میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جانورنامه - لایوش ناگ

لایوش ناگ (1883 – 1954) از نویسنده‌های مجار است که مشهورترین اثرش "زیست‌شناسی ابزورد" است که بخش بزرگی از این اثر با عنوان جانورنامه با ترجمه آقای کمال ظاهری توسط نشر چشمه روانه بازار نشر شده است. در واقع ترجمه‌ی خوب این مترجم از "شوایک" مرا به سمت این کتاب سوق داد و یا بالعکس کتاب را به سمت من سوق داد! و از این سوق دادن رضایت دارم.

جانورنامه مجموعه نوشته‌هایی کوتاه و طنز است که بنا به تاریخ‌های ثبت شده در پای هر کدام طی سال‌های 1918 الی 1921 نوشته شده است. نویسنده در هر کدام از نوشته‌ها که عمدتاً از دو صفحه تجاوز نمی‌کند، در قالب معرفی و قلم زدن پیرامون یک جانور به مسائل اجتماعی زمان خودش پرداخته است. زمانه‌ای که با سقوط امپراتوری اتریش-مجارستان آغاز و بعد از حکومت کوتاه جمهوری و سپس حکومت کمونیستی چندماهه منتهی به یک حکومت ملی‌گرای تقریباً فاشیستی می‌شود. در چنین فضایی این طنزها نوشته شده است.

برای آشنایی با نوع طنز اثر چند نمونه می‌آورم:

عمر مارها بین یک روز تا ده دوازده سال است ـ بسته به این که کِی با چماق توی سرش بزنند. گوشتش خوردنی نیست، اما از پوستش کیف‌پول‌های قشنگی درست می‌کنند که بسیار مورد علاقه‌ی جیب‌برهاست. مارهای بزرگسال بچه‌مارهای تخس را با فریاد «عمو چرم‌ساز آمد!» ساکت می‌کنند.

خرس جانوری است وحشی، یعنی دور از اجتماع آدم‌ها زندگی می‌کند، آدم‌ها ولی به این دلیل وحشی‌اند که دور از هم زندگی نمی‌کنند، بلکه زندگی جمعی، حتا به اصطلاح معنوی دارند که یکی از اختراعات بسیار بامزه به شمار می‌آید... خرس‌ها عاشق بزها و گوسفندهایی هستند که در کوهپایه‌ها به چرا مشغول‌اند، اما این عشق محکوم به ناکامی است، چون بزها و گوسفندهایی که در کوهپایه‌ها به چرا مشغول‌اند، هیچ‌وقت عاشق آنها نخواهند شد.

کرکس از قوم وخویش‌های نزدیک عقاب است، در واقع عقابی است که از لاشه‌ی حیوانات تغذیه می‌کند که از سلیقه‌ی بد اما معده‌ی خوب و مزاج پاک او حکایت دارد. قدوقواره‌ی کرکس‌ها از عقاب هم بزرگ‌تر است و مانند عقاب عمر طولانی دارند که گاه به صدسال می‌رسد، ولی با تفنگ‌های مناسب و شلیک‌های به‌موقع می‌توان این زمان را کوتاه‌تر کرد.

شیر نر بزرگ‌تر از شیر ماده است. آدم خوب است این را بداند که اگر یک وقت شیر رویش پرید، اقلاً بداند نر است یا ماده. یک فرق دیگر میان آن دو این است که یالِ پُرپشتی گردن شیر نر را می‌پوشاند و خوب گرم نگهش می‌دارد که خود یکی از حکمت‌های بزرگ طبیعت محسوب می‌شود، زیرا درست است که در صحرای آفریقا گرمای هوا به چهل پنجاه درجه می‌رسد، اما وقتی چند میلیون سال دیگر خورشید شروع به سرد شدن کرد و هوای آن‌طرف‌ها هم سردتر شد، این یال خیلی به دردش خواهد خورد.

غاز جانور بسیار مفیدی است، چون آدم‌ها سرش را می‌بُرند و می‌خورند. پیش از آن هم که سرش را ببُرند هر روز به اصرار مشت‌مشت ذرت و بلغور به خوردش می‌دهند، و اگر با زبان خوش نخورد، به زور توی حلقش می‌تپانند، بنابراین رفتارشان با غازها آن‌طور هم که اسمش بد دررفته بد نیست،‌ بهتر از رفتارشان با همجنسان خودشان است، چون به اینها به ندرت غذای سیری می‌دهند، پیش از سر بریدن که اصلاً.

 

..................

پ ن 1: برخی قسمت‌‌ها شامل یک طرح نیز هست که اثر لاسلو ربر کاریکاتوریست معروف مجار است.

پ ن 2: مطابق نتیجه انتخابات قبلی کتاب‌های راهنمای مسافران مجانی کهکشان اثر داگلاس آدامز و کافکا در کرانه اثر موراکامی به عنوان گزینه‌های بعدی انتخاب شدند.

پ ن 3: حجم زیاد کارهایی که این روزها گرفتار آن شده‌ام (و در عکس کتاب هویداست!) موجب شده است که نتوانم همچون گذشته عمل نمایم. هم خواندن کتاب و هم خواندن وبلاگ دوستان، هم نوشتن مطلب و هم... امیدوارم بیدی نباشم که از این بادها بلرزم!

پ ن 4: قسمت‌هایی از مقدمه  و پشت جلد کتاب که خواندنش خالی از لطف نیست را می‌توانید در این لینک ببینید. مشخصات کتاب من؛ ترجمه کمال ظاهری، نشر چشمه، چاپ اول 1395، تیراژ 1000 نسخه، 107 صفحه

نظرات 39 + ارسال نظر
ساتیا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:15 ب.ظ

ممکنه توو زبان اصلی بار طنز بیشتری داشته باشه؟!کاش کسی که به زبانش مسلطه بخونه و بگه

سلام
طبیعتاً در زبان اصلی بار طنز بیشتری دارد... همچنین در زمان نگارش هم نسبت به حال حاضر (100 سال گذشته است!) بار طنز بیشتری داشته است (حتا برای مجارها)... به عنوان مثال وقتی اشاراتی به بازگشت به مسیحیت و امثالهم می‌کند در متن زمانی خودش تند و تیزتر است.
ضمناً با توجه به اینکه مترجم از زبان مجاری ترجمه کرده و خودش هم (آنگونه که در زمان خواندن شوایک دستگیرم شد) در آن خطه سالها زندگی کرده است به نظرم همان کسی است که شما مد نظرتان است که پاسخ سوال را بدهد.

شیرین سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:18 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله عزیز
کامشین جانم خوب میدونه که اصولا من همیشه اصل مطلب را ول می کنم و می چسبم به حواشی ... عرضم به حضور محترم شما همکار ِ دور که: 5S ِ میز کارتون رو رعایت کنید و مثل بعضی ها نباشید که از سر و روی میزشون هفت هشت جور گاسکت و رینگ و دوسّیه و اینها بالا میرن ... رویم به دیوار واقعا!

سلام شیرین گرامی
این حواشی که شما اشاره کردید اصل متن است الان! همین الان که دارم تایپ می‌کنم بین دستان من و میزم کلی کاغذ تلنبار است که از شما چه پنهان زاویه مطلوبی را برای تایپ فراهم نموده است!!
عرضم به حضور انور شما که بازدید 5S در سازمان ما به صورت دوره‌ای و کاملاً سرزده انجام می‌شود... دقیقاً سرزده‌ بودنش مثل حضور سرزده مسئولان و کاندیداهاست!... ساعاتی قبل از حضور سرزده بازرسان به ما اطلاع داده می‌شود و ما همه کاغذها را به داخل کشوها هدایت می‌کنیم! مثل هدایت‌گری‌های مرسوم این دیار!! بعد بازرس‌ها می‌آیند و می‌بینند و خلاصه نمره‌ای و قس علی هذا... نکته‌ای که همین الان توجه مرا جلب کرد این بود که آن کاغذهای هدایت‌شده دیگر از کشو بیرون نمی‌آیند و به حیاتشان در همان جا ادامه می‌دهند تا زمانی که شب عید فرا برسد و به مکانی دیگر (زونکن‌ها یا سطل آشغال‌ها) بسته به شانس‌شان، منتقل می‌شوند و جا را برای مرده‌های جدید باز می‌کنند!
یک نکته جالب دیگر هم در عکس هست! هر که آن را یافت برنده خواهد شد!

یک لیلی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:13 ق.ظ

حسلام بر حسین خان کتاب خوان،
۱- عکس را دوست داشتم؛ کتاب، نجات ماست از خیلی چیزها، کارها، خیال ها.
۲- در یادداشت های زیر کتاب، سمت راست، هرتا مولر، زن، ۲۰۰۹، آیا بعدش نوشته شده سرزمین گوجه های سبز؟
اعتراف کنم که «زن» مقابل اسم هرتا مولر برام عجیب بود؛ به عنوان اولین ویژگی از یک نویسنده. بعد دیدم چرا که نه؟ و اگر این نه، پس چه؟

سلام بر یار آفتاب
1- تا حالا که به وظیفه‌اش عمل کرده است منتها ما هم مدام خودمان را می‌اندازیم در مخمصه!!
2- از تیزبینی شما خوشحال شدم منتها آن کلمه زن نیست بلکه نوبل است تندتند نوشتم کمی بدخط شده است... بعد از آن هم نوشته‌ام اقلیت آلمانی‌زبان رومانی.
می‌بینید به چه مسیرهایی کشیده شدید با این خط ناخوانا

قاسم طوبایی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:11 ب.ظ

میله جان سلام
برای من بسته تقویمی که اون بالا سمت چپ بی کار و باطل افتاده جالبه..
انگار باید به هر ترتیبی باطل بودن زمان اثبات بشه بر ما و بیهوده بودن و ناکارآمدی تقویم و سالنامه و این برگهای تقویم...
جسارت نباشه از دید خودم میگم وگرنه شما و دوستان وقتی وقتتان اینطور پرثمر میگذره دیگه بیهودگی ای توش راه نداره...
البته منظور من هم بیهودگی فلسفی بود....
نویسنده مذکور را نمیشناسم و چیزی هم ازش نخوندم. دوست دارم فرض کنم نویسنده، یهودیست و دارد از جایی دور برایم قصه هایی میگوید که توش فضای مرموز یهودی گری می آید... اما نه انگار اینطوری نیست.
برای من سینگر نمونه همچین نویسنده است.
یهودی، آرام و دوست داشتنی

سلام آقای طوبایی عزیز
خُب شما برنده شدید! یکی از مهمترین نکات عکس از نظر من همان بسته‌ی تقویمی است که من هنوز از ابتدای سال فرصت یا همت نکرده‌ام که بازش کنم و با تقویم رومیزی سال گذشته جایگزینش کنم
البته مراد من حواشی فلسفی موضوع نبود بلکه فقط به ذهنم رسید عجب سرم شلوغه‌ها حتی نرسیدم این کار را انجام بدهم
در مورد این نویسنده هم زیاد دور از آرزوی شما نیست... اگر خودش یهودی نبود ولی همسرش یهودی بود و به همین‌خاطر در جنگ دوم مشکلاتی برای آنها پیش آمد و...
البته در عکس نکات دیگری هم هست

بندباز چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:36 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام بر میله عزیز
راستش به نظرم زبان طنز در هر کشوری بسته به زمان و فرهنگ، تغییر می کند. به این ترتیب ممکن است ما به خیلی از مطالب طنز آلود خارجی، با دیده ی حیرت که نه یک چیزی شبیه اینکه :" چی داره می گه؟!" نگاه کنیم.
در این پست اعتراف می کنم که عکس مذکور از کتاب معرفی شده جذاب تر است! خصوصا آن خودکار و برچسب رویش!! اولین چیزی که به چشمم خورد همان بود، این یکی مشمول ضیق وقت نمی شود. شربت هم که خبر می دهد از سر درون! منتها همچنان در گیر تصویر روی جلدم! جرقه ی یک پروژه ی نقاشی را توی سرم می زند!

سلام بر بندباز گرامی
کم‌کم دارم به خودم شک می‌کنم من از این قسمت‌هایی که آوردم خیلی خوشم آمد... یعنی اصلاً یک رقابت اساسی بین گزینه‌های مختلف داشتم که انتخاب از بین آنها برایم سخت و نفسگیر شده بود! اما ظاهراً من فقط با این نوع طنزها خوشم
یکی از علایم پیری است به گمانم
لب‌های شما جوان‌ها با این فضای مجازی و امثالهم دیگه به این آسانی به خنده باز نمی‌شود. کوتاه و برق‌آسا...
و اما عکس... خوب شد عکس کمی خاص و جذاب از کار دراومد وگرنه کار کامنتدونی بیخ پیدا می‌کرد
از بس خودکارهای روی میز مانده دیگر روی میز نمی‌ماند! که مجبور شدم به سبک قدیم ها اسمم را رویش بنویسم پنج ماهه کسی به آن تقویم نگاه چپ نکرده است اما خودکار... برچسب را هم به سبک قدیم داخل لوله خودکار گذاشته‌ام...خلاصه کلی وقت گذاشتم
شربت هم دیفن‌هیدرامین است و قویاً تاکید می‌کنم شربت متادون نیست
در انتها خوبه که به اهمیت کتاب اذعان کردی

کامشین چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 07:43 ب.ظ

من شنیده ام زبان مجاری از سخت ترین زبان های اروپایی است که نه می شه ازش سر در آورد و نه می شه باهاش ارتباط برقرار کرد. باریکلا به این آقای مترجم. از همین چند مثالی که شما آورده اید معلومه که طعم گزنده طنز اجتماعی فرهنگی اش باقی مانده و زبان فارسی به آن آسیبی نرسانده.
یک کم یاد نوشته های پرت و پلای خودم افتادم. چه کتاب جالبی باید باشه. مرسی میله جان.
اون دستمال کاغذی نکته قضیه است؟ هنوز خوب نشده ای میله؟ یادم بیانداز از این قرصهای معجزه کن برات بیارم سوغاتی دفعه بعد. من و سرماخوردگی با هم زندگی می کردیم ماه ها که یک دونه از این قرص های لاکرار باعث طلاقمون شد.

سلام بر کامشین گرامی
به نظرم کار ایشان ضمن اینکه از آن جهت ارزشمند است از این جهت هم واقعاً شایسته تحسین است. آن جهت زبان مجاری است و این جهت زبان فارسی! من قدری جستجو کردم چیز چندانی از این نویسنده به انگلیسی نیافتم! یعنی یک‌جورایی از آن کتاب‌هایی است که غیر از خود مجارها فقط ما خوانده‌ایم
نکته قضیه یا بهتر است بگویم یکی از نکات قضیه!! ... چون دم به دم نکته از این عکس می‌بارد... همان تقویم رومیزی بازنشده بود که شما دستمال کاغذی دیدید آن را و... البته وقتی به دستمال کاغذی اشاره کردی من فکر کردم جعبه دستمال کاغذی که زیر پایه مانیتور جاساز کرده‌ام منظور نظر شماست که بعد از مراجعه به عکس دیدم آن جعبه پشت کاغذهایی که جهت یادآوری روی کیبورد گذاشته شده (و عمدتاً به خط من هم نیست!) استتار شده است و فقط بخشی از گوشه آبی‌اش پیداست!
ممنون از لطف شما... یک عدد قرص و چنین تأثیری!!!؟؟؟ خوردن چنین اقراصی! مرا آرزوست

سحر چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:03 ب.ظ

وا، اون تقویم باز نشده است؟! من خیال کردم دستمال کاغذیه!!!!!
کامشین، اشتباه کردی مادر جان!

دوستان ماشالله در کشف الرموز تبحر دارندها! از خودم ناامید گشتم

سلام بر سحر گرامی
یکی از دلایل باز نشدن آن تقویم درگیری‌های اول سال جدید و جابجایی اداره و امثالهم بود که کلاً موضوع را بیات کرد... این تقویم‌ها اوج جذابیتش همان ماه فروردین است که یک کارمند با مراجعه به ایام تعطیل سال جدید خوش‌خوشانش می‌شود!
کشف‌الرموز یکی از سرگرمی‌ها و تفریحات سالم ماست... از این به بعد چنین عکس‌هایی بیشتر خواهم گذاشت.

کامشین چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:53 ب.ظ

دستمال کاغذی جیبی ای بیش نیست آن تقویم باز نشده...
یعنی تقویمی که تا اواسط تابستان باز نشه از ازل اتلاف چوب و منابع بوده. بگذارید فکر کنم که دستمال کاغذی است. دلم کمتر می سوزه.

شرمنده‌ام
من هم در این چرخه اتلاف منابع به سهم خودم مسئولیت دارم... نمی‌دونم اگر امروز بازش کنم جبران مآفات می‌شود یا نه...
این کار رو می‌کنم

سمره پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:32 ق.ظ



سلام

میگم بایدکتاب خیلی خوبی باشه
من باهمه جک وجانورها همزادپنداری ( شایدهم همذات پنداری) کردم

پس کتاب خیلی خوبیه
آقاشمابادزیاددیدی نلرزیدی
بناکرده ای کاخی بلندکه ازبادوباران نیابدگزند
:)

سلام
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید
نلرزیدم اما سینوس‌هام چیز شده و تندتند سرما می‌خورم
یک خانه هم بنا کردم که در واقع من بنا نکردم یکی دیگه بنا کرد و خلاف کرد و پایان‌کار نگرفته ما را رها کرد و از نظرها غایب شد و کار ما به جاهایی که نباید می‌کشید کشید و چندین سال است که در خدمت برادران قضایی هستیم و البته الان یکی دو سال است که از ایشان بالکل ناامید شده‌ایم و خلاص اولین باری هم که باران زد آب از درز پنجره‌هاش زد توو

کامشین پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:15 ب.ظ

من کنجکاو شدم در مورد این نویسنده و کتابش یک کم بیشتر بدونم، در گام اول پیدا کردن طرز صحیح نوشتن نام و نام خانوادگی اش به دردسر ختم شد. در صفحات انگلیسی ویکی پدیا چیزی ازش موجود نبود و در صفحه مجاری اسم اش را Lajos Nagy دیدم. البته مترجم گوگل صفحه را برام قابل فهم کرد اما کتاب مذکور را پیدا نکردم. حق با شما است فقط و ما و مجارها در مورد این کتاب خبر داریم. راستی اون نویسنده ای که من پیدا کردم خانمه شاید هم آقا باشه! اصلا اعتمادی به این گوگل نیست. راستی دوم هم اینکه ویکی پدیا اسم ایشون را در لیست نویسندگان مجار نداره
کنجکاوتر شدم.

سلام
دقیقاً من هم با همین کنجکاوی شروع کردم و برایم خیلی جای سوال داشت که در ویکی‌پدیا چیزی نیافتم... من چون کتاب را داشتم و در آنجا نگارش اسم نویسنده وجود داشت (همینی که شما نوشتید) خیلی شسریع سرچ کردم اما به همین نتایجی که شما رسیدید رسیدم و نتیجه گرفتم که فقط ما و مجارها از آن اطلاع داریم در گودریدز هم دیدم فقط مجارها نظر داده‌اند لذا فهمیدم که بعله خودمانیم... از این حیث برایم جذاب‌تر هم شد.
ممنون

کامشین پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:21 ب.ظ

فکر کنم unnatural nature ترجمه انگلیسی از عنوان کتاب باشه. به این لینک بامزه برخوردم. ماجرا خیلی داره جالب می شه
https://financialtribune.com/articles/art-and-culture/65306/nagy-s-satirical-compendium-in-persian

با مزه بود. (مثلاً من همه زیر و بمش رو گرفتم )
ولی در مورد عنوان کتاب همین توضیحات را در مقدمه آورده بود و اطلاعات خوبی از زندگی نویسنده هم در همان مقدمه آمده بود. عنوانی که نزدیک به عنوان اصلی تشخیص داده بود "زیست‌شناسی ابزورد" بود. ولی در نهایت فکر کنم انتخاب مناسبی کرده است.

کامشین پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:24 ب.ظ

در این لینک به ترجمه کتاب توسط آقای طاهری و اسم کتاب اشاره شده.
ببخشید که مدام کامنت گذاشتم الان در ویکی دوباره تعمق کردم کتاب به همین اسم Unnatural nature معرفی شده.

با همین نام احتمالی سرچ کردم و باز هم چیزی نیافتم... به گمانم به انگلیسی ترجمه نشده باشد.
اتفاقاً خیلی هم عالی بود کامنت‌ها

مهرداد جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:50 ق.ظ

ما بعد سالها وبلاگ زدیم، اسمش رو هم گذاشتیم کتابنامه، حالا اولین کتاب معرفی شده در اینجا جانورنامه، دست هایی پشت پرده است، توطئه، من اعتراض دارم .همه چیز زیر سر آن چشم بادامی بیریخت است، اما زورم نمیرسد، چه کنم.
خارج از شوخی چه کتاب جالبیه، از او کتابهایی که در لحظه حال آدم رو خوب میکنه،
و اما عکس
از آن لاک ها هنوز هست؟ یاد قدیم انداختیمان
صفحه سمت راست هرتا مولر و... صفحه چپ طراحی تولید و... ، عجب. کار و ادبیات در هم حل شدند،
عکس روزنامه شبیه مراسمی مسیحی و یا یهودیست،
نویسنده یادداشت سمت چپ روی کیبورد احتمالٱ آشنا به زبان و خط روسی بوده،
بازهم بگم؟

سلام
پشت پرده همیشه دست‌هایی هست
از آن لاک به گمانم سالها استفاده نکرده‌ام! یعنی دیگه با اتوماسیون اداری و اینها بعید می‌دانم کارمان به لاک بیافتد! نهههه یادم اومد پارسال یک بار استفاده کردم.... یادمه درش رو به سختی باز کردم
طراحی تولید نبودمهندسی تولید بود
سررسید من تلفیقی از چند چیز کاملاً بی‌ربط است
آس حدس‌هایت در مورد عکس آن روزنامه است ترکیدم از خنده
عکس مربوط به رونمایی از نخستین موتور ملی کم‌مصرف کشور بود
بازم بگو
یک چیز دیگر هم باقی مانده است

مهرداد جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:59 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

راستی یک چیزی هم در عکس می بینم که کسی نمی بیند،
آن روان نویس قرمز رنگ زیر کیبورد را هم اگر بچرخانید پشتش نوشته است مید این ژاپن،
اینکه من چگونه دیدمش بماند میتوانید ببینید که درست
است،
آیا این را از هاروکی هدیه نگرفته اید؟ دست های پشت پرده دز حال رو شدن است.

بله دقیقاً ساخت ژاپن...
این نویسنده‌های خارجی خیلی بامرام هستند برای آدم هدیه می‌فرستند آن هم قبل از معرفی کارهاشون... ناشراشون هم برای آدم کتاب رایگان می‌فرستند. از همینجا اعلام می‌کنم هاروکی دستت درد نکنه ایشالله با ارتباطاتی که دارم امسال نوبل رو برات ردیف می‌کنم فقط اوون قضیه رو یادت نره

Aida شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:53 ب.ظ

سلاممممم،من چند سال پیش وبلاگ شما رو دنبال میکردم الان اتفاقی دوباره پیداتون کردمممم، خوشحال میشم آیدی اینستا تون رو داشته باشم و آیدی خودممrahaa.alef معرفی کتاب و... است، موفق باشید

سلامممم
شما را یادم هست... آدرس ایمیلتان در ذهن می‌ماند.
اینستا ندارم... کانال تلگرام هم ندارم... شاید این یکی را روزی راه بیاندازم
سلامت باشید

مجید مویدی شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:04 ب.ظ http://majidmoayyedi.blogsky.com

بازم سلام
گزیده هایی که از کتاب آوردی، برام انقدر جذابه که تصمیم گرفتم در اولین فرصت کتاب رو بگیرم بخونم.
به قولِ کامشین جان "باریکلا به مترجم".
طنزش واقعا" گزنده ست عمیقه.
+ انقدر کامشین کارآگاه بازی درآورد که حقیقتا موضوع برای منم جالب شد. الان لینکی که گذاشته رو باز کردم. برم ببینم راجع به ترجمه ی فارسی این اثر چی گفتن حضراتِ بلادِ کفر.
اینجا باید سحر هم وارد قضیه بشه. احتمالا در نقش کارآگاه، یا سر بازرس یا بازپرسِ تام الختیار...

سلام مجدد
نوش جان
راه باز است برای کنکاش عمیق‌تر

مجید مویدی شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:06 ب.ظ

و می بینم که بالاخره کافکا توی شمال رای آورد...
مهرداد و سحر، خودشون رو آماده کنن
کتاب رو بخونن و پاره ای توضیحات بعدش ارائه بدن

یعنی با این برنامه‌ها وقت بسیار است برای کارهای فوق‌برنامه!

سحر یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:02 ق.ظ

من آماده ام مجید؛ برای این که ثابت کنم چقدر به فکر رفقا هستم، اولین قسمت سانسوری شو برات می فرستم گرچه من نسخه ی فارسی رو ندارم و نمی دونم کجاهاش دراومده!!!!!!

اما واقعا کاشکی از این زبان های عجیب و غریب بلد بودم، اون وقت اینطوری استرس ترجمه های همزمان رو نداشتم، فکر کن مثلا یکراست از کره ای ترجمه می کردم

قابل توجه مجیدخان و دوستان دیگر

مهرداد یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:52 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com


یعنی از این بهتر و با ریط تر نمیتونست باشه حدسم درباره عکس روی روزنامه.
بعد فهمیدن موضوع عکس که گفتی خودم دارم هنوز میخندم
بعدش راستی من در کامنتدونی یک aida در ذهن دارم اما محو، گویی دیگر پیر شدیم.

و اما سحر ، یک بار که ما تسلیم روشنفکران شدیم و تصمیم بر خوانش لب دریایی گرفتیم آنهم اینجا ،هماهنگ ،چند نفره ،آن وقت شما ما رو فراموش کردی؟ پس من چی؟
راستی یک سوال . منم کتاب رو ندارم.یعنی تو فقط آن بخش ها را داری بقیه اش چی؟ کتابو بخرم؟ بعدش چطوری بفهمیم اون بخشا برا کدوم قسمت متنه.
از دید مترجمی بهش نگاه نکن دیگه از دید خواننده جواب مارو بفرما.
.......................................................
راستی یه انیمیشن کوتاه خوب گذاشتم، اگه بتونید ببینیدش بنظرم خالی از لطف نیست.

سلام

......
قابل توجه سحر
قاعدتاً کل کتاب به زبان انگلیسی را دارند. تصور کن بخش‌های مورد نظر را بریده باشند و به هم منگنه کرده باشند!!!
باز هم قاعدتاً باید کتاب را یا بخری یا از کتابخانه امانت بگیری یا از دوستان و آشنایان... بعدش خدا بزرگه!
..........
حتماً خواهم دید. مرسی

مدادسیاه یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:59 ب.ظ

چه موضوع جالب و چه طنز شیرینی دارد. طرح هایش هم باید دیدنی باشد.

سلام
به گمانم شما هم مثل من از خواندن کتاب رضایت داشته باشید.
ممنون از آن تذکر به جا و درست

سحر یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:29 ب.ظ

برای مهرداد،

شما باید زحمت بکشی و کتاب رو بخری، البته خودم هم زحمت کشیدم برای خواهرم خریدم

اما کتاب اصلی رو دقیقا به خاطر همان قسمت های سانسوری از خود مترجم محترم گرفتم تازه نیازی نیست زیاد به خودم زحمت مقابله بدم، چون جاهای فجیعش اونقدر فجیعه که ابدا نمیشه تعدیلشون کرد
هر وقت کتاب رو گیر آوردی و راضی به خوندنش شدی آن وقت مذاکره خواهیم کرد

سلام
قابل توجه مهرداد.
گفتم منم که تقریباً چه زحمتی باید بکشند...
چه برنامه‌ای شود این برنامه عمومی

مهرداد سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:17 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
من اصولا بچه حرف گوش کنی هستم
بعد از شکست در برابر جو چشم بادامی.دیروز رفتم به دو کتابخونه شهر به دنبال کافکا در ساحل و دشت و دمن و دریا . هیچکدام نداشتند. به همین راحتی.
و از آنجایی که سهم خرید کتاب ماه من به رومن گاری و مک ایوان اختصاص پیدا کرده بود با دستانی تقریبا خالی راهی شهر کتاب شدم.
یک نسخه موجود بود کافکا در کرانه گیتا گرگانی به قیمت ناقابل 36000 تومان.حدود دوبرابر میزان موجودی این ماه.کتاب را از دوستانش در فروشگاه جدا نکردم و تا سر ماه اجازه دور هم نشینی بیشتر را به او دادم و با نوازشی ملیح ولی از دید او ظالمانه به او قول سراغش آمدن در سر ماه را دادم.
در حال گشت در قفسه ها بودم که گفتگو در کاتدرال ، سالهای سگی وجنگ آخرزمان هم به من چشمک هایی زدند و من به دور از احساسات و توجه به چشمک های آنها بی مقدمه نگاهی به قیمتهایشان کردم. قیمتها 38و 25 و42 بود. بعد از چند بد و بیراه به وضع جامعه و گرانی سرم را رو به قفسه چشم بادامی ها گرداندم خطاب به معروفترینشان گفتم هاروکی جان داداش شرمندتم تا سر دو ماه آینده هم باید صبر کنی.تا یوسا هست تو جسارتآ کیلویی چند .
در این لحظه بود که اشک از چشمانش جاری گشته ودر قفسه ها ناپدید گشت.
فکر کنم کمی تند رفتم.
نا امید و خسته از دست خالی بودن در حال خروج از مغازه بودم که آوای موجی موسیقی وار مرا فراخواند...
آری ، دیروز در میان همه این کتابها ، شاهکاری در میان کتابخانه من جای خود را باز کرد که در کنار شاهکار بودن از قیمت مناسبی هم برخوردار بود .
اپرای شناور - جان بارت .
.............
گفتم وقایع را شرح بدهم که دوستان هم بدانند چه بر من گذشت.

سلام
خیلی دست خالی رفتی شهر کتاب... مثل اون گلادیاتورهایی که باید با دست خالی با شیر و ببر گرسنه در می‌افتادند
ترجمه خانم گرکانی عنوانش کافکا در ساحل است.
عجب قیمت‌هایی... کتابخانه‌ها خیلی خوبند خودم یک ماهی است که در یک کتابخانه عضو شده‌ام. این مسیر را باید پی گرفت...
طفلک هاروکی!
حالا امسال که نوبل گرفت تخم کتابهاش رو ملخ می‌خورد و ناشران و مترجمین یک لبخند رضایت‌آمیز خواهند زد!
ولی الحق والانصاف عجب خرید خوبی داشتی

محبوب چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:28 ق.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
به نظرکتاب جالبی می آید. طنزهای انتقادی را دوست دارم. این یکی عنوانش هم آدم را کنجکاو خریدن و خواندن می کند : )
فقط خدا کند مثل عزیزنسین آدم را تا آخربا خودش ببرد و درهمان حالی که خواننده را ازخنده روده برمی کند رندانه مفاهیم عمیق سیاسی اجتماعی ...مد نظر نویسنده راهم منتقل کند. ( ازبریده های انتخابی تان پیداست که این نویسنده معنا پرداز ست ولی، به نظرم در روایت کمی خشک و کلاسی آمد ) شاید هم عمده ترین دلیلش این باشد که ذهن ما به روایت عادت کرده. نمی دانم : )
***
ظاهرا سرما خوردگی شما به بنده هم سرایت کرده : )
با گلو درد و سرفه و تب نوشتم : )
***
متاسفانه فرصت خواندن نظرات دوستان را نداشتم. اگروقت کنم برمی گردم می خوانم و بهره ببرم.

سلام
طبعاً مثل عزیز نسین نیست چون اونجا داستان و قصه داریم ولی اینجا نه... ولی در عوض هر قسمت دو صفحه بیشتر نیست و کوتاه است و آدم بخواد نخواد تا انتهاش می‌رود
یعنی بدون قصه... و این لازم است که ذهن ما به چیزی عادت نکند!
مثل بدن به سرماخوردگی
متاسفم و امیدوارم به زودی خوب بشوید. راستش من باید در صفحه اول بنویسم که تا اطلاع ثانوی با ماسک بخوانید!

مهرداد چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:33 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام .
خرید معرکه بود . آن هم با 12000 تومان که در این دور و زمانه شیر و کیک هم بخوری از این بیشتر می شود.
اپرای شناور در کنار زندگی در پیش رو . تا به اینجای کار خریدهای مردادی خوب بوده است. با این حال درخواست بودجه جدید برای خرید در همین ماه ارائه شده است.تا ببینیم چه زمانی سلفی هایشان تمام می شود و به تصویب می رسانند.
خودمانیم حسین جان چقدر مطلب نوشتن از کتابهایی که خوانده ام سخت است . مجبور به بازخوانی همه شده ام.
................
راستی همچنان منتظر نظرت درباره آن انیمیشن هستم . دوست دارم ببینیش .تشریف بیار قدمت بروی چشم.

سلام
کتابی که همین الان می‌خوانی هم نوشتن در موردش سخت است چه برسد قبلی‌ها
بازخوانی و بازخوانی
.........
خرید هم طبعاً معرکه بوده است در قیاس با آن ارقام نجومی! پدرم اگر زنده بود می‌گفت با قیمت اون کتاب در اون زمانا در فلان نقطه تهران می‌شد یک خانه ویلایی به متراژ فلان‌متر خرید
..........
انیمیشن را دیدم الان و خواهم آمد.

بندباز جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:21 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

برای آقای مهرداد
به نظرم الان با این وضعیت بودجه و مملکت، بهتر است آدم به سراغ کتابخانه ها و نهایتا کتاب های دست دوم برود. یک جای خیلی محشری هست نبش میدان انقلاب! آنجایی که قنادی دارد با آن نان خامه ای های غول پیکرش! دو قدم نرسیده به قنادی (از سمت چهارراه ولیعصر به انقلاب) یک ساختمان دو طبقه است که طبقه ی دومش، گنج خانه است! کتابفروشی اوج! با یک عالمه کتاب های دست دوم ولی تمیز! هر کتابی هم بخواهید سفارش می دهید. می آورند. من خودم کلی از کتابهایم را از آنجا می خریدم. البته منظورم تخصصی های نقاشی بود. چند تایی هم داستانی خریدم. امتحانش کنید شاید شما هم مشتری دکتر شوید. ایشان خیلی خوش برخورد، با حوصله و با اطلاعات هستند.

قابل توجه مهرداد
و خودم
حتماً خواهم رفت... گمانم یک بار رفته باشم. منتها برای ما که تهران نیستیم خیلی آسون نیست

سحر جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:15 ب.ظ

وای بندباز من هر وقت می رم انقلاب اونجا هم سر میزنم و به همه معرفی هم کرده ام !
عالی است؛ من شاهکارهای زیادی را تقریبا مفت از آنجا گیر آورده ام! شوهرم انقدر ازش کتاب خرید که سرآخر چند تا سکه ی پارسیان بهش هدیه داد صاحب اونجا، کور شوم اگر دروغ بگویم!!!
بعد مورد بوده کتابی رو که اول هفته گذاشته بود پنج هزار تومان آخر هفته ازش خریدم هفتصد تومن!!!! چون مدام کتابخانه می خرد و باید مغازه را خالی کند و کتابهای تازه را جا بدهد. معرکه است!
اما به نظرم تو داری اوج 2 رو میگی؛ اوج 1 یعنی دست راستیه از نظر قیمت بهتره ها!
حالا دوستان به هر دو تاش سر بزنند

قابل توجه مهرداد و بندباز
آنقدر ادامه بدهید که به مرحله سکه برسید
پایتخت‌نشینی این مزایا را هم دارد دیگر... به قول یکی از دوستانم: دلمون آب!‍

مهرداد شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:14 ق.ظ

:ناراحت
بیخیال. اینقدر دل مارو نسوزونید دیگه

باید تحمل داشته باشیم این درد اگه ما رو نکشه ما رو قوی‌تر می‌کنه

بندباز شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:23 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

میله جان من هم تهران نیستم منتها عینهو شاه عبدالعظیمه، یه جورایی گذر آدم می اوفته انقلاب باید بره اونجا رو هم زیارت کنه

سحر من همیشه رفتم پیش دکتر، اون اتاق بغلیش رو یکبار هم سر نزدم. نمیدونستم اون هم متعلق به اوجه! هیچ چیزی بیشتر از صبر و حوصله و راهنمایی های فروشنده موقع خریدن کتاب دلپذیر نیست. البته بعد از قیمت کتاب ها

البته من زیاد دور نیستم از نظر فیزیکی یا جغرافیایی! یک استان فاصله داریم با تهران: استان البرز

بندباز یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:55 ق.ظ

راستی یادم رفت بگم سحر بزنم به تخته وضعش خوبه، والا ما اینهمه کتاب خریدیم از این سکه ها چیزی ندیدیم، معلوم میشه خیلی هم کتاب نخریدیم به نسبت بعضی ها

منم یه استان فاصله دارم.پایین تهران

واقعاً رشک برانگیز است.
آهان پس واسه همین شاه عبدالعظیم را تارگت کرده‌اید ما هم با طاهر ابن زید مشغولیم

سحر یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:49 ق.ظ

مرجان اون مال اوایل کارش بود، اوج یک رو میگم، اون زمان که شروع کرد اصلا دکتر در کار نبود، بعد یه سیستم جالبی داشت که به درد کسانی میخورد که هفته ای دو بار سر میزدن، مثلا شوهر من اول هفته میرفت، یه سری کتاب میخرید و یه سری نشون میکرد ( از اون گرون هاش) بعد آخر هفته هم میرفت و کلی هم از اون نشون شده ها که حالا ارزون شده بود میخرید
بعد امثال ایشون انقدر کار و بار اون بابا رو سکه کردن که سکه پارسیان بهشون جایزه میداد!!!!!
حالا زیاد هم غصه نخور، همون کتاب ها انقدر زیاد شدن که دیگه تو هیچ خونه ای جا نمیشن و با فروش اون سکه ها بیست سانت هم نمیتونیم به خونه مون اضافه کنیم

بله، مادر، کتاب ها هم مثل هر چیز دیگر هستی، وجه دوگانه ای دارند شوربختانه پس بچسب به کتابخانه ی شهرتان ، ایشالللللللللله پیر شى

با این وصف باید دعا کنیم شما دچار بلیه‌ی اسباب‌کشی نشوید چون آن سکه ها هزینه اسباب‌کشی کتابها را هم تأمین نخواهد کرد

بندباز یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:09 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/


سحر... نمیخواهید کتابهای خونه تونو بفروشید؟! ما بدون سکه پارسیان هم قبول می کنیم ها!!

یعنی یه دورانی توی این مملکت بوده که می شده اونهمه کتاب خرید، دو بار در هفته سر زد به کتابفروشی!!! عین قصه هاییه که از دوران شاه برامون تعریف می کنن..

آره والا مادر، منم چسبیدم به کتابخونه شهرمون. خیلی هم خوبه! خدا حفظشون کنه.

کتابخانه بهترین گزینه است. به ایشان هم پبشنهاد می‌کنم همسرشان یک کتابخانه تاسیس کنند به نام خودشان

سحر یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:35 ق.ظ

مرجان این کتابهای ما قصه ای دارد به درازای هزار و یکشب ... برای فروختن شان هزار و یکشب هم نم شود پهنشان کرد؛ فعلا در دو اتاق در دو خانه ی مختلف و یک انبار جا خوش کرده اند و قرار است به همین ترتیب تا مرگ من و پس از آن به حیاتشان ادامه دهند!

یعنی صاحبشان کاری کرده من که خودم عاشق کتابم از کتاب متنفر شوم ... و همه فکر می کنند چه آدم بی کلاس بدبخت سطح پایینی هستم؛ کور شوم اگر دروغ بگویم!
...........
واسه خودمون اختلاط راه انداختیم اینجاها ... بابا مدیر وبلاگ که یه شربت هم نمی ذاره جلومون ... بیا بقیه قصه هامونو ببریم کافی شاپ خواهر

بروید و گزارشش را در وبلاگ بندباز بنویسید ما هم در جریان قرار بگیریم

مهرداد یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:52 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

آدرس آن کافی شاپ را به من هم بدهید .خودم را می رسانم.
ما نفهمیدیم صاحب کتاب که بوده وچرا شما را متفر کرده است . پیشنهاد میکنم آن انیمیشن را سریعاُ ببینید تا این حس تنفر تا حد زیادی تقلیل یابد .
اگر هم تقلیل نیافت زیاد غصه نخورید یک راه دیگر به شما پیشنهاد می دهم کتاب ها را بین دوستانتان تقسیم کنید این چنین حجم زیادی ااز تنفر هم تقلیل میابد
.....
میله ی همدرد ما مخلصیم .

ارادتمندیم

بندباز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:14 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

سحر!!!... دیدی میله چطوری انداختمون بیرون خواهرررررررر؟!! خیلی مودبانه و رسمی!!!
تقصیر ما چیه که دیر به دیر پست جدید میگذاری میله جان! میخواهیم تنور وبلاگ گرم بماند تا پست بعدی. بیا و خوبی کن!!
منتها با پیشنهادت به سحر کاملا موافقم. چقدر خوب می شود بعضی هایی که یک عالمه کتاب دارند، کتابخانه هم نزدند، نزدند! لااقل به دوستان کتابخوانشان قرض بدهند که! (مدیونید فکر کنید منظور نویسنده ی این وبلاگ است.)

اصلا بی خیالش، بیا سحر جان، بیا خواهر برویم یک کافه پیدا کنیم و از این داستان های هزار و یک شب، یک شبش را تعریف کن ببینیم چی می شود؟ خدای ما هم بزرگ است...

ای بابا
اصلاً همینجا توی همین پست حسابی با هم حرف بزنید و من در ریز ماجراها قرار بگیرم که خیلی کیف بیشتری می‌دهد به من
کامنتدونی متعلق به مخاطب است.
...............
و اما در مورد کتاب و کتابخانه
من یه عالمه کتاب ندارم و به قول آقا کتابهای ناقابل و ناقصی دارم...

شورای نظارت بر سوء تفاهمات کامنتی دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:10 ب.ظ

اخطاریه به بندباز:
پیشنهاد مهرداد بود تقسیم کتابهای سحر، نه سحر
اخطاریه به میله :
منظور بندباز تقسیم کتابهیای سحر بود نه میله
از شما دوستان کتابخوان بعید است، همانطور که کتابها را عمیق میخوانید کامنت ها را هم نیز عمیق بخوانید.
با تشکر، رئیس ناقابل

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند!!؟
رئیس جان کامنت بندباز را عمیق بخوانید متوجه خواهید شد که اخطارتان به من بلاوجه است.
البته تقصیر شما نیست ریاست آدم ها را اینجوری می‌کند

بندباز دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:49 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/


ببخشید جناب شورای نظارت، مرسی که هستی!



آقای میله گرامی ما رفتیم پست بعدی

سحر سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:36 ق.ظ

ببین مرجان، اصلا ما نباشیم آقای دبیر شورا دست و دلش به گذاشتن پست جدید نمیره آخه به نظرم تصمیم داره در عمر ریاست شورا از یه بنده خدایی جلو بزنه!!!!!

ناقابل جان، موقعی که تحریمت کردیم و ناچار شدی بیای کافی شاپ براموی قاقا لی لی بخری و کتاب هدیه بدی، شاکی نشی ها؛ یه شربت خرجش خیلی کمتر بود

قابل توجه مرجان و شخصی که ناقابل خطاب شده است!
........................
قابل توجه کلیه دوستان:
از فضای کامنت دونی استفاده کنید ولی به نحوی که دیگران هم دقیقاً متوجه بشوند و خدای ناکرده منجر به سوءتفاهم نگردد.
متشکرم

بندباز چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:10 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

اعتراف می کنم من نفهمیدم شورای نظارت کی بود. برای همین به تشکر کردن قناعت ورزیدم...

و دیگه اینکه سحر هم درست می گه، مخاطب انگیزه میبخشه... مخصوصا اگه پیگیر باشه... زیادی پیگیر!

تذکر جناب میله هم در خصوص استفاده از کامنتدونی کاملا وارد می باشد. ممنون از یادآوری.

بله پیگیری خیلی عالیه
منتها الان من بدبختانه مدتی است با فشار کاری مواجهم و نمی‌توانم سر وقت خودم را برسانم... هم اینجا و هم در وبلاگ‌های دوستان
و از این بابت ضرر می کنم.
ممنون رفیق

محسن شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:35 ب.ظ http://choubalef.com/

ممنون که وقت می‌ذاری توی این سرشلوغی و سرماخوردگی با صبر و حوصله می‌‌نویسی همچنان :)

سلام محسن جان
من همین صبر و حوصله را اگر نداشته باشم که دیگر چیزی ندارم
آهان رو هم هست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد