میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

رویای تبت فریبا وفی

راوی داستان (شعله) خطاب به خواهرش شیوا که در خواب است روایت می‌کند. چه چیز را!؟ ظاهرن ساعاتی قبل از خواب، اتفاقی رخ داده است که راوی را به روایت واداشته است. اتفاقی که ابتدا با عنوان "گند زدن" برچسب می‌خورد. گندی که شیوای متین و معقول زده است. اما روایت به‌گونه‌ای با ظرافت پیش می‌رود که ذهن خواننده بیشتر درگیر ارتباطات راوی با دو مرد زندگیش می‌شود و توصیفات ابتدایی داستان و "گند" و تبعاتش را فراموش می‌کند. این فراموشی ممکن است موجب شود که در انتهای داستان مشخص شدن هویت "مرد آرام" را گره داستان فرض کند (چیزی که در کمرکش داستان تقریبن برای خواننده واضح است) و طبعن کتاب را در رده "معمولی" با نثر پرکشش و خوب قرار دهد.

اما به نظر من، این نیست! و توصیه می‌کنم خواننده بلافاصله پس از اتمام کتاب به نقطه شروع بازگردد و یک بار دیگر این دایره را طی کند.

زنی که کامل شد، زنی که به این درک رسید!

از دوران نوجوانی و جوانی همیشه این سوال در ذهنم ایجاد می‌شد که چرا زنانی که با آنها برخورد می‌کنم مدام در حال فریب‌دادن خودشان هستند!؟ نوجوان بودم و خام! این برایم عجیب بود. شاید اگر مسیر زندگی من و پدرم و مادرم و مادربزرگ‌هایم و پدربزرگ‌هایم و همه اجدادی که باورها و شاکله جسمی و ذهنی‌ام تاحدودی متاثر از آنهاست، جور دیگری بود، این پرسش پدید نمی‌آمد و یا شکلش جور دیگری بود و یا این‌قدر طول نمی‌کشید تا به جوابش نزدیک شوم.

درست یا غلط، ناشی از جبر محیط یا عوامل دیگر، به نظر می‌رسد زنی که عاشق نباشد و زنی که معشوق نباشد کامل نیست. برخی از زنان به این گزاره ایمان دارند. برخی ندانسته یا غریزی و برخی با هوش بالای خود، دانسته! البته فرقی هم ندارد... مهم این است که: "زن‌ها با غرایزشان زندگی را بهتر از مردها می‌فهمند".

به این موضوع در حد توانم در ادامه مطلب خواهم پرداخت.

******

فریبا وفی متولد سال 1341 در تبریز است. رمان رویای تبت در سال 1383 نگاشته شده (چاپ اول 1384) و برنده جایزه بنیاد گلشیری (1385) و برنده لوح تقدیر هفتمین دوره‌ی جایزه مهرگان ادب در سال 1385 شده است.

...............................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ نهم 1392، نشر مرکز، تیراژ 1000 نسخه، 175 صفحه، قیمت 9900 تومان.

پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 می‌باشد. (در سایت گودریدز 3.4 از 5)

 

 

 

لامپ چگونه روشن می‌شود!؟

شیوای متین و معقول چه کار کرده که تعجب همه را برانگیخته و غافلگیرشان کرده است!؟

وقتی به وسیله سیم دو قطب یک باتری یا منبع الکتریکی دیگر به لامپ متصل شود، روشن می‌شود. فی‌الواقع وقتی دست صادق روی دست شیوا قرار می‌گیرد چنین اتفاقی رخ می‌دهد! علیرغم قضاوت دیگران، رسوایی، گند زدن و برچسب‌های دیگر می‌بینیم که یک‌جور شادی رهاشده روی صورت شیوا می‌نشیند، یک‌جور نشاط آرام و بی‌نقص، پوست صورتش برق می‌زند، و در نهایت خواب آرامی که از راه می‌رسد.

تعجبم از این است که چطور توانستی آن همه چشم مراقب را نادیده بگیری. تو که چشمهای زندگی‌ات بیشتر از هر کس دیگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که یک دفعه کور شدی و در صورتت یک جور شادی رها شده نشست، یک جور نشاط آرام و بی‌نقص. پوست صورتت برق می‌زد و گوش‌ات انگار به موسیقی دیگری غیر از آن چه همه می‌شنیدیم بود. این حالت را خوب می‌شناسم. حالتی است که زن عاشق دارد وقتی که به رختخواب مرد مورد علاقه‌اش می‌رود، حالت کرختی نرم و هوشیار بدن. همان جا فکر کردم همه زن‌ها ذاتا این حالت را می‌شناسد حتی اگر آن را سال‌های سال پنهان کنند و یا شانس این را نداشته باشند که اجرایش کنند، بعضی‌ها برای تمام عمر و تو به مدت شانزده سال. (ص ۲)

در همین راستا و در ادامه بحث کامل شدن، می‌توان به دو زن دیگر داستان از نسل‌های گذشته اشاره نمود: فروغ (نامادری جاوید) و مادر راوی. فروغ علیرغم همه مصیبت‌هایی که به سرش آمده سرزنده است و با خاطرات قشنگی که دارد شاداب است. علیرغم سن بالا زنانگی‌اش را حفظ نموده است. در سوی دیگر مادر راوی است که در نقش آشنای "قربانی" فرو رفته است:

در آن روز گرم کارها را تقسیم کردیم. قرار شد تو بروی دنبال کار جوان‌ها. نیما را به کلاس ببری و اسم یلدا را برای کلاس زبان بنویسی. من هم باید سالمندان را می‌بردم پارک تا هوایی بخورند. فروغ و مامان هر دو کند می‌رفتند. فروغ به خاطر چاقی‌اش و مامان به خاطر زانو‌دردش. از پشت سرشان می‌رفتم و فکر می‌کردم بهتر است مثل کدام یک از این‌ها پیر شوم. مامان لاغر و قبراق بود ولی با در و دیوار خانه هم درگیر بود. به شیر آب دهن کجی می‌کرد و به قصابی که ازش گوشت می‌خرید مظنون بود. شاد بودن حکم لخت بودن را برایش داشت. از هر دو به یک اندازه احساس گناه می‌کرد. با اخم تسبیح می‌گرداند و با چهره رنج کشیده پیش خدا حاضر می‌شد. آدم‌های مظلوم را دوست داشت و تا وقتی مظلوم مانده بودند، به آنها کمک می‌کرد. (ص ۱۳۳)

بار اولی که داستان را خواندم به نظرم رسید که عنوان بخش اصلی‌ام را "زنی که کامل شد، زنی که جا ماند" بنویسم. طبعن منظورم از بخش اول این تیتر "شیوا" بود و شعله را برای قسمت دوم "تیتر" در نظر گرفته بودم! اما در خوانش دوم نظرم عوض شد ولذا تیتر بخش اصلی آنگونه تغییر کرد.

چرا!؟ چون دقیقن در زمان حال که روایتش را آغاز می‌کند به این درک رسیده است که یک زن چگونه "کامل" می‌شود، به این درک رسیده است که عشق و نشانه‌هایش چیست. یک ‌جور خودشناسی. شاید "مرد آرام" را در خوانش اول به‌خاطر نزدیک شدن به شعله، شماتت کنیم ولی به‌نظرم او هم در همان محدوده خاکستری که می‌باید باشد، جای می‌گیرد. و اتفاقن اوست که راوی را به این درک می‌رساند. هرچند ردپای آدمهایی که وارد زندگی ما می‌شوند باقی می‌ماند و گاه احساسی نظیر درد را با خود به همراه دارند.

راوی بعد از وقایعی که رخ داده است و در بازخوانی آن به این درک می‌رسد که زمان ارتباط با مهرداد از مرز عشق عبور کرده است و برخلاف احساس قبلی‌اش که انگار کلاه سرش رفته بود، حالا زن بودن را می‌فهمد.

مرد آرام به او هیچ وعده‌ای نداده است (هیچ چیزی که رنج فراوان یا شادی فراوان برایش به ارمغان بیاورد) و رابطه‌شان را یک دوستی ساده می‌داند (هرچند که دوستی زن و مرد به قول راوی هیچ‌گاه ساده نیست) و اتفاقن راوی نیز نمی‌خواسته جای خالی مهرداد را با چیزی پر کند که آن را با تمام وجود طلب نمی‌کند. لذا سوار شدن به ماشین او را یک "عادت" توصیف می‌کند و آن را یکنواخت و خسته‌کننده می‌خواند (اگرچه در کاهش آلامش بسیار مفید بوده است). اتفاقن این قضیه عادت کردن را به مرد آرام می‌گوید... جواب مرد این است که عادت بد است و اتفاقن او نمی‌خواهد از چاله خودش خارج شود و به چاه بیافتد! و وقتی از "چاله" خودش می‌گوید و چهره راوی را می‌بیند عذرخواهی می‌کند (بابت عدم توجه به احساسات راوی) و عنوان می‌کند که از فردا پی کار خود می‌رود و می‌رود. راوی پس از آن، از این می‌نالد که مردهای زندگیش هیچ‌کدام علیرغم دم دست بودن عاشق نمی‌شوند. ولی وقتی از پله‌های ساختمان آن مرد بالا می‌رود متوجه می‌شود احساسش نسبت به این مرد عشق نبوده است (چه‌قدر این صحنه قشنگ بود). همه اینها را گفتم که بگویم در صورت تماس دست این دو نفر مطمئنن گرما ایجاد می‌شد ولی لامپی روشن نخواهد شد!

ازدواج، لامپ‌هایی که کم‌سو و کم‌سوتر می‌شود!

ملاک شیوا برای ازدواج شعارگونه بوده است و مردی هم که انتخاب کرده بسیار منطبق با آن شعارها بوده است... ایمان و شعور و آگاهی و مبارزه... مادرش سفر ماه عسل او را این‌گونه توصیف می‌کند که انگار به مسابقه والیبال می‌رفت! مناسک ازدواجی‌شان شبیه انجام مراسم کهنه دو راهب است و اگر دو فرزندی که داشتند نبود به قول خواهرش می‌شد تصور کرد که در اتاق خواب شمع روشن می‌کنند!.

جاوید همیشه با حرف زدن به خودش مسلط می‌شد و تو با توداری‌ات و اسم هر دو را گذاشته بودید، آگاهی. فکر می‌کنم همین غرور مشترک شما را این همه سال در کنار هم نگه داشته بود. هر دو اعتقاد داشتید که می‌توانید همه چیز را با شعور و آگاهی‌تان روبراه کنید. (ص ۳۳)

ناله کردم که مرده شور عقلتان را ببرد.عقل کذایی‌تان به چه کار من  می‌آید؟ اصلاً به چه کار خودتان می‌آید؟ فقط حفظ‌تان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان  دست هم را گرفته‌اید و بی هیچ مانعی تصمیم گرفته‌اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.

نتیجه این زندگی این شده است که شیوا زنانگی‌اش را از دست داده است.

مامان می‌گفت: « من که مادرش هستم تا حالا بدنش را ندیده‌ام. همیشه جوراب پایش بود و وقت خواب هم لباسش را سبک نمی‌کرد. انگار آماده بود که اگر لازم باشد نصف شب از رختخواب بپرد به خیابان.»

یک زندگی خشک و بدون رویا و چشم‌انداز:

تازه می‌فهمیدم امید مثل برق چشم حیوان است که در تاریکی می‌درخشد و هر چشمی آن برق را ندارد. چشم تو بالاترین حد بینایی را داشت ولی مات بود. (ص ۶۹)

 

نکات متفرقه

1- تقریبن در ابتدای هر فصل یکی دو جمله در زمان حال روایت است و بعد راوی به گذشته دور یا نزدیک می‌رود.

2- تبت می‌تواند کنایه از فضایی باشد که می‌توان در آن، هوای تازه‌ای تنفس نمود. موقعیتی که در آن، انسان به‌خاطر ایده و فکر خاصی زندگی نمی‌کند و در نتیجه زندگی، آزادانه‌تر و انسانی‌تر است.

3- اگر دروغ‌هایی مثل سعادت و خوشبختی و این حرف‌ها را کنار بگذاری تازه می‌توانی لحظه‌های باارزش زندگی را بشناسی.

4- با عنایت به ص108  نویسنده پرسپولیسی است!! (زل زدم به پرده آشپزخانه که انگار یخ زده بود، بس که شق بود و سوراخ‌هایش را شمردم. شش‌تا بود. فقط باید بمیرم تا اینها از یادم برود)

5- خیلی ساده و شسته رفته بود... در زمینه‌ای که وارد شده بود حرفی ورای نشان دادن تیره‌گی‌ها و بدبختی‌ها داشت و رسالت ادبیات به قولی همین است! و شاید به همین خاطر نمره بالایی گرفت. (البته انصافن موضوع بند4 را لحاظ نکردم!)

 


نظرات 22 + ارسال نظر
نادری چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام دوست عزیز
و اما ادبیات داستانی...
اول از همه خدمتتان عرض کنم که درست میفرمایید، من اعتماد به نفس بسیار بالایی دارم و این را مرهون خواندن و خیره شدن به یک کتاب و فقط یک کتاب میدانم و این کتاب همیشه پیش روی من و دیگران باز است، اما متآسفانه دیگران به دلیل اعتماد به نفس پایین با بی تفاوتی از کنار آن میگذرند و هنوز این کتاب را نخوانده و ندیده و تحلیل و تفسیر نکرده به سراغ کتاب های دیگر می روند و در جستجوی زندگی و رؤیاهای خود در دنیاهای دیگر و فرهنگ های دیگر می گردند.
و آن کتاب، کتاب زندگی در جامعه ایست که هر روز پیش روی ما گشوده می شود و ما هر روز به محض خارج شدن از خانه خود، آن را می بینیم، اما نمی خوانیم! خواندن و خیره شدن این کتاب اعتماد به نفس و شهامت بسیار بالایی میخواهد، چرا که بعد از خواندن و خوب دیدنش تیرگی های مهیبی سراسر روحت را فرا می گیرد و اینجاست که مجبور می شوی دست به کار شوی و درگام اول راهی بجویی به سمت و سوی روشنایی و وضوح بیشتر و این کار فقط و فقط از طریق تآمل و دقیق شدن در این کتاب ممکن می شود و روشنایی‌یی که میتواند پیش پایت را روشن کند، فقط به مدد بهره جستن از قوه خرد و اندیشه حاصل می شود و نه هیچ چیز دیگری. خیلی ها تاب تآمل ندارند و اصلآ نمی خواهند بدانند چرا اطرافشان این همه تاریک است!
راستی دوست من، من خیلی کتاب می بینم و میخوانم و با بسیاری از این کتاب ها گاه گریسته، گاه خندیده و گاه مدت ها به نقطه ای در دل تاریکی خیره شده و از خود پرسیده ام چرا این همه کتاب به این زودی باید فرسوده و کهنه شوند و به عدم بپیوندند؟
همین چند وقت پیش یکی از این کتاب ها را دیدم، داشت وسط جاده میرفت، مطمئنم اطرافش را نمیدید، ماشین ها برایش بوق میزدند. غوغایی به پا شده بود...
او وسط جاده را گرفته بود و میرفت، دیگر از تاریکی خسته شده بود، رفت تا به پل رسید و چون همه جا تاریک بود متوجه نشد که روی پل است و خودش را در دل تاریکی رها کرد...
لعنت به ابن زندگی، لعنت به من، لعنت به این اعتماد به نفس، لعنت به ذره ذره ی اتم ها و مولوکول هایی که ما و این جهان را به وجود آوردند، لعنت به این اشکها که دارند جاری می شوند و نمیگذارند تمام کنم ای

سلام دوست گرامی
راه‌های افزایش اعتماد به نفس مانند راه‌های رسیدن به خدا متعدد است
ولی برای بهبود نثر و نوشتار البته آن کتابی که فرمودید کفایت نمی‌کند و با توجه به قوت قلم شما، همانگونه که اشاره کردید مشخص است که کتابهای زیادی می‌بینید و خوب هم می‌بینید.
ممنون

فرانک چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 06:36 ب.ظ

سلام
فکر میکنم از این کتاب خوشم بیاد حتمن میخونمش. از فریبا وفی پرنده ی من رو خونده م ، قلم خوبی داره.کلن دنیای زنانه رمانهای نویسنده های مثل زویا پیرزاد و سپیده شاملو و ...دوست دارم.
ولی نمیدونم چرا نویسنده های خانم فقط درباره خانم ها مینویسن معمولن.
نکته 4 جالب بود

سلام
گاهی در میان این زنانه‌نویسی‌ها موارد خوبی پیدا می‌شود و این کتاب یکی از آن موارد است.
نکته4 هم که بله! واقعن چه دلیلی غیر از آن که گفتم داشته است!؟ چرا هفت تا نه!؟ چرا پنج‌تا نه!؟

سمره پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:35 ق.ظ

سلام
قبلن با هم خونده بودیمش؟
کتاب خوبیه

سلام
نه. فکر کنم شما در این‌خصوص تنهاخوری کرده‌اید!
بله، خوب بود.

درخت ابدی جمعه 10 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
اوصافت از رمان چنان بود که دلم بخواد بخونمش، به‌خصوص که امتیازی بالاتر دادی.
فریبا وفی نثر خوبی داره.

سلام
به گمانم امتیاز خوبی داده‌ام...خودم هم متعجبم! البته همه‌چیز در خوانش دوم اتفاق افتاد... یکی از آیتم‌های موثر در امتیاز رغبت به خوانش مجدد و رضایت پس از آن است که ضریب خوبی هم دارد.

مدادسیاه شنبه 11 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام
از این نویسنده چیزی نخوانده ام. من هم مثل درخت متمایل به خواندنش شدم.

سلام
شما و من را باید به خواندن نویسندگان داخلی تشویق نمود... حتا با نمره

پرسپولیسی یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 03:21 ب.ظ

همه ی نقد یه ظرف ، اون بند 4 یه طرف . منِ پرسپولیسیِ سوگوار کاپیتان ، رفتم که کتابو بخرم !

سلام
واقعن تلخ بود... یک روز قبل از آن فاجعه این را نوشتم.
امیدوارم از کتاب لذت ببرید

فراتک دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:22 ق.ظ

سلام آقای حسین
من به بند 4 خندیدم .فرداش اون اتفاق تلخ افتاد.چقدر مرگ جوون ها اینروزا آسون شده دیگه به تصادف و جنگ نیاز نیست.
کتاب و خریدم تا حوصله بیاد بخونم.راستی شما سمفونی مردگان رو خوندین؟ دلم میخواد نظر شما رو دربارش بخونم.
دلم اینروزا ی رمان شاد و امیدوارکننده میخواد.شما میتونید کمک کنید ؟ روانشناسی انرژی مثبت نباشه رمان باشه.

سلام بر شما
دیگه به هرحال از این اتفاقات می‌افتد. داشتم مطالب قدیمی رو برچسب می‌زدم به یک زمانی برخوردم که ظرف یک هفته درخصوص مرگ سه عزیز نوشته بودم... بعد که به این روزا نگاه کردم کمی آرام شدم!
...
من سمفونی مردگان رو نخوندم
...
و اما رمان شاد... یک‌بار با یک آدم خبره در شهرکتاب تمام قفسه‌ها رو به دنبال یک رمان شاد والبته ارزنده گشتیم. برای ایشون هم جالب بود که آخر سر نتوانستیم چیزی انتخاب کنیم!!
اما "امیدوارکننده" پارامتر دیگری است. داریم. گزینه اولی که به ذهنم رسید "ابرابله" نوشته ارلند لو است.
طنز دلنشین درباب تلخی‌ها زیاد داریم ... تلخی‌هایی مثل جنگ... اینجا هم گزینه اولی که به ذهنم رسید "شوایک" نوشته هاشک است.

فرانک دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ب.ظ

سلام
ببخشید من باز مزاحم شدم
خیلی ممنون از معرفیتون. ابرابله و گرفتم.دارم میخونمش کتاب خوبیه ، سردرگمی شخصیتشو درک میکنم.وقتی تموم شد یادداشت شما رو میخونم
شوایک و چندسال پیش از کتابخونه گرفتم خوندم.البته چاپ قدیمی بود و کامل نبود.فقط شخصیت جالبش یادمه .چاپ جدیدشو پیدا کنم میخرم.
شاید چون رمان از جنس زندگیه نمیتونه خیلی شاد باشه ولی باید امیدوار باشیم در هرحال.
ممنون

سلام
اختیار دارید دوست عزیز... من از این مراحمت‌ها استقبال می‌کنم. همیشه.
منتظرم ابرابله را تمام کنید و نظرتان را در صفحه مربوطه بنویسید. آن شوایک قدیمی با همه خصوصیات مثبتش یک طرف و این شوایک جدید (که البته دیگر جدید نیست چندان) یک طرف! اون بخشی از کل است (تا جایی که یادمه مصدر سرکار ستوان است) و این کامل... البته شوایک می‌توانست خیلی بیش از اینها باشد اما نویسنده‌اش فوت کرد و همین مقدار باقی ماند... و البته همین هم عالی است.
اون قضیه جزء رسالت‌های اصلی ادبیات و رمان نیست. ابزارهای بهتری برای دستیابی به شادی وجود دارد. کافکا در یکی از نامه‌هایش در این زمینه حرف قشنگی زده است که چون دقیق در ذهنم نبود توی گوگل سرچ کردم ولی نیافتمش! مضمونش به نظرم این بود که رمان خوب باید مثل پتک بخوره توی سر خواننده تا بلکه از این راه به یک درک بهتر از دنیا دست پیدا کنه. تصدیق می‌کنید که با این نگاه جای چندانی برای شادی‌بخشی و اینا باقی نمی‌ماند.

ابوالهول سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:05 ب.ظ http://kallepaa.persianblog.ir

ببین منم به چشمم نخورده ولی هستن، یعنی حتما باید باشن، من یه خاطره ی خیلی محو دارم مثلا پارسال این طورا یکیشون رو دیدم و به عادت همیشگی دستم رو سعی کردم بکنم تو اون سوراخی مستطیل شکل، حتما هستن ولی چرا مثل پیاز توی غذا به چشم نمیان؟!

سلام
عادت همیشگی خاصی است! دقت می‌کنم شاید ببینمشان... البته این به آدمش کاملن ربط دارد! مثلن من سراغ دارم آدمهایی که رسالتشان یافتن پیاز و امثالهم داخل غذا است!

سحر سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:54 ب.ظ

نمره ی 3.9 برای این رمان؟!
...... و دلایل مخالفت من با این نمره ( گرچه چندان به من مربوط نمی شه! ):

1. تکرار بیهوده: به عنوان یکی از نامهای مطرح ادبیات ما، خانم وفی بعد از چند سال همان تم " پرنده ی من " را با لفت و لعاب بیشتری تکرار می کند و این یعنی عقب گرد، یعنی درجازدن.

2. سانتی مانتالیسم: ما در دنیای حرف های قشنگی که شما از این رمان برگزیدید، زندگی نمی کنیم. شوربختانه این حرف ها مدام در کار نویسندگان امروز ـ به خصوص نویسندگان زن ـ تکرار می شوند. در دنیای واقعی؛ زن ها در میانسالی مرد رویاهایشان را نمی یابند؛ یا به داروهای ضدافسردگی پناه می برند یا خیانت می کنند. به همین راحتی!
در رمان ها اما همیشه مرد عاشق آرامی یک جا به انتظار زن نشسته!

3. رمان آپارتمانی: رمان نویسی یک هنر است؛ این هنر با تجربه ی من و دوستانم در پشت درهای بسته ی یک آپارتمان، یا پشت میزهای یک کافه یا در فضای مجازی وبلاگ شکل نمی گیرد. بابا دست بکشیم از جراحی روح و روان زنانه در چارچوب های کافه و آپارتمان!

4.تکنیک: نوع روایت رمان خالی از بداعت و نخ نماست. شکل فعلی روایت چه مزیتی بر روایت دانای کل دارد؟!

5. شخصیت پردازی: به نظرتان کاراکترهای کلیشه ای این رمان چه دستاوردی برای ادبیات امروز ایران داشته اند؟ شوهر بی خیال تک بعدی، زن نمونه ی قراردادی و مرد عاشقی که در تمام این سالها دور ایستاده؛ مثلث عشقی بی مزه ای که نمی دانم چرا باید اینهمه جایزه بگیرد؟!

این فهرست را می توان طولانی تر هم کرد، اما من دیگر حوصله اش را ندارم!

سلام
داشتم به این درک می‌رسیدم که در هنگام دادن نمره کمی بیش از حد معمول دست‌ودل‌بازی نموده‌ام (البته در حد یکی دو سه دهم) ولی از آنجایی که آدم چالش‌پسندی هستم و کتک‌خورم خوبه جلوی اون فرایند درک رو بستم و تصمیم گرفتم از حسی که در هنگام نمره دادن داشتم دفاع کنم.
1- حرفتان صحیح است ولی در خصوص من و نمره‌ام! مصداق ندارد چرا که این اولین کاری است که از این نویسنده خوانده‌ام. تکراری بودن یا درجازدن موجب می‌شود که هنگام نمره‌دادن سر کیسه کاملن سفت باشد.
2و3- حرف خاصی ندارم! احتمالن به‌خاطر دور بودنم از فضای تولیدات داخلی چنین حسی به من دست نداد. چه بسا اگر تجربیاتی همانند شما در زمینه رمان‌های ایرانی داشتم حسی مثل شما داشتم.
4- حرف دارم! این شکل از روایت و این زاویه‌دید با توجه به محتوا و برداشت‌های من اتفاقن تکنیکی است... و بسیار نسبت به دانای‌کل ارجح است، اصلن اگر دانای کل می‌شد دقیقن مصداق حرف صحیح شما در بندهای 2 و 3 می‌گردید. خواهر کوچکتر روایت می‌کند و درحین روایت به آن درکی که گفتم می‌رسد (ببخشید خیلی مبتنی بر درک شخصی من از این داستان است که در مطلب نمود پیدا کرده). به نظرم اگر غیر از این بود به خاطر موضوعش و به خاطر محدودیت‌های موجود کاملن سقوط می‌کرد.
5- جواب من در این‌خصوص باز به بند4 بر‌می‌گردد. مثلثی که ترسیم کردید درست است، اما راوی در واکاوی این سه‌ضلع و در هنگام روایت به درک متفاوتی از زندگی و عشق می‌رسد (متفاوت از آنچه در ذهن خودش بود) و این قابل توجه است.
اما در باب نمره‌ای که دادم ریز نمرات به شرح ذیل است. شاید برای شما و دوستان دیگر جالب باشد:
1- "عنوان کتاب" و "شروع داستان" هر دو 9 از 10 گرفتند ولذا 0.18 از 0.2 کسب کردند. تصدیق می‌کنید در هر دو مورد نمره قابل دفاع است چون هم عنوان و هم شروع داستان از خلاقیت و تناسب و کشش لازم برخوردار است.
2- نمره کامل "ریتم" داستان که 0.2 بود را دادم. برای "پایان داستان" به دلیل اتصال مناسب انتهای داستان به ابتدای آن در یک ساختار دایره‌ای 8 از 10 دادم ولذا 0.24 از 0.3 این آیتم را گرفت.
3- برای شخصیت‌پردازی 5 از 10 داده‌ام که نمره کمی است و در کامنت شما هم اشاراتی به نواقص شده است. وجه سیاسی و یا بهتر است بگویم وجه چپ برخی از شخصیت‌های داستان کلیشه‌ایست منتها باز هم دقت کنید که راوی چه کسی است! از زاویه دید راوی اگر این شخصیت‌ها کلیشه نمی‌شدند کمی جای تعجب داشت. با این‌حال نیمی از نمره شاخص‌های دقت و ماندگاری شخصیت‌ها را از دست داد و 0.15 از 0.3 را گرفت.
4- فرم داستان 0.7 از 1 نمره را گرفت. مطالبی که در بند4 قسمت بالا گفتم را تکرار نمی‌کنم فقط اضافه می‌کنم شاخص‌هایم در این آیتم جذابیت و تناسب با محتوا و منطق و نوآوری است که کسر نمره به‌خاطر این شاخص آخری است.
5- برای آیتم "رعایت مرزهای داستان" (مرز داستان با شعر و مقاله و خاطره و تاریخ) 0.45 از 0.5 را گرفت. نقطه خدشه‌داری در این زمینه ندیدم.
6- برای آیتم "پرداخت موضوعات" که به نوعی همان محتوای داستان است با توجه به برداشت‌های خودم که در متن این پست آمده است 0.56 از 0.8 نمره را گرفت. عمق و نگاه‌نو از شاخص‌های اصلی این آیتم هستند. البته اگر فرم انتخاب شده به کمک این بخش نیامده بود امتیاز بیشتری کسر می‌گردید. شاید امتیاز 7 از 10 برای این بخش کمی دست‌ودل‌بازانه بوده است.
7- برای آیتم "لذت خوانش" 0.4 از 0.5 نمره بالایی است(با شاخص‌های رضایت، رغبت خوانش مجدد، شگفت‌زدگی) ولی باتوجه به اینکه من بلافاصله دور دوم را توانستم بخوانم دو شاخص اولش را کامل گرفت.
8- برای "نثر" داستان هم 0.45 از 0.5 دادم چون واقعن ایراد خاصی ندیدم.
9- آیتم آخر هم که 0.5 دارد بودجه دراختیار مدیر وبلاگ است و قبلن گفته‌ام که نسبت به تولیدات داخلی دست‌ودل‌بازم و اشاره‌ام به این قسمت بود و 0.35 دادم.
مجموع این نمرات شد 3.86 که گردش کردم به سمت بالا و شد 3.9 ...فکر نکنم در بدترین حالم این رمان نمره‌ای کمتر از 3.4 بگیرد.

سحر سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:13 ب.ظ

رفتم بالا منبر و اصل کاری یادم رفت؛ یعنی چون نویسنده از شش تا سوراخ حرف زده، پرسپولیسی است؟!!

جای شما در هرمنوتیک مدرن خالیه حقیقتا!

من اگه بدونم این پرسپولیسی ها این اعتماد به نفس رو از کجا میارن یکی از مشکلات بزرگم حل می شه!!!

سلام
ما الان کاپیتانمون رو از دست دادیم حساسیت‌مون بالا رفته و روی هرمنوتیک‌مان تاثیر گذاشته! ولی خداییش چرا میان این همه عدد، شیش!؟ چرا 5 و 7 که اعداد مقدسی هم هستند نه! می‌دانید که سه یا چهارتا سوراخ را می‌توان در یک نگاه تشخیص داد ولی شش‌تا رو باید دقت کرد... یعنی باید دقیق شد! بعدش راوی می‌گه (به سبک این روضه‌ها: راوی می‌گه...) فقط باید بمیرم تا اینهارو فراموش کنم! خب دوست عزیز! شش تا سوراخ روی پرده را آدم سر دو هفته فراموش می‌کنه! خونه‌ی پرش بعد از تعویض پرده فراموش می‌شه! ولی اون چیه که هیچ‌وقت فراموش نمیشه!؟

فرانک چهارشنبه 15 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام
میدونید منظورم از رمان شاد همون امیدوارانه بود.خوب بیان نشد.یعنی در واقع رمانی که آدمو از زندگی ناامید نکنه.دنیای کافکا با همه سردی و تلخی و سیاهی هیچوقت برای من حس ناامیدی از دنیا نداشت و لذت میبرم از خوندنش.البته همه چیز به شرایط و حال و روحیه آدم بستگی داره.ولی تو بیشتر آثار ایرانی مخصوصن این جدیدا "البته اونایی که من خوندم"یاس فلسفی انقدر زیاده آدم دلش میخواد خودشو دار بزنه

شما درست میفرمایید راههای بهتری برای دستیابی به شادی هست.البته همه زندگی من کتاب نیست ولی بهم آرامش میده.
بعد بجای این جمله های مثبت اندیشی که با ابزارهای جدید و تلگرام و ...که همه به هم انرژی میدن، من دلم میخواد همچنان مثل قدیما با رمان خوندن به اون حس خوب برسم ولی مثل اینکه دیگه نمیشه

سلام
بله متوجه شدم... نمی‌دونم اینو گفتم اینجا یا نه که ادبیات داستانی یکی از کارکردهایش امیدبخشی ورای بیان تیرگی‌ها است. بیان هنرمندانه نقایص به نحوی که ما آن را حس کنیم و در موردش به فکر بیافتیم هم البته یکی دیگر از این کارکردها می‌تواند باشد و هست. ظاهرن اینگونه که برداشت کردم از مجموع صحبت دوستانم (اینجا و آنجا) داستانهای ما بیشتر به بیان این تیرگی‌ها پرداخته‌اند که البته باز هم تاکید می‌کنم بیان دقیق و هنرمندانه "مسئله" خودش به قول ما اهالی ریاضیات خودش به اندازه نصف حل مسئله اهمیت دارد! گاهی خود من گفته‌ام که بیان تیرگی‌ها در این روزگار برای ما راهگشا نیست چون کافیه چشمامونو باز کنیم و اونا رو ببینیم یا مثل زبل‌خان دستمونو دراز کنیم و... این غلط نیست ولی درست هم نیست!! در کنار متن، دنیای درون ما هم اهمیت ویژه‌ای خواهد داشت. همه چیز متن نیست. پشتکار ما و عینکی که روی چشم داریم و چندین پارامتر دیگر...
سرجمع ، از کتابخوانی نباید ناامید شد.

یک لیلی پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام بر حسین خان کتاب خوان!
اول این که بسیار ممنون که جناب عالی هنوز می نویسید.
دوم این که از بارم بندی لذت وافر بردیم!
سوم این که دلمان رو بروی دانشگاه و کتاب فارسی می خواهد شدید!

سلام بر یک لیلی دور از وطن
اول این‌که امیدوارم بتوانم به پشتوانه و پشتگرمی دوستانم ادامه بدهم.
دوم این‌که سیستم بارم‌بندی هنوز جای کار دارد و امیدوارم بهتر شود.
سوم این‌که در بلاد فرنگ گویا در کتابخانه‌ها کتاب‌هایی به زبان فارسی یافت می‌شود. اما انسان موجود عجیبی است! من الان دلم امکان و توانایی خواندن کتاب به زبان اصلی می‌خواهد

سحر پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:11 ب.ظ

داشتم فکر می کردم ای کاش خیلی قبل با نمره ای که به یکی از کتاب ها داده بودید مخالفت می کردم؛ اینطوری این سیستم پیچیده ی نمره دهی شما خیلی زودتر آشکار می شد!

آن صدم و هزارم ها و ضریب هایتان ما را کشته!

ضمنا از آنجا که ما هم ذاتا برای مخالفت ساخته شده ایم همچنان با نوع روایت کنار نمی آییم و درک تازه ی راوی از خودش را به عنوان دلیل اصلی نوع روایت داستان ناکافی و ناکارآمد می دانیم. دلیل شما برای این درک تنها در چهار پنج جمله ای که او می گوید مستتر است که منطقی به نظر نمی رسد نوع روایت بر مبنای همین چند جمله ی کوتاه انتخاب شده باشد.

در پایان باز هم ناچارم اشاره کنم این رمان برتر آن سال شناخته شده است. ادبیات ما به کجا می رود چنین شتابان؟!

سلام
1- اگر زودتر اعتراض می‌کردید این سیستم به چالش کشیده می‌شد و فرایند اصلاح آن کلید می‌خورد. حالا البته باید یک‌دور به همین ترتیب همه کتابهایی که در موردشان نوشته‌ام را نمره بدهم بعد یک تجدیدنظر و اصلاح و...
2- یک برنامه ساده توی اکسل نوشته‌ام و این صدم‌ها را خودش حساب می‌کند!
3- این خصیصه که ذاتاً برای مخالفت ساخته شده‌اید را تغییر دهید! (البته به گمانم اغراق می‌کنید) به نظرم درک تازه راوی و یا به تعبیر بهتر تکامل راوی در حین روایت مشهود است یا به تعبیر بهتر برای من مشهود است!
4- در مورد برتر بودن کتاب و... یادم می‌آید یک سال تیم فوتبال کلاس ما در مدرسه اول شد و یادمه کیفیت فوتبالی که ما ارائه می‌دادیم به اندازه‌ای بود که شاید در مواجهه با یک تیم خوب یا متوسط خارجی (خارج از مدرسه!) شاید مثل بعضی‌ها شیش‌تا می‌خوردیم... و این البته تعارضی و تناقضی با اول شدن ما در مدرسه نداشت. تیم ما و کیفیت فوتبال ما ارتباط مستقیمی با توانایی‌های بچه‌های مدرسه ما داشت و نمی‌توانست خیلی فراتر از آن باشد!

سمیرا شنبه 18 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام
میله جان نظرت راجع به لولیتا چیه؟ امروز بطور اتفاقی با اینکه پول نداشتم خریدمش ، خواهش میکنم نگو که خیلی کتاب بیخودیه
ممنون میشم اگه خوندیش نظرت و بگی

سلام
اختیار دارید... اصن نمی‌گفتم کتاب بیخودیه... حتا اگر شما خواهش نمی‌کردید. یعنی در مورد کتابهایی که نخوندم چنین جسارتی نمی‌کنم. بخصوص این کتاب که در موردش بسیار تعریف و تمجید شنیده‌ایم و سالها منتظر ترجمه و چاپش بوده‌ایم. من هم امیدوارم تا آخر همین امسال کتاب را دست بگیرم و در واقع از توی کتابخانه‌ام بیرون بیاورم و بخوانمش.
خیلی زود.
مرسی

منیر چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:48 ق.ظ

یک شنبه آینده فریبا وفی مهمان دیوان است و من دیوانه هنوز حتا یک کتاب ازش نخواندم برای این سهل انگاری خودم را نمیبخشم .

با یک دست دارم بلاگ تان را میخوانم . دیگه ببین چقده عزیزی

سلام
اول این‌که یک‌دستی خوندن واقعن سخته... منت‌دارتم بوخودا
و اما دوم و اصلی: حتمن چیزی هم نداری دور و برت!؟ ای وای... کتابخونه‌ها چی؟... دیگه آخر آخرش می‌تونی همین مطالب رو با خودت ببری و از جانب دوستی که نتونست حضور پیدا کنه و معذرت‌خواهی کرد از این بابت حرف بزنی... خبرش رو بهم بده بعد

درخت ابدی پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:04 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
کتاب رو خوندنم و دوسش داشتم.
پیچ و خم‌ها رو خوب وصف کرده.
اول و آخر داستان عالی بود. یعنی تعلیق داشت.
فکر نکنم انتخاب یه راوی زیبا و عشق‌شیفته نقص رمان باشه. مهم اینه که خوب روایت می‌کنه و این به خاطر زاویه‌ی دید درست راویه. زاویه‌ی دید نمایشی حل‌المسائله.
حتا اگه وفی کاراکترهاش رو تکرار کنه، این داستانش خوندنیه.

سلام
خوشحالم که از کتاب لذت بردید.
یک‌بار اون قدیمها در ذیل یک کامنتی نوشته بودم اگر بخواهیم تم‌های مختلف را با اغماض ساده کنیم و خلاصه و ادغام کنیم به یک تم می‌رسیم و آن هم عشق است.غرض اینکه با این تم‌های محدود، هنر نویسنده طرح داستان به شکلی است که خواننده علاوه بر جذب شدن یک دید جدیدتر هم نسبت به موضوع پیدا کند و یا مجدداً تاکیدی باشد بر یک زاویه خاص...خب بدین ترتیب، گاهی برخی موضوعات و نوع نگاه نویسنده، برای برخی مخاطبان تکراری است و جذابیتی ندارد و از این گریزی نیست. اهمیت فرم در چنین لحظاتی است که مشخص می‌شود.
من هم به نظرم رسید که نوع زاویه‌دید و نحوه اتصال پایان و شروع داستان (با توجه به مسیر دایره ای) تکنیکی صورت پذیرفته است.

آبان ترجمان دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.faban.blogfa.com

هوس فریبا وفی کردم :)

سلام
این هوسی است که به راحتی می‌توان آن را برآورده کرد!

منیر سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام
نمره ی خیلی حوبی به این کتاب میدم . علاوه بر دلایل شما ، به دلایل خودم هم .
در شرح ماجرای تلخ اندر تلخ این کتاب ، هیچ کس مقصر شمرده نشد . تنها شرح ماجرا بود .
حتا فروغ گناه کار یا صادق ریا کار هم کارهاشان قابل درک بود . قربانی گری مادر شیوا و شعله هم همینطور . تنها تفاوت آدمها رو به تصویر کشید و حس عمیق تنهایی رو برای هر کدامشان.
و این خیلی جذاب بود .
از کتابهایی هست که می بایست در صفحه آخرش تذکر داده بشه ، فصل نخست را اکنون بخوانید .
و این هم جذاب بود .
شخصیت حبس و زندان کشیده ی صادق خیلی خوب نوشته شده بود . شیوا و شعله رو خوب می شناختم به واسطه زن بودنم اما صادق تازه بود برام .
(اسمش البته خیلی آشنا بود :) )
هر کتابی رو وقتی آدم در دهه های متفاوت عمرش میخونه برداشت های متفاوتی ممکنه داشته باشه . اما این کتاب بک جور خاصی هست . شاید برای من اینجوریه :
که تنها یکبار خواندنش کافی هست / بود برای من . هر چند که نخستین بار خوواندن این یکبار در هر مرجله از عمر ، تاثیری متفاوت روی من می گذاشته / گذاشته /خواهد گذاشت .
تنها یکبار ، چون که حسی از من توی سطرهای داستان هست که با من رشد میکنه و من رشدش رو می فهمم . پس فرقی نمیکنه در چه سنی خونده بشه . این اولین تجربه اینچنینی بود برای من . شاید درک این تجربه به سن و موقعیت کنونیم بستگی داشته باشه اما خود این تجربه به من بستگی نداره به جنس قصه برمیگرده .

پنج شنبه همین هفته در دورهمی خودمانی مون این کتاب یکی از موضوعات گفتگوی ماست .
برای همین آمدم ببینم ازینجا چه میشود برداشت .
سپاس

سلام
دقت کردی پارسال هم این ایام نویسنده در جمع شما بود و امسال هم می‌خواهید آن را موضوع گفتگوی خودتان قرار دهید
من هم الان دوباره مطلبم را خواندم تا در جریان قرار بگیرم... باز هم تعجب کردم!! چون به نظرم رسید که برخلاف زوال معمول، مطلب خوبی را نوشته‌ام! به خودم امیدوار شدم... ظاهراً گاهی از دستم در می‌رود و خوب می‌نویسم
لذا به نظرم چیزهای خوبی برداشت کردی
اسمش فقط آشنا بود!!!؟

Farnaz چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام من این کتاب رو خوندم . اما مقداری گنگ بود برام. آخرش اینطوری شد که شیوا عشقش رو به صادق اعتراف کرد و از زندگی با جاوید خسته شده بود؟ بعد از این که گفت میخواد به رویای تبت بره عکس العمل ها چی بود و چیشد!؟

سلام دوست عزیز
مطلبی که اینجا نوشته شده و توصیه‌هایش را هم بخوانید. پیشنهاد من خواندن دوباره ابتدای داستان است و حتی دوباره خوانی کامل داستان. اگر این دومی مقدور نیست حداقل ابتدایش را دوباره بخوانید.
به این دقت کنید که چه کسی راوی داستان است.
جواب سوالات شما در ابتدای داستان است. به نظرم خودتان کشف کنید لذت بیشتری دارد.
موفق باشید

رها راد سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام یه سوال اینکه جمله اخر داستان برام مبهمه.."تو و مرد آرام در یک رویا فرو رفته بودید"
اینجا احیانا صادق و مرد آرام که یک نفر نیستن؟!!

سلام دوست عزیز
سالها گذشته است ولی تا جایی که یادمه دقیقن این دو اشاره به یک نفر دارد. یعنی پاسخ بله است.
اگر تازه کتاب را خوانده اید توصیه میکنم دوباره اوکی کتاب را بخوانید.
موفق باشید

مارسی جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:09 ب.ظ

بسیار عالی بود.یکم گنگ بود برام در ابتدا.ولی وقتی دوباره توندمش فهمیدم باید بگم آفرین به نویسنده.

سلام
بله نکته‌اش در همین دوباره‌خوانی است که بارها به دوستان خوبم توصیه کرده و می‌کنم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد