میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من و دل تاریکی

دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.

فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.

وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...

ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.

......

روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.

از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...

راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.

نظرات 7 + ارسال نظر
منیر یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
بازم فکر کردم ماجرایی از خودتان را به تحریر رشته اید !
دلیلش هم اینه که من از ریدر می خونم بعد سر فرصت میام برای عرض کامنت .
ریدر برچسب رو نشون نمیده . با عنایت به این موضوع شاید بد نباشه که در متن هم اشاره بشه به اینکه این پیش درآمد فلان است .
پیشنهادی بیش نبود .

سلام
مهم نیست که متن چیزی که مدعی داستان یا داستانک و...است ارتباطی با نویسنده داشته باشد یا نه.
زیاد هم بی ربط به خودم نیست... قسمت اولش خاطره ای قدیمی بود و قسمت دوم هم که اتفاقی جدید است که سر مادر پیرم آمده است و البته این دو همینجوری کنار هم نیامدند و ...
در برخی متن ها نمی توان اشاره کرد.مثل همینجا...متن را خراب می کند.
تیتر گویای مسئله است.

. یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:41 ق.ظ

بالاخره کدومش؟
احیانا تمام حیوانات وحشی به اندازه آدم ها نمیتوانند خطرناک باشند... یعنی آدم رو گرگ بخوره ولی گیر نامرد نیفته...

سلام
آدمهایی که دهانشان باز است و حرص هم دارند خطرناکند...
راستش خودم هم در برخی زمینه ها این گونه ام

غریبه دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:25 ق.ظ

سلام
1.تم هر دو داستان تاریکی و ترس است. البته تاریکی در متن آمده و ترس با توجه به کلماتی مثل جوان های هیکلی و آتش به آتش گیراندن سیگار نبودن نور و چراغ و در داستان دوم موتورسوارها و کوچه ای قدیمی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد به خواننده القا می شود. جالبیش برایم پا کوبیدن بر زمین در هر دو داستان بود که در دومی پارادوکسی با نور خورشید ساخته...
2.دوستی می گفت از منظر ساختارگرایانه داستان های ایرانی دارند از تم خیانت به تم ترس و تاریکی تبدیل می شوند...
3. چندسال پیشها در یکی از شهرستان های اقوام یک عده دزد پیدا شده بودند که سوژه هایشان پیرزن هایی بود که تنها و در خانه های ویلایی زندگی می کردند. خیلی راحت وارد خانه هایشان می شدند و هرچه طلا و پول واینها داشتند به زور می گرفتند. انقدر رعب و وحشت ایجاد کرده بودند که خیلی ها آپارتمان نشین شدند و بعضی ها هم مستاجر دانشجو آوردند.

سلام
1- چشم دلمان که باز بشود همیشه پا می کوبیم!
2- هوووم خوشبختانه دیگه موبایل هست و همیشه میشه بر تاریکی غلبه کرد!
3- امنیت نوک هرم نیازهاست...لامصب داریم توش غلت می زنیم...

درخت ابدی دوشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:07 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
هردو مورد نشان از ناامنی داره و نمی‌شه گفت کدومش وحشتناک‌تره. اولی تعلیق و اضطراب داره و دومی قساوت محض که برام تعریف کردی و تنم لرزید.
یه بار با مسعود اوحدی منتقد سینما صحببت کردم که چرا ما \انر وحشت نداریم. گفت ترس ‌ها و اضطراب‌های ما واقعیه. تخیلی توش نیست. این رو تقریبا 10 سال قبل گفت.

سلام
یه جورایی میشه قضاوت کرد: اولی به صورت خاطره ای در می اید که می توان با آن تفریح نمود! اما با دومی هیچگاه نمی توان چنین معامله ای کرد. همیشه تن آدم را می لرزاند.
حرف درستیه و با همین قیاس می توان گفت که چرا ژانر "همه چی آرومه" را زیاد داریم!!

زنبور سه‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:34 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
این نوستالژی ها آدمو میبره به دوران کودکی و هی دوست داری تعریف کنی و تعریف کنی و بگی یادش بخیر.
خیلی از مطالبت رو نخوندم. برمیگردم

سلام
هی جوونی!
چیزی از دست نرفته زنبورجان

مدادسیاه سه‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام
سلام.
چند سال پیش ماجرایی مشابه دومی برای مادر من هم اتفاق افتاد. البته آن ماجرا قدری پیچیده تر و پلیسی تر بود.
میله جان به سئوالم در کامنت آدلف پاسخ ندادی.

سلام بر مداد گرامی
یادش به خیر دزدها هم یه زمانی مرام داشتند...
جواب دادم!
ذیل اون کامنتی که به نام آدلف ارسال شده بود و بعد دیگه توی دومی چیزی ننوشتم...الان همون جواب رو برای اون کامنت دومی کپی پیست کردم

ندنیک جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:14 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

منم با خیال نوشته خودت خواندم. اما خوب بود. واسه من تنبل داستان نخوون مثل خوردن زردالو اونم نوبر می موند

سلام
نوشته که از خودمه... الان وقت زردآلو هم هست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد