاب هستیم.

سبک نامه و نامه نگاری در داستانهای گوردر کار تازه ای نیست...همانطور که در این کتاب اشاره شده کلیات طرح داستان شباهتی به آن اجرای مشهور آهنگ دو نفره(ایمیلش را دیده ایم) ناتالی کول به همراه پدرش که سی سال قبل از دنیا رفته , دارد.

سوال اصلی

گوردر نویسنده ای روح باور است و امیدوار! امیدوار از این جهت که اگرچه باور داشتن به برخی اقتضائات ماوراء الطبیعه سخت است اما پروراندن این رویاهای محال را مولفه ای از امید داشتن می داند...مثلن در بخشی از نامه پدر با عنایت به بازی های کامپیوتری که پس از مردن در آنها امکان زنده شدن مجدد و شروع مجدد بازی وجود دارد از خودش می پرسد که مگر می شود چنین فرصت هایی برای روحمان وجود نداشته باشد؟ و بعد خود پدر این گونه پاسخ می دهد که: شخصاً اعتقادی به این موضوع ندارم. واقعاً اعتقاد ندارم. ولی رویای چیزی محال را در سر پروراندن هم نام مخصوص خودش را دارد که ما به آن امید می گوییم. و برداشت من از نوشته هایش هم چنین است که از نظر او داشتن این امید , زندگی را قابل تحمل تر می کند.

سوال اصلی این داستان پرسشی است که به طرق مختلف برای آدمیان (برخی از انسانها البته) پیش می آید. این که اگر شما مخیر می شدید که قبل از به دنیا آمدن در مورد ورود یا عدم ورود به دنیا تصمیم بگیرید چه تصمیمی می گرفتید؟ با توجه به این نکته که به شما بگویند که حضور شما در دنیا موقت است و بعد از مدتی کوتاه باید از آن خارج شوید!

یک زندگی کوتاه بر روی زمین و وداعی همیشگی با تمام چیزهایی که دوست داشته ای را برمی گزیدی یا تشکرکنان دست رد به سینه زندگی می زدی؟ دو راه داری. چون قوانین این افسانه چنین می گوید.اگر زندگی را انتخاب کنی, مرگ را هم برگزیده ای.

این سوال به طرق دیگر و در بزنگاه های دیگر هم قابلیت طرح دارد. مثلن هنگام شروع یک رابطه, هنگام دستیابی به یک موقعیت مناسب , و یا دستیابی به هر چیز خوب دیگری... بعضی وقت ها برای ما انسانها از دست دادن چیزی که به آن علاقه داریم, بدتر از هرگز نداشتن آن است.

 

 

  

یک معلم خوشبین

از نظر گوردر طبیعت بسیار اعجاب انگیز است و این جهان همانند یک افسانه است که قوانین خاص خودش را دارد و همه ما در این افسانه بزرگ که ماهیتش برای مان قابل درک نیست زندگی می کنیم. این زندگی می تواند حاوی چیزهای خوبی باشد که البته فکر کردن به این که روزهای زیادی از آن باقی نمانده می تواند دخل آدم را بیاورد. (این زندگی برای تمام کسانی که به درک این حقیقت بسیار مهم رسیده اند که «سرانجام روزی زندگی تمام می شود» کوتاه است. اما همه آدم ها قادر به درک این موضوع مهم نیستند.)

از نظر او درست است که ما فقط یک بار به این دنیا می آییم و می توانیم غم از دست دادن زمان هایی را بخوریم که امکان دیدنشان را نداریم اما در عین حال به این فکر نمی کنیم که تجربه کردن همین ایامی که در آن به سر می بریم هم واجد خوش شانسی می تواند باشد.     

  

ترجمه و برش هایی از داستان

از این کتاب دو ترجمه در دسترسم بود و لذا این امکان فراهم شد که مطابقتی بین این دو انجام دهم. در برخی زمینه ها ناامیدکننده بود و بعید می دانم که دوباره چنین تجربه ای را تکرار کنم!! شاید به این علت که بگذارم با این خیال خود که مشغول خواندن یک اثر دقیق از یک نویسنده هستم , خوش باشم. زندگی آن قدر کوتاه است که فرصت بیرون آوردن سرم را از زیر برف ندارم!

یکی از این ترجمه ها به چاپ هشتم (ترجمه1) و دیگری به چاپ چهارم (ترجمه2) رسیده است. اولین نکته در مورد داستان این است که با توجه به داشتن دو نویسنده (پدر و پسر) امکان تمایز دادن سریع وجود داشته باشد که این موضوع در ترجمه1 رعایت نشده است (یک تغییر فونت ساده)... دومین نکته را با یاداوری گزارش های فوتبال در ایام نوجوانی شرح می دهم: یک مهاجم داشت ایتالیا در 1990 که خیلی دیر ظهور کرد و خیلی زود هم زمان فوتبالش سپری شد اما فوتبال دوستان یادشان هست که ما نهایتن نفهمیدیم ایشان شیلاچی بودند یا اسکیلاچی یا شیلاکی یا اسچیلاچی و ابداعات دیگر! مثال ها در این خصوص فراوانند...تا این که قانونی گذاشته شد که تلفظ اسامی بر اساس تلفظ کشور مربوطه باشد و لذا خیلی راحت در لالیگای اسپانیا باشگاه سویل تبدیل شد به سویا و الی آخر... این که ما فوتبال را از شبکه انگلیسی زبان گرفته ایم و ترجمه را با تلفظ آنها انجام می دهیم خنده آور است...لذا شخصیت های اصلی این داستان که در پایتخت نروژ زندگی می کنند باید به شکل صحیح تلفظ شوند: جورج یا گئورگ , جان الوا یا یان اولاف و الی آخر...و تبدیل سکه ده کرونی به ده سنتی در ترجمه اول خنده دار است!

البته این که هر دو ترجمه به چاپ های بالاتر رسیده اند نشان از این دارد که می توان از هر دو ترجمه لذت برد(قرار است مثل گوردر خوشبین باشم امروز! و به احتمالات دیگر فکر نکنم) چند مورد را محض نمونه ذکر می کنم و همچنین آن برش هایی را که انتخاب کرده بودم را نیز از هر دو ترجمه می آورم (ترجمه1 قهوه ای و ترجمه2 آبی):

در یکی از این فیلم ها صدای بلند و نازک خودم را هم شنیده ام که مثل صدای جوجه بوده است. بله در آن زمان ها پدرم باس بود و من کلید پیانو.

در بعضی صحنه ها صدای خودم را هم می شنوم: صدای نازک و آزاردهنده که مرا یاد صدای جوجه می اندازد.آن روزها این طوری بود. پدرم صدای بم داشت و من صدایی زیر.

.

روز سه شنبه با هم در بالای کوه, کنار بهمن گیر بودیم و نیمی از سرزمین پادشاهی ما تا مرز سوییس را تماشا می کردیم. (!!! علامات تعجب از من:دیدن مرز سوییس از نروژ!)

سه شنبه بالای برج تقوونزتورنت (زیرنویس:یکی از جادبه های توریستس اسلو) ایستاده بودیم و به نیمی از قلمرو پادشاهی مان نگاه می کردیم. با کمی دقت می توانستیم تا مرز سوئد را ببینیم.

.

...او پس از نگاهی که به چشم هایم می اندازد با تلخی و ملامت می گوید: بابانوئل.

...به چشمانم نگاه می کند و قاطعانه می گوید: «احمق».

.

...من با آشفتگی سرم را برای دختر پرتقالی تکان می دهم که به چشمم دختری بی نهایت معمولی است...

...برای آن دختر خارق العاده سر تکان می دهم...

.

از زمانی که پدربزرگ و مادربزرگم به شهر تونزبرگ رفته بودند نیز مدت ها می گذشت.

این اتفاق سالها قبل از نقل مکان پدربزرگ و مادربزرگ به تونسبرگ رخ داد.

.

ما در هستی یک مکان نداریم بلکه در آن به همان اندازه ای جا داریم که برای خود تعیین می کنیم.

ما فرصت محدودی برای زندگی کردن داریم. بله, واقعیت این است که عمر ما کوتاه است.

.

به راستی که غیر قابل تحمل بود زیرا به نظر من این یک رسوایی بی کم و کاست بود که هنوز در رشته زیست شناسی خانم ها سهمی نداشتند.

در ضمن , این موضوع را که رشته اقتصاد بنگاهها هنوز نتوانسته راه حلی برای جذب زنها پیدا کند فاجعه ای بزرگ در تقسیم عادلانه حقوق زن و مرد تلقی می کردم. 

درست نمی دانستم که باید این داستان را باور کنم یا نه.هیچ گاه کسی نمی تواند یقین داشته باشد که پدر , مادر یا مادربزرگش حقیقت را گفته باشند به خصوص وقتی که موضوع حساسی هم در میان باشد.

نمی دانستم باید این داستان را باور کنم یا نه. هیچ وقت نمی توان مطمئن بود والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ آدم دارند حقیقت را می گویند یا به قول خودشان دروغ مصلحتی؛ بویژه اگر به قول مادربزرگ پای مسائل عاطفی هم در میان باشد.

.

خنده گرمی کرد و این خنده او, جرج, می توانست تمام دنیا را گرم کند و اگر تمام مردم دنیا می توانستند او را ببیننددر یک آن , همه جنگ ها, خصومت ها و دشمنی های روی کره زمین از بین می رفت یا دست کم یک آتش بس بسیار طولانی اعلام می شد.

گئورگ! آن لبخند – بله,آن لبخند- می توانست سرتاسر جهان را آب کند.اگر تمام دنیا شاهد آن لبخند بودند, آن قدر انرژی و قدرت به دست می آوردند که بتوانند همه جنگها و نامهربانی های روی کره زمین را متوقف کنند.

.

او بیگانه ای بود که از افسانه ای بس زیباتر از افسانه های ما می آمد و حالا به واقعیت ما رسیده بود, شاید به این دلیل که در این جا کار مهمی داشت و باید آن را به انجام می رساند.شاید ناگزیر بود ما را از چیزی نجات بدهد که عده ای آن را «هراس روزمرگی» می نامند.

او یک غریبه بود و از دنیا و افسانه ای زیباتر از دنیای ما می آمد.با این وجود ,موفق شده بود خود را در زندگی واقعی ما جا دهد.شاید ماموریت مهمی داشت. شاید برای نجات ما آمده بود. نجات ما از تکرار و روزمرگی ملال آور.

.

البته من در اینجا نمی خواهم نقش عقل کل را بازی کنم و صادقانه این را می پذیرم که همیشه کار ساده ای نیست که کسی تا چشمش به دختری افتاد با او صحبت کندیا اسمش را بپرسد.

نمی خواهم خودم را فرد عالمی جلوه دهم و دوست دارم اولین کسی باشم که اعتراف می کند همیشه پیدا کردن یک جمله مناسب برای گفتن به دختری که به چشمانت زل زده کار ساده ای نیست.

.

این تصور مضحکی است که اصولاً به وجود فضا فکر کنیم در حالی که در کنارمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژه هایشان نمی توانند فضا را ببینند و مطمئناً پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالند که نیم نگاهی به افق نمی اندازند.در هر صورت بین یک آیینه آرایشی و یک تلسکوپ قابل استفاده تفاوت قابل ملاحظه ای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاه ها» می گویند. شاید ما هم می توانستیم از تجربه «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه آن هیچ وقت دیر نیست در حالی که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک بار هم در یک اتق خالی از هوا , حرکت و پرواز نکرده اند.این جا , این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هرکسی به قیافه خودش فکر کند.

فکر کردن به این که فضا و کهکشانی هم وجود دارد , واقعاً از تصور خارج است.ولی دخترهایی در کلاس ما بودند که با چشمان غیر مسلح قادر به دیدن جهان نبودند.شاید پسرهایی هم وجود داشته باشند که فقط قادر به دیدن یک قدم جلوی پایشان باشند.مطمئناً فرق زیادی بین یک آینه کوچک آرایش و یک آینه تلسکوپی عظیم هست.فکر می کنم این همان چیزی است که آن را «ایجاد تغییر در مکان و دورنما» می نامند.شاید بتوان آن را یک تجربه تفهیمی هم نامید.برای یک تجربه تفهیمی هیچ وقت دیر نیست. ولی انسانهای زیادی بدون درک این موضوع, در فضای تهی معلق هستند و فقط زنده اند.برای این دسته از انسانها, پرسه زدن روی این کره خاکی و اندیشیدن به موضوعات عادی و روزمره کافی است.

.

در این جا باید به شعر احمقانه «پیت هاین» فکر می کردم: «آن که هیچ گاه در حال نزیسته, هیچ نزیسته, تو چه می کنی؟»

به یاد بیتی از شاعر معروف پیت هاین افتادم:کسی که در زمان حال زندگی نمی کند زنده نیست. تو چه می کنی؟

.

زندگی توام با بازیگوشی و سبکسری دیگر جایی برای خاطرات و یادها باقی نمی گذارد ...

این بازی وحشیانه که زندگی نام دارد, مجالی برای حافظه و تفکر نمی گذارد...

.

با خودم فکر می کردم که این روزمرگی است و این یک واقعیت است اما در_این واقعیت چهارتاق رو به بیرون باز است.

با خودم فکر می کنم:«بله ,این تکرار مکررات است. واقعیت این است که بعد از من هم , این کارها تکرار خواهد شد.»دروازه دنیا همچنان باز_باز می ماند.

 

***

پ ن 1: ترجمه1 مربوط به خانم مهوش خرمی پور با نام دختر پرتقالی توسط انتشارات کتابسرای تندیس به چاپ رسیده است و ترجمه2 مربوط به آقای مهرداد بازیاری با نام دختر پرتقال توسط نشر هرمس...

پ ن 2: هدف من نشان دادن این نیست که کدام ترجمه بهتر است (چون یه جورایی باید با متن اصلی مقایسه کرد), اما بیشتر می خواستم بگم چرا این قدر تفاوت و بخصوص در لحن نوشته...

پ ن 3: از روی این داستان فیلمی در سال 2009 در کشور نروژ ساخته شده است. اینجا

پ ن 4: انتخابات پست قبل کماکان برقرار است بشتابید!

 

 

 

 
نظرات 29 + ارسال نظر
وب مانی یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ب.ظ

سلامسلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.

عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/

سلام
خوبی از خودتونه

سارا-ت یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام میله جان
ترجمه ها چقدر تفاوت داشتند! من ترجمه دوم را پسندیدم و این ترجمه را ابتیاع خواهم نمود.ممنون و موفق باشی

سلام
بله تفاوت خفنی هم داشتند! البته من همینجوری چندین جا رو مقایسه کردم و ممکنه که موارد خنده دار تر از این هم باشه توی تفاوت ها...
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.

امیر یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام :)
صوتی اش را دانلود کرده ام و دارم گوش میدم ، گفتم بیام مطلبتو بخونم تا با یک آشنایی قبلی گوردر رو بشنوم.
دارم فکر میکنم چه قدر جای همچین کتابهایی تو مدارس راهنمایی و دبیرستان خالیه !
البته اطمینان دارم همچنان خالی خواهد ماند !! آخه یعنی چی ما بیاییم توی ذهن بچه ها برای معادباوری مطلق شک ایجاد کنیم . یکهو میبینی ایمان بچه هامون ضعیف شد ! آخه بچه رو چه به فلسفه !
.....
این کتاب چهارمیست که از گوردر میخونم. ممنون از این که منو با نوشته های همچین شخصی آشنا کردی. ممنون

سلام
صوتی اش از روی کدام ترجمه است؟ صداش از من بهتره!؟!
به هر حال شما با برو بچز ما سر و کار داری بهتر می دونی چی خالیه و چی خالی نیست... اصولن به ما ها یاد نمی دهند که چطور فکر کنیم! بعد باید وارد جامعه بشیم و مثل گیج ها بخوریم این ور و اون ور...خوش شانس باشیم به یه جاهایی برسیم وگرنه...!
خالی خواهد ماند...مگر این که امثال شما آستین بالا بزنند.
خوشحالم... خوشحالم.
ممنون

بی نام یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

گوردر ظاهرن نویسنده ای است برای نوجوانان، ولی در واقع باید گفت ما پیرمردها هم نوجوانانی با چهره چروکیده ایم! همونجوری که نمیشه از کارتون دل کند از گوردر هم نمیشه دل کند ظاهرن. شاید هم البته بلوغ فکری در اسکاندیناوی اونقدر بالاست که نوجوانانش اندازه پیرمردای خاورمیانه میفهمن!
این رو دارم یواشکی در گوش خودت می گم که من هم دلم از این داستانهای رمانتیک غنج میره و چشام برق میزنه موقع خوندنشون.
چند تا نکته ای که توی هر چی از گوردر خوندم باهاش برخورد کردم: قهرمانها نوجوانند/ داستانها آموزنده اند (نه به معنی مبتذل اون ولی ظاهرن نیت یاد دادن توی نوشته شدن داستانها هست)/ تاکید بر مفهوم نویسندگی و آوردن نویسنده به متن و بازیهای اینطوری (این حضور مولف در متن یه جوری استعاره ای از وجود خالقه که به نظرم گوردر روش نمیشه مستقیم در موردش حرف بزنه و حتی وقتی داره مستقیم حرف میزنه انکارش میکنه)/ در مورد امیدباوری و این بحثا هم کاملن باهات موافقم/ دختر پرتقال داستان خیلی شیرینیه ولی بهترین کارش به نظرم همون دنیای صوفیه. مرسی بازم! متاسفانه کتابای بعدیتو هیچ کدومشونو نخوندم.

سلام
ممنون از کامنت خوبتان
در باب بلوغ فکری که نمیشه موافق نبود به خصوص با توجه به همین کتاب که نوجوان 15 ساله چه قدر خوب می تونه "فکر" بکنه و یا همان دنیای سوفی که دختر 15 ساله است و اتفاقن در مطلب مربوطه فکر کنم اشاره کردم که 15 ساله اونا تو مایه های عاقله مردها و عاقله زن های ما هستند و یا راز فال ورق (که البته این یکی رو خیلی قبلن ها خوندم و یادم نیست پسره که اتفاقن نوجوان هم بود چقدر تفکرات اینچنینی داشت)... اما یه چیز جالب الان به ذهنم اومد!! اونجور که یادمه بلوغ جسمی در اسکاندیناوی باید حدودای 18 سالگی و اینا باشه...یعنی این تاخیر می تونه باعث بهتر شکل گیری ذهن باشه؟!
ما کودک درون و نوجوان درون مان رو عمومن حفظ می کنیم حتا سگ و گربه درونمان را! حالا دو تا چین که دلیل و نشانه هیچ چیزی نیست...تازه مچ هم میندازیم (آیکون دلخواه!)
مولفه های اشاره شده عالی بودند و اون استعاره از حضور خالق برام جالب بود چون به ذهنم نرسیده بود، آره به نظرم بیشتر همچین چیزی باید باشه تا اون چیزی که در رمان های مدرن نو ( همون پست مدرن...دارم تلاش می کنم یه واژه دیگه رو به جای این واژه توی ذهنم جا بیاندازم!) به عنوان یک مولفه در کنار عدم قطعیت و عدم انسجام و بی قاعدگی و بی پایانی و امثالهم گفته میشه ...
اما این که روش نمیشه مستقیم بگه به نظرم از هوش بالاشه...احتمالن می دونه که مخاطب رم می کنه.
ممنون

مهرداد دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:25 ق.ظ

سلام
در جواب دوستمون که ,گردر همونجور که خودش هم گفته یکی از هدف هاش اینه که مسایل و پرسشهای فلسفی رو به شکل ساده و شیرین در بیاره . و این حتی توی انتخاب شخصیتش هم اتفاق می افته . خوب یه فرد میانسال یا پیر هیچوقت اون سوالایی که مثلا برا سوفی بوجود میاد دغدغه نیست. همونجور که خودش میگه اون انتها یا اواخر موهای خرگوشی قرار داره که از کلاه شعبده باز در میاد و چیزی از جهان اطرافو میبینه ،اون اسیر عادتهای زندگیشه. نوزاد نوک اون موها قرار داره پس هرچی کم سن تر فیلسوف تر.
نظر من اینه که تنها راه برای ارایه همچین پرسشهایی تو داستان همین سنه که گردر انتخاب میکنه. البته نظر منه.
ترجمه هم مارو متعجب کرد تا به این حد تفاوت؟
و ممنون بابت این قیاس و انتخاب متن زیبا.

سلام مهرداد جان
نکته ای که اشاره کردی درسته...گوردر به صراحت گفته که دنیای سوفی چه سنینی رو هدف گرفته (که البته گفته خود نویسنده مهم است اما چندان مهم نیست! خود متن باید گویا باشه که گویاست) اما دوستمون بی نام هم خلاف این رو نگفتند...ایشون و بنده هم در جوابشون ،هر دو بر این عقیده ایم که یه جورایی 15 ساله اونها از 15 سالگی ما خیلی بیشتر می فهمه و یا به عبارتی من پیرمرد تازه رسیدم به سوفی! اما یاداوری اون قضیه کلاه و خرگوش و موها خیلی به جا بود...یادم رفته بود... اما این که هرچی کودک تر فیلسوف تر رو همه درک کردیم: الان خیلی می بینیم که پدرمادرهای جوان با غرور و شگفتی از حرف های حکیمانه بچه هاشون صحبت می کنند و احیانن اون رو نتیجه گسترش وسایل ارتباط جمعی و امثالهم می دانند که البته غلط نیست ولی پایه اصلی چیز دیگری است که همان اسیر عادت های فکری نشدنه...یعنی عادتی هنوز در ذهن بچه شکل نگرفته و لذا همش جستجو و کنکاشه...یعنی کاری که یه فیلسوف می کنه ولذا خروجی اونها همیشه برای ما تعجب آور خواهد بود همانطور که ما برای پدرمادرامون بودیم و همانطور که نوه هامون برای بچه هامون خواهند بود...
دیگه مطابقت انجام نمی دم!! چون آدم رو به شدت بدبین می کنه!!! یعنی چی داریم می خونیم ما آخه؟؟؟

مسعود دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ق.ظ

خواندم کتاب را و تشکر می کنم. من با نویسنده نقاط اشتراک کمی دارم ولی ناراضی نیستم که خواندم.سعی کردم مثل گئورگ روی موضوع سوال اصلی فکر کنم اما به نتیجه نرسیدم! شاید دلیلش این باشه که ما در برابر چنین سوالی امکان نداره قرار گرفته باشیم و این همان عدم اشتراکمان هست.فرض کن من در برابر این انتخاب قرار گرفته ام که وارد دنیا بشوم و مدتی را به عنوان یک کودک عقب افتاده زندگی کنم و بعد بمیرم.نمی توانم قبول کنم که در چنین حالتی آدم عاقل ورود به دنیا را انتخاب کند.گوردر با قضیه شر دست به گریبان است اما پروراندن رویای محال را ظاهراً بیشتر می پسندد.بحث این نیست که کدام بهتر است.حقیقت است و منفعت. اما سوال اصلی در مواردی که اشاره داشتی جذاب است این که یک رابطه احساسی را با علم به پایان تلخ آن به خاطر شیرینی های طول رابطه انتخاب می کنیم یا خیر؟ عموماً پاسخ مثبت است چون رابطه ها مدام شکل می گیرند.

سلام رفیق شفیق
جواب دادن به کامنتت سخت است!
فکر کنم برای ما کاربرد سوال اصلی همان موارد انتهایی است یعنی زندگی...موافقم و چیز خاصی رو نمی تونم اضافه کنم.
اما در مورد قضیه شر... در همین داستان فکر کنم یه جایی به صورت خیلی معترضه مانند اشاره صریح دارد که بعله شر هم هست توی این دنیا (شر به مثابه همون قضیه شر یا شبهه شر که مثال تو هم در همون راستاست) و یه جورایی توی پرانتز می گذاردش و احتمالن و بنا به برداشت خودم اونو قابل حل نمی داند و از کنارش عبور می کند و چرایی عبورش را همان منفعت می داند نه اتکای به حقیقت... تقریبن نوع درگیریش با قضیه شر و وجود خدا همچین چیزی است.
ممنون

فرواک دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
کتابی هست با عنوان "فرهنگ تلفظ نام های خاص" از فریبرز مجیدی که فوق العاده کتاب مهم و خوبیه برای مترجما و ویراستارا. تو این کتاب تلفظ صحیح هر اسمی رو به زبان خاصی می شه پیدا کرد. خانم مترجم احتمالاً از متن انگلیسی ترجمه ش کرده اند که تلفظش جورج می شود و گئورک هم تلفظ دانمارکی آلمانی آن است. متاسفانه تو کارهای ناشرا خصوصاً ناشرای ادبیات داستانی مقابله با متن اصلی کم پیش میاد. یکی ش خود من که سال پیش کتابی از آمیتاو گوش بدستم رسید برا ویراستاری که ناشر فقط ازم ویرایشش رو خواست نه مقابله.
پیروز و سربلند باشید.

سلام
جالبه که ترجمه دوم ویراستاری دارد که نامش خیلی برایم آشناست...
اما صرف نظر از ... خیلی رک و صریح کاش ممیزی به جای چیزای دیگه به این مسئله می پرداخت و امانت داری ناشر و مترجم رو اصل می دانست.
بهتر نبود؟
سلامت باشید

خان دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ

ببین این جمله واقعن چه معنایی دارد؟ : ما در هستی یک مکان نداریم بلکه در آن به همان اندازه ای جا داریم که برای خود تعیین می کنیم. فارغ از معنا باور نمی کنم این تفاوت را! یعنی برخی تفاوت ها می تواند ناشی از اشتباه باشد مثل همان سوئیس و سوئد یا ناشی از عدم آگاهی باشد مثل اسم اون برج که سخت بود خیلی ولی این جمله به نظرم مشکوک می آید نمی شود قبول کرد جمله دوم بر فرض صحت در ترجمه به جمله اول تبدیل شده است!!. برخی اشتباهات هم قابل تحمل نیستند اگر بخوانیم دختری بی نهایت معمولی با دختر خارق العاده خیلی تفاوت دارد.

سلام
والللا چه عرض کنم...من خودم متوجه اون جمله نشدم!
دغدغه تو رو برای این تغییر و تحول درک می کنم... توی ارشد برای یکی از دروس باید مقاله ای رو ترجمه می کردم که به اصطلاحی برخوردم که معادلش را نیافتم...هرجا گشتم نیافتم (البته در حد خودم که می دانی زبانم ضعیف است) اساتید هم کمکی نتوانستند بکنند... سر آخر چون باید سمینار را ارائه می کردم بالاجبار یک چیزی با توجه به متن از خودم دراوردم و بالاخره پاس شد!!!!
تقریبن یک همچین چیزی...پاس کردن!!!
ممنون از توجهت به جملات

بی نام دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:56 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

این راز فال رو منم خیلی وقت پیش خوندم و یادم نیست ولی اونم یه همچین فضایی باید داشته باشه. این حساسیت به کلمه پر طمطراق (درسته دیگه با ط دسته داره نه؟) پست مدرن رو منم باهات شریکم و از این وجهه توخالی پریشانی ذهنی که پشت این اسم هست و یه بار ارزشی عجیبی بهش داده بیزارم. هر چند که تو ادبیات هیچ چیزی رو تابو نمی دونم به هر حال.
این تیوری تاخیر در بلوغ جسمی و عمق یافتن ذهنی خیلی جالب و هوشمندانس! شاید بشه اینجوری گفت که اونا چون کمتر درگیر مسایل عظیم و ذهن پر کن جنسی میشن بیشتر مسایلشون از این دست سوالای اساسی زندگیه. نقش جغرافیای سردسیری که انسان رو از بیرون به درون سوق میده هم شاید موثر باشه و در کنار اینها اضافه کن رفاه مادی رو! به هر حال روانشناسی اگه دم دست باشه دوست دارم باهاش در این مورد صحیت کنم و بگم یه تیوری شنیدم به نام تیوری میله بدون پرچم. نظرت دربارش چیه
در مورد اینکه خواننده رم می کنه اگه مستقیم بهش بگن خدا هست هم باهات موافقم. اساساً من فکر نمی کنم گوردر بخواد بقبولونه که خدا هست، حتی فکر می کنم خودش هم با وجودیکه از نوعی ماوراالطبیعه صحبت می کنه خداباور نیست ولی دوست داره این سوال رو در ذهن خواننده مطرح کنه و اونو از فضای صرفن مصرفی سرمایه داری به تاملات اینجوری بکشونه.

سلام رفیق عزیز
آره توی اونم پسره و باباش دنبال مادرشون از نروژ راه می افتند میرن یونان و اینا...راستی قصری در پیرنه رو خوندی؟ اونجا دیگه نوجوان نیستند اما دغدغه ها ریشه یکسانی دارند...
در مورد اون واژه من هم با بار ارزشیش مشکل دارم و هم ازون بیشتر با زمان مند کردنش مشکل دارم (همین واژه مدرن نو هم این مشکل زمان مند کردن را دارد و لذا باز نمی پسندمش!) تریسترام شندی را نمی توان پست مدرن ندانست درحالیکه هنوز داستان های مدرن شکل نگرفته اند و از این جور مثال ها و دغدغه ها...بار ارزشیش هم که بماند.
و اما در باب اون تئوری و گفتگو با روانشناس...من یه دونه سراغ دارم: باجناقم!!! چطوره؟ فاز می ده؟! (آیکون غنج رفتن دل)
و البته جغرافیا و رفاه مادی هم که قطعیست و سیستم آموزشی ای که کنجکاوی رو پرورش می دهد و آن را با حفظیات نمی کشد و فرسوده نمی کند...سیستم آموزشی ای که بیشتر فکر کردن را آموزش می دهد. خلاصه این که از هیچ چی شانس نیاوردیم!!!
اون بخش آخر رو هم منم قبول دارم به نظرم این گونه است.
ممنون

بی نام دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

در جواب مهرداد عزیز: بابت یادآوری اون خرگوش سفید سپاسگزارم. با شما موافقم البته اون چیزی رو که گفتید خود گوردر گفته من نخونده بودم ولی بازهم موید نظر ما و شماست. نوشتن رمان آموزنده غیر مبتذل بسیار سخته، موارد مقابلش انبوه رمانها و داستانهای نویسنده های چپ اوایل شورویه که توشون حتی اسم های نویسنده های بزرگ هم هست. دیگه از داستانهای خوب برای بچه های خوب حرفی نمیزنم. این نکته هم که هر چه کم سن تر فیلسوفتر هم قبوله. تعبیر سادش اینه که کنجکاوی در سنین پایین بسیار بیشتره. کودکان بدیهیات ما رو به قبول نمی کنن.

قابل توجه مهرداد عزیز
این عدم قبول بدیهیات توسط کودکان را بولد می کنم... یک شمشیر دو دم است!! خوب از جهت خودشان و شکل گیری ذهن و اندیشه و اینا و طرف مقابلش نیاز به والدین صبور دارد که وای وای وای...

که دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:28 ب.ظ http://janywalter.blogsky.com

جناب میله
آیا در قسمت های حساس کتاب لابه و زاری کردین یا نه؟
یا نکنه که من خیلی اشکم دم مشکمه؟

از این که خیلی اتفاقی ترجمۀ دوم رو خونده بودم، بسی خشنودم!

سلام بر که
دروغ چرا... نه!
بیشتر به این خاطر که ما در اول داستان با این حقیقت روبرو شدیم و انطباق پیدا کردیم... شاید اگر داستان خود نامهه بود و به یکباره به قضیه سرطان و اینا می رسیدیم بله لابه و زاری می کردم...
منم دم مشکمه... البته بیشتر به خاطر آلرژی است!!
نکته قضیه همون "اتفاقی" بودنه است...خوش شانسید دیگه.

مهدی نادری نژاد دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام علیکم
زیبا فرموده:
بعضی وقت ها برای ما انسانها از دست دادن چیزی که به آن علاقه داریم, بدتر از هرگز نداشتن آن است.
یک فتوا و چند واکنش

سلام برادر
این نکته کلیدی است.
ممنون

زنبور دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

چقدر کتاب زیبایی به نظرم اومد. جملات نابی داشت که دلم نمیخاد اینجا تکرارش کنم. کمی از دنیای سوفی رو مزمزه کردم. ممنون از معرفی خوبت. حتما باید این کتاب رو خوند. درک این که زندگی خیلی کوتاهه بستگی تام و تمام به افق دید و اون تجربه تفهیمی داره.

سلام
امیدوارم لذتش را ببرید و رضایت داشته باشید.
بعد از خواندن هم منتظرتان هستم!
و دقیقن موافق جمله آخرم.
ممنون

مهرداد سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:40 ق.ظ

به به . استفاده کردیم.

سلام رفیق
به همچنین...

فرواک سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام دوباره
آرزو بر جوانان عیب نیست... وضعیت ادبیات داستانی ایران خیلی وخیمه. تعطیله رسماً. کار ار. ش. اد از این حرفا گذشته. یاد جمله ی غبرایی افتادم که چند وقت پیشا گفته بود برا پست جدید وزارت کسی رو از پادگان نیارید...

سلام
هوووم آدم وقتی آرزوش میاد احساس جوونی می کنه!...
مگه شرط لازمش این نیست که طرف پادگانی باشه؟؟

رها سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:46 ب.ظ http://freevar1.persianblog.ir

همینجوریش مشخصه دومی بهتر بود. باید دید که کدوم یکی بیشتر در نروژ زندگی کرده
اون سوییس تابلو بود که طرف بیلمیرمه. احتمالا در حد من زبان میدونست بعد رفته بود ترجمه کرده بود. باور کن!

سلام
آشنایی مترجم با فرهنگ محل زندگی نویسنده و ادبیات و اساطیر و تاریخ و جغرافیای محل وقوع داستان به نظرم از واجباته... و یک فاکتور برای انتخاب کتابی که مترجمین متعدد دارد.
تعجب من از اینه که اون ترجمه ویراستاری داره که با افتخار اسمش رو به صورت ویژه ثبت کرده است...

سرونار سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام
همون که فرمودید (آیکون ندارم)!

ادم سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ http://2adam.blogfa.com

سلام لطف کردید من را لینک دادید اما من آدم نیستم اَدَم هستم. ادم تلفظ اسم من است که دختر همسایه امان در کودکی تک زبانی اینگونه می گفت. او اعظم نمی توانست بگوید. شما هر طور مایلید می توانید به من لینک بدهید اما اگر درستش را می خواهید این توضیح لازم بود.

سلام
آه... اصلاحش می کنم... ممنون
جالب بود این انتخاب

رضاکیانی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ

1- سلام
2- ارادت
3- با نظر شما موافقم. گوردر فکر میکنه که دنیای بعد از مرگ وجود داره. البته دنیایی که تصویر می کنه با دنیای ملاهای ما خیلی فرق داره. توی بخش اخر دنیای سوفی نظراتش رو در این باره گفته
4- درباره ی ترجمه ها شاید یکی از اشکلات این باشه که اغلب توی کشور ما ترجمه رو از زبون اصلی انجام نمی دن مگه اینکه زبون اصلی کتاب انگلیسی باشه. یعنی مترجم می گرده یه نسخه ی انگلیسی از کتاب رو پیدا می کنه و بعد... خوب دیگه نهایتا معلومه چی از توش درمیاد
5- بازار ترجمه هم مثل خیلی چیزای دیگه توی این کشور به گند کشیده شده. به هرحال چون زبان بلدنیستیم چاره ای هم نداریم .باید بسوزیم و بسازیم
6- یه بابایی درباره ی دنیای سوفی گفته بود: این درویش مرویش بازی های چیه باز درآوردید؟ چقدر صوفی گری؟ چقدر عرفان بازی؟..... این هم از خواننده هامون. طرف فکر کرده سوفی همون صوفی هستش. بعد توی بیکار رو بگو که برمیداری درباره ی کتاب می نویسی. بنده ی خدا اگه درباره ی دعوای قرمز و آبی نوشته بودی هیت وبلاگت از صد میلیون هم گذشته بود. جان من یه بار امتحان کن
7- شطرنج هنوز پایه م. یه شروع بازی یادگرفته م تو مایه های بابی فیشر. خودت رو آماده کن که اسپاسکی بشی
8 خداحافظ

دوباره جواب می دم چون پاک شده...مقصر اینترنته
سلام
اخلاص
با سه و چهار موافقم اما پنج به دلم آتش زد! چرا اینجوری شدیم ما...و حالا باید بسوزیم و بسازیم و از کنارش رد بشویم و به قول شاعر:
چشمها را باید بست!
من بیکار نیستم من عاشقم!!
در مورد قرمز و آبی هم بدم نمیاد بنویسم ولی بیشتر دوست دارم برم استادیوم داد بزنم یا در جمع دوستانه کری بخونیم و اینا...جاش اینجا نیست... در مورد چیزای دیگه هم بدم نمیاد بنویسم منتها دست و پام بسته است!
یک سالی میشه که شطرنج بازی نکردم... در اوج خدافظی کردم!!! اما هنوز مقدار توانی مانده که دوستان را کیسه کنیم...باور کن!
عزت زیاد
ممنون

مارسی چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ

آقا این کتاب تمام زمستان مرا گرم کن رو تو شهر ما ندارن.هر 4 تا کتاب فروشی اصلی میگن تموم کردیم.شهر بقلی هم میگه نداریم.
دوست داشتم با هم بخونیم ولی حیف شد

سلام
اشکال نداره دوست عزیز
البته دوست داشتم در این کتاب خاص و سخت همراهان کمک کنند اما خب ...ایشالا بعدی
عجالتن اگر خرده جنایت های زناشوهری را نخوانده اید بهتان توصیه می کنم از این کتاب شروع کنیم.
ممنون

محمد چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ب.ظ

صوتی این کتاب از ترجمه بازیاری است. و یکی از قشنگترین کتابهای صوتیه. موسیقی مناسب و صدایی با تغییر لحن بجا.
مقایسه های شما جای حرفی نمیذاره. ترجمه اول نه تنها رسا نیست که در همین چند مقایسه غلطهای آشکار داره. آقا موضوع فرهنگیه. اصن ملاحظه نداریم!
در ایران برای انتخاب ترجمه خوب، یا باید یه شناختی از مترجم داشته باشیم یا از ناشر مطمئن.
هرمس مثلا

سلام
صوتی گفتید فیل مان یاد هندوستان کرد... منتها دستگاه خراب است!
اصن چون ملاحظه نداشتم این مقایسه را کردم وگرنه ...
اما همیشه نمی توان این کار را کرد...
کاش آدم های خبره بیشتر از این کارها بکنند و اصولی تا بلکه یک تکانی در این آشفته بازار حاصل بشود...
در ایران برای انتخاب کتاب باید وقت گذاشت وقت... و حوصله
البته برای هر کاری باید وقت گذاشت!
ممنون

پری ماه پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ق.ظ

کار جالبی کردین که قسمتهای انتخابی رو از هر دو ترجمه اینجا گذاشتین. اینجوری کاملن مشخص می شه که ترجمه ی خوب چقدر قابل ستایشه!
کتاب رو با ترجمه ی مهرداد بازیاری خوندم. ترجمه خوب بود اما داستان هر چند زاویه دید جالبی داشت، به نظرم خسته کننده اومد. وقتی می خوندمش احساس می کردم دارم کتاب تعلیمات دینی مقطع راهنمایی کفار رو می خونم!

سلام بر پری ماه گرامی
این کار جالب همیشه مقدور نیست... مطلوب بودنش هم مشکوک است! برای خود آدم تبعات خوبی نداره...دلسرد کننده است.
ممنون که سریع اقدام کردی و خریدی و خوندی
احتمالن شما از گوردر همین اواخر کتابی خوندید؟ نه گوردر بلکه به نظرم همه نویسنده ها در کاراشون تشابهات زیادی وجود داره و بد نیست که آدم بین دو کتاب از یک نویسنده فاصله مناسب رو رعایت کنه وگرنه حتمن خسته کننده می شود...
در عین حال این قضیه رمیدگی از متافیزیک رو هم نباید دست کم گرفت... اما تعلیمات دینی مقطع راهنمایی کفار تشبیه بسیار خلاقانه و ماه ِرانه ای بود. باید یاد بگیرم.
ممنون

پری ماه پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ق.ظ

ما هر چقدر سریع اقدام می کنیم به برنامه ی شما نمی رسیم. اینجور مواقع هم یاد برنامه ریزی های مشاورین کنکور می افتم! تمام زمستان رو هنوز نخوندم. اما خرده جنایت ها رو خوندم قبلن و ...به هر حال امیدوارم
چند سالی از خوندن دنیای سوفی و راز فال ورق می گذره اما قبل از این کتاب، یه نگاهی به زندگی کوتاه است انداختم و همین روزا می خونمش.

ارادت داریم قربان

سلام
خب همین که خرده جنایت ها را قبلن خوانده اید موجب می شود از برنامه جلو بزنید! من برای کنکور برنامه ریزی کرده بودم روزی صد صفحه بخونم تا زمان کنکور بتونم همه دروس رو یک دور خوانده باشم, بعد هر موقع از برنامه عقب می افتادم می رفتم سراغ عمومی ها مثل ادبیات و یک روزه 300 الی 400 صفحه می خواندم و حسابی از برنامه جلو می افتادم و ذوق می کردم!!
خواندن زندگی کوتاه است با فاصله نزدیک با کتابهای دیگر گوردر اشکالی ندارد اما احتیاط مستحب این است که حداقل یک سال فاصله بیاندازید.
عرض اخلاص

ققنوس پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ

ترجمه ها واقعن ناامید کننده بود!

سلام
اختلاف های اینچنینی ناامید می کند...به همین خاطر گاهی اجتناب می کنم از مقایسه!

سیولیشه جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ق.ظ http://siolishe.blogfa.com

سلام بر دوست فرهیخته

شماره جدید سیولیشه منتظر نقد و نظر شماست

سلام
آیکون هم نداریم یک عدد سرخ شدن مشتی بگذاریم.

هژیر جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ب.ظ http://lost-freeway.blogsky.com/

کتاب رو خوندم. اما اونجور که انتظار داشتم معرکه نبود. نمیدونم شاید ایراد از سلیقه من هستش و یا ترجمه کتاب.

سلام
یه کم هم بستگی به اعتقادات خواننده هم دارد شاید...
کدام ترجمه را خواندید؟

مدادسیاه شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ق.ظ

سلام
فکر می کنم استفاده از کلمه ی وداع برای مرگ فقط به معنی ترک گفتن دنیا نیست بلکه به این معنی است که آدم دنیا را ترک می کند و به جایی دیگر( و نه عدم، یا به قول خیام، صندوق عدم) می رود.

سلام
از نظر گوردر می تواند یک همچین چیزی باشد... البته وداع را در یک حالت خاصی به کار برده است یعنی در آن حالت تصورگونه ای که ما به آن انتخاب ورود یا عدم ورود مخیر شده ایم و اگر انتخابمان عدم ورود باشد در واقع وداع کرده ایم با چیزهای خوب و بدی که می توانست در انتظارمان باشد اما اگر انتخابمان ورود به دنیا باشد آن وقت به صورت اتوماتیک مرگ را هم انتخاب کرده ایم.
نمی دانم جای دیگری وداع و مرگ را مترادف گرفته است یا نه... یعنی از این منظر خاطرم نمانده.
ممنون

محمد عبدالهی چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ب.ظ http://mohamadabdolahi.blogfa.com

درود دوست عزیز.وبلاگ وزین و زیبایی دارید[گل][گل][گل]
بهتون تبریک میگم.[لبخند] و ازتون دعوت میکنم سری هم به وبلاگ من بزنید.
اگر مایل به تبادل لینک بودید،اطلاع دهید و بفرمایید که با چه نامی شما را لینک نمایم. شما هم میتوانید مرا با نام
(قلم و صحنه) لینک بفرمایید. همیشه شاد و پیروز باشید.[گل]

محمد حسین لطیفی یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 04:32 ب.ظ

سلام

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد