میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نان اووون سالها!

نان آن سالها یا نان سال های جوانی یا هر عنوان دیگری که در ترجمه فارسی برای این کتاب در نظر گرفته شده است چند چیز را در ذهن من تداعی می کند که البته هاینریش بل آخرین آنهاست و "صف" در ردیف اول!

پررنگ ترین خاطره در این زمینه مربوط به زمانی است که کودکی ده ساله بودم اما نه تو جنگلهای گیلان بلکه یک زمستان سرد در همین تهران.

مامان گفت: عصری عموت اینا میان...

جمله دردناکی بود! زن عمو نان خراسانی یا همان نان مشهدی را بسیار دوست می داشت. یکی از مناسک مرتبط با تشریف فرمایی خانواده عمو, تهیه نان مشهدی بود و این مهم البته به دوش نان آور خانه بود, یعنی من!

بابا می گفت: هفت سال اول دوران پادشاهی است, هفت سال دوم دوران بردگی است...

نانوایی مشهدی دورترین نانوایی به خانه ما بود و نیم ساعتی باید پیاده می رفتم آن هم چه مسیری؛ گردنه برف گیر, پرتگاه عمیق, غار اژدها و...می گفتند از هر سه بچه ای که به اون مسیر پا بگذارد یکی کتک می خورد چون برای کوتاه کردن مسیر مجبور بودیم از دیوار یک باغ بالا برویم و میان بر بزنیم. مشکل فقط مسیر طولانی و ادیسه وار این نانوایی نبود بلکه سرعت بسیار پایین صف آن بود که عذاب آور بود...کاسب های محل و همسایه هایی که حق آب و گل داشتند هم در کند کردن سرعت صف سنگ تمام می گذاشتند. آن روز هوا بسیار سرد بود. پاهام از نوک انگشتان شروع کرده بود به بی حس شدن و فرشته نگهبانم مدام توی گوشم می گفت عزیزدلم تو نباید بخوابی!

زن عمو گفت: ای وای نون بخوریم یا خجالت...

من که پاهام تا زانو بی حس شده بود و آب از همه سوراخهای صورتم جاری شده بود به یکباره طاغی شدم و گفتم نان را بخورید و خجالت را بکشید!!

اما خب این خودمم که هنوزم با شنیدن اسم نان مشهدی و یادآوری این خاطره خجالت می کشم بقیه که فقط مزه نان یادشان می آید.

***

واقعن به من ظلم شده...کودکی من سرشار از صف نان است اما مادرم پس از کل کل بسیار تازه رضایت داد (آن هم به نظرم زبانی و نه از ته دل!) که بعله آن ایام چند باری من هم نان خریده ام!!!! و در عین حال تاکید می کند که داداش بزرگترم این وظیفه را بسیار انجام داده است...یاللعجب! شش سالم بود یعنی در عنفوان دوره پادشاهی که همین داداش من را با راه و چاه خرید نان آشنا کرد. آن هم با پس گردنی! خداییش به من ظلم شده.

***

عکسی که در ادامه مطلب گذاشته ام برایم جالب بود...شاید برای شما هم جالب باشد.


 

 

لینک عکس: اینجا  (دوستان بلاگ اسکایی آیا شما هم در گذاشتن عکس مشکل دارید؟؟)

1-      این عکس مربوط به دو نانی است که پشت سر هم از تنور بیرون آمده و هیچ تفاوت قیمتی هم نداشته اند.

2-      به نظرم آدم اگر کارگاه تولید بچه راه بیاندازد تنوع محصولاتش تا این حد نخواهد بود.

3-      نان سنگک مرا به یاد دریاچه ارومیه می اندازد. اگر قرار است احیا شود همین امروز باید اقدام نمود چون دارد به مرزهای نان شیرمال نزدیک می شود!

4-      من همین جا به عنوان یک سینه سوخته که عمری در صف های نان گذرانده است در مورد ثبت میراث معنوی نان سنگک و دیگر نان ها به خصوص نان مشهدی یا خراسانی هشدار می دهم. نکند مانند نان لواش و چوگان و مولانا اینها را هم به باد بدهیم!! ( اینجا و اینجا به عنوان مشت نمونه خروار)    

 


نظرات 13 + ارسال نظر
boof یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:17 ب.ظ

به منم ظلم شده طوری که حالا اگر از گشنگی ملک الموت سراغم بیاید هم نمی ایستم تو صف نان. چه صف هایی هم بودند آن موقع ها. پروژه ای بود نان خریدن. چرا بزرگتره ها این طوری اند واقعن؟ شکسپیر درونم می گوید مسئله این است. بزرگتره ما انقد پول تو جیبی داشت که بتواند ما را بخرد نان خریدنش پیش کش.

سلام
البته اینا دیگه واسه ما خاطره است!! و بچه هامونم هیچ درکی نسبت به این قضیه نخواهند داشت...شاید باورشان هم نشود که صف های دو الی سه ساعته ای هم برای نان بوده است.
من غیر از نان صف شیر را هم در برنامه روزانه ام داشتم که اون هم پروژه غریبی بود! این یکی رو عمرن کسی الان درک بکنه!! یک ساعت قبل از باز شدن مغازه سوپری آدما بروند صف بکشند و آجر و زنبیل بگذارند و... تازه گاهی هم شیر نرسد به آدم

[ بدون نام ] یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:42 ب.ظ

فکرش را بکنید بچه های امروز اصلا نمی دانند صف نان چیست. راحت می پرند تا نزدىک ترین سوپر و از این لواش های مزخرف کیسه ای می خرند،. اصلا واقعا برایشان مهم است چه می خورند، مثل بقیه ی چیز ها، حاضر و اماده!
اما واقعا خودم هم هیچ خاطره ای از ان نان های معرکه ندارم، دهه ی شصت وجود داشتند؟!

سلام
من همه صف هایم را در دهه شصت ایستادم ولی دهه شصتی ها عمق و طول و عرض صف را به خوبی درک نکردند
خب الان من هم تحمل نیم ساعت صف ایستادن را ندارم و ترجیح می دهم گاهی که صفی نیست فریزر را پر کنم و... یعنی یه چیزی توی همون مایه ها

[ بدون نام ] یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ب.ظ

ببخشید کتاب بل چی شد؟

کتاب بل در پست بعدی....
این پیش درآمدش بود تا اگه کسی خواست بخواند بخواند...

سحر دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:44 ق.ظ

اون کامنت های بی نام و نشان بالا مال من بود؛ فقط محض اطلاع !!!

ممنون از اطلاع رسانی
یاد داستانهای پلیسی خوب افتادما

مدادسیاه سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:10 ب.ظ

سلام.
میله جان من یک سال زودتر از تو با سنگک شروع کردم. بعد کارم به مشهدی کشید که این روزها تخمش را ملخ خورده. اما دشوارترین تجربه ام با بربری رستم آباد(حالا شده دیباجی) در صبح های جمعه است.

سلام
سنگک در اون سن واقعن سخته ها ...پوست لطیف و سنگ داغ...نان هم اون موقع ها اندازه خودمون بود! واقعن سخت بوده... من با بربری شروع کردم. داداشم مزد پا می گرفت اما من تا بیام بفهمم چی به چیه چند سالی رو مفتی رفتم نونوایی
فکر کنم تجربه های صبح جمعه مان شبیه به هم بوده است...طرشت هم بافتی احتمالن شبیه رستم آباد شمران داشته است. نان هم ساعت 8 یا 9 تمام می شد و تا ظهر نون دیگری یافت نمی شد...یعنی نون نمی گرفتیم باید جواب چند نفر را در خانه می دادیم!!! (علیرغم این که نان ولایت به وفور در زیرزمین خانه نگهداری می شد)

که چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:14 ق.ظ http://janywalter.blogsky.com

سلام بر میله،

آقا خیلی هم قشقرق نکنید! من اینجا از مادرتون پشتیبانی می کنم که آتیش دعوا رو شعله ور کنم بخندیم دور همی

ما هم بسیار در کودکی های دور تو صف نون وایسادیم. حتا یادمه که به دفعات تو صف شهر و روستا باید وقت تلف می کردیم و آقایون بی تربیتی بودن که حضور یک دختربچه رو در صف وقی(؟) نمی نهادند.

نان سالهای جوانی رو تازگی خوندم. منتظر پستتون هستم :)

سلام بر که
حتا یادش نیست که هفته ای یک بار پله ها را از در پشت بام تا راهروی ورودی دستمال می کشیدم!! میگه علیرضا اینکارو می کرد تو شاید مثلن یه بار این کارو کرده باشی هی روزگار
خوشبختانه من گرفتن اجناس کوپنی را اصلن تجربه نکردم که اونا خودش داستان ویژه ای داشت...
اتفاقن یکی از مشکلات این صف ها بود که بزرگترها چه زن چه مرد همیشه حق ما کوچولوها رو می خوردند در ظاهر وقعی نمی نهادند اما در کل نامردمی می کردند...
تا چند ساعت دیگه آماده می شود.

مهرداد چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:20 ق.ظ

صف شیر وقتی تا ظهر میکشید و ماشین شیر نمیومد ؛همچین صفی رو تجربه کردین؟؛منتظر قطار میمونیم

سلام
صف شیر را چند سالی تجربه کردم... با کارتهای زرد و سفید (!؟ اگه درست یادم باشه) ...آفتاب طلوع نکرده دم مغازه صف می ایستادیم بعد از مدتی مغازه دار می آمد مغازه را باز می کرد و آب و جارویی می کرد و اینا...بعد ماشین شیر می آمد و جعبه ها رو می بردند پشت ویترین و شروع می کرد به توزیع...آیا می رسید یا نمی رسید...داستانی بود!
آره گاهی هم ماشین شیر اصلن نمی اومد. همه ژوکی استخونام تقصیر اون موقع است
قطار تا چند ساعت دیگه تغییر مسیر می دهد!

اعظم چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:27 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام
منم باید مثل شما میرفتم تو ف نانوائی.چقدر نان خریدن برایم عذاب آور بود.کمی که بزرگترشدم این وظیفه به برادرم محول شد.هنوزم که هنوزه وقتی همسرجان شیراز نباشن از رفتن به نانوائی اکراه دارم.در زندگی شخصیم هرگز از دخترم نخواستم وارد نانوائی بشه.اما شازده...فصل مدرسه کلی بهانه داره برای نرفتن،تابستونا از خجالتمون در میاد.

سلام
من چون پشت سریم خواهرم بود نمی شد وظیفه را محول کرد! هنوز زن و مرد حقوق برابر پیدا نکرده بودند و من تا زمان رفع مشکل نان و صف نان مشغول انجام وظیفه بودم.
من برعکس هروقت ببینم نانوایی خلوتی در مسیرم هست بدون اینکه بهم بگن که نان داریم یا نداریم اقدام می کنم یعنی رفته توی خونم که این فرصت رو نباید از دست داد!!

. یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:10 ق.ظ

خوندن کامنتها خیلی مفرح بود. واقعا سر صبحی لبخند رو نشوند رو ذهنم.

سلام
قدیم تر ها معرکه تر بود حالا با سیلی صورتمان را سرخ می کنیم...
البته کل فضای وبلاگستان این گونه است...
به هر حال نوش جانتان

درخت ابدی دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:05 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
کلا صف بستن یکی از اصول انقلابی و مکتب انتظاره. ما هم خاطرات زیادی از امر خطیر و ملال‌آور نون خریدن داریم.
ثبت ملی میراث مادی و معنوی هم چند سالیه مد شده و حالم رو به هم می‌زنه٬ هرچند غرورم رو هم جریحه‌دار می‌کنه. موندم با این همه ثبت ملی و ثبت یونسکو٬ چرا انقدر بی‌هویتیم و فقط به اقدامات بقیه واکنش نشون می‌دیم.

سلام
صف و بنیان مرصوص و ...
یعنی شورش دیگه دراومده...ثبت یونسکو به درد کشورایی می خوره که توریست پذیرند و با دل و جان می پذیرند! ما اگه این حرص و جوش رو بزنیم در حال حاضر کار بیهوده و جوگیرانه ایست از طرف دیگر آدم برایش سنگین است وقتی می بیند دیگران از همین امور پیش پا افتاده چه پولی در می آورند و یا از جنبه های غیرمادی چه برندی برای خودشان دست و پا کرده اند و می کنند...
این واکنشی بودن ما نکته قابل تاملی است...مثل آن مثال ماشین دودی که تا حرکت نمی کرد و ایستاده بود کسی باهاش کاری نداشت و به محض حرکت بهش سنگ پرت می کردند...

زنبور جمعه 16 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:35 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

آقا محبت کنید ما رو هم در صف...... نه از اسم صف هم بدم میاد. ما رو جزو مظلومین بگذارید. عشق دوران کودکیم (دوچرخه قرمز نازنینم رو عرض میکنم) در صف نانوایی دزدیدند. علاوه بر انگ بی عرضگی نفرت همیشگی از صف علی الخصوص نانوایی برای یک عمر بر روی پیشانی و ذهن من مانده است.

سلام
ای بابا ... شما دو سر سوخت شده اید در صف نان...
من بر مظلومیت شما هر جا که باشد شهادت می دهم... خیلی ها در همین صف ها به عشق زندگی شان برخورد کردند و بر شما اینچنین جفا رفت...

منیر شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:13 ق.ظ

سلام
عاشق شدن در صف نان ؟!
خب پس صف نان نبود که بگو صف جان !
....
بالاخره اشتباهی دختر دنیا اومدن این حسنه رو هم داشت . نان رو پسر باید میخرید در خانه ما مگر در مواقع جزوی ... که من باید میرفتم . از صف نان بیشتر دستهای سوخته ام یادمه . همونطوری تنوری پرتش میکنند طرف یه طفل مظلوم .
الانم دستم با بربری داغ می سوزه . البته اگه گیر بیاد .
...
نمیریم ببینیم بچه های ما پشت سر ما چی می نویسند

سلام
خیلی هم دور از ذهن نیست!
...
توی اون نسل پسر بودن زیاد آش دهن سوزی نبود
...
نه دیگه من الان دستم نمی سوزه حتا با سنگک داغ. البته قدیما سنگ بیشتری داشتند نان ها نمی دونم چرا الان کمتر سنگ بهش می چسبه! مال آردشه!؟
...
می نویسند که ما پدر مادرهای خوبی نبودیم چون حتا لذت نان خریدن را از اونا دریغ می کردیم و حاضر نبودیم به اونها میدون بدیم!!
باور کن

منیر شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:15 ق.ظ

به پیروی از برخی از دوستان و پرداختن به حاشیه عکس :

آقا اون گل روی رو میزی سرخ و زرده ؟

سلام
کسی در مورد عکس صحبتی نکرده بود اصلن!! ممنون
بله سرخ و زرده ولی رومیزی نیست! از این سفره های یک بار مصرفه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد