میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آقای رئیس جمهور - میگل آنخل آستوریاس

داستان با توصیف گدایان شهر آغاز می‌شود. گدایانی که به واسطه رقابتشان چشم دیدن یکدیگر را ندارند و تا می‌توانند یکدیگر را اذیت می‌کنند. آنها شب‌ها برای خوابیدن به رواق کلیسا می‌آیند. یکی از این گداها به نام گداخُله و معروف به عروسک مقوایی، مرد مفلوکی است که نسبت به کلمه "مادر" حساس است و دیگران با دستاویز قرار دادن این نام، حتا در موقع خواب هم او را به ستوه می‌آورند. شبِ شروع روایت در رواق کلیسا، این بدبخت بعد از چند روز نخوابیدن، تازه به خواب رفته است که سایه‌ای وارد کلیسا می‌شود درحالیکه صدای رفت و آمد سربازان نیز به گوش می‌رسد. سایه وقتی از کنار گداخُله عبور می‌کند هوس می‌کند مثل دیگران کرمی بریزد! به او نزدیک می‌شود و با پا ضربه‌ای به او می‌زند و کلمه مادر... را نیز به زبان می‌آورد. عروسک مقوایی از خواب می‌پرد و به خیال خودش به روی گداشَله می‌پرد و انگشتانش را در چشمان او فرو می‌کند و دماغش را گاز می‌گیرد و چنان با پا ضربات متعددی به نقطه‌ی حساس وارد می‌کند که طرف بدون اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد نقش زمین می‌شود. عروسک مقوایی از کلیسا فرار می‌کند درحالیکه جسد کلنل خوزه پارالس فرمانده شهربانی پایتخت در رواق کلیسا برجا می‌ماند!

کلنل از یاران نزدیک رئیس‌جمهور است. مرگ او بدین‌صورت و به وسیله یک گدای دیوانه قابل پذیرش نیست... حتماً توطئه‌ای در کار است و البته هر رویدادی، فرصتی است تا یکی دو چهره‌ی مورد سوءظن از صحنه سیاسی حذف شوند (با توجه به این‌که لیست دیکتاتورها در این زمینه همیشه به‌روز است!). فردای آن روز در اتاق بازپرسی، پس از کشته شدن یکی از گدایان در زیر شکنجه، همه‌ی گدایانی که شاهد قتل کلنل توسط گداخُله بودند به این حقیقت شهادت می‌دهند که قتل توسط ژنرال کانالس و کارواخال (وکیل دعاوی) صورت پذیرفته است و این‌گونه دومینوی داستان آغاز می‌شود و ما با دیکتاتوری دیگر از خطه‌ی آمریکای لاتین به نام آقای رئیس‌جمهور آشنا می‌شویم...

"آقای رئیس‌جمهور" (ال‌سینیور پریزیدنته) یکی از اولین و برجسته‌ترین رمان‌های آمریکای لاتین با محوریت حضور دیکتاتور است. معروف است که آستوریاس این داستان را با عنایت به خلقیات دیکتاتور گواتمالایی "استرادا کابررا" نگاشته است. آستوریاس بعد از سقوط کابررا و گرفتن مدرک حقوق برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و طی ده سالی که در پاریس بود روی نوشتن این رمان نیز متمرکز بود. دیکتاتورِ حاضر در داستان اسمی ندارد و همچنین موقعیت جغرافیایی کشورش نیز جایی نامشخص در آمریکای لاتین است. می‌توان گفت نویسنده به وضعیتی عام نظر دارد و به نظرم در این راه موفق بوده است و به‌ همین خاطر، انتشار کتاب در گواتمالا سالها به تاخیر افتاد چون حاکم بعدی نیز تلاش داشت بر تمام شئونات جامعه کنترل داشته باشد!

نثر آستوریاس در هنگام توصیف به‌غایت شاعرانه است و تعابیر و تشبیهات شاعرانه کاربرد بسیاری در این داستان دارد و گاهی نیز وارد مرزهای سورئالیسم و رئالیسم جادویی می‌شود. تعابیر شاعرانه‌ی نویسنده گاه ساده و گاه پیچیده‌اند:

در مناطق استوایی شب‌های آوریل سرد و تاریک و آشفته‌مو و غمگینند گویی بیوه‌زنی هستند که روزهای گرم مارس را چون شوهر عزیزی از دست داده‌اند.

باد در شاخه ورجه ورجه می‌کرد. در مکتب شبانه قورباغه‌ها که در آن خواندن ستاره‌ها را فرا می‌گرفتند روز طلوع می‌کرد. محیط هضم‌کردن خوشبختی! حواس پنجگانه نور.

گاری با منبع آب از کوچه می‌گذشت. شیر آبش اشک می‌ریخت، در حالی‌که ظرف‌های فلزی مردم می‌خندیدند.

اولی ساده، دومی سخت و عجیب (اشکِ مترجم درآر! و ایضاً اشکِ خواننده!!) و مورد آخری شبیه یک هایکوی زیبا!

*****

میگوئل آنخل آستوریاس (1899 – 1974) شاعر و نویسنده گواتمالایی برنده نوبل ادبیات در سال 1967 است. با کمال تعجب اثری از این نویسنده در لیست 1001 کتاب نیست... در حالی‌که همین کتاب به نظر من لیاقت حضور در این لیست را دارد. عمده‌ی آثار او به فارسی ترجمه شده است. آقای رئیس‌جمهور را خانم زهرا خانلری ترجمه و انتشارات خوارزمی منتشر نموده است. کتابی که من خواندم چاپ پنجم در سال 1356 است که تیراژ 11000 تایی دارد. آدم این تیراژها را می‌بیند چشمانش گِرد می‌شود!

مشخصات کتاب؛ مترجم خانم زهرا خانلری، انتشارات خوارزمی، چاپ پنجم بهمن 1356، تیراژ 11000 نسخه، 408صفحه

................

پ ن 1: نمره کتاب 4.7 از 5 است. ( در سایت گودریدز نمره‌ی 4 از مجموع 2136 رای و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: کتاب بعدی راسته کنسروسازی اشتین‌بک است. و البته روح پراگ ایوان کلیما نیز به تواتر چند قسمتی همراه ما خواهد بود.

  

 


 


این اون نیست!

آستوریاس یک سال بعد از به قدرت نشستن استرادا کابررا به دنیا آمد و هنگامی که این دیکتاتور سقوط کرد او دانشجویی جوان و در حال گرفتن دکترای حقوق بود. آستوریاسِ جوان، در دادگاه محاکمه‌ی این دیکتاتور سِمَتی داشت و از نزدیک با روحیات و خلقیات دیکتاتور برخورد داشت. او در این مورد نوشته است:

تقریبا هر روز او را در زندان می‌دیدم. و متوجه شدم مردانی نظیر او سلطه‌ی خارق‌العاده‌ای بر مردم دارند. آنقدر که حتی وقتی به زندان می‌افتد، آدم‌ها می‌گویند: " نه، او نمی‌تواند استرادا کابررا باشد. استرادا کابررای واقعی فرار کرده است. این یک آدم بیچاره است که به جای او در زندان  انداخته‌اند ".

به گمانم هر دیکتاتوری که سقوط می‌کند چنین قضاوتی در مورد او می‌شود... این خودش نیست!... دیکتاتور چنان هراسی از خودش در دل دیگران می‌اندازد که باور بی‌قدرتی او سخت است. ما همیشه او را در حال چرخاندن همه‌ی امور (تکرار می‌کنم همه‌ی امور) تصور می‌کنیم که تصور بی‌جایی نیست. او گرداننده‌ی همه‌ی عروسک‌های روی صحنه است، او دستِ پشت پرده است ولذا وقتی او را نحیف و جبون و گاه با ریش‌های بلند و اصلاح‌نشده می‌بینیم که هیچ نخ و سرنخی در دست ندارد باورمان نمی‌شود و ناخودآگاه بر زبان می‌آوریم که این خودش نیست! این هم یک بازی است مثل بازی‌های قبلی!

البته در مواردی شخصیت دیکتاتور نوعی کاریزما دارد اما در اکثریت قریب به اتفاقِ آنها، فرایند هراس‌افکنی و تبلیغات است که موجب ایجاد یا جعل کاریزما می‌شود. هراس همه‌چیز را در هاله‌ای از توهم و افسانه فرو می‌برد.

دادستان ارتش با شتاب خود را به رئیس‌جهمور ... رساند... اما او هم مانند همه‌ کسانی که به این قصد به رئیس جمهور نزدیک می‌شدند در نیمه راه ایستاد، زیرا دچار چنان رعب مافوق عادی شده بود که گویی در برابر قدرتی مافوق‌الطبیعه قرار گرفته است...

من نباشم اونا نیستن!

آقای رئیس‌جمهور در روایت آستوریاس گرچه عنوان رمان را به خود اختصاص داده است اما در صحنه‌های کمی حضور مستقیم دارد و این انتخاب صحیحی است و حتا بهتر بود حضورش کمتر از اینها باشد. او عروسک‌گردان نمایش خیمه‌شب‌بازی است که روی صحنه سیاست و جامعه در حال اجراست. نویسنده به طور هوشمندانه‌ای چندین و چندبار از اصطلاح خیمه‌شب‌بازی و عروسک‌ها استفاده می‌کند و به‌زعم من قلب داستان همین موضوع است. او مردم سرزمین خود را مردمی سست‌اراده می‌داند که توانایی انجام دادن کارهای خودشان را ندارند و این اوست که می‌بایست همه‌ی کارها را به تنهایی انجام دهد و بارِ آبادانی و توسعه‌ی کشور را به دوش بکشد همانگونه که مسیح صلیب را بر دوش می‌کشید.

طنز آستوریاس در این زمینه این است که در مقایسه‌ی ابتدا و انتهای داستان نه‌تنها اثری از آباد شدن نیست بلکه ضمن از بین رفتن بسیاری از مردم، ساختمان کلیسا (به عنوان مکان شروع و پایان روایت) ویران می‌شود.

وای از تملق و ریاکاری!

تعاریف و تملق‌های اطرافیان در متوهم شدن دیکتاتور و تشدید آن مؤثر است و به‌همین‌ترتیب دیکتاتور، افراد جامعه را به تملق و ریاکاری می‌کشاند. هرگاه به هر دلیلی یک دیکتاتور سقوط می‌کند، جامعه استبدادزده حاکم بعدی را به مرحله خدایی می‌رساند و این چرخه‌ی معیوب ادامه می‌یابد. به قول یکی از بزرگان باید به دهان متملقان خاک پاشید اما کو گوش شنوا!!

وقتی به چنین حاکم مستبدی می‌گویند که او لیاقت ریاست‌جمهوری کشوری آزاد همچون فرانسه را دارد و با قبول ریاست کشوری در آمریکای لاتین فداکاری مسیح‌واری انجام داده است طبعاً لذت می‌برد و البته به این عقیده ایمان پیدا می‌کند و چه بسا هر لقبی را بر خود روا و هر هاله‌ای را دور سر خود ببیند!

ای پیشوا! ای پیشوای ملت! عظمت و افتخار تو آسمان و زمین را فرا گرفته است!

این آغاز نطقی است که در صفحات 141 الی 146 توسط یکی از طرفداران دیکتاتور و در حضور او، به مناسبت جشن سالگرد جان به در بردن رئیس‌جمهور از یک ترور در سالها قبل، ایراد می‌شود که نمونه‌ای عام و همه‌جاگیر است که در اقصا نقاط عالم مشابه آن ایراد شده و می‌شود. البته توخالی بودن این ابراز احساسات را همه می‌دانند جز خود دیکتاتور... باز هم طنز آستوریاس و این جامعه استبدادزده خودش را نشان می‌دهد و در همان جشن و هنگام زنده‌باد گفتن جمعیت، طبالی مادرمرده، از پله‌ها سقوط می‌کند و صدای طبلش به صورت صدای انفجارهای پیاپی شنیده می‌شود و جمعیت را تارومار می‌کند!

لاتاریسم!

دیکتاتورها به اطرافیان خود همیشه سوءظن دارند. در چنین حکومتی مرز بین بقا و سقوط بسیار باریک است. آیا می‌توان وفاداری دایمی خود را به اثبات رساند؟! وقتی که با کوچکترین سوءظن امکان فروریختن همه‌ی اندوخته‌های آدمی وجود دارد چه باید کرد!؟ هیچ... همه در پیشگاه چنین قانونی محکوم هستند مگر اینکه همچون عروسک‌های خیمه شب‌بازی تمام و کمال ریسمان‌های خود را در اختیار عروسک گردان قرار دهند و هیچگاه... تکرار می‌شود که هیچگاه... هوس حرکت مستقل یا اضافه به سرش نزند. حتا یک حرکت بی‌ضرر.

ژنرال کانالس گناهش را در سخنرانی‌ای می‌داند که در آن، ژنرال‌ها را به شاهزادگان سپاه تشبیه کرده بود و به کار بردن این اصطلاح موجب ناراحتی رئیس‌جمهور شده بود! یاد نمونه‌های مشابه از کتاب ظلمت در نیمروز آرتور کستلر افتادم (اینجا را بخوانید). یک نقل قول از پیرمردی بلیط‌فروش در همین زمینه راهگشاست:

دوست من! دوست من، یگانه قانون روی زمین لاتاری است! لاتاری شما را به زندان می‌کشاند، لاتاری شما را به تیرباران محکوم می کند، لاتاری شما را نماینده مجلس می‌کند، به وسیله لاتاری رجل سیاسی می‌شوید، رئیس‌جمهور می‌شوید، ژنرال می‌شوید، وزیر می‌شوید. تحصیل علم به چه درد می‌خورد، در حالی که همه چیز فقط از لاتاری به دست می‌آید؟ لاتاری! دوست من لاتاری!

 

زوال انسانیت

میگل معروف به فرشته‌رو، ندیم مخصوص رئیس‌جمهور است. او بسیار باوفاست و پیش از این مدیر مدرسه، مدیر روزنامه، رجل سیاسی، شهردار و وکیل مجلس بوده است. او جوانی زیبا‌چهره اما با خصوصیات شیطانی و یکی از اصلی‌ترین شخصیت‌های داستان است. در ابتدای داستان وجوه شیطانی شخصیت میگل بیشتر ظهور و بروز دارد اما به‌مرور کمرنگ‌تر می‌شود و نیمه‌ی انسانی او غالب می‌شود (به واسطه عشق). اما در جامعه‌ای که تحت لوای چنین حکومتی اداره می‌شود بروز ویژگی‌های انسانی خطرناک است و شیطان‌های دیگر و بالاخص شیطان بزرگ تحمل چنین نیکویی‌هایی را ندارند. میگل یکی از شخصیت‌هایی است که گمان کنم همیشه یک جایی را در گوشه ذهنم اشغال خواهد کرد. همینجا داخل پرانتز عنوان کنم که احتمالاً نویسنده هم به واسطه عشقش به این شخصیت، اسم اول و دوم خود را به او بخشیده است: میگل فرشته‌رو...

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد...

گسترش قساوت یکی از پیامدهای چنین حکومت‌هایی است. نمونه‌های بسیاری از داستان قابل نقل است که من به اولین صحنه ظهور رئیس جمهور در داستان اشاره می‌کنم. رئیس‌جمهور برای یکی از منشی‌ها، بابت سهل‌انگاری و ریختن دوات روی کاغذی که او امضا نموده است دستور زدن دویست ضربه شلاق می دهد، پیرمردِ منشی زیر ضربات شلاق می‌میرد! و رسیدن خبر مرگش سر میز شام هیچ واکنشی را در ارباب ایجاد نمی‌کند و خیلی ریلکس دستور آوردن غذای بعدی را می‌دهد. عین همین دستور را قاضی در ص197 می‌دهد. "لحن قاضی هنگام صدور این فرمان کوچکترین تغییری نکرد. گویی کارمند بانکی دستور می‌دهد که دویست پزو به حامل چک بپردازند." در واقع این رفتار دیکتاتور است که مدام در جامعه بازتولید می‌شود و نتیجه اش این می‌شود که عمو به برادرزاده رحم نمی‌کند و نزدیکترین دوستان هم به محض مطرح شدن یک شایعه سیاسی پیرامون یک دوست، چنان پراکنده می‌شوند که گویا هیچگاه نبوده‌اند!

هر شهروند یک خبرچین!

همه افراد ذی‌نفوذ تحت مراقبت پلیس مخفی و جاسوسان هستند. علاوه بر این بیشمار از افراد درخصوص دیگران گزارش‌هایی را به مقامات ذیربط و حتا رئیس‌جمهور می‌نویسند. مثلاً آشپز و خدمتکار میگل هرکدام جداگانه به مقامات امنیتی گزارش می‌دهند بدون اینکه از نقش یکدیگر اطلاع داشته باشند. در فصلی از داستان بریده‌ای از گزارش ها و درخواست‌های مردمی به‌صورت بولتن! به رئیس‌جمهور داده می‌شود و خواننده چشمانش از خواندن این گزارش‌ها و درخواست‌ها در فصلی به نام مراسلات آقای رئیس‌جمهور گِرد می‌شود!

این عدم اعتماد بین افراد یک جامعه و کنترل شدیدی که حاکمیت اعمال می‌کند در کنار هم چسبی را ایجاد می‌کند که جامعه را تداوم می‌بخشد! در واقع تا الان شنیده‌ایم و خوانده‌ایم که اعتماد به مثابه‌ی یک چسب اجتماعی موجب تداوم یک جامعه می‌شود اما راز تداوم جوامع استبدادی در چیست؟! این جوامع تا زمانی که دیکتاتور در اثر ضعف و سستی سقوط نکند یا تا زمانی که توسط نیروی بیرونی سقوط نکند، با همان سازوکار استبدادی به حیات ادامه می‌دهند لذا خیلی بیراه نیست که گسترش عدم اعتماد به همراه کنترل همه‌جانبه را رمز بقای آن عنوان کنیم.

 گسترش فساد

پاک‌دست‌ترین دیکتاتورها نیز موجب گسترش فساد در جامعه می‌شوند. آیا شما نمونه‌ای نقض‌کننده در این‌خصوص به ذهنتان می‌رسد؟ این داستان سرشار از مصادیق چنین پیامدی است. رئیس بهداری ارتش به‌خاطر به جیب زدن چند پزو داروی تقلبی وارد ارتش می‌کند و عده ای سرباز جان می‌دهند و آب از آب تکان نمی‌خورد، دادستان ارتش، زنی را که دستور آزادی‌اش صادر شده را به رئیس فاحشه‌خانه می‌فروشد و...، طبیبی در شهرستانی دورافتاده اموال بیمارانش را بالا می‌کشد، پاسبان‌ها در غارت و غارتگری با یکدیگر مسابقه می‌دهند و خلاصه اینکه دیکتاتوری موجب می‌شود تمام رذائل موجود در اعماق وجود انسان‌ها به سطح بیاید.

گسترش شایعات

شایعه و رواج آن یکی دیگر از مشخصه های جامعه استبدادزده است. حداقل قبل از عصر گوشی‌های همراه و اینترنت این رکورد مختص جوامع استبدادی بود! هنوز هم معتقدم که هست. داستانهایی که پیرامون شخصیت‌های اصلی داستان در جامعه شنیده می‌شود گاهی اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد و آدم حس می‌کند که نویسنده برای نشان دادن رواج شایعه چنین چیزهایی خلق می‌کند اما خُب... همینطور است دیگر! مگر نیست!؟

نکته اینجاست که شایعه فقط یک خصیصه اجتماعی نیست که در اثر عدم گردش آزاد اطلاعات و اخبار پدید آید، بلکه شایعه یکی از ابزارهای دیکتاتوری است. ابزاری ساده و ارزان برای حذف مخالفان!

ابزار شدن مذهب

مذهب در آمریکای لاتین ریشه دار و پرقدرت است... جایگاه ویژه‌ای دارد... حاکم و محکوم به آن توجه دارند، قلبی یا تقلبی. برداشت من از این داستان این است که نویسنده می‌خواهد بگوید آبی از آن برای جامعه گرم نمی‌شود. دلیلم برای این برداشت مقایسه دو کاراکتر دانشجو و خازن کلیسا است.

اسقف از پشت پنجره و یواشکی برای روح مقتول طلب آمرزش می‌کند و... خانم‌رئیسِ فاحشه‌خانه در خانه‌ای زندگی می‌کند که از در و دیوارش تمثال‌های مذهبی آویزان است اما کیس‌های خود را از زندان زنان انتخاب می‌کند! و خنده‌دارتر و گریه‌دارتر از همه، کشیشِ اعتراف‌گیرنده در هنگام مرگ است که، این همه گناه و فساد را نادیده می‌گیرد و به مواردی آشنا (برای ما!) گیر می‌دهد:

-          پدر اعتراف می‌کنم که مثل مردها اسب‌سواری کرده‌ام...

-          آیا هنگام اسب‌سواری کسی دیگر هم حضور داشت و رسوایی ببار آمد؟

-          نه! فقط چند نفر بومی آنجا بودند.

-          از این عمل احساس کرده‌ای که با مردان برابر هستی. اگر اینطور بوده است گناه بزرگی مرتکب شده‌ای، چونکه خدا، پروردگار ما زن را زن آفریده که همیشه زن بماند و هرگز نباید به این فکر بیفتد که از مردها تقلید کند، مانند ابلیس که خواست خود را با خدا برابر کند از درگاه پروردگار و از میان فرشتگان رانده شد.

یک نکته ریز داخل پرانتز: دقت کردید این دختر جوان در مقابل پرسش کشیش که آیا کسی آنجا بود چه جوابی داد!؟

امیدکشی

دیکتاتورها برای این‌که بتوانند انسانها را به صورت عروسک خیمه‌شب‌بازی دربیاورند می‌بایست امید را در آنان بکشند. مطلب خیلی طولانی شد! به همین گفتگوی دادستان ارتش با خدمتکارش اکتفا می‌کنم. خدمتکار با یکی از مراجعه‌کنندگان (همسر کارواخال) همدردی کرده و کاغذ درخواست او را گرفته تا به دادستان بدهد:

در خانه من اولین چیزی که همه‌مان حتی گربه خانه‌مان باید بدانیم این است که نباید به کسی امید داد. هیچ نوع امید به هیچکس. در صورتی من می‌توانم مقام خود را حفظ کنم که شما از دستور من اطاعت کنید. قانونی که از طرف آقای رئیس‌جمهور صادر شده این است که به هیچ‌کس نباید امید داد. باید همه‌چیز را زیر پا گذاشت و آنقدر با لگد به افراد زد تا به حقیقت پی ببرند. وقتی این خانم برگشت کاغذ مچاله شده را در دستش می‌گذاری و به او می‌گویی که برای دانستن گور شوهرش هیچ کار از دست من ساخته نیست...

تنها چیزی که برخی از شخصیت‌های داستان را زنده نگاه می‌دارد همین امید است... مثلاً کسی که در سیاهچال است و فقط به امید دوباره دیدن همسرش زنده است و می‌بینیم درحالی‌که راه‌های بسیاری برای کشتن او هست، به چه روش جنایتکارانه‌ای با کشتن امیدِ او، او را به قتل می‌رسانند.

نظرات 14 + ارسال نظر
خوب خوان پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 09:20 ق.ظ http://khubkhan.ir

با خوب خوان، خوبتر بخوانید! آخرین اخبار در حوزه های ورزشی، تکنولوژی، سلامت، فرهنگ و بهترین ویدئو های روز را از طریق خوب خوان دنبال کنید - khubkhan.ir
کانال تلگرام https://telegram.me/KhubKhanIR
.

بابا چقدر خبر بخوانند... این همه خبر خواندند کسی باخبر شد!؟

سمره پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 10:01 ب.ظ

سلام
خداقوت
من یه چندسال دیگه میرسم اینجا

سلام
سلامت باشی... نهایتاْ چند ماه... توانایی خودتان را دست‌کم نگیرید.

محمد جمعه 28 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 07:49 ق.ظ

با سلام چقد کشور آشنایی! با این نمره حتما میگیرمش تشکر و سپاس

سلام

من که کتاب را در دست‌دوم فروشیها یافتم. نمی‌دانم در کتابفروشی یا کتابخانه‌ها یافت می‌شود یا نه... ولی جوینده یابنده خواهد بود.
موفق باشی رفیق

مدادسیاه شنبه 29 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 12:25 ب.ظ

سلام
یادداشت خوبی است که وزن اثر از آن قابل استنباط است.
از آستوریاس پاپ سبز را هم اگر نخوانده باشی توصیه می کنم.

سلام
اثر وزین چانه‌ی ما را روان‌تر و درازتر می‌کند
نخوانده‌ام و ندارم. اما چشمان بازمانده در گور را دارم که ایشالا در سال آتی و سال های بعد..

استراگون شنبه 29 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 12:55 ب.ظ http://choubalef.com

چقدر خوب و دقیق نوشته بودی :) باید بذارم توی لیست کتاب‌های آینده.
تازه چاپ پنجمش یازده هزار تابوده :)
به نظرم نبودِ ماهواره، اینترنت و سرگرمی‌های جدیدِ دیگه تاثیر داشته توی تیراژ اون سال‌های کتاب (سال 56)

سلام
من که لذت بردم امیدوارم شما هم لذت ببرید.
باورش کمی سخت است که چاپ پنجم یک رمان در سال 1356 این مقدار باشد ولی خب حقیقت دارد. یادش به خیر آن سالهای دور که خانه‌ها گازکشی نبود و یک اتاق را به زور گرم می‌کردیم و تلویزیون هم خوشبختانه برنامه های چندانی نداشت، پدرم و دیگر اعضای خانواده هر کدام در گوشه‌ای از اتاق کتاب می‌خواندند تا مادر شام را بیاورد!! اینجوری بود که تیراژ کتاب بالا بود لعنت به گازکشی

لادن شنبه 29 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 02:59 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

حسودیم میشه بهتون.

سلام
بیرون‌مان موجب حسادت دیگران است و درون‌مان موجب حسرت خودمان!

سحر شنبه 29 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 06:38 ب.ظ

1. این کتاب رو خیلی سال قبل خوندم، قبل از کشف غول های آمریکای لاتین؛ مارکز و آمادو و ماشا دو آسیس و یوسا و آلنده و فوئنتس و یک دو جین کشف شده و نشده ی دیگه!
نمی دونم چی باعث شد همون اوایل کتابخوانی سراغ آستوریاس برم، الان که فکر می کنم می بینم واقعا انتخاب عجیبی بوده و قطعا در شیفتگی من نسبت به ادبیات این قاره تاثیر خیلی مهمی داشته؛ اون موقع ها دیوانه ی کلاسیک های روس بودم!

2. تا حالا به این موضوع محوریت دیکتاتور به این شکل یعنی یک زیرگونه ی ادبی فکر نکرده بودم ... بعد متوجه شدم چقدر می تونه مهم باشه؛ این کتابی که مدادسیاه اخیرا معرفی کرد هم احتمالا در همین زیرگروه قرار می گیرد.

3. بهار عربی بارزترین نمود " این اون نیست " را مقابل چشم مان قرار داد. حتما اونا هم بیش و کم خصایصی رو که شما برشمردی داشتن.

4. جالبه که نویسنده به جای نزدیک شدن به خود دیکتاتور و تشریح حال و روحیات او به تاثیراتش در جامعه می پردازد؛ مارکز در " پاییز پدرسالار " سعی می کنه اون شق اول رو بررسی کنه.

5. خصوصیات رژیم های استبدادی خیلی دقیق بود. دارم به مغزم فشار می آرم یکی دو تا دیگه بهش اضافه کنم!

6. این دقیقا از اون کتاب هاییه که آرزو دارم ترجمه کنم، میله

سلام
1- شانس و تصادف گاهی آدم را در مسیر خوبی قرار می‌دهد اما از آن به بعد استعداد ماست که ما را در آن مسیر نگاه می‌دارد.من یک بار در کتاب چشمان بازمانده در گور آستوریاس ناکام مانده‌ام... البته ناکامی بیشتر به شرایط درونی خودم برمی‌گشت.
2- به قول خود مداد عزیز این کجا و آن کجا.
3- در مورد صدام و قذافی و... دقیقاً چنین حرفی زده شد.
4- اگر عمر کتاب‌خوانی ما ادامه یابد حتماً پاییز پدرسالار یکی از گزینه‌های دلخواهم است در این زمینه و مدتهاست که در کتابخانه خاک می‌خورد.
5- حتماً می‌توانید... خصوصیاتشان بیش از این حرف‌هاست.
6- حتماً به آرزویتان خواهید رسید. اطمینان دارم. فقط آن زمان دوستان قدیم فراموش نشود.

ف سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام
خیلی دوست داشتم متن را بخوانم ولی ترسیدم داستان لو برود. میدانم شما همیشه تاکید میکنید که داستان را لو نمیدهید ولی برای من همینکه بدانم با توصیف گداها آغاز میشود و گداها چشم دیدن همدیگر را نداشتند یه جور لو رفتن محسوب میشه!!!
وقتی 4/7میدید از 5، معنیش اینه که این کتاب رو حتما باید بخرم(و چون نایابه حق دارم فعلا دانلودش کنم!) بعد از خوندن کتاب حتما میام و این پست رو کامل میخونم:-)

سلام
بله درک می‌کنم. اما شما دیگه خیلی حساس هستید پاراگراف اول یک کتاب 400 صفحه‌ای چندان لو رفتن محسوب نمی‌شود.
به گمانم دانلودش مباح است!
این مطلب منتظر شما خواهد ماند.
موفق باشید.

بینام پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 10:36 ق.ظ

از تیراژ نجومی گفتی یه بار چشمم افتاد به کتابی از سیلونه به اسم دانه های ریز برف(اگه اشتباه نکرده باشم) چاپ 61امیرکبیر تیراژشو حدس بزن: 16500!!!!

سلام مجدد
تیراژش در مقیاس الان واقعاً نجومی است... بیش از ده دوازده برابر امروز... یعنی غایت آرزوی یک ناشر درخصوص یک شاهکار ادبیات

درخت ابدی شنبه 13 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 08:18 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
داستان ازش فقط "مردی که همه‌چیز همه‌چیز همه‌چیز داشت" رو خونده‌م و دوست داشتم.
باید فکر کرد و فهمید که چند نفر از نویسنده‌های اون زمان ما به این موضوع علاقه داشتنٰ، اونم با این خصوصیات تقریبا جامع و الان چطوری و از چی می‌نویسن.
آستوریاس راوی خوبیه.

سلام
من راغب شدم حتماً شال دیگه هم کاری از این نویسنده در برنامه‌ام بگذارم.
حالا غیر از نویسنده‌های اون زمان ما باید در مورد خواننده‌های اون زمان ما هم تحقیق و بررسی شود! گاهی فکر می‌کنم مطالب روشنگری در اون زمان اینجا هم وجود داشت ولی خُب ظاهراً اگرم کسانی خواندند نتوانستند دیگران را روشن کنند!

محمد پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:28 ق.ظ

با سلام این کتاب در کدوم دسته a.b.c قرار میگره؟

سلام
در دسته c که قطعاً نیست... ولی به خاطر شاعرانه بودن و پیچ و خمی که دارد a هم نیست. می‌تواند b باشد. اما در این مورد شک نکن که شاهکار است. با خیال راحت اگر پیدا کردی بخوان

سمره یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 08:04 ب.ظ

سلام
یه سلام 98
اومدم این مطلب
ازکانال تلگرام آمدم
بعد یهو دیدم خودم براش کامنت گذاشتم
چی ؟
چه جالب چندسال دیگه به اینجارسیدم
خاصیت میله ها همینه

سلام بر دوست قدیمی خودم
از همدان چه خبر؟
جالبیش این است که آنجا نوشته‌اید که چند سال دیگر می‌رسید اینجا... و حالا رسیدید اینجا
امیدوارم میله‌های زندان چنین خاصیتی را نداشته باشند یهو یاد اون پسرعموهام افتادم

جمشید دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:22 ق.ظ

درود بر شما
من سالهاست شما رو دنبال میکنم و لذت میبرم ولی کلا آأم منزوی هستم و حتی یکبار توی بحثها مشارکت نکردم.البته اینکه چیزی حالیم نیس هم بی تاثیر نبوده
خواستم ببینم چشمان بازمانده در گور در موردش ننوشتین یا من ندیدم تو وبلاگ؟
کلا رابطه م با دنیای مجازی افتضاحه ولی الان رفتم تلگرام سرچ کردم مطلب زیادی در مورد چشمان بازمانده در گور پیدا نکردم.مطلب بود ولی کم.شایدم سرچ کردن هم بلد نیستم.همینقدر افتضاح

سلام دوست عزیز
اختیار دارید قربان هرطور راحتید با همان روش ادامه دهید. البته من خوشحال می‌شوم که از حضور دوستان آگاه شوم یا بهره ببرم...
چشمان بازمانده در گور را یکی دو نوبت برای خواندن انتخاب کرده‌ام اما هر بار اتفاقاتی رخ داده است که نشده است! از آستوریاس غیر از آقای رئیس جمهور یک کتاب دیگر را هم خوانده‌ام. روی برچسب آستوریاس در پایین همین مطلب اگر کلیک کنید همه مطالب مرتبط با ایشان خواهد آمد.
اشکال از جستجوی شما نیست اشکال از بنده است.
سلامت و شاد باشی رفیق

جمشید پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 10:38 ق.ظ

درود بر شما
سپاس بابت پاسختون به سوالم در مورد چشمان بازمانده در گور...حالا که از انزوا در اومدم یه سپاسگزاری ویژه از شما داشته باشم بخاطر اینهمه زحمتی که میکشین تا از راه رمان تلنگری به ذهن ما ملت بیچاره بزنید به این امید که وقتی از چماقداری خسته و بیزار شدیم مشتهامونو گره نکنیم که روحش شاد و یادش بخیر اونیکه چماقش کوتاهتر بود.و روزی برسه بفهمیم دیکتاتوری خوب وجود نداشته و نداره. یه روزی برسه ما مردم این سرزمین به چنان درکی برسیم که وقتی میخوایم چراغ قرمز رو رد کنیم یه لحظه به اون شبی فکر کنیم که میرزا آقاخان کرمانی و همراهانش لب باغچه سر بریده شدن، به یاد میرزا جهاگیرخان صوراسرافیل بیفتیم و همه اون رنجها رو در صدم ثانیه از جلو چشم بگذرونیم و از چراغ قرمز رد نشیم چرا که اونهمه خون و رنج و مصیبت برای یک کلمه بود(همون که مستشارالدوله گفت)...کلمه مقدس " قانون"...تاکید میکنم تنها چیز مقدسی که وجود داره "قانون"..اونم قانونی که "آدمها" نوشتن برای آدمها....ببخش پرحرفی کردم.غصه رو دلم بار بود...
آرزوی موفقیت برات دارم و در پایان یادی از اون کوشندگان راه آزادی و قانون که : کوشش آن تهمتنان یاد باد/ زآنهمه خونین کفنان یاد باد....

سلام دوست عزیز
نکات خوبی را طرح کردید. دیکتاتور خوب اساساً اصطلاحی است که نمی‌گنجد!
واقعاً همین آرزو را برای خودمان، همه ملت دارم و امیدوارم این چرخه روزی گسسته شود و مسیری جدید را برویم که به آزادی و قانون‌مداری و رفاه و توسعه ختم شود.
یادآر ز شمع مرده یادآر...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد