میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بوف کور (3) صادق هدایت

 

 

دوگانه رجاله – غیر رجاله

برای درک بهتر تغییرات حاصل شده از این مواجهه (نقطه عطف , آنیما, چشمهای زن اثیری, خود, زن درون و...) به مهمترین نکته از نکات شش گانه پست قبل از نگاه خودم می پردازم؛ یعنی خروج راوی از جرگه آدمها یا به تصریح خود متن در تفسیر آدمها , خروج از جرگه رجاله ها (به فتح را و تشدید جیم). رجاله ها در داستان صفات متعددی نظیر بی حیا , احمق , متعفن , طماع , پررو , پول پرست , گدامنش , معلومات فروش , چاپلوس , شهوانی , متملق در برابر زورگویان و... را به خود اختصاص داده اند. در یک فراز تعیین کننده راوی اشاره می کند که این افراد سالم اند و خوب می خورند و می خوابند و جماع می کنند و در ادامه گوشه ای از تفاوت را نشان می دهد: هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند (کدام درد؟ درد حاصل از مواجهه تجلی گونه... درد ناشی از تغییر...درد ناشی از فکر و احساسات کرخت نشده) اما این ادامه جمله است که تفاوت ریشه ای را نشان می دهد: بال های مرگ هر دقیقه به سر و صورت شان سابیده نشده بود.

دوگانه آرامش – هراس

همه راه ها به مرگ ختم می شود!...هوووم؟...مرگ در نگاه راوی یک امر دو وجهی است. یک چهره آن آرامش بخش است و چهره دیگرش ترساننده , اما همیشه همراه راوی است مثل همان بطری شراب ارغوانی که همیشه در دسترس است. شرابی که مادر راوی برایش به جا گذاشته است. در واقع هر مادری با به دنیا آوردن فرزند این امکان را برای فرزندش به وجود می آورد که زمانی با مرگ ملاقات کند... بگذریم , این شراب , اکسیر مرگ است (زهر مار ناگ در آن حل شده است) و به قول راوی آسودگی همیشگی به وجود می آورد. 

این دو وجه را در بندهای زیر شاید بهتر بتوانیم ببینیم: 

1-     راوی از زمان بچگی تهدید دایمی مرگ را حس می کرده است و به همین خاطر یادآوری آن دوران برایش هم سخت و دردناک است. اما این کار را می کند چون ممکن است مرگ نسبت به بچه ها ترحم کند.

2-     راوی سایه خودش را در نور مهتاب "بدون سر" می بیند و یک عقیده خرافی این است که اگر سایه خود را بدون سر دیدیم تا سر سال می میریم لذا راوی هراسان وارد خانه اش می شود و به بستر بیماری فرو می رود. ترس از مرگ امری طبیعی است؟ در این فراز راوی وقتی خودش را در آینه می بیند صورتش محو و بی روح است و گویی قیافه اش از شکل افتاده است و خودش را نمی شناسد.

3-     راوی از دعاهایی یاد می کند که برای مقابله با هراس از مرگ در دوران بچگی به او یاد داده اند...کاربرد آنها افاقه نمی کند.

4-     راوی در جایی اشاره می کند که مو و ناخن تا مدتی بعد از مرگ به رشد خود ادامه می دهند , بعد یک سوال کلیدی و هراس انگیز به ذهنش می رسد که آیا احساس آدم هم بلافاصله بعد از مرگ از بین می رود یا تا مدتی پس از مرگ هم ادامه دارد؟ نتیجه آن که: حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آن که حس بکنند که مرده اند.

5-     اما چنین آدمی با زندگی دایمی در کنار مرگ , کم کم ترسش می بایست بریزد کما این که اشاره می کند بارها به فکر مرگ و تجزیه بدن بوده است و دیگر نمی ترسد و اتفاقن آرزوی قلبیش نیست و نابود شدن است اما یک ترس دیگر هنوز هست: ترس از این که ذرات تنش در گذر زمان در ذرات تن رجاله ها وارد شود. عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. راوی از این هراس و تنفر دارد که روزی به قدر ذره ای این اتفاق برایش رخ دهد.

6-     امید نیستی بعد از مرگ برای راوی آرامش بخش است و در نقطه مقابل زندگی احتمالی دوباره او را می ترساند و خسته می کند. چرا که این دنیا (دنیا از نگاه راوی پست و درنده است) به کار رجاله ها می آید و به همین خاطر است که حرف مردم و صدای زندگی گوش او را می خراشد.

7-     مرگ اما امید بخش است. موجب نیست و نابود شدن توهمات و موهومات می شود: مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد. پس آرامش بخش است.

8-     در نقطه مقابل بند 2 , در زمان مرگ قیافه آدم از قید همه جبرها آزاد می شود و به حالت طبیعی خود باز می گردد. شاید بتوان گفت حتا از قید ناخودآگاه جمعی نیز خلاص می شود. آن صحنه ای که راوی جلوی آینه ایستاده است و با دوده , صورتش را آرایش می کند و ادا در می آورد و پی می برد که صورتش چه استعدادی در تبدیل شدن به قیافه های مضحک و ترسناک را دارد (چهره همه اشخاص داستان را در خودش می بیند) و در ادامه ذکر می کند که خمیره و حالت صورت محصول وسواس ها و جماع ها و ناامیدی های موروثی است. مرگ پایان همه این دلقک بازی ها و به در و دیوار کوبیدن هاست.

9-     همین مزایای مرگ است که در نقاط مختلف توسط راوی صدا زده می شود و همین به او تسکین می دهد یا آرزو دارد که تسکین بدهد... چرا که : حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده , فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم.

10- راوی خودش را به مگس هایی تشبیه می کند که در آغاز پاییز وارد اتاقی دربسته می شوند و مدتی خودشان را به در و دیوار می کوبند و سپس مرده آنها اطراف اتاق می ریزد.

11- تفاوت راوی و دیگران در نوع مردن است: برخی افراد از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند اما بسیاری فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته خاموش می شوند. راوی در چه حالی بود؟ در حال جان کندن... در سرحد دو دنیا... و مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می کند.

12-ترس ها فراوانند...ترس اولیه راوی را فراموش نکنیم: می ترسم فردا بمیرم و خودم را نشناخته باشم. همه این نوشتن ها برای رفع این ترس است و یا همان خودشناسی.

13-  احساس آرامش برای اولین بار در طول زندگی راوی پس از خوراندن شراب فوق الذکر (اکسیر مرگ) به زن اثیری روی می دهد. چرا؟ به صراحت متن چون این چشمها بسته شد. چرا بسته شدن چشم ها موجب آرامش می شود؟ یادمان بیاید که در ابتدا , دیدن این چشمها یک لحظه باشکوه و یک نقطه عطف بود... زیر پرتو آن چشم ها راوی بدبختی های خودش را می بیند و عظمت آن را...معما ها و اسرار هستی کشف می شود... خودش را می بیند.یعنی دیدن "خود" و کشف رموز هستی با از بین رفتن آرامش همراه است. حتا یادآوری این چشم ها موجب شکنجه او می شود و زندگی اش را زهرآلود می کند. شاید بتوان نتیجه گرفت که در این دنیای پست و درنده, باز شدن چشم ها , آرامش را از آدم سلب می کند.

14-با توجه به بند فوق است که بعد از تدفین اثیری در فاز اول داستان, احساس آرامش گوارایی به او دست می دهد. اما در ازای خاک کردن زن یک گلدان نصیبش می شود که همان فشار را به او وارد می کند و از قضا تصویر زن هم بر روی آن نقش شده است. ظاهرن ناخودآگاه جمعی به سختی اجازه می دهد که از خودمان بگریزیم.  

ادامه دارد! 

لینک مقدمه این مطلب , قسمت اول , قسمت دوم 

.......................... 

پ ن 1: یک بخش دیگر هم به مطلب اضافه شد! یعنی اضافه نشد بلکه دیدم این مطلب طولانی می شود دو شقه اش کردم...و هنگام این کار مثل آن قصاب البته لذت نمی بردم. 

پ ن 2: دوز بالای خوشبینی... امیدوارم این تب تند زود به عرق ننشیند.

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ق.ظ

یه خصوصیت خوب نقد شما اینه که دقیقا معطوف به متن داستانه و نه وجوه جامعه شناختی یا روانشناختی نویسنده. شما ویژگیهای پیچیده متن رو با خود متن مشخص کردی. این یعنی هم دقت و ریزبینی زیادی صرف کردی و هم یه علقه درونی با متن داشتی.
درست مثل یه راهنما ما رو بردی در عمق متن.
به شخصه استفاده کردم
امیدوارم بیشتر از این کارا بکنی
ممنون

سلام
به نویسنده پرداختن را دوست ندارم... اما دوست دارم جداگانه به این نویسنده بپردازم که خواهم پرداخت
لطف دارید
ممنون

مارسی چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ

هیچ چیز در مورد اون لکاته ننوشتی.
به نظرم شما هم اصلا در مورد نقش اون و حدس های راوی در مورد اون نفهمیده باشید مثل من.
فک کنم اگه سال های آینده یه بار دیگه این کتاب رو بخونم بهتر درک کنم.
...
ابرابله استارت خورد(:

سلام
مجبورم کردی قسمت چهارم را همین الان آپ کنم...
بهتر هم شد
مواردی را در قسمت بعد به این قضیه پرداختم
مثلن بند 10
.........
موفق باشی
آفرین

منیر جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

خب شاید چون نمی تونم مث شما کتاب بخونم حسودیم میشه و میگم بوف کور رو قلم بگیر داداش .
شایدم نه .
حالا میریم که خونده باشیم قسما آخر رو

سلام
همون! بریم قسمت آخر رو بخونیم ... حسود باش

منیر شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 ب.ظ

تلاشمو کردم . نشد
حسادت را با همه محاسن احتمالی اش دگرگونه کرده ام . جوری که دیگه جنسش را نمیشه حسادت گذاشت .
عذرتقصیر.

سلام
کتاب بخوانید. فعل امر است!

منیر شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ

اسم جا ماند در این عریضه :
اسم جنسش را نمیشه حسادت گذاشت

بخون
امر موکد خودمونی

بی نام سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:30 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

می رم بالا بدون توقف

سلام رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد