قبلاً اینجا در مورد رمان خواندنی و قابل توصیهی در انتظار بربرها نوشتهام. داستان شهردارِ پیری که در یکی از نقاط مرزی امپراتوری بینام و نشان اما آشنایی مشغول خدمت است. جایی که بومیان آن منطقه بعد از گذشت دهها سال، هنوز به حاکمان جدید به چشم مهمانانی که بالاخره شرشان را کم خواهند کرد نگاه میکنند! امپراتوری برای حفظ خود و حفظ پیوستگی و همبستگی مردمِ خود، به وجود دشمنی فرضی نیاز دارد و آن را در وجود بربرها مییابد. وحشیانی که در مورد آنها افسانهها ساخته شده است... اما چه کسی بربر است و وحشیانه رفتار میکند؟
شهردارِ پیر علیرغم اینکه در دمودستگاه امپراتوری خدمت میکند یک انسان است. او با همهی کموکاستیهایش یک انسان است؛ بهویژه اگر با نظامیان از راه رسیده مقایسهاش کنیم. این داستان گزارشی است که شهردار از حالوهوای آن منطقه، در زمانی که همه در انتظار هجوم بربرها بودند به ما ارائه میکند.
در قسمتی از داستان شهردار که توسط نظامیان بازداشت شده است چنین میگوید:
فریاد میزنم «من منتظرم تحت پی گرد قرارم بدهید! پس کِی؟ کِی میخواهید دادگاهیم کنید؟ کی میتوانم فرصت پیدا کنم از خودم دفاع کنم؟» از عصبانیت دارم مثل دیگ میجوشم. از این که جلوی مردم زبانام بند آمد ککام هم نمیگزد. اگر الان میتوانستم با این دو تا روبهرو بشوم، در انظار، در یک محاکمهی عادلانه، میدانستم بهشان چی بگویم که از خجالت آب بشوند. موضوع سر تندرستی و جان و پَر است. حس میکنم کلمههای تند و تیز توی سینهام میجوشند ولی آنها که نمیآیند یک آدم سالم و قوی را که میتواند آنها را سر جاشان بنشاند محاکمه کنند. میخواهند آنقد توی هلفدونی نگهام دارند تا ازم یک کلهپوک بیزبان درست کنند، یک شبح. آن وقت میبرندم تو یک دادگاه دربسته و پنج دقیقهای سر و ته قانونی قضیه را که دست و پاگیرشان شده هم میآورند.
داستان در یک دفتر وکالت آغاز میشود. آلا مشغول کوتاه کردن موهای پشت گردن همسرش امید است. آرش برادر آلا مشغول خواندن کتاب است؛ از آن کتابهایی که به تفاوتهای زنان و مردان میپردازد. بخشهایی از آن را بلند میخواند و همراه با امید میخندند. همه چیز ظاهراً بر وفق مراد است و همان روابط و حرفهایی که انتظارش را داریم! موبایل امید زنگ میخورد، آرش به اشاره امید جواب میدهد... میترا است!... همسر سابق امید. ظاهراً مشکلی برای میترا پیش آمده است و از امید درخواست مشاوره دارد.
از اینجا کمکم ظاهر ماجرا کنار میرود و اصل موضوع عیان میشود... ناراحتی آلا، گیر دادن او به امید برای لغو این قرار، دفاع امید و تأکیدش بر حرف میترا که عنوان کرده جانش در خطر است... اصرار آلا بر لغو قرار به مشاجرهای عجیب ختم میشود که نشان از بیاعتمادیاش به امید دارد. بیاعتمادیای که با زندگی مشترک میانهی خوبی ندارد! آلا از امید میخواهد تا تماس بگیرد و قرار را به دلیل مشغلهی کاری لغو کند اما امید چون مشغلهای ندارد حاضر نیست دروغ بگوید... تاکید او بر راستگویی توسط همسرش ریشخند میشود! چرا؟ در در بازگشتی به گذشته در صحنههای بعدی به علت این امر پی میبریم.
.............
نمایشنامه بسیار ساده است... شاید چون موضوعش ساده است... با دروغ ممکن است کار پیش برود اما به جای خوبی ختم نمیشود! چهبسا زمانی چشم باز کنیم ببینیم همان جایی هستیم که از آنجا فرار کردهایم. امید تلاش میکند از یک وضعیت نامطلوب فرار کند. فرار میکند و در شرایط جدیدی قرار میگیرد اما همان روابط سابق دوباره بازتولید میشود! نمایشنامه درخصوص علت این امر انگشت روی دروغ و پنهانکاری میگذارد.
خشکسالی و دروغ برگرفته از دعایی است که داریوش اول برای این سرزمین بر زبان رانده است با این مضمون: دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. تبعات ورود دشمن و خشکسالی طبعاً مشخص است؛ ویرانی! خشکسالی برای جامعهای که مبتنی بر کشاورزی است (به زمان دعا توجه فرمایید) یک فاجعه است و کم از ورود سپاه دشمن در آن ایام نداشته است. دروغ هم در ردیف آنها قرار گرفته است و بیراه هم نیست... اگر قبلاً برای ما این کنار هم قرار گرفتن کمی گنگ بوده است گمان نکنم الان کسی در قدرت ویرانگری آن شک داشته باشد.
دروغ ضربتی اساسی به مولفه اعتماد میزند و اعتماد مولفه اصلی سرمایه اجتماعی است... اعتماد است که همانند یک چسب موجب به هم پیوستن آحاد یک جامعه میشود. افول سرمایه اجتماعی به معنای آغاز فروپاشی اجتماعی است. پس آن دعاکنندهی باستانی بسیار بهجا دروغ را در کنار دشمن و خشکسالی قرار داده است.
چرا دروغ علیرغم همهی آگاهیهای ضمنی که در مورد آن در اذهان ما وجود دارد رواج پیدا میکند!؟ چون منافع دارد. عمدتاً منافع کوتاهمدت ما را تأمین میکند. جامعهی ما هم که مدتهاست صفت "جامعهی کوتاهمدت" را یدک میکشد. حالا چه زمانی یاد بگیریم که منافع بلندمدت خود را دریابیم و از خیر آبنباتهای نوکِ دماغی بگذریم و راست بگوئیم و ظرفیت شنیدن حرف راست را در خودمان به وجود بیاوریم، کسی خبر ندارد! فقط میتوانیم بگوییم داریوش تو هم مثل کوروش آسوده بخواب که بیستوپنج به صدوبیستوپنج فزون گشته است!
............................
مشخصات کتاب من: نشر افراز، چاپ سوم، بهمن1391، شمارگان 1100 نسخه، 172 صفحه (به همراه ملحقات)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.7 از 5 است.
پ ن 2: خدا پدر مثالهای ورزشی را بیامرزد! سرمربی تیم ملی با یک رسانه پرتقالی مصاحبه کرده و از زمانی که با مسئولین فدراسیون مذاکره داشته صحبت کرده است. در آن زمان گفته است که من فعلاً منتظر رای دادگاه دوپینگ هستم، ممکن است محروم بشوم ممکن است نشوم لذا الان وقت مناسب برای قرارداد بستن نیست. مسئول مربوطه گفته اشکالی ندارد بیا قرارداد ببندیم اگر تبرئه شدی که فبها اگر محکوم شدی ما یک نفر را به صورت صوری میگذاریم سرمربی ولی شما عملاً رأس کار خواهید بود! شانس آوردیم تبرئه شد اما این حیرت پابرجاست که چرا به راهکارهای اینچنینی با افتخار دست میزنیم!! یا مثلاً همین قضیه شجاعی و حاجصفی... زُل میزنیم توی دوربین و میگوییم فلان ورزشکار به خاطر بهمان عقیده از رقابت و مدال چشمپوشی کرد و بعد مراسم میگیریم و جوایز آنچنانی میدهیم اونوقت اگر جایی برحسب اتفاق خلاف آن رخ بدهد بیستوپنجگیجه میگیریم چه کار کنیم! تصویر امیررضا خادم از جلوی چشمم کنار نمیرود که در یکی از مسابقات برای اینکه دور بعدی به نماینده آن رژیم نخورد خودش را به باخت داد... هی فرار کرد تا سه اخطاره شد! یا مثلاً صدای مراد محمدی مربی کشتی نوجوانان در برنامه روح پهلوانی توی گوشم زنگ میزند که از گریه آن کشتیگیرانی که به این عمل ارزشی دست زدند صحبت کرد و تلاش خودش برای بازگرداندن روحیه به تیم... یا مثلاً تکواندوکارانی که از بدشانسی وقتی به این حریفان خاص خوردند گواهی مصدومیت جور کردند تا دچار محرومیت نشوند و... این چه ارزشی است که برای پاسداشت آن باید فرار کنیم، گریه کنیم، و بدتر از همه دروغ بگوییم!؟ واقعاً مسابقه دادن یا ندادن نشانه آن چیزی که مد نظر است، هست!؟ امیدوارم که باشد! اگر نباشد که خسرالدنیا والآخره شدهایم! اما این سوال در هر صورت پابرجاست که چگونه میتوان یک ارزش را با زیر پا گذاشتن ارزشی به مراتب بزرگتر حفظ کرد؟!
پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص "راهنمای مسافران کهکشان برای اتواستاپزنها" اثر داگلاس آدامز خواهد بود. کافکا در کرانه و لب دریا نیز کتاب بعدی است که خواهیم خواند!
لایوش ناگ (1883 – 1954) از نویسندههای مجار است که مشهورترین اثرش "زیستشناسی ابزورد" است که بخش بزرگی از این اثر با عنوان جانورنامه با ترجمه آقای کمال ظاهری توسط نشر چشمه روانه بازار نشر شده است. در واقع ترجمهی خوب این مترجم از "شوایک" مرا به سمت این کتاب سوق داد و یا بالعکس کتاب را به سمت من سوق داد! و از این سوق دادن رضایت دارم.
جانورنامه مجموعه نوشتههایی کوتاه و طنز است که بنا به تاریخهای ثبت شده در پای هر کدام طی سالهای 1918 الی 1921 نوشته شده است. نویسنده در هر کدام از نوشتهها که عمدتاً از دو صفحه تجاوز نمیکند، در قالب معرفی و قلم زدن پیرامون یک جانور به مسائل اجتماعی زمان خودش پرداخته است. زمانهای که با سقوط امپراتوری اتریش-مجارستان آغاز و بعد از حکومت کوتاه جمهوری و سپس حکومت کمونیستی چندماهه منتهی به یک حکومت ملیگرای تقریباً فاشیستی میشود. در چنین فضایی این طنزها نوشته شده است.
برای آشنایی با نوع طنز اثر چند نمونه میآورم:
عمر مارها بین یک روز تا ده دوازده سال است ـ بسته به این که کِی با چماق توی سرش بزنند. گوشتش خوردنی نیست، اما از پوستش کیفپولهای قشنگی درست میکنند که بسیار مورد علاقهی جیببرهاست. مارهای بزرگسال بچهمارهای تخس را با فریاد «عمو چرمساز آمد!» ساکت میکنند.
خرس جانوری است وحشی، یعنی دور از اجتماع آدمها زندگی میکند، آدمها ولی به این دلیل وحشیاند که دور از هم زندگی نمیکنند، بلکه زندگی جمعی، حتا به اصطلاح معنوی دارند که یکی از اختراعات بسیار بامزه به شمار میآید... خرسها عاشق بزها و گوسفندهایی هستند که در کوهپایهها به چرا مشغولاند، اما این عشق محکوم به ناکامی است، چون بزها و گوسفندهایی که در کوهپایهها به چرا مشغولاند، هیچوقت عاشق آنها نخواهند شد.
کرکس از قوم وخویشهای نزدیک عقاب است، در واقع عقابی است که از لاشهی حیوانات تغذیه میکند که از سلیقهی بد اما معدهی خوب و مزاج پاک او حکایت دارد. قدوقوارهی کرکسها از عقاب هم بزرگتر است و مانند عقاب عمر طولانی دارند که گاه به صدسال میرسد، ولی با تفنگهای مناسب و شلیکهای بهموقع میتوان این زمان را کوتاهتر کرد.
شیر نر بزرگتر از شیر ماده است. آدم خوب است این را بداند که اگر یک وقت شیر رویش پرید، اقلاً بداند نر است یا ماده. یک فرق دیگر میان آن دو این است که یالِ پُرپشتی گردن شیر نر را میپوشاند و خوب گرم نگهش میدارد که خود یکی از حکمتهای بزرگ طبیعت محسوب میشود، زیرا درست است که در صحرای آفریقا گرمای هوا به چهل پنجاه درجه میرسد، اما وقتی چند میلیون سال دیگر خورشید شروع به سرد شدن کرد و هوای آنطرفها هم سردتر شد، این یال خیلی به دردش خواهد خورد.
غاز جانور بسیار مفیدی است، چون آدمها سرش را میبُرند و میخورند. پیش از آن هم که سرش را ببُرند هر روز به اصرار مشتمشت ذرت و بلغور به خوردش میدهند، و اگر با زبان خوش نخورد، به زور توی حلقش میتپانند، بنابراین رفتارشان با غازها آنطور هم که اسمش بد دررفته بد نیست، بهتر از رفتارشان با همجنسان خودشان است، چون به اینها به ندرت غذای سیری میدهند، پیش از سر بریدن که اصلاً.
..................
پ ن 1: برخی قسمتها شامل یک طرح نیز هست که اثر لاسلو ربر کاریکاتوریست معروف مجار است.
پ ن 2: مطابق نتیجه انتخابات قبلی کتابهای راهنمای مسافران مجانی کهکشان اثر داگلاس آدامز و کافکا در کرانه اثر موراکامی به عنوان گزینههای بعدی انتخاب شدند.
پ ن 3: حجم زیاد کارهایی که این روزها گرفتار آن شدهام (و در عکس کتاب هویداست!) موجب شده است که نتوانم همچون گذشته عمل نمایم. هم خواندن کتاب و هم خواندن وبلاگ دوستان، هم نوشتن مطلب و هم... امیدوارم بیدی نباشم که از این بادها بلرزم!
پ ن 4: قسمتهایی از مقدمه و پشت جلد کتاب که خواندنش خالی از لطف نیست را میتوانید در این لینک ببینید. مشخصات کتاب من؛ ترجمه کمال ظاهری، نشر چشمه، چاپ اول 1395، تیراژ 1000 نسخه، 107 صفحه