میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بیگ بنگ

به صفحه 175 می رسم...همان ابتدای صفحه...جمله ای که می خوانم یک لحظه مرا در حالتی کشف و شهود گونه قرار می دهد. می خواهم همچون ارشمیدس , اورکا اورکا گویان از حمام بزنم بیرون ؛ منتها نه من در حمام هستم و نه این کشف ارزش چنین جامه درانی ها و نقاب افکنی ها را دارد.راستش علاوه بر اینها , مردم هم عوض شده اند. همان زمان ارشمیدس یادم هست اگه لخت می رفتیم بیرون کسی نگاه نمی کرد انگار لباس تنمان بود اما الان با لباس که میرویم بیرون یک جوری نگاه می کنند انگار لباس تنمان نیست!

کجا بودم؟ صفحه 175 و دراز به دراز روی تخت, با درد موذیانه ای که از پشت ساق و زانو یواشکی خودش را به گودی کمر می رساند و می گوید سک سک!... درد بازیگوشی است اما من حوصله ندارم و بیشتر دلم می خواهد با کلاله زخمِِ آن کشف شهود گونه ور بروم و بروم به سالهای دور...نه آن قدر دور! همین نزدیکی ها... روایت کوتاهی از سال 1993 با ترجمه خودم:

جورج با آن هیکل تپلی و صورت سرخ و سفید و آن ریش های نامرتب حنایی رنگش کنارِ دیوارِ روبروی کتابخانه نشسته است. مشغول خورد کردن ماکارونی ها داخل قابلمه است و با آن لهجه شمال غربی اش برای ما در مورد مصر باستان حرف می زند. روبروی جورج, خالد به کتابخانه تکیه داده است با آن چهره فکورانه و بدون ریش...گاهی که صحبت می کند قند توی دل آدم آب می شود. برای تحصیل به کشور ما آمده است.بین آرتور و خالد , سه نفر رو به تلویزیون دراز کشیده اند: آلبر , من و هاینریش , البته من نیم خیز هستم و مشغول راه اندازی ویدیو. می خواهیم دسته جمعی سینوهه ببینیم.

این اولین باری است که بچه ها در خانه ما دور هم جمع می شوند. تا قبل از این همیشه در اتاق جورج و هاینریش در خوابگاه دانشگاه جمع می شدیم. کتاب می خواندیم و برداشت هایمان را برای جمع شرح می دادیم. جورج این جلسات را مدیریت می کرد. خیلی جدی هم این کار را می کرد طوری که تمام دلقک بازی هایش فراموشمان می شد. بعد از برنامه اما دوباره به جورج کمدین تبدیل می شد و گاهی حتا ادای خودش را هم در می آورد.

جورج و هاینریش علاوه بر درس خواندن در دانشگاه ، روزهای آخر هفته را به شهر دیگری می روند تا در علوم دینی هم درس بخوانند. آنها در مقطعی هستند که بتوانند لباس فارغ التحصیلی از علوم دینی را به همان سبکی که در کشور ایران مرسوم است بپوشند. گاهی جورج به طنز هاینریش را حجت الاسلام هاینریش خطاب می کند و همگی از این عدم قرابت می خندیم. گاهی هم خودش را آیت الله جورج می خواند و ... (حجت الاسلام و آیت الله از سلسله مراتب فارغ التحصیلان علوم دینی مذهب شیعه در ایران است که کلماتی عربی هستند و بعد از این کلمه اسم شخص آورده می شود و درصورتیکه این اسم غیر عربی باشد-حتا اسامی فارسی- یک عدم تجانس مضحک به وجود می آورد مانند امامزاده سید بیژن . مترجم)

جورج اگر کشیش کاتولیک می شد در کارش موفق بود چون تمایلات جنسی اش ضعیف به نظر می رسید و مطمئنم که کاری نمی کرد آبروی کلیسای کاتولیک برود! وقتی از او می پرسیدیم چرا ازدواج نمی کند یا با کسی دوست نمی شود به نظریات داروین استناد می کرد. می گفت که دستان انسان های اولیه شش انگشت داشته است که بعدها به مرور زمان انگشت ششم ؛ که انگشتی کوچکتر در کنار انگشت کوچک دست بود ؛ به دلیل عدم کاربری ، کم کم حذف شد. بعد استدلال می کرد که عضو جنسی اش به دلیل عدم کاربری به مرور زمان در حال حذف شدن است! در واقع در آن ایام همگی ما مشمول این قاعده بودیم و به صورت تجربی داشتیم به نظریات داروین ایمان می آوردیم.

در واقع همین شتریزه بودن ما بود که منشاء آن جمله به یاد ماندنی جورج شد (شترایز شدن اشاره به کفی که شتر در شرایط خاص بر لب می آورد. همان که ما می گوییم کف کردن ، در واقع راوی می خواهد بگوید او و دوستانش همه در کف بوده اند- مترجم) جمله ای که تا سالهای سال هنوز هم وقتی به هم می رسیم از آن یاد می کنیم. در یکی از سکانس ها ، سینوهه وارد مجلسی می شود که همه مشغول عیش و نوش هستند و ماهرویانی از چپ و راست به مراجعه کنندگان آویزان می شوند... مطرب مهتاب رو ، ساقی و شراب روحانی ، می دو ساله و محبوب چارده ساله ...(تلاش مترجم در استفاده از اصطلاحات اشعار فارسی برای رساندن مطلب راوی است- م)... تحت این شرایط و آن حال و هوای پیش گفته ، جورج بلند بلند، خدا را خطاب قرار داد و گفت : خدایا! میان همه زمان ها و مکان ها گشتی و این زمان و مکان را برای خلقت ما در نظر گرفتی؟! چقدر امتحان!؟

***

صفحه 175 کتاب با این جمله آغاز می شود که به یکی از فعالیت های ویژه کارگران مزرعه اشاره دارد:

...کار کثیف و نفرت انگیزی بود و مردها را خیس خون می کرد. زیرا در زمان کوتاهی که در اختیار داشتند تنها یک راه برای اخته کردن هزاران بره نر وجود داشت. بنابراین بیضه ها را لای انگشتهاشان می فشردند و بعد با دندان می کندند و به زمین تف می کردند... (پرنده خارزار ص۱۷۵)

با طنزی که از سرنوشت سراغ دارم , قطعن گزینه دوم زمانی مکانی خلقت من همین جا بود, جایی که باید هر دو سه دقیقه یک بار سرم را می چرخاندم و چیزی را به روی زمین تف می کردم!

کشف کوچکی است و ارزش لخت دویدن را ندارد.

***

تکمله مابعد تف:

جورج به دیار جورج اورول مهاجرت کرد.

هاینریش و زنش بعد از گرفتن دکتری در همان دیار هاینریش بل ماندگار شدند و باز نگشتند.

آلبر همین دو هفته پیش یک ایمیل کوتاه زد. با پسرش در سرزمین آلبر کامو مشغول ادامه تحصیل است.

خالد بعد از سوربون و سقوط طالبان به محل بادبادک بازی خالد حسینی بازگشت.دیروز ردش را از سرزمین تاگور گرفتم!

من از صفحه 175 عبور کردم. حق می دهید که بیگ بنگ هم نمی توانست چنین پراکندگی را ایجاد کند که ایجاد شد!

.............................................................

پ ن 1: شاید به این مریضی بی پیر ربط پیدا کند! شاید فکر کنید دارم وقت می کشم که یک مطلب به درد بخور برای بوف کور بنویسم!! این که کاملن مشکوک است و بعید... به دربی هم ممکن است مرتبط باشد ، به عروسی باجناق گرامی کاملن بی ارتباط است (حتا اگر ادوارد اسنودن چیزی در این خصوص رو کند من از همینجا تکذیب می کنم)...هرچه هست ده روزی می شود که لب به کتاب نزده ام. فرصت وبگردی هم که ... خلاصه این که با همینا تابستونو سر می کنم.

نظرات 22 + ارسال نظر
7660 چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ

اگه میشد بهتون پیشنهاد میدادم همیشه همینجوری بنویسید از خودتون، تجربیات، زندگی، کشفیات...
راستی سلام:)

سلام
اگه میشد؟! میشه استاد ...چرا نشه... حالا ما یه کم ذوق کنیم بد هم نیست!

امید چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ب.ظ

جالبناک نوشتید چسبید به دلمان

سلام
خوشحالم که چسبید... امید خودمونی دیگه !؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام.
میله جان بیش از اینها خوب است که بشود گفت خیلی خوب است و تمامش کرد. جداَ لذت بردم. فکر می کنم تو کماکان بالا بالاهای خودت هستی و خوشحالم.

سلام بر مداد گرامی
راستش داشتم خودمو آماده می کردم از یک ناشناس تشکر کنم!

جدن؟
خوبه گاهی با تن تبدار آدم تعریف بشنوه
ممنون

جوجه رنگی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ب.ظ http://waveofocean.blogsky.com/

سلام.همیشه از خودم حین غبطه خوردن به شما می پرسیدم درچه موقعیتی از خواندن دست می کشید؟
خب حالا هر چند ناجوانمردانه است اما فهمیدم!

سلام
هرچند برای من گران تموم شد ولی خب می ارزه به این که یک دوست به جواب سوالش رسید... البته نگذارید به حساب روغن ریخته و امامزاده
از دو سه روز دیگه دوباره خواندن را شروع می مکنم

مدادسیاه چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ب.ظ

حتماَ خودت فهمیده ای که من بودم. نمی دانم چرا اسمم مثل سابق اتوماتیک نمی آید. قسمت مشخصات را تیک زدم.

سلام خب اگه این قضیه به آمدن چندباره منجر شود بد نیست!

دایناسور پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
خدا شفا بدهد برادر!
دیوونه کامنت اولم
بریم جکی چان ببینیم

سلام رفیق
چه بد شد که کامنت شما رو نخونده اونو پاک کردم!
حیف شد
شرمنده خلاصه
زین پس حواسمو جمع می کنم

منیر پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام داداشنا
این قند قلم به درد ساق تا کمر ربطی نداره اگه داشت منم باید با این درد کمر که زده به گردن و شانه ی راست می تونستم .
...
امام زاده بیژن رو با شرح چگونگی کشفش از دور زیارت کردیم . شرحش از اسمش هم خنده دارتره . چوپانی بود طقلک اهل دل و مردم دار ... که یهو شد امامزاده !
...
راست راستی این جور نوشته هاتون رو ادامه بدید حتا اگه لازم شد تمارض کنید .
...
بیایید و بوف کور رو بیخیال شید ... بذار هر کی سایه شو خودش پیدا کنه عمو ! از ما گفتن ...
(ناگفته پیداست که مشتاقم بخوانم بوف نوشته ی میله را ؟ )
...
آرزوی تندرستی دارم براتون .
پیر شوید و جانتان ساق .

سلام
هنوز در وطن هستید؟
والللا به درد ساق تا کمر یه سرماخوردگی وسط تابستان را اضافه کنید باضافه یک سردرد بی پیر... فکر کنم قند آدم رو از مغز استخون میکشه بیرون...
...
بچه ها هنوز گاهی یادش می کنند
...
تمارض رو خوب اومدید...اما نیازی نیست...من همیشه مریضم... باور نمی کنید بپرسید از مطلعین
...
والللا اگه میشد بیخیالش می شدم...نمیشه...باید یه چیزی بنویسم خودمو خلاص کنم
...
ممنون

کهکشان پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:03 ق.ظ http://galehje1234.blogfa.com

چه دیوانه وار....

سلام

بی نام پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

بعد از خواندن این مطلب همینجا شما رو به لقب حجت الاسلام میله یا آیت الله کارلوس ملقب می کنم. دوستان و شنوندگان و خوانندگان یاد بگیرید غر زدن رو. آدم اینجوری باید غر بزنه.
در ضمن اگر مشکل ستون فقراتی داری جدی بگیر و اگه خواستی بهم بگو از رفقا شماره متخصص درست و درمون کراواتی بگیرم بهت بدم.
سوال ترجمه از چه متنی بود؟

سلام

اون دو تا رفیق من با رفتن به حوزه عاقبت بخیر شدند و کلاهشان هم بیافتد این بلاد سراغش را نمی گیرند! با اسمهای ایرانی اصیلی که داشتند آن القاب برایشان خیلی خنده دار بود مثل جورج و هاینریش! به من نمی اید...راستش دوستان گاهی حاج و حاجی و حاج آقا به اول اسممان می چسبانند!
بگذارید یک به یک... حتمن به آن نحله از پزشکان هم خواهم رسید!
ترجمه از متن خاطرات خودم به زبان اصلی بود!!
ممنون

محمد پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:56 ب.ظ

می اندیشم اینک وظیفه انسانی - اخلاقیت چنین باشد که کمتر بخوانی و بیش بنویسی. بیماری نیز نشان این باشد
فکر کنم خوانده ها در وجودت متراکم شدن. دنبال مفری هستند که ابراز وجود کنن
ما که لذت بردیم
منتظر نقد بوف کوریم با ذوق و شوق

سلام
ممنون
اشکال کار در این است که فرصت هیچکدام موجود نیست...نه در محل کار نه در خانه...
الان فرصت تایپ یک پست کوچولو رو که به عنوان مقدمه مطلب بوف کور نوشتم رو ندارم متاسفانه...چه رسد به خودش...
به مریضی، پکری و دلخوری را هم اضافه کنید!

فرزانه پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
قلم تان گوارای وجود ما خواننده ها
فوق العاده می نویسید بقول دوست بی نام غر را هم باید این جور زد .

سلام
نوش جان
اصن شاید رفتم توی فاز غرغر ... بسیار می طلبد و نیاز هم دارم

ص.ش جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ


خیلی عالی لینک دادی مطالبو/
کتاب فرانی و زویی از سلینجر رو دیروز تموم کردم. یه همچین حسی داشتم..
ایت الله و اینها.. باید ببنی القاب واسه و پشت و پس کی میاد...
راستی اقای کافکا سلام میرسونه 1 هفته است اومده خونه ی ما..
اقای هانریش هم که در جریانی. رفته خبرگان

سلام
ممنون
مایه مباهات است
برای دو جمله آخر هم باید بگم : یا ابالحسن
میشه گفت که داری یه کتاب از کافکا می خونی...یا با کافکا وبلاگتونو مشترک کردید...
اما جمله دوم ... تعبیرش سخته... کسی که در آلمان مدتی زندگی کرده رفته خبرگان؟

نسیم جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام.
جالب بود.

سلام
ممنون

شادی جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://neveshte-jat.blogfa.com/

با افتخار دعوت شده اید به جشن میهمانی دوست داشتنی ترین کتاب کتابخانه ام! چقدر دوست دارم بخوانیدش و درباره اش بنویسید.

سلام
ببخشید دیر جواب می دهم... البته همان موقع سر زدم و چند کار دیگری که در فضای مجازی موجود بود خواندم...خیلی جالب و خوب بودند...به خصوص با توجه به زمان نگارش آنا در دهه شصت.
ممنون

ققنوس خیس شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ

الان این داستان در چه سالی اتفاق می افتاد؟؟؟ بعدش به نظر می رسه یکم تفاوت سنی بعضی دوستان نامعقول باشه ها... ;)
بامزه بود. قبلن هم گفتم، که خوب طنز می نویسی.
.
در مورد عضو جنسی چیزی گفتی. من می خوام بگم به گمونم عضو جنسی و مخلفاتش در کل دیگه در این دربی بازها وجود نداره! یه مشت خواجه ی میلیاردر دور هم جمع شدن، که دیگه به درد حرمسرای ناصرالدین شاه هم نمی خورن... فی الواقع پرچم زرد را باید در ماتحتشان به شکل موزونی فرو کرد...
به قول دوستان، سگ تو روحشون! بزدل های میلیاردر!
//
دیگه دلمون پر بود دیگه.

سلام ققنوس خیس عزیز
سال وقوع داستان 1374 است ... حالا یک سال این ور یا اون ور... تفاوت سنی بد ولی نه آن قدر ها... شاید به خاطر قم رفتن دو تا از رفقا می گی! یکی دو سالی رفتند و بیخیال شدند!
مخلصیم

............
لعنت به این نامردا... خواجه مییاردر بسیار لقب خوبیه...ترسو را هم اضافه کن... که البته آخرش اضافه کردی... فکر کنم به روح اعتقاد داشته باشند! نه!؟
فرو کردن موزونم آرزوست

سحر یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ق.ظ

آنقدر مطلب درباره ی بوف کور از هر زاویه که بخواهیم نوشته شده است که واقعا نوشتن یک مطلب به دردبخور تازه درباره اش سخت است . فکر می کنم تقریبا تمام صاحبنظران ما حتی آنهایی که دشمن هدایت بوده اند چیزی درباره ی بوف کور نوشته اند فقط برای آنکه از قافله عقب نمانند. حالا به عنوان بک بحث فرعی می شود توی مطلب تان بنویسید به نظرتان از بوف کور به بعد کدام اثر یا آثار ادبیات معاصر با آن برابری می کنند؟ دوستان هم نظر بدهند بد نیست، البته ببخشید که من دخالت می کنم ها! ... به هر حال شوخی که نیست ، پای بوف کور در میان است!

سلام
کاملن با شما موافقم

نقد های موافق و مخالف خنده داری موجود است! و تفسیرها و تحلیل های قابل تامل بسیار... همین می تواند نشانه ای بر اهمیت و منزلت کتاب باشد.
خب به عنوان مقدمه می توان گفت که در سبک و سیاق بوف کور اثر ادبی همسنگی من ندیده ام (البته من زیاد رمان فارسی نخوانده ام!!!! ) اما خب در سبک های متفاوت می توان به آثاری اشاره کرد.
منظورم این است که والیبال رشته ورزشی خوبی است, فوتبال و بسکتبال و ...هم بدین ترتیب ....و نمی توان بازی والیبال قشنگی را برتر از یک بازی فوتبال قلمداد کرد یا مقایسه کرد....می توان در زمینه لذت بخش بودن و امثالهم مقایسه کرد و...
ممنون
دخالت کنید همیشه دوست من...همیشه

فریبا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ق.ظ http://dorna53.blogfa.com/

سلام. عالی بود توصیفات شما
هزاران تشکر

سلام دوست عزیز
ممنون

اعظم دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

آقا،همینجوری نوشتناتون هم زیباست شاید زیباتر...و دلنشین تر...
میتونم بپرسم از2-3روزِ دیگه خوندن چه کتابی رو شروع میکنید؟

سلام
ببخشید دیر جواب می دهم... کسالت و مشغولیات و امثالهم ...
در حقیقت از امروز دوباره شروع کردم
طبق انتخابات آخر "ابر ابله" را شروع نمودم.
اثر ارلاند لو
ممنون

ناهید دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:09 ب.ظ http://realist.blogfa.com/

ای خدا لعنتت کنه ، خب از اول بگو که اینا نوشته ی خودته !!
..بیب.. گیجه میگیره آدم !! هی میخونم هی میگم اِ اینکه جورج کاتولیک خودمونه ، اونم که هاینریش و بقیه هم که .... با خودم گفتم ادامه ی مطلبو نمیخونم خودم کتابشو میخرم ببینم این آش شلم شوربا تهش چی درمیاد
.
این درد مرموزت هم شاید از عقیم بودن همیشگی دربی باشه گرچه اگه رهرو داروین باشی و عقیم شی دیگه دربی از اهمیت ساقط میشه

سلام

عجب کتابی!
....
دربی رو که دیگه باید کاملن بیخیال شد اما خب در زندگی دربی هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد!

رضاکیانی دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ب.ظ

فدای وب نگردی هات برادر. سمب اون اسب صحفه ی شطرنجت بخوره تو ملاجم. جیگرم رو خون کردی

سلام
مخلصیم
فدای اون جگر خون شده رفیق

بی نام سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

حال و روزت چطوره حاج حسین؟
اوضاع دردهات چطوره؟
می شد ... از دستت می گرفتم بس که من بی دردم. می گرفتم برات نگهش می داشتم تا این بوف کور رو بنویسی ...

سلام رفیق
بد نیستم...
فعلن مشغول دادن هستم...دادن آزمایش و اینا
امیدوارم هفته آینده اوضاع روبراه شود...
فعلن یک مقدمه ای نوشتم که الان می گذارم تا چه پیش آید

ملیکا سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام ،
من وب شما رو از طریق "معرفی کتاب ،فرانک " پیدا کردم
تو قسمت نظرات ،از نظراتتون خوشم می اومد.
با اجازه تون لینکتون می کنم!

سلام
اختیار دارید دوست عزیز
لطف دارید
دوستان پلی هستند رو به آینده روشن
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد