میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

من و دریا و مرتضی و فتانه و مبصر و یوسف و دیگران!

آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت. شاید حالا این طور به نظر می رسد. یکی از مقولاتی که مرا غرق در آرامش می کند همین دریا است, نه این که فکر کنید چون حالا مطلب بعدی در مورد این اثر جان بنویل است چنین می گویم...نه! هیهات که من جوگیر شده باشم, هیهات! هرچند آرامش دریا همراه با شیر مادر درون من تزریق نشده است اما مسئولین مدرسه راهنمایی ما این بارِ بر زمین مانده را برداشتند و آن را چنان تزریق کردند که هنوز مزه اش زیر زبان من است.

مدرسه ما, مدرسه خاصی بود. این را از کنکور ورودی و مصاحبه اختصاصی و جداگانه با دانش آموز و والدین می شد فهمید. ما گزینش شدیم تا در کنار فرزندان مسئولین رده بالا روی یک نیمکت قرار بگیریم و روز اول مهر قاضی القضات آن سالها در آغاز سال تحصیلی بیاید برای ما سخنرانی کند. یادم هست که همان روزهای اول تمام مدرسه سیاه پوش بود و این البته برای ما در آن سالها امری کاملن عادی بود؛ زندگی های ناتمام باعث شده بود همه نسبت به مرگ احساس قرابت کنند.

پارچه های سیاه مربوط به اردویی تابستانی بود که در آن, یکی از معلمان در دریا غرق شده بود. همان روزهای اول یادنامه ای در سوگ آن معلم جوان (که البته ما کلاس اولی ها ندیده بودیمش) به دستمان دادند. نوشته هایی بود که همراهانش نوشته بودند. سوزناک بود اما سوزناکی اش مشخصه اصلی اش نبود...وحشتناکی اش بود. راویانی که از به دریا زدن های بی نتیجه شان برای پیدا کردن معلم نوشته بودند, از انتظار, از تاریکی... راویانی که نامردی نکرده بودند و از دیدار جسد بازگشته از آب پس از چند روز با جزئیات تمام!! برای ما نوشته بودند. از میزان بادکردگی از وضعیت چشم ها و ... نام معلم چه بود؟ یک اسم هم برای او بگذاریم, مرتضی...مرتضای بیچاره. در یادنامه اصرار شده بود که حتمن موارد مازوخیستی گنجانده شود...دهه شصت بود...می طلبید. ما هم می خواندیم و موهای زائد بدنمان فر می خورد.

کودک بودیم و با کمی ارفاق نوجوان. مثل این اواخر, در مدرسه مسابقه ای شکل گرفت در زمینه این که چه کسی بیشتر مرتضی را دوست داشت...چنان به پهنای صورت گریه می کردیم که...حیف که گوشی و تبلت و این حرفها نبود تا ثبت کند...حتا یوسف هم نبود که بر ما خرده بگیرد. احساس مصیبت در خون مان بود.

نمی دانم این تمرین ها باعث شد به سطح فعلی برسم یا این که اشک ریختن آن هم به پهنای صورت از آپشن های کارخانه تولیدکننده بود؛ هرچه بود الان به قهرمان فامیل در عرصه حضور در مراسم ختم تبدیل شده ام... بس که دلنشین در این مراسمات گریه می کنم و این را در چشمان صاحبان عزا بارها دیده ام.

اوووف...آن وقت ها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت!!

آنچه مرا به اینجا کشاند خوابی بود. توی آن خواب در عالم رویا ... مبصر آن سال مان مُرد! باور کنید. دقیقن مبصر کلاس بود که مُرد در همین خواب دیشب من. بس که این روزها مشتقات فتانه و مبصر در ذهنم رژه رفته اند. حالا همه اینها را بگذارید کنار جمله بعدی که می خواهم در آن از شما بخواهم که بروید به ادامه مطلب تا در انتخابات کتاب بعدی شرکت کنید! لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد.

***
پ ن: جملات ایتالیک برگرفته از کتاب دریا اثر جان بنویل می باشد.

 

 

 

تابستان در بادن بادن   لئونید تسیپکین

سوار قطاری روزرو بودم, ولی زمستان بود - اواخر دسامبر, چله ی زمستان- وانگهی قطار سمت شمال- به طرف لنینگراد- می رفت – پس آن سوی پنجره ها به سرعت تاریک می شد – چراغ های پرنور ایستگاه های مسکو به سرعت به چشم می آمد و انگار دستی نامرئی آن ها را پراکنده باشد, دوباره, از نظر ناپدید می شد ...

تابستان در بادن بادن رمانی است با دو روایت موازی: یکی در شوروی دهه 1960 رخ می دهد که در آن لئونید تسیپکین با قطار عازم لنینگراد است تا همچون همیشه به دیدار مکان های زندگی و فعالیت ادبی داستایوسکی برود؛ و دیگری در آوریل 1867 رخ می دهد که در آن فیودور داستایوسکی که به تازگی با آنا گریگوریونا ازدواج کرده, به آلمان می رود.  این اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد.

داستان همیشگی  ایوان گنچاروف

در یک روز تابستانی همه اهالی خانه آنا پاولونا آدویوا, صاحب ملک کوچکی در دهکده گراچی, از خانم خانه گرفته تا باربوس سگ نگهبان, از صبح خیلی زود برخاسته بودند. اما آلکساندر فیودوریچ بیست ساله, یگانه پسر آنا پاولونا, در خواب عمیق جوانی فرو رفته بود...

داستان همیشگی یا "داستان معمولی" اولین اثر ایوان گنچاروف خالق شاهکار ابلوموف است که در سال 1847 آن را نوشته است. ابلوموف را بسیاری از بزرگان ادبیات روسیه و جهان ستوده اند ... این اثر هم به روسیه تزاری قبل از دوران رفورم می پردازد.

گارد سفید  میخائیل بولگاکف

بزرگ, بزرگ و مهیب بود آن سال؛ هزار و نهصد و هجدهمین سال پس از میلاد مسیح و دومین سال پس از انقلاب اکتبر. تابستان غرق در آفتاب بود و زمستان مدفون در زیر برف و در پهنه ی آسمان در بلندایی غریب دو ستاره معلق بودند: ستاره ی شامگاهی زهره- ستاره ی چوپان- و سوسوی سرخ و لرزان مریخ.

گارد سفید یکی از آثار رمان نویس و نمایشنامه نویس برجسته روس میخائیل بولگاکوف یا همان خالق شاهکار مرشد و مارگریتا ست. این اثر همانطور که از نامش پیداست و در پاراگراف اول نیز عنوان شده است در زمان جنگهای سفید و سرخ ها پس از انقلاب اکتبر جریان دارد.

نظرات 43 + ارسال نظر
فرزانه سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.befar.blogsky.com

سلام
همه چیز فراهم است تا بگویم مرگ هم مرگ های دهه شصت ... خوب این نوستالژی دهه ی کودکی و نوجوانی تا را غرق و یا اصطلاحاً خفه نکند ولمان نمی کند.
حالا نمی دانم چرا این همه با حسرت هم ازش یاد می کنند بعضی ها ؟ چیه آخه ؟ من حتی حاضر نیستم یک سال برگردم عقب ...
از این کتابا به نظرم تابستان در بادن بادن حال و هوای بهتری دارد

سلام
من که حاضرم چهل سال برگردم عقب این دنیا حاضر نیست
این البته به دلیل خوبی اون دوران نیست چون به قول یکی از راویان یکی از کتابهایی که خوندم (مادربزرگت را از اینجا ببر- سداریس) زندگی سگ های این زمانه به کودکی ما از برخی جهات شرف داشته است
من گاهی به نظرم می اید که مثلن آرامش بیشتری آن زمان وجود داشت اما این فقط به "نظر" می آید...گذشته به دلایل دیگری به آدم احساس آرامش می دهد.
...........
تابستان در بادن بادن 1

مهرداد چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:01 ق.ظ

سلام‏↳‏
به هر حال نسل دهه شصت و حقیقت داستان همیشگی سوختگی و برشتگی؛به نظر من جدا از آنکه برای همه بخشی از کودکی زیباست دلیل استقبال این روزای نوستالژی ها هم به خاطر فوق العاده بودن آن روزها نیست و تاحدودی دلیلش فوق العاده بد بودن این روزهاست.‏‏‏↳؛
‏↳‏

لحن و شیوه پاراگراف اول داستان همیشگی شباهت زیادی داره به جنگ و صلحی که در دست دارم. پس دوستش دارم و انتخابش میکنم.

سلام
این دلیل شما هم یک دلیل خوب است.
روانشناس ها گاهی می گویند که دلیلش آرامشی است که انسان در رحم مادر در ایام جنینی دارد است...وقتی از آن محیط امن و آرام جدا می شود مدام ونگ می زند...حالا بلافاصله آغوش مادر هست که کمی باز آرامش بخش است اما به مرور این محیط و این فضا دور و دورتر می شود و آن غم دورماندگی و نوستالژی شدید و شدیدتر و بدین ترتیب برخی جهت کسب آرامش گاهی چشمانشان را می بندند و سفری به ان سرزمین غیرقابل دسترس می روند!
.........
ممنون از رای
داستان همیشگی 1

سامورایی چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:39 ق.ظ http://samuraii84.persianblog.ir/

دریا و من چقدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست...
جالب اینجاست من دوران دبستانم را دهه شصت گذراندم اما هیچ چیزش را به یاد ندارم، شاید چون همیشه در سفر بودم و هر سال یک شهر و یک دبستان را تجربه می‌کردم...
راستی چقدر آرامش پشت سر گذاشتیم و دریغ از یک جو از آن که الان به دادمان برسد.

سلام
من هم همین به ذهنم آمد اما بلاتشبیه بعدش به ذهنم رسید دریا اگر زبان داشت حتمن وقتی که دلگیر می شد می گفت درونمان خودمان را کشته است و بیرونمان دیگران را...کدام آرامش و قرار
حالا نمی گم در مورد جیش و اینا چی می گفت
جالب اینجاست که شما با این همه جابجایی در زمان دبستان و جنگ به یاد آرامش آن زمان دریغ و حسرت می خورید.
به کجا می روی ای روزگار...

سمره چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام
من مطابق اوضاع پیشین دارم کتاب موجود در دستم را می خوانم
داستان همیشگی
اگردرانتخابات مفیداست مرقوم فرمایید

راستش ازمکالمه قهرمان داستان و عمو ش گاهی به عمیق ترین ودورترین فکرها میرسم و بیشترش عمیق ترین لبخندهارو_نه دروغه_بلندترین قه قهه ها رو سرمیدم ...چقدرچیزهایی که گفته شده درداستان دراعماق ذهن ما جریان داره

سلام
چرا مفید نباشد...حتمن مفید است
و الان با این خبری که شما دادید که حتمن
.......
داستان همیشگی 2

امیر چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام میله جان
فغان و امان از دهه شصت!
نمیدونم منه هفتادی، بیست ساله دیگه، چقدر احساسم نسبت به زمان و مکان بچگیم شبیه مال شما باشه، فقط میدونم شاید تیتیش تر از خاطرات شما باشه!

میشه مرشد و مارگاریتا رو دوست داشت و به بولگاکف رأی نداد؟حتی اگه گزینه مورد نظر دوران شیرتوشیر جنگ داخلی روسیه رو روایت کنه؟
بله خوب چرا نشه؟!
توی کتاب فروشی حتما سراغ رأیم رو خواهم گرفت:تابستان در بادن بادن

سلام بر معلم جوان
زیاد متفاوت نخواهد بود
البته این به آن معنا نیست که مسابقه کی از کی سوخته تره از رونق افتاده باشد...نه...این مسابقه همیشه در جریان است
........
رایتان ترسترام گونه بود
راستی بالاخره تریسترام را خواندید؟ تا انتها
ممنون از رای
تابستان در بادن بادن 2

سمره چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام
میله میله یه چیزی بگم؟
من با این انتخابات کتاب یه چیزایی یادگرفتم
قبلش البته بگم در راستای گربه وگوشت و...اینهاست
اما
نکات من
1_اگرگزینه ها صحیح باشند اجباردرانتخاب یک گزینه زیانی نخواهد رساند (ازسمت منفی هم شاید سودنمی رساند)
2_اگر شرایط مناسب باشد انتخابی هم در کارنباشد نتیجه قابل قبول است 3_گمانم شناخت یک گزینه بیشتراز انتخاب ازبین گزینه های بیشتر درسودبخشی نتایج موثراست
و....
البته شورای نگهبان میله ای حرف نداره
دقت داشته باشید که من مجبورترین رای دهنده میله ای هستم و درراستای توجیه شرایط خودم نتیجه گیری کردم فقط خواستم خستگیتان دربیاید

سلام
1- با توجه به این که همه گزینه ها در کتابخانه من موجودند لذا همه گزینه ها صحیح هستند! و شما بابت رایی که می دهی ماجور می باشید...همه تان...در واقع این رای شما به اصل وبلاگ است
2- بسیار فلسفی است و به رشته درسی شما من ارادت دارم
3- قطعن همین طور است و بعضی از گزینه ها برای خودم شناخته شده هستند اما عمر دست من نیست و معلوم نیست که آیا می توانم همه کتابهای کتابخانه خودم را بخوانم یا نه...لذا وقتی مشخص نیست بهتر است که من بین آنها فرقی نگذارم! و بگذارم به روش دیگری آنها انتخاب شوند که آن دنیا پیش نویسندگانشان سربلند باشم و جای گله گی نباشد همش که نمیشه به سودبخشی این دنیا فکر کرد! به سوالات دوستان در زیر درختان بهشتی هم می بایست اندیشید
...
امیدوارم دبیر شورای ما نیز عمرش دراز باشد
لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین این هم برای رفع خستگی شما
ممنون

فرواک پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:47 ب.ظ

و اگر دریا خواهرت باشد -و البته هست- ابن حرف را که درونمان خودمان را و ... به همراه هزاران هزار حرف دیگر بارها بهت گفته است.

سلام
دریا هم با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته است...

امیر پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:58 ب.ظ

رایم رو نیافتم.
بجاش گردن زنی ناباکوف رو گرفتم با یه کتاب از دینو بوتزاتی.
حداقلش حالا مجبورم یه نگاهی به آرشیوتون بندازم ،
هم بخاطر گردن زنی و هم بخاطر "پرنده ی خارزار"ی که دست دومش مفت بود ولی ترسیدم منو با سندرم "خمیازه وقت مطالعه" ای دچار کنه که با "تریسترام" و "طبل حلبی" گاها دچارش می شدم. پس دومی رو نگرفتم!
اما تریسترام محترم تر از آن بود که رفیق نیمه راه باشم!
...
راستی خبری از اروین یالوم تو انتخابات نیست! نمی خواد شرکت کنه؟

سلام
اگر با تریسترام دچار سندرم خمیازه شدی باید بگویم که با خریدی که کردی روزهای بسیار سختی در پیش خواهی داشت! مورد داشتیم طرف در مراسم دعوت حق را لبیک گفته و خودشو جای اعدامی جا زده که زودتر خلاص بشه
هنوز بوتزاتی رو تجربه نکردم.
رایت کتاب واقعن گمنامیه ولی حدسم اینه که خوبه
آره یادمه که قول دادم یکی از کتاباشو بخرم

مدادسیاه پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام
عجب فضای پست مدرنی دارد این پست و نظرات داده شده.
هیچ کدام از گزینه ها را نخوانده ام. با این وجود گنچاروف.
راستی آن "ولی" بین «سوار قطار روزرو بودم» و «زمستان بود» در تابستان در بادن بادن معنی اش چیست؟ و در جمله ی گارد سفید مگر دومین سالگرد انقلاب اکتبر نمی شود 1919؟

سلام

در مورد ولی: چون می خواهد تاریک بودن هوا را توجیه کند...آن سوی پنجره قطار هوا تاریک می شود و قطار آن طور که ذکر کرد روز رو است پس "ولی زمستان بود" لازم است تا زود تاریک شدن هوا توجیه شود.
در مورد انقلاب اکتبر: ایراد شما درست است اگر می گفت دومین سالگرد...اما اگر بخواهیم توجیه کنیم باید روی تفاوت دومین سال و دومین سالگرد مانور بدهیم و بگوییم سال 1917 می شود اولین سال انقلاب و سال 1918 می شود دومین سال انقلاب...این جوری قابل توجیه می شود. البته شاید اگر به اکتبر پس از کلمه انقلاب اشاره نمی کرد بهتر قابل توجیه بود چون بین فوریه و اکتبر خودش تقریبن یک سال فاصله است
..............
داستان همیشگی 3
ارادتمندیم قربان

پروین جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:21 ق.ظ http://nahayatenoor.blogfa.com

این که احساس مصیبت در خونِ کسی باشد ، در مملکت ما خیلی ربطی به دهه ی شصت و هفتاد و پنجاه و اینها ندارد . ژن مصیبت زدگی ، قدمتش در این سرزمین اهورایی (!) دیرینه است . پرویز دوایی هم که متولد 1314 است ، وقتی می نویسد بعد از دیدن عزاداریهای دلخراشِ خانواده ( در سن هفت سالگی) در مرگ پدر ، دیگر همیشه از مرگ و عزاداری هراس داشته ، همانقدر مصیبت را میشناسد که باورمندانِ مرگ مرتضی .

راستی دلیل خاصی دارد که انتخابات کتابِ این سری ، همه شان گوشه چشمی دارند به ادبیاتِ سرزمینِ " برادر بزرگ"!؟

رای ما هم عجالتا تابستان در بادن بادن.

در ضمن کتاب مقاومت را هم خریدم . یعنی از اختیارات قانونی ام در رفاقت با یکی از دوستان استفاده کردم و ایشان به نیابت از من ، قدم رنجه فرمودند جلوِ دانشگاه و برایم از یکی از کتابفروشیهای آنجا ( که اسمش را نپرسیدم) ، دسترنج جناب فوران را ابتیاع فرمودند ، تا روز یکشنبه به دستم برسانند .

سلام
با بخش اول کامنتتان موافقم و دقیقن همین مد نظر راوی هم بود و این را با انتخاب اسم مستعار معلم به نوعی نشان داده بود که نظرش در مورد نسل های بعدی هم همین است. احساس قربانی شدن و قربانی بودن و مظلوم واقع شدن یک لذت خاص خودش را دارد که بله قدمت دیرینه ای هم دارد و فکر کنم این مسابقه کی از کی سوخته تره حالا حالا ها با جذابیت ادامه خواهد داشت.
....
کاملن اتفاقی بود اما خودمم لبخند می زدم راستش انتخابات رو دارم منطقه بندی پیش می برم.قبلی اروپای غربی و به طور خاص بریتانیایی ها در گزینه ها بودند و قبل تر از آن آمریکای جنوبی...حالا اروپای شرقی (به طور خاص روسیه) و انتخابات بعدی آسیا و بعدتر آمریکای شمالی...پس می بنید که هیچ شائبه ای در کار شورای نگهبان ما نیست.
...
بابت مقاومت خوشحالم...امیدوارم که لذت ببرید و پست های مربوطه را نیز پربارتر نمایید با نظراتتان. دوستان به سلامت باشند
.............
ممنون از رای
تابستان در بادن بادن 3

مهرداد جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:40 ق.ظ

جالب است؛↳‏
شما هم به رمز و رموز این بازی ها پی بردید؛ و بحثی از سلسله مباحث مورد علاقه همه قشر جامعه ما رو مطرح کردید تا فضای انتخابات کتاب گذشته تکرار نشود.جالب است که از راننده تاکسی تا روشنفکران عزیز ما همه احساس میکنند در این باب حداقل بقچه ای حرف و نظر و گلایه و راهکار دارند.البته حقیر هم اعتراف میکنم که خوب جبر گونه در مسیر جریان سازیتان قرار گرفتم.

سلام
پی بردن به راز و رمز بازی ها ...بعید است...بعضی بازیها مثل آب بر ما ماهیان محیطند و یه جورایی قابل احاطه و درک تمام زوایای آن نیستند...اما تجربه انتخاب کتاب گذشته و انتخاب کتاب دریا با حداقل آرا من را به فکر فرو برد و هنوز فرو رفته هستم فرورفتنی واقعن برخی اتفاقات واقعن عجیب بودند و هنوز عجیبند. اتفاقن به سبک تاکسی نشیان (یک واژه ای خودم داشتم تحت عنوان تاکسیشر که بسیار دوست می دارمش!) دیشب بقچه ام را باز کردم و این بار بیشتر روی واکسیناسیون مانور کردم! من حاضرم برای واکسینه کردن وبلاگم هر ریسکی را قبول کنم تا از خطر بزرگتری پیشگیری کنم.

danial جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام من به دنبال یک رمان فرانسوی هستم که هیچ اطلاعاتی ازش ندارم به جز اینکه میدانم این کتاب داستان دخترکی است که به دلایلی از خانواده اش دور شده و در شرایط بسیار سخت در منزل یکی از اقوامش زندگی میکنه.
و حدودا 120 صفحه هم هست این کتاب حدود سال 1364 تو ایران ترجمه شده وجود داشته میخواسم ببینم میتونین مشخصات این کتاب رو به من بدین مثلا نام نویسنده و یا اسم کتاب.
خیلی خیلی مهمه برام.
لطقا پاسخ من را بدهید ممنونم.

سلام دوست عزیز
واقعن سخته با این اطلاعات محدود پیدا کردن کتاب مگر این که کسی آن را خوانده باشد و در ذهنش مانده باشد. در بایگانی ذهن من در ده سال اخیر موردی یافت نشد که به این اطلاعات قابل تطبیق باشد.
از دوستان دیگر هم بپرسید شاید پیدا شد. از لینکهای وبلاگ به سراغ مداد سیاه و معرفی کتاب فرانک هم بروید.

raha جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:11 ب.ظ http://asentrayeman.persianblog.ir

سلام...رای من داستان همیشگی...

سلام بر شما
ممنون
داستان همیشگی 4

ص.ش جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:00 ب.ظ http://radefekr.blogfa.com

من ولی خیلی دریا و اقیانوس را دوست دارم ولی مادر به شدت هراس دارد!
خدا جمیع رفتگان را بیامرزد.نمیدونم چرا یاد فیلم درباره الی افتادم!
رای من گزینه آخره!
یه نویسنده کشف کردم دارم اثار اونو می خونم. درموردش می نویسم..
آفرین بر شما و پشتکارتان. احسنت! افرین..( به لهجه احمد ابادی بخونید)

سلام
من هنوز اقیانوس ندیدم
اوه اوه...درباره الی رو هم ندیدم هرچند می دونم داستانش رو
نویسنده مکشوف تان رمان نویس است؟! خواهم خواند.
ممنان بابت تشویق
...........
گارد سفید 1

danial جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام ممنونم ازت
میشه خواهش کنم اگر کسی رو سراغ داری که احتمال میدی ممکنه بتونه کمکم کنه ازش سوال کنی و به آدرس ایمیلم پاسخ بدید؟خواهش میکنم این تنها آرزوی نامزده منه و ممکنه تا چن وقت دیگه از دنیا بره و دوس دارم این آرزوشو برآورده کنم و این کتابو بش برسونم که براش ارزشمنده.
خواهش می کنم.

سلام دوست عزیز
امیدوارم که نامزدتان 120 سال زنده بماند و در کنار هم زندگی کنید و به این ایام و خاطراتش لبخند بزنید. توصیه من به شما این است که زیاد سخت نگیرید چون همه ما (شما و نامزدتان بعد از 120 سال) در هنگام مرگ آرزوهایی داریم که غیر قابل دسترس است مثلن پدر من در بستر مرگ به خود من گفت که من می میرم و ازدواج پسرت را نمی بینم (نوه پسری ارشدش بود) خب واقعن از دست من کاری برنمیومد چون پسر بزرگه من 5 سالش بود! و اگر به سبک قدیمی ها آستین بالا می زدم و یک عروسی ترتیب می دادم یحتمل پدرم می گفت من می میرم و ازدواج پسر دیگرت که همه می گویند شبیه ترین فرد به پدربزرگش است را نمی بینم...خب این یکی را واقعن کاری نمی توانستم بکنم چون آن موقع پسر کوچکو شش ماهه بود... می بینید که آرزوهای عزیزانمان تمامی ندارد. ضمن این که چنانچه امید داشتم با این اطلاعات اندک، کسی از دوستانم (تقریبن کسی غیر از آن دو عزیزی که در کامنت قبلی خدمتتان معرفی کردم سراغ ندارم) بتواند کمک موثری بکند باز هم دست و دلم می لرزید و این کار را نمی کردم؛ چرا که آن وقت بعد از 120 سال عمر با عزت نامزدتان شما دچار عذاب وجدان می شدید که چرا خودتان زحمت پرسیدن سوال از آن دو دوستی که گفتم را نکشیده اید. تایید می فرمایید که این یکی قابل تحمل نیست.

منیر جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام
ما که هم نفس دریا بودیم آرامش با شیر مادر به ما مکانده نشد ، شاید چون مادر عزیز خودمان خیلی طوفانی بود
آرام ترین دریا هم به من آرامش نمیده .
دریا از آن زیبایی هاست که اگه خودمو از سیطره اش خلاص نکنم به شدت غمگینم میکنه .
...
گاهی اشک همراه خوبیه . همین شب سال نویی ، به خانم مهمانمون خبر دادند مادر بزرگش فوت شد ، خودشو کشت با گریه . تازه اگه زبانٍ هم رو بخوبی بفهمیم ، باز گریه بهتر از هر تسلایی عمل میکنه .
فک کنم آدم عزادار از دیدن اشک دیگرون در مصیبت وارده راضی تر میشه تا شنیدن حرفهای تکراری .
در حالیکه مث بُزٍ غمگین نگاهش میکردم ، جای پدر خودم و شمای دوست رو ( صبحش این پست رو خونده بودم ) خالی کردم . :)
...
بواسطه عمر طولانی از حضور در عزا و عروسی ناچار باشید ایشالا ...
خنده های عمیق و اشک های سرسری خیلی خوبه
....
همون انتخاب فرزانه : تابستان در بادن بادن

سلام
سایه طوفانتان مستدام باد
در مورد دریا و آرامش حتمن در پست بعدی بیشتر خواهم نوشت.
....
چه بدموقع خبر دادند به طفلک مهمانتان! این همه سریال پخش میشه که در اونها خبر مرگ رو می گذارند کمی با تاخیر می گویند مثل اینکه اثر فرهنگی نداشته است!! حالا این یاداوری تان مرا به یاد آخرین همنوایی در مراسم تدفین مادر باجناق پدرزنم انداخت...خیلی دور نیست به خودا: مادرشوهر خاله همسر!!...خوداییش چند روز قبلش خانه شان دعوت بودیم و طفلک مادرشان هم بود و در مورد آنژیوی در پیشش صحبت می کرد؛بگذریم...رفتیم بهشت زهرا...اونجا کنار غسالخانه صحنه ای را دیدم که نصیب گرگ بیابان نشود، پدری جنازه کفن پیچ شده کودک هفت هشت ساله ای را در بغل گرفته بود و چند ثانیه ای رخ به رخ هم بودیم چنان منقلب شدم که تا ته مراسم اشکهای یک سال را خالی نمودم...دست خودم نبود، وقتی خودم را بلاتشبیه جای اون هموطن می گذاشتم دلم ضعف می رفت...این بود که خلاصه تقدیر و تشکر را از چشمان بازماندگان می خواندم و احتمالن باجناق مربوطه در دلش می گفت اون فسنجانی که هفته پیش خوردی نوش جونت.
....
تابستان در بادن بادن 4

[ بدون نام ] جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:48 ب.ظ

چه کسی بودنٍ فتانه و یوسف رو خودمون بسازیم توی ذهن مون ؟ یا اصن ربطی نداره بهمون ؟
...
خاطره ی زهرماری رو جالب در آوردی ولی !

سلام
یوسف و فتانه هر دو کاملن حساب شده انتخاب شده اند و کاملن مربوط می باشند. راهنمایی من به شما این است که برای رمزگشایی یوسف به نام انتخاب شده برای معلم توجه کنید. فتانه هم که اسمش مشخص است و کاملن مرتبط با روز نگارش پست می باشد و ارتباط وثیقی با مبصر دارد.

درخت ابدی جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:07 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
پس فتانه کو؟
همراهی نمی‌کنم. کارنامه‌ی سیاهی دارم. اما خوندن اولی بهتره.

سلام
فتانه را در ذیل کامنت قبلی الان یک راهنمایی گذاشتم... البته در متن دستنویس اشارات واضحی کرده بودم منتها خواستم کوتاهش کنم اونا رو حذف کردم
.........
تابستان در بادن بادن 5

غریبه شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:57 ق.ظ

سلام
تازه متوجه بکار بردن کلمه ی یوسف در تیترشدم. سخنرانی اش را دوست نداشتم. اگه یک بار تو کنسرتش شرکت می کرد هیچ وقت این طوری حرف نمی زد. اینجاست که می نالم از سلیقه ...
نمی خوام مخم و مخم مخالفم کامنت گذارندگان باشم اما برام جالبه که هیچ کدام از دوستان نظری در این مورد ندارند. البته شکی هم نیست در این که همه موافق باشند.

سلام بر غریبه
بله درست متوجه شدید... من اما با شما اصلن موافق نیستم یعنی شما معتقدید ایشان با یک حضور در کنسرت، سلیقه شان در باب موسیقی دگرگون می شد!!!؟؟ بعید می دانم به این سادگی ها سلیقه آدم عادی هم عوض شود. بهتر است فرع قضیه(موسیقی و انواعش) را کنار بگذارید و به اصل قضیه که واکنش در برابر یک مصیبت فردی و عدم واکنش در برابر مصیبت جمعی(مثال یوسف قحطی و گرسنگی در سیستان بود) بپردازیم...آن وقت مطمئنم که شما هم تایید می کنید که یه جای کار ما که اتفاقن جای مهمی است می لنگد.

سحر شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:11 ق.ظ

گارد سفید. گرچه کاملا واضح است هیچ شانسی ندارد، انتخابات همین طور است دیگر، بعضی ها اساسا از همان اول مغلوبه اند، اما با اینکه خودشان هم این را می دانند پا پس نمی کشند. ادم نمی داند باید تحسین شان کند یا نه. به قول سروانتس
خوشا مبارزه
اما شکست ......

سلام بر سحری که در راه است
گارد سفید حالا حالا ها باید بجنگد و ادامه بدهد تا به جایی که محسن رضایی الان رسیده برسد... جای ناامیدی نیست...خوشا مبارزه...

..............
ممنون از رای
گارد سفید 2

غریبه شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:00 ب.ظ

نه منظور من ابله خطاب کردن مردم بود نه عوض شدن سلیقه ش. سلیقه شون به خودشون مربوطه اما درمورد سلیقه جمعی باید برن یکم کوچولو تو سطح جامعه قدم بزنن. تز دادن خیلی راحته. اون قیاس هم بنظر من مع الفارقه. خوب بود مامورا می ریختن و همه رو متفرق می کردن و از این حرفا؟ اون موقع مراسم ختم رو می کردیم پیراهن عثمان و چه و چه...

سلام مجدد
به نظرم اتفاقن چون کمی آشنا شدند با سلیقه جمعی از کوره در رفتند! من اون عصبانیت و حواشی را کنار می گذارم چون همه در موردش حرف می زنند و اتفاقن کمتر به اصلش توجه می کنند...اصلش همان قیاس است که متوجه نمی شوم کجایش مع الفارق است: توجه جمعی به یک موضوع و عدم توجه جمعی به موضوعی دیگر...
اتفاقن نحوه برخورد ماموران در این بحث اهمیتی ندارد (جای خودش قابل بحث است). حاشیه نرویم. متن همان است که چرا شاخک های جامعه به گرسنگی جمعی از هموطنانش حساسیتی نشان نمی دهد.

کامشین شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ

میله جان یک ای میل بهم می دهی؟

سلام
فرستادم.

ناهید شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:26 ب.ظ

نوشته ات منو به اون سمت برد که چرا اون دوران به تشریح بدن ِ مرده و شهید واینا علاقه مند بودن همه ؟ اصلا فکر نمیکردن که بابا ، خانواده اینجا نشسته !! مدارس که بماند ، تلوزیون مدام بدن ِ سلاخی شده نشون میداد . الان اعصابم برا همین ضعیفه همیشه !! اینا ... دستمو نیگا میلرزه .. حالا از بین این مطلب جالبت ناخودآگاه ذهنم به این سمت رفت دیگه . شرمنده .

و اما انتخابات ... خعیلی دوست دارم بگم گارد سفید به عشق مرشد و مارگاریتای عزیزم . اما اون اولین پاراگراف ِ (تابستان در بادن بادن ) اجازه نمیده !!!!... اون " ولی " که بعد از "بودم " اومد ، کار خودش رو کرد خلاصه . همون تابستان رو بزن ببینیم چی میشه

سلام
یه دوران خاصی بود! از این سوسول بازی ها و شطرنجی کردن تصاویر خبری نبود!!
یه مدیر داشتیم که خودش شخصن جزء کسانی بود که روی پشت بام مدرسه رفاه امرای ارتش رو اعدام کردند و چنان رنگی تعریف می کرد صحنه های اعدام را که نگو
...................
اگه به گارد سفید رای می دادی رقابت خیلی تنگاتنگ می شد و نفس گیر... اما خب اینجوری تکلیف مشخص تر شد.
ممنون از رای
تابستان در بادن بادن 6

danial شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:50 ب.ظ

نه پرسیدم از آن دو دوست عزیز و منتظر پاسخ آنها هم هستم.
به هر حال ممنونم.

سلام
امیدوارم پاسخ بهتر و امیدوار کننده تری بگیری.
یکی از دوستان در چند تا کامنت بعدی اشاره کرده که این کتاب به نام ایزابل بروژ اثر کریستین بوبن می باشد.
من از بوبن چیزی نخوانده ام ولی بعید می دانم سال 1364 و اون حدودا ترجمه شده باشه.
با تشکر از ناهید گرامی

خانم مسافر شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:28 ب.ظ

چقدر دوست دارم قبل از هر بار نوشتن درباره ی کتاب، فارغ از کتاب بنویسی رفیق.
چند وقتی است کتاب خواندنم کند شده. گاهی نمی توانم یک کتاب را تمام کنم و مثل بچه ی آدم بروم سراغ بعدی. شاید باید یاد بگیرم از تئوری خواندن دست بردارم و به رمان عشق بورزم.

سلام بر مسافر
خودم هم دوست دارم. منتها باید حسش بیاید...حس مخصوص به خودش.ممنون.
من از خودم آمار گرفتم سالی یک بار به صورت قطعی و گاهی دو بار در سال به این حالت دچار می شوم. من برای خودم راه حلی که در نظر گرفته ام خواندن کتاب جنایی-پلیسی است...جوری که جذب یک داستان بشوم و نتوانم رهاش کنم. علت این است که معمولن عوامل بیرونی باعث این کند شدن می شوند یا پالسی را به درون آدم می فرستند که اون پالس در درون آدم پرورده می شود و چیزی می شود که موجب آن حالت دلزدگی می شود...داستان جنایی برای من(شاید برای تو ژانر دیگری این کار را بکند) این کارکرد را دارد که من را برای مدتی از بیرون ایزوله می کند و...

غریبه یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 ق.ظ

صبح بخیر
ببینید جناب میله ایشون سخنران خوبی نیستند. سخنرانی نیازمند یک سری پارامترها هست که یکی ش داشتن فن بیانه. اون چیزی که من بهش میگم با پنبه سر بریدن. سخنرانی ایشون مثل رمانی می مونه که شروعش عالیه و میانه و پایان افتضاحی داره. در حالی که می دونیم خواننده رمان رو برای پایان اون می خونه. حالا هی رمان نویس و منتقدا بگن خوبه. خواننده کار خودشو میکنه. این درست نیست که ما 2سوم حرف های ایشون رو فاکتور بگیریم و بچسبیم به دو جمله ی اول. بله. ایشون می تونستن از دو جمله ی اولشون حسابی استفاده کنن و سخنرانی غرایی ارائه بدن که خب به نظر من موفق نبودن.
اون مسئله هم که چرا شاخک های مردم نمی جنبن هم تو حیطه ی کار شما و ایشونه البته اگه یکم تو بطن جامعه برن و در ابتدای امر و تاکید کنم در ابتدای امر سیاست رو وارد حوزه ی مسایل اجتماعی نکنن.

ظهرتان به خیر
من از ایشون شناخت چندانی ندارم.چندتا مقاله و مصاحبه...باهاشون کلاسی نداشتم و فقط ایشون رو چندین بار گذری توی راهرو دیدم اونم یک دهه قبل...خوش برخورد و نرمال...ممکن است سخنران خوبی باشد و ممکن است نباشد. نظرش در مورد سیاست زدگی در همین سخنرانی رو هم قبول ندارم...در مورد موسیقی هم که من اصن تخصصی ندارم که بخواهم نظر بدهم...اما این موضوع و مقایسه (حساسیت جامعه در قبال موضوعات مختلف) را می پسندم. اما همه خرده گیری ها معطوف است به ابله خواندن مردم که شما هم در کامنت قبل اشاره کردید. ببینید توهین کردن خوب نیست، قبول...اما کدوم ما این توهین رو نمی کنیم؟! از رانندگی در جمع های دوستانه می نالیم خودمون و دیگران می گوییم ای بابا اینجا ایرانه...از سازمان ها و محیط های کاری می نالیم و می گیم ای بابا اینجا ایرانه...از سیمای ملی می نالیم...از ناشر ها و روابط شان می نالیم...از فوتبال و فسادش می نالیم...از...از...از... در همه موارد می گوییم ای بابا اینجا ایرانه. خب این یعنی چی!؟ خب حالا یه نفر اگه همون حرف کنایی ما رو صریح گفت باید بگرخیم!؟ کدام محصول اجتماعی ما این اجازه را به ما می دهد که بگرخیم!؟(یعنی کدام محصول اجتماعی ما ما را متقاعد می کند که دارای هوش اجتماعی هستیم)
همه ما می دونیم وضعیت آلودگی تهران چه جوره. اما همه انتظار داریم دیگران رعایت بکنند و تک سرنشین بیرون نیان یا ماشین رو برای موارد غیر ضرور بیرون نیارن اما خودمون میاریم چون اعتماد نداریم که دیگرون نیارند. این یک مثال معروف برای جامعه ایست که سرمایه اجتماعی درش پایینه و بخاطر این کمبود دچار آسیب های اجتماعی میشه... من همین الان یه فاکتور اجتماعی ابداع کردم تحت عنوان بلاهت اجتماعی که کاربردش برای جمع هایی است که منافع خودشون رو نمی توانند تشخیص بدهند و در راستای اون منافع حرکت کنند. طبیعتن بلاهت اجتماعی و سرمایه اجتماعی رابطه معکوس دارند و براورد خود من از سطح سرمایه اجتماعی در ده سال قبل حدود 20 الی 25 درصد حالت نرمال بود و خب این نشان می دهد که سطح فاکتور ابداعی خودم در چه حد است با کمال شرمندگی...البته احتمالن جوامع از ما بدتر هم کم نیستند.

غریبه یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:47 ق.ظ

راستی ببخشید جسارت کردم. به خودم قول داده بودم که دیگه مخالف خوانی نکنم ولی خب مثل اینگه مثل گرگ و این جور چیزا سخت در من صدق می کنه. شرمنده.

اختیار دارید
دنبال یکی بودم پاچه شو بگیرم مثل این که مثل سگ و اینا هم در مورد من صدق می کنه

الی یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:15 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خیلی کیف کردم از این لحن و نثر طنز تلخ و شدیدا اجتماعی شما . شما عمیق و تیزهوشید . بی هیچ اغراقی.
ستادبالا بردن به دل آسمان ها !

سلام
بد نیست این ستاد حداقل ماهی یک بار اینجا یه فعالیتی بکنه
ممنون

ناهید یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام
یه مروری روی کامنت ها کردم و دیدم دوستی به دنبال یه رمان فرانسوی هست . احتمالا کتابی که دنبالش میگردن " ایزابل بروژ " از کریستین بوبن هست . لطفا به اطلاعشون برسونید

سلام
ممنون از توجهتان به کامنتها
بهشون اطلاع دادم.

danial یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:16 ب.ظ

ممنونم از ناهید بابت راهنماییش امشب به دنبال تاریخچه اولین ترجمه این کار میگردم.ممنونم.

ما هم همین طور از ایشان ممنونیم.
حتا اگر همان نباشد محتمل است که از آن بهتر هم باشد. به دنبال ایجاد یک خاطره جدید باشید.

ص.ش یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:50 ب.ظ http://radefekr.blogfa.com

ایزابل بروژ نرفت پیش اقوامش با خواهر برادرش... اونارو تویه رستوران پدر مادرشون گذاشتن رفتن. البته تا جایی که یادمه.
کلن کریستیان بوبن ترجمه های مهوش قویمی گیر بیارید خوبه.

سلام
درست یادتونه...چون من هم سرچی نمودم ببینم چیست قضیه به همینی که شما اشاره کردید رسیدم.
شما کارت کتابخانه را تمدید نمودید!؟

سمره یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام
داستان همیشگی خوبه ،تابستان در بادن بادن هم ...،راستی این دومی که برای من از اونهابودکه بایددوبارمیخوندم ...درضمن فکرکنم مترجم کتاب شمابهتربوده چون جمله اول کتابی که دست من بود ترجمه مهرشید متولی اینجوری بود که سوارقطاربودم روزسفرمی کردم ....

سلام
ای وای من الان اصلن آمادگی کتابی که دوبار باید خواند رو ندارم! پشت سر هم کتابها دارند اینجوری از صندوق در می ایند!!
نمی دانستم این کتاب کم نام و نشان دو بار ترجمه شده است آن هم به فاصله اندک یک سال...مال شما سال 1389 ترجمه شده و ترجمه ای که من دارم سال 1390 ...
یه سوال: توی همین پاراگراف اول چیزی که زیاد به چشمم خورد "خط فاصله" بود در ترجمه شما هم خط فاصله به کار رفته شده؟
دارم دریا را می نویسم...کمی کار سخت شده است

سمره دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:25 ب.ظ

سلام
بله الان دقت کردم دیدم خط فاصله های پشت سرهم داره ...عجیبه ها شایدهم کتاب جورخاصی نوشته شده ...

سلام
خب این نشون می ده که در نسخه اصلی این قضیه هستش... حالا باید دید که منظورش چیه.
مرسی

ناهید دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:29 ب.ظ

اووووم ... درسته . ایزابل دختری بود که مادری کرد و درخت گیلاس و اینا ... اما خب حسم میگه منظور ایشون همونه . حالا شرط

امیدوارم که آنگونه باشد
با این که اهل شرط هستم در این مورد شرطی نمی بندم

مهرداد دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:24 ب.ظ

با این شبهاتی که در ترجمه بادن بادن پیدا شد ؛بد نیست شما هم تن به تابستانی که سالی بر ما گذشت بدهید و داستان همیشگی را بکشید بیرون

سلام
آن وصله های تابستانی به جامه ما نمی چسبد مهرداد جان
تا فردا شب که جمعبندی انتخابات است منتظر می مانم...امیدوارم که تا فردا دریا را بنویسم.
ممنون

ص.ش دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:20 ب.ظ http://radefekr.blogfa.com

برای تمدیدش هنوز هم نکشیده ام.

چقدر طولانی
شبهه ناک می شود دوست عزیز

danial دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:45 ب.ظ

با اجازه میله جان...
بازم نظر بدین راجع به کتاب چونبا اون مواردی که گفته شد به نتیجه نرسیدم.
اما اعتراف میکنم واقعا اثر دوس داشتنی بود ایزابل.

دارم برای منتشر کردن پست بعد آماده می شوم...بد نیست اطلاعات بیشتری جمع کنی...مختصری از داستان و بخصوص حتا اگر شده اسم یکی از شخصیت های داستان و... تا در پست بعدی از دوستان بپرسی.
تا فردا

میله بدون پرچم سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:35 ب.ظ

جمع بندی آرا:
تابستان در بادن بادن 6 رای
فرزانه + امیر + پروین + منیر + درخت ابدی + ناهید
داستان همیشگی 4 رای
مهرداد + سمره + مداد سیاه + رها(آسنترای من)
گارد سفید 2 رای
ص.ش + سحر
..............................
از فردا صبح تابستان در بادن بادن را شروع خواهم کرد.
ممنون از دوستان

مارسی سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:51 ب.ظ

در رای گیری ها شرکت نمی کنم...
اگر هم شرکت کنم به کاندید مورد نظز خوم(غزالی در بغداد و طلب آمرزش)رای میدم

سلام مارسی
زیاد سخت نگیر... باور کن طلب آمرزش خواندنش آسان نبود.
اصن الان مدتیه خونه همش شلوغه و داستان صوتی در کار نیست.
اصن برای درآوردن از دل شما هم که شده یه داستان هست به نام "تحویل قلب" در اولین فرصت می خوانمش و می گذارم.
بخند و آشتی کن برادر

مهرداد چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ق.ظ

هر چند سر خورده و سر شکسته از رای نیاوردن کتاب مورد نظرم هستم اما تحسینتان میکنم که با انتخاب تابستان تن به تابستان ندادید‏. به امید موفقیت کاندید ما در انتخابات پیش رو.

سلام
امروز شروعش کردم...باید بگم تا الان که به صفحه چهل و اینا رسیدم هنوز جذبش نشده ام...مطمئنم کاندیدای شما به حال و هوای من در حال حاضر بیشتر می آمد.
ولی خب انتخابات است دیگر.
ببینیم در نهایت چه می شود.
انتخابات پیش رو مربوط به آسیایی هاست.

رها چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:39 ب.ظ http://freevar1.persianblog.ir

رابطه من ودریا هیچ شباهتی به داستان شما نداره.. ولی لعنت به روزهای کودکی!

سلام
شاید از یک زاویه بشود لعنت فرستاد... ولی خب فایده ای نداره... جبر است جبر...
من اما شارلی نیستم
اصلن دوست ندارم جای کسانی باشم که نفرت می پراکنند...این افراد می توانند اینجا کنار من باشند و می توانند آنجا دم دست شما باشند... اصولن سیاستمدارهای حال حاضر دنیا بیشترشان از قماش نفرت پراکنان هستند و هیچکدام را نمی توان به واسطه این که دیگران از آنها بدتر هستند تبرئه نمود یا خلافشان را سبک جلوه داد.
ممنون

سمره پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:06 ق.ظ

سلام
ارتباط بادن بادن و سوزان سانتاگ رومتوجه نشدم
داستان رو خوب نخوندم ؟

سلام رفیق
ای وای بر من
یادم نبود تو ترجمه دیگری را خوانده ای...
در ترجمه من سوزان سانتاگ یک مقدمه مفصل بر کتاب نوشته است که البته من گذاشته ام بعد از اتمام کتاب بخوانم. فقط یک نگاه گذرا هنگام خرید کتاب بهش انداخته بودم و در آن مقدمه تعاریف اساسی کرده بود از کتاب...

سمره جمعه 26 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:43 ق.ظ

سلام
به خاطر اون عکس ها

سلام
تعریف مرحوم سونتاگ از کتاب فقط به خاطر عکس ها نیست اتفاقن از جملات بلندش که مایه فغان من بود هم تعریف کرده!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد