میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فرار کن خرگوش – جان آپدایک

"هری آنگستروم" ملقب به هری ربیت(خرگوش) جوانی 26 ساله است. در دوران دبیرستان و اوایل جوانی بسکتبال بازی می‌کرد و ستاره تیم بود. اما بعد به سربازی رفت و پس از آن به عنوان فروشنده محصولات یک شرکت مشغول به کار شد. با یکی از همکارانش به نام "جنیس" دوست شد و ارتباطشان منجر به بارداری جنیس شد و با توجه به تمایل هری‌خرگوش به ازدواج، آنها زندگی مشترکشان را شروع کردند. یک زندگی معمولی و متوسط...

روایت عصر یک روز آغاز می‌شود که هری در حال بازگشت به خانه است و در مسیرش تعدادی نوجوان را در حال بازی بسکتبال می‌بیند. به یاد ایام قدیم کمی با آنها بازی می‌کند و بعد به خانه می‌رود. جنیس درحالیکه فرزند دومشان را باردار است، مدتی است که الکلی شده و مدام پای برنامه‌های تلویزیون می‌نشیند. هری به دلیل این سبک زندگی چنیس را خرفت می داند. صبح روز روایت، جنیس به همراه مادرش برای خرید بیرون رفته‌اند و پسرشان نلسون را خانه‌ی مادرشوهرش گذاشته‌اند. هری دقایقی بعد از ورودش به خانه، برای بازگرداندن پسرشان از خانه خارج می‌شود درحالیکه جنیس به او سفارش می‌کند سر راه برایش سیگار بخرد. هری برای انجام این کارها بیرون می‌رود اما ناگهان تصمیم می‌گیرد از این وضعیتی که در آن گرفتار شده است فرار کند... اما به کجا!؟

همین‌جاست که به یاد رمان "زنگبار یا دلیل آخر" افتادم. آنجا هم شخصیت‌های داستان به فکر فرار بودند: آدم باید از اینجا برود، اما باید به جایی هم برسد. پدر هم می‌خواست از اینجا فرار کند اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا , بی‌هدف. وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد. (زنگبار یا دلیل آخر – آلفرد آندرش)

آپدایک هم در ابتدای روایتش مشابه چنین مضمونی را از دهان پیرمردِ پمپ‌بنزینی خطاب به هری بیان می‌کند: تنها راه رفتن به یه جا اینه که قبل از راه افتادن بدونی کجا می خوای بری. در واقع شخصیت اصلی داستان آپدایک نمی‌داند کجا می خواهد برود و فقط به صورت غریزی کارهایی را برای برون‌رفت از وضعیتی که بدر آن گرفتار شده است عمل می‌کند. شاید از نگاه نویسنده در زمان نگارش داستان برآیند نسل جوان جامعه چنین بوده‌اند.

*******

جان آپدایک (1932 – 2009) رمان‌نویس مشهور آمریکایی تقریباً همه جوایز ادبی منهای نوبل را دریافت نمود. از مهمترین و مشهورترین کارهای او مجموعه‌ایست که به مجوعه خرگوش معروف شده است. فرار کن خرگوش در پایان دهه پنجاه قرن بیستم منتشر شد. آپدایک بعدها سه رمان دیگر بر اساس همین شخصیتی که در این داستان خلق کرد نوشت. این کتابها در پایان دهه‌های 1960، 1970، 1980 منتشر شد. از نظر او این رمان‌ها گزارش پیوسته‌ی شرایط شخصیت اصلی و آمریکا در دهه‌های مورد نظر است. سه رمان از این مجموعه (از جمله همین کتاب) در لیست 1001 کتاب قرار گرفته است.

مشخصات کتاب من؛ ترجمه سهیل سُمی، انتشارات ققنوس، چاپ دوم 1390، تیراژ 1100 نسخه، 397صفحه

...........

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است (نمره گودریدز 3.6 و نمره آمازون 3.9).

پ ن 2: طبعاً با توجه به ادامه مطلب، تصویر روی جلدی که در ادامه مطلب آورده‌ام را مناسب‌تر و کلیدی برای ورود به داستان می‌دانم.

 

 


خرگوش قعرنشین

وضعیت هری در ابتدای داستان چگونه است؟ برای درک بهتر او بد نیست توجه کنیم که او ستاره تیم بسکتبال بوده است و همه شیفته او بوده‌اند اما حالا وقتی از سر کار برمی‌گردد و تعدادی نوجوان را در حال بازی می‌بیند و با آنها بازی می‌کند متوجه می‌شود که نه تنها فراموش شده، بلکه حتا نسل جدید اسمش را هم نشنیده است. برای او که عادت داشته دیگران شیفته‌ی او باشند این وضعیت، نامطلوب است.

او پس از خدمت مقدس سربازی! مشغول کاری شده است که در آن امکان بروز توانایی‌های خود را ندارد (در مقایسه با بسکتبال). کاری یکنواخت و بدون خلاقیت که طبعاً او را به روزمرگی و فسیل‌شدن می‌کشاند.

او خیلی زود ازدواج می‌کند اما همسرش خصوصیاتی دارد یا بهتر است بگوییم تغییراتی می‌کند که موجب نارضایتی اوست. شلختگی، الکلی شدن، پیگیری مداوم برنامه‌های تلویزیونی و... او را به این باور رسانده است که جنیس یک خرفت است.

طبعاً این وضعیت، تطابقی با رویای آمریکایی ندارد و هیچ دورنمای مثبتی هم قابل تصور نیست. این قضیه هری را دچار تشویش و اضطراب می‌کند. اسم فامیلی که برای هری انتخاب شده است نیز همین معنا را به ذهن متبادر می‌کند. این عدم انطباق‌ها برای فردی همانند هری قابل تحمل نیست: بعد از اینکه توی یک کار درجه یک شدی ، حالا هر کاری می خواد باشه ، درجه دو بودن دیگه هیچ لذتی نداره.

راه‌های بازگشت به صدر جدول، رویا یا واقعیت!

جامعه و عرف اجتماعی راهی که جلوی پای او می‌گذارند صبر و تحمل و ادامه زندگی و توجه به مسئولیتهای اجتماعی است.

راه‌حل جایگزین و معروف در این زمینه توجه به "خود" و پیگیری و تلاش در جهت منافع خود یا به عبارتی لذت بردن از لحظات زندگی است. در واقع همان چیزی که هری چندین و چندبار بیان می‌کند به عنوان نمونه: به محض اینکه تصمیم می‌گیرید از غرایزتان پیروی کنید، دیگر جهان نمی‌تواند چشم‌زخمی به شما برساند. (ص140) یا: اگه دل و جیگر این که خودت باشی رو داشته باشی، مردم ارزشتو می‌فهمن. (ص196) این پیروی از غرایز و دنبال نمودن منافع فردی به یک نوع خودخواهی منتهی می‌شود. یک نوع فردگرایی منهای مسئولیت!

این دو نیرو با یکدیگر در عرصه‌های مختلف زورآزمایی می‌کنند. اصلاً همین که در انتهای پاراگراف بالا از خودخواهی گفتم و نوشتم فردگرایی منهای مسئولیت و یک علامت تعجب هم پشت آن گذاشتم نشان از این زورآزمایی است!

در صحنه فرار هری و خروجش از شهر و طی نمودن جاده‌ها و اتوبانها، رادیو روشن است و در میان موسیقی، آگهی‌های مختلف پخش می‌شود و در بیرون از اتوموبیل هم تابلوهای راهنمایی متعدد جلوی چشم او رژه می‌روند. در نهایت این تابلوها او را به جایی که می‌خواست نمی‌رساند و خسته می‌کند. هری معتقد بود که اگر به غریزه‌اش اعتماد می‌کرد به مقصدش در جنوب می‌رسید. به‌نظر می‌رسد این راه‌حل جایگزین در این زورآزمایی پیروز می‌شود چون آدم‌ها به ندای قلبشان بیشتر گوش می‌دهند!

مردی که گریخت!

وقتی مربی بسکتبال هری او را ترغیب می‌کند که به خانه بازگردد به او توصیه می‌کند به ندای قلبش گوش کند غافل از اینکه ندای قلب هری او را به سمت خانه بازنمی‌گرداند. او به همراه همین مربی به دیدن دو زن می‌روند و اینگونه هری با روت آشنا می‌شود. ملاقات هری با روت در آپارتمان روت گرچه دچار جرح و تعدیل شده است اما ظاهراً به‌گونه‌ایست که همزیستی این دو نفر ادامه پیدا می‌کند. در این رابطه امکانی به وجود می‌آید که همان احساسی که در بازی بسکتبال به هری دست می‌داد تجدید شود. زندگی هری با روت در چندکیلومتری خانه و خانواده‌اش کار ساده‌ای نیست اما هری گوشش به قضاوت دیگران نیست. اینجاست که کشیش خانوادگی (اکلس) وارد میدان می‌شود تا هری را به آغوش خانواده بازگرداند. او البته از روش‌های چکشی و قدیمی استفاده نمی‌کند و خیلی شیک با هری قرار بازی هفتگی گلف می‌گذارد و برای او کار بهتری پیدا می‌کند. هری حالا کار و بار بهتری دارد و به نظر می‌رسد که ندای قلب و غریزه او را به صدرجدول بازگردانده است!

پاتک جامعه، خرگوش زیگزاگ‌رو!

جامعه سپاهیانی از جنس همان غریزه دارد که معمولاً به سادگی قابل شناسایی نیستند... سربازانی گمنام! دو تن از آنها که توسط راوی داستان شناسایی و معرفی می‌شوند: "احساس گناه" و "احساس مسئولیت" هستند. هر دو اینها ریشه در جامعه و فرایند اجتماعی شدن دارند و به راحتی نمی‌توان در برابر چنین نیروهایی طغیان کرد.

احساس گناه و مسئولیت در درون قلبش چون دو سایه عظیم به هم می‌خورند و در هم می‌تنند. (ص394)

عملکرد این دو سایه عظیم وقتی که هری پشت در اتاق زایمان نشسته است دیدنی و خواندنی است. تلاش هری برای ایجاد توازن بین این نیروها از یک طرف و خواست غریزی‌اش از طرف دیگر قابل توجه است. بازگشت دوباره هری به خانواده و بازگشت مجدد او به سمت روت را از این زاویه نگاه کنید.

پاس بده هری!

هری بعد از اتفاقات نیمه پایانی کتاب مستاصل است. اگر در ابتدای داستان احساس مسئولیت از یک جهت او را مهار کرده بود در انتهای داستان از دو جهت تحت فشار است! آن دو سایه عظیم هم که روی او افتاده است... چه باید بکند؟ ما آدمها در چنین وضعیت‌هایی معمولاً واکنشی غریزی بر مبنای عملی که بیشترین تکرار و موفقیت را برای ما در شرایط سخت داشته است انجام می‌دهیم. مثلاً اگر با اشک ریختن در شرایط سخت توفیقاتی داشته‌ایم (که معمولاً در کودکی چنین فتوحاتی داشته‌ایم و البته برخی در بزرگسالی) ناخودآگاه همین راه را در پیش می‌گیریم. در مورد هری شاید همه راه‌ها به بسکتبال ختم می‌شود:

وقتی که می‌شنیدند شما بازیکن خوبی هستید و دو نفر را مراقب شما می‌کردند و شما به هر سمت که می‌دویدید با یکی از آنها برخورد می‌کردید و تنها کار ممکن پاس دادن بود. پس پاس می‌دادید و توپ مال دیگران می‌شد و دستان شما خالی می‌ماند و آن دو نفر که مسئول شما بودند ظاهر احمقانه‌ای پیدا می‌کردند، چون در واقع هیچ‌کس آنجا نبود که آن دو هوایش را داشته باشند. (ص396)

تغییر مسیری که هری در انتهای داستان می‌دهد به مثابه همین پاس دادن است و یکی از تصوراتی که او را آرامش می‌دهد این است که جنیس و روت هر دو پدر و مادر دارند!

......................................................

نکات متفرقه برای تمرین بیشتر!

1-        اگر کسی بتواند طرح روی جلد فارسی را به نحو مطلوبی به داستان ربط بدهد من این ساعتم رو بهش جایزه می‌دهم!!

2-        فرار کن خرگوش و کتاب قبلی (زنی که گریخت) نزدیکی جالب توجهی دارند. اتفاق عجیبی بود و ناخواسته. زنِ داستان لارنس تا انتهای مسیری که در پیش گرفت رفت! از اواسط کار هم می‌دانست انتهای مسیر مرگ است ولی تختِ‌گاز رفت. مردِ داستان آپدایک اما زیگزاگ می‌دود، گیج است و اگر منافعش در دور زدن باشد به راحتی دور می‌زند. هر کدام مزایا و معایبی دارد اما توی کَتَم نمی‌رود که راه اول زنانه است و راه دوم مردانه...

3-        شاید کسانی که کتاب را نخوانده‌اند فکر کنند که هری یک انسان بی‌احساس و بی‌رحم است! درحالیکه اتفاقاً او خیلی هم با احساس و مهربان است و برای صحه‌گذاری این مطلب فکت‌های بسیاری در داستان وجود دارد.

4-        مذهب در داستان دو نماینده متفاوت دارد. کشیش اکلس که با توجه به مسئولیت اجتماعی که در خود براساس آموزه‌های مذهبی احساس می‌کند به دنبال مداخله اجتماعی است (مثلاً برگرداندن هری به آغوش خانواده و...) در نقطه مقابل یک کشیش لوتری آلمانی است که معتقد است این وظیفه مذهب نیست که در همه چیز دخالت کند چنانکه اگر خدا می‌خواست می‌توانست خلقت را به گونه‌ی دیگری رقم بزند یا گناهکاران را در دَم مجازات کند یا قیامت را برپا کند و...او معتقد است که متولیان مذهب فقط باید عشق به مسیح و خداوند را در دل مخاطبان خود شعله‌ور کنند.

5-        اکلس در ص175 می‌گوید ما می‌خواهیم در خدمت خداوند باشیم نه خود خداوند. این البته شعار خوبی است. اما نمی‌دانم چرا اثر و نتایج عملکرد (حتا خیرخواهانه) این افراد منجر به شکل‌گیری انسان‌هایی می‌شود که همه به نوعی احساس می‌کنند خدا هستند!! این نکته‌ی کوچکی نیست به این موضوع فکر کنید. کثیف‌ترین کار آن کشیش این بود که حالا هری‌خرگوش که دست‌کم قبلاً گاهی احساس می‌کرد اشتباه کرده است، خود را خودِ عیسی مسیح می‌دانست و فکر می‌کرد باید با انجام هرآنچه به فکرش می‌رسد کل جهانیان را نجات دهد.(ص195)

6-        روت کاملاً به خودخواهی هری واقف است و از آن ضربه نیز خورده است... خودم را جای روت که می‌گذارم واقعاً کفری‌تر می‌شوم (مثلاً در ص190 الی 195) اما این همه‌ی واقعیت نیست. واقعیت این است که هری به روت احساسات خوبی نیز داده است... لذت‌هایی که هیچکدام از مردان زندگی‌اش به او انتقال نداده‌اند.

7-        برخی گمان می‌کنند اگر کسی جایی مورد ظلم قرار گرفت خودش بعدها همان ظلم را در حق دیگران مرتکب نمی‌شود. مثلاً همین هری که آدم انتظار دارد خودش در مورد دیگران قضاوت نکند... (همینجا داخل پرانتز بگویم که اسم شهر محل سکونت هری مانت‌جاج است به معنای کوهِ قضاوت)... روت: من نمی‌دونم تو واسه چی دوره افتادی و مثل یه قاضیِ قدرقدرت در مورد همه قضاوت می‌کنی. این نوع قضاوت‌گری یکی از تبعات آن خودخواهی است که در بالا اشاره شد.

8-        هری گاهی به همان تیپ مشهور آمریکایی تبدیل می‌شود: کسی که فکر می‌کند برترین آدم دنیاست! گمانم از این زاویه است که منتقدین کار آپدایک را نوعی جامعه‌نگاری آمریکا در دهه پنجاه می‌دانند.

9-        یکی از نکاتی که پشت همان در اتاق زایمان ناگهان خودش را نشان می‌دهد وجود دختری به نام مری‌آن است که حدود یکی دو جمله نمود پیدا می‌کند. مثل یک کلمه‌ایست که روانکاو باتجربه به وسیله تکنیک‌هایی که می‌داند از بیمارش بیرون می‌کشد! مری‌آن دختری است که هری دوستش داشته است و هنگامی که هری به سربازی رفته او ازدواج می‌کند. در واقع این طلیعه‌ی شکست‌های هری است و تا قبل از آن همیشه احساس پیروزی داشته است و بعد از آن روز تا همین الان احساس فتح نداشته است (الان یعنی ص264)

10-    وقتی برای طبیعت فرزندانی به وجود می‌آوریم و بعد کار طبیعت با ما تمام خواهد شد، و ما نخست از درون و سپس از بیرون به خنزر و پنزر و آشغال بدل می‌شویم؛ فقط ساقه و شاخه گل. البته این قضیه بیشتر برای سوسول‌های غربی صادق است! ما اینجا با طبیعت کاری کردیم که مثل گوسفندی که قراره جلوی دسته عزاداری ذبح بشه نتونه حتا آب بخوره!! الان مظاهر مختلف طبیعت در مورد ما چنین جمله‌ای را به کار می‌برند!

11-    آن احساس افتخار و تحسین در صفحه 313 برایم جای سوال دارد. متوجه نشدم.

12-    با مطلقاً بی‌شرمانه در ص325 موافقم... علیرغم اینکه نمی خواستم قضاوت کنم!  

13-    چه چیز هری را به پشت در اتاق زایمان کشاند؟ فشار عرف و جامعه؟ فقط این نیست. گاهی جامعه فقط فشار نمی‌دهد بلکه گاهی جایزه می‌دهد و کشش هم دارد! هری با بازگشتش چند روزی احساس ستاره شدن را دارد.

کتابی که ما می‌خوانیم!

فرارکن خرگوش در عالم ادبیات و رمان کتاب مهمی است. همین جمله حداقل من را توجیه می‌کند که چاپ آن بدین ترتیب از عدم چاپ آن بهتر است با عنایت به اینکه متن انگلیسی آن هم از طریق اینترنت به راحتی قابل دسترس است. کتاب در چند صحنه دچار حذفیاتی شده است که گمانم روی هم نهایتاً دو سه صفحه و شاید کمی کمتر و بیشتر بشود. محذوفات داستان فقط بیان یکسری روابط غریزی بین شخصیت‌های داستان نیست. به عنوان نمونه ملاقات اول هری و روت حاوی جزئیاتی است که نشان می‌دهد رویکرد هری به رابطه جنسی بی‌شباهت به نحوه حضورش در زمین بسکتبال نیست! او به دنبال درجه‌یک بودن است و طبعاً درجه‌دو بودن برایش هیچ لذتی ندارد... هم از لحاظ احساسات درونی خودش و هم از لحاظ تاثیری که روی دیگران می‌گذارد. به‌هرحال او دوست دارد که دیگران شیفته‌ی او باشند. در مقالات و معرفی‌هایی که از این داستان شده عموماً به ساختارشکنی نویسنده در بیان جزئیات روابط جنسی اشاره شده است که البته در ورژنی که ما می‌خوانیم کلیاتی بیش نیست و احتمالاً ما باید بنویسیم مرحوم آپدایک قلمی به شدت مهذب و خجالتی داشت!!

طبعاً من انتظار ندارم که کتاب به صورت کامل اینجا چاپ شود... انتظار بی‌جایی است و از کار مترجم هم خرده نمی‌گیرم چون یکی دو پاراگراف از متن انگلیسی را دیدم و به این نتیجه رسیدم که خواندنش برای من کار ساده‌ای نیست! البته طبیعتاً تحمل این سختی‌ها در حد دو سه صفحه چندان طاقت‌فرسا نیست!!

دور اول که کتاب را خواندم چندان از نثر داستان رضایت نداشتم و درواقع روی کاغذ نوشتم با توجه به سه ترجمه خوبی که از این مترجم خوانده‌ام این کتاب جا برای بهتر شدن ترجمه دارد. وقتی برای بار دوم نگاهی به کتاب و به‌ویژه نقاط گنگ انداختم دیدم بیشتر اشکالات از گیرنده من بوده است. البته که همه‌ی ترجمه‌ها جا برای بهتر شدن دارند و برای خالی نبودن عریضه دو تا گیر را باید داد:

در ص158 عنوان می‌شود کشیش از پسرش می‌پرسد... درحالیکه کشیش دو تا دختر دارد.

در ص207 این عبارت برایم غریب و نامأنوس بود: "غریزه بچه گربه برای کشتن قرقره با پنجه‌های پنبه‌ای" احتمالاً یک ضرب‌المثل یا تشبیه است که طبیعتاً ترجمه واژه به واژه آن برای فارسی‌زبانان قابل فهم نیست.

در نقطه مقابل در ص238 عبارت "توسعه کار" گرچه در ابتدا نامفهوم است اما وقتی متوجه منظور بشوید تبدیل به یک فان اساسی می‌شود! جهت اطلاع خوانندگان بگویم این عبارت برای تفهیم نقطه‌ی اوج رابطه جنسی به کار برده شده است. حالا خودتان را بگذارید جای من در جلساتی که پس از خواندن کتاب در محیط کار داشتم... در این جلسات حتا مدیران پا به سن گذاشته مدام از توسعه کار صحبت می‌کنند!! جل‌الخالق! پس این بود!!! این چه مملکتیه!! خُب به خاطر همینه که پیشرفت نمی‌کنیم!!

 

نظرات 16 + ارسال نظر
سمره شنبه 24 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام
امروز داشتم به این فکرمیکردم که پاییز وسرمای مبدا باعث میشه پرنده ها کوچ کنن یا هوای خوب مقصد ؟
یه شباهت هایی بود جالب

سلام
گاهی پاییز و سرمای مبدا موجب میشه که حس کنیم مقصد عجب گرمای خوبی داره اما هیچ مکانی از گزند سرما وپاییز در امان نیست! به همین خاطر شاید در دین ما به مهاجرت اینقدر تاکید شده است

مدادسیاه شنبه 24 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام
فرار کن خرگوش از کارهای خوب و به یادماندنی است که در سالهای اخیر خوانده ام.
امیدوارم بقیه ی خرگوش های آپدایک هم به فارسی ترجمه بشود.
در مورد طرح روی جلد می توانی خاطر جمع باشی ساعتت در مالکیت خودت باقی خواهد ماند.

سلام
گمان نکنم خرگوش‌های دیگر را حالاحالاها پشت ویتریت کتابفروشی‌ها ببینیم!
این را گفتم که برعکسش اتفاق بیافتد... قانون مورفی!
بله واقعن ساعتم را دوست دارم در سریال روزی روزگاری یک شخصیتی بود به نام خان‌خُله که مدام ساعتش را اینجوری به عنوان جایزه تعیین می‌کرد و...

ستاره یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام
من مدتى هست که مطالب وبلاگ شما رو مى خونم البته تا حالا فرصتى پیش نیومده بود که کامنتى بزارم ولى چون دوستدار ادبیات هستم همیشه از نوشته هاى شما استفاده کردم در مورد آپدایک باید بگم که کارى از این نویسنده نخوندم که البته الان واجب شد که این کتاب رو بخونم ممنون از شما به خاطر کتاب هایى که معرفى مى کنید.
در مورد طرح روى جلد کتاب هم خودتون اشاره کرده بودین که شاید در مورد این شخصیت همه راه ها به بسکتبال ختم مى شه...

سلام بر شما
بسیار موجب خرسندی است وقتی خواننده‌ای خاموش به سخن می‌آید. امیدوارم همیشه از این فرصت‌ها پیش بیاید. شما لطف دارید.ممنون.
در مورد طرح جلد خارجی این قضیه صادق است اما طرح جلد کتاب فارسی را خیلی سخت می‌توان به بسکتبال سنجاق نمود. شاید بخاطر سیاه بودن دست بتوان آن را بسکتبالی تفسیر نمود. اما به گمانم برای تفسیر و تحلیل باید روی قرارگیری دست به جای سر فوکوس کرد و از این طریق به مقصد رسید.

کامشین دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 04:50 ب.ظ

میله جان
یک بار دیگر هم وعده ساعت داده بودی
این بار ساعت از بهر خودم خواهد بود
در برچسب هایی که برای این پست نازنین گذاشته بودی فرد گرایی به چشم میخوره
بگذار بهت بگم که برچسب کاملا دقیقی است به شرط اینکه بدونیم فردگرایی ذیل برچسب دیگری است به نام خوداآگاهی جای خودآگاهی هم کله است!
خودآگاهی این بنده خدا خرگوش فقط از طریق بسکتبال مبسر بوده. نطقه عطف زندگی اش هم جایی است به یادش میاد که با اون دست لاکردار چطوری شوت می کرده. حالا طراح محترم دست را گذاشته جای کله! کار درستی کرده و اگر واقعا این نبوغ از خودش سر زده باشه باید به آینده اش امیدوار بود. چرا که بی راه نگفته
خوب....کاش زودتر این مسابقه را طرح می کردی...اونوقت عوض ساعتی که به بعضی ها کادو دادم، می توانستم ساعت شما را بدهم....

سلام بر کامشین
ذیل کامنت مداد اشاره‌ای به منبع بخشیدن ساعت کرده‌ام پس زیاد حسرت ساعتی که هدیه دادید را نخورید! و به روال عادی زندگی خود ادامه بدهید
ممنون از توضیحات و گمانه‌زنی‌های خوب شما
اول اینکه طرح به نظرم کاملاً بومی است چون روی جلد چاپ‌های انگلیسی زبان چنین چیزی را نیافتم. اما یک طرح دیگر پیدا کردم که به نظرم جالب‌تر از طرح قبلی (خارجی) اومد که آن را هم به انتهای مطلب اضافه کردم.
بله به نظرم دست اینجا می‌تواند نماد غریزه یا غریزی عمل کردن در مقابل آگاهانه عمل کردن یا اقدام مبتنی بر تفکر قرار بگیرد و احتمالاً طراح چنین چیزی را مد نظر داشته است.
فقط تنها اشکالش این است که دست را سیاه در نظر گرفته است که در داستان اشاره ای به سیاه‌پوست بودن هری ندارد و بلکه قراین عکس آن را به ذهن متبادر می‌کند.
......
ولی در کل یک ساعت طلب شما

سحر دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:59 ب.ظ

وای میله سانسورش خیلی زیاده، خیلی

نسخه ی اورجینالش رو دارم می خونم؛ وای وای همون بهتر که برادران ارشادی حضور پرشوری در صحنه دارند، وگرنه جامعه به کدام سو می رفت؟!!!

یعنی برم سراغ فارسی اش برای مقابله؟!

سلام
بله نگاه‌هایی به نسخه انگلیسی انداختم... یعنی هرجا مشکوک شدم به آنجا نیز مراجعه کردم و به هرحال شکسته بسته یه چیزایی دستگیرم شد. به عنوان نمونه یک جایی هری می‌خواد روت رو به خاطر انکار ارتباطش با یکی از آشنایان هری در سالها قبل (که قاعدتن چیز مهمی نباید می‌بود) تنبیه بکنه. در ترجمه فارسی تنبیهی که اعمال می‌شود چندان واضح نیست و کمی هم مسخره است والبته قاعدتاً انتظار چاپ شدن اصل ماجرا را هم نباید داشت اما می‌شد به‌نحوی به آن اشاره نمود.
آن ارتباط اول با روت هم طبیعتاً مثله شده است.
اما من غیر از این دو مورد به چیزی مشکوک نشدم. یعنی غیر از اینها هم سانسور تاثیرگذاری دارد!!؟؟

درخت ابدی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 02:35 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
انصافا طرح جلد مزخرفی داره ترجمه‌ی فارسی. چه ایرادی داره وقتی تم کار بسکتباله، از این ایده استفاده شه؟
حیف که ورزشکار نیستم وگرنه خیلی می‌شد در مورد کار جولان داد و حرف زد.
چیزی که برام جالبه کشیش خانوادگیه. این یعنی یه خانواده‌ی سطح بالا که برای زندگی‌ش برنامه داره. میخواد روتین باشه و نمی‌تونه.
اما از هرچیز جالب‌تر رابطه‌ی ورزش و خانواده‌س برام. و تفاوت جوامع. شاید زمانی که خانواده تشکیل دادی باید دور علایقت رو خط بکشی. و حسرتی و دریغی.

سلام
البته شاید مطلب من گمراه‌کننده باشد... تم کار بسکتبال نیست اما توجه به گذشته بسکتبالی شخصیت اصلی داستان می‌تواند به عنوان کلیدی برای شناخت بهتر هری باشد. از این حیث در مطلب، به این قضیه بهای بیشتری دادم و بعد موقع انتخاب طرح جلد دیدم اونور آب در برخی طرح‌هایشان همین موضوع را بولد کرده‌اند لذا خوشحال شدم و آنها را انتخاب کردم.
اما با توجه به دیالوگی که در کامنت کامشین برقرار شد به نظرم این طرح از خیلی طرح های داخلی دیگر بدتر نیست که بهتر است.

کامشین پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 05:14 ب.ظ

میله جان
ممکنه من اشتباه کنم اما به نظر میاد که نمایش Individuality در طراحی جلد کتاب های فارسی نقش بسیار کم اهمیتی را بازی کنه. به زبان دیگه نمایش واقع پردازانه آدمیزاد یا اعضا و جوارح آدمیزاد در قالب عکس و یا نقاشی واقع نما، کلا امر پسندیده ای نیست. شاید هم من اشتباه کنم اما یک مقایسه ساده در طراحی های جلد رمان های خارجی با ایرانی این را نشون می ده که تمایل طراحان ما برای طرح های آبستره بیشتر از این غربی های از خدا بیخبره. درسته که طرح روی جلد رمان اصلی مشکلی نداره اما در هر حال تاکیدش روی فردیت بسیار بالا است و استغفرالله این کارها برای فرهنگ تصویری ابستره و استلیزه ما عیبه برادر.
شما هم اون دست را دست یکی از برادران آمریکایی افریقایی نبار که همواره در چرخه استعمار و استبداد و استکبار قربانی بوده اند نبین که به قول خودت قرابتی با داستان نداره. اون یک نگاتیوه از دست یک آمریکایی معمولی به جان خودم.

سلام
من هم به گمانم آن بخش غریزه و عقلش پررنگ تر باشد.
ولی در کل، این دیالوگ موجب شد که به این نتیجه برسم که طرح مورد نظر چندان بیراه نیست.
و اما نگاتیو بودن دست: خب دیگه این قضیه یک ایراده! چون طراح باید متناسب با جامعه‌ی هدفش کار کند (حداقل در طرح روی جلد کتاب) وقتی جامعه هدف با دیدن رنگ سیاه یکراست پرت می‌شود به کلبه عموتم و بدعهدی‌های عموسام در برجام و... باید بیشتر مراعات می‌نمود حقیقتاً تا بخش قابل توجهی از داستان در ذهنم هری را یک جوان سیاهپوست تصور کرده بودم و بعد از آن هم خیلی سخت بود برام تغییر! لذا تا آخر این طفلک توی ذهنم رنگ درست و حسابی نگرفت...

خانوم شکیبا جمعه 30 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام
به به !
میله ی گرامی،موضوع این دوتا کتاب اخر که معرفی کردین از موضوعات مورد علاقه ی منه!
این کتاب هایی که گفتین (که البته من هنوز فرصت خوندنشو پیدا نکردم و صرفا از اطلاعاتی که شما دادین دارم میگم)هم فقط به روایت موضوع(تقابل غریزه و عقل) میپردازند...
نمیدونم ایکاش میشد به تحلیلش هم پرداخت...
به هر حال که اسم و مشخصاتش رو یادداشت میکنم تا مسیر بعدیم به انقلاب
ایکاش میتونستم این کتابهارو از کتابخونه قرض بگیرم ولی فک نکنم که در کتابخونه ها موجود باشن

سلام
موضوع این دو کتاب البته که جالب است ولی آنطور که از اشارات شما (درخصوص تحلیل) در کامنت برداشت کردم چنانچه در انقلاب رفتن عجله نکنید بهتر است... و چنانچه قضیه کتابخانه را بتوانید ردیف کنید که خیلی مطمئن‌تر است. بخصوص این کتاب در خوانش اول به نظر من نثر جذابی ندارد اما در خوانش دوم این اشکال مرتفع می‌شود (می‌دانم ممکن است عجیب به نظر برسد!)...

لادن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 11:16 ق.ظ http://lahoot.blogfa.com

از آپدایک دو سال پیش " از مزرعه " رو خوندم و دوست داشتم حتما این کتاب رو در اسرع وقت خواهم خواند. ممنون از معرفی.
حدودی چند صفحه است ؟

سلام
از مزرعه را من هم دارم در کتابخانه‌ام حالا ایشالا سال‌های آتی
کتاب 397 صفحه است.

شقایق دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 01:15 ق.ظ http://miss-writer.blog.ir

جزو بهترین وبلاگ‌هاییه که تا به‌حال دیدم. واقعا دست مریزاد.
البته خیلی وقته پیدا کردم اینجا رو ولی توی لیست گذاشتم که سر فرصت بهش بپردازم.
خلاصه اینکه لطفا هیچ‌وقت ما خواننده‌های روشن و خاموش رو از نوشتنتون محروم نکنین

سلام
نظر لطف شماست.
مدتی است که شرایط کاری کمی سنگین شده است اما تلاشم این است که چراغ روشن بماند.
ممنون

مژگان دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 11:44 ق.ظ http://cinemazendegi2.blog.ir/

سلام
+ وقت نشد برای این پُستم از شما اجازه بگیریم.
+ گفتم تا دیر نشده بگم
http://cinemazendegi2.blog.ir/1395/07/27/%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%B1

سلام
ممنون

مجید مویدی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 08:59 ب.ظ

از ادبیات آمریکا، سه نفر هستن که همیشه از خودم می پرسم چرا سراغشون نمی رم؛ آپدایک، راث و دوس پاسوس. خصوصا این سومی که خودت هم به شدت بهم توصیه ش کردی.
در اولین فرصت می رم سراغشون ببینیم چی می گن :)

سلام
من هم این اولین کاری بود که از آپدایک می‌خوندم. از راث هم گمونم دو تا کار بیشتر نخوندم. شاهکار دوس‌پاسوس همون مجموعه آمریکاست که دو قسمتش ترجمه شده و به نظرم برای کسانی که ادبیات داستانی رو جدی دنبال می‌کنند خواندنش واجبه.
وجه مشترک این سه عزیز اینه که نوبل نگرفتند احتمالاً چیزهایی در این زمینه بهت خواند گفت

مجید مویدی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 09:12 ب.ظ

تمِ(یا همون پس زمینه؛ بهتر نیست از همون اول این رو می گفتم) رفتن که اینجا ازش حرف زدی، البته خیلی زیاد تکرار شده توی دنیای ادبیات اما من فورا یادِ "کافکا در کرانه"ی موراکامی و "کوهسارِ جان" از "گائو شینگ ژیان" افتادم. در کافکا در کرانه هم شخصیت به خودش نهیب میزنه که باید بره. البته اون شخصیت نوجوانِ پورنزده ساله ست.
در کوهسارِ جان، وضعِ شخصیت از لحاظ در هم ریختگی ذهنی، از شخصیتِ آپدایک خیلی وضعش خراب تره و بعد ز اینکه فهمیده سرطانش درمان شده (یا شاید اصلا سرطان نداشته) یه دفعه با یه کوهِ عظیمی از ندونستن و "بی معنی"ای مواجه میشه. پس تصمیم می گیره بذاره و بره سفر. سفری که نمی دونه کجاست و قراره چی بشه.
+ این کامنت تقریبا می تونه جایزه ی نامربوط ترین کامنتِ مرتبط با متن رو به خودش اختصاص بده. پس لطفا یه ساعت هم برای این بخش بذار شاید ما هم فیضی بردیم

همینجا قول شرف می‌دهم که امسال (تا قبل از سالگرد وبلاگ!) حتماً کافکا در کرانه را خواهم خواند
این کامنت خیلی هم مربوط بود. جدی می‌گم. از این مرتبط‌تر نداریم. در واقع برای من که به محتوا بیشتر توجه می‌کنم تم و پس‌زمینه از اهمیت ویژه‌ای برخورداره...
ممنون

لادن شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 04:02 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

سلام

فرار کن، خرگوش رو شروع کردم.

سلام
امیدوارم لذت ببرید... کتاب خاصی است... منتظرم ببینم نظر شما در مورد داستان چیست.

لادن سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 10:40 ق.ظ http:/http://lahoot.blogfa.com

سلام
ممنونم از معرفی کتاب. کتاب خوبی بود منم نمره 3.5 میدم از 5. همه گفتنی ها رو شما گفتین .
به نظرم آپدایک در نشان دادن روابط خانوادگی خوب عمل کرده رابطه عروس و مادر شوهر یا داماد و پدر زن یا حتی رابطه پدر و مادری بسیار خوب موشکافی شده.
و اینگه همینطور که گفتین هری بعد از اتفاقات نیمه پایانی کتاب مستاصل است. اگر در ابتدای داستان احساس مسئولیت از یک جهت او را مهار کرده بود در انتهای داستان از دو جهت تحت فشار است! و واقعا گویا راه گریزی نیست

سلام
واقعاْ راه گریزی نیست در این شرایط ...
کمی نثرش غیر جذاب است.
نویسندگان مشاهده گران قابلی هستند و قاعدتاْ می‌بایست از آنها انتظار داشته باشیم در نشان دادن آدم‌ها و زوایای افکار و روابط آنها دقیق عمل نمایند.

سعید دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 10:30 ق.ظ

سلام و خسته نباشید.
کتاب خوبی بود ولی خوندش کمی سخت بود

سلام سعید جان
بله واقعاً آسان نیست... آن زمان گروه‌بندی نمی‌کردم اما خاطرم هست که بعداً آن را در گروه B قرار دادم که البته می‌توانست در محدوده C هم قرار بگیرد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد