میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یوزپلنگ جوزپه تومازی دی لامپه دوزا


فابریتزیو کوربرا (پرنس سالینا) از اشرافزاده های سیسیل در آخرین سال پادشاهی دوسیسیل (که از ادغام دو پادشاهی سیسیل و ناپل به وجود آمده بود) است...یعنی سال 1860 میلادی...زمانی که هنوز کشور فعلی ایتالیا به وجود نیامده بود و آن منطقه را چند پادشاهی کوچک و ایالت های پاپ نشین و ...اداره می کردند و بیشتر زیر نفوذ اطریشی ها و فرانسوی ها بودند. داستان از سال 1860 استارت می خورد یعنی همان سالی که گاریبالدی و لشگر هزار نفره اش در جزیره سیسیل پیاده شدند و مقدمات اتحاد و به وجود آمدن ایتالیا پدید آمد. این از زمان و مکان داستان, که تصویر پسزمینه آن را نیز تشکیل می دهد و محور داستان بیان اوضاع و احوال آخرین سالهای شکوه خاندان اشرافی و سپس رو به افول رفتن آنها...

خواهرزاده پرنس که جوانی رشید و خوش قیافه و آلن دلون گونه ایست, دل در گرو اتحاد و گاریبالدی و انقلاب دارد. پرنس علیرغم این که می داند در اوضاع جدید قدرت و شوکت اشراف رو به افول خواهد گذاشت اما به سبب اطمینانش به پیروزی اتحادگرایان, برخلاف مصالح طبقه اجتماعی اش سرنوشت خودش را به پادشاه در حال سقوط گره نمی زند ولذا نه تنها مانع فعالیت انقلابی خواهرزاده اش نمی شود بلکه از او و راهش دفاع هم می کند.

نگاه پرنس نسبت به خواهرزاده اش نگاهی شیفته وار است و بدش هم نمی آید که او دامادش شود...درحالیکه می رفت تا همه چیز به این سمت برود, این خواهرزاده عزیز چشمش به دختر شهردار (که نمونه قشر جدیدی است که پس از اتحاد ثروتشان رو به فزونی است) می افتد و طبعن بلافاصله دختردایی عزیزش به جایگاه رفیع خواهری ارتقا پیدا می کند! پرنس سالینا در این فقره هم برخلاف انتظار و بر اساس محاسبات عددی(راستی هنوز محاسبات عددی در دروس فنی تدریس می شود؟ الان چی درس می دهند توی این واحد؟!) تشخیص می دهد که این ازدواج برای آینده منافع بیشتری دارد و...

در واقع نگاه پرنس به این دو واقعه (تغییر رژیم و تغییر معشوق) به نوعی اقدام برای حفظ وضع موجود و حتا بهبود آن و یا حداقل جلوگیری از وضعیت بدتر است...اما آیا این تلاشها در آخرین روزها ختم به خیر شد؟...

***

یوزپلنگ نشان ویژه پرنس سالینا است و بر درهای قصر و کالسکه و کاسه بشقاب و...این نشان حک شده است... و در انتهای همان دیالوگی که در ادامه مطلب اشاره می شود پرنس می گوید: ما یوزپلنگان و شیران بودیم: شغال ها و کفتارها جایگزین ما خواهند شد؛ و همگی, یوزپلنگان, شغال ها و گوسفندان, همچنان خود را معنا و مفهوم زمین خواهیم پنداشت.

مشخصات کتاب: ترجمه خانم نادیا معاونی , انتشارات ققنوس , چاپ اول 1381 , تیراژ 1650 نسخه , 317 صفحه , 1900 تومان.

 

 

 

واقعن چرا !؟

نویسنده رمان خودش از اعقاب خاندان اشرافی سیسیلی است و طبعن نگاهش هم حاوی یک جور نوستالژی نسبت به دوران افتخار و عظمت اجدادش است. او به قولی 25 سال روی این موضوع فکر کرده بود و یک سال قبل از مرگش(1958) بالاخره شروع به نوشتن آن کرد که از بخت بد اجل مهلت نداد.

تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده

این کتاب یک سال پس از مرگ نویسنده چاپ شد...تنها کتابی که نوشت و ندید... این کتاب ظرف دو سال شصت و چهار بار در ایتالیا چاپ شد و به پرفروش ترین رمان پس از جنگ تبدیل شد. در سال 1963 فیلمی از روی این رمان به کارگردانی ویسکونتی (که از قضا خودش هم ریشه در چنین خاندانی داشت) و با شرکت برت لنکستر (پرنس) آلن دلون (نگفتم!؟) و کلودیا کاردیناله (همون!!)...ساخته شد که نخل طلای کن را هم گرفت. علاوه بر اینها این کتاب در لیست های مختلفی حضور دارد که از جمله آنها همین لیست 1001 کتابیست که قبل از مرگ می بایست خواند...اصن همه اینها را گفتم که بگویم: نچ! مقبول نیافتاد!!

اگر از من بپرسند می گویم لزومی ندارد که این داستان را قبل از مرگ بخوانید...چه عجله ایست...بعد مرگ فرصت زیاد است. اما چرا؟! با این رزومه کت و کلفت که روی سنگ هم بگذارید آبش می کند چرا این کتاب به دلم ننشست؟ آیا بخاطر ترجمه اش بود؟! ترجمه کتاب بزعم من چندان چنگی به دل نمی زند و گاهی خواننده را پرت می کرد بیرون:

پرنس حال که توهمات همیشگی و بلهوسی های جسمانی دیروزش را از خاطر زدوده بود بدینسان می اندیشید و در آن لحظات غفلت, او بیش از رحمت تبرک پدر پیرونه جذب یعنی جزیی ناگسستنی از دنیا شده بود. (ص57)

بلافاصله بعد از ناهار وارد اتاق کارش شد که اکنون نور در آن به صورت مورب می تابید و تابلوهای املاک در سایه قرار داشت و دیگر او را ملاقات نمی کرد.(ص59)

اما با این وجود به نظر نمی رسد که احساس من نسبت به کتاب همه اش زیر سر ترجمه اش باشد. خود داستان به نظرم حتمن یک پرداخت دوباره می خواهد و شاید اگر نویسنده اش مهلت می یافت این کار را می کرد...

راوی دانای کل در سال 1860 روایت را شروع می کند و تاریخ ها را هم اول هر فصل قید می کند پس خیلی کج سلیقگی ست که در برخی توصیفات مثلن از موتور جت استفاده کند حتا اگر بشود توجیهش کرد که می شود. یا راوی مذکور وسط روایت با جملات کوتاه معترضه ای برخی سرنوشت ها را جلو جلو کد بدهد و بعد بالکل آن موضوع را بگذارد کنار...

آن روزها بهترین روزهای زندگانی تانکردی و آنجلیکا بود, زندگی ای که بعدها چنان ملون و گنه آلود شد که به ناگزیر زمینه اش درد و رنج بود. ولی آن موقع این را نمی دانستند و در پی آینده دلخواهشان بودند, آینده ای که بعدها معلوم شد از دود و باد ساخته شده است...(ص187)

خب آخه جوزپه عزیز این را بعد از صحنه ای می آوری که دلون چنان کاردیناله را می بوسد که لب و دهان و زبان و سقف دهانش زخم می شود و بعد ... دیگه هیچ!! یعنی فقط می فهمیم تانکردی تا سناتوری رفته بالا و مرده و این خانوم هم که با ثروتش داره زندگی می کنه (حالا یه جمله خاله زنکی هم بیاری که سی سال قبل کی با کی رفت زیر لحاف) یا نگو "چنان ملون و گنه آلود" و چه و چه یا اگه میگی مرد باش و بیا اثبات کن!! یا مثلن برخی ذهنیات پرنس را با ما در میان می گذاری درخصوص آنجلیکا و بعدش کلن هیچ... والا ما تا دم مرگ فابریتزیوی بدبخت منتظر بودیم یه جا دو خط اعتراف کنه دیدیم که نه! حالا ما باید اون دنیا کنار انهار بهشتی راه بیفتیم دنبال فابریتزیو و پیداش کنیم و ازش حلالیت بطلبیم که در موردش بد فکر کردیم! حالا پرنس هیچ! چی جوری از دل آنجلیکا دربیاریم...برای ما حرف در نمیارن اون دنیا...واللللا

 سرجمع می توانست داستان درخشانی باشد اما این که من خواندم این گونه نبود. حدس می زنم فیلم این گیر و گرفت ها را رفع کرده باشد و حضور کتاب در لیست های فوق الذکر مقداری مدیون فیلم باشد. دیدن فیلم حداقل این لطف را دارد که از چشمای کاردیناله مشخص می شود که بالاخره اون اوایل تانکردی را دوست داشت یا نداشت:

اگر از این حالت آنجلیکا (کلودیا کاردیناله!) استنباط شود که او تانکردی را دوست می داشت, راه خطا رفته ایم: او آن قدر مغرور و جاه طلب بود که قادر به فدای موقتی شخصیتش که بی آن عشقی وجود ندارد نبود؛ از این گذشته جوانی و کم تجربگی اش هنوز به وی اجازه نمی داد که کیفیات واقعی او را ارج نهد که تلفیق ریزه کاری های پرظرافتی بود؛ ولی, گرچه دوستش نمی داشت, در آن زمان عاشق تانکردی بود, که این موضوع کاملاً متفاوتی است:...(این جمله شش سطر دیگر ادامه دارد بدون این که بفهمیم چرا این موضوع متفاوتی است و چگونه می توان کسی را دوست نداشت اما عاشقش بود و اینها)

نکات و نقاط قابل توجه

داستان چند نکته قابل توجه داشت که از لحاظ محتوایی ارزشمند بودند. می دانیم که تا چند وقت قبل و حتا همین الان جنوب ایتالیا نسبت به شمال ایتالیا "کمتر توسعه یافته" به حساب می آید. پاتنام جامعه شناس آمریکایی بیست سال در مورد علل این عقب ماندگی مطالعه و سنجش انجام داد که اگر علاقمند باشید پیدایش می کنید, یکی از اولین کارهای مدون تحقیقاتی است که به سرمایه اجتماعی اشاره می کند...بحث اعتماد و... این داستان حال و هوای جنوب را خوب بیان می کند و ارتباطات اجتماعی را و یک جایی هم مستقیم می رود به سراغ علل عقب ماندگی که البته به درد ما هم می خورد...یک دیالوگی است بین پرنس و یک مقام دولتی:

سیسیلی ها هرگز نمی خواهند پیشرفت کنند آن هم به این دلیل ساده که فکر می کنند کاملند؛ نخوتشان قوی تر از فلاکتشان است؛ هرگونه مداخله بیگانگان چه بنا بر اصلیت خارجی, و چه بنا بر استقلال روحی سیسیلی باشد, خودبینی اینان را در حصول کمال آشفته می کند و با این خطر روبروست که انتظار مطلوب پوچی را در ایشان برهم زند؛ این ملت پس از این که ده ها قوم مختلف پایمالش کرد, بر این باور است که گذشته ای امپراتوری داشته است که بدان حق می دهد تشییع جنازه باشکوهی برپا دارد...

ادامه این دیالوگ هم جالب است اما آخرش را می آورم:

...ملوک الطوایفی و تهاجم بیگانگان در همه جا بوده است. ... در عین حال نتایج متفاوتند. سبب تفاوت باید در آن حس برتریتی نهفته باشد که در چشم هر سیسیلی برق می زند, که ما آن را غرور می خوانیم, حال آن که در حقیقت نابینایی است.

از نکات و نقاط قابل توجه دیگر صحنه اعتراف آخر پرنس و آن عزرائیل و لحظه مرگ ...اینها واقعن خوب بودند. فصل آخر و تاکید نویسنده بر حضور پررنگ کشیش ها هم جالب است چون اساسن این بخش را در تقابل با آن دیالوگ پرنس و پدر پیرونه آورده است...انقلاب و گاریبالدی و اتحادخواهی و جمهوری و اینا همه بر ضد اشرافیت و کشیش ها شکل گرفت یعنی این دو قشر احساس خطر می کردند...خب فصل آخر نشان می دهد که چه کسی ماند و چه کسی رفت.

نظرات 14 + ارسال نظر
فرزانه دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:48 ب.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
آقا اعتماد ما را به این لیست سلب نکنید
بنده اعلام خطر می کنم !علمای رمان خوان بنده اعلام خطر می کنم ! به داد این لیست برسید!

سلام
نگران نباشید! نظرات من به نظرات این لیست نزدیک تر است
پس اگر فتنه ای به پا شود خودم تمام قد ازش دفاع می کنم...حتا اگه بعد از آن خوانندگان پهن هم بارم نکنند!
........
از شوخی گذشته: اگر 100درصد چنین لیست هایی برای ما جذاب و قابل قبول باشد آن وقت کمی باید در دقت سنسورهای سلیقه مان شک کنیم.فکر می کنم تا ده درصد عدم رضایت برای چنین لیست پر و پیمانی قابل قبول است.

مدادسیاه دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام
این که یک تک اثر ادبی از یک نفر، آن هم از نوع رمان و نه شعر یا داستان کوتاه، شاهکار از آب در بیاید اتفاق نادری است.
نظر سیسیلی ها نسبت به خودشان من را یاد مطلب مشابهی از ابوریحان بیرونی در مورد هندی ها انداخت.

سلام
محتمل است که این اتفاق رخ دهد. تصور کنید که سلین بعد از نوشتن سفر به انتهای شب از دنیا می رفت! یا چند نویسنده دیگر که کار اولشان شاهکار بود... ولی موافقم که این شاید کمتر اتفاق بیافتد (در واقع چندتایی که در ذهنم بود را سرچ کردم دیدم قبل از اون شاهکارشان بالاخره یه کارایی کرده بودند حالا داستان کوتاه یا غیره...یکی از اونهایی که می خواستم مثال بزنم یوسا بود و اولین رمانش که همین سالهای سگی باشد...دیدم سردسته ها هست)
.......
در مورد اون قضیه ابوریحان دوست دارم بیشتر بدانم.

درخت ابدی سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:19 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
حتما یه دلیل شهرت کتاب فیلم ویسکونتی بوده و دلایل دیگه هم وحدت ایتالیا و گاریبالدی و احیانا نقش سیسیل. سیسیل تو سینما کلیشه‌های خاص خودش رو داره که زیاد از نظر تاریخی بهش پرداخته نشده.
دو گروه ممکنه یک اثر داشته باشن که شاهکار تلقی شه. نویسنده‌هایی که اولین کارشون با اقبال روبه‌رو شد و مردن و یا به سندرم کتاب دوم دچار شدن و دیگه ننوشتن. نمونه‌ی اولی آلن فورنیه‌س که مون بزرگ رو نوشت و دومی هارپر لی که کشتن مرغ مقلد ازش به یادگار مونده.

سلام
من هم حدسم همینه ولی چون فیلم را ندیده ام قاطع نگفتم این را... البته استقبال از کتاب در ایتالیا قبل از فیلم را یک طرف باید بگذاریم و قرار گرفتنش در لیست 1001 را طرف دیگر... برای دومی به نظرم فیلم تاثیر قطعی داشته است.
........
با قسمت دوم که کاملن موافقم و یه چیز جالب: من هیچ چیزی در مورد آلن فورنیه و مون بزرگ نشنیده بودم...مطلقن هیچ...اما دو سه سال قبل این کتاب رو خریدم شاید به خاطر مهدی سحابی و نشر مرکز...الان که اسمشو آوردی خوشحال شدم فکر کنم یه بار بیشتر چاپ نشده چون یه جورایی ته انباری بود و با سی چهل درصد تخفیف گرفتمش! دفعه بعد می گذارمش توی انتخابات!!

مهرگان سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:58 ب.ظ http://mehraeen.blogsky.com

اما آیا؟!!!چه خواهد شد؟ ....
ینی بهتر از این نمیشه کنجکاوی مخاطب رو بر انگیخت! شبیه انگیزش برای تشویق دیدن ادامه ی یه سریال تلویزیونی!
فلذا ما هم ادامه مطلب رو خوندیم . نکات ارزشمندش به ویزه نکته اول که برای ما هم مصداق دارد بشدت قابل توجه و جالب بود .

سلام
بیشتر به تیزرهای تبلیغاتی شبیه شد! اگه به همین ترتیب ادامه پیدا کنه به جایزه گذاشتن هم می رسم
فلذا خوب کاری کردید

تبسم سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:07 ب.ظ http://shenamiannoor.blogfa.com

ببخشید شما بجز این وب ، وبلاگ دیگری دارید، اگر بله ممکنه آدرسشو بدونم؟ دوست دارم تحلیل شما رو از زندگی معمول بدونم.

سلام
نه! توی همین هم مانده ام واقعن...
تحلیل؟؟؟! من که فقط زندگی معمول رو انجام می دهم
ولی خب گاهی لابلای همین مطالب یه گریزی می زنم
ممنون

مدادسیاه سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام دوباره
ابوریحان کتابی دارد به اسم مال الهند یا "تحقیق مال الهند"که رهاورد سفر او به هندوستان است. این کتاب یکی از منابع معتبر هند شناسی است. به رغم این که دوره ی ابوریحان دوره ی شکوفایی علم و دانش در هندوستان است او زوال و انحطاط فکری مردمان آنجا را پیش بینی کرده و دلیلش هم از جمله این است که می گوید هندی ها فکر می کنند همه ی دانش بشری را در اختیار خود دارند و بی نیاز از یادگرفتن از دیگرانند. یادم است می گوید علمای هندوستان پس از اطلاع از سواد و آگاهی اش از او می پرسیدند معلمش کدام دانشمند هندی بوده و باور نمی کرده اند که آموخته های او از کسانی به غیر از خود ایشان باشد.

سلام
ممنون

منیر پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:47 ق.ظ

سلام
لیست کتابهایی که نباید بخوانم من هم خوب داره پر میشه .

چه ترجمه سختی !
اما این پست خواندنی است . مفید فایده ...
...
دنبال کفار کنار انهاز بهشتی نگردید استاد تشریف ببرید یه توک پا دوزخ
...

سلام
زیاد مطمئن نباش! چون ممکنه بعدها به اشتباه همین لیست را برداری ببری کتابفروشی
اون موقع من مسئولیتی قبول نمی کنم
و اما در باب جمله آخر باید عرض کنم که فی الواقع من از دوزخ باید مرخصی بگیرم یه توک پا بیام اونور جهت اخذ رضایت!

ملیکا پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام، روز بخیر !
شاهکار ادبی واحساسی بود؛ توصیفات اشخاص ،مکان ها و رویدادها دقیق و زیبا بود .من از خووندن کتاب لذت بردم دنبال فیلمش هم هستم .

سلام
روز شما هم به خیر و خوشی و شادی... منتظر نظرتان بودم، چون فکر کنم تا شعاع چند کیلومتری ما کس دیگری این کتاب را نخوانده است! نظر شما در مورد آن مرد قرمزپوش که مثلاً عزرائیل بود چی بود؟! من اون قسمت رو خیلی پسندیدم.
..................
منم که نظرم در مورد کتاب و شاهکار بودنش با شما اختلاف داره بدم نمیاد فیلمش رو ببینم.

کهکشان پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:28 ب.ظ http://galehje1234.blogfa.com

من که فعلا خودمو درگیر یه مطالعه بزرگ کردم...کتاب سیزده جلدی تاریخ ویلدورانت...تازه هم صفهه پنج جلد اولم...

سلام
همت عالی مستدام!

دایناسور جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:07 ب.ظ

سلام به میله بدون توقف عزیز

سلام
امان از ملال! یه قول سلین: تمام مدت یه گوشه ایستاده و آدم را زیر نظر دارد، باید وانمود کنی که سرت به کارت گرم است. به هر قیمتی که هست، وگرنه مخت را یک لقمه ی چپ می کند.

ادم جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 ب.ظ http://2adam.blogfa.com/

سلام شرمنده که دیر جواب دادم. راستش کلا پست خانه جدید ترسهای جدید را برداشتم چون به نظرم خصوصی تر از آن آمد که در لابلای نقد کتابها و رمانها بگنجد. من ممنون هستم از شما که به یادم بودید و هستید و به من سر می زنید. خوبی و حسن حضور و نوشتن در نت، یافتن دوستان مجازی و همیشگی مثل شماست.
من وبلاگ شما را می خوانم و چون اطلاعاتم درباره همه کتابها و رمانهایی که معرفی می کنید کامل نیست، به خودم اجازه اظهار نظر ندادم. باز هم خوشحالم از آشنایی با شما و اینکه می دانم گاه به وبلاگ من سر می زنید.

سلام
اختیار دارید....
ای بابا غصه کامل نبودن اطلاعات را نخورید...خود من کلاهم در این زمینه پس معرکه است...راحت باشید.
ممنون

ملیکا یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام
"مرد قرمزپوش"!؟ یادم نیومد،ولی موقع مرگ پرنس ،اون بانوی جوان با لباس سفری که زیبایی شرارت آمیزی داشت که همیشه خواهانش بود و برای بردنش می آمد ،جالب بود.
درمورد اون "ملون و گنه آلود""هم در بخش آخر در رابطه با سناتور تاسونی (هر چند خیلی کوتاه ) اشاره می کند
در ضمن همین سناتور وقتی احساس تانکردی را به کونچتا با خاطراتی که گفته بوده بیان می کنه هم دوست داشتم .

سلام
منظورم از مرد قرمزپوش همان بانوی قهوه ای پوش با لباس سفری و زیبایی شرارت آمیز بود! من با این توصیفات می گفتم جالب بود فرق داشت تا شما به این موضوع اشاره می کردید... اما در مورد اون جمله سناتور همانطور که در متن گفتم این یک جمله کوتاه واقعن کفایت نمی کند در قبال آن پیش آگهی های شداد و غلاظی که در وسطای کتاب می کند؛ به نظرم رسید نویسنده می خواسته بعدن شرح و بسط بیشتری در مورد روابط تانکردی و آنجلیکا بدهد اما بعد یا پشیمون شده یا وقت نکرده و اجلش رسیده!
در مورد اون خاطراتی که برای کونچتا تعریف می کند...اگر راست بود حسرتبار بود! ولی به نظرم شیطنت بار بود این خاطره گویی...
ترجمه اش چطور بود؟

ملیکا سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام
البته من مثل شما دقیق و کامل فهمیدنی ،نمی توونم بخوونم ولی سعی می کنم !در مورد ترجمه هم بعضی جاها آدم کلافه می شد .

سلام
شکسته نفسی در کامنتدانی مختص بنده است لطفن تجاوز نفرمایید...
نمی دونم چرا اخیرن کتابها فاز نمی دهند و ترجمه ها روی اعصاب می روند! کتابهای جدید چاپ را نمی گویم کتابهایی که اخیرن می خوانم مد نظرمه...قدیما به این سرعت و راحتی کلافه نمی شدم.

درخت ابدی شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:26 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
چاپ اول کتاب فورنیه سال 68 و با عنوان «دوست من٬ مون» به همت کتابسرای بابل منتشر شده بود. من همین چاپش رو دارم. نشر مرکز ناشر بعدی‌شه.

سلام
اوهوم ممنون... حتمن به زودی خواهمش خواند...به شرط حضور پرشور در انتخاب!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد