میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آنها به اسب ها شلیک می کنند هوراس مک کوی


داستان از زبان مردی روایت می شود که در جایگاه متهم در دادگاه نشسته است و قاضی در حال اعلام حکم دادگاه است. مرد به خاطر قتل عمد یک زن به اعدام محکوم شده است و حالا راوی در لابلای قرائت حکم و لحظات آخر دادگاه, کل ماجرا را از زمان آشنایی اش با مقتول تا زمان قتل, در ذهنش مرور می کند.

زمان وقوع داستان سال 1935 است و مکان... هالیوود.

 

 

رویای آمریکایی

مهاجران اولیه وقتی پایشان را به آمریکا گذاشتند رویایشان این بود که سرزمینی بسازند که از جایی که از آن آمده اند(اروپا) بهتر باشد. البته این فکر یکهویی و موقع پیاده شدن از کشتی به ذهنشان خطور نکرد بلکه تجربیات زیادی پشت این رویاها خوابیده بود که بماند!...سالها گذشت و گذشت تا پس از جنگهای داخلی اوضاع به گونه ای شد که در اواخر قرن نوزدهم به قولی بوی بهبود ز اوضاع... به مشام کسانی که شامه تیزی داشتند می رسید(چه در داخل و چه در خارج) و البته آنها نان شامه شان را خوردند و وضعشان توپ شد! آمریکا داشت کم کم به صف مدعیان می پیوست تا اینکه جنگ جهانی اول پدید آمد و اروپایی ها زدند همدیگر را ترکاندند و آمریکا دیرتر از همه وارد شد و در قامت ابرقدرت پیروز خارج شد. رقبای صنعتی به خاک سیاه نشسته و ویران شدند...(مثلن یک دلار آمریکا بعد از جنگ معادل 4 تریلیون و 200 میلیارد مارک بود!!)...دوران پس از جنگ دوران شکوفایی اقتصادی آمریکا بود و درنتیجه برای مردمان داخل و خارج, رسیدن به پول و ثروت و آرامش و خوشبختی یک رویای دست یافتنی بود...یک رویای آمریکایی.

دوران عشق و حال, در انتهای دهه بیست و ابتدای دهه سی با سقوط و رکود اقتصادی دچار چالش شد اما رویای آمریکایی (اصطلاحی که در همان ایام باب شد) به هر زحمتی بود به حیاتش ادامه داد و ادامه موضوع و احیای مجدد بازارها در اثر جنگ جهانی دوم, به اینجا ربطی ندارد...خداوند سلین را بیامرزد!...داستان "آنها به اسبها شلیک می کنند" در چنین زمان-مکانی رخ می دهد یعنی همان ایام رکود دهه سی...سال 1935 .

هالیوود

از خوانده ها و شنیده ها چنین برمی آید که در آن زمان یکی از قبله گاه های رویای امریکایی, هالیوود بود...جایی که جوانان با رویای هنرپیشه شدن و...وارد لس آنجلس می شدند تا از این طریق بتوانند به ثروت, آرامش, خوشبختی, شهرت و... برسند:

در رولزرویسم لم داده بودم و خودم را در معرض تحسین مردمی گذاشته بودم که با اشاره بزرگترین کارگردان جهان را نشان هم می دادند...(ص29)

این رویای رابرت (راوی) است درحالی که فقط چند پول خرد در جیب دارد و برای سیر کردن شکمش دربدر دنبال این است که در فیلمی به عنوان سیاهی لشگر حضور پیدا کند.از این کمپانی به آن کمپانی...و در یکی از این مسیرها به صورت اتفاقی با گلوریا آشنا می شود و به پیشنهاد این دختر در یک مسابقه ماراتن رقص شرکت می کنند تا از غذا و محل خواب مجانی آن بهره مند شوند و احیانن برنده جایزه هزار دلاری آن بشوند. در این مسابقه در هر 2 ساعت, 10 دقیقه استراحت تعبیه شده است و مسابقه تا 2500 ساعت ادامه می یابد و در هر مرحله یکی از زوج ها حذف می شوند. با توجه به اینکه در میان تماشاگران همیشه آدمهایی از عوامل مختلف فیلم و فیلمسازی حضور دارند این احتمال هست که از این طریق فرجی حاصل شود و درِ یک کمپانی به روی آنها باز شود...

مثل اسب باید دوید

در بخشی از این ماراتون یک مسابقه اسبدوانی! ترتیب داده می شود, بدین صورت که در یک مسیر بیضی شکل این زوجها به حالت رقص می دوند...چندین و چند دور...و زوجی که آخر می شود از مسابقه حذف... این مسابقه به گونه ایست که شرکت کنندگان بعضن از حال می روند و البته تماشاچیان حال می کنند! این چیزی است که به نظرم نویسنده در باب جامعه آن سالهای آمریکا مد نظر دارد: مثل اسب باید دوید و البته نباید لنگید چرا که اسب لنگ را خلاص می کنند!

نظرات 19 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:45 ب.ظ

چیزی که از وضعیت الان ما مشخصه در این که مثل اسب باید دوید شکی نیست.اما نکته غم انگیز اینجاست که حتی به چیزی که اسب بعد از دویدنش میرسه هم ما نمیرسیم.
از توضیحات بر میآد که کتاب روان و خوشخوانی باشه.
موضوعشم به یه کتابی نزدیکه

سلام
من خودم را عرض می کنم: گاهی مثل اسب می دوم و گاهی مثل خر می ایستم! از شانس خوب من است که گاه واقعن بیش از لیاقت و کفایتم نصیبم می شود گاهی هم نه...اما خب راضیم
کتاب روان و خوشخوانی است اما همانطور که در کامنت بعدی مشخص است سلایق گاهی خیلی متفاوته...

دامون قنبرزاده دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.cinemaeman.com

سلام
قبلاً فکر می کنم گفته بودم این کتاب، ترجمه ی مفتضحانه ای دارد. حالا البته شاید شما ترجمه ی دیگری از آن را خوانده باشید. بهرحال.
غرض از این یادداشت، صحبتی کوتاه درباره ی خاطره ی بدم از خواندنِ کتاب « اپرای شناور » بود که توصیه اش کرده بودید و خب با این توصیه موجب شدید، بدترین دورانِ کتاب خوانی ام را از سر بگذرانم و به کابوسی پا بگذارم که هر روز صبح، تازه بعد از بلند شدن از خواب، خرم را می چسبید؛ وقتی چشمم می افتاد به این کتاب، آه از نهادم بلند می شد که: (( آخ! چطور من باید امروز هم این کتاب را ادامه بدهم! )) وحشتناک بود. شما را از نفرین هایم بی نصیب نگذاشتم که چنین چیزی پیشنهاد کرده اید! چهار ستون بدنم می لرزید وقتی می خواستم لایش را باز کنم و بعد آخرها، دیگر آنقدر بهم فشار آمده بود که توانایی نداشتم تمامش کنم. نیمه کاره ولش کردم. پریشانم کرد ( به معنای منفی اش ). نیست و نابودم کرد ( باز هم منفی اش ). خواندن این کتاب من را به زمین گرم زد ... حالا جدا از غلو، واقعاً اعصاب خرد کن بود. سبکی که هیچ از آن خوشم نمی آید و هیچ جذابیتی برایم ندارد. بسیار ثقیل و نامفهوم. یک کپی دست چندم از « تریسترام شندی ».

سلام رفیق
این کتاب همین یک ترجمه را دارد... من کتاب را بیش از یک ماه قبل خواندم و فرصت نوشتنش پیش نیامد اما هرچه به ذهنم فشار آوردم حس بدی نسبت به ترجمه اش نداشتم.
و اما بعد
آخ آخ... همیشه از همین می ترسم و به همین خاطر اکثرن توصیه ای نمی کنم چون سلایق متفاوت است. چهارستون بدنم لرزید از حستان نسبت به این کتاب...چون واقعن برداشتم غیر از این بود...فی الواقع من برعکس شما کتاب را با ولع خواندم.
به هر حال بابت این تجربه بد از شما عذرخواهی می کنم هرچند همین الان هم اگر کسی بخواهد ده کتاب به او معرفی کنم این کتاب را هم جزء 10 تا معرفی می کنم
یاد خاطره ای افتادم از معرفی عقاید یک دلقک... اکثرن نسبت به این کتاب حس خوبی داشته اند... به دوستی معرفی کردم که کتابخوان بود از اتفاق... بعد خواندنش از من پرسید از چه چیز این کتاب خوشم آمده؟! از من احتجاج و از او استنکاف...خلاصه به تکافوی ادله رسیدیم و شصت شصت!
به هر حال ممنون که برایم نوشتید
بعضی روزا احساس می کردم یکی داره برام جفت پا می ندازه نگو نفرین های غیبی بودند
..........
بعدن نوشت: به چند تا از جملاتی که در کامنت مداد به آن اشاره کردم مراجعه کردم دیدم چندان ترجمه دلچسبی نبود اما هنگام خواندن من را اذیت نکرد! تازه چند تا کلمه هم یاد گرفتم مثل این: جلت (به ضم جیم و تشدید لام) که یعنی زمخت و بدجنس

مهردخت دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:09 ب.ظ

سلام. من تازه اپرای شناور رو تموم کردم و بدنبال نقدها راه گم کردم و سر از وبلاگ شما درآوردم. به دوست قبلی حق میدم دوستش نداشته باشن اما در خلال روایتی که میکنه جملات نابی داره که شماهم به کمال بهشون اشاره کردین. فقط بدیش یا شایدم نقطه تمایز رمانش اینه که راوی نیست که شما بهش علاقه مند بشین و تا مدتها بعد بیادش بیافتین مثل شخصیتهای سلین مثلن. در کل اولین بار بود این حس عجیب رو از کتابی داشتم که راوی رو دوست نداشتم ولی سیر تحولاتش بسیار برام جذاب بود. اینم هنر آقای بارته!
پ.ن : کتاب اتحادیه ابلهان رو بهتون توصیه میکنم.

سلام
خوشحالم که بعد از خواندن کتاب به مجازآباد سر می زنید...
ممنون از توصیه تان
آن کتاب را گرفته ام و امیدوارم که روزی بخوانمش!
اما اپرا واللا چی بگم...من دوسش داشتم و از خواندنش هیجان زده شدم و اگه از بارت کتاب دیگری ببینم خواهم خواند.

مهدی سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:55 ق.ظ http://www.bestbookss.blogfa.com

سلام.شعر بسیار زیبای آقای افشین یداللهی که برای سریال بسیار زیبای مدار صفر درجه استاد حسن فتحی - که سریال مورد علاقه من هم هست و بنظر من بهترین سریال ایرانیه که تا حالا ساخته شده - سرودن و با اجرای بشدت زیبا و متاثر کننده آقای قربانی همراه بود رو براتون گذاشتم.چون شدیدا از این شعر و ترانه آقای قربانی خوشم میاد و عاشقشم.لطفا تشریف بیارید و ازش لذت ببرید.نظرم فراموش نشه.

سلام

قسمتهایی ازش دیدم قبلن ها

مدادسیاه سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:27 ق.ظ

سلام
میله جان فکر نمی کردم فرصت این کتاب را چنین به اجمال برگزار کنی. شاید علتش فاصله ای است که بین خواندن و نوشتنت افتاده است.

سلام
علتش کم حوصلگی و بی وقتی و خستگی ناشی از کار و ...است.
اما اگر فرصت داخل مطلب را از دست دادم اینجا که هست!:
چرا گلوریا به این وضعیت رسیده بود؟(بیزاری از همه چیز)
کودکی نابسامان و شوهرعمه ای که مدام دنبالش می دوید, رفتار آدمهایی که با آنها برخورد داشت, وضعیت اقتصادی و اجتماعی که مختصرن شرح دادم و... در شروع داستان هرچند ترجیح می دهد بمیرد اما هنوز امیدوار است و می بینیم که او پیشنهاد شرکت در مسابقه رقص را به راوی می دهد و راوی را که ابتدا مخالف بود راضی می کند که وارد ماراتن بشود. می خواهم بگویم که این ماراتن و اسبدوانی آن (که یکجور شیء شدن است) است که تیر خلاص را می زند...تیری که سر راوی را بر باد می دهد.
از این زاویه خواننده به سمت همدردی با وضعیت گلوریا سوق داده می شود کما اینکه در اکثر اظهار نظرات نوعی همدلی با گلوریا دیده می شود. اما من به شخصه از این کاراکتر بیزارم!! هم خودخواه است و هم دروغگو و بدبین و بددل و... خودخواه است چون در راه خل نهایی اش فقط خودش را می بیند و خلاص شدن خودش ...او می داند که قانون و قضاوت قانون است که مهم است (ماجرای دختر 15 ساله و شکایت مادرش از گردانندگان ماراتن و همرقصش و اظهار نظر گلوریا) ولی علیرغم آن با حل مشکل خودش راوی را به مخمصه می اندازد...در باب دروغگوییش هم که نیاز به توضیح نیست. سرجمع اخلاق گه مرغی ای دارد! دیگران برای چنین افرادی چه کار می توانند بکنند؟ هیچ کار! طفلک اون پیرزنه می گفت تا صبح می مانم تشویقتان می کنم اما این خانم زرپی جواب می دهد که ما نیازی به تشویق نداریم!! زافسرده بپرهیز که افسرده کند انجمنی را... راوی آدم ساده و خوشبین و مهربانی است اما هم منفعل است و هم از واقعیت اجتماع به دور... حالا ارتباط این دو کاراکتر با هم نتیجه اش می شود اینها:
رفتارت هرکسی را که بهت نزدیک بشود, سرخورده می کند. ببین مثلاً من, پیش از آشنایی با تو به فکرم نمی رسید که ممکن است در زندگی موفق نشوم. هرگز به شکست فکر نکرده بودم, اما حالا..
پاره ای از وقت ها از آشنایی با تو پشیمان می شوم. حقیقتش این است که من هم از حرف های یک جور و یک نواخت کسل می شوم. پیش از آشنایی با تو نمی دانستم معاشرت با آدم های سیاه دل چه مزه ای دارد.
خب دیگه, بعضی تجربه ها آخرین تجربه است!
نکته دیگر هم موافقت همگانی در دادگاه است, وقتی در انتها با احساس خواننده مقایسه شود.
همچنین نوع روایت و آن تک جمله های قرائت رای دادگاه در میان فصل ها هم جالب بود و نکته مهم دیگر که پسندیدم نحوه پایان بندی آن بود. در کل خوب بود.

شهاب الف. ۱۹۱۹ سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:53 ق.ظ

---" یک نکته از هزاران"---

نمی‌دانم با دیدن لیست زیر باید خندید یا گریست. به اندازه‌ی بازیکنان یک تیم فوتبال و ذخیره های روی نیمکت اش، تیمی از مترجمان متعهد و جان بر کف، بر آن شده‌اند که آخرین شاهکار سترگ نابغه ی جهان ادبیات را، به جامعه ی بسیار کتاب‌خوان ما، پیشکش کنند:

آخرین رمان خالد حسینی و اینک ترجمه های آن :
« و کوه طنین انداخت » با ترجمه ی مه گونه قهرمان ( نشر پیکان )،
« و کوه‌ها طنین‌انداز شدند » با ترجمه ی محسن عقبایی ( نشر بهزاد )،
« و کوه‌ها انعکاس دادند » با ترجمه ی شهناز کمیلی‌زاده ( نشر در دانش بهمن )،
« پژواک کوهستان » با ترجمه ی منصوره حکمی ( نشر نگارینه )،
« و کوه‌ها طنین انداختند » با ترجمه ی مریم مفتاحی ( نشر ؟ )
« و پاسخی پژواک سان از کوهستان آمد » با ترجمه ی شبنم سعادت ( نشر افراز )،
« پژواک کوهستان » با ترجمه شهناز مجیدی ( نشر روشا )،
« کوه به کوه نمی‌رسد!!!» با ترجمه ی بیتا کاظمی ( نشر باغ نو )،
« ندای کوهستان » با ترجمه ی مهدی غبرایی ( نشر ثالث)،
« و آوا در کوه‌ها پیچیدند » با ترجمه ی مشترک زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده ( نشر مروارید )،
« و کوه‌ها طنین‌انداز شدند » با ترجمه ی منصوره وحدتی احمدزاده ( نشر پارمیس )،
« و کوه‌ها طنین افکندند » با ترجمه ی منیژه شیخ جوادی (نشر شمع و مه)،
« و کوهستان‌ها فریاد زدند » با ترجمه ی عسل فامیلی ( نشر ماهابه )
« و کوهستان باز گفت... » با ترجمه ی دیبا داودی ( نشر حوض نقره )
« و کوهستان به طنین آمد » با ترجمه ی نسترن ظهیری ( نشر ققنوس )
و ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

سلام
به نظر من باید خندید
به تاسی از حسین یعقوبی باید گفت: نمی دانم این کتاب به 60 زبان ترجمه شده است یا نه اما می دانم شصت بار به فارسی ترجمه شده است!!!
یعنی این لیست و مشابه آن که کم نیست خودش گویای این هردنبیل بازار نشر ماست.
ولی داریم در زمینه ترجمه "عنوان" پیشرفت می کنیم!
آقا بخند
ممنون فیض بردیم

شهاب الف. ۱۹۱۹ سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ

بر اساس این رمان معروف هوراس مک کوی، فیلمی هم ساخته شده، به کارگردانی "سیدنی پولاک"، و با بازی "مایکل سارازین" به نقش رابرت و "جین فاندا" به نقش گلوریا. این فیلم که محصول سال 1969 است یک جایزه‌ی اسکار هم نصیب خودش کرده.
اگر سخت گیر باشیم باید بگوییم که عنوان صحیح کتاب حالت سوالی دارد، که می‌شود: "مگر به اسب ها شلیک نمی‌کنند؟"، که همان عنوانی است که مجله‌های معتبر سینمایی کشورمان نیز، برای نام فیلم انتخاب کرده‌اند. گرچه عنوانی که مترجم نیز برای کتاب انتخاب کرده است، چندان اشتباه نیست.

سلام
اگر فیلم را دیده اید دوست دارم بدانم برداشت تان از فیلم چه بود... بخصوص حستان نسبت به گلوریا...و اگر کتاب را خوانده اید مقایسه ای هم با کتاب
در مورد عنوان مترجم توضیحاتی داده است که قانع کننده است. در فرانسه با عنوان خلاص کردن اسب لنگ ترجمه شده است که کمی لو دهنده است اما عنوان فارسی تا آخر شما را نگه می دارد.

مدادسیاه سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:07 ب.ظ

این شد یک حرفی.
کاش جزئیات بیشتری از داستان را به خاطر داشتم و می توانستم همراهیت کنم.

سلام
ولی باز نچسبید... نمی چسبه لامصب

شهاب الف. ۱۹۱۹ چهارشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 06:40 ق.ظ

حسین عزیز؛
با سلام؛
راستش، سنت اقتباس ادبی در هالیوود، سنت دیرپایی است. کمتر رمان مهمی را می توان پیدا کرد (چه آمریکایی، و چه غیرآمریکایی) که به فیلم در نیامده باشند. آنجا، رابطه ی بین ادبیات و سینما، یک رابطه‌ی زنده و کاملا سودآور برای طرفین است.
چون کتاب "آن‌ها به اسب‌ها شلیک نمی‌کنند" را نخوانده‌ام، نمی‌توانم کتاب را با فیلم اقتباسی‌اش مقایسه کنم. فیلم را هم چند سال پیش دیده‌ام و آن‌هم فقط یک‌بار. شاید در کتاب، شخصیت "گلوریا"، شخصیت نفرت انگیزی باشد، ولی تا جایی که یادم می‌آید همین شخصیت در فیلم، ترحم برانگیز بود و حالت یک قربانی را داشت و به خصوص نوع انتخاب بازیگر دوست‌داشتنی‌یی مثل "جین فاندا" هم، مانع از این می‌شد که آدم از "گلوریا" متنفر بشود. او زنی است زیبا و افسرده، که می‌خواهد به کمک شهرت و پول، خودش را نجات دهد. یکی از اولین نماهای فیلم، تصویر اسبی بود که با شلیک گلوله از پای در می‌آمد. این اسب، می‌تواند ما به ازای شخصیت "گلوریا" هم باشد. فیلم های دهه ی شصت و هفتاد آمریکایی، متاثر از فضای آن روزهای جامعه، فیلم های تلخ و رویاگریزی بودند. و فیلمی هم که چنین شروعی داشته باشد نمی‌تواند پایان خوشی داشته باشد. آن تصویر اولیه، هشداری برای تماشاگر است که در این اثر چیزی از خوشبختی و رستگاری نخواهد دید. مجری آن مسابقه‌ی ماراتن رقص، یعنی "راکی"، مدام فریاد می‌زند که: "شاد باشید!" کلمه ی happy در انگلیسی دو معنا دارد: هم "شادی" معنا می‌دهد و هم "خوشبختی". این جمله‌ی "راکی"، مسئول مسابقه، بیش تر کنایه‌ی نویسنده و کارگردان است که یعنی: این آدم‌ها فاقد "خوشبختی" هستند. آن مسابقه‌ی رقص در فیلم، بیش‌تر شبیه به پیست اسب‌دوانی یی است که در آن، آن‌قدر اسب ها را بدوانند، تا از پا در بیایند و آن‌ها را خلاص کنند. یک‌جور بازی ء دو سر باخت است. نه خط پایانی وجود دارد و نه برنده‌ای. "هوراس مک کوی" نویسنده ی کتاب، قصد نداشته که داستانی درباره ی اسب ها بنویسد، داستان او درباره ی انسان هاست، درباره ی آدم های جامعه اش در دهه ی سی. ولی در عنوان کتاب اش، به عمد، از واژه ی "اسب ها..." استفاده می کند تا نشان دهد که در این دوران، آدم ها سرنوشتی بهتر از اسب های از کار افتاده و زخمی ندارند. در فرهنگ آمریکایی، اسب، مفهوم خاصی برای آن ها دارد. ظاهرا کتاب به شیوه ی اول شخص ( و به کمک راوی / رابرت ) روایت می‌شود، اما روایت فیلم چندان متاثر از کتاب نیست و سروشکلی کلاسیک دارد. جالب اینکه، هم کتاب و هم فیلم، در دورانی ملتهب آفریده شده اند. کتاب در سال 1935 نوشته شد که زخم های آمریکا از قضیه ی "بحران اقتصادی دهه ی بیست" و "قانون منع خرید و فروش مشروبات الکلی" و "رواج پدیده ی گنگستریسم خیابانی"، هنوز التیام پیدا نکرده بود. و فیلم هم در سال 1969 اکران می شود، دقیقا یک دهه پس از دوران سیاه "مک کارتیسم" ( یعنی دوران دستگیری و ممنوعیت فعالیت ء هنرمندان و روشنفکران آمریکایی که افکار چپ داشتند ) و دوران جنگ ویتنام و بحران روابط آمریکا با شوروی. در دورانی که "هوراس مک کوی" رمان اش را می نوشت، امیدواری و نشاط در جامعه ی آمریکا وضعیت چندان بسامانی نداشت. منتقدان غربی، "مک کوی" را یکی از بهترین نویسنده های آمریکایی در زمینه ی توصیف "افسردگی جمعی" می دانند.
پ ن 1 : در مراسم اسکار آن سال "جین فاندا" می‌توانست برای بازی در این فیلم، مجسمه ی اسکار را به خانه ببرد. ولی اعتراض‌ها و هیاهوهای عجیب و غریب‌اش در اعتراض به جنگ ویتنام باعث شد که، به رغم بازی خیره کننده اش جایزه‌ی اسکار به او تعلق نگیرد. جایی خوانده‌ام که "جین فاندا" خبرنگارهای افراطی را جمع می‌کرد و با همدیگر به سراغ سربازان آمریکایی از جنگ برگشته می‌رفتند و "فاندا" با سربازان نگون‌بخت مصاحبه می‌کرد که: " شماها خجالت نمی‌کشید روی سر مردم بی‌گناه بمب ناپالم می‌اندازید!"
پ ن 2: برای آگاهی بیش‌تر از قضیه ی "مک کارتیسم" و آشنایی بهتر با وضعیت آمریکا در آن دوران، رمان معروف فیلیپ راث را برای مطالعه پیشنهاد می‌کنم که به تازگی به فارسی برگردانده شده است، با مشخصات:
( "شوهر کمونیست من" - فیلیپ راث - مترجم فریدون مجلسی - انتشارات نیلوفر - 430 صفحه ).
(پایان مطلب).

سلام
ممنون از توجه و توضیحاتت...
گلوریا در کتاب هم ترجم برانگیز است اما قطعن در فیلم این خصلت را بیشتر دارد یکی به خاطر نفس فیلم و دیگری هم به خاطر تغییراتی که در فیلم رخ می دهد (و البته به قول شما نوع انتخاب بازیگر) این را از این جهت می گویم که چند تا نقد از این فیلم دیدم که همه به نوعی احساس دلسوزی خاصی نسبت به این شخصیت داشتند و طبیعی هم هست. در کتاب اما این قضیه (حداقل در مورد من) جور دیگری است: ضمن برانگیخته شدن احساس بر علیه جامعه ای که آدم ها رو به گوشه رینگ می برد و بعد بالا سر آدم شمارش معکوس می خواند این نکته را به ذهن می رساند که در این فرایند له شدن برخی آدما واکنش هایی از خود نشان می دهند که وضعیت را برای خودشان و دیگران سخت تر می کنند...
مثل این همکاران من که مدام از همه چیز غر می زنند و حال آدم را به هم می زنند!!
- آن صحنه شلیک به اسب لنگ در کتاب ،خاطره ای است که راوی در لحظات پایانی به یادش می آید و دلیل اوست برای شلیک...یعنی درست لحظاتی قبل از شلیک آن را به یاد می آورد.
- حس من خواننده بعد از کتاب این بود که آدم رویا داشته باشه راحت تر می تونه تاب بیاره (گلوریا رویایی ندارد یا لااقل به مرور همه را از دست می دهد)...چه بسا اگر رابرت با گلوریا روبرو نشده بود با همان رویاهایش به یک جایی می رسید! می خوام بگم در کتاب یک همچین لایه ای هم به نظر من وجود دارد.
- این نکته ای که اشاره کردید در باب فریادهای راکی در پشت بلندگو که شاد باشید بسیار نکته مهمی است... مدام تبلیغ می شود که شاد باشید اما همزمان خواسته و ناخواسته شما را به گوشه رینگ می برند!
- اگر در فیلم پیست مربوط به رقص شبیه پیست اسبدوانی است در کتاب علاوه بر این مدام توسط گردانندگان به عنوان اسبدوانی خوانده می شود که احتمالن در فیلم هم شاید اینگونه باشد... می خوام بگم نویسنده خیلی در لفافه نرفته است و به صورت شفاف این را عنوان می کند.
- پ ن 1: هنرپیشه یعنی این
- پ ن 2: ممنون رفیق

غریبه چهارشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام
؟ در مورد طرح جلد
چرا خانومه با وجود اینکه آقاهه غمگنانه و از عمق وجود دردمندش بغلش کرده به جایی دیگه نگاه می کنه طوری که انگار درد آقاهه براش مهم نیست... آیا این نشان دهنده شخصیت گلوریا نیست؟

سلام
نگاه موشکافانه ای داشتید غریبه جان
اما خداییش من نمی توانم از این تصویر که چهره این آقاهه اصلن مشخص نیست برداشت کنم که غمگنانه و از عمق وجود دردمندش چنان عملی را مرتکب شده باشد حتمن شما از طایفه نسوان هستید که چنین چشمان تیزبینی دارید

کامشین پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 07:43 ق.ظ

میله جان
کتاب را نخوانده ام اما فیلم یک جین فوندا هست که مردنش از ذهنم بیرون نمی ره. ادای راجر ایبرت را در میارم می دونم ولی لعنتی این جین هر وقت دل به نقش می داد یک جوری روج و روان بیننده را به هم می ریخت. عروسک ساز را دیدی؟ برو ببین اگر ندیدی میله.
اون اقاهه توی فیلم بامزه دیگه هم بازی کرده به نام زندگی دوگانه پیتر پرواد. اون را هم ببین. جفتش تو یوتیوب هست! وای که سینما چه گندی می زنه گاهی به ادبیات
راستی من الان یک عدد کامشین امتحان داده ام که هنوز در حال چنگ و پنچه کشیدن به امتحان های بعدی اش است!

سلام
امیدوارم که غول های مراحل بعدی را هم یک به یک یافته و به سزای اعمال ننگین شان برسانید
اما در باب فیلم دیدن که من از کهال روزگارم (بسیار کاهل)... اما سعی می کنم به توصیه شما گوش کنم. به مدد این کامنت با مرحوم راجر ایبرت آشنا شدم که جالب بود امیدوارم فک تان همیشه به سلامت باشد.
روایت روایت است چه در کتاب چه در فیلم... من روایت را دوست دارم

زنبور پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 10:50 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام میله جان
سبک جدیدی انتخاب کردی که همه داستان را حلاجی نمی کنه از جهتی خوبه از جهتی نه. از این جهت که وقتی خود آدم اون کتاب رو می خونه بدون پیش زمینه هست خوبه اما از این جهت که یک تحلیل خوب و متفاوت از کتاب رو از دست میدیم خوب نیست. در مورد اپرای شناور که خوندم یه همچین حسی داشتم. مثل خوندن پیشگفتار مولف قبل از خوندن داستان می مونه.

سلام
واللا حقیقت امر اینه که دنبال سبک جدید نبودم بلکه فکر کنم گاهی (موکداً گاهی!!) ذهنم ته می کشه که البته اینجور مواقع می اندازم گردن کمبود وقت و رجای واثق دارم که شما این راز را پیش خودتان نگه می دارید
می بینم که توصیه ام به اپرا خوانی تعدادی از دوستان را از راه به در کرده است! از این بابت خوشحالم
فکر کنم مطلب بعدی را مفصل تر بنویسم چون همین الان می خوام در موردش بنویسم. ممنون

منیر جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:34 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

سلام
آخر هفته تان خوش و خستگی تان در .
حالا با اندک نویسی در متن ما را به خواندن همه کامنتها مجبور می کنید میله آقا ؟
باشد تا سرتان خلوت تر شود
....
این نوشته ی کم اکی شما منو یاد برنامه گزینش تاپ مدل انداخت . نازنین طی یک پروسه کش دار به ترس بیهوده اش از من فائق امد و با بغض و اشک گفت که علی رغم میل من میخواد که تاپ مدل بشه . راستش نمی دونم کدوم شغل برای من مشمئز کننده تره ؟ راهبه صومعه یا تاپ مدل سال ؟
...
قرار شد به تمایل من فکر نکنه و برای رسیدن به آرزوش تلاش کنه تنها شرطش این بود که بشینیم با هم برنامه هفتگیش رو از تلوزیون ببینیم .
ظلمی که همین حالا به این دختران نوجوان میشه نمی دونم با چه شکنجه ای قابل قیاسه . مراحل انتخاب جان گیر و ترس ناکه . منتخبین هم که خب روشنه برای تبلیغ بازار مد بکار گرفته میشن . معیار پذیرش ، میزان برانگیختی نیاز هست در مشتری . اندازه ی موفقیت رو داوران نرینه مشخص می کنند . برده گی مدرن !
فهمش برای دختری که اینجا بزرگ میشه ساده نیست.
در همین لحظه که من می نویسم و در همان لحظه که میخوانید اینجا پیستهایی هست که به اسبها شلیک میشه و فیلمش از جذاب ترین برنامه های هفتگی تلوزیون خواهد شد .
....
نچندان مرتبط نویسی منو ببخشید
از سوی چراغ این خانه همیشه بهره بردم .
خانه ات روشن جناب بدون پرچم

سلام
اندک نویسی در متن هنریست که من ندارم ولذا اگر دیدید این اتفاق افتاده بدانید و آگاه باشید که... این اتفاق همینجوری رخ داده است!
...
مگر اینکه سر واقعی مان خلوت شود!
...
بچه ها قدرت بالایی برای سورپریز کردن ما دارند چون ما همیشه آنها را به چشم "بچه ها" می بینیم و یه جورایی معطوف به گذشته و آنها نگاهشان به آینده است...در هر صورت امیدوارم موفق باشد.
...
اختیار دارید
لطف دارید

درخت ابدی جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:23 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
قصه‌ی تکون‌دهنده‌ایه و بی‌شباهت با بخت‌آزمایی با رولوور در "شکارچی گوزن" نیست؛ مسابقه‌ی مرگ و زندگی.
جالبه که کتاب رو سپانلو ترجمه کرده. تا جایی که می‌دونم، قلم بدی نداره. البته، این کتاب رو ندیده و نخووندم.

سلام
تکان دهندگیش بیشتر می شود که برخی از آنها صرفن به خاطر غذا و جای خواب تن به این ماراتن می دادند!!
تصورش را که می کنم همه عضلاتم درد می گیرد!
شاعری و ترجمه چندان دور از هم نیست اما خب سپانلو چند تا ترجمه بیشتر نداره ظاهرن...

مهرداد شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

درخت ابدی اسم سپانلو رو آوردی من یاد خبر امروز انداختی .‏↳‏
گابریل گارسیا مارکز هم به فصل آخر رسید. ؛به هر حال خدایش بیامرزد ؛
طبق شنیده ها ترجمه های مارکزی سپانلو خوب بوده

سلام
ای بابا... یادش همیشه با ماست و زنده
اول صبح با ایشون شروع کردیم...
اما من ترجمه ای از سپانلو در مورد مارکز ندیدم.

مهرداد شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ق.ظ

حق با شماست .وجود نداره که شما ببینی
باتوجه به ساعتی که کامنت رو گذاشتم طبیعیست که مخ در کارایی کامل نباشه.
اما فقر اطلاعات هم قابل توجیه نمی تونه باشه . به هر حال

سلام
پیش میاد رفیق...

مهدی(معرفی کتاب) شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:48 ق.ظ http://www.bestbookss.blogfa.com

اینم شعر عاشقانه دوست داشتنی " پل الووار "
که حبیب پارسا خطاب به سارا استروک بارها در سریال مدار صفر درجه می خونه:
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم ...

تو را به خاطر عطر نان گرم ...

برای برفی که آب می شود دوست می دارم ...

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ...

ادامه دارد......
آپم لطفا تشریف بیارید و از متن کامل این شعر لذت ببرید.[لبخند]

اوهوم
این شعر رو دوست دارم

کامشین شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:06 ب.ظ

راستی برگشتم بگم به نظر من ترجمه درست اسم این کتاب می شه: مگه اسب های پا شکسته را خلاص نمی کنند؟
محض یادآوری این نکته که سال اسبه و ترجمه نعل به نعل بی معنا است

سلام
پس با این حساب همون ترجمه فرانسوی یعنی خلاص کردن اسب لنگ رو شما ارجح می دونید یعنی البته جمله سوالی رو هم منظور کردید... اما می دونی, این اسم کمی از داستان را لو می دهد...با کمی اغماض در حفظ امانت این عنوانی که مترجم انتخاب کرده خواننده را کنجکاو تر می کنه

غریبه دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام
نیازی به اختصاص دادن تیزبینی به طایفه نسوان و رجلان نیست. آن تیزبینی که میگویید برای طایفه نسوان است را من به حرف باز بودن بیشتر شبیه میدانم تا تیزبین بودن.گاهی باید بود و گاهی نبود. و البته نیازی هم به دیدن چشم ها و صورت آقاهه نیست. این طور بغل کردن مختص عزادارها و آدمای دردمنده!

سلام

شایدم بازیگر خوبیه که داره نقشش رو بازی می کنه! فکر هم می کنم که این طرح جلد از فیلمش اقتباس شده باشه ...اما به هرحال این آقاهه توی کتاب چنین حسی رو نداشت.
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد