میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بوف کور (4) صادق هدایت

 

المتفرقات!

نوشتن در مورد این کتاب عجیب و کبیر و در عین حال کوتاه می تواند تمامی نداشته باشد, به شرط این که چیزی در چنته باشد... به صورت پراکنده یک سری چیزها را اینجا می نویسم که می تواند به قول یکی از دوستان ایستگاه هایی برای تفکر باشد. شاید بعدها اگر چاپ پدر و مادر داری از این کتاب را به دست آوردم و دوباره خواندم بیایم اینجا و به خودم بخندم! شما جدی نگیرید!... خندیدن را!!

1-     گل نیلوفر که از قضا چند روز قبل با موبایلم چند تا عکس خوشگل از یک نمونه اش انداختم, در جهان باستان و در میان مناطق مختلف نماد خیلی چیزهاست که همه به تفسیر داستان کمک می کنند! مثلن نماد زایش و نوزایی , حکمت و کمال و... اما تعبیری که من دوست داشتم آن است که این گل نمادی از جمع عقل و احساس است. در نقاشی ها , زن اثیری این گل را به سمت پیرمرد قوزی گرفته است و پیرمرد انگشت به دندان دارد... انگشت به دندان گزیدن هم که کنایه از حیرت است...شاید حیرت از امکان جمع میان شور و شعور.

2-     راوی پس از توصیف فیزیکی زن اثیری نهایتن می گوید لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. این سستی و موقتی بودن را در کنار شادی غم انگیزش و غیر دنیایی بودن او قرار می دهم.

3-     راوی در تقابل با زن اثیری احساس عاشقی را دارد که در اولین دیدار معشوقش, حس می کند که از قبل همدیگر را می شناخته اند. یاد خاطره ای از دوستی افتادم که اتفاقن لقب فیلسوف را به او داده بودم... یک بار به یکی از تنها معشوقه های طول زندگیش می گوید گویی ما از قبل همدیگر را می شناخته ایم و... آن زن هم که اثیری نبود و واقعی بود چنان با لگد می زند زیر تخمان رفیق ما که هنوز هم بعد از گذشت مدتها طعم گس و تلخ کونه خیار را ته گلویش حس می کند!

4-     در زمان لحظه باشکوه و تجلی گونه چه چیز موجب قطع رابطه و خروج از آن حالت روحی خاص می شود؟ خنده خشک پیرمرد. این خنده خشک که مو را بر تن راست می نماید...

5-     قبول دارم و شهادت می دهم که نشستن زیر آن درخت سرو موجب آرامش می شود.

6-     قصابی که با لذت دو گوسفند را در شبانه روز مصرف می کند و در نگاه از روبرو (دریچه) اعمالش سنجیده به نظر می رسد ؛ وقتی از بالا به آن نگاه می شود حرکاتش مضحک به نظر می رسد.

7-     بساط پیرمرد خنزر پنزری با آن اشیاء خاصی که در آن است هیچگاه فراموش نخواهم کرد! وقتی هر روز چیزی را می بینیم قاعدتن فراموشش نمی کنیم!!

8-     پدر یا عموی راوی از آزمایش مواجهه با مرگ (مار ناگ) با موهای سپید و خنده های خشک و کمی اختلال حواس بیرون می اید و در انتهای داستان راوی در هماغوشی با لکاته چنین آزمایشی را سپری می کند.

9-     برخی مفسران با قرینه قرار دادن چند داستان دیگر نویسنده و اتکای صرف به برخی وجوه این داستان نتایج غریبی گرفته اند که بعضن جالب است اما... مثلن مفسری را دیدم که لکاته را نمادی از ایرانیان اصیل گرفته بود که بعد از حمله اعراب تن به احکام دین جدید نمی دهد و البته دلایلی را ذکر می کنند. گاهی برخی اصطلاحات مهجور می شوند و در گذر زمان معنای آن فراموش می شود و جا را برای تفسیرهای این چنینی باز می کند. جهت جلوگیری از این اتفاق نامیمون! توضیح می دهم "بی نماز بودن" به معنای مخالفت با نماز نیست بلکه به معنای پریود بودن است. لکاته با بهانه پریود بودن به راوی نزدیک نمی شود.

10- گاهی آدم ها (گاهی که نه, اغلب) در مراودات خود با همه جور آدمی خوش و بش می کنند و رابطه برقرار می کنند...با هم کنار می آیند...تملق می گویند... به آغوش هر کس و ناکسی می روند الا خود خودشان... ما آدمها کمتر از همه با خودمان در تماس هستیم.

11- تنها خواب راحت راوی (آرامش – در فاز دوم) در شبی است که لکاته از بستر می گریزد و او در بستر گرمش می خوابد.

12- ما نتیجه تجربیات موروثی نسل های گذشته هستیم.

13- برخی عقاید ساخته و پرداخته فرمانروایان زمینی است که برای چاپیدن رعایای خودشان تصویر نموده اند و راوی با دور ریختن عقایدی که به او تلقین شده است احساس آرامش مخصوصی می کند.

14- نقاش روی قلمدان اذعان می کند که نقاشی ها را خود بخودی می کشد و گویی دستش در اختیار خودش نیست و در فاز دوم داستان که نقش روی قلمدان را می بیند ,می گوید شاید همین نقاشی مرا وادار به نوشتن می کند...

15- در تکمیل بند 10 , نسبت روح و جسم را اگر بخواهیم در آدمهای متفاوت مقایسه بکنیم در رجاله ها این جسم است که قوی تر است و روح (سایه) محو است , اما راوی در انتهای مسیری که شاید اسمش را بتوان گذاشت "تماس با خود" یا خود شناسی یا یکی شدن با زن درون یا روبرویی با مرگ (بخش عمده شناخت از تقابل با مرگ حاصل می شود) و یا... به حالت عکس این نسبت می رسد. جایی در مقابل آینه می گوید عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم یا در صفحات بعد سایه اش پررنگ تر می شود و حتا اشاره می کند که سایه ام حقیقی تر از وجودم شده بود. گویا در سرحد دو دنیا کمی به سمت آن طرف چرخیده است. گویی با نزدیک شدن به مرگ (نه لزومن نزدیک شدن مرگ با ما) از تن کاسته می شود و به روح افزوده می شود.

16- وقتی راوی به کنار بستر لکاته می رود و می بنید هنوز گرم است با خودش می اندیشد که شاید اگر این حرارت را مدتی تنفس کند دوباره زنده شود (این را در قسمت حالت راوی و وقوعش در برزخ دو دنیا باید اشاره می کردم) این را در کنار آن قسمتی قرار بدهیم که اثیری در بستر است و و راوی می خواهد با حرارت خودش او را زنده کند که تلاش نافرجامی است.

17- آهان! یک جمله نصفه در پست های قبل داشتم! آنجایی که زندگی و مرگ در هم آمیخته می شوند... بله ادامه اش این بود: میل های سرکوب شده رها می شوند و یقه آدم را می گیرند. در جای دیگر به شکل دیگی همین را تکرار می کند (تکرار یکی از مولفه های فرمال این داستان است): در لحظات قبل از تسلیم به نیستی شدن تمام یادبودهای گذشته و گمشده و ترس های فراموش شده جان می گیرد. از زاویه ای حاصل این جان گرفتن می شود این داستان.

18- این زنبورهای طلایی که زمان شروع تجزیه بدن ظاهر می شوند , در انتهای داستان دور راوی می چرخند.

19- نتیجه خروج از یکی شدن با لکاته فقط فیزیکی نیست مثل سپید شدن مو... روح تازه ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می کردم. طور دیگر حس می کردم و نمی توانستم خودم را از دست او  - از دست دیوی که در من بیدار شده بود- نجات بدهم...

20- در آخرین صفحه تاثیر مواد مسکن می پرد... مسکن موقتی است.

21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.

پ ن 1: می خواستم چند روز دیگه آپش کنم دیدم چه کاریه آخه....حالا که آماده است! به پایان رسید.هرچه که در چنته بود... تا دفعه بعد.

پ ن 2: لینک مقدمه ، قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم


نظرات 28 + ارسال نظر
دانلود آهنگ چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.tarianamusic.ir/

با عرض سلام وخسته نباتشیدوبلاگ خوب و آپدیتیه

سلام
شما هم خسته نباشید.

خـودویـرانگـر چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ب.ظ http://1050.blogsky.com/

عالی بود..میشه باهم تبادل لینک کنیم با اجازتون ؟

سلام
تبادل لینک که اجازه نمی خواد دوست من

7660 چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ

عالی و جامع و کامل تحلیل می کنید. همچنان با علاقه شما رو دنبال می کنیم دوست عزیز.

سلام
ممنون
کتابهای انتخاب شده را که بخوانم می خواهم به خودم مرخصی بدهم و دوستان را با علاقه دنبال کنم

محمد چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:42 ب.ظ

تازه که نقد شما تموم شد، اشتیاق ما بیشتر شد!
از اینکه زحمت کشیدی که تحلیل خودت رو در اختیار گذاشتی واقعا ممنون
نقد مبتنی بر متن و بدون پیش داوری و دخالت ذهنیت، مهمترین مزیت نوشته بود.
ایرادش اما این بود که کمی مطالب پراکنده بود. البته نقد خودمونی همینه و اینجوری به دل می چسبه. ولی با یه دستی سر و گوشش خوب تر میشد

سلام
هدف ما جلب اشتیاق شماست
ممنون که آنلاین قسمت به قسمت دنبال کردی
موافقم
خیلی پراکنده و متفرقه شد... تقصیر کتاب بود! صادق هدایت جایی در مورد اولیس جیمز جویس عبارتی دارد که من هم همان عبارت را در مورد بوف کور می بایست می نوشتم!
آن عبارت در مورد اولیس را در پست بعدی خواهم آورد! شما حواست جمع باشد
ممنون رفیق

پری ماه چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ب.ظ

لذت بخش بود
گوارا مثل یک جزوه ی به درد بخور که شب امتحان به دست آدم می رسه! اینجوری که دسته بندی کردید، پیگیری محورهای اصلی داستان آسون می شه. دکتر صنعتی یه چیزایی از جنبه های روانشناختی در خصوص مرگ هراسی هدایت گفته که جالبه!
راجع به فرم داستان چیزی نگفتید؟

سلام امیدوارم که همیشه شب امتحان باشد برای شما دوست دارم بخونم این دو سه کتابی را که خیلی تعریفش را می کنند اما همش تقصیر آن مقدمه کذایی کتاب بود و آن تملق گویی ها و اون افتضاحی که در چاپ داشت که همه را در مقدمه نوشتم... اتفاقن یکی از دوستان نزدیکم کتاب شمیسا را داشت و پیشنهاد کرد امانت بگیرم ازش بخونم ولی رد کردم بس که ناشر حالم را گرفته بود... حالا در دو سه جمله بگویید چه گفته است که فضولیمون نترکد! فرم کتاب هم خوب بود!

ص.ش پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ

خدا قوت واقعا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مزیت تندخوانی یادگرفتن همینه 4 تا پستو تو 2 مین می زنی تو رگ!!!

سلام
قوت مان ته کشید! استراحت لازم شدم اما فرصت نیست و اصولن همین نداشتن فرصت است که ما را زنده نگه داشته است
حاصل تقریبن سه هفته بوف کور خوانی ما را در دو دقیقه زدی توی رگ!! حسودیم شد

سوفیا پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام
خیلی استفاده کردم
من از یک منظر دیگه ای چند ماه پیش توجهم به هدایت و بوف کور جلب شده بود
مطالب شما هم تا حدی در همان راستا بود

سلام
ممنون از وقتی که گذاشتی...امیدوارم به کار آمده باشد و تجدید خاطری شده بشد...

محمدرضا جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.mamrizzio.blogsky.com/

آقا عالی بود
من تنها کتابی که سه بار خوندمش بوف کور بود اونم با فواصل سه چهار ساله. هنوز نمیتونم دو دقیقه راجع بهش حرف بزنم... الانم دو دقیقه م تموم شد!

سلام رفیق
منتظرت بودم! این آدرس رو جایگزین کنم؟ اون قبلیه فیلتر شده ظاهرن...نه؟!
.....
خب این که نمی تونی دو قیقه صحبت کنی در موردش به دلیل هوشمندیته... بعضیا راحت یه کتاب می نویسن!
منم سه بار الان پشت سر هم خوندم... میتونم 5 دقیقه در موردش حرف بزنم!! به عبارتی ما دو تا رو کجا می برید؟ هوشمند خونه!

منیر جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

چهار قسمت نوشتی اما کتاب رو لو ندادی !
یا هنر شماست یا صادق .. به واقع کدامیک ؟
...
می تونم حالتون رو بپرسم ؟ اصولن پس از بوف کور آدمها بیمار میشند .
خوبید ایشالا ؟
...
من بعد از اینکه بچه ام صادق هدایت خوند شروع کردم خوندن .
واقعن واسه نوجوانان خطرداره ... بقول شما نوجوان عام که نمیخونه ... نوجوان خاص هم خودش لابد یه چیزیش هست وای به روزش اگه بخاد هدایت هم بخونه .
هدایت پختگی لازم داره ... واسه همین منم دیگه نمیخونم هرچند ته گرفته قابله مون اما نپزیم خب چه کنیم ؟
....
با این حال زندگی رو میشه به دو قسمت تقسیم کرد
ـ پیش از خواندن بوف کور و پس از آن .
...
مرسی

سلام لو نرفتن کتاب محصول مشترک من و صادق بود! هم کتاب اون یه نکره وحشتناکه که من ادعایی در مورد فهمیدنش نمی تونم داشته باشم و هم من در زمینه حاشیه روی در اطراف یک چیز تخصصکی پیدا کردم! البته در نوشابه باز نمی کنم برای خودم , استادم تریسترام شندی در این زینه دستم رو گرفت و البته استعدادش رو هم داشتم این طور که اطرافیان می گویند...(میگن تو یه ساعت در مورد یه چیز حرف می زنی بدون این که در مورد اون چیز حرف زده باشی!) ... خلاصه این که بدون شکسته نفسی این هنر منه ... والا من قبلش بیمار بودم... رفتم دکتر... آزمایشات متعددی دادم... احتمالن بد از ابر ابله دوباره برم پیش دکتر ب واقع نمی ونم خوبم یا نه... این سوال سختیه ... هیچ خطری نداره!!! من که اصن نفهمیده بودم بوف رو...از سایه روشن یک تصاویر سیاهی توی ذهنم هست...نمی دونم اون داستان خودکش دسته جمعی توی اون مجموعه است!؟ با اون میمونها و تکامل و اینا... یه مقدار تصاویر سیاه برای نوجوان لازمه!! ... اما موافقم که نوجوان باید اول بشینه کلاسیک بخونه ...یه چیزایی بخونه که بفهمه راحت و بعد یواش یواش الی آخر... اما این که هشدار و اینا....یکی از بستگان بوف رو دید روی میز فوری تذکر داد که حواست باشه پسرت نخونه... پسرم داره با هنک و بچه لاغر مردنی حال می کنه فعلن... بگذریم. .... ابر ابله رو بخون در پاسخ به سوال چه کنیم عرض کردم. ممنون

ملیکا جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام
مثل همیشه عالی بود.
دارم یواش یواش با خووندن نوشته هاتون ،یاد می گیرم که چه طوری اونارو بفهمم ؛البته با چندین بار خواندن!

سلام بر شما
امیدوارم که همیشه باشید و سلامت... ممنون

مدادسیاه جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام.
میله جان از قضای روزگار در همین روزها که تو مشغول بوف کور بودی مقاله ای از همایون کاتوزیان به دستم رسید که حاوی دو نکته ی جالب بود:
اول: گفته ی خود هدایت است در مورد بوف که هدایت آن را در جایی که هیچ ارتباطی به این داستان نداشته آورده است ور و من اولین بار است که به آن برخورده ام و مطمئن نیستم که درست فهمیده باشم اش:
« این موضوع تاریخی نیست یک نوع fantasie تاریخی است که آن شخص به واسطه instinctdissimulation فرض کرده است و زندگی واقعی خودش را romance کرده و به هیچ وجه تاریخی حقیقی نیست تقریباَ رمان inconscient است»
و دوم: نظر خود کاتوزیان است در باره سابقه یا ریشه های بوف کور در دیگر آثار هدایت. او با ذکر شواهدی متعدد می گوید بوف کور در "عروسک پشت پرده" و " سه قطره خون"ریشه دارد..
ضمناَ کاتوزیان اسم روان داستان(psyco- fiction) را بر گروهی از آثار هدایت گذاشته که بوف کور شاخص ترین آنها است.
راستی اصل موضوع را فراموش کردم. سریال بوف کورها را با لذت فراوان خواندم. فکر می کنم اگر کل مجموعه را با این فرض که قرار است یکجا خوانده شود با برخی حذف و اضافات باز نویسی کنی کار خیلی خوبی خواهد شد.

سلام بر مداد گرامی
از قضای روزگار من هم مدتی پیش کتابی را از دوست عزیزی به امانت گرفتم که در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت که حاوی نکات بسیار جالبی بود (البته برای من که اینگونه بود) ... بماند...کتاب هشتاد و دو نامه هدایت به حسن شهید نورایی...البته اگر نخوانده باشید.
جمله ثقیلی است!..."تاریخی نیست بلکه یک فانتزی تاریخی است"... طبیعتن کسی نمی تواند بگوید این یک رمان تاریخی است ولی برخی ممکن است بگویند که گوشه هایی از آن به برخی گوشه های تاریخی مماس است (مقابله با پروین دختر ساسان و ...) ...بالاخره داستان یک بعد زمانی دارد و هر داستانی را نمی توان تاریخی دانست (تا اینجا توضیح واضحات!) اما این که می گوید فانتزی تاریخی کمی مرا به فکر انداخت... راوی فاز اول و دوم مشترکاتی دارند (درد و ...) و در دو زمان مختلف اند ...شاید فانتزی همین مشترک بودن باشد از نظر نویسنده... اما می خوام بگم وقتی می گیم این "فانتزی تاریخی" است یعنی یه جور هدفمند به تاریخ پرداختن...یعنی تاریخی بودن...نه؟
"این فانتزی تاریخی را راوی به واسطه "فریب غریزه" (درست معنا می کنم؟) فرض کرده است" ... این چیزی است که می توان با حالات راوی منطبق دانست...
"و زندگی واقعی خودش را رمان کرده است" ... این واقعی احتمالن معنایش با معنای عام متفاوت است و بیشتر سوررآل می زند.
"به هیچ وجه تاریخی حقیقی نیست" ... این تاکید غیر لازمی به نظر می رسد مگر این که بدانیم مخاطب این نوشته چه فرضی را مطرح نموده است.
"تقریباً رمان ناخودآگاه است"... تقریبن که خیر! به نظر من که نزدیک به قطعیت بود...فقط الان اون اصطلاح "فانتزی تاریخی" برام شد یک موضوع!
در کل نقل جالبی بود ولی به چهره و افکار و گفتار مخاطب این جمله که احتمالن در یک نامه آمده است هم باید نظر داشت.
.......
در مورد نکته دوم نظری ندارم چون همین الان فقط یک تصویر کمرنگ از سه قطره خون یادمه (راوی توی تیمارستان بود؟! یعنی در این حد!) ...در وبلاگ یکی از دوستان بریده هایی از کتاب های مختلف هدایت دیدم که طبیعتن همه الان برایم آشناست! انگار توی بوف بوده اند یا توی نامه ها...خب این خیلی طبیعیه...اما ریشه داشتن رو هم باید منظورش رو دونست...احتمالن میگه برای فهمش باید اونا رو هم خوند...نه؟
...
در مورد اصل قضیه... اول این که نظر لطفتونه...دوم این که بیشتر دوست دارم برم سراغ مطلب بعدی!!

مارسی شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ

21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.
):
شما هم زیاد نفهمیدی
(:

سلام مارسی
موافقم

ادعای زیاد فهمیدن به من نمی آید...خیلی گشاد است

ققنوس خیس شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ

گویا جناب "محمد" گوشه ی چشمی به کامنت من داشتند. پاسخ تو رو هم خوندم و به گمانم نیازی نباشه که چیزی بر پاسخ تو اضافه کنم. به جد معتقدم که هدایت به درد همه نمی خوره. و خیلیا که هدایت رو می خونن هم به خودشون بد می کنن و هم به فکر هدایت ظلم می کنن. به قول معروف دیدم که می گم!! ممنون.
...
خوب بوف کور داستان به نسبت سختیه واسه فهمیدن و من به عنوان یه خواننده به نظرم می رسه با این نکاتی که نوشتی تو خوب فهمیدی داستان رو... یعنی فهم من اینجوریه که تو خوب فهمیدی.
فقط شماره ی 21 رو نمی فهمم به چه معنیه!! با این حرفت قصد داشتی که از هدایت تعریف کنی؟ قصد داشتی مثلن شکست نفسی کنی؟

سلام بر ققنوس خیس
اگر چیزی به درد همه بخورد می شود بطری آب معدنی! (پرش البته نه خالی) ...چیز عذاب آوری که محیط زیست را آلوده می کند...!
....
وقتی فهم تو اونجوریه یه جوری یواشکی بگو که من حسابی باهاش حال کنم نه اینجوری که باید برم تو مایه های شکسته بندی و اینا!!
اما شماره 21:
بیست تا شده بود و چند تایی هم بود که چندان چیز خاصی نبود که گذاشتم کنار ...بعد دیدم حیفه تا بیست اومدم به یاد ایام طفولیت و بازی 21 ، یک آیتم دیگر نگذارم! این تا اینجاش...بعد :
شاید اشاراتت درست باشد هم تعریف از هدایت و هم شکسته نفسی و هم ترس از این که فردا یکی بگه بابا همه اینا فرعیات بود و اصل مطلب این بود و ما کنف شیم و ...ولی چیزی که مد نظرم بود این بود که اشاره ای داشته باشم که گاهی برخی داستانها را می شود به یک جنبه مثلن سیاسی تقلیل داد، گاهی یک داستان را به بک موضوع اجتماعی می توان ...گاهی یک جنبه روانشناسی...خواستم بگم این فراتر از این حرفا بود و اینا...البته آن موقع غرایزم اینطور نمود دادند که این هدف در آن جمله کوتاه می گنجد!!
اگر بخواهم روانکاوی کنم شاید نمره بیشتر را به ترس از نفهمیدن بدهم از آن جمله (به عنوان یک نگاه از بیرون)...البته ترس بیخودی است چون در چنین اثری هیچ چیز واضح و مشخص نیست که کسی بگوید آی...
...
البته گاهی این شکسته نفسی ها از کوچکترین درزی خودشان را بیرون می دهند و چون هیکلشان بزرگ است ... می درانند!
ممنون

منیر شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ب.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

هنرتان براستی ستودنی است
و من این هنر را براستی ندارم .
ابر ابله را شاید ...

سلام
بله
باید گفت که ایشان هنر شندیسم را می گویند که من هم بدون شکسته نفسی معتقدم که این هنر را دارم

منیر شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ

بچه ام هنوز بوف کور رو نخونده . قبول کرد که نخونه فعلن .
با کتابهای دیگری که ازش خونده بود زیر و رو شده بود . بعد از مجموعه ی تابو شکن هری پاتر خونده بودش . یازده سالگی هریپاتر رو تموم کرد پونزده سالگی هدایت رو شروع کرد .
ملقمه ای شده بود از اندیشه های جامعه گریز و قاعده شکن با پوزخندی نوجوانانه ...
پیرم در اومد عمو !
خوانش این اثر پیش از دانش و پیش از گنجایش خطرناکه . میدونید چرا ؟ چون به گمان من هدایت با بوف کور نوشتن و سپس زندگی را رها کردن که من شهادت میدانم مرگش رو ؛ راه خودکشی رو به آدما میبنده . به آدمایی که میفهمندش
از اون طرف همه ی غدد مترشحه ی داخلی که نیازهای بشر رو ترشح میکنند ؛ شروع میکنند غلیان ؛
و نیاز آدمی به برون رفت از زندگی پس از کامروایی و درک بیهودگی هر کامی هم بگذارید آنطرف...
کوتاه سخن اینکه واسه نوجوان خطر داره . نه خطر مرگ ! خطر گم شدن !!
در همین شهری که هستم کسی رو میشناسم که که در دوره نوجوانی هدایت خواندن به تیمارستان فرستادش . و دکترهایی درمانش کردند که به واقع هیچ اشرافی به دردش نداشتند یعنی دردش رو خفه کردن ...
تصویر مه الود شما از خوانش هدایت در نوجوانی فقط برای شماست و افرادی مثل شما
. شک ندارم اگه منم خونده بودمش همون چند صفحه اول کتاب رو میذاشتم کنار چون هچی نمیفهمیدم ازش چرا که از عوام بودمی و هستمی ...
عذر درازه گویی ...

سلام
هری پاتر موقعی آمد که دیگر ما ازمون گذشته بود یا پنداشتیم که ازمون گذشته ... درست یا غلط الان من بار تابوشکنی این کتاب را درک نمی کنم. البته یه حدسایی می زنم اما حدسه دیگه...
به نظرم ما نوجوان ها اگر این کتابها را نخوانیم هم گاهی یه ملغمه ای میشیم که نگو...باید تحملمون کنند بزرگترا
...
بازم خوبه که نگفتید به آن سمت خاص سوق می دهد...
مرگ هدایت نفله شدن بود...
اگر این گونه باشد سفر به انتهای شب خطرناک تر است...نه؟
....
در مورد آن نوجوون تیمارستان رفته نمی توانم نظری بدهم اما طفلک صادق...همه چیز میفته گردن اون
...
اختیار دارید
ممنون

فرزانه شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
گویا حاشیه به متن پهلو می زند اینجا
راستش من بعد از یک بار خواندن بوف کور در سالهای دور و قدمایی زندگی ام بعدش چنان نقدها و تفسیرهای گهر باری ازش خوانده بودم که با خودم می گفتم این همه حرف اون تو بود ؟ بعد ها برگشتم دوباره خوندم کتاب رو
و بعد ها باز هم دوباره
به نظرم بعد از خواندن پرینت هایی که از این چهار قسمت نوشته شما گرفتم دوباره باید بروم سر کتاب
یک داستان و این همه ماجرا ؟ آخر چرا ؟ تو کی بودی هدایت ؟

سلام
من که در حاشیه نفس می کشم ...این از من.

خب همین که یک بار دیگر می روید دنبالش به واسطه این متن ، من به فال نیک می گیرم...
هدایت یه ماهی بود که چله تابستون توی اتاق گرمش روی فرش پرپر می زد... (برداشت آزاد از کتابی که در پست بعد در موردش خواهم نوشت...البته این برداشت آزاد مرا یاد برداشت آزاد مهرجویی از فرنی و زویی سلینجر در فیلم پری انداخت!! یعنی دقیقن همچنان برداشت آزادی است این توصیف من )
...
اوه!
پرینت؟!

بی نام سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:56 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

خوب آدم چی بگه! اول اینکه اعتراف می کنم که من هم توی اون دسته بند 9 شما قرار داشتم ...
دوم اینکه یه جایی دیدم از هدایت که گفته: تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. شاید مربوط به همین بوف کور باشه
سوم اینکه یه چند تا چیزم من بگم با اجازه شما استاد عزیز، یک نقد اخلاقی نسبت به هدایت.
راهی که هدایت رفت در ادبیات هرگز نمی تونست تکمیل بشه مگر با باز کردن شیر گاز توی اون آپارتمان تو فرانسه. به نظرم یک دلیل عمده برای محبوبیت این نویسنده در ادبیات معاصر ایران نوع مرگش بوده و تطابق کامل اون با هنر و بینش هدایت. از این نظر هدایت اخلاقی تر از آدمایی مثل کافکا و کامو و سارتره.
به نظر من هدایت خیلی تلاش کرد، خیلی به این در و اون در زد که غلظت رجالگی رو در دنیا کاهش بده، سعی کرد راهی پیدا کنه. نسبت به پدیده های پیرامون خودش حساس بود، نسبت به شعر نو حتی موضع گرفت چون احساس کرد که یک فضل فروشی متجددانه است. دو بار دیوان خیام رو تصحیح کرده و بار دوم ناامید تر از بار اول. در فواید گیاهخواری نوشت، خیلی از کارهاش مبارزه با خرافات و سعی در آگاهی جامعه است. اما خوب ... در آخر ایمان آورد به این نتیجه که راهی نیست. س.گ.ل.ل. و بوف کور داستانهای بی امیدی هستند. مطمئن نیستم که آخرین آثار هدایت باشن ولی این طور حدس می زنم. بازم ممنون. از این ایده های پراکنده هم خیلی لذت بردم.

سلام
در بند 9 قرار گرفتن اشکالی ندارد...اصطلاحی است که مهجور شده است و من هم از مادربزرگ مرحومم خیلی سال قبل شنیده بودم.
فکر کنم در چندین و چند جا این را گفته باشد و اینجا هم محور است...نمی دونم در مطلب مربوط به کدام کتاب بود که نوشتم خودشناسی در خلاء امکان پذیر نیست و در یک رابطه است که این خودشناسی ممکن می شود ، اینجا به نظرم هدایت ، خودشناسی را در تقابل و رابطه با مرگ است که امکان پذیر می داند...
...
تطابق مرگ هدایت با نوع نگاهش به دنیا نظر قابل تاملی است...نگاه هدایت به دنیا (با توجه به نامه هایی که اخیرن از او خوانده ام) به گونه ایست که آن را بسیار کثیف و سیاه و غیر قابل اصلاح می بیند... روی این اصلاح ناپذیری تاکید می کنم... طبیعی است که با این نگاه آن انطباق بیشتر به چشم می آید.
این نگاه هم به مرور در هدایت غلظت پیدا می کند...یعنی در هنگام نوشتن بوف شاید هنوز امیدواری هایی دارد و همچنین اکثر آثار دیگر ولی از حدود 1325 به بعد به نظرم کاملن ناامید است و تقریبن اثری هم خلق نمی کند (الا توپ مرواری) و اگر خلق هم کرده است از بین برده است...طبیعی است این کار! وقتی نوع نگاه آدم این طور بشود هرگونه فعالیتی بی معنی است...چون غلظت این ناامیدی بسیار بالا رفته بود.
حساس بودنش از خلال نامه هایش کاملن هویداست و این که در روابطش با دوستانش فراز و نشیب ها زیاد است...
این کتاب بعدی را هم اگر نخوانده باشی بخوان!
ارادتمندم

بی نام سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

طاقت نیاوردم اینو نگم:
یعنی تصور کن هدایت خودکشی نمی کرد و میومد تو کنفرانس و همایش های مختلف که ازش تقدیر می کردن سخنرانی می کرد و رو به عکاسا لبخند می زد، خدایی جواب نمی داد.
یه بار یه عکسی دیدم تو اینترنت: یه نفر روی ریل قطار از وسط نصف شده بود، به صورت طولی نه عرضی (یعنی متقارن نصف شده بود). زیر عکس نوشته بود:
It's not art unless you die for it

سلام
آقا همیشه سعی کن اینجا بی طاقت باشی
جواب نمی داد... شخصیتی نبود که تحمل کند به article پروپاگاندا تبدیل شود (این برگرفته از یکی از همان نامه هاست! از خودم نیست)... اما این که هدایت به قول برخی آقایون با نیت خودکشی به پاریس رفت مطلقن با نامه ها و اعمالی که در نامه های آخرش (قبل سفر) به آن اشاره می کند نمی خواند... فکر کنم وضعیت بهترین رفیقش (حسن شهید نورایی) که رو به موت بود باضافه به بن بست خوردن همه تلاشهایش برای ادامه دادن منجر به اون واقعه شد... البته نه این که به خودکشی فکر نمی کرده...چون یه دونه ناکامش رو هم در کارنامه داشت... ولی به نظرم اگر اتفاقات دو ماهه آخر پاریس پشت سر هم نمی افتاد شاید جور دیگری می شد...ولی قطعن عکس با لبخند جلوی دوربین نمی شد...
....
هوووم چه جمله مرتبط مناسب قشنگی

منیر چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ

سفر به انتهای شب واسه من چیز دیگریست .
بی رحمانه پاک کردن میک آپ زندگیست . جوری که پوست خانوم زندگی کنده بشه و اون صورت کرم پودری وگونه ی برجسته ی رژمالی و مژه های ریمل زده با اون نیم نگاه شهرآشوبش ؛ تبیدل به ماهیچه های خونین و مالین بشه بدون خط لب و خط چشم ...پوست کندن و سپس پذیرفتن مغز هستی با یافتن همان بامبولها در نقطه ی پایانی که در تخصص سلین هست و افردای مث ما
اما بوف کور پوست کندن و نپذیرفتن قواعد قراردادی زیست معمول آدمهاست که اخلاق بومی و خرافات پایه های اصلیش شدند .نپذیرفتن و تلاش برای یافتن... و تحمل ناکامی خودخواسته.... و از دست دادن توان قهقهه به همه ی نامرادی ها.... و مرگ خودش ...و گم شدن احتمالی خواننده ی بی نوایی که خودش هم یه چیزیش میشده سابق بر این .
این دوتا یه اندازه خطر داره ؟
اصن انتهای شب خطر داره ؟
....
عرض کردم نوجوانی که یه چیزیش میشه هدایت نشه بهتر تره ... عرض کردم چنین نوجوانی بهتره تا گنجایشش رو پیدا نکرده به صادق رجوع نکنه ...
دیگه چرا می فرمایید بیچاره صادق ؟
بیچاره من

سلام
به نظر من که هیچ کتابی خطر نداره! خطر به اون معنا یه جایی پس ذهن خود ما پنهان شده... و البته ممکن است که یک زمانی ازپشت پرده بیرون بیاید...ممکن است یک کتاب , یک آدم , یا هر یک دیگری اون رو به ما نشون بده یا یک همچین فرایندی...
پوست کندن کلن ممکنه خطر داشته باشه!
...
در کل نمی دونم چرا بیشتر خوانندگان در سنین پایین میرن سراغ چنین نویسندگانی!
...
در مورد قسمت آخر هم من هیچ نظری ندارم!

منیر چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:48 ب.ظ

اینو نگم دستم از گور بیرون می مونه :
از لحظه ی ازل که نوشتم نوجوان |؛ منظورم آدمهایی از یازده تا هفده ساله نبود .
مقصودم آدمهایی با گنجایش یازده تا هفده سالگی بود .
بلانسبت شما روم به دیوار بعضی از نوجوانها ؛ نوجوان از دنیا میرن .
قبول ندارید استاد ؟
قبول نکنی میذارم بحساب نوجوانیت مهندس (:

سلام
ادم رو سر دوراهی می گذارید!
دوست داشتم مثل اون رابرت بود که نمی خواست بزرگ بشه (یه کارتون زمان نوجوانی ما بود) برم لب برکه به بچه قورباغه ها خیره بشم...

فرزانه جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
راستش اون پرینت ها را امروز فرصت کردم بخوانم
یک مقدار حالم گرفته شد
بخاطر ورود به فضای هدایت البته ...واقعا مدت زیادی نمی شود آنجا زنده ماند .

سلام
چرا! ببینید الان من دارم نفس می کشم!! بیشتر از یک ماهه که توی این فضا گیر کردم و دارم دست و پا می زنم! تازه ایده یه شوخی با هدایت را هم داشتم...شاید هم هنوز داشته باشم اگه فرصت پیش بیاد.
...
البته به خاطر غلظت بالای ناامیدی واقعن همین طوره
ببخشید که حالتون کمی گرفته شد
واقعن گاهی لازمه
جدی می گم

درخت ابدی یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
دلم می خواد قبل از خوندن این مطالب برای اولین بار توی دهه ی 90 و تا حالا برای سومین بار "بوف کور" رو بخونم.

سلام
منتظر می مونم درخت جان

ریزو چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ

تاریخی ترین کتابی که خواندم بدون شک ممنون از تحلیل تان

سلام ریزو
ممنون که خواندید

مارسی پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:29 ق.ظ

هچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد،
در من تاثیری نداشته است.

.......................
چقدر زود یک سال شد...

سلام
خوش به حالش و خوشا به حالتان من که بیشتر عمرم تحت تاثیر بودم!
......
آقا مثل برق و باد می گذره

فرانک جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:52 ب.ظ

سلام
متاسفانه یا خوشبختانه من کتاب پیکر فرهاد عباس معروفی رو که با تاثیر از بوف کور نوشته قبل از بوف کور خوندم .عاشق نثر پیکر فرهاد شده بودم .کلن قلم عباس معروفی رو خیلی دوست دارم.بعد که بوف کور و خوندم برام زیاد جالب نبود.شاید دوباره بخونمش با تحلیل شما آسونتره.ولی میدونین من بعد از فوت مادرم به آخرت ایمان کامل دارم .با همه وجودم روحش و احساس میکنم.با دین کاری ندارم ولی مادر بیسواد من خط رو همه ادعاهای این نویسنده ها ک میگن خدا نیست و مرگ پایان همه چیزه برام کشید .روزایی ک زنده ها از حالم خبر نداشتن روح مادرم بدادم رسید اینا توهم نیست.هیچکس باورش نمیشه

سلام فرانک عزیز
پیکر فرهاد را نخوانده‌ام (وای که چقدر نخوانده هایم زیاد است... خیلی زیاد).
یک خبر جالب هم به شما و دوستان دیگر بدهم: در ویرایش اخیر 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند این کتاب (بوف کور) اضافه شده است.
در مورد روح عزیزان یا هرچیزی که اسمش را می‌گذاریم روح عزیزان با شما موافقم که می‌تواند تاثیرگذار باشد. خود همین ایمان به تنهایی هم می‌تواند تاثیرگذار باشد... سوای اینکه به آخرت ایمان داشته باشیم یا نداشته باشیم.

ماهور دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 06:31 ب.ظ

با سلام
فکر کنم چند برابر تعداد صفحات خود کتاب بوف کور، درباره ی بوف کور خوندم .... و با همه ی اینها هنوز انچه باید درباره کتاب گفته می شد گفته نشده.از بس خوبه این کتاب.
نمادهای کتاب که هر کسی یه جور معنی اش می کنه رو دوست دارم و از تکرار کردن که به قول شما از مولفه های اصلی کتابه خیلی لذت بردم
کلا درگیر شدن بعد از خوندن یه کتاب برام لذت بخش ترین قسمت مطالعه است که بوف کور از این بابت جزو بهترین هاست.
منم هر بار می خونمش فکر می کنم بار قبلی خیلی نفهمیده بودمش .
بیست و یکی مورد اخر خیلی بهم مزه داد اصلا راغب شدم برم دوباره بوف رو بخونم
نمی دونم مردم چرا از خوندن بعضی کتابها می ترسن و از خیلی چیزهای ترسناک نمی ترسن.
کتاب بعدی ام شازده احتجابه که فکر کنم بهتر باشه یه چیز روون تر بخونم مغزم استراحت کنه.
مثل همیشه از مطالبتون لذت بردم و همچنان خواننده ی پا ثابت وبلاگتون هستم .

سلام ماهورجان
شاید صدها برابر...
حال و هوای خاصی می‌خواهد این کتاب و به نظرم آدمهایی که در حال و هوای مناسب این کتاب را خوانده‌اند خوش‌شانس بوده‌اند. بعد از حال و هوا...طبعاً پیگیری و تلاش را می‌طلبد! یعنی این کتاب ، خواننده عادی را نمی‌طلبد بلکه ببخشید یک خواننده بچه‌پررو و سریش را می‌طلبد
در این صورت لذت خاصی برای خواننده دارد وگرنه ولاغیر
واللا من الان از اظهارنظر یکی از آقایون در مورد تاریخ فوتبال ایران کره جنوبی خیلی خوف کرده‌ام... دست و پا زدن مسئولان فدراسیون را که می‌بینم دندانهایم به هم می‌خورد! منتها لامصب سِر شدن مردم! کسی متوجه نمیشه چه آمپول‌های ضخیمی داره فرو می‌ره به باسن مبارکمان
ممنون از همراهی‌تان

مراد جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 02:17 ب.ظ

درود،
پیشنهاد میکنم برای درک داستان بوف کور کتاب " این است بوف کور" نوشته محمد یوسف قطبی را مطالعه کنید. پس از خواندن چندین باره بوف کور از دوران جوانی تاکنون و مطالعه نقد و بررسی و تفسیرهای گوناگون بطور اتفاقی به این لینک برخوردم. پس از خواندن آن به خودم گفتم: " آره، خودشه! بالاخره فهمیدم."
لینک مطلب:
https://ketabamoon.blogsky.com/1387/09/03/post-90/
و
https://ketabamoon.blogsky.com/category/cat-11
امیدوارم که مفید واقع بشه.
کتاب فقط در وب موجوده!!!

سلام رفیق
ممنون از لینکی که گذاشتید... حتماً به کار دوستانی که پس از این به این صفحه مراجعه می‌کنند خواهد خورد.

Aram پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام. اولا که خوشحال شدم از خوشحالی شما که برخاسته بوده از نظر بنده در پست اتحادیه ابلهان! :)
دوم اینکه جناب نقاد حسین (هیچ جور خطاب دیگه ای به ذهنم نمی رسه)! من خیر سرم دانش آموخته علوم انسانی هستم و یک سال هم درگیر المپیاد ادبی بودم؛ یعنی می خوام بگم نسبت به متون ثقیل و رمزگونه ناآشنا نیستم. هرچند که کاملا موافقم که در این زمینه جوجه کتابخوانی بیش نیستم.
باری!
بوف کور اصلا و ابدا در من اشتیاق ایجاد نکرد. یادمه در یک برهه ای که به اقتضای دروس، به سمت گلشیری کشیده بودم و شروع به خواندن نیمه تاریک ماه کرده بودم، داستانی مثل داستان نقاش باغانی به قدری برای من رازآلود و جذاب بود که بارها و بارها و بارها خوندمش و هربار انگار نکات جالب تری برام رو می شد.
بوف کور اما... حقیقتش رو بخوام بگم، حالم رو بد کرد! انقدر حالم رو بد کرد که ابدا نتونستم حتی یه نکته سحرآمیز از کتاب بیرون بکشم و به اصطلاح «کیفور» بشم.
غرض از مزاحمت اینکه، به نظرم اومد بپرسم از شما (راستش مدت هاست دنبال می کنم وبلاگ رو و احساس می کنم در زمینه کتابخوانی شما حکم مرشد دارید برای بنده :)) ) چرا اینطوری شد؟‌ شما تا حالا برخوردید به اثری که دل تون با ایده نویسنده اش صاف نباشه؟
و در ضمن همه چهار پست رو خوندم ولی اصلا نتونستم موافقت درونیم با این جمله تون رو که گفتید: «21- داستان بسیار فراتر از این حرفها بود.» بربیانگیزم. می دونم که این جمله آتی بنده یک نظر شخصی قلمداد میشه و قابل تعمیم نیست ولی به نظرم بوف کور، چیزی نیست جز شرح اضطراب از زندگی (که چیزی جدای از مرگ نیست) در یک طفلک منع شده از ارضای میل جنسی. و اینکه هدایت یکجوری برخورد کرده انگار هرکس که خوب (عذر می خوام!) جماع می کنه، درد راوی رو متوجه نمیشه. یعنی انگار در دنیا کسی نیست که چنین محرومیتی رو داشته باشه اما حیات پرآرامشی رو تجربه کنه.
منو ببخشید که پرگویی کردم. مشتاق شنیدن پاسخ مرشدانه شما هستم.

سلام دوست عزیز
سالها از خواندن این کتاب گذشته است و بحث در مورد آن به کیفیت زمانی که کتاب را خواندم نخواهد شد. نمی‌دانم در مورد بوف کور بود یا کتابی دیگر، اشاره کرده بودم مثل یک بنای مدور بود که من گرد آن می‌چرخیدم و دست می‌کشیدم تا به روزنه‌ای یا دری یا پنجره‌ای بربخورم تا از آن در وارد بنا شوم یا از آن روزنه یا پنجره داخل آن را ببینم! ... حدس می‌زنم یا دعوت به مراسم گردن زنی ناباکوف بوده یا شاید هم کتابی دیگر! غرض اینکه بله برای هر فرد قطعاً کتابهایی هست که هرچه جهد هم بکند به داخل آن راه پیدا نمی‌کند. نقشه حل المسایل هم دستش باشد باز راهی به آن پیدا نخواهد کرد.
حالا مواردی هستند که حال و هوای درونی آدم تغییر که بکند ممکن است راه را پیدا کند و...
در این مورد خاص مطمئن باش همانند شما در میان قشر کتابخوان ما کم نیستند. شک نکن! اگر می‌خواهید با صادق هدایت ارتباط بهتری پیدا کنید نامه‌های نویسنده و حسن شهید نورایی را مطالعه کنید.
در مورد آیتم 21 شفاف سازی کردم در کامنتهای قبلی. بیشتر منظورم این بود که حرفهای بیشتری هم می‌شود گفت که یا دیگران قبلاً گفته‌اند یا بعدا خواهند گفت.
در مورد آن نامه‌ها اینجا نوشته‌ام:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1392/07/12/post-424
ممنون از لطف شما
در مورد آن سوال هم بله من چندین و چند مورد برخورد داشته‌ام که هرکار کرده‌ام نتوانسته‌ام با کتاب ارتباط برقرار کنم و گاه علیرغم کوشش دوباره و سه‌باره سپر انداخته‌ام و کتاب را رها کرده‌ام یا اگر به ضرب و زور خودم را به انتها رسانده‌ام در مطلب صراحتاً اشاره کرده‌ام که نتوانستم ارتباط برقرار کنم و... فکر کنم که طبیعی باشه.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد