میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آویشن قشنگ نیست حامد اسماعیلیون

  

  

برنده عنوان بهترین مجموعه داستان اول در نهمین دوره جایزه بنیاد گلشیری سال 1388 و تقدیر شده در جایزه ادبی روزی روزگاری همان سال... این چیزی است که روی جلد این کتاب کوچک 76 صفحه ای جلب توجه می کند (منهای طرح جلد ساده و تامل برانگیزش که در ادامه باهاش دست و پنجه ای نرم خواهم کرد). البته 76 صفحه را با توجه به مشخصات مندرج در فهرست نویسی کتاب می گویم وگرنه اگر صفحات سفید را کم کنیم حدود 45 صفحه داستان می شود که از کنار هم قرار گرفتن شش داستان کوتاه که به نوعی به یکدیگر پیوسته اند, پدید آمده است.خیلی برای من اهمیت ندارد که این کتاب را مجموعه داستان بنامیم یا رمان, اما این شش داستان که از شش راوی اول شخص (پنج مرد و یک زن که وجه مشترکشان گذراندن دوران کودکی و نوجوانی شان در یک کوچه در شهر کرمانشاه با یکدیگر است) روایت می شود در کنار هم می توانند یک تصویر واحد را بسازند: تصویری از یک نسل تقریبن سوخته!...

طرح روی جلد

یک مکعب باز شده که روی تمام وجوه آن رقم شش حک شده است! ابتدا به ساکن برای من یاداور طرح روی جلد "احتمالاً گم شده ام" است(هر دو کتاب در سال 87 چاپ شده اند): یک تاس شش وجهی با شش سوی یکسان, یعنی عدد شش. اینجا هم همه وجوه مکعب یکسان است و باز یک جور جبر و تقدیر گرایی را القا می کند. فرقی نمی کند از کدام جهت به مکعب نگاه کنی,در هر صورت بکوب بکوب همین است که دیدی و به قول راوی داستان اول ,نهایتن هرچه قدر هم سگ دو بزنیم بالاخره یه جای دنیا زیر خاک می رویم!

البته با توجه به این که شش داستان مجزا داریم می توان این طرح را اشاره ای دانست به این که با کنار هم چسباندن این داستانها یک شکل هندسی متعالی تر (سه بعدی نسبت به دو بعدی) پدید می آید که یعنی همان تاکید مجدد بر پیوستگی داستانها و...

طبیعتن من همان برداشت اول را بیشتر می پسندم با اضافه کردن این نکته که این مکعب باز شده به چه شکلی قرار گرفته است؟ یک صلیب و آن هم با زاویه ای حدود 60 درجه که گویی بر دوش عنوان کتاب قرار گرفته است همچون راویانی که صلیب زندگی خود را به دوش می کشند...

فقط می ماند این سوال که چرا عدد شش که به نوعی عدد شانس است؟ آیا فقط به تعداد داستانها اشاره دارد؟ یا این که می خواهد بگوید اگر شانس هم بیاوریم باز سرنوشت همان است که دیدی!؟ باز هم به قول راوی اول:

شاید اگر ... اکنون داستانی متفاوت ...را شنیده بودید و من جایی دورتر دوره طرحم را تمام می کردم.فرقی که نمی کند. چه آریزونا چه اورامانات, عاقبت هرکسی معلوم است.سهم ما هم این طوری بود دیگر.

ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارا می باشد. درصورت صلاحدید مراجعه نمایید.

پ ن 1: کتاب را دوست داشتم.

پ ن 2: مطلب بعدی پرنده خارزار است.

پ ن 3: انتخابات تمام شد و کتابهای آتی: بوف کور, دلتنگی های نقاش خ48, ابرابله , وجدان زنو 

پ ن 4: مشخصات کتاب من؛ چاپ پنجم ۱۳۹۱, نشر ثالث , تیراژ 1100 نسخه, قیمت 2200 تومان

 

رضا راوی اول, داستان خود را درحالی آغاز می کند که هشت سال و اندی از زمان مرگش گذشته است و درحقیقت این قاب عکس اوست که بالای سر قبرش , با محوریت وقایع روز مرگش ,روایت خود را بیان می کند و در خلال آن با نقب های حساب شده به گذشته نمایی کلی از تاریخ و جغرافیای داستان ارائه می کند که به کار داستانهای بعدی نیز می آیند.بچه محل هایی که همه به نوعی دلبسته نیلوفر (دختر سوم جناب سرهنگ) بودند در سالهای انتهایی دهه شصت و ابتدای دهه هفتاد.

این داستان و لحن و ضرباهنگش را خیلی پسندیدم.توالی وقایع و طریقه ارتباط آن ها با هم دلنشین بود. تکرار عناصری نظیر "وان یکاد" و "فارسند,پسر,فارس" خوب جاگذاری شده است و البته اشاره ظریفی که به فیلم غریزه اصلی شده بود.

مهدی راوی دوم, در حالی روایت خود را آغاز می کند که در مرز کرواسی تیر خورده است و نفس های آخر را می کشد و به این می اندیشد که واقعن اینجا چه گهی می خورده است! و چنانچه خودش را کشان کشان به سویی بکشاند به کجا می رسد؟ نهایتن زور بزند مثل پدر شهیدش کاری کند که جسدش به دست خانواده اش برسد!

بهادر راوی سوم, تنها فردی از میان راویان است که هنوز در همان کوچه قدیمی ساکن است.زنده است اما معتاد.از نحسی کوچه می نالد و این که بالاخره یک روز از آنجا می رود و در عین حال رویای ازدواج با آویشن (خواهر کوچکتر نیلوفر) را در سر می پزد.بدبخت است و حسرت گذشته ها را می خورد و اتفاقن نمادی که از ایده آل بودن گذشته به ذهنش می رسد (باز بودن درها هنگام آژیر قرمز) گرچه نکته مثبتی است اما همین نکته مثبت هم سنگ بنای بدبختی راوی دیگری است!

اهورا راوی چهارم, مثل دو راوی اول دستش از دنیا کوتاه نیست و مثل راوی سوم در فلاکت غرق نیست. در شمال کشور ویلاسازی می کند و وضعش توپ است و پولدار... اما تا دلتان بخواهد پست و نابکار که طبیعتن ممکن است گاهی اوقات راوی صادقی هم نباشد چون اهل قپی آمدن هم هست.او هم به نوعی مفلوک است و خانه های جدول زندگیش را غلط غلوط پر کرده است.

نیلوفر راوی پنجم, ازدواج کرده است اما زیبایی و ترس و شرایط محیطی او را هم به نوعی بدبخت کرده است: خودت می دانی ماها کودنیم. همین که یکی به خاطرمان نصفه های شب تیزی نرده های دیوار و مگسک اسلحه بابا را به جان بخرد به صبح نرسیده عاشقش می شویم.

نیما راوی ششم, تنها فارس کوچه!, به آمریکا مهاجرت کرده است و به صورت اتفاقی نامه هایی که راوی اول برایش ارسال کرده را پس از سالها دریافت می کند و حالا با گذشت هشت سال و نیم از تاریخ آخرین نامه رضا, بی خبر از همه اتفاقاتی که در وطن رخ داده است برای او نامه می نویسد. او در ظاهر ,خوشبخت محل است اما با همه تظاهراتی که دارد, او هم هنوز گیر گذشته است و علیرغم این که رفتارش به گونه ایست که همسرش از "علی بیغم" بودن او به ستوه می آید اما چنین اعتراف می کند که: با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده اصلی در بیراهه ای به کندی می راند و گردوخاک به پا می کند دچار غم عمیقی می شوم. او هم خوشبخت نیست.

ترتیب روایت ها

ترتیب قرارگیری راویان به گونه ای است که یک دایره را تشکیل می دهند. رضا در زمان حال (سال85) تک گوییش را آغاز می کند و به هشت سال و اندی قبل می پردازد. مهدی در روز مرگ رضا حضور دارد و خبر عزیمت شان از کوچه را به رضا می دهد. در داستان دوم مهدی در حالت مرگ است و بهادر در روایت سوم از مرگ او خبر می دهد. زمان روایت سوم روز مراسم ختم سرهنگ(پدر نیلوفر) است و در داستان چهارم, اهورا تماسی با بهادر دارد که از ختم سرهنگ در گذشته (به زعم من نزدیک) صحبت به میان می آید.در انتهای روایت چهارم تهدیدی مطرح می شود که در روایت بعدی یعنی نیلوفر, این تهدید عملی شده است. در روایت آخر هم نامه نیما را داریم که به زمان حال نزدیک است و تاریخ سال 85 را بر خود دارد.

صحنه دوست داشتنی من - مرگ پوچ

وقتی فکر می کنم که جدل مازیار و بهزاد (که هر دو فارس اند!) با آن دخترها ممکن بود نهایتاً به آلوده کردن لته های دستمال کاغذی و خریدن یک جفت گوشواره گران تر بینجامد حرصم می گیرد.من کجای قصه بودم؟

راوی هفتم

هنوزم توی کفم که تو منو از کجا پیدا کردی؟ گفتی وبلاگ می نویسی؟

از هفت سال قبل به این طرف دیگه کسی سراغی از من نگرفته ببینه زنده ام ، مرده ام...چی کاره ام تو این دنیا.

اگه می گرفت جای تعجب بود... مگه سرجمع چند خط حیات داشتم!؟ اصن کسی متوجه بود و نبود من نشد.

نه حرفتو قبول ندارم. اینا تعارفه...

تو به این می گی زندگی؟ این که صبح پاشم و شب دراز بشم و بازدم نفس دیگرونو دوباره مصرف کنم که ... بیا از اینا بکش...

درسته. من نمردم. نشون به اون نشون که الان نشستم جلوی شما ، توی این کافه و دارم عبور و مرور مردم رو زیر پام می بینم... ببین مثل مورچه ها ، البته مورچه ها به هم می رسند یه لب و دهنی به هم می مالند... اگه این زندگیه بله من زنده ام. قاطی همین آدمها ، کی بود می خواست یکی بهترشو از بین همینا پیدا کنه؟

آره ، حواست جمعه...پسر خوبی بود ، همیشه احساس بدهکاری می کرد در حالی که باید طلبکار می بود...

نه. رکب نخورد... زندگیش دوسر باخت شده بود.کاش می گشتی لیلا رو پیدامی کردی.

با این حال من بهش غبطه می خورم چون بالاخره یه یادگاری ازش موند.حالا حالاها هست. خاطرات زیادی با هم داشتیم.خاطره که نمیشه گفت... بهترین دوران زندگیمون رو با هم بودیم. اون گل کوچیک های ماراتن گونه که هیچ کس نمی خواست بازنده باشه. همچین که طرف میومد از کوچه رد بشه همه می شدند مارادونا.

احساس می کنم حق من این نبود. من هم حرفای زیادی داشتم. من هم می تونستم یه گوشه ای از کارو بگیرم. قرار هم بود بگیرم. چند تا طرح رو با حامد پیش بردیم. توی یکیش من قبل بهادر بودم... یه آدمی که دچار روزمرگی بود و یک مسیر بدون ریسک رو توی زندگیش می رفت...کار می کنم... کار... کار.

آره ، مصداق کامل همین شعرش...خلاصه این که یه آدمی بود که زنده است اما داستانی برای روایت نداره و این در و اون در می زنه که چیزی پیدا کنه...از اونایی که اگه یه چیزی هم بغتتن به پستشون خورد گیج و حیرون می مونن که چی کار کنن...وقتی که باید حرف بزنن زبونشون از تهشون درمیره و وقتی باید حرف نزنن بالای منبر زرزر می کنن...

من بودم و اون...توی یه کافی شاپ شبیه همین جا... از نزدیک دیدیش؟

پس میفهمی چی میگم.نشسته بودیم و حرف می زدیم...حرف که نه...من همش خیره می شدم به خیابون...بعضی ها نمی دونم شانس دارند یا بدشانسی، همه آدمای دور و برشون عاشقشونن... اینجور مواقع اینا جواب نمی ده یه دونه از اون کلفتا بده.

توی روایت یا توی واقعیت؟

توی روایت که قرار بود همه مون یه جورایی نماد نسل نیمسوز باشیم. اما نمی دونم چرا حامد این طرح رو کنار گذاشت. توی واقعیتم که خب ...داشتم کم کم پیش میرفتم که یهو معلوم نشد از کجا سروکله ناصر پیدا شد... ما نسل سوخته بودیم.

هیچی دیگه... تنها چیزی که ازش موند برام یه کلمه هشت حرفیه که باهاش صفحه کامپیوترم بالا میاد... شدم یه آدمی که به یه اسم وفادار مونده و می خواد همه ی درهای بسته مجازی رو باهاش باز بکنه. تو از این کلیدهای طلایی نداری؟

 هنوزم همون پسوردو حفظ کردم...تنها دلخوشیمه.شاید یه روز دوباره نشستیم کنار هم و به قول شاملو مشغول کمترین سرود شدیم.اونوقت من می گم نیلو ببین ...اونم بگه بچه جان خیلی بچه ای!

بوش تابلوه؟ جنسش حرف نداره خودم انداختمش... این طرح خوبی های زیادی داشت.دست اون عوضی خالی بند رو رو می کرد.دیدی توی روایتش چه شلتاقی کرده. تمام رویاهاشو جای واقعیت به مخاطب قالب کرده. منم شدم یه آدمی که دعوتم کنند که بهم بخندن! تازه به دوران رسیده جعلق...نیلوفر پهن هم بارش نمی کرد چه برسه دو ماه یه بار بلند شه بره پیشش.

نه ، من اونو بزرگش کردم... هنوز شاشش کف نکرده بود مدعی خوابیدن با نصف دخترای محل بود. ساده نباش پسر. چارتا کاغذ که هر نوجوونی ممکنه بده دست این و اون که نشد دلیل. مدام پیش من –خبر دارم که پیش یکی دو تا دیگه از بچه ها هم- قپی میومد که من و نیلوفر فلان  و بهمان...اصن همین کاراش باعث شد کسی پا پیش نگذاره و ناصر از راه برسه و هلو هلو برو تو گلو...

توی یه طرح دیگه قرار بود این ور و اون ور بزنم برای مهاجرت.خب حقیقتش این بود که داشتم این کارو می کردم. کی بود که اون موقع تو این فکرا نباشه...همه ته ذهنشون داشتن...این طرح رو با هم کار کردیم...خوب بود. منتها مهدی یه دفعه سر از کرواسی درآورد و اون فاجعه. توی مراسم چهلم به حامد گفتم از خیر مهاجرت گذشتم.یه کوچه شیش متری توی شهرستان کشش این همه مهاجرت رو نداشت. اونم معلوم بود به این موضوع فکر کرده بود چون بلافاصله گفت یه فکر دیگه برات می کنم...منم مجبور شدم بمونم.

طرح آخر رو من خودم بهش پیشنهاد دادم... جفتمون اتفاق نظر داشتیم که این حرف نداره. تریسترام شندی رو خوندی؟

تقریبن توی اون سبک و سیاق بود. داستان یه روز صبح بود که من توی اتاق افسرنگهبانی...کجا خدمت کردی؟

به ، واقعن خدمتو کردی پسر...

 روی تخت نشسته بودم و داشتم شعر می نوشتم که فرمانده پادگان سر رسید.

آره دیگه توی این مرز و بوم هرکسی بالاخره یه دوره از عمرش دو تا خط شعر گفته...چیزی ازشون باقی نمونده.

 اون خودش یه داستانه ... اما توی این طرح ،راوی برای تعریف اتفاقات یه جا بند نبود و مدام حاشیه می رفت و توی حاشیه هاش سر از کوچه دولتشاهی و سراب نیلوفر...

آره سراب ... اون منطقه به هرجایی که آب جمع بشه می گن سراب ...نیلوفرم 20 کیلومتر فاصله داره با شهر...جای قشنگیه...تمام سطحش رو نیلوفر آبی پر می کنه تابستونا... اونم قشنگ بود ...یه جورایی پست مدرن بود. چفت و بست خوبی هم با داستانهای دیگه داشت و در عین حال به خاطر نوع روایتش کمی هم متفاوت بود. شاید هم چوب همین تفاوتش رو خورد.

نه ، اصن مشکل اون جوری نداشت!

همه چی از همون طرح روی جلد شروع شد.می دونی؟ یه مکعب باز شده ، یه صلیب ، یه تاس که هر شش وجهش شیشه و جبر از سر و کولش می باره... هیچ نویسنده اولی نمی تونه در مقابلش مقاومت کنه...یک روایت حذف شد و مجموعه تبدیل شد به شش روایت. به همین راحتی...

خب دیگه قسمت منم این بود. اون موقع شاید مد نبود. الان یه شتر هم می تونه راوی یک روایت پست مدرن باشه ولی اون موقع ...یه بچه شهرستانی...چی بگم.

نه. روایت من کنار اونای دیگه معنا پیدا می کرد. تازه الان دیگه وجود خارجی نداره.

باورت شه... من هیچ دست نوشته ای نگه نداشتم.یه شب روی پشت بوم توی پیت حلبی آتیش روشن کردم و یکی یکی ریختمشون توی آتیش. با همه شعرام...

نه ، تقصیر جنس خوب نبود!...من مثل بعضیا نیستم که مدام تکرار کنم نمی خورم...می خورم. ولی اون شب ربطی به این چیزا نداشت. بگذریم...
چی کار می خوای بکنی؟ نوشتنش چه سودی داره آخه.

حامد؟

اگر یه وقت بهت سر زد بگو ...بگو... ولش کن بگو رنگرز سلام رسوند.اگه یادش نیومد بگو وحید رنگرز. 

............. 

پ ن: همینجوری!

نظرات 35 + ارسال نظر
مصطفی یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:50 ب.ظ http://sticky-notes.blogsky.com/

سلام، کتاب های خوبی معرفی می کنی

سلام
چون گاهی کتاب های خوبی به پست آدم می خوره.
ممنون

امیر دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ق.ظ

سلام میله جان
درباره ی عنوانش : میخوام بدونم عنوانش رو پسندیدید؟ هنگام انتخاب کتاب من بهش توجه میکنم. اگه بیانگر نقطه ی عطفی باشه ، اشاره ای به کلیت داستان بکنه یا ژانرش رو بخوبی بیان کنه راهنمای خوبی هست برای انتخابش. اما برای چنین کتابی (برنده ی جوایز متعدد)و چنین راوی هفتمی! انتخاب عنوان از یک قسمت بی اهمیت از کتاب (علاقه ی یک معتاد به دختری به نام آویشن) _که احتمالا جای مهمی از داستان رو اشغال نمیکنه_ نه تنها هیچ اشاره ای نمیکنه بلکه سرگیجه آور هم است.
به هر حال : از اضافه نمودن قسمت هفتم هم بسی سپاس گذارم چرا ؟ چون به سختی چیزی دستگیرم شد !! فکر کنم و فکر کنم قسمتیش گفتگوی شما بود با خود کتاب!!! باید دوباره بخونم:)
راستی ننوشتید ناشرش رو و قیمتش رو ؟ ممنون میشم

سلام
عنوانش هم خوب بود منتها توضیح ندادم چون خیلی لوث می شد داستان ولی عجالتن بدونید که ربطی به علاقه بهادر به آویشن نداره...
بخوانید دوست من
پشیمان نمی شوید
کمتر معمولن توصیه ای می کنم اما به شما توصیه می کنم.
راوی هفتم را هم بعد از خواندن کتاب بخوانید.
یادم رفت!!! رسیدم خونه می نویسمش ولی عجالتن بدونید ناشر نشر ثالث است و فکر کنم 3 هزار تومان

پری ماه دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ق.ظ

من خوندمش و چون پسندیدمش، به چند نفر هدیه دادمش( اصلنم ارتباطی به قیمتش نداشت). ( واج آرایی رو داشتینش؟؟!)
داستان اول به نظر منم قوی ترین داستان بود.
توجهی که به روی جلد داشتین، جالب بود. واسه منم سواله که چرا شیش؟!
روایت نیلو، از این حیث که شخصیتش به صورت مستقل پردازش نشده بود، حرص در آر بود. یه راوی زن که اونم در سایه ی روایت مردها مطرح شد. فقط تفاوت بین دو نسل از زنها( نیلوفر و آویشن) ظریف و بجا بود!
روایت هفتم خیلی سورپریز بود! واقعن شما وحید رو از کجا پیدا کردین؟!! سبک روایت شما را هم به اندازه ی حامد اسماعیلیون دوست داشتم.
آهان! دوباره از اگنس بگم و امیدوارم مارسی عزیز یاد غزالی در بغداد نیفته چون اونوقت منم مجبور می شم کمپین راه بندازم و ....اگنس هم یه مجموعه داستانه اما شبیه رمانه. به نظرم سبک جالبیه که تو این کتاب مورد نظر حامد اسماعیلیون هم قرار گرفته. ضمنن اسم کتاب هم که معماش، در آخرین سطور آخرین داستان حل می شه، یکی از جذابیت های کتاب بود.
ممنون که این کتاب رو معرفی کردین. باید از نویسنده های جوونمون حمایت کنیم!(دلیل من واسه هدیه دادن کتاب)

سلام
خوب کاری کردین که خوندین و هدیه دادین و کامنت گذاشتین و واج آرایی رو داشتین!
و اما شیش:
فرض کنید الان شما طراح روی جلد هستین...یک خوبه؟ دو؟ سه؟ چهار؟ پنج؟ هفت؟... نه
شیش اما خوبه!
(آیکون قدرت استدلال!)
روایت نیلو هم خوبی های زیادی داشت یکیش این بود که نویسنده تونسته بود از عهده یک راوی اول شخص زن نوشتن بر بیاد...حالا هرچی که بود واقعن زنانه بود. نبود؟ و البته نشان دادن تفاوت این دو نسل را هم خوب اشاره کردید.
امیدوارم که روایت هفتم واقعن این گونه باشد... اگر خوب باشد و احساس خوب بودن بکنم شاید از این پس راوی هفتم را همیشه داشته باشم!!!
فکر کنم بین اگنس و آلیس خلط عنوان شد دوست خوب من...و امیدوارم که آلیس هم در انتخابات بعدی رای بیاورد و دوستمان مارسی هم یاد غزالی در بغداد نیفتد هرچند من به ایشان این کتاب را بدهکارم.
ممنون از حسن توجهت

7660 دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ http://7660.blogfa.com/

وقت بخیر.
تحلیل جلد روی کتاب رو خیلی دوست داشتم و اعتراف می کنم تحت تاثیر قرار گرفتم و بارها به عکس کتاب دقت کردم. داستانهای ایرانی رو بیشتر دوست دارم شاید از جهت اینکه به من نزدیکترند. فکر می کنم به این نوع کتاب "رمان" اطلاق نمی شه. همون "مجموعه داستانهای کوتاه" ترکیب مناسبتریه. مستدام باشید

سلام
ممنون از توجهتان.
آره به نظر من هم در نهایت مجوعه داستان عنوان بهتریست.
فکر کنم بخوانید خوشتان بیاید. امتحان کنید.
سلامت باشید

سیولیشه دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ب.ظ http://siolishe.blogfa.com

سلام و عرض ادب

نهمین شماره سیولیشه-ویژه نامه استاد شهریار-با مقالات و مطالب متعدد و سه شعر چاپ نشده از استاد منتظر نقد و نظر شماست.

تشریف بیاورید

سلام
خدمت خواهم رسید.
ممنون

دایناسور دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام
کتاب خوبیه و به یاد ماندنی
یه یادداشتی هم دو سال پیش در مورد نوشتمکه البته به پای مطلب شما نمی رسه
نویسنده هم دندانپزشک است که حالا ساکن کانادا ست

سلام
بله خوب بود...
مشتاق خواندنش هستم رفیق
بله ایشان از رستگارانند!

محمدرضا سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

هوپ!
نویسنده انگار همشهری ماست!
راستی این پرنده ی خارزار انگار یک فیلم بلند مدت هم دارد. به قول خودت بیست سال بلکه بیشتر زود (نه دیر!) خواندیش!

سلام
هوپ!
لاهیجان؟! کرمانشاهیه که ... البته همه جای ایران سرای توست!
در مورد پرنده خارزار خواهم نوشت و احتمالن خواهم نوشت که ندید فیلمش را ترجیح بدهید به خواندن کتابش!!

مسعود سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ب.ظ

کتاب قشنگی بود مرسی از هدیه ات رفیق.ساده و زیبا.این نوع داستان ها رو دوست دارم از همینا بهم هدیه بده.
راوی هفتم کمی پیچیده بود اما بدک نبود.خوب بود.خیلی پرت نبود. برای شروع خوب بود.میدونم مثل اسب نوشتی یعنی تند تند. اینجور کارا رو باید وقت بگذاری.بیشتر وقت بگذاری.ابتکار جالبی بود و خوشمان آمد. استدلالت در مورد شیش در کامنت خانوم پریماه قانع کننده بود!

سلام
قابلی نداشت... از همینا دیگه!! چشم!
خوشحالم که دوسش داشتی...
پس تا حدودی پسندیدی راوی هفتم رو... یکی دو کتاب دیگه رو این کارو می کنم ببینم چظوره...جواب می دهد یا خیر.
(آیکون چشمک)

مدادسیا سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام
میله جان اگر می شد یادداشتت را در باره ی داستان با روایت هفتم ترکیب کنی کار جالبی می شد.

سلام
شاید...
ولی یک اشکال بر آن طرح وارد می شد و آن هم این است که خطر لوث شدن داستانها را در پی می داشت و فقط به درد کسانی که خوانده اند می خورد مطلب... اینجوری در صفحه اول معرفی است و در ادامه باقی مطلب...
البته به این که کل مطلب را در قالب راوی هفتم بیاورم را شاید در خصوص برخی کتاب ها انجام بدهم. توی همین ماه!
تجربه های مختلف می کنم ببینم کدوم بهتر جواب می ده و یا شاید هر کدام مناسب کتابی..
ممنون

مسیحا سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://sazenarenji.blogfa.com

یک دانه ازین روی جلد ها نیازمندیم ...

سلام
ساده و دوست داشتنی است.
و امید بخش از این جهت که به طرح های روی جلد اهمیت بیشتری بدهند ناشرین و ...

الی سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

روایت هفتم جالب در اومده . یه آدم که می تونست به واسطه ی روایت حامد اسماعیلیون واقعی باشه ولی حذف شد و حالا بلاتکلیف !
درست فهمیدم یا نه ؟
کتاب را خیلی دقیق خواندید

سلام
بله درست متوجه شدید... ممنون از توجهتان...احسنت.
شما هم کتاب را خوب خوانده اید.
کتاب را دو بار و یا به عبارتی سه بار خواندم. لذت بردم ازش.

درخت ابدی سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
کتاب خوبیه و به‌رغم حجم کمش، زیاد راحت‌الحلقوم نیست و خوندنش نیاز به دقت داره.
اما به نظرم، این کتاب رمان کوتاهه، نه مجموعه داستان. از لحاظ ساختاری، شبیه رمان "سنگ صبور" صادق چوبکه که هر شخصیت تک‌گویی می‌کنه. دلیل دیگه‌م هم ارتباط منسجم روایت‌هاست که شبیه پازله.
داستان طرح جلدش جالب بود.

سلام
قطعن کتاب خوبی است و قابل توصیه و بله نیاز به کمی دقت هم دارد.
یادم هست که به راهنمایی شما خریدمش.ممنون.
بستگی داره که این روایت ها به صورت مستقل قابلیت داستان کوتاه بودن را دارند یا نه؟ به نظرم تا حدودی دارند اما تا حدودی هم ندارند و به همین دلیل در مرز این دو تا قرار می گیرد:مجموعه داستان و رمان کوتاه. در هر صورت من دوسش داشتم!!
ممنون

دایناسور چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ

1dinosaur1.blogspot.com/2010/07/blog-post.html‎

سلام
متاسفانه نیاز به فیلترشکن دارد!
آدم روش نمیشه بگه کپی پیست کنید در بخش تماس با من!!!!

یه حامد چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ

این روایت هفتم
آخ ازین روایت هفتم
بهترین نوشته‌ی این وبلاگ تاکنون

سلام بر یه حامد
توانایی شما در حد یکی دو تا حامد نیست دوست من! شما با این تعریف و تعارف در حد یه لشگر حامدید به واقع...
از این که پیگیر مطالب هستید ممنونم عزیزم

پرتابه چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ب.ظ http://partabeh.com

سلام حسن جان
روزگارت خوش
من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه

سلام پرتابه جان
والللا به قرعان من خودم به خودم و وبلاگم و دوستانم نمی رسم...حتا حسابداری محل کار شاکی بود که چرا دو سه ماهه نمیای حقوقتو بگیری یعنی در این حد !!

دایناسور پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ

سلام
البته تحفه ای نیست:

تیر ۱۰، ۱۳۸۹
آویشن قشنگ نیست

تنها در 47 صفحه وبا 6 داستان کوتاهِ به هم پیوسته غرق ادبیات ناب وخاطرات بچه های یک کوچه از
کوچه های کرمانشاه می شوید. بچه های دوران جنگ که حالا هریک سرازجایی درآورده اند و حالا در حال واگویه خاطراتشان هستند . یکی هشت سال وسه ماه است که مرده ، یکی در حال مرگ در مرز کرواسی است با گلوله ای در پهلو و یکی شوهر کرده و....
خواندن کوچکترین مجموعه داستان این روزها با نثر روان ، سالم و جذاب حامد اسماعیلیون، در یک نشست میسر است و لذتش تا روزها با شماست . اگردلتان هم برای قلم این نویسنده جوان - که ندید با او دوست شده ام و می دانم با اولین دیدار دوستانی صمیمی خواهیم شد- تنگ شد به وبلاگش به نام (( گم شده در بزرگراه)) سر بزنید ، از یادداشت ها و داستانک های کوتاهش لذت ببرید و با او بیشتر آشنا شوید .
فقط برای خالی نبودن عریضه چند خط ابتدایی داستان را بخوانید .
((از مرگ من هشت سال می گذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتضار و انعکاس وحشت در چشم هایم اندیشیده ام. می دانم که به آن سختی ها هم که می گفتند نبوده.اجل معلق که این حرف ها را ندارد. یک تکه سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول می دهد یا یک دانه برنج دم نکشیده سبوس دار که بی هوا می جهد ته حلق هم همین کار را می کنند، گیرم با جان دادنی متفاوت. ممکن است کسی این وسط جیغ و ویغی هم بکند که بالکل در زنده ماندن آدم تاثیری ندارد.مال ما یکی که عربده و زاری هم نداشت. ))

اگر ترغیب شدید! می توانید این کتاب را که نشر ثالث منتشر کرده است به مبلغ 1000 تومان بخرید و به دیگران هم خواندنش را توصیه کنید.

سلام
ممنون رفیق
اختیار دارید به چند دلیل:
1- اولن به خاطر این که از سابقون هستید و سه سال مطلبت تقدم داره.
2- دومن این که جنس خوب رو زودتر تشخیص دادی و زودتر به دیگران معرفیش کردی.
3- سومن این که معلوم شد زیاد گران نشده است! اون موقع در 47 صفحه 1000 تومان بوده الان با 76 صفحه شده 2200 تومان...
........
شروع داستان اول را خیلی پسندیدم. و پایان اکثر داستانها رو...
ممنون

اعظم پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام خوبین شما؟
امروز موفق شدم ژرمینال از امیل زولا رو گیر بیارمنشروع کنم ببینم چقدر حرف واسه گفتن داره...
فعلن دارم کتاب:روزگار سپری شده مردم سالخوردهء دولت آبادی رو میخونم.شما خوندینش؟

سلام
ممنون ...از دیشب داشت حالم خراب میشد اما الان بهترم...
ژرمینال
خوندمش... من پسندیدمش...حالا ببینیم شما چه حسی داری باهاش (من عید پارسال خوندمش و مطلبی هم نوشته ام)
اما کتاب آقای دولت آبادی را نخوانده ام... تمام کردید توصیه یادتان نرود!
ممنون

فرزانه پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
یکی از حسرت های من وقتهایی که کمتر سر می زنم به اینترنت یا اصلاً دسترسی ندارم غافل شدن از این جاست که می شود گفت دارد به یک باشگاه کتابخوانی حسابی تبدیل می شود.
حالا نه اینکه همه کتابها را می خوانم باهاش ولی اقلاً خبر دار می شوم چه کتابی ارزش خواندن دارد . گاهی اوقات هم نکات خاص میله ای که خاص همین جاست .

سلام
اول این که امیدوارم زیاد حسرت به دل نمونید! حالا در همه موارد که آرزوی غریبی است چون به هر حال خود "حسرت" مزایایی دارد که بماند (مثلن گاهی می تواند نقش استارتر را بازی کند و ...) اما در خصوص اینترنت و اون قضایایی که دل صاب کامنت را غنج می اندازاند امیدوارم که خلاصه ... حالا فارغ از این که اینجا باشگاه بشود یا نشود...حسابی باشد یا نباشد , همینکه دوستان می آیند و می روند و از آمدنشان این شعله کوچک شمع پیچ و تابی می خورد بسی خرسندم...
ممنون

فرزانه پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

این یکی که معرفی کردید هر چی هست رمان کوتاه یا مجموعه داستان خواندنی به نظر میاد

قابل توصیه است...بله.(آیکون حرکت بالا به پایین کله)

پرتابه پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:07 ب.ظ http://partabeh.com

سلام حسین جان
روزگارت خوش
من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه

چند وقت دیگه به امید خودا می توانی همه کامنتدونی وبلاگ ها را تسخیر کنی...

دامون قنبرزاده جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ق.ظ http://cinemaeman.com

سلام
احوالات خوب هست؟ کمی که فارغ شدم از کارِ نوشتن، گفتم یک سری بزنم به معدود وبلاگ هایی که می خوانمشان. چیزی که از همه بیشتر، من را وادار کرد این یادداشت را بنویسم، جوابیه هایت به « پرتابه » بود که حسابی مرا خنداند. مرسی!
اما حالا که اینجا آمده ام، اجازه می خواهم دو نکته ی دیگر را هم بگویم. یکی از این دو نکته، همیشه، از همان روز اولی که وبلاگتان به چشمم خورد، برایم سئوال بود: چرا وبلاگی که کار فرهنگی می کند و بوی ادبیات از آن به مشام می رسد، باید چنین اسمی داشته باشد: حسین کارلوس!!! یا شاید تلفظِ بخش دومش چیزِ دیگری ست و من اشتباه می کنم؟ اگر اشتباه می کنم تصحیح کنید اما اگر اشتباه نکرده ام، آیا به نظرت این اسم با محتوای وبلاگ همخوانی دارد؟ برایم جالب است که بدانم.
اما نکته ی دوم برمی گردد به توصیه به خواندن یک کتاب شاهکار: نمایشنامه ی « عیش و نیستی » اثر تیری مونیه انتشارات نیلوفر. به نظرم به جای صحبت درباره ی « آویشن ... » که کتاب زیرِ متوسطی ست، « عیش و نیستی » را پیدا کنید ( اگر پیدا شود چون قدیمی ست و متعلق به سال 79 ) و بخوانید و یک لذت تمام را تجربه کنید. شاهکار است این کتاب.

سلام
چطوری رفیق؟ فراغت از نوشتن؟ خیر است...(آیکون لبخند)
لطف داری عزیز...مرسی
و اما بعد:
در باب حسین کارلوس خیلی قبل تر ها توضیح داده ام شاید در کامنتدونی ولی قصه اش چندان دراز نیست؛ بر می گردد به دوران دانشگاه و ترم اول و مسابقات گل کوچیک... تازه وارد بودیم و جوان و جویای نام! تیمی داشتیم که طبیعتن کسی رویش حساب نمی کرد به خصوص این که در گروهی افتاده بودیم که تیم قهرمان دوره قبل و تیم دیگری که امید قهرمانی آن دوره بود (و قهرمان هم شد) در آن گروه بودند اما ما جانانه جنگیدیم...منم خیلی با حرص و جوش و تعصب عجیبی بازی می کردم و کری و داد و بیداد! بطوریکه یه جورایی انگشت نما شدم... اون زمان مصادف بود با حضور کارلوس بیلاردو روی نیمکت آرژانتین که از قضا خیلی اهل داد و بیداد بود آن سال و باز هم از قضا دماغی داشت که بی شباهت با دماغ من نبود!! این شد که گروهی از دوستان که بعدن از دوستان صمیمی همدیگر شدیم نام کارلوس را روی من گذاشتند و آن دوستان تا همین الان هم مرا به همین نام یعنی"حسین کارلوس" صدا می زنند...منم یه جورایی با این اسم سالها زندگی کردم...
اما تطبیق محتوایی: این فقط آدرس وبلاگ است...همین...
عیش و نیستی را حتمن در ذهنم ثبت خواهم کرد...ممنون.
موافق نیستم که آویشن زیر متوسط است... به خصوص به عنوان کار اول نویسنده حتا می توان گفت کار خوبی است.شاهکار نیست اما خوب است.
ممنون رفیق

زنبور جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام. این آویشنی که شما توصیف کردید که خیلی قشنگ بود. انگار همه در هر سطحی دنبال گمشده خاصی هستند که هیچ وقت راضی نیستند. این نسل سوخته و نیم سوز و غیره هم داستان همین کمبودهاست که آدم اونو به نسلش ارتباط میده. البته من اینطور فکر میکنم

سلام
امیدوارم که آن آویشنی هم که شما می خوانید قشنگ باشد.
این برداشت من بوده شاید شما بخوانید و برداشت دیگری داشته باشید. فکر کنم شما خوشتان بیاید.
ممنون

م.کافکا شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ق.ظ http://ketab.blogsky.com

سلام حسین آقا
یه جورایی با کتابایی که معرفی می کنید موافقم، شاید علتش مشخصه و خوشم میاد سراغ هر کتابی نمی روید...
مدتی است دستم به خوندن هیچ کتابی نمیره و هر چند وقت یکبار دچار این معضل می شوم؛ فعلا جلد پایانی کلیدر هسنم که مشتاقانه در آغوشش گرفته ام

سلام بر شما
واللللا گاهی هم پیش اومده و میاد که سراغ کتابی رفتم که دلچسب نبوده است...نمونه اش کتاب بعدی!! دزد حاضر و بز حاضر!
والللا با اون کتابی که شما دستت گرفتی دیگه جا نیست دست و دلتون به کتاب دیگری برود... من جرئت نمی کنم از کنار این کتاب و آن کتاب پروست رد بشوم!! بازم صد آفرین به شما...
ممنون

نسیم شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام. تحلیل طرح جلد کتاب رو خیلی دوست داشتم. منم به طرح جلد و عنوان کتاب خیلی توجه می کنم.

سلام
طرح روی جلد به همراه عنوان , ویترین کتاب هستند و پاراگراف اول را هم می توان تیست (تست با آن تلفظ که در آن برنامه بفرمایید شام می گفتند!) کتاب نامید...
گاهی برخی از طرح ها ما را به فکر کردن دعوت می کنند. من این طرح ها رو دوست دارم.
ممنون

حامد اسماعیلیون شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام حسین آقا
به سفارش یکی از دوستان به وبلاگ شما رسیدم. ممنون از نقد دقیق ات. قصه ی هفتم را هم خواندم. نکاتی داشت که شاید فقط من متوجه شان شدم. لذت بردم. دست شما درد نکند.
با احترام
اسماعیلیون

سلام حامد جان
اول این که بلاگ اسکای قبل از تغییرات اخیر , برای جوابگویی کامنتها تعدادی آیکون در اختیار وبلاگ نویس می گذاشت که راستش عصای دست من بود! مثلن الان یک آیکون ذوق زدگی می طلبید که الان محرومم...
دوم این که من عاشق این "یکی از دوستان" هستم! ناخودآگاه یاد آن جمله معاویه افتادم که می گفت من سپاهیانی از عسل دارم...راستش به واقع من هم دوستانی از عسل دارم.
سوم , این که نویسنده ای به اینجا سر بزند و مطلبی که در مورد کتابش نوشته شده است را بخواند و نظرش را بنویسد کم پیش می آید (شما سومین نفر هستید) ... البته من هم انتظاری ندارم چون اکثر این عزیزان عذرشان موجه است: یا زبان فارسی بلد نیستند یا در بهشت دسترسی به اینترنت وجود ندارد! و می دانم که هیچ ارتباطی با قوت و ضعف نوشته های من ندارد!!!
و اما بعد
ممنون از وقتی که گذاشتید و اظهار لطفتان...بخصوص روی راوی هفتم... با یکی از دوستان در مورد این روایت حرف می زدم مشابه همین نظر شما را داشت: مگر این که خود نویسنده متوجه موضوع بشود! و من هم به شوخی گفتم تازه چند نکته دارد که ایشون هم متوجه آن نمی شود!! به هر حال کتاب شما من را سر ذوق آورد و نانویسندگی ای مرتکب شدیم که خودمان لذت بردیم و این که شما هم می فرمایید لذت بردید , عیشمان دوچندان شد.
با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما
میله بدون پرچم

سحر یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ق.ظ

من این کتابو نخوندم اما خیلی دلم می خواد نظر شما و بقیه ی دوستانو درباره ی برندگان جوایز ادبی این سالها بپرسم . سعی می کنم دست کم رمان ها و مجموعه داستان هایی رو که در طول سال اینگونه جوایز رو کسب می کنند ، بخونم و در بیشتر موارد بدجوری سرخورده می شوم. توی این وانفسای بازار کتاب که هر بچه ای می تونه به اعتبار پول باباش رمان و مجموعه داستان چاپ کنه و سیاه مشق های نویسنده های تازه کار تو کتابفروشی ها پره ، به هر حال گرفتن یه جایزه ی ادبی اهمیت زیادی داره. اما نمی دونم مشکل از منه یا واقعا اثر این برنده ها چندان ارزشی نداره.
فکر می کنم بد نباشه در این مورد هم نظرخواهی کنید.

سلام
حقیقتش من در مورد کتابهایی که برای خریدن انتخاب می کنم اصلن و ابدن این فاکتور جوایز ادبی را لحاظ نمی کنم...
خارجی ها که تکلیفشون معلومه (لیست 1001 کتابی که بل از مرگ باید خواند را به عنوان لیست پایه در نظر گرفته ام و گاهی نظرات خاص دوستانم را هم لحاظ می کنم و البته گاهی همینجوری هوس می کنم یه کتابی رو از قفسه کتابفروشی بردارم)
اما داخلی ها ...این چند سال را با دوستی به نمایشگاه می روم که سلیقه اش را عمومن می پسندم... به ایشون اقتدا می کنم!
.......
در مورد این پیشنهاد نظر خواهی در پست دیگری که یکی از کتابهای نویسندگان ایرانی معاصر را بخوانم اقدام می کنم.
یادمه در یک مجموعه داستان کوتاه که اسمش را نمی برن یکی از داستانها برنده جایزه شده بود و از اتفاق به نظرم بدترین داستان آن مجموعه بود! یادمه خیلی تعجب کرده بودم!! گاهی پیش میاد... این قضیه در همان لیست 1001 کتاب هم هست و من متعجب می شوم اما تا الان دو سه بار بیشتر متعجب نشدم و در همان موارد نیز البته هواخواهان بسیاری را دیدم...پس خیالتان راحت باشد که نه مشکل از شماست و نه از انتخاب کنندگان جوایز...سلیقه ها گاهی خیلی متفاوت می شود.
ممنون

رها یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://freevar1.persianblog.ir

ندارمش ولی استاد به نظراتتون احتیاجه:)

سلام بر همراه اول
به به ... مبارک است...زودتر خبر می دادید...آن 1 انتهای ادرس را می گویم!
استاد کیه؟ من باید بهش خبر بدم؟!!

محمدرضا یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

بابام کرمانشاهیه!

سلام
گفتم که... همه جای ایران سرای توست رفیق...حتا قم!

مهدی(معرفی کتاب) یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.bestbookss.blogfa.com

سلام. من برگشتم و بایک پست ویژه عالی آپم و منتظر قدوم شما.لطفا تشریف بیارید و نظرات عالی خودتون رو دریغ نفرمایید.ممنون

سلام
سر می زنم.
به همچنین!

بی نام یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

جذب شدم استاد. باید بگیرمش بخونمش. متاسفانه احتمالن گم شده ام چاپش تموم شده. چند تا کتابفروشی سر زدم نبود. امیدوارم این یکی باشه. بازم امیدوارم که نشر چشمه رو به راه شه دوباره

سلام
به نظرم بد نیست شما هم بخونید... یک قرابت هایی در نثرش به سلیقه شما حس می کنم...بخصوص در داستان اول.
فکر کنم پیدا بشود...
به هر حال پیدا هم نشد ما هم زیر تخت مان کارتن هایی هست!!
امیدوارم
خوش باشی

پری ماه دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ب.ظ

چقدر خوب که آقای اسماعیلیون هم مطلب شما رو خوندند. می تونم تصور کنم چقدر خوشاینده واسه شما
خواننده تان هم ذوق کرد...!

سلام بر پری ماه
بله خیلی خوب بود. حس خوبی داشت. اگر سلین هم بیاید یک کامنت بگذارد دیگر عیشمان تکمیل می شود...
ممنون از پیگیری کامنت ها

منیر پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ق.ظ

سلام
چه خوب و خوش بود این پست .
یادم باشه این دفعه این کتابو سوغاتی بخوام .
هر چی از راوی هفتم فهمیدم خوندنی بود . هر چی ام نفهمیدم حیف شد که نفهمیدم .
نویساتر بشید میله .

سلام
دیر آمدید... اما خوش آمدید
بخواهید خانوم بخواهید
بعد از خواندن کتاب دوباره راوی هفتم را بخوانید
سلامت باشی

فرزانه پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:27 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

خواندن کتاب را همین الان تمام کردم اولین داستان از همه شون بهتر بود . روایت راوی هفتم شما نیز هم
یادم بود درباره اش نوشته ای باورت میشه می خواستم یک جمله شاهکار ازش نقل کنم دیدم خودتون پیش دستی کردین اسمشو گذاشتین صحنه دوست داشتنی من

کامنت خود نویسنده هم اینجا سر ذوقم آورد ...یه جستجو کردم فهمیدم رفته کانادا ... لال شدم

سلام
پس خوندید بالاخره تبریک
اوهوم
خیلی لذت بخشه دوستی کتابی رو بخونه و بعد بیاد مطلب من رو هم بخونه
نویسنده هم به همین منوال...
پس در کل راضی بودی از خواندن کتاب؟

مارسی شنبه 11 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:04 ب.ظ

رائی هفتم رو خوندم.زیاد درگیرش نشدم.
خیلی جالب.من هم همون قسمتی که شما نوشتید مرگ پوچ رو دوست داشتم و هنگام خوندن کتاب علامتش زده بودم.آخه جالب اینه که همه ی ما دوست داریم تو کارهایی که به ما مربوط نمیشه دخالت کنیم.و آخرش هم که یه اتفاق بد میافته میگیم اصلن من کجای این قصه بودم ؟
کتاب خیلی خوبی بود.
خوب اول ماه بعد در زیر پرچم... نمی دونم اونجل وقت برای کتاب هست؟

سلام
راوی هفتم درواقع یکی از بچه‌محل‌ها بودکه ازش توی اپیزودهای مختلف اسم برده شده بود.
واقعن اگه بتونیم جلوی خودمون رو بگیریم کلی به قول امروزی‌ها کاهش هزینه خواهیم داشت. موافقم.
..........
به‌به سربازی
اوایلش کمتر توان و وقت هست برای این کار...یعنی دوران آموزشی بیشتر از یکی دو کتاب همراهت نباشه. ولی بعدش چرا... وقت زیاد خواهی داشت.
استفاده کن

یاغش کاظمی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:43 ب.ظ https://asha.blogsky.com/

سلام. به تازگی این کتاب را خواندم. چاپ هشتم-اش را با قیمت 18500 تومان از وبسایت نشر ثالث خریداری کردم. آشنایی‌ام با نویسنده و اثرش، پس از وقایع اخیر و سرنگون‌کردن هواپیمای اوکراینی و از دست‌دادن "پریسا" و "ری‌را"-اش بود.

تحلیل‌تان از طرح روی جلد کتاب را دوست داشتم.
سخن از "نیلوفر" و ارتباطش با "سراب نیلوفر" در منطقه‌ی زادگاه نویسنده هم برایم جالب بود در روایت هفتم؛ و اعاده‌ی حیثیتی که "وحید" از "نیلوفر" می‌کند!

یک نظر شخصی هم دارم: اینکه زندگی نویسنده، شباهت‌هایی با روایت ششم (زندگی نیما) دارد؛ با همان تلاش و موفقیت‌های مهاجرت (و ایده‌آل‌های گشت و گذار و سیاحت و آموختن)؛ و با همان تلخیِ بارش برفِ پشت پنجره در خانه‌ی نویی که اثاث تازه‌اش در هر گوشه رها شده!

ممنون.

سلام دوست عزیز
از آخرین کامنت این مطلب و از زمان نوشتن آن گویی یک قرن گذشته است! کامنت شما باعث شد که مطلب و کل کامنتها را بخوانم و خاطراتی زنده شد که ... دست شما درد نکند
قصه‌ی غصه‌دار نویسنده به واقع آتش بر جان هر خواننده‌ای می‌زند.
اعاده‌ی حیثیتی که وحید از نیلوفر می‌کند نشان‌دهنده عشق اوست. دستش درد نکند. وحید انسان خوبی است! امیدوارم هرجا که هست سلامت باشد.
با نظر شخصی شما هم موافقم. هم زندگی نیما و هم زندگی نیماهایی که توفیق می‌یابند یا نمی‌یابند!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد