میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نه داستان جی.دی. سلینجر


در کشور ما یک نویسنده داستانهای کوتاه به طور معمول چند داستان کوتاه می نویسد و به نزد ناشر می رود و... نهایتن خود نویسنده تلاش می کند که این داستانها همگن یا مکمل یا یک نوع آرایش خاص تاکتیکی داشته باشد. خب بدین ترتیب خیلی بدیهی است که مجموعه داستانی اینچنینی معمولن چگونه از آب در می آید! روال معمول در دنیا چیز دیگری است: نویسنده داستان کوتاه , داستانی را می نویسد و در مجلات معتبر پرخواننده منتشر می کند... بعد چه به بازخوردها توجه داشته باشد چه نداشته باشد در فضایی دیگر داستانی دیگر می نویسد. چون طبیعی است که در زمانهای مختلف ممکن است یک نویسنده حال و هوای مختلفی داشته باشد. وقتی تعداد این داستان های کوتاه زیاد شد , نویسنده از میان آنها یک ترکیبی هماهنگ (با توجه به سلایق و عقاید خودش) انتخاب می کند و به چاپ می رساند. در چنین حالتی حتا خوانندگان آن نشریات معتبر که طبیعتن بیشتر آن آثار را خوانده اند نیز ترغیب می شوند که این ترکیبی را که نویسنده انتخاب و به میدان فرستاده است را بار دیگر ملاحظه کنند.

سلینجر هم به همین منوال این نه داستان را انتخاب و به همین نام توسط ناشر منتشر شده است.طبیعی است که همین عنوان ساده به مدد نام نویسنده , وضعیت استقبال مخاطب و تیراژ و فروش کتاب را تضمین می کند. اما در جایی مثل جایی که ما هستیم عنوان "نه داستان" کسی را جذب نمی کند! لذا ناشر و مترجم در عناوین داستانهای مجموعه به دنبال یک نام اثرگذار و جذاب می گردند... اگر در میان آنها چیزی را که باب میل باشد یافتند که فبها المراد...اگر نیافتند دست به کار تغییر عناوین داستانها می شوند تا بالاخره چیزی از آن بیرون بکشند که مخاطب را جذب کنند.لذا نام این مجموعه در ایران می شود "دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" که نامی است که مترجم روی داستان هشتم این مجموعه یعنی "دورانِ آبیِ دو دمیه-اسمیت" گذاشته است...

همه اینها را گفتم که بگویم علت این تغییرات را درک می کنم , هرچند ... عنوان بی ربطی است!! ولی برای جذب مخاطب وقتی به همراه تابلوی سالوادور دالی روی جلد می نشیند...البته بد نیست!

باقی در ادامه مطلب

این مجموعه داستان توسط احمد گلشیری ترجمه و نشر ققنوس آن را روانه بازار کرده است.

مشخصات کتاب من: چاپ یازدهم, سال 1388, تیراژ 3300 نسخه, 263 صفحه, 4200 تومان 

پ ن 1: انتخابات پست قبل ادامه دارد...هل من ناصر...؟

در مورد تک به تک داستانها چیزی نوشته ام اما جالب نشد! لذا مستقیم می روم به کلیت اثر و عناصر برجسته آن و نوع ارتباط داستانها... عناصر محوری به زعم من بدین ترتیب است:

تاثیرات مخرب جنگ جهانی دوم , نوع نگاه به زندگی و مرگ (متاثر از اندیشه های بودایی) , دنیای کودکان و بزرگسالان

جنگ و سلینجر و داستان ها

سلینجر به دلیل حضور مستقیمش در جنگ جهانی دوم و درک فجایع ناشی از آن , تلاش می کند در برخی از داستانهایش این حقایق را بیان کند چرا که بعد از اتمام جنگ ؛ شاید بصورت طبیعی ؛ جامعه به سمت برداشت های حماسی از جنگ می رود. در کشور خودمان هم چنین رویکردی همیشه اولویت اول را دارد و در آمریکا نیز پس از جنگ دوم به همین سیاق بوده است (شاهد مثال فیلم ها و آثار روایی دیگر که برداشتی رومانتیک و حماسی از جنگ دارند)... در چنین فضایی یک نوع شیفتگی نسبت به جنگ بوجود می آید که در قالب حس وطن پرستی فرو می رود و خودش را آنجا پنهان می کند (یا در جاهای دیگر قالبهای ایدئولوژیک و مذهبی و...) و آدم هایی نظیر سلینجر نمی توانند نسبت به این موضوع بی تفاوت باشند ولذا سعی می کنند که به صورت مستقیم و غیرمستقیم تبعات مخرب جنگ را بیان کنند. از طرف دیگر این آدمها نمی توانند با ارزش های رسمی فوق الذکر کنار بیایند و خواه ناخواه منزوی می شوند...البته این سرخوردگی و انزوا هم یکی از آثار مخرب جنگ است.

در داستان ششم ,تقدیم به ازمه با عشق و نکبت,این موضوع نقش محوری و آشکار دارد (در برخی داستانها در پس زمینه حضوری خاص دارد).در این داستان راوی اول شخص از حضور مستقیم خودش در جنگ صحبت می کند. راوی در انگلستان با دخترکی (اِزمه) روبرو شده که حالا پس از شش سال او را به مراسم عروسیش دعوت نموده است و حالا او می خواهد چند مطلب افشاگرانه در مورد عروس بنویسد و قصدش را نه برهم زدن این مراسم بلکه صرفن آموزش عنوان می کند.بیان استادانه صحنه گفتگوی راوی و دختربچه در کافه ,در نهایت منجر به درخواست نوشتن یک داستان انحصاری برای ازمه (که بی اندازه نکبت را دوست دارد) و آرزوی بازگشت راوی با سلامت کامل قوای ذهنی از صحنه جنگ می شود...داستان هنرمندانه ادامه و پایان می یابد و آن می شود که می دانیم (ماها که خوانده ایم می دانیم!) اما نکته قابل توجه این است که در انتهای داستان از خودمان می پرسیم آن حقایقی که می بایست در مورد عروس بدانیم چه بود؟! به نظر می رسد که فی الواقع از حقایق جنگ که توسط برخی در قالب عروس بزک کرده ای به نمایش گذاشته شده است صحبت شده است.

در داستان اول (یک روز خوش برای موز ماهی) سیمور به دلیل آثار ناشی از جنگ در بیمارستان ارتش بستری بوده است و حالا مرخص شده است...در داستان دوم (عمو ویگیلی...) دوست پسر الوییز در جنگ به احمقانه ترین وجهی کشته شده است...در داستان سوم (پیش از جنگ با اسکیموها) برادر سِلِنا از جنگ آتی با اسکیموها (دشمن فرضی!)خبر می دهد...در داستان پنجم عینک عمو سیمور به عنوان یادگاری از کسی که بوسیله جنگ نفله شده است حضور دارد و در داستان نهم (تدی) نیز نشان نظامی پدر به همین ترتیب...

کودکان در داستانهای سلینجر

 نقش محوری کودکان در اکثر داستانهای سلینجر انکارناپذیر است.اما چرا کودکان چنین جایگاهی دارند؟ چون کودکان هنوز در فرایند اجتماعی شدن وارد نشده اند! در این فرایند کودکان یاد می گیرند که همانند بزرگسالان به جهان و مسائل آن نگاه کنند و کم کم تغییر می کنند و نگاهشان مخدوش می شود...به همین خاطر است که تدی (داستان نهم) از تغییر نحوه شروع تحصیل بچه ها صحبت می کند و می گوید:

فکر می کنم بچه ها رو همه دور هم جمع می کردم و راه تفکرو به شون یاد می دادم. سعی می کردم راه شناختن خودشونو به شون یاد بدم, نه این که به شون یاد بدم چطور اسم شونو بنویسن و از این جور چرندیات... گمونم , حتی پیش از این کار , وادارشون می کردم از همه چیزهایی که پدر و مادرهاشون و آدم های دیگه به شون گفته ن , وجودشونو خالی کنن...

به نظر می رسد کودکان در نگاه نویسنده , آدم هایی هستند که هنوز آن سیب معروف را نخورده اند و آلوده به منطق نشده اند لذا جهان را بهتر می بینند و قضاوتشان در باب امور مختلف صائب تر است.

اگر بخواهم به سبک قسمت اول تقسیم بندی کنم , این قضیه در داستان نهم (تدی) نقش محوری دارد. در این داستان تدی کودک نابغه ای است که به همراه خانواده در یک کشتی بزرگ مسافری از سفر اروپا باز می گردد و راوی سوم شخص , از نوع نگاه او به مسایل مختلف(وجود ,تفکر, تجارب معنوی, زندگی, احساسات و شعر, دوست داشتن و مرگ...) می گوید و البته داستان را هم به خوبی جلو می برد.

قدرت تدی (در درک و پیش بینی امور) بنا به نظر خودش ناشی از این است که توانایی کنار گذاشتن منطق را دارد:

اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده؟ می دونی تو اون سیب چی بود؟ منطق بود. منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود.بنابر این , نکته ای که می خوام بگم اینه, اگه می خوای اشیاء رو همونطور که واقعن هستن ببینی, باید اون سیبو بالا بیاری...

با دانستن این مطلب است که , داستان اول (یک روز خوش برای موز ماهی) معنا پیدا می کند. سیمورِ داستان اول به نظر من این سیب رو بالا آورده! و تنها آن کودک (سی بل) است که متوجه حرف هایش می شود و هر دو موزماهی را به واقع می بینند...

در داستان دوم(عمو ویگیلی) هم با این که داستان حول گفتگوی دو زن (الوییز و مری جین) از خاطرات زمان دانشجویی شان است اما نقش فرزند الوییز محوری است (رامونا که یک دوست خیالی دارد و همه جا حتا در تخت خواب با هم هستند). الوییز با این موضوع کنار آمده است اما آن را درک نمی کند. وقتی برای فرار از واقعیت موجود و لحظاتی خوش بودن حسابی می نوشد در لحظه ای خاص(که به قسمت سوم هم ارتباط دارد) دچار تجربه ای می شود که منجر به درک فرزندش می شود. به واقع او هم که یک بزرگسال است ,عمو ویگیلی اش را همیشه همراه دارد... عمو ویگیلی ای که توسط والت , وجود یافته است...این درک, متقارن حرفی است که تدی در داستان نهم درخصوص رابطه اش با پدر و مادرش می گوید که آنها نوع خاصی فرزندشان را دوست دارند (...ظاهراً ما رو دوست ندارن مگه اینکه هربار کمی تغییرمون بدن.اونها دلیل هاشونو برای دوست داشتنِ ما به اندازه خودِ ما دوست دارن و بیشترِ وقت ها حتی بیشتر از خود ما...) اضافه می کنم که مادر و فرزند داستان پنجم نیز به این درک متقابل رسیده اند...

در باقی داستانها نیز به همین ترتیب کودکان نقش برجسته ای دارند.

نگاه به زندگی و مرگ , نگاه بودایی

نگاه کودکِ داستان نهم به مقولات زندگی و مرگ شباهت های زیادی با اندیشه های بودایی دارد. به خصوص در مبحث تناسخ و تجربیات روحی...

نیکلسن ...گفت: «خیال می کنم تو به فرضیه هندیِ حلول روح درست و حسابی اعتقاد داشته باشی»

جواب تدی را نویسنده به طرز هنرمندانه ای ذکر می کند:

«این که فرضیه نیست , یه قسمتی یه از...»

در واقع با پریدن نیکلسن وسط حرف تدی , کلام منعقد نمی شود اما ادامه داستان نشان می دهد که این موضوع برای تدی یک امر بدیهی است و آدم ها مدام در حال مرگ و تولدند و می خواهند در قالب جسم جدیدی دوباره به دنیا باز گردند و غافل از مقام قرب الهی مدام سیب می خورند...ولی چنانچه پیشرفت روحی به حدی برسد که پس از مرگ به بَرَهما بپیوندند دیگر مجبور نمی شوند پا روی این زمین بگذارند.

مرگ در نگاه تدی امر ساده ایست مثل بلند شدن از خواب و رویا... وقتی آدم می خواد بمیره , کافی یه نخی رو که به جونش بسته پاره کنه. خدایا, هرکسی رو میبینی هزارها بار این کارو کرده. حالا چون به یادش نمی آد, دلیل نمیشه که دست به چنین کاری نزده... این امر ساده را نویسنده در داستان اول (یک روز خوش...) به ساده ترین شکلی بیان می کند! در آنجا سیمور از موزماهی یاد می کند و می گوید که این یک جور ماهی است که وارد یک سوراخ پر از موز می شود و تغییر ماهیت می دهد و مثل خوک شروع به خوردن می کند و آن قدر باد می کند که نمی تواند از سوراخ بیرون بیاید...این به نظرم نوعی تمثیل برای زندگی ماست... به دنیا می آییم (وارد سوراخ شدن) و مدام رشد می کنیم (خوک) بعد دلمان نمی آید یا توان جدا شدن از دلبستگی هامان را نداریم (نداشتن توان خروج از سوراخ).

اما در ادامه باید اشاره کنم , جداً تا اینجا رو خوندی؟؟ جانِ من!؟... غیر از موضوع تناسخ و اینا در کل به نظر می رسد که درک شهودی در نزد نویسنده مقامی بیش از دریافتِ منطقی دارد. این موضوع را باز در اکثر داستانهای این مجموعه می بینیم. مثلن در همان داستانی که اسمش شده است دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم... در همان صحنه ای که جلوی ویترین مغازه وسایل ارتوپدی برای بار دوم می ایستد و آن قضایا...البته اگرچه خود نویسنده (ره)شخصی منزوی بود و همچنین این ادراکات شهودی نوعی خلوت و انزوا را طلب می کند اما هر انزوایی راهگشا نیست که اگر بود اوضاع اینگونه نبود چرا که به قول ژان دو دمیه اسمیتِ داستان هشتم، همه مردم دنیا راهبه اند.

این بود انشای من در باب کتاب مستطاب "نه داستان" مرحوم جروم که حدود دو سال قبل چشم از جهان فرو بست... همین جا چند نکته کوچک را هم تیتر وار یاداوری می کنم:

1-     توصیه الوییز در داستان دوم به دلیل اینکه در حالت مستی ارائه شده است را به گوش جان می نیوشم: اگه آدم خیال نداره راهبه ای چیزی بشه پس باید بخنده.

2-     در داستانهای مرد خندان و دهانم زیبا و چشمانم سبز به نوعی دنیای بزرگسالان را می بینیم...درحالیکه اولی را هم از نگاه یک کودک می بینیم.

3-     عمو ویگیلی به فیلم تبدیل شد ولی با دخالت های هالیوودی داستان به بیراهه رفت (تبدیل به هپی اند مزخرف از نگاه نویسنده) و ...به نظرم همین دلیل نفرت سلینجر از سینما باشد.تا الان به چارلی چاپلین بیشتر وزن می دادم در این خصوص.

4-     تعریف بادبادک در داستان انعکاس آفتاب بر تخته... باز اشاره ای به نگاه نویسنده به انسان دارد. یکی از اون چیزهایی که تو هوا بالا می ره، که آدم نخ شو دست می گیره.

5-     صحنه به یاد ماندنی برای من جایی بود که راوی داستان ازمه کتاب گوبلز را از کتابخانه دختر آلمانی بر می دارد و می بیند در صفحه اول از جهنم بودن این زندگی نالیده است و بعد با آن حالش زیر آن می نویسد: "پدران و مادران ، وقتی فکر می کنم جهنم چیست؟ به این نتیجه می رسم که جهنم رنج موجودی است که توان دوست داشتن ندارد"

6-     دکتر روانشناس در داستان اول همیشه در نوشگاه است... و در داستان ازمه نامزد یکی از سربازان روانشناسی می خواند و سرباز اظهار فضل های نامزدش را اینگونه عنوان می کند: "کسی از جنگ و این جور چیزها ضعف اعصاب نمی گیره. نوشته احتمالن تو از همون بچگی شخصیت متزلزلی داشته ای" ... به واقع این تعریض جانانه به روانشناسی می تواند مقدمه ای باشد برای مطلب بعدی در باب کتاب مستطاب وجدان زنو اثر مرحوم ایتالو اسووو. به قول هادی صداقت : یا حق.

 

نظرات 37 + ارسال نظر
پری ماه سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام
این نوشته، یکی از بهترین پست هایی بود که از شما خواندم. خیلی روشنگرایانه بود! ممنون
با کدهایی که دادید، ابهام داستان ها کمتر شد.
باید یک بار دیگر موزماهی رو بخونم چون قبلن چند بار خوندمش و هیچی نفهمیدم
به نظرم ازمه خیلی خوب بود!
جمله ای که در نکته ی 5 بهش اشاره کردید، تنها جمله ی کتابه که بعد از گذشت چند سال در ذهنم باقی مانده.
باز هم ممنون

سلام
آره فارغ از شکسته نفسی و شکسته بندی و غیره و ذلک خودم هم قبول دارم که این پست یکی از برترین ها بود... وقت گذاشتم تا به چیزایی که نوشتم دست پیدا کنم. چون در حقیقت داستان اول رو مثلن بعد از دو بار خواندن به هیچ وجه درک نکردم... تا این که... بگذریم.
ممنون از شما

مدادسیاه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام.
احمد گلشیری نه تنها اسم کتاب ها را در ترجمه هایش تغییر می دهد بلکه اسمی را هم که خودش انتخاب کرده در چاپ بعدی تغییر می دهد. یعنی یک کتاب را به دو اسم منتشر می کند. نمونه اش زنان گمشدگان اثر آریل دورفمان است که او بعد تر به اسم ناپدید شدگان به چاپش رساند.
ماجرای بچه ها پیش و پس از اجتماعی شدن من را یاد فیلمی از کیارستمی انداخت که تعریفش را شنیده ام. ماجرای فیلم بچه های کلاس اول است در فرایند اجتماعی شدن. اوایل ورود به مدرسه آنها دسته جمعی در حیاط ایستاده اند و به همدیگر تف می کنند. ناظم سراغ آنها می آید و با عصبانیت می پرسد چه کسی این کار را شروع کرد؟ همه ی بچه ها همزمان با داد و فریاد دستشان را بلند می کنند و می گویند آقا ما بودیم. آقا مابودیم. در صحنه ی دیگر که زمانی از حضور بچه ها در مدرسه گذشته ناظم بار دیگر آنها را حین تف بازی غافلگیری می کند و باز با فریاد می پرسد چه کسی این کار را شروع کرد؟ این بار بچه ها که دیگر اجتماعی شده اند هر کدام به دروغ خود را به گریه می زند و می گوید آقا به خدا ما نبودیم. به خدا کار ما نبود.
سلینجر عوالمی با بچه ها دارد. نمی دانم شغل مورد علاقه ی هولدن کالفیلد در ناتور دشت را یادت هست؟

سلام
فکر می کنم کار درستی نیست...بحث اخلاقیش رو نمی گم... بحث تکنیکی کار رو می گم...انتخاب اسم مثل انتخاب دروازه بان برای تیم فوتبال است توسط مربی... نمیشه یک مهاجم را گذاشت توی دروازه دروازه بانی کند...یا مثل این تفکر که یک مدیر را سر هر سازمانی بگذاری می تواند مدیریت کند... هر اسمی را که نمی شود همینجوری... نویسنده با اسم کتاب هم بخشی از داستان را جلو می برد ولذا تغییر اسم برخی از این ترفندها را از بین می برد.
دلمان پر بود!!
...
بچه قبل از این که بره مدرسه با کنجکاوی هاش به واقع پدر و مادر را آسفالت می کند اما بعد از چند سال... اثری از کنجکاوی نیست...و خروجی نظام آموزشی ... می شود چیزی شبیه باقی مردم.
بله یادم هست
مگر می شود فراموش کرد...
ممنون

خـودویـرانگـر چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:19 ب.ظ http://1050.blogsky.com/

اکـسیژن رفـیق نـابـاب است!

اکـسیژن رفـیق نـابـاب است!

هـم نـشـینـی بـا او سـرانجـامـی جـز خـاکسـتر شـدن یـا دود هـوا شـدن را نـدارد ؛

هم نـشیـنی بـا اکـسیژن زنـدگی را تبـاه مـیکـند!

مـانند عـشق های قـلابی کـه جـز نـابودی و بی آبرویی طرف می انـدیشد!

[ احـمد شـامـلو ]

سلام
ما هیچ ما نگاه

ناهید پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ق.ظ http://realist.blogfa.com/

سلام . واااو ... چندوقت بود که وقت نداشتم بیام ، چقدر کتاب خوندی توی این مدت !! خوش به حالت
من ادامه ی مطلب رو نخوندم چون ممکنه گذرم به این کتاب بیفته . وقتی خوندم حتما بعدش باید بیام و نقد شما رو بخونم .
در مورد انتخاب کتاب .... من " عشق های خنده دار " رو خوندم و همین کتاب رو بهتون توصیه میکنم . یه کتاب نسبتا متفاوت از کوندراست . نگاه ریزبین کوندرا توی این کتاب بخشی از زندگی رو واکاوی میکنه که معمولا به چشم نمیاد .
و ... کتاب " شوخی " رو بهم معرفی کردی . میشه بگی نویسنده اش کیه ؟

سلام
به قول یکی از دوستان قدیم امیدوارم که این همه خوندن تاثیری هم داشته باشه...
...
رای تان را موقع جمعبندی پست قبل لحاظ خواهم کرد (کوندرا 5)
شوخی هم از میلان کوندرا ست.

که پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ق.ظ http://janywalter.blogsky.com

سلام خوبین؟
تهران که بودم داشتمش این کتاب رو. یه 2 3 باری هم 5 6 سال پیش (اونموقعها که هولدن و سیمور و بادی پیغمبرام بودن) خوندمش.
یادمه کلی گیج زدم وقت خوندنش. الان اما حیف دم دستم نیست گیجیامو برطرف کنم.

عوضش از کتابایی که به دلم مونده بود یه چندتایی رو خوندم و دارم می خونم. مثلن تنهایی پرهیاهو، یا عامه پسند یا پس باد همه چیز را با خود نخاهد برد یا ابرابله و از این قبیل!

سلام
به هیچ وجه!
حیف...
هووم پس برای زمستون توشه با خودت داری... توشه های پست مدرن!
خوش بگذره

فریبا پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://http://dorna53.blogfa.com/

سلام. البته سلایق نویسنده همیشه مطابق با سلایق خواننده ها نیست . داستان یا متنی که من می نویسم به خواست دل و برگرفته از تاثیر محیط بیرون و درون من است و...در کل ادبات سلیقه ایست و هر کس چیزی را که می پسندد بهترین اثر می داند

سلام
گاهی هم محیط بیرون تاثیر مستقیمی روی پسندیدن های ما می گذارند.
الان یادم نمیاد در این متن از بهترین اثر بودن یانبودن حرف زده باشم.

lمحمدرضا جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ

زندگی در پیش رو‍!

آره خودمم!
شنیدم نیم فصل صدر نشین شدین!
آخر پاییزهای معروف قرمزها نزدیکه!:))))

سلام
همونجا رای می دادی خب!
گاری 11
......................
نه هنوز که معلوم نیست ... امیر مافیا هست ردیفش می کنه

آزاده شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ http://darighodard.blogfa.com/

خوشحالم که هنوز می نویسی
من دوباره به عالم وبلاگ نویسی برگشتم البته اگر فراموش نشده باشم

سلام
خوش آمدید
اختیار دارید...فراموشی؟!

درخت ابدی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
مرحوم کریم امامی جایی از حق انتخاب مترجم در مورد ترجمه ی عنوان گفت و لب کلامش این بود که باید به مذاق مخاطب خوش باشه. دلیلش هم تفاوت های فرهنگی بود. با استدلالش موافقم.
مرسی، میله جان. متن خوبی نوشتی.

سلام
مذاق مخاطب ممکن است مترجم را به سمتی ببرد که انتخاب بی ربطی را انجام دهد که می برد!
مذاق مخاطب موجب می شود که آشفته بازاری در بازار کتاب به وجود بیاید که آمده است...
من چندان موافق نیستم یا بهتره بگم جز در موارد خاص موافق نیستم. موارد خاص هم جایی است که معادل درست و درمانی برای عنوان مورد نظر نویسنده موجود نباشد یا همچین چیزهایی...
...
ممنون که خواندید.

م.کافکا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:05 ب.ظ http://ketab.blogsky.com

سلام
بالاخره وقتی میبینم از من فعالتر هستید حسودی میکنم!
ماشاء الله به این همه استعداد کتاب خوانی بر شما و واقعا تاسف می خورم در این زمینه عقب افتادم و کلی کتاب بزرگ و ناخوانده در کتابخونه ام دارم...
از وقتی ناطوردشت رو خوندم میل چندانی به دیگر کتب سالینجر محبوب ندارم، شاید اینم از عادات بد کتابخوانی در بنده است. البته کتاب "دختری که می شناختم" ازش دارم و خیلی دوس دارم بخونمش!

سلام
زیاد به فکر نخوانده ها نباشیم! که خودش سدی می شود...
بخشی از این عدم میل طبیعی است.من خودم وقتی از نویسنده ای کتابی را می خوانم برای اثر بعدیش حتمن یک سال فاصله می اندازم و گاهی بیشتر...به نظرم کار واجبی است.
پس می خونیدش

سحر یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ

به جز تغییر عنوان کتاب یادم می یاد که سانسور قصه ها هم کاملا مشهود بود و آن ترجمه ای هم نبود که از نام های بزرگ انتظار داریم. این هم از آن غرائب بازار نشر در ایران است، هر چقدر کارت خوب باشد مهم نیست ، مهم این است که اسم بزرگی داشته باشی. آن وقت حتی اگر افتضاح هم ترجمه کنی کسی کاری به کارت ندارد.
در مورد سلینجر هم به نظر من همان بچه ها یا شناخت دقیق او از بجه ها ست که کارهایش را جذاب تر کرده است.

سلام
در مورد سانسور قصه ها من به شخصه متوجه مورد خاصی نشدم البته یک تکنیک داستان خوانی در ایران اینه که خودت را چنان بزنی به اون راه که انگار داری یه کتاب بی نقص رو می خونی!! اینجوری لذت بیشتری می بری و رنج کمتر...
زیاد غریب نیست در باقی امور هم به همین صورت است: در محل کار ما که اینگونه است! فوتبال (به عنوان یک ویترین مثال می زنم) اینگونه است و سیاست...بالاخره همه چیزمون به همه چیزمون میاد متاسفانه...

درخت ابدی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

در مورد این کتاب، طرح جلد هوشمندانه ش بعد دیگه ای به عنوان ساده داده و جذابش کرده.
منظور امامی هم موارد خاص بود که توی زبان مقصد خوب درنمیاد یا چشمگیر نیست. مثلا عنوان کتاب "وضعیت آخر" که فصیح گذاشته، در اصل "من خوبم، تو خوبی" بود که بیشتر شبیه کتاب های بازاریه.

سلام
طرح جلدی رو که گذاشتم رو خیلی پسندیدم...
اوهوم...مثال خوبی رو زدی گاهی ارتقا بخش است قبول کردم.
اما گاهی گمراه کننده است مثل کتاب در جبهه غرب خبری نیست که تبدیل شده به در غرب خبری نیست! که مسایل دیگری را به ذهن متبادر می کنه...

نسیم دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ق.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام. نوشته خیلی عالی‌ای بود. همش دلم می‌خواست کتابش هم کنارم بود ورقی می‌زدم.
در مورد جلدش چون یادمه قبلا توی کامنتهام گفتم طرح جلدش رو دوست دارم! باید بگم که اتفاقا این طرح جلد ساده و عنوان ساده رو خیلی بیشتر می پسندم. من کاری با بزرگان و اینا ندارم ولی به عنوان یک خواننده ساده ترجیح میدم در ترجمه عنوان و متن، نهایت امانت رعایت بشه.
بازم مرسی بابت نوشته خوب.

سلام
ممنون از این که وقت گذاشتی و خواندی

باز البته یه نکته مثبتش این بود که وقتی عنوان برخی قصه ها را تغییر داده در پانوشت ترجمه ای از اسم اصلی ذکر کرده است برخی این کار را هم نمی کنند!!
ممنون از شما

هدا دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.3abzineh.blogspot.com/

درود
همیشه این نگاه دقیقتون به داستان رو تحسین میکنم. لذت بردم
آدرس وبلاگم به بلاگ اسپات تغییر کرده و به پرشین بلاگ دسترسی ندارم. متاسفانه نتونستم پاسخ شما رو بدم.

با حرفتون راجع به پایان نامه هم کاملا موافقم. گرچه این موضوع رو از قبل میدونستم اما سال گذشته در یک اقدام جدی به خود آزاری موضوع و استاد راهنمایی انتخاب کردم که لزره به اندام هر شهرسازی می اندازه و من در حال افسوس خوردن به کسانی هستم که همونجوری هستن که شما وصف نمودین و الان با نمره بالا هم فارغ التحصیل شدند.

سلام
ممنون از این که وقت گذاشتید
وای! بلاگ اسپات که فیلتره
...
این قضیه اقدام به خودآزاری در این زمینه خیلی تاثیرگذاره...آدم می دونه آخر و عاقبتش رو اما در انتخاب اون راه تردید هم نمی کنه

فانی سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام.خوبین؟
رای من گزینه ی 9

سلام
یک حسن دیر به دیر نوشتن اینه که برخی از دوستان قدیم حال آدم رو می پرسند
ممنون
.....
کوندرا 9
پایان رای گیری
بدین ترتیب این کتابها را خواهم خواند:
زندگی در پیش رو گاری
عشق های خنده دار کوندرا
اعتماد آریل دورفمان
مادربزرگت را از اینجا ببر دیوید سیداریس
اپرای شناور جان بارت

ندنیک چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

خیابون 48 ؟ شاید کوچه بوده

سلام
خیابان چهل و هشتم در داستان مربوطه جایی است که کلاس هنری در آن برگزار می شود...

که جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:21 ب.ظ http://janywalter.blogsky.com

الان خوبین؟ یه خرده صبر کردم گفتم شاید بهتر شین دوباره احوال پرسی کنم.

سلام
الان از اون موقع بهترم یه کم دیگه صبر کنید لطفن
ممنون

فرزانه جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:29 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
پس این همان است!
من این مجموعه را بلافاصله بعد از خواندن ناتوردشت خریدم و خواندم یادم هست که توقعم را برآورده نکرد هولدن کالفیلد برایم چیز دیگری بود

سلام
بله این همان است
علتش در چند چیز است:
1- بلافاصله بعد از ناتوردشت خواندید و به صورت طبیعی توقعتان بالا رفته بوده
2- تفاوت داستان کوتاه و رمان
3- و...!
ممنون

بازار الکترونیکی شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://e-bazar.blogsky.com

سلام، وقت بخیر
با گلچینی از بهترین و متنوع ترین محصولات با قیمتهای استثنایی منتظر شما هستیم.
بازار الکترونیکی، یک خرید امن و مطمئن

سلام
برای وبلاگ نویس ها تخفیف هم دارید؟
دلم برای یک خرید امن و مطمئن یه ذره شده

زنبور دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
نگاه جالبی بود. ادامه مطلب رو نخوندم چون کتاب نیمه کاره است خوندنش

سلام
بخوان برادر بخوان

منیر سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام
فعلن ادامه مطلب رو نخوندم ... کاش بتونم نخونم (:
آقا ما هم نظر خودمونو بگیم راجع به تغییر نام کتاب واسه خاطر مخاطب ؟ میگیم !
فک کن بیایی اینور آب بعد یه چند تا دونه کتاب از کتابهای خوب دنیا رو خونده باشی وقتی همون ور آب بودی ...ولی فقط اسمی که مخاطب ایرانی اونو دوست داشته یادت مونده باشه . بعد میخای بگی من این کتابو خوندم هیشکی نمیفهمه این همون کتابیه که خودشم خونده ... آقا ما همینقدر می فهمیم .
...
مرسی از ماجرای چاپ داستان کوتاهی که نوشتید .

سلام
یعنی می تونی مقاومت کنی در برابر خواندن این مطلب رشک برانگیز!

...
این مطلب که هیشکی متوجه نمیشه ما یه کتاب رو خونده ایم یا خیر خیلی اهمیت دارد
ممنون

منیر سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

خب چرا قسم میدهید برادر من ؟ خوندیم به جان خودم . همینجوری داشتیم جدی می خوندیم که نوشتید جدن تا اینجاشو خوندی ... نمی دونم چرا فک کردم می تونم گوشه ی مونیتور رو مث گوشه کتاب یه تای کوچیک بزنم این کاریه که با کتابام می کنم ... بعد دیدم لب تابه خندیدم . مث وقتی که با نتو بوکم کتاب می خوندم و برای ورق زدن صفحه ی لمسیش نوک انگشتمو تر میکردم . به این میگن تلفیق سنت و مدرنیته (:
شما که راهبه نیستید پس بخندید .
...
بی رودربایستی بگم وقتی میام وبلاگ شما دلم میگیره .
حسودی نیستا ... اگه بود می گفتم خب . نمیدونم چیه . اما خب وقتی پست تونو میخونم هر بار میگم اه چه خوب که اینو خوندما وگرنه حیف میشد . بعد که یه پست تازه می ذارید باز دلم میگیره ... استاد چرا ؟

سلام
آخیش!! پس بالاخره یکی به این جمله معترضه واکنش نشون داد!
حالا می تونم برم سراغ نوشتن مطلب بعدی!
ای بابا به گرفتگی دل وقعی نگذارید...این رو از زبون یک استاد بشنو!
باید روی این قضیه کار کنم و تحقیق تا بتونم یک جواب استادانه پیدا کنم

منیر سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

در مورد بچه ها
واسه ی بچه های خودمون خوشحالم . واسه این که ماها پدر و مادرشونیم خوشحالم . واسه این که نمیخایم تغییرشون بدیم خوشحالم . واسه اینکه میذاریم تغییرمون بدم ناراحت نیستم . اصن لازم نیست قدر پدر مادرای با شعوری مث ما رو بدونند . قدر بدونند که چی بشه ؟ که ازمون قدر دارنی کنند ؟ یعنی همونی بشند که ما رو خوشحال کنه ؟ نه واقعن نمیخاد قدر بدونند . امیدوارم جهنم نباشند . امیدوارم موجودی باشند که دوست داشتن رو بلد باشند . همین خوشحالمون میکنه . همین بسه مونه .
می دونم اینا که می نویسم جاش اینجا نیست . اما وقتی تنبل تر از خوانش این همه کتاب خوبم ؛ بهتره ببینم کجای این کتابهام . کجای کارم . اونوقت کجا بهتر از اینجا که بدانم کجام ؟
...
حالا جدی همه ی کامنتامو خوندید ؟ عجب حوصله ای داری مهندس !
سلام به بانو برسانید .

سلام
اتفاقن جاش همین جاست
در مورد بچه ها یک نظر الحاقی هم استاد زنو در کتاب بعدی دارد که شنیدنی است که خواهم گفت...این یعنی کشاندن مخاطب با چک و لگد جهت خواندن مطلب!!
یک استاد نارسیسیست محاله که کامنتاشو نخونه تا آخر
شایدم چند بار بخونه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ق.ظ

تصحیح سطر دوم از کامنت آخری : واسه اینکه میذاریم تغییرمون بدهند ناراحت نیستم

الی چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:59 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

سلام
یک روز خوش برای موزماهی را خیلی دوست دارم. چندین بار خوندمش ولی بقیه را یادم نیست. باید دوباره بخونم. گویا این مجموعه با یکی دوتا داستان کمتر و بیشتر با عنوان های زیادی چاپ شده !

سلام
هیچ بعید نیست این اتفاق در اینجا رخ دهد... ولی من کتاب را با داستانهای اصلی مطابقت دادم که عینن همانها بودند...
ممنون

فریبا پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://FARIBAMEHR.BLOGFA.COM

نتونسم بگذرم و از کتاب اعتماد دوریل هافمن؛نگمم.. وقتی خوندمش تا چن وقت بعدش درگیرش بودم... حتما بذار تو اولویت ها

سلام
ممنون از این که ننوشته نگذشتید...
تایید می کنم که کتاب درگیر کننده ای بود...فی الواقع تازه ازش فارغ شده ام.
مرسی

پرنیان جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ

سلام
نمی دونم چرا لینک شما رو از لینک دوستانم از دست داده بودم. چند وقت پیش اشتباها" یکی از لینک ها حذف شدو من متوجه نشده بودم مربوط به کدام دوست بوده. الان هر چی گشتم لینک شما راندیدم و متوجه شدم آدرس شما را از دست دادم خلاصه با مکافات دوباره پیداش کردم.

امیدوارم خوب باشید.

کتاب عاشق مترسک رو تازه تمام کردم الان می خوام توی لینک مطالب شما بگردم ببینم آیا نقدی ازش نوشتین یا نه. کتاب خیلی خوبی بود با ترجمه ی عالی.

سلام
قضا بلا است دیگر
ممنون
خوبم
من اون کتاب رو نخوندم... ترجمه بهمن فرزانه است دیگر نه؟

ازاده جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ http://darighodard.blogfa.com

سلام میله تو چرا به روز نمیشی؟

سلام
امروز به روز میشم

مهران شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ق.ظ

جوانمرد (آخ یاد گتسبی خوش)حالا که از ده گزینه قبل1 +5 (1 یعنی همان مادربزرگه که یهو وارد لیست خواندنت شده) تا را می خوانی همت کن و بقیه را هم پشت بندشان بخوان.
اضافه شود که من همان بی نام پست قبلم.

سلام رفیق
واللا چند روز فرصت پیش اومد و من چندتا جلو جلو خوندم! اما برای باقیش نه دیگه فعلن توقف غنی سازی و نوشتن همین ها که خوانده ام
...
همان بی نام خودمان دیگه!؟

پرنیان یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام

بله قربان . ترجمه بهمن فرزانه بود

سلام
ممنون از پیگیری

مهران دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ق.ظ

ممنون تو که رفیق خطابم می کنی. نمی دانم همان بی نام خودتان هستم یا نه جوانمرد. اما اگر بپذیرید می شوم. از این پذیرایی گرمت سپاسگزارم. اما سوالی دارم. بگو چند نفر از اینهایی که رای می دهند انتخاب شده ها را می خوانند. قبول داری سر آخر خودت هستی و خودت. پس باز نظر قبلم را تکرار کنم. بقیه را هم پشت بندشان بخوان. حداقل بعد غنی سازی و نوشتن درباره آنهایی که خوانده ای.

سلام رفیق
بی نام خودمان دوستی است که با نام بی نام مطلب می نویسد...شما مهران خودمان هستید رفیق
...
از دوستانی که رای می دهند نهایتن یک یا دو نفر کتاب را می خوانند منتها من هم اصراری ندارم که حتمن کسانی که می خوانند بیایند رای بدهند... اما اگر بخوانند خوشحال می شوم...چه بسا در آینده کسانی پیدا شدند که بخوانند و شاید همین دوستان هم کم کم ترغیب شدند که بخوانند...
ممنون

لادن چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:53 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

برا بار سوم این کتاب رو دیروز خواندم یه حس خوبی داره این داستانها مخصوصا موزماهی ، عمو ویگیلی، انعکاس آفتاب و دلتنگیهای...
یه شادی توام با درد داره . بچه های داستان همه عالی اند

سلام
آه... مدتی بود از شما بی خبر بودم! پس مشغول سلینجر نازنین بوده اید.
بله این مجموعه یکی از مجموعه داستان های پرملاط است. و بسیار در چینش داستانها و انتخاب آن دقت شده است.

مارسی پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:51 ب.ظ

یه بار این کتابو سال 92 (همون موقع انتخاب شدن) خوندم.خوشم نیومد از چند تا داستانی که خوندم.اما الان دوباره خوندم + اون 3 داستان که خوشم اومد.داستان آخر به نظرم بهترین داستان بود

سلام
تقریباً می‌توانم بگویم یکی از بهترین مجموعه داستان‌هایی است که تا الان خوانده‌ام.
مارسی داری خوب از فرصت سربازی استفاده می‌کنی‌ها... افرین

raha سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 12:46 ب.ظ

عالییییی بود عالییی خیلی ممنون که اینقدر خوب باز کردین مطالبو
من وقتی داستان تدی ک اخرین داستان هم هس تموم کردم واقعا گیج بودم اصا منظور نویسنده رو درک نکردم با این مطلب شما واقعا درک کردم همه داستان های این کتاب بهم ربط دارن درصورتی ک فک میکردم مجزا هستن یه دنیا تشکر بخاطر این لطفتون

سلام
خوشحالم که به کارتان آمده است. خستگی امروزمان در رفت

خورشید دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:52 ب.ظ

خوندم و دوباره در حال خوندنشم حس و حال غریبش رو دوست دارم
مناسب حال و احوال گیج و منگی این روزامه

سلام
موفق باشی... امیدوارم این مطلب هم بتواند کمکی بکند

بی سر و ته بلاتکلیف دوشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 02:17 ق.ظ http://mabadehend.blogfa.com

آقا جان خیلی کیف کردیم. کتاب برایمان واضح تر شد.
یا حق

سلام
خوشحالم. هیچ لذتی از این بالاتر نیست.
بیش باد

zmb یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 05:07 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
من این کتاب را امروز تمام کردم و به نظرم بسیار جای حرف و گفتگو دارد، نه از منظر فقط داستان پردازی، که اتفاقا از دید جامعه و روابطی که توصیف می شود... البته باید قدرت داستان پردازی سلینجر باشد که بتواند انقدر خوب اجتماع ناراحت و عصبی آمریکایی را وصف کرد،
البته یادداشت کوتاهی هم نوشته ام در وبلاگ یک ورق

http://yek-varagh.blogfa.com/post/15

سلام
مطلب شما را خواندم. من فکر می‌کردم آن وبلاگ گروهی است... خیلی عالیست.
یک فیلم در مورد سلینجر ساخته شده است که من اخیراً دو بار از تلویزیون خودمان آن را دیدم. به نظرم با دیدن فیلم بهتر بتوانیم در مورد نویسنده و آثارش تامل کنیم. اگر ندیده‌اید حتماً توصیه می‌کنم.
ممنون رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد