میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شبِ ممکن - محمدحسن شهسواری

"مازیار" ویراستاری 34ساله و باسواد و اهل‌مطالعه و همه‌چیزدان است. او به عنوان راوی اول شخص، با لحنی محزون و حسرت‌آلود و رمانتیک، داستان را آغاز می‌کند. مخاطب او در این روایت، دختری به نام هاله است که حدود شش ماه قبل از دنیا رفته است. هاله دختری است که به‌زعم راوی در فصل اول، دختری محترم و ماخوذ به حیا بود که ناگهان به یک دیوانه‌ی پیش‌بینی‌ناپذیر که مرز شوخی و جدی‌اش معلوم نیست، تبدیل می‌شد. مازیار در فصل اول، ماجراهای شبِ تولدش را تعریف می‌کند؛ شبی که راوی با هاله و سمیرا به رستوران بوف رفته‌اند، شبی که مسخره‌بازی‌های هاله و همراهی‌های سمیرا با او و انفعال راوی، منجر به بروز حوادثی می‌گردد، شبی که با توجه به این ماجراها به "شبِ بوف" معروف شده است. عنوانی که بر تارک فصل اول نشسته است.

فصل دوم با عنوان "شبِ شروع" و فصلِ پس از آن با عنوان "شبِ واقعه" هرکدام به نوعی ساختار ذهنی خواننده درخصوص شخصیت‌های داستان و ماجراهای پیرامون ارتباط آنها با یکدیگر را در هم می‌ریزد. اتفاقی که در فصل چهارم و پنجم، "شبِ کوچک" و "شبِ شیان" تکرار می‌شود.

شب‌هایی ممکن‌الوقوع و ممکن‌التصور! من اگر بخواهم تیتری برای معرفی این کتاب انتخاب کنم این عنوان را انتخاب می‌کنم: "در ستایش جعلِ‌ واقعیت" که می‌شود همان در ستایشِ داستان‌پردازی. یکی از دوستانم می‌گفت که از مارکز پرسیدند برای نوشتن داستان چه چیزی برای شما اهمیت و اولویت دارد؟ ایده یا تصویر؟ و ایشان قاطعانه پاسخ داده بود که  تصویر. در واقع این رمان مصداق خوبی برای این ارجحیت است. چند تصویر کوتاه... و تخیل یک ذهن خلاق که داستانی را بر قامت آن تصاویر استوار می‌کند. داستانی که استمرارش بر جعل واقعیت توسط راوی استوار است. یک داستان تکنیکی و دقیق. دقت کار آنجا اهمیت پیدا می‌کند که توجه کنیم فرم کار بسیار مستعد خطاست... من خطایی ندیدم و از این جهت به عنوان یک خواننده شگفت‌زده شدم.

*****

محمدحسن شهسواری متولد 1350 در بیرجند، نویسنده و روزنامه‌نگار است. از دیگر آثار او می‌توان به پاگرد، شهربانو، وقتی دلی، میم عزیز و... و دو مجموعه داستان کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه، و تقدیم به چند داستان کوتاه اشاره کرد. از نگاه ایشان ادبیات داستانی در کنار "کشف بخشی از زندگی بشر، سرنوشت و سرشت او" می‌بایست به دنبال "مطالعه روایت به عنوان محمل اصلی ادبیات" باشد. به نظر می‌رسد در این کتاب، کفه‌ی دومی اندکی سنگین‌تر باشد.

مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ چهارم 1390، 160 صفحه

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4 از 5 است. (در گودریدز از مجموع 239 رای نمره 2.75 را به دست آورده است)

پ ن 2: در ادامه مطلب نامه یکی از آشنایان خانوادگی‌مان را آورده‌ام! فردی که در فصل پنجم وارد داستان می‌شود و از دوستان نزدیک راوی اصلی داستان است. البته ایشان نقش بسیار مهمی در انتخاب رشته‌ی تحصیلی من داشت و در واقع من را به مهندسی مکانیک علاقمند کرد و پس از آن هم ادبیات و حواشی آن.

 

 

شبِ مهندسی

ز چشم روز می‌ترسم که چشمش سِحْرها دارد

ز زلف شام می‌ترسم که شب فتنه است و‌ آبستن

دوست نویسنده‌ی من سلام

چند سالی است که من و تو، هر کدام به دلایلی از یکدیگر فاصله گرفته‌ایم. دلایل تو را نمی‌دانم اما دلایل خودم در شش‌ماهِ گذشته، بارِ خاطر و روانم شده است. احساسِ عذابِ وجدان بدان معنای مصطلح را ندارم و این کمی ممکن است در انتهای این نامه عجیب به نظر برسد. من و تو هر دو دهه‌ی هفتم زندگی خود را سپری می‌کنیم و به نظرم تغییر نگرش‌مان به دنیا نه ممکن است و نه مطلوب... لذا تاکید می‌کنم اعترافاتی که در ادامه خواهم آورد از سرِ عذاب وجدان و بخشیده شدن گناهانم نیست.

دیروز مدیریت مُتل شیان را تحویل داده‌ام و دوران واقعی بازنشستگی من آغاز شده است و الان در سالن انتظار فرودگاه نشسته‌ام و ساعتی دیگر سفر من آغاز خواهد شد. همان سفری که همیشه در دوران نوجوانی و جوانی با یکدیگر در موردِ آن رویاپردازی می‌کردیم. سفری که قرار بود تا دمِ مرگمان ادامه یابد. شاید به همین خاطر لازم دیدم کارِ نکرده و حرفِ نگفته‌ای در این دیار باقی نگذارم ولذا به همین خاطر این اعترافات را روی کاغذ می‌آورم.

فرصتِ نوشتن بسیار کوتاه است، بارها را تحویل داده‌ام و به همین خاطر برخلاف همیشه که قبل از بیان اصلِ مطلب لازم می‌دانم به حاشیه‌ها و مقدمات آن بپردازم، این بار به سراغ اصل موضوع می‌روم. علیرغم اینکه برای من بسیار سخت است! خودت می‌دانی که حاشیه نرفتن از اعتراف کردن برای من سخت‌تر است!!

من و تو سالها با هم دوست بودیم و طبیعتاً برای آشنایان مشترکمان عجیب نبود که تو رُمانت را در مُتلی که من مدیریتش را به عهده داشتم بنویسی و از آن فضا استفاده کنی و در عوض نام و عنوان مُتل را در داستان پُررنگ کنی... اتفاقی که صاحبانِ مُتل را خرسند نمود.

رُمان تو گُل کرد و شایسته‌ی این توجه و بیشتر از آن هم بود. من همینجا تاکید می‌کنم که این رُمان تماماً مرهون زحمات و خلاقیت خودت است و اعترافاتی که در ادامه خواهم نوشت هنر تو را زیر سوال نخواهد برد...بله قول دادم که مختصر و مفید بنویسم!

همه‌چیز از آن شبی شروع شد که در یک مهمانی با هاله آشنا شدم. هاله دختری باهوش و با شیطنت‌های عجیب و غریب بود. به مرور حس کردم که دوست دارم آشنایی‌ام با او عمیق‌تر شود... به قول رومن گاری، وضعیتم ماداگاسکاری شده بود. یا به قول هاله برای احساس بزرگ شدنِ ناگهانی با او دست و پا می‌زدم! حالا که واقعاً شش‌ماه از مرگ او گذشته است می‌توانم پرده از برخی حقایق بردارم. مرگ او با آن شرایط عجیب که شاید ریشه در خودخواهی من داشت.

وقتی ارتباط من و هاله داشت جدی‌تر می‌شد در یکی از دیوانه‌بازی‌های معطوف به ادبیاتش از من خواست تا از نفوذم در محافل ادبی استفاده کنم تا نویسنده‌ای بر اساس شخصیت او داستانی بنویسد!! شاید فکر می‌کرد با این خواسته، من را دنبال نخودسیاه فرستاده است. می‌دانست که بازی دادنش در یک فیلم برای من اگرچه کار ساده‌ای نبود، دور از دسترس هم نبود. اما حضور داشتن در یک داستان، آن هم به عنوان نقش اصلی... تقریباً امری محال بود. اما همانطور که می‌دانی من پشتکار خوبی برای به "اقدام و عمل" درآوردن چنین اموری دارم.

ابتدا با یکی از خانم های نویسنده که در دهه‌ی شصت معروفیتی داشت وارد مذاکره شدم. مدتی بود از ایران و فضای ادبی اینجا دور بود. یک سوئیت در اختیار او گذاشتم و خیلی زیرپوستی ترغیبش کردم داستانی در مورد یکی از مهمانان مرموز مُتل به نام هاله بنویسد. طرح کوچکی آماده شد، اما نتیجه برای خودِ نویسنده هم بسیار مایوس کننده بود... با یک ویرایش اساسی نهایتاً یک پاورقی خوب می‌شد از آن درآورد... کار را کنار گذاشت و ایده‌ی بهتری که به ذهنش رسیده بود را با ذوق و شوق کلید زد که البته اثری از هاله در آن نبود! اینجا بود که به یاد تو افتادم، هفت سال از نوشتن رمان قبلیت گذشته بود. خیلی تلاش کردم تا راضی شدی برای نوشتن به مُتل شیان بیایی.

می‌دانستم تو آدمی نیستی که سفارشی بنویسی و می‌دانستم آدمی نیستی که تحت تاثیر قرار بگیری و ... از اینجا به بعد مطابق نقشه‌ای پیچیده‌ عمل کردم. شبِ اول ورودت تعدادی از مشتریانِ حاضر را مطابق همان طرح قبلی‌ به تو معرفی کردم. حتماً یادت هست که چند شب اولِ حضورت بعد از خوردن شام، پشت یکی از میزهای مخصوصِ رو به جنگلِ لویزان می‌نشستیم و دسر مخصوصی می‌خوردیم!؟ و حتماً یادت هست که ار نوجوانی چه علاقه‌ای به کانن‌دویل و مخلوقش شرلوک داشتم... به‌ویژه علاقه‌ی شرلوک به ترکیبات شیمیایی... و حتماً یادت هست که مدتی در زیرزمین خانه‌مان در همان محله‌ی زمان بچگی‌مان آزمایشگاهی به هم زده بودم و... یادت هست که سرآخر در اثر مصرف بیش از حد یکی از محصولاتم چندماهی در یک آسایشگاه بستری بودم! حاشیه نمی‌روم... دسرِ مخصوصِ شب‌های اول از یک کاکتوس به نام مسکالین تهیه شده بود. دستپخت خودم بود... ترکیباتش به‌گونه‌ای بود که وقتی در سوئیتت به خواب می‌رفتی، می‌توانستم بالای سرت حاضر بشوم و از هاله و مازیار و سمیرا برایت حرف بزنم و... چند شب متوالی برایت پاورقی می‌خواندم و تو در خواب حرکات عجیب و غریبی می‌کردی و گاه بلند می‌شدی و با چشمان باز به من خیره می‌شدی و بعد دوباره... دسرِ مسکالینی چنان فضایی ایجاد کرد که تو در بیداری هم صدای جیغ دختران را می‌شنیدی. خلاصه بعد از چند روز به من گفتی که می‌خواهی براساس خواب‌های عجیبی که این شبها می‌بینی داستانی بنویسی و مقداری از ایده‌ات را برای من شرح دادی و من خیالم راحت شد. مطمئن بودم که داستانی که تو می‌نویسی هردویمان را به سرمنزل مقصود خواهد رساند و همینطور هم شد! قیافه هاله بعد از خواندن رمان شبِ ممکن یکی از دیدنی‌ترین تصاویری است که در ذهنم ثبت شده است. خیلی زود از طرف هاله، لقب پلیدِ اعظم را گرفتم و او به من ایمان آورد و...

وقتی دیدم در اواخر رمانت نوشتی "خدایا این مهندس‌ها از جان ما، از جان من چه می‌خواهند" جا خوردم. حدس زدم که به چیزهایی شک کردی. وقتی بار اولی که بعد از خواندن کتابت تو را دیدم، ناغافل از من در مورد آن دسر مسکالینی سؤالاتی کردی، من مطمئن شدم که به چیزهایی شک بردی. خُب، آنجا بود که هر دو کم‌کم از هم فاصله گرفتیم.

همه‌ی این اعترافات ذره‌ای از ارزش‌ خلاقیت و توانایی تو در داستان‌پردازی براساس تصاویر کم نمی‌کند و البته چیزی هم به پِلادَتِ من اضافه نمی‌کند! در واقع من در دهه‌ی هفتم از زندگی‌ام نیازی به ایمان آوردن دیگران به خودم، ندارم. دیگر نمی‌توانم به رختخواب و آشپزخانه و پیک‌نیک فکر کنم. اینها را باید برای تو می‌نوشتم. باید بنویسم که این نقشه به کجا انجامید و چگونه سمیرا، همان سمیرایی که تو در داستانت به او پروبال دادی یک سالِ بعد پیدایش شد و ترکیب سه‌نفره ما چه ماجرای کوفتی‌ای را کلید زد.

برای بار سوم است که گوینده سالن مسافرانِ پروازِ من را به سوار شدن فرا می‌خواند. حالا سفر مرا می‌خواند و من باید بروم. امیدوارم که روزی در نقطه‌ای از این دنیای پُر از شگفتی همدیگر را دوباره ملاقات کنیم و من سرنوشت هاله و سمیرا را برای تو بگویم.

ارادتمند

علی

.........................

رونوشت:

میله‌ی عزیز

نامه‌ی پیوست را برای تو هم فرستادم تا در آرشیوی که درخصوص مهندسان مکانیک خلاق جمع‌آوری می‌کنی، نگهداری کنی. حتماً می‌دانی که حساسیت دوستانِ حوزه‌ی ادبیات و فعالان سیاسی و اجتماعی به مهندسان به‌خاطر این است که عمدتاً بر مصادر امور حساس مرتبط با آنها فردی نشسته است که مدرک مهندسی دارد. این دوستان غافلند از این نکته که هرکس مدرک مهندسی دارد مهندس نیست! مثل آن می‌ماند که همه‌ی کسانی را که حقوق مدیریتی می‌گیرند مدیر بنامیم یا همه‌ی کسانی که در روزنامه‌های مختلف قلم می‌زنند روزنامه‌نگار بخوانیم یا همه کسانی که نشان رسمی هنری دارند هنرمند بدانیم! راستش یاد آن فردی افتادم که زمانی چوبه‌ی دار آورده بود جلوی دانشگاه امیرکبیر!! آیا می‌توانیم او را کارگردان بنامیم!؟

مطمئنم وسوسه می‌شوی که نامه را در وبلاگت منتشر کنی پس لطفاً اگر وسوسه شدی آن را در بخش ادامه‌ی مطلب بیاور چون در آنجا جز چندنفری که حال و حوصله‌ی خاصی برای دنبال کردن مطالب دارند، کسی مراجعه نمی‌کند! و در نتیجه از گزند موجهای تلگرامی و حواشی آن مصون خواهد ماند.

برایت کارت‌پستال خواهم فرستاد!

قربانت عمو علی

نظرات 30 + ارسال نظر
حاجی مرتضایی سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:34 ب.ظ http://mana1390.blogfa.com

سلام. از اسم وبلاگتان خیلی خوشم آمد.
میتوانم اسم آنرا روی یکی از داستانهایم بگذارم؟

سلام
ممنون از شما...
در واقع من هم عاشق اسم وبلاگم هستم احساس می کنم از دخترم خواستگاری کردید
امیدوارم خوشبختش کنید
فقط به خاطر اینکه در جای صحیحی استفاده بشود پیشنهاد می کنم مطلب اول وبلاگ را درخصوص رمان "زنگبار یا دلیل آخر" را بخوانید. اینجا:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/03/06/post-1/
موفق باشید

زهره چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام
بپا حافظ رو دلخور نکنی رفیق
فریب جهان قصه روشن است
سحر تا چه زاید شب آبستن است

سلام
مطمئن باشید حافظ دلخور نمی شود رفیق
در دیوان حافظ به تصحیح قزوینی عیناً همین که من آوردم نقل شده است. البته به غیر از آنچه که شما آوردید جور دیگری هم نقل شده است: "نگر تا چه زاید شب آبستن است"
لذا مطمئناً حافظ دلخور نمی شود.
این شعر را نویسنده اول کتاب به همین ترتیبی که نقل کردم آورده است. حالا که دارم جواب کامنت شما را می نویسم به نظرم رسید که انتخاب شعرم خلاقانه نبوده است لذا آن را همین الان با شعری از مولانا عوض می کنم.
مرسی

زهره چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:12 ب.ظ

سلام
به نظر من قبل از این شیوه‌ی نامه نگاری، بهتر می‌توانستید فضا و محتوا و حس داستان را به ما منتقل کنید. مخصوصأ وقتی توضیحاتتان با سطرهایی از کتاب همراه می‌شد...
مثلأ از یک طرف، امتیازی که به این داستان داده اید آدم را وسوسه می‌کند تا کتاب را بخرد، اما از طرفی دیگر با خواندن مطلب شما، هنوز نتوانسته ام با روح کلی داستان پیوندی برقرار کنم، برای همین انتخاب خیلی سخت می شود...
ببخشید جسارت بود.

سلام
ممنون از بیان نظرتان درخصوص فرم و محتوای مطلب.
هنوز با شیوه قبلی به طور کامل قطع ارتباط نکرده ام اما چرا شیوه جدید در حال حاضر برایم ارجح است:
1- روش قبلی گاهی موجب می شد که خواننده احساس بی نیازی از خواندن کتاب بکند.
2- روش قبلی ممکن بود بخش هایی از لذت کتاب خواندن را از بین ببرد... مثلاً خود من دوست دارم که در هنگام خواندن همه ی دقت و تلاشم را به کار ببرم و طبیعتاً اگر پیش از خواندن کتاب جایی در مورد ظرایف آن بخوانم کمی از ذوق و شوقم کاسته می شود.
3- روش فعلی کمی برای خودم جذاب تر است! و البته وقت گیرتر هم هست!
4- روش فعلی برای دوستانی که تقریباً همزمان کتاب را می خوانند به گمانم بسیار جذاب تر است! خب این هم می تواند حربه ای برای کشاندن دوستان به میدان باشد.
5- پیوند برقرار کردن با روح کلی اثر یا تعابیری از این دست، فقط و فقط می بایست از طریق خواندن خود اثر حاصل شود (تکبیر!).
6- از آنجایی که در امور وبلاگ فردی دموکرات هستم (شاید به دلیل بدون هزینه بودن این دموکراسی باشد) در اینده ای نزدیک پُستی در این خصوص می‌نویسم و نظر مخاطبان را جویا می‌شوم.
متشکرم

زهره چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:01 ب.ظ

ممنون از توضیحات خوبتون.
فقط در مورد شعر حافظ خدمتتون عرض کنم به نظر من محاله شخصی همچون حافظ که واژه ها مثل عسل از موم قلم او جاری می شوند در این بیت بجز از واژه ی سحر از واژه ای دیگر استفاده کند.
وقتی میگوید: فریب جهان قصه ی روشن است و در مصرع بعدی: ... تا چه زاید شب آبستن است. وقتی فریب جهان را قصه ای روشن میداند و شب را آبستن، فقط باید به انتظار سحر و سپیده نشست تا پرده از این فریب با روشنی اش بردارد....
حتی اگر حافظ هم به هر دلیلی بجز از واژه ی سحر از کلمات دیگری استفاده کرده،به احتمال زیاد از همان شرابی خورده که مردافکن بوده و...

سلام مجدد
البته من دستی در خیلی چیزها از جمله ادبیات ندارم و به عنوان یک غیرمتخصص به یک مصحح مثل علامه قزوینی که در این امر متخصص است اعتماد می‌کنم. مسلماً ایشان هم گزینه‌های مختلف را سبک سنگین کرده‌اند هم از لحاظ ادبی هم از لحاظ سندیت و قدمت و اعتبار و... من هم که در کامنت شما اولین‌بار این بیت را با "سحر" خواندم شوکه شدم چون به نظرم رسید خودم و در مرحله بعد نویسنده محترم کتاب اشتباه کرده‌ایم... ولی بعد از دیدن بیت در منابع و بالاخص تصحیح قزوینی خیالم راحت شد! و حالا از این به بعد زور می‌زنم که همین را اثبات کنم که بهتره لذا به نظرم رسید که ببین از سحر بهتر است چون اگر در کل ساقی‌نامه نظر کنیم خواهیم دیدچندین بار چنین خطابی تکرار شده..یعنی در واقع پر است از خطاب "بیا" و "ببین" و "بده" و "بگو" و...که من یکی دو تا ببینش را می‌آورم و خودتان حتماً خواهید خواند:
شرابم ده و روی دولت ببین / خرابم کن و گنج حکمت ببین
مغنی از آن پرده نقشی بیار / ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار
یعنی در واقع می‌خوام بگم فقط قشنگی واژه نیست... کلیت متن هم هست.
پس به نظر من حافظ بدون استفاده از آن شراب معروف و در کمال صحت و سلامت این واژه را انتخاب نموده است و خوردن شراب‌های غیرعرفانی وصله‌ایست که به حافظ نمی‌چسبد!

زهره چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:47 ب.ظ

ببخشید من خیلی مزاحم میشم
دارم کل مطالب وبلاگتون رو میخونم. فکر نکنم وبلاگی به این پرباری در رابطه با ادبیات داستانی وجود داشته باشه.
حتی کامنت ها و پاسخ هاتون جذابیتی کم از خوندن یک داستان خوب نداره.
راستی شما با این اطلاعاتی که در این زمینه دارین که نشون میده کاملآ با اصول و قواعد داستان نویسی آشنا هستین و شاید هم بیشتر از خیلی از همین نویسنده ها که داستانشون رو تحلیل میکنین اطلاعات در این زمینه دارین چرا خودتون هنوز داستانی ننوشتین!؟
البته شاید هم نوشتین و...
در هر صورت کشف اینجا کم از کشف یه گنج نیست.

اختیار دارید... استفاده می‌کنیم و سلول‌های مغزمان را به تحرک وامی‌داریم.
قطعاً وبلاگ‌ها و سایت‌های پربارتر در این حوزه وجود دارد.
در مورد کامنتها و پاسخ‌ها شما لطف دارید. تا نباشد کامنت خوب، پاسخ خوبی نخواهد بود.
ظاهراً مطالب وبلاگ کمی در مورد اطلاعات من بزرگنمایی می‌کند... بدون تعارف می‌گویم... من اصلاً با اصول و قواعد داستان‌نویسی (چنانچه بتوان اصول و قواعد مدونی برای آن در نظر گرفت) آشنا نیستم و حالا که بحثش شد همینجا آن چیزی را که توی ذهنم برای یکی از کامنتهای قبلیتان بود می‌گویم: اگر محور مختصات را در نظر بگیرید در یک سر این محور نویسنده قرار دارد و در سر دیگر خواننده. بین این دو مرز باریکی نیست، یعنی نمی‌توان یک خط را به عنوان مرز مشخص کرد اما یک طیف یا محدوده‌ای را می‌توان در نظر گرفت که وقتی مثلاً از سمت خواننده وارد آن می‌شویم از میزان "خوانندگی" ما کم می‌شود و اگر از سمت نویسنده وارد آن شویم از "نویسندگی" ما کم می‌شود و هرچه به سمت مقابل ادامه دهیم کم‌کم تعادل ما به سمت دیگر غش می‌کند و نهایتاً ماهیت ما عوض می‌شود (داخل پرانتز: شاید بتوان منتقد را در این محدوده قرار داد) خب حالا این محور مختصات را در ذهنتان مجسم کردید؟
من خودم را سمت "خواننده" تعریف می‌کنم و از این سمت بودن لذت می‌برم. حدس می‌زنم چنانچه پایم را به جاهای دیگر بگذارم لذتی که اکنون می‌برم نخواهم برد. من اگر خودم را تکثیر هم بکنم نخواهم توانست همه آثار مهم و شاهکار ادبیات را بخوانم. البته چنانچه روزی واجد تجربه‌ای بشوم که بتوانم اثری درخور بیافرینم چنین اتفاقی به صورت خودبه‌خود رخ خواهد داد و نیاز به اراده و تصمیم من نیست.
.....
در هر صورت مخاطبان خوب بهترین گنج‌اند.
...............................
خطاب به همه دوستان: لطفاً در کامنتها به اسم کوچک اکتفا نکنید! یک حرف یا مشخصه دیگر هم اضافه کنید تا امکان شناسایی و تمییز وجود داشته باشد. ممنون

سحر چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:45 ب.ظ

١. از این نویسنده قبلا شهربانو رو خونده بودم؛ شب ممکن به درستى چند پله بالاتر قرار مى گیره و اصلا با اون کار قابل قیاس نیست.
٢.اون جمله ى مارکز و تصویر پایانى کتاب نکته ى اصلى کتاب رو براى من روشن کرد، در واقع باعث شد نظرم نسبت به کتاب چند درجه بهتر بشه، اما ظاهرا به اندازه ى میله ذوق زده ام نکرده!
٣. در وهله ى اول چیزى که مهمترین ویژگى کتاب تلقى میشه همون نوع روایت است، از این نظر اون عبارت " جعل واقعیت " به نظرم بهترین توصیفه.
٤. در مرحله ى بعد اما شخصیت ها کمى سرخورده ام کردند، راستشو بخواى خاص بودن شخصیت ها هم مثل واقعیت کتاب جعلى به نظرم رسید ... اساسا من با ادبیات معاصر ایران به همین دلیل تا اندازه اى مشکل دارم، یعنى نمى فهمم برگزیدن این آدم هاى خاص از کجا میاد، توی بیشترشون همیشه یکی هست که ویوالدى گوش می کنه، از مارکوزه و هوسرل سر درمیاره، جارموش و گدار و گریفیث مى بینه، گیاهخواره و به عشق آزاد اعتقاد داره!
به نظرم انگار حتما باید یه چیزهایى تو این مایه ها به داستان چسبونده بشه، وگرنه کار رمان پیش نمیره.
اینجا هم دقیقا این مساله وجود داره، همه یه جورهایى خاص اند که باعث میشه آدم ازشون فاصله بگیره.
خوشبختانه مدیر وبلاگ باعث شد " على " باورپذیرترین کاراکتر کتاب بشه
٥. من اصلا متوجه نشدم کاراکترى مثل سمیرا ( با عنایت به همون برگزیدن شخصیت هاى خاص) چرا در کتاب حضور داره، مدام بر خوبى او تاکید میشه، اما در فصلى که به خود او اختصاص داره هیچ ویژگی خاص و قابلیتى که باعث پر رنگ شدن این کاراکتر میشه به چشم نمیاد.
اتفاقا این روزها رمان " سیماى زنی میان جمع "را میخوانم که چنین کاراکتری در اون وجود داره؛ بی نهایت باورپذیر، دلنشین و ضرورى در کتاب.
٦. یه نکته ى خیلى خوب کتاب که در رمان هاى بزرگ هم گاه به چشم می خوره و من خیلى دوست دارم اینه که نویسنده عامدانه از بیان واقعه ى اصلى چشمپوشى می کنه، مثال بارزش " قهرمانان و گورها " بود، اینجا هم تا پایان متوجه نمى شیم چا اتفاقاتى به مرگ هاله و دیگران انجامیده.
٧. در پایان اینکه مدیر وبلاگ اگه بخواد همین جورى از خودش خلاقیت تراوش کنه باید کمی نگرانش شد ... مراقب مصرف مسکالینت باش ... نپوکى یکدفعه

سلام
1- خُب من اولین کاری بود که از ایشان خواندم. طبیعتاً قضاوتی نمی‌کنم.(ولی در حد عنوان رُمان هم که شده و برای اینکه لال از دنیا نروم قضاوت می‌کنم: قابل قیاس نیست!) یعنی دیدی کسی قضاوت نکنه!؟ و جلوی قضاوت کردنش رو بتونه بگیره!
2- هرکسی متناسب با سلیقه و فرمت ذهنی‌اش ذوق می‌کند. اون قضیه تصاویر (معرفی تصویرگونه‌ی علی از مهمانان برای نویسنده) و نحوه پایان‌بندی داستان به نظر خودم به عنوان یک خواننده‌ی معمولی ، اگر نگویم تنها راه نجات بود (که داخل پرانتز می‌گویم بود!) حتماً می‌گویم یکی از بهترین راه‌ها بود.
3- کاش یک برچسب داشتم با عنوان جعل واقعیت! چون "توهم و واقعیت" رو داشتم از همان استفاده کردم.
4- حالا تو می‌گی با ادبیات معاصر ایران به این دلیل مشکل داری... من گاهی خارج از حوزه ادبیات داستانی که این افراد را می‌بینم تعجب می‌کنم!! یعنی فی‌الواقع از ظرفیت و توانایی جامعه خودمان از خلق چنین محصولاتی تعجب می‌کنم به عبارتی می خوام بگم داریم!و خیلی زود خواهید دید که دیگر خاص هم نیستند!! ولی در کلیت موضوع باهات موافقم.
5- من از سمیرا دفاع می‌کنم. بیا تصور کنیم جای راوی اصلی هستیم (یعنی راوی فصل آخر و رفیق علی) ... جواب سوال اولت این می‌شود که سمیرا حضور دارد چون در تصویر هست مدام بر خوبی او تاکید می‌شود چون احساسات راوی اصلی را تحت تاثیر قرار می‌دهد (آن سردی هوا و آن زوری که برای لبخند زدن می‌زند و کل آن تصویر). شاید می‌شد در یکی از فصول قبل از زاویه‌ای مخالف به ایشان پرداخته شود اما اینطوری به نظرم بهتر است چون وقتی صحبت از اقتدار راوی در جعل واقعیت می‌کنیم و می‌دانیم که راوی اصلی از دیدن آن تصویر دختر زیبایی که از سرما می‌لرزد "حس" مثبتی دارد، چنانچه برویم سراغ زاویه مخالف به نظرم نقض غرض می‌شود. مگر اینکه تصویر انتهایی را عوض کنیم. که در آن صورت طبیعتاً داستان دیگری خواهیم داشت.
سیمای زنی در میان جمع داستان بسیار خوبی است. مارگریت بود؟ از ایشان الان هاله‌ای بیشتر در ذهنم نمانده ولی یادمه که دوستش داشتم. من سیمای زنی در میان جمع و ابروی از دست رفته کاترینا بلوم را به عقاید یک دلقک ترجیح می‌دهم (با فاصله) اما در جامعه کتابخوان ما عکس این قضیه است. سمیرا را هم از همین زاویه ببین!
6- نامه علی هم علیرغم افشاگری‌هایش به آن اتفاقات نپرداخته است!
7- عموعلی برایم قرار است بفرستد... آن کارت پستالی که در انتهای نامه‌اش گفت که می‌فرستد در واقع همان کارت‌پستال‌های چند دهه قبل مد نظر نیست! کارت‌هایی است که از جنس مسکالین است و من آنها را دود می‌کنم

مدادسیاه پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام
در روزگارهای قدیم نوشیدنی بود به اسم ابسنت که مورد توجه خاص هنرمند ها بود. این نوشیدنی که سالهاست فروش آن به جز در معدود کشورهایی ( بیشتر در اروپای شرقی) ممنوع شده ، خواصی داشت که بی شباهت به خواص دسر کاکتوس رفیق متل دارمان نبود.
دسری که اثراتش بتواند از میله ی سخت گیر نمره ی چهار بگیرد را حتما باید امتحان کرد.

سلام
این دسرها را عموعلی هیچگاه برای من درست نکرد! فقط قول داده برام بفرسته
میله با تعاریف و تصاویر دسر مبتلا به برخی عوارض آن شده است (یعنی فقط قسمت ذوق‌زدگی‌اش).
از این موضوع عارفانه که بگذریم دوست دارم این کتاب را شما هم بخوانید. یعنی از قبل (در هنگام خواندن کتاب) قصد داشتم آن را به شما توصیه کنم.

خوابگرد پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:30 ب.ظ http://khabgard.com

از بخش آخر آن‌قدر کیف کردم که مجبور شدم در لینک دادن بنویسم: فصل منتشرنشده‌ی رمان شب ممکن!
دست مریزاد.

سلام
من هم از کامنت شما به شدت کیف کردم شاید بیشتر از شما
ممنون استاد

سحر جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:14 ق.ظ

به رغم توضیحات شما من همچنان سمیرا را یک کاراکتر با تعریفى که از کاراکتر مى دانیم، تلقى نمى کنم، متوجهم که حضور او در تصویر پایانى کتاب توضیحى بر حضورش در کتاب مى تواند باشد .... اما این تاکید بر خوبى او و نگاه غمخوارانه ( که با جا یا بى جا دائما در فیلم ها و رمان هاى ما استفاده مى شود؛ به عنوان نمونه نگاه کن به کارهاى مستور ) نسبت به چنین کاراکترهایى دیگر تبدیل به کلیشه شده است .... اون شخصیت مارگارت در کتاب بل بیش از همه پاسداشت ادبیات از مخلوق بى مثالى است که ابعاد جنگ دوم زندگى اش را زیر و رو کرده و در حیاتى ترین لحظه ها به کمک دیگر کاراکترها مى شتابد و البته پرستار هم هست، یعنى کسى که مدت ها به مجروحان جنگ کمک کرده حالا بد حال و بدنام در گوشه ى آسایشگاهى به روشن شدن سیماى لنى کمک مى کند .... یعنى حضور این کاراکتر ضرورى است ... حالا شما سمیرا رو حذف کن و به جاش یه دختر شهرستانى بگذار که نمى تونه اجاره اتاقش رو بده و حالا تو متل شیان مى لرزه، چه اتفاقى مى افته؟!

..........
ضمنا من هم در کامنت اولم مى خواستم اشاره کنم که شما با این نامه یک فصل دیگه به کتاب اضافه کردى ، یک فصل خوب و بى نقص و از این نظر با خوابگردگرامى موافقم با این عرض اضافه که به این ترتیب که شماها پیش مى روید این سیکل روایى مى تواند حالا حالاها ادامه پیدا کند؛ مصداق پایان باز در رمان .... از این زاویه عالى است

سلام مجدد
خب از یک زاویه دیگر وارد بحث می‌شویم (البته واضح و مبرهن است که این بحث دو خواننده‌ی کتاب است که می‌تواند به جاهای مفید یا پرت برسد ولی نفس بحث و کنکاش لااقل به خودمان کمک می‌کند):
1- فراموش نکنیم اینجا مسئله محوری موضوع اقتدار راوی است. در هر فصل می‌بینیم راوی چگونه ما را به این طرف و آن طرف می‌کشاند و در انتها متوجه می‌شویم (یا لااقل برداشت من این است که همگان برداشتی همانند من دارند) که راوی اصلی ماجرا با توجه به چند تصویر به داستان‌پردازی یا جعل واقعیت پرداخته است.با چنین رویکردی، مسئله خوبی سمیرا و نگاه غمخوارانه راوی به او در درجه‌ای پایین‌تر قرار می‌گیرد. سمیرا اگر دختر بدجنسی بود یا نگاه راوی به او غیرهمدلانه بود باز هم محور اصلی داستان اقتدار راوی بود.
2- اما اینکه در همه آثار ایرانی که شما اشاره کردید چنین نگاه غمخوارانه‌ای به امثال سمیرا می‌شود: من البته آن‌قدر رمان نخوانده‌ام که بتوانم حکم کلی بدهم ولی هرچه به حافظه‌ام فشار آوردم رمانی خارجی به ذهنم نیامد که نگاهی غیرهمدلانه به سمیرائیان در آن به چشم بخورد. یعنی در واقع باید بگم که این قضیه ممکن است جهانشمول باشد.
3- اما چرا!؟ شاید روانشناسان و جامعه‌شناسان بتوانند توضیح بدهند که چرا... احساس گناه ما در قبال ایشان است؟ طرفداری از مظلوم است؟ یا از این قبیل... من که به عنوان یک خواننده معمولی نمی‌توانم نگاهی غیر از این داشته باشم؛ شاید نویسنده‌ها نیز در همنوایی با ما چنین نگاهی دارند!
4- سمیرا آن چنان بی‌کارکرد هم نیست. فقط کافی است به گفتگوی او با نویسنده نگاه کنید. نقدی که او به زنان داستان های نویسنده دارد و آن مچ گیری هوشمندانه‌ی او از نویسنده مسئله کوچک و بی‌اهمیتی نیست. اگر فقط همین یک اثر را هم در طول داستان می‌داشت از نظر من حضورش ضروری است.
5- سوال آخرتان به نظرم خیلی عالی است...بله اگر به جای سمیرا شخصی همانند شخصی که گفتید بود باز اتفاقی نمی‌افتاد و چه‌بسا اصلاً سمیرا همان شخصی است که شما اشاره کردید! جدی می‌گم. راوی اصلی و ما هر دو تحت تاثیر قضاوت علی، سمیرا را دختری خیابانی فرض کردیم. اینجا هم همان قضیه اقتدار راوی است که شکل می‌دهد به شخصیت‌ها... وگرنه من و شما که کتاب را تا انتها خوانده‌ایم می‌دانیم که اساساً معلوم نیست که توصیف علی از سمیرا (که تازه اسمش هم مشخص نیست و راوی اسمش را از اسم نفر شیفت شب قرض گرفته است) صحیح باشد. من به عنوان آشنای علی و یک مهندس مکانیک عرض می‌کنم که اینگونه نیست که ما همیشه درست قضاوت کنیم
..............
بله این سیکل می‌تواند ادامه داشته باشد ولی مثل مبحث حرکت در فیزیک این قضیه به نیروی اولیه و اصطکاک و مقاومت هوا و عوامل دیگر بستگی دارد و بالاخره در جایی متوقف می‌شود

بندباز جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:34 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

این توصیف صفحه ی اول بعلاوه ی ادامه ی مطلب در اینجا و پاورقی ها و خلاصه خودش یک کتاب و داستان جداست!! حالا کاری ندارم که خواندن کامنت ها هم خودش نیم ساعتی وقت می برد!!... آقا این چه وضعشه؟ کتاب رو گرفته بودم تا الان تموم شده بود!!
یعنی باید از مهندس جماعت ترسید؟!

سلام
یک چیزی بگویم که مو لای درزش نمی‌رود و آن هم این است که بعد از خواندن کتاب اگر بیایی سراغ این صفحه خیلی بیشتر خواهد چسبید
و اما سوال اندیشه‌سوز شما:
شاید بتوانید تصور کنید که آن اوایل که فیلم دراکولا ساخته شد چه ترسی در آدمیان انداخت. قطعاً درکابوس خیلی‌ها حضور قاطع و تعیین‌کننده ای داشت. اما سالها بعد و به تدریج که تعداد دراکولاها بیشتر شد و نسخه‌های متعددی از آن ساخته و تکثیر شد از مهابت و هولناکی آن کاسته شد و حتی به جایی رسیدیم که بیشتر کارکرد طنز پیدا نمود!!! حالا حکایت مهندس‌جماعت هم چنین حکایتی است
البته در پرانتز عرض کنم که هنوز هم ممکن است دراکولایی ساخته شود که مو بر تنمان سیخ کند و این هنر کارگردان و بازیگر آن نقش و سایر عوامل آن فیلم است. این حکم در مورد مهندسان نیز صادق است.

حمیدرضا زمانیان شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:24 ب.ظ http://www.80ghalam.mihanblog.com

خیلی نامه جالب و مفصلی بود . داستانش واقعا طولانی بود .
در ضمن ، جوابتون به زهره خانم ، خیل منو یاد اول فیلم انجمن شاعران مرده انداخت . خیلی زیبا و با احساس بود .

سلام
ممنون که پیگیری می‌کنید.
موفق باشید

بندباز یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:30 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

آقا این "مهابت " شما کمرمو شکست!!...
اما حالا که این طور میفرمایید، لطف نُموده بفرمایید شما احیانا کدام کتابخانه عضو هستید که این همه تنوع کتاب دارد؟ باور می فرمایید که کتابخانه ی شهر ما جدید کتابهایش مربوط به کمونیست های روسیه است؟ و بقیه اش کتاب های کنکوری ست؟!... آدم دلش نمی آید 15 هزار تومان بی زبان را ببرد عضویت بگیرد و فهیمه رحیمی بخواند...
بجز کتابخانه ی ملی که حکم گوآنتانامو را دارد، چه کتابخانه ی دیگری در جنوب تهران معرفی می نمایید؟

ای وای بر من
من عضو کتابخانه خودم هستم. مرفهین بی‌درد که می‌گن منظورشان دقیقاً امثال من است
و اما بعد: من هیچ اطلاعی از کتابخانه‌ها ندارم اما به گمانم برخی از دوستان سراغ داشته باشند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران هم کتابخانه خوبی است منتها خُب لازمه‌اش این است که دانشجو باشید یا با یک دانشجو طرح یک گروه مشترک کتابخوانی راه بیاندازید

کامشین یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:32 ب.ظ

میله جان
یک مدتی است که بی وفا شده و به این جایگاه ادب و هنر پشت کرده ام الیته انشالله که روزگار بر شما پشت نکناد که آداب نشستن ما و عنایت کردن ها و نکردن های ما ذره ای در ساختار استوار اینجا موثر نیست.
بنابراین گمان نکنید که ما مرده ایم. نه! ما در پی کشف عمق جهالتمان هستیم.
شما بزرگی کن و کماکان حضور داشته باش
راستی شما در مورد 1984 جرج اورل چه نظر دارید؟ آیا چیزی نگاشته اید که ما ندیده باشیم؟

سلام بر کامشین گرامی
حضور پیدا و پنهان دوستان موجب دلگرمی ماست. شما که سخت درگیر امورات درسی خود در یکی از سردترین بلاد کفر هستید و عذرتان موجه است
سلامت و شاد باشی
در اوایل دوران وبلاگ‌نویسی سراغ این کتاب رفتم و دو قسمت در موردش نوشته‌ام:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/11/02/post-101/
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/11/06/post-102/
ببینید حرف قابل توجهی در آن وجود دارد یا خیر

زهره دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:50 ق.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

اون زهره بالایی من نیستم ها. گفته باشم.
راستش رو بگم برای اولین بار نقد رو قبل از خوندن کتاب خوندم. زیرا که اصلن نمی خوام کتاب را بخونم.
دیگر این که نفهمیدم این نامه ی عمو چه ربطی داشت؟ به من ربط داشت؟ به تو؟ به او؟ همه؟ هیچکدام؟

سلام
بله متوجه شدم. به همین دلیل برای ایشان و همه دوستان دیگر نوشتم که هنگام نوشتن اسمشان اگر به اسم کوچک می‌خواهند اکتفا کنند یک حرف یا نشانه ای به آن اضافه کنند تا امکان تشخیص به وجود بیاید.
چون کتاب را نخوانده‌اید و نخواهید خواند این نامه هیچگونه لطفی برای شما ندارد و نخواهد داشت و طبیعتاً متوجه ربط آن نخواهید شد. حالا اگر خیلی به کشف ارتباطش علاقمندید در تصمیم خود تجدید نظر کنید.

سحر سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:58 ق.ظ

یه نکته ى دیگه که ممکنه کاملا بى ربط باشه، اما به ذهنم رسیده، اینه که روایت پایانى کتاب بدجورى منو یاد اون ترانه " هتل کالیفرنیا " انداخت، یعنى غرابت و رازآلودگى اون فضاى ترانه رو داشت... در هر حال متل با این نقش مهمى که داره مکان چندان معمولى براى پاتوق کاراکترها نمى تونه باشه، یه خرده در ذهن علامت سوال ایجاد مى کنه!
ببخشیدا هى میام درباره ى این کتاب مى نویسم!!!

از باب غرابت و رازآلودگی و صدای جیغ و مرسدس (ترجمه الانش می‌شود شاسی‌بلند!) و غیره و ذلک چندان بی‌ربط هم نیست.
اما جمله بعدی‌تان را کاملاً نگرفتم. منظورتان این است که مکانی که در داستان معرفی می‌شود چندان به پاتوق شباهت ندارد؟ اگر این است که مخالفم. آدم هایی که راوی اصلی داستان می‌بیند می‌توانند آدمهای خیلی معمولی باشند و درواقع این راوی است که آنها را به آدمهایی داستان‌دار تبدیل می‌کند. حتماً موافقید که سرگذشت و سبک زندگی خیلی از آدمها قابلیت داستان شدن را ندارد و این قدرت تخیل و خلاقیت راوی است که آنها را درخور روایت می‌کند.

بندباز چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:36 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

و اما بعد ای مرفهین بی درد!... به انتظار روزی می نشینیم که از در و پنجره ی خانه تان به درون آییم و کتاب هایتان را به یغما... اع نه ببخشید به امانت ببریم مگر آنکه پیش از این خودتان مرحمت فرموده کمی از این رفاه را در لباس یک کتابخانه ی نقلی نصیب عاشقان کتاب ( البته من جزشون نیستم) بنمایید... باشد که رستگار شوید.

تهدید اولیه شما در خصوص امانت (یا همان یغما!) ما را بر آن داشت مباحث امنیتی خانه را مجدداً بررسی نموده و بودجه دفاعی را برای سال بعد افزایش دهیم!
البته مدتی است به فکر سبک کردن کتابخانه و باز نمودن جا برای کارهای جدیدتر هستیم که هرگاه راهکار مناسبش را جفت و جور کردیم به اطلاع دوستان خواهیم رساند

بندباز پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:30 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

واییییییییییی! یعنی کلی باید بابت این مدیریت بحران و مدیریت آینده نگر شما کف زد!!... آقا میشه یه روز جلوتر از بقیه دوستان بعد از جفت و جوری شرایط سبک سازی کتابخانه ما رو خبر کنید؟!!

واللللا الان یک سال است که در این فکر هستم! حالا خودتان حدس بزنید که این قضیه چه زمانی به اقدام و عمل منجر بشود امیدوارم در این سال که به این نام مزین است توفیق بیابم
چشم

سمره شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام
خیلی وقت بودکتابی نخوانده بودم که دلم بخوادتندبرسم به آخرش
ممنون

سلام
نوش جان

بندباز شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:25 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

بارالهی! ما را از جمله ی عاملان و اقدام کنندگان در این سال قرار بده! آمینننننننن!
سپاس!

آمین
برای محکم‌کاری سه‌تا صلوات بلند هم ختم کنیم بد نیست

سحر شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:56 ب.ظ

خب در مورد ترانه خوشحالم که نظر شما هم مثبت بود، گرچه همانطور که گفتین اینها فقط برداشت های دو خواننده است و ممکن است اساسا وارونه ى واقعیات باشد

اما در مورد نکته ى بعدى چون نقد و نظر شما در این کار اساسا راوى محور است، یعنى ما به ترکستان هم که برویم شما با محوریت راوی ما را با سلام و صلوات به همین تهران رهنمون می شوید، بحث دیگرى ندارم .
اما بحث راهگشایى بود، تا کتاب بعدى

خوشحالم که متقاعد شدید
حالا خارج از شوخی مگر واقعیتی هم وجود دارد در این داستان؟ همه‌چیز روی کاکل راویان می‌چرخد.
................
تا کتاب بعدی

ناهید یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام دوست عزیز
مثل همیشه کتاب انتخابی شما رو نخوندم
و مثل همیشه سراغ ادامه ی مطلب شما نمیرم تا مبادا قصه و نقد لو بره اما باز هم مثل همیشه انتخاب هام با انتخاب های شما منطبق نمی شوند!!! فکر کنم سرعت شما مافوق نور هست چون هر کتابی که میخونم در بایگانی چند سال پیش شما موجود هست

سلام بر شما
ناراحت نباشید... این یک موضوع طبیعی است. هرکسی با توجه به سلایقش انتخاب می‌کند.
زودتر و دیرتر ندارد.
مهم این است که بخوانید... که شما هم به خوبی می‌خوانید.
موفق باشید

مدادسیاه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:30 ب.ظ

میله جان این روزها بدجوری پا جای پایت گذاشته ام. دیروز سلطانیه و طارم را دیدم و امروز دارم کتابت را می خوانم. امیدوارم عاقبت دومی هم مثل اولی به خیر باشد. فعلا که 25 صفحه را با گیر و گرفتاری پشت سر گذاشته ام.

سلام
واقعاً این همزمانی‌ها جالب توجه است.
داش‌کسن را هم دیدید؟
فصل خوبی به طارم رسیدید... زیتون فراوان... نوش جان
اما در مورد این کتاب کمی صبر و تحمل به خرج دهید لطفاً...(اگر گیر و گرفتاری به داستان ربط دارد)... دوست دارم که ادامه بدهید.

مدادسیاه سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام
این همزمانی اصلا اتفاقی نبود. ما سالی دو سه بار به گیلان سفر می کنیم. سفرنامه ات به صرافتمان انداخت این بار برویم سلطانیه را ببینیم و از طارم به سمت منجیل برویم. در راه فرااز شما یاد کردیم. آنجایی را که گفته ای ندیدیم اما جای شما به زالزالک و زیتون و انار خالی بود.
گرفتاری مربوط به همان است. دیشب به حدود صفحه 60 رسیدم. قطعا توصیه ات را اجرا خواهم کرد.

سلام مجدد
این خیلی عالیه که از مسیرهای متفاوتی به مقصد برسیم. متاسفانه ولایت ما فقط یک مسیر دارد که آن هم از کنار کویر می‌گذرد و اجازه تنوع به آدم نمی‌دهد!
دوستان به جای ما
البته انارهای سمت ما به نظرم کیفیت بهتری دارد. من هم در آن منطقه انار خریدم و هنوز هم یکی دوتاش باقی مانده...انارهای سمت ما آب‌دارتر است.
..........
ممنون که ادامه می‌دهید. الان من استرس دارم

مدادسیاه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام و تمامش کردم.
نمی دانم یک پست در باره اش بنویسم یا همین جا نظرم را بگویم.

سلام
همین جا که نظرتان را بنویسید ولی آنجا را دیگر فقط خودتان می دانید.

مدادسیاه جمعه 16 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 01:27 ب.ظ

از آنجایی که احتمالا در باره اش خواهم نوشت اینجا اجمالا نظرم را خواهم گفت.
1. راوی و شکل روایت فصل اول درست انتخاب نشده و به همین دلیل است که در آن برای مثال مازیار مجبور می شود (برای اطلاع خواننده) به هاله چیزهایی بگوید که او خود می داند مثل این که یادآور شود که اسم دایه ی او فخری است.30
2. زبان داستان در بعضی جاها به نظرم عجیب آمد:
«پارک کرده بودی روبروی خانه ی بزرگی که در قهوه ای اش زیر نور سفید شب برفی که دیگر نمی آمد، بعدها بسیار آشنا شد برایم.»30
« موهای بیگودی پیچیده اش، پوست چروک خورده اش و بیشتر از همه، چشم های قهوه ای و صدای زیرش مرا نترساند، اما...» 35
« با این طور خندیدن وفق را بر مراد دیگران هم می کند.»

3. اشخاص داستان که همگی هموطن و همشهری و حتی هم تیپ و هم محله ای ام هستند را کمتر از اشخاص عجیب بعضی داستان های بیگانه ترین کشورها و فرهنگ ها فهمیدم.
4. این همه تنوع در راوی ها و اشکال روایت و این همه عدم قطعیت برای داستانی 160 صفحه ای به نظرم زیاد است. راستش فکر می کنم نویسنده بیشتر بر پست مدرن بودن اثرش اصرار داشته تا داستان بودن آن.

سلام
منتظر مطلبتان خواهم ماند. البته به خاطر این روزها کمی تاخیر بیاندازید تا ما از ولایت برگردیم.
1- کاش کتاب دم دستم بود و این قضیه را چک می‌کردم. اما چون مخاطب راوی اولین فصل مدتی است که مرده است اینجور یادآوری کردن‌ها قابل اغماض و حتا شاید رایج باشد.
2- سومی برای من هم عجیب است... جملات شب مهندسی را کمی با توجه به زبان دو مورد اول نوشتم یا سعی کردم بنویسم.
3- حرف معقولی است اما در واقعیت هم گاهی من چنین حسی دارم (دروغ چرا خیلی بیشتر از گاهی!) یعنی خیلی اوقات هموطنان و همشهری‌ها و همکارهای خودم را نمی‌فهمم.
4- حساب کن شب مهندسی را هم به آن اضافه کنیم

مارسی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 04:38 ب.ظ

http://uupload.ir/files/nywl_photo_2016-10-08_16-05-38.jpg

سلام
خیلی دوست داشتی زود تر مهنس رو اضافه کنی به خاطر همین خوب فصل ها رو موشکافی نکردی مثلا فصل 5.
البته تو همون شبِ مهندسی توضیح دادی که خوب نبود.
به نظرم کتاب خوبی بود و کمی گیج کننده.فصل 3 و 4 رو 3 بار و فصل 4 رو دوبار حوندم.فصل 5 رو هم کلی...

سلام
از این دوران آشخوری استفاده بهینه را می‌بری رفیق...آفرین.
سلام من رو به سرهنگ جعفری برسان
باهات موافق نیستم چرا که شب مهندسی را بعد از نوشتن مطلب مرتکب شدم و البته که نوشتن مطلب خوب و دقیق و موشکافانه مستلزم آن است که خوب و دقیق و موشکاف و اینکاره باشم که خب نیستم. این تمام توان من برای این مطلب بود.
ممنون رفیق
عکست خیلی حال داد

مدادسیاه دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام
من که فکر می کنم حتی مرده ها هم اسم دایه شان را فراموش نمی کنند!
لطفاً فکر کن ببین نمونه ی معقولی از این نوع روایت یادت می آید؟

سلام
تصور کنید شما برای یکی از دوستان دوران دبیرستان دلنوشته‌ای می‌نویسید و در آن می‌خواهید خاطره‌ای مشترک را یادآوری کنید... احتمالاً علیرغم اینکه مخاطبتان نام معلم را به یاد دارد باز هم خطاب به ایشان تاکید می‌کنید یادته فلانی معلم جبر بود و چنین و چنان...
البته کاش الان کتاب دم دستم بود!

مدادسیاه سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 12:25 ب.ظ

بازم منم.
موردی را که مثال زده ایی با مطلب مورد نظر فرق می کند. وقتی در گفتگو با دوستی خاطره ای قدیمی را مرور می کنیم و مثلاً اسم معلم را می گوییم، این احتمال را می دهیم که طرفمان اسم او را از یاد برده باشد. ضمن این که در چنین مواردی هم جمله مان را به شکل سئوالی و نه خبری می گوییم. اما هرگز به شکل خبری به کسی نمی گوییم اسم بابایت یا دایه ات فلان است، مگر این که طرفمان احتمالاً دچار آلزایمر یا فراموشی در اثر مرگ!شده باشد.
جمله ی شب ممکن این است:« فخری دایه ات بود و گفته بودی برایم یک بار که مادرت را هم او بزرگ کرده و بعد از مرگ مادرت به پای تیمسار افتاده بود تا بگذترد بماند و برای هاله هم مادری کند و تیمسار هم گفته بود چه بهتر از این.»30
ضمناً در مورد استفاده ی زیاد نویسنده از جملات و عبارتی مثل:«گفته بودی برایم یک بار که...» هم حرف دارم.
اگر مایلی ادامه ی بحث را به برگشتنت موکول کنیم؟

سلام
عذرخواهی بابت تاخیر (همانطور که حدس زدید در سفر بودم)
..................................................
مایل هستم و در اثر این رد و بدل شدن کامنت‌ها هم مغزم به کار می‌افتد و هم چیز یاد می‌گیرم.
با شما مخالفم در جمله ٔاما هرگز به شکل خبری به کسی نمی گوییم اسم بابایت یا دایه ات فلان است،‌ٔ گاهی ‍پیش می‌آید که به صورت خبری به مخاطبمان اسم طرف را می‌گوییم و این بخصوص نشان دهنده توجه ما به طرف مقابل است و اینکه نشان دهیم ما آلزایمر نگرفته‌ایم! چند روز قبل یکی از دوستان بعد از چندسال از نیوزلند برگشته بود و از خاطرات قدیم می‌گفتیم. ایشان یکی از خاطراتی را به یاد آورد که اتفاقاْ نقش اول آن خاطره پسرعمه من بود. گوینده خاطره از ایشان با عنوان فامیلتون یاد کرد و... اگردر نقل خاطره می‌گفت پسرعمه‌ات طبعاْ من بیشتر خوشحال می‌شدم و اگر می‌گفت پسرعمه‌ات ایرج من حتماْ اشک توی چشام جمع می‌شد چون حس می‌کردم جایگاه والایی در ذهن ایشان دارم که بعد از گذشت زمان هنوز برخی ریزه‌کاری‌های مربوط به من در ذهن دوستم باقی مانده است. لذا با کاربرد قید هرگز در جمله شما موافق نیستم. اتفاقاْ در اینجا می‌توان قبول کرد که راقم سطور برای نشان دادن میزان توجهش به مخاطبش هاله از چنین تکنیکی استفاده کند.
ضمن اینکه شرایط مخاطب که از دنیا رفته است را هم باید درنظر گرفت. گاهی اوقات در چنین خطابی مخاطب واقعی خود ما هستیم و اینگونه دلنوشته‌ها را با جزءیات برای خودمان نقل می‌کنیم... یک‌جورایی مرثیه‌سرایی می‌کنیم. در اینجور موارد که از قضا فصل اول را هم می توان آنگونه تلقی کرد گمانم مجاز باشد که اینگونه روایت کنیم.
ارادتمندم

مدادسیاه جمعه 23 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:57 ب.ظ

رسیدن به خیر
من مخالفتی با مثال هایی که زده ای ندارم اما نمی توانم هضم کنم که کسی که یک صدم من هم بابایم را نمی شناسد اسم او را به من یاد آوری کند. اگر این طور نبود احتمالاً آن جمله و مواردی مثل آن اینقدر توی ذوقم نمی زد. حتی اگر فصل اول را حدیث نفس مازیار یا مرثیه سرایی او در سوگ هاله هم حساب کنم باز هم احساسم نسبت به مواردی که گفتم تغییر نمی کند.

سلامت باشی
برگشتم اما فشار کار در این روزها خُرد کننده است
.............
گمان نکنم هاله بر روی این قضیه اینقدر حساس شده باشد. از عموعلی می‌پرسم ببینم دقیقاً برداشتش چه بوده!
احساس‌ها و برداشت‌های اول به سادگی تغییر نمی‌کنند... تقریباً در همه زمینه‌ها.

دایناسور چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 08:33 ق.ظ

کتاب خوب و دوست داشتنی ای بود.با اینکه چند سال میشه خوندمش اما هنوز مزه زیر زبون ذهنمه

سلام
من هم دوستش داشتم
کتاب زندگی همچون سیاست را دیدم در وبلاگت و توصیه خوبی است (دانلود کردم)... اما پرشین بلاگ هنوز روبراه نشده است ظاهراً؟؟!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد