میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندگی در پیش رو رومن گاری

 

 

راوی نوجوانی چهارده ساله است که برای ما از آنچه پشت سر گذاشته است صحبت می کند. ما یعنی مای خواننده باضافه کسانی که در داستان مخاطب این نوجوان هستند و او دارد برای آنها به صورت شفاهی خاطراتش را می گوید...تقریبن می شود گفت که نویسنده تلاش نموده تا از زبان یک نوجوان سخن بگوید نه از قلم او , این تفاوت در نثر داستان و نظم و ترتیب حوادث خودش را نشان داده است به گونه ای که حتا مترجم را نیز نگران نموده است که مبادا این ویژگی ها به حساب ترجمه بد گذاشته شود.

این نوجوان (محمد) یک عرب فرانسوی است. در واقع وقتی او را در سه سالگی به رزا خانم سپرده اند سفارش کرده اند که او را به سبک یک عرب مسلمان بار بیاورد. رزا خانم, پیرزنی یهودی است که در یکی از محلات پست پاریس در طبقه آخر یک آپارتمان شش طبقه بدون آسانسور زندگی می کند و شغلش نگهداری از کودکانی است که غیرقانونی به دنیا آمده اند. بچه هایی که مادرانشان به قول راوی، خودشان جور خودشان را می کشند...این زنان طبق قانون حق نگهداری بچه هایشان را ندارند و حضانت آنها به خانواده های صلاحیت دار یا پرورشگاه سپرده می شود, لذا این زنان, بچه هایشان را پیش کسانی که مطمئن و رازدار هستند می گذارند.

محمد (مومو) از سه سالگی تا چهارده سالگی خود را تعریف می کند و طبیعتن بیشتر صحبت هایش پیرامون رزا خانم است که از علاقه شدید بین این دو سرچشمه می گیرد. با توجه به سن و سال و وضعیت رزا خانم می توان از این زاویه کتاب را مرثیه ای برای سالخوردگی و عمر در پشت سر, تلقی نمود اما برای راوی عمده زندگی, در پیش رو است...

باقی در ادامه مطلب...

***

این سومین کتابی است که از این نویسنده می خوانم و یکی از فصول مشترک آن با خداحافظ گاری کوپر, کثرت جملات طلایی است که از زبان شخصیت های داستان بیرون می آید...گویی لنی و مومو چند برابر سنشان تجربه کرده اند و فکر... البته اینجا مانند فصل اول و درخشان آنجا, با بیل جملات قصار را داخل کتاب نریخته است! اما در حدی هست که گاهی خواننده از غنای تجربی-فکری راوی انگشت به دهان بماند.

ظاهرن رومن گاری در زمینه انگشت به دهان نمودن مخاطبان موفق بوده است: چرا که آن مرحوم تنها کسی است که جایزه گنکور را برخلاف قوانین آن (که به هر نویسنده یک بار این جایزه تعلق می گیرد) دو بار دریافت نموده است! یک بار با اسم خودش و بار دیگر به نام امیل آژار به خاطر همین کتاب زندگی در پیش رو...گاری با چند نام مستعار, داستانهایی نوشته است و طرفه آن که در یک سال با سه اسم متفاوت سه اثر روانه بازار نموده است!

البته کسانی در زمان حیاتش به این موضوع شک داشتند اما در مصاحبه ها با رندی جماعت را می پیچاند و در نهایت با نوشتن کتاب "زندگی و مرگ امیل آژار" که پس از خودکشی اش منتشر شد پرده از این قضایا برداشت... راهش پر رهرو باد!

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد را خانم لیلی گلستان ترجمه و نشر بازتاب نگار روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: ویراست دوم, چاپ یازدهم 1387, تیراژ 1650 نسخه, 217صفحه, 3300 تومان   


 

نیاز به عشق

موضوع اصلی کتاب از نگاه من, رابطه زندگی و دوست داشتن است. اولین غم بزرگی که راوی از آن صحبت می کند مربوط به زمانی است که متوجه می شود رزا خانم بابت نگهداری او پولی را به صورت ماهیانه دریافت می کند. تا آن موقع احساسش این بوده است که رزا خانم او را به خاطر خودش دوست دارد و در واقع یک علاقه دوطرفه است. وقتی دچار این غم می شود از پیرمرد عرب همسایه (هامیل) می پرسد که آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

این پیرمرد بعد از طفره رفتن (با در نظر گرفتن آن گریز کوتاه به گذشته هامیل) بالاخره جواب می دهد که "بله" (ص11)...بله ای که البته در خودش "نه" را مستتر نموده است! چرا که در فرازهای انتهایی راوی از این پیرمرد یادی می کند و می گوید حق داشت که می گفت نمی شود بدون دوست داشتن کسی, زنده ماند(ص217).

نیاز به جلب توجه

کودکان برای جلب توجه دیگران کارهای زیادی انجام می دهند, گریه کردن مشهور ترین این اعمال است. البته انحصار این روش محدود به کودکان نیست اما از کودکی است که ما شروع به کشف و عادت می کنیم.در حواشی این داستان یکی دو ترفند دیگر, قابل مشاهده است: خرابکاری, بیماری, دزدی و...مثلن مومو وقتی کشف می کند که مادر برخی از همخانه ای هایش پس از مریض شدن بچه ها پیدایشان می شود, دچار دل درد می شود تا بلکه مادرش ظهور کند.

دله دزدی کودکان هم از این منظر قابل درک است: همیشه هم منتظر می شدم که یک نفر نگاهم کند تا کارم دیده شود. وقتی مغازه دار می آمد و یک پس گردنی نثارم می کرد, داد و فریادم به هوا می رفت. اما بالاخره یکی پیدا شده بود که به من محل بگذارد.

نویسنده از همین منظر از زبان راوی علت تفنگ به دست گرفتن جوانک ها و عملیات مسلحانه را در همین عدم جلب توجه در بچگی و نیازی که هنوز سیراب نشده است بیان می کند. البته راوی این شانس را داشته است که به هرحال افراد زیادی در این محله به او توجه دارند و او را جدی می گیرند و به همین خاطر: چیزی که دوست دارم این است که کسی بشوم مثل ویکتور هوگو. آقای هامیل می گوید با کلمات می شود همه کار کرد, بی آنکه کسی را به کشتن بدهیم.(ص100)

نیاز به احساس امنیت

ترس از بی کسی و عدم امنیت, احساسی است که راوی در اثر آن آرزوی پلیس شدن را دارد. پلیس مظهر امنیت و قدرت است. راوی حداقل دو بار اظهار می کند که ترسیدن دلیل نمی خواهد و او همیشه و بدون دلیل می ترسد, هرچند با توجه به وضعیت راوی این ترس ها دلیل موجهی دارد اما به نظر می رسد که این ترس ها عمومیت دارد...کودکی نیست که در برهه ای از زمان آرزوی پلیس شدن نداشته باشد. راوی در جایی از داستان می گوید: بچه ای که پدرش پلیس باشد, مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد.

نیاز به احساس عدالت

این دنیا از نگاه راوی غیرعادلانه است.بخصوص وقتی سرنوشت آدمهای مهربانی همچون رزا خانم و لولا خانم و دیگران را می بیند.او در عوالم کودکی به این فکر می کند که اگر قدرت داشت این شرایط را عوض می کرد, شرایطی که در آن برخی همه بدبختی های ممکن را با هم دارند... طبعن راه حلش هم کودکانه است: اگر می توانستم, فقط به ج...های پیر رسیدگی می کردم چون جوان تر ها که جاکیش دارند اما پیرها هیچ کس را ندارند. آنهایی را انتخاب می کردم که پیر و زشت باشند و دیگر به درد هیچی نخورند, جاکیش شان می شدم, بهشان می رسیدم و عدالت را برقرار می کردم. بزرگترین پلیس و جاکیش دنیا می شدم و با این کارم, دیگر کسی ج...ی پیر تنهایی را نمی دید که در طبقه ششم یک عمارت بی آسانسور گریه کند.(ص106)

نیاز به خلاص شدن!

یکی از پرسش های مهم داستان این است که آیا مجاز هستیم که درد کشیدن یک بیمار لاعلاج را ببینیم و همه تلاش مان این باشد که او را بیشتر زنده نگه داریم تا بیشتر زجر بکشد؟ راوی به زبان خودش, به چندین شکل مختلف این موضوع را بیان می کند؛ یک بار از فشار دستان طبیعت بر حلقوم پیرها سخن می گوید و این که خلاص کردن پیرها ممنوع است و لاجرم باید نظاره کنیم تا طبیعت با ازدیاد فشار، کاری کند که چشم آنها از کاسه بیرون بزند. در جای دیگر, بیمارستان ها را عامل این شکنجه بیشتر عنوان می کند و باز هم از این عدم امکان خلاص کردن می نالد. در مهمترین فراز از این خط داستان, از بیماری آمریکایی یاد می کند که هفده سال در حالت کما زنده نگه داشته شد: فکر می کنم آن یارویی که رکورد زندگی گیاهان را در آمریکا شکسته, از عیسی هم مهمتر است. چون هفده سال و خرده ای روی صلیبش ماند.فکر می کنم هیچ چیزی کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمی توانند از خودشان دفاع کنند و نمی خواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.(ص209).

چند نکته

1- در این محله و این خانه و این داستان, آدمها از نژادهای مختلف و با مذاهب مختلف در کنار هم زندگی می کنند و هیچکدام نژادپرست نیستند و تعصبی روی این مسائل ندارند چرا که همگی در گه غوطه می خورند و لذا با گوشت و پوستشان درک کرده اند که: با هم فرقی ندارند و برابرند (ص45).

2- وقتی راوی از بچه های دیگر خانه رزا خانم یکی یکی یاد می کند, به کوچکترین آنها می رسد که همیشه خندان بوده است: این احمق مال این دنیا نبود. چهار سالش شده بود اما هنوز خوش بود.

3- کاری که با سگش می کند نشان دهنده کاری است که دوست دارد با خودش انجام شود...بدون چشمداشت به جایی برود که رفاه داشته باشد.

4- صحنه به یاد ماندنی: زمانی که رزا خانوم مریض است و یکی از دوستانش را برای تزریق آمپول به بالین او می آورد و او به اشتباه, هروئین خودش را به رزا تزریق می کند و در نتیجه به صورت غیر طبیعی غرق شادی و خوشبختی می شود, یکی از آن صحنه هاست.راوی در ادامه این صحنه چنین می گوید: آنهایی که از این چیزها به خودشان تزریق می کنند حتماً در جستجوی خوشبختی هستند و فقط احمق ترین احمق ها برای پیدا کردن آن, چنین راهی را انتخاب می کنند... اما من میل چندانی به خوشحالی نداشتم. زندگی را ترجیح می دادم.(ص73)


نظرات 30 + ارسال نظر
آهنات شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

کتاب زیبایی بود
بچگانه دیدنی که البته خیلی هم توی ذوق نمی زد

سلام
موافقم...کتاب خوبی بود.
یه کم بچه اش و بچگانه دیدنش گاهی فراتر از انتظار ماست!
البته همونطور که گفتم تجربه هاشم بیشتر از انتظار ماست
آدم یاد خود نویسنده و تجربیاتش میفته

ملیکا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام
عالی بود !

سلام
موافقم...کتاب خوبی بود

نگارنده شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:59 ب.ظ

بعد از مدت ها سلام
امروز وبلاگتان را به جمعی معرفی کردم که آدم حسابی بینشان زیاد است و مورد استقبال قرار گرفت ..از همین روی تصمیم گرفتم دوباره پا به پای شما کتاب خواندن را شروع کنم ....
استارت رو می ذارم همین کتاب ...

سلام
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور! البته نه این که بگذارید برید دیر به دیر بیایید...علیک سلام
...

این آیکون ها به خاطر اضافه شدن احتمالی چند آدم حسابی به شمار آدم حسابی های موجود ،یعنی مخاطبان فعلی، است و صد البته ممکن است آدم حسابی هایی باشند که اینجا را نخوانند (صرفن به دلیل عدم اطلاع از وجود اینجا )

....
خوش آمدی

مدادسیاه شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام
به نظر من رومن گاری یکی از بهترین هاست و زندگی در پیش رو یکی از بهترین های اوست.

سلام
از لیدی ال بهتر بود و همچنین تاحدودی از کلیت خداحافظ گاری کوپر... البته فصل ابتدایی گری کوپر به تنهایی یک چیز دیگریست.
موافقم که یکی از بهترین هاست.

ناشناس شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ب.ظ http://darighodard.blogfa.com

سلام میله!
یادداشت بسیار خوبی بود دلیلش هم این بود که به شدت برای خواندن هر دو کتاب تهییج شدم،گزیده هایی که انتخاب کردی واقعا تحریک کننده بود!
البته مدتی میشه که اگر نتونم میلم را به یک کتاب سرکوب کنم،تهش اینه که کتابه را داشتنی کنم برای خودم نه اینکه بخونمش! خیلی دردناکه اما هیچ وقت فکر نمیکردم یک زمانی برسه که من بگم وقت ندارم!(استادامون بی رحمن:-(
راستی به تو فکر کردم!خوبه تحسینت میکنم،میله بودن خیلی بهتر از پرچم بودنه...
ضمنا به روز میشی خبر بدی بد نیست!

سلام
اصولن ما همتمان را گذاشته ایم در مسیر تحریک مومنین و مومنات
خب میشه گفت مقدمه خواندن یک کتاب داشتن اون است...من هم عطش زیادی برای داشتن دارم: نمونه اش همین دو کتاب اخیر که حدود سه چهار سال قبل خریدم و تازه نوبتشان شده است که بخوانم پس زیاد از این بابت خودت را سرزنش نکن.
...

بله میله بودن خیلی بهتره
...
اما این رو از من نخواه که خبر بدم که به روز شدم! مخاطب هرگاه هوس کرد و گذارش به اینجا افتاد قدمش روی چشم من

الی یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

سلام
طی دو هفته ی اخیر این دومین باری که از این کتاب و درباره اش می خوانم . به نظر می آد باید بخوانمش ! مجبورم !
ولی از خداحافظ گاری کوپرش که چندان دل خوشی نداشتم . خیلی شعار گونه بود

سلام
اجبار خوبیه!
گاری کوپر به خصوص فصل ابتداییش خوب بود به نظرم... اما به هر حال این با اون متفاوته...یه امتحانی بکنید بد نیست.

اعظم یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

ممنون
نحوه معرفی کردنتون بینظیره.تشکر.

سلام
ممنون

ص.ش یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ

من این کتابو جزو کتابهای طلایی معرفی می کنم لا مثب از همه قشری گفته توش!و به نظرم شخصیت پردازیش توی این کتاب به اوج خودش می رسه. مخصوصا ترسیم فضایی ادراکی از خانه ای که در ان از بچه نگهداری می شد
البته من کتاب پی دی افشو خوندم.
و با شما هم عقیدم که رومان گاری جملاتشو مثه بیل نریخته یه هو تو کتاب. مثه کتاب گری کوپرش.

داستانهای کوتاهش هم خیلی جالبه

سلام
این اقشار مختلف که اشاره کردید اشاره خوبیه , به این خاطر که در این محله به واقع همه جور آدمی با هر مذهب و نژادی در کنار هم زندگی می کنند و از این زوایا با هم مشکلی ندارند و همزیستی جالبی دارند. این تفاوت ها که معمولن عامل جنگ ها هستند و خون و خونریزی... برابری ای که البته ناشی از بدبختی مشترک است.
ممنون

ناهید یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ق.ظ http://realist.blogfa.com/

فعلا که مشغول خداحافظ گاری کوپر هستم . شاید کتاب بعدیم بشه

سلام
در مورد اون کتاب مطلبی نوشتم که دوست دارم نظرتونو اونجا ببینم بعد از خواندنش... یه سرچ کنی اسم کتاب رو توی گوگل پیدایش می کنید.
ممنون

پری ماه یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام
در مورد گاری کوپر مشکلی که برای من بوجود اومد این بود که تعاریفی که ازش شنیدم و تفاسیری که خوندم به اضافه قسمت های منتخب کتاب، توقعم رو خیلی بالا برد و بعد از خوندنش انتظاراتم برآورده نشد. مخصوصن که به نظر من کتاب از اواسطش به شدت افت کرد. اما با توجه به نوشته شما و نظر مدادسیاه عزیز، تصمیم گرفتم این کتاب رو مجددن از دوستم امانت بگیرم و این بار بخونمش!
بعدن نظرم رو خواهم گفت

سلام
در مورد گاری کوپر نظراتم به قول آقا به نظرات شما نزدیک است!قبلن نوشته ام... به خصوص در مورد نیمه اول و نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است. امیدوارم این بار توقعتان چندان بالا نرفته باشد که مشکلی پیش بیاید.... این که کتابی را امانت گرفته اید و پس داده اید جای تشویق دارد به خصوص که نخوانده برگردانده اید!! ممنون

فریبا یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ب.ظ http://FARIBAMEHR.BLOGFA.COM

هنوز کتابو تموم نکردمش..
اون تیکه که اشتباها آمپول هروئین به خانم رزا زده میشه یه تیکه ی عالی بود...!
" بچه هایی که هروئین میزنند به خوشبختنی همیشگی عادت میکنند،کارشان تمام است.چــــون خــــوشبختی وقتی حس میشود که کمــبودش را حس کنیم..."

سلام

شما هم دارید می خونید؟ تصادف خوشایندی است...
بله ... نقل قول شما آن صحنه جذاب را تکمیل تر کرد.
ممنون

هژیر پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ق.ظ http://lost-freeway.blogsky.com/

سلام. قالب رو بروزرسانی نمیکنی؟ راستی ممنون بابت همه کتاب ها.

سلام
کار خوبیه؟!
مزیت خاصی داره؟
ممنون

امیر پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ق.ظ

از معدود کتابهایی بود که معرفی کردید و خوشم نیامد.
شاید به این دلیل که تصویر تاریکی از دوران کودکی نشون میده .
شاید که نوجوان 14 ساله واقعا 14 ساله نیست.
تخیلات سطحی بلوغ رو واکاوی نمیکنه ، نشانه ای از احساسهای پرشور و احمقانه ی نوجوانی رو درش ندیدم ، همانطور که توی ناتور دشت دیده بودم و لذت برده بودم.(البته جایی که خودش را به بیماری میزند تا مادرش بیاید ترفندیست که یک بچه ی 5-6 ساله می تواند بزند. مثل شیطنت های زه زه در درخت زیبای من ، نه موموی نوجوان)
در عین حال یک بچه ی 14 ساله چه قدر می تواند مثل یک جوان ، عینهو فیلسوفها فکر کند ؟!!!

یک سوال مهم دارم : "زندگی پیش رو"ی مومو چگونه است؟ تاریک ؟ روشن ؟ مبهم ؟( به نظرم یا شما اشاره نکردید یا رومن گاری ننوشته است!)

سلام
البته علاوه بر سلیقه های مختلف و ایضن حال و هوای متفاوت خود آدم این نکته را در نظر داشته باش که من در مورد هر کتابی که بخونم , می نویسم... و موقعی که در انتخابات قرارشان می دهم برای خودم هم یک هندوانه در بسته است. پس همه این کتابها برای خودم هم رضایت بخش نبوده و... اما این کتاب: به نظرم خوب بود.
هرچند به گونه ای نبود که ذوق کنم و این ذوق در نوشته ام بزند بیرون! مثل بعضی اوقات که می زند بیرون... اما خوب بود.
...
انصافن می تونست خیلی تاریک تر باشه, کافیه به آدمهای داستان و مکان اون نگاه کنید: با این مصالح به نظرم نویسنده خیلی خوشبین و روشن بین بوده
طبیعتن این نوجوان با اون نوجوون و خیلی نوجوان های دیگه متفاوته. توجه داشته باش که حتا سن خودش رو درست نمی دونه تا یه جایی از داستان و ...
ترفند شکم درد هم تقریبن مال خاطرات شش هفت سالگیشه
اما این را قبول دارم که گاهی اوقات خیلی , خیلی خیلی بزرگتر از سنش می زنه!!
...
زندگی پیش روی آدمها همیشه مبهمه همیشه دوراهی و چندراهی پیش روی ماست و اگه خیلی هم آینده بین باشیم نهایت تا دو سه قدم جلومون روشنه...
همونطور که گفتم این کتاب اساسن به زندگی پیش رو چندان نظری نداره و همونطور که می دونی عنوان برگرفته از جملاتی است که پیرترها به شخصیت اصلی داستان میگن که تو زندگیت پیش روته و...

امیر پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:51 ب.ظ http://moaleme92.blogsky.com/

دوباره سلام :)
اومدم تو بلاگ اسکای
لطفا با عنوان وزین "معلم 92 " لینک کنید !!
ممنون

سلام
فردا ایشالا... سیستمم یه جوری قفل شده که نگو...نفهمیدم چطوری آپ کردم

فرزانه پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
پیداست که فضایش تلخ است مثل خداحافظ گری ... این جور کتابها را باید با انرژی خواند فهمیدن این که چقدر تلخی اطرافت هست خودش بالاترین شیرینی است

سلام
فضایش چندان تلخ نیست به نظرم
آره تقریبن
تازه یه جور هپی اند هم دارد...

پاپیون پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ http://http://oinion.blogsky.com/

به به عجب جایی اومدم
کلی استفاده کردم حسین آقا
موفق باشین

سلام رفیق
خوش آمدید

مارسی سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:06 ب.ظ

بسیار زیبا بود.همین
.....
در نکات باید این رو مینوشتی :
حتی دکتر رامون رفت و چترم آرتور را آورد.نگرانش بودم چون هیچ کس آن را روی علاقه و احساس نمی خواست باید دوست داشت.
.....
در مورد لولا خانم هم مینویسی؟لطفا.(در زیر نظرم بنویس)
...
در جواب امیر هم باید بگم که تو 6 سالگی دلتنگ مادر میشد و شکم در و ...

سلام
معلومه حسابی ذوق کردی رفیق

...
آفرین... این نکته را باید بعد از قضیه سگ می آوردم و با هم لینکشون می کردم یا در انتها... این هم نکته واجبی بود.یا حتا میشه گفت اساسی...مرسی
...
در مورد لولا چی بنویسم!؟ در پازل تاکتیکی نویسنده از هر نژاد و مذهب و ...نفراتی حضور دارند تا به نوعی این تفاوت ها را به کل ,فرعی و بی اهمیت جلوه بدهد (از این جهت که این تفاوت ها مانعی برای دوست داشتن و همزیستی و صلح نیست) لولا هم نماینده دوجنسیتی هاست که راوی چهره انسانی او را به تصویر می کشد. در کنار این موضوع آن بحث مربوط به نظام ناعادلانه طبیعت هم مطرح است: جایی که می گفت لولا خانم می توانست مادر خوبی باشد.
در کل طبیعت و تاریخ نظام ناعادلانه ای پدید آورده اند که می تواند منشاء کشمکش ها باشد و شاید "دوست داشتن" و توجه به "انسانیت" مرهمی باشد بر این زخم...
این برداشت من از حضور لولا خانم بود.
ممنون

فرواک شنبه 23 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
نظرم درباره ی لحن همان است که ابتدای متن هم گفتید. می خواهد از زبان نوجوانی بنویسد... یادم است در کارگاه سناپور دوستی داشتیم که یکی از شخصیت های مهم داستانش کودکی شش ساله بود با راوی دوم شخص. خیلی کار سختی بود درآوردن لحنش و انقدر ما کوبیدیم نوشته ش را که طفلک فکر کنم منصرف شد چون دوره ی بعد را نیامد...هنوز هم تصورم این است که گاری نتوانسته لحن را به خوبی خوب دربیاورد. نمی دانم چرا نویسنده ها برای اینکه ضعف کارهاشان را در برخی موارد بپوشانند، روای داستانشان را فردی باهوش تصویر می کنند.
...
نکته ی بعدی گفته م برخلاف بند یک نکته هاتان است... مسلمان بودن راوی، بچه ج... بودنش، اینکه پدرش با وجود مسلمان بودن، جاکش بوده، اینکه با زنی یهودی زندگی می کند، اینکه محمد به مومو تخفیف یافته، اینکه می گوید می خواهد تروریست شود، اینکه می گوید گریه کردن عرب مسلمان را ندیده، یا نظراتش درباره ی اسرائیل، و عرب و جهود در این باره، من به این موارد در داستان مشکوکم هرچند جایی گفته باشد همه با هم برابرند، هرچند خواسته باشد مهر و محبت زنی یهود را به بچه ای مسلمان ورای جنگ این دو نشان بدهد. هرچند بخواهد برابرشان بداند...

سلام
فردی باهوش نه! فوق العاده باهوش
...
در مورد نکته بعدی موافق نیستم
چون باید با حدس و گمان نسبت به منظور واقعیتان اظهار نظر کنم زیاد طول و تفصیلش نمی دهم. حدس من این است که نظر شما بر آن است که نویسنده علیرغم صحبتهایش درخصوص برابری به سمت جامعه یهود غش کرده است...اگر این گونه است من موافق نیستم.
با توجه به فضای زمان نگارش داستان یعنی اوج مظلوم نمایی های اسرائیل و ... به نظرم باز هم متعادل است...بخصوص اینکه از زبان پدر محمد جایی ذکر می کند این قضیه مظلوم واقع شدن امریست که نمی تواند مختص قوم یهود باشد. این جمله را در مختصات زمان و مکان خودش اگر ببینید متوجه حرفم می شوید.
در مورد بچه ج... بودن راوی به این موضوع توجه کنید که اگر ایشون بچه ج...هستند و اگر این موضوع خفت بار است (که از نظر من نیست)شخصیت اول یهودی داستان خودش ج... است!
در داستان خیلی ها جاکش هستند و خیلی ها چیزهای دیگر و اصولن وقتی فضای داستان در محله ای پست می گذرد معمولن مشاغل آدمها از این دست مشاغل است دیگر!
تروریست شدن او به خاطر مسلمان بودنش که نیست (تازه این بدبخت خرا چندان نمی توان مسلمان نامید!) در داستان ذکر می شود که تروریست شدن این جوانان فارغ از ملیت و عقایدشان در اثر کم توجهی به آنها در زمان کودکی است و...
در کل به نظرم هنوز به همان که گفته ام معتقدم...
مرسی

منیر چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

سلام
اینقدر کتاب خوندنم کم شده که توقع ام از کتاب رفته تا عرش . یعنی فک کنم که این کتابو نخوام که بخونم . نمی دونم چرا گمون میکنم در این مجال اندک بهتره کتابی بگیرم دستم که تازه تر باشه . و اینچنین میشه که دست خالی روزها میگذره .
...
واسه خاطر این پست ممنون .

سلام
زیاد بهش فکر نکنیدخودش پیش میاد به وقتش

غریبه چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ق.ظ

خوبین؟ اتفاقی که...

سلام
خیر فقط سرم بسیار شلوغه
ممنون

پری ماه چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام
نمی دونستم رومن گاری خودکشی کرده!

سلام
بله... بهش نمی خورد... ولی کرد...اون هم یک سال بعد از مرگ همسر...با اون نوشته کوتاه که خودکشیش رو بدون ارتباط با مرگ همسرش اعلام کرده بود. گاری رو دوست دارم.

ساقی یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:39 ق.ظ

سلام،
تا به حال برای وبلاگ شما کامنت نگذاشته بودم با اینکه بیشتر از یک ساله که به وبلاگتون سر می زنم...
از اونجایی که سلیقه مون در انتخاب کتاب به هم نزدیکه، پیشنهاد می کنم رمان "ظرافت جوجه تیغی" نوشته خانم موریل باربری رو بخونید. مترجم: مرتضی کلانتریان، انتشارات: کندوکاو. یکی از بهترین کتاب هایی که در دو سال اخیر خوندم... (در بین تگ ها گشتم و ندیدم که در موردش مطلبی نوشته باشید).

سلام بر ساقی عزیز
ممنون که کامنت گذاشتید و از اون بالاتر پیشنهاد کتاب هم دادید.
این کتاب را یکی از بهترین دوستانم به من هدیه داده است و من گردن شکسته هنوز آن را نخوانده ام.
خوب شد یادم انداختید که حتمن در انتخابات بعدی قرارش بدهم و موجبات انتخاب شدنش را هم فراهم کنم!
سلامت باشی رفیق

سحر جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:25 ق.ظ

اینم شد رمان؟نویسنده احتمالا فحش دیگری بلد نبوده که بنویسد!!هرچی بی ادبانه تر قشنگتر؟حالم به هم خورد موقع خوندن این کتاب.نه سر داشت ونه ته.هرچی هم خواسته بود توهین کرده بود به اسلام.متاسفم که مسلمان ها اینجوری واسش سرودست میشکنن.وقتی خود مسلمون ها اینجوری رفتار می کنن و میدون می دن به هتاکین،معلومه اونا هم می رن فیلم می سازن در توهین به پیامبر!

سلام بر سحر سحرخیز
البته هرچه بی ادبانه تر , قشنگ تر نیست اما تصور کن در یک محله بدنام آدمها با هم لفظ قلم صحبت کنند!! اگر چنین رمانی نوشته شده باشد که همچین آدمهایی اتوکشیده و لفظ قلم حرف بزنند توش بیشتر حال آدم به هم می خورد!
توهین به اسلام؟؟؟!
فکر می کنید خوندن این کتاب میدون دادن به هتاکین است؟! ببخشید اون دیوانه هایی که میروند فیلم می سازند برای توهین به پیامبر خیلی احمق هستند...احمق ترین آدمهایی که دیدم... چهارتا کار داعشی ها و امثالهم که قربانشان بروم در هر نقطه ای از دنیا هستند و کم هم سوتی نمی دهند را به هم بچسبانند زودتر به هدفشان می رسند!! دیگر چه نیازی به فیلم ساختن!
ذیل کامنت فرواک هم توضیحاتی داده ام و تکرار مکرر نمی کنم.

لادن پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:20 ب.ظ http://LAHOOT.BLOGFA.COM

نوشته های رومن گاری رو دوست دارم تو هر صفحه کلی جمله نغز هست. موضوع داستان کاملا جدید بود و به نظرم به همه به یک چشم نگاه کرده بود. یکی از زیباترین کتابهایی بود که خوندم

سلام
ممنون بابت این کامنت...بعد مدتها در فضای این پست قرار گرفتم و کامنتها را هم خواندم. محرک من برای خواندن کامنتها هم این جمله شما بود که "به نظرم به همه به یک چشم نگاه کرده بود" این یادم انداخت که در مورد این قضیه نگاه ها در کامنتدونی متفاوت بود.
بله به نظر منم نگاهش یکسان و همدلانه بود هرچند دو سه تا از دوستان موافق نبودند.

farzan چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:38 ق.ظ

سلام خوبید؟ من ی سوال داشتم من متوجه شغل لولا نشدمممممم تو اون جنگل چیکار میکرد ؟؟؟ شما فهمیدید؟ :| :دی

سلام
ممنون مرسی... خوبم.
شغلش که گمونم اشاره‌ای شد بهش اما اون قضیه‌ای که احتمالن مد نظر شماست شغلش نیست، نیازشه... البته خودتون احتمالن بهتر می‌دونید که قضیه چه بود
در جواب یکی از کامنت‌ها در مورد لولا توضیحاتی دادم...

ندا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:34 ق.ظ

سلام!
بسیار خوشحالم که شمارو و اینجا رو پیدا کردم.

سلام
خوش آمدید رفیق. امیدوارم حضورتان را بیشتر مشاهده کنم. ممنون از لطفتان.

نسیم بهاری شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.nfa23.blogfa.com

عجب کتابی بود. خیلی خوشم اومد. با اینکه فلاکت و بدبختی شخصیت ها کاملا معلوم بود. اما اون نگاه کودکانه ، از تلخی کم کرده بود
هرچند آخر کتاب اونقدر برای مومو و لولا گریه کردم که یه تیکه هاشو نفهمیدم
من خودم عمه مادرم پیر و زمین گیر شده. سالهاس تو خونه اسیره. همسایه ها بهش سر میزنن. آسانسور هم دارن. ولی مشکلش پنج پله ی بعد آسانسور تا حیاطه....
اون پیرزن بیچاره رو مومو چجور شش طبقه پایین برد. نا نداشت. خیلی هم سنگین بوده... ولی برای رفتن عزمشو جزم کرد. آخرین زورش بود. چقدر مومو دستهاشو گرفت. بوسیدش.
اینا هیچی نداشتن. اما همو داشتن. چقدر همسایه ها به فکرشون بودن.
:((
چند سوال:
1- وقتی مومو روزا خانوم رو تا سوراج جهودیش برد. اون موقع پیرزنه واقعا میدونست پیش فامیلاش نمیره؟ آماده ی مرگ بود؟ یا دقیقا نمیدونست کجا میرن؟ از شدت گریه نفهمیدم :|
2- دقیقا روزا کی مرد؟ فردا صبح؟ یا اون لحظه که فکر کرد دوباره به هپروت رفته؟
3- آخر داستان دیگه مومو رفت که برای همیشه پیش خونواده نادین خانوم بمونه؟

سلام
بله باهاتون موافقم که کتاب تاثیرگذاری بود و البته در حدی بوده که نویسنده اش برترین جایزه کشور فرانسه را به این خاطر دریافت کند. درس های خوبی هم در خلال داستان داشت که من به تعدادی از آنها در وسع خودم پرداختم. خیلی بیش از اینها داشت...چون رومن گاری واقعن نویسنده خوشفکری بود.
ابراز احساسات شما هم در قالب این کامنت بسیار دلنشین بود. لذت بردم از اینکه یک خواننده اینچنین با کتاب دمخور می شود و دیگران را هم شریک می کند. مرسی.راستش را بخواهید من هم خیلی اشک ریختم در انتهای داستان... اون تلاش پسرک برای غلبه بر قانون طبیعت ستودنی و به یاد ماندنی بود...آن شیشه های عطر پی در پی...آن عکس هیتلر...آن دراز کشیدن کنار یک مرده.... الانم اشکم دراومد.
اما سوالات
امروز دقیقاً دو سال از نوشتن این مطلب می گذرد و شاید نتوانم به خوبی جواب بدهم:
1- بله می دانست. و به نظرم خوشحال هم شد که برای مردن به این مکان می رود و به گمانم از مومو هم تشکر کرد بابت این کار...
2- به نظرم فردای روز انتقالش...یعنی در واقع وقتی صبح مومو بیدار شد رزا مرده بود و چشماش باز بود.
3- بله. مومو کل داستان رو داره برای شوهر نادین خانوم تعریف می کنه (اگر درست یادم مانده باشد که به گمانم درست باشد) چون همون آخر داستان میگه دوست دارم پیش بچه های شما باشم یا اینکه بچه های شما دوست دارند من پیششون باشم... مهم اینه که یکی رو داره مخاطب قرار میده (شما) و این ضمیر برمی گرده به شوهر نادین خانوم.

امیر جمعه 13 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام میله جان.
زندگی در پیش رو را خواندم و لذت بردم.
حس خوبی داد بعد از خوندنش بیام اینجا.
واقعا برای یه بچه با این ویژگی هایی که مومو داشت زندگی در پیش رو چقدر مهمه. اینو من به خوبی در آخر داستان حس کردم.
اونجایی که یهو این جهش 4 ساله رو در خودش حس کرد. اونجا بود که فهمید بزرگتر شدن از لحاظ فکری چقدر مهمه. برای همین میتونیم عنوان کتاب رو کلی ترین دغدغه ی مومو بدونیم.
....
نکته ی آخر میله جان : دستم به نظر دادن نمیره چن وقته. فقط گذری مطالبتون رو میخونم و چراغ خاموش رد میشم.
ولی مومو مجبورم کرد این دفعه!

سلام
اتفاقاً چند روز پیش کامنتی برای این مطلب داشتم که همین بالا می‌بینیش... موقع جواب دادن کاملاً تحت تاثیر قرار گرفتم. بعد چند صفحه آخر را دوباره خواندم و شدیداً تحت تاثیر قرار گرفتم.
دغدغه را دقیق متوجه شدی.
در مورد کامنت نوشتن راحت باش. فقط یادت باشه که مومو همیشه بر خاموش‌گذشتن‌های تو حاضر و ناظر است!!

مریم دوشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام
ممنون از معرفی و تحلیل زیبا و مفصلی که کردین.
تازه با وبلاگ خوبتون آشنا شدم.
امیدوارم فضای دوستانه ی اینجا بشه پاتوق همیشگیم

سلام
عذرخواهی می کنم بابت تاخیر... سال نو مبارک
امیدوارم که فضای اینجا گرم و گرم تر بشود با حضور دوستانی چون شما.
موفق باشید

ثنا سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام من تازه با وبسایتتون اشنا شدم و خیلی خوشحالم :)
اصولا وقتی یک کتابی رو میخونم دوست دارم نقد ها و نظرهای بقیه هم دربارش بخونم تا بیشتر درک کنم
این کتاب با اینکه فضای تاریک و تلخی داشت منو خیلی جذب کرد و از خوندنش به شدت لذت بردم

سلام
خوش آمدید
من هم دقیقاً چنین نیازی را حس می‌کردم و همیشه به دنبال جواب سوالاتم بودم. به همین خاطر سعی می‌کنم مطالبی که می‌نویسم در همین راستا باشد.
امیدوارم که به کار بیاید.
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد