میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وعده‌ی ما در پیازانبار!


قاعده‌ی این دنیا این است که هرچه رو به جلو می‌رویم هم وقایع هولناک‌تر است و هم تواتر و تداوم و فرکانسش بیشتر می‌شود. البته درعین‌حال قرص‌ها و کپسول‌های ضد درد و مُسکن‌های قوی‌تری هم به بازار آمده است و ما با استفاده از آنها بدن‌مان را بی‌حس می‌کنیم. گاهی این مسکن‌ها ناخواسته به ما تزریق می‌شود تا دوام بیاوریم و بتوانیم وظایف‌مان را انجام دهیم... می‌گویند که ظاهراً بدن ما به مرور خودش را با تواتر و تکرر وقایع دردناک وفق می‌دهد و راست هم می‌گویند! دیگر اعدام‌ها و قتل‌عام‌ها و زلزله‌ها و بمباران خانه و مدرسه و کشته شدن کودکان و تصادفات اتوبوس‌ها در جاده‌ها و امثالهم تحریک‌مان نمی‌کند... دریغ از یک قطره اشک!

گونتر گراس اصطلاح قرن خشک‌چشمان را در رمان طبل حلبی آورده است. جایی که مردم بعد از دیدن فجایع جنگ دوم دیگر توان اشک ریختن را از دست داده‌اند. آنها به رستورانی خاص به نام پیازانبار می‌روند و در آنجا برایشان پیاز و چاقو می‌آورند تا با خرد کردن پیاز اشک‌شان جاری شود.

بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد‌ها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه‌جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک یا ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپزخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود... بعد از سالها عاقبت چشمها نمناک می‌شد. اشکی چنان که سزاوار بود. اشکی به آزادی و بی‌خجالت.

الان هم به همت نسل‌های گذشته و حاضر بهانه‌های زیادی برای گریه کردن داریم. کافیست اخبار داخل و خارج را مرور کنیم. بیخ گوشمان پسربچه یازده ساله را با پنجاه ضربه چاقو... آن‌طرف‌تر نسل‌کشی... این‌طرف بُمب... اون‌ورتر سخنرانی خشونت‌آمیز و شمشیر دائماً آویخته داموکلس... هیچ شانه‌ای مورد نیاز نیست، بدون شانه‌ی دیگران هم می‌توان های‌های گریست! این حجم از خشونت و جنایت واقعاً آدم را بدبین می‌کند. چرا فرهنگ و تمدن هزاران‌ساله بشر نمی‌تواند جلوی این رودهای خون را بگیرد. این همه فیلم و نوشته و چه و چه در مذمت خشونت و جنگ... و نتیجه‌ای که حاصل شده است: دنیایی عاری از صلح! ظاهراً گفته داستایوسکی در برادران کارامازوف را باید جدی بگیریم:

همه جنایت را دوست می‌دارند، همیشه دوستش می‌دارند، نه در بعضی لحظات. می‌دانی انگار مردم به توافق رسیده‌اند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت درباره‌اش دروغ گفته‌اند. همگی اعلام می‌دارند که از بدی نفرت دارند. اما اینها عاشق آنند.

*********

پ ن 1: ترامپ هم که انگار عاشق سینه‌چاک ما مردم شده است و مرا به یاد سلین در سفر به انتهای شب می‌اندازد! وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی‌اش این است که می‌خواهند گوشت‌تان را در جنگ‌شان کباب کنند.

پ ن 2: برای نوشتن این مطلب و کار دیگری که در دست دارم به آرشیوم سر زدم و چرخی در گوگل زدم که نتایج عجیب و غریبی داشت؛ حجم کپی‌برداری از مطالب دیگران بسیار بالاست! طرف وکیل دادگستری است و کل مطلب را با پی‌نوشت‌ها، یکجا کپی‌پیست کرده است! آن یکی کل مطلب را در سایتش گذاشته است و زیرش نوشته است کپی‌برداری از مطالب این سایت بدون اجازه ممنوع می‌باشد!! عزیزانِ من؛ مطالب این وبلاگ آش دهن‌سوزی نیست اما اگر این علف به دهان شما خوشمزه آمده است موقع کپی‌کاری و انتقال دقت کنید و کارتان را تمیز انجام دهید!!!

 پ ن 3: همیشه فکر می‌کردم که همه‌ انسان‌ها مخالف جنگ‌اند، تا آنکه دریافتم کسانی هم هستند که موافق آن‌اند، بخصوص کسانی که خود مجبور نیستند در آن شرکت کنند. (اریش ماریا رمارک) 

پ ن 4: برای تغییر ذائقه به ادامه مطلب بروید!

   

 

نظرات 17 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 10:58 ب.ظ http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

سلام
همیشه کسانی اشک می ریزن که دستشون به جایی نمی رسه
همیشه کسانی درد رو درک میکنن که هیچ قدرتی ندارن
تا حالا هزار بار از خودم پرسیدم چرا اینطوره ولی هیچ جوابی پیدا نکردم
هیچ کسی اندازه ما جنگ زده ها نمیتونه برای جنگ زده ها اشک بریزه هیچ کسی اندازه ما نمیتونه با هر خبر و تهدیدی دلش بلرزه اصلن ما به پیاز انبار نیاز نداریم ولی کاری هم نمی تونیم بکنیم شایدم میتونیم ولی نمیدونیم چیکار باید کرد
اخرای شهریور که هفته دفاع مقدس تا هفت مهر برای من وبابام روزای رنج و عذاب انگار روزی که شهرمون رو برای همیشه ترک کردیم با تمام وجودم از جنگ و جنگ طلبا متنفرم

سلام دوست عزیز
آه... اصلاً حواسم به تاریخ و مناسبت‌های آن نبود!
خیلی اتفاقی این نوشته چنین سمت و سویی گرفت
من گمونم ما در آینده‌ی نزدیک و بلکه زمان حال به پیاز انبار احتیاج داریم. یادمه زمان نوجوانی ما دردهای دیگران نوکش مثل مدادهایی که می‌تراشیدیم تیز بود... نه اینکه الان خیلی غریبه شده باشیم نه، هنوز هم گاهی دلمون برای درد دیگران ریش‌ریش می‌شود اما همه‌ی اینها رو اگه نسبی نگاه کنیم می‌بینیم به نسبت قبل سیر نزولی داشته است.
طبیعتاً انسانها با دردهایی که نصیب خودشان می‌شود به راحتی اشک می‌ریزند... خیلی هم راحت... مثلاً من خودم به شخصه یک تکنیک پلیدانه‌ای دارم که در مجالس ختم به صورت ناخودآگاهانه (و گاهی هم خودآگاهانه!) به کار می‌بندم آن هم این است که یاد روزهای آخر عمر پدرم می‌افتم. ایشان سکته مغزی کرده بودند و نمی‌توانستند تکان بخورند...چند ماهی بود که حرف هم نمی‌تونست بزنه... منتها یک روز غلتیده بود و از تخت افتاده بود و مادرم طبعاً نمی‌تونست ایشون رو برگردونه سر جاش و به من زنگ زد... خودم رو رسوندم اونجا... چند روزی بود که خودم از بیمارستان به سبب یک حادثه مرخص شده بودم... وقتی می‌خواستم ایشون رو بلند کنم یهو یک جمله با لحنی خاص و دلسوزانه به زبان آورد که پسرم می‌تونی بلندم کنی؟!... خُب من محاله که اون لحظه رو به یاد بیاورم و بتوانم خودم را کنترل کنم!... همین الان هم در سه مرحله این مطلب را نوشتم...
بله از این زاویه طبعاً نیاز به پیاز ندارم ولی حرفم این است که این عدم نیاز، به دردهای دیگران هم قابل تسری است؟ جواب من خیر است... در مورد دیگران کمی سخت‌دل شده ایم... برخی وقایع و فجایع دیگر نمی‌تواند دل ما را ذره‌ای تکان بدهد... اینجاست که نیاز به پیازانبار احساس می‌شود.

محبوب جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 12:10 ق.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
خوشبختانه ازکونترگراس خوانده م. : )
بله کیفیت اهمیت دارد نه کمیت موافقم. اما برای منی که به خاطرداشتن این همه کتاب و خواندن این همه کتاب، ( به شما حسادت می کنم) و حسادتم را هم پنهان نمی کنم. این آخری ها خیلی بد شده بود دیگر: ) چند پست قبلی را می گویم که کتابهایش را نخوانده و نداشتم حتی : )
*** درمورد این کتاب و این نویسنده سرفرصت برمی گردم. فعلا به خاطر اسباب کشی و برو بیاهایش روزهای پرکار و شلوغی درپیش دارم و فکرنمی کنم ازفردا تا مدتی وقت ازاد داشته باشم.
***
درموردمیانمایگی و دروغ و دزدی،.... چه بگویم دوست خوب، به جزیک آه بلند و افسوس جگرسوز حرف دیگری ندارم.
همین امشب که با آقای همسر منتظردیدن فوتبال پرسپولیس و سپاهان نشسته بودیم( البته من فوتبالی نیستم اما به دلیل همراهی با آقای همسر کنارایشان می نشینم و هرتیمی که ایشان دوست دارد را تشویق می کنم دعا دعا می کنم ببرد : ) داشتم می گفتم که قبل از بازی تبلیغاتی ازتلویزون دیدم که به قول پسرم فکم افتاد.
یارو با یک پاکت تخمه رفته بود خواستگاری و پدردختر هم، دخترش را به یک پاکت تخمه فروخت...به همین راحتی.. میانمایگی، توهین به زن، بی حرمتی به خانم های ایرانی تا کجا و تا چه اندازه؟، آن هم در رسانه خیر سرشان به اصطلاح ملی!.. واقعا گاهی آدم می ماندچه بگوید...
حالا به همه اینها، آن آقای کابوی لمپن بی سواد و فرمایشاتش، را هم اضافه کنید...
***
و خیلی ها، حتی نان و بقایشان درهمین جنگ و جنگ افروزی ست ...

سلام
امیدوارم همسر همیشه خوشحال و شادمان باشد بخصوص در روزهای آتی و البته تا انتهای فصل مدیونید اگر فکر کنید این ابراز امیدواری به رنگ پیراهن تیم مورد علاقه ایشان و بنده ارتباط داشته باشد بلکه اصولاً شاد بودن دوستان از علایق بنیادین من است
تبلیغ‌های تلویزیونی گاهی واقعاً یخ و بی‌مزه و برخورنده ساخته می‌شود. آن تبلیغ را دیده‌ام... و معمولاً حیرت می‌کنم از این سطح خلاقیت!!!!
....
جنگ را می‌توان به آتش تشبیه کرد.. عده‌ای با آن گرم می‌شوند و عده‌ای در آن می‌سوزند! طبعاً عده‌ی دوم خیلی‌خیلی زیادتر از اولی‌هاست...
....
همیشه خوانا باشید

زهرا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 07:03 ب.ظ

سلام. خوب هستید؟ نظرتون درباره کتاب "رنج کشیدگان و خوارشدگان" داستایوفسکی چیه؟ البته قبلا با نام آزردگان هم ترجمه شده.

سلام دوست عزیز
ممنون از احوالپرسی شما
من این کتاب را خیلی سال قبل خوانده ام... یادم هست که ریتمش خیلی تندتر از جنایات و مکافات بود و با آن خیلی راحت‌تر بودم. اگر برای شروع خواندن آثار داستایوسکی این کتاب را انتخاب کرده‌اید به نظرم انتخاب خوبی است.

سحر شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 10:55 ق.ظ

1. چقدر این "پیازانبار" تمثیل زیبا و تکان دهنده ای است، بدون پیاز اشکم را درآورد!
2. من از گونترگراس هنوز هیچی نخوانده ام؛ کلا کمی با این نوبلیست ها مشکل دارم، فقط نمی دانم چطور دارم یکی شان را ترجمه می کنم!
3. وای اون وکیله خیلی بامزه بود کلا دوز نبوغ ملت خیلی بالا رفته!
4. هوای این "خورشید" ما را داشته باشید، مدیر وبلاگ، به زور آفتابی شان کرده ایم
.............
خوب شد که اینجا هم اومدی خورشید، جات خالی بود.
ستاد امیددهی به کامنت گذاران!
آقا کامنت گذار رو با کدوم "ز" می نویسند؟!

سلام
1- تمثیلی است که در یاد می‌ماند.
2- طبل حلبی را به چندتا از دوستان پیشنهاد کردم، یکی از آنها که از دوستان بسیار خوب من است هربار که در مورد کتابی توصیه‌ای می‌کنم می‌گوید مثل طبل حلبی نباشد
3- حساب کن با پی‌نوشت‌ها که معمولاً مطالبی است که من و خوانندگان این وبلاگ از آن سر در‌می آوریم و گاهی خیلی شخصی هم هستند کپی‌پیست کرده بود! از بس هول‌ایم! آدم می خواد جنایت هم بکنه چه خوبه که تمیز این کار را انجام بدهد نه اینطور شلخته و...
4- ایشان باید هوای ما را داشته باشد. علی‌الخصوص که به سمت سرد شدن هوا می‌رویم
شما باید بگویید کامنت‌گذار درست است یا کامنت‌گزار... من نظرم اولی است
4-

یلدا ب شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 12:01 ب.ظ

سلام میله جان.
امیدوارم خوب باشید. من از گونترگراس، کتاب موش و گربه اش را خواندم. درباره پسری به اسم یواخیم در جنگ جهانی دوم.
چون صحبت از گریه شد، یادم هست داستان گریه آوری نبود، اما هر وقت کتاب را می بستم تا به کارهای دیگرم برسم، اول کلی گریه می کردم. تاثیرش برام عجیب بود. با اینکه حدود چهارده سال از خوندنش می گذره اما احساسم از خوندنش رو به راحتی به یاد می آرم.
کتاب کوچک ولی باشکوهی بود.

سلام دوست عزیز
عجب توصیف جالبی از کتاب داشتید... این کتاب را دارم و بسیار کنجکاو شدم آن را بخوانم.
مرسی رفیق

خورشید شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 06:59 ب.ظ http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

توضیحتون قابل قبول نوشته شما جنبه عمومی داشت اگه کلی نگاه کنیم درسته نسبت به خیلی درد ها بی خیال شدیم ولی من این روزا بیشتر از هر چیزی ذهنم در گیره جنگه از جنگ بگذریم به نظرتون میشه کاری کرد که بی خیال نباشیم؟یکم توضیحش سخته ولی سعی میکنم یه جوری بگم هر چی باشه این جز اولین کامنتها م که اینجا نوشتم
دردها اونقدر زیاد شدن که بی خیالی مثل یه نوع ماده مخدر شده برامون احتمالا کسی به پیاز انبارم فکر نکنه یعنی تو جامعه ما اگه همچین جایی باشه کسی ازش استقبال نمیکنه خب از طرف دیگه قضیه درد رو بفهمیم ولی نتونیم کاری کنیم جز ازار واذیت خودمون چی نصیبمون میشه نمونش اعتیاد پدر شاگردم
فقر و بی سوادی منطقه محروم محل کارم خب می فهمم حرص میخورم تلاشم میکنم ولی خیلی چیزا دست من نیست بعد کلی خود آزاری تصمیم میگیرم بیخیال بشم این یه نمونه از اون بی خیالاش
بین فهمیدن درد وبی خیال نبودنش و اون حالت مخدر بیخیالی گیر کردیم دچار یه جور بلاتکلیفی شدیم واقعا راهی هست ؟
و پرسیدن راهی هست هم نشونه اون قسمتی که نمیخواد بیخیال باشه یعنی نمیتونه بیخیال باشه
بعنوان معلم کلاس اول هر جور کامنت گذار رو نوشتین قابل قبوله اخه کی گفته الفبای فارسی از هر حروفی چند مدل داشته باشه ؟

سلام
بخشی از این عدم اعتنا به درد دیگران به همین دلیل است: دردهایی که به روح و روان ما عرضه می‌شوند بیش از حد تحمل ماست و اذهان ما کشش ندارد لذا به دنبال راهی هستیم که خودمان را خلاص کنیم و آرامش بیابیم.
جوری بشود که نبینیم!
مثلاً خود من اخبار نمی‌بینم... اما مگه میشه!!... اخبار خودش را از راه‌های متنوع به رخ می‌کشد! اصلاً دنیا الان طوری شده که نمی‌توان از خبر خلاص شد!
این بمباران خبری کم‌کم آدمها را به سمت لَخت شدن و بی‌خیالی سوق می‌دهد... به سوی دادن چنین پاسخی:
"بالاخره دو روز توی این دنیا هستیم دیگه... مگه چقدر هستش که بخواهیم غصه‌ی عالم و آدم را هم بخوریم"
اما چه راهی هست؟ واللا خود من هم حیرانم!
ممنون بابت کامنت‌گذاری و نحوه نگارش آن

خورشید شنبه 1 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 07:13 ب.ظ http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

شرمنده زیاد حرف زدم بالاخره سکوت دوسالانه ام رو شکستم :))در مورد روش بقول خودتون پلیدانه اتون تو مراسم ختم هم باید خدمتتون عرض کنم همه ما البته با تخفیف نود درصد ما بخاطر خودمون وغم از دست دادن عزیزانمون تو مراسم ختم گریه امون میگیره
یه جورایی مثل قضیه همذات پنداری موقع خوندن داستان
همیشه لابلای داستانها یه چیز اشنا هست که باعث میشه به شخصیت های داستانی یا جریان کلی قصه حس نزدیکی داشته باشی پس خیلی هم روشتون پلیدانه نیست هم همدردی کردنه هم به درد خود سوختن من هم وقتی شوهر خالم فوت کرده بود مدام تصور میکردم اگه جای دختر خاله هام بودم و پدرم از دست داده بودم الان چه حالی داشتم

از این نظر پلیدانه است که گاه صاحب‌عزا با چنان شور و اشتیاقی آدم را بغل می‌کند و جوری نگاه می‌کند که آدم کمی شرمنده می‌شود

لادن یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 05:59 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

فکر کنم ما هم کم کم به پیاز نیاز خواهیم داشت.

در حال خواندن " در جبهه غرب خبری نیست" هستم. از جنگ متنفرم

سلام
سطح حساسیت به مصیبت بالا رفته... یعنی با خبر مرگ زیر پنجاه نفر سنسورهای برخی از ما هیچ سیگنالی به مغز صادر نمی‌کند...
بسیار کتاب فوق‌العاده‌ایست... یکی از بهترین ها در زمینه جنگ و بالاخص جنگ جهانی اول

کامشین دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 06:07 ق.ظ http://www.kamsin.blog.ir

سابقا که اشک ها دم مشک بود. از وقتی لوله کشی آب راه افتاده و سیستم مشکی برافتاده، دیگه نمی شه مثل سابق روی ضرب المثل ها حساب باز کرد.
میله جان کار همه ما از گریه گذشته و سال ها است زهر خند می زنیم.
امضا کامشین مایوس.
( این ترامپ اخرش کار دستمون می ده. دیگه جوری می شه که پیازخونه هم دردمون نمی خوره)

سلام
به هرحال مراعات نظیر بودن اشک و مشک هم بی‌تاثیر نبوده... اسلاف ما خیلی به این مسائل اهمیت می‌دادند
اشک گولله بیخ لوله
خیلی دوست دارم بگم باید امیدوار بود
در باب ترامپ هم امیدوارم آن ضرب‌المثل قدیمی به کار بیاید که از آن مترس... از آن بترس...
ولی حتا اگر کاری نکند همین های و هویش از طریق قانون سوم نیوتون موجب وقوع عکس‌العمل‌هایی در داخل می‌شود که اصلاً از جنس های و هوی نیست!

مهرداد دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 01:42 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

بنظرم در این خشکیدن اشک ،رشد و سرعت اطلاع رسانی هم نقش زیادی داره .
صبح تا شب داریم فقط خبر تیکه پاره شدن آدما رو میشنویم.
خدا نکنه بخوای اخبار ببینی . هر وعده حداقل 20 تا جنازه بهت نشون میده . نخوای اخبار ببینی هم کانالای تلگرامی خبری هم خوب خوراکی پیدا کردن پشت هم جنازه ها رو برامون ردیف میکنن.
آدما هم که بنده عادت. می خشکه دیگه. میخشکه.
باید روی کشت پیاز بیشتر کار بشه . وگرنه یه روز همه صرف رستوران پیاز انبار میشه و چیزی برا ما نمیمونه.
آبگوشت و قورمه سبزی مگه بدون پیاز میشه؟

سلام
صد درصد
یکی از ریشه‌‌های اصلی‌اش در سرعت و شدت و وسعت اطلاع رسانی است.
حالا در ذیل کامنت مداد هم خواهم نوشت که شاید قدیم‌ها تیکه پاره کردن آدم‌ها بیشتر از حالا رخ می‌داد... یعنی هربار که جنگی رخ می‌داد حسابی مردم لت و پار می‌شدند. یا محاکم رسمی به صورت علنی مخالفان و متهمان را لت و پار می‌کردند و از این قبیل... منتها افراد زیادی از آن باخبر نمی‌شدند. یعنی خیلی راحت اجداد ما در بیشتر مواقع سال نان و ماست خودشان را می‌خوردند.
آقا قطره عصاره پیاز برای اشکریزی در مواقع خاص ایده صنعتی خوبیه‌ها... ببین مفت مفت ایده می‌دیم به خلق‌الله بروند ازش پول دربیاورند دو سال دیگه خبرش از بلاد کفر میاد

بندباز دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 01:49 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

من رو یاد دوستی انداختی که در سال های نه چندان دور، حرفی به من زد... آن روزها بقول معروف اشکم مدام در مشکم بود! یکبار که رفته بودم پیشش، در عالم دوستی و همدردی، گفت فلانی قدر این اشک هایت را بدان! من سال هاست که نتوانسته ام گریه کنم!
اون زمان هیچ نمی فهمیدم که این جمله یعنی چی؟ و مگه ممکنه کسی از اینکه گریه ش نمیگیره، ناراحت باشه؟ اما حالا می فهمم... حالا که سال ها گذشته و خودمم هم کم تر زمانی پیش میاد که اونقدر متاثر بشم که ... .
و در باب بشر...
بماند...

سلام
البته منم یاد یک مطلبی افتادم که تاثیر به‌سزایی در تداوم کنار مشک بودن اشک من در این قرن سقوط عاطفه‌ها دارد و آن حساسیت چشمی است! من گاهی با تغییر شدت نور، گاهی با تغییر ناگهانی دما، گاهی با وزش یک نسیم، گاهی با بلند شدن اندکی گرد و خاک دچار آبریزش از چشم هم می‌شوم
ولی خُب از این شوخی که بگذریم واقعاً به کجا چنین شتابان!؟

مدادسیاه دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 03:19 ب.ظ

مطمئن نیستم جنایت ها از سابق بیشتر و حساسیت کمتر شده باشد. راستش فکر می کنم ( یا شاید دوست دارم این طور فکر کنم) که قضیه بر عکس است.

سلام
شاید بشود گفت که حجم جنایت در این دهه یا در یک دهه در کل دنیا به نسبت حجم یک دهه از مثلاً صد سال قبل یا هزار سال قبل کمتر شده باشد یا اندازه تقریباً ثابتی داشته باشد (از آمار آن بی‌خبرم ولی قطعاً می‌شود یافت) ولی قدر مسلم تفاوت بارزی که الان با گذشته داریم این است که در گذشته درصد بالایی از آمار جنایت و کشتار در یک دهه، در یک فاصله زمانی کوتاه رخ می‌داد و الان پخش شده است در تمام روزهای یک دهه! آن زمان مثل قورباغه‌ای که آب جوش رویش ریخته می‌شد می‌سوختیم و تمام، ولی الان نرم‌نرمک دمای آبی که در آن شناوریم بالا می‌رود و ما چندان متوجه تغییرات ماهیتی خود نمی‌شویم و زمانی به خودمان می‌آییم که تبدیل شده‌ایم به قورباغه آب‌پز!
نکته دوم هم سرعت و گسترش و تداوم اطلاع‌رسانی است. مثلاً من به دوستانی که از سر بریدن یک آدم توسط داعشیان متعجب می‌شوند می‌گویم این برای اولین بار نیست تاریخ سرشار از سر بریدن‌هاست... تاریخ همه کشورها پر از سر بریدن‌هاست... خُب قبلاً فقط خبرش ممکن بود برسد و ممکن هم بود نرسد!... یک قرن پیش خبرش حتماً می‌رسید و نیم قرن عکسش هم می‌رسید اما حالا حتماً فیلمش هم می‌رسد و فیلمش مدام جلوی چشم آدم رژه می‌رود! یاد عکس آن سرباز آمریکایی افتادم که سر دو سه تا ویت‌کنگ را بریده بود و...
به هر حال صحبت گراس بعد از جنگ جهانی دوم است که واقعاً از این حیث در طول تاریخ نمونه است... فقط کشته‌های چین در این دوره بیست میلیون نفر بود! منتها خیلی‌ها از این قضیه حتا مطلع نشدند...

شاهین دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 04:44 ب.ظ

درد مردم دوره ما تواتر بالای تجهیزات اطلاع رسانی است. یادم هست وقتی یک بچه دهساله بوده انقلاب شد. همه خانواده ها جمع میشدن و بی بی سی آخر اطلاع رسانی اونهم فقط در ساعات خاصی از روز و شب. وقتی اونو گوش میکردن میگفتن رادیو آمریکا و بقیه مفتش گرونه و همش تکراریه. در نتیجه تکلیفشون برای شنیدن اخبار روشن بود مثلاً هر شب ساعت نه.
اما الان همه کشورها خدا تا شبکه تلویزیونی، خدا تا شبکه رادیویی، خدا تا شبکه مجازی و ... دارن تازه میرن سراغ ماهواره و اینترنت و کشورهای دیگه .
در نتیجه الانه مردم دارن سرسام میگیرن و نمیدونن چه خاکی تو سرشون با اینهمه خبر کمی خوب و بسیار بد بریزن. اگر خیلی از اینجور اخبار کلافه هستین توصیه میکنم کمی تاریخ مرور کنین تا ببینین که تقریباً همیشه همینطور بوده. در همه ادوار هم آتیلا و چنگیز و تیمور بودن هم سعدی و فردوسی و مولانا. هم مردم بیگناه کشته میشدن و هم نوابغ و نوادر رشد میکردن. خیلی خبر خاصی نیست.
نمیدونم شاید تجربه از دست دادن دوستان نزدیک و صمیمی در ایام نوجوانی و جنگ باعث شد بیش از حد تحمل دیگران واقع بین باشم و سختی ها رو هم مثل شیرینی های زندگی بپذیرم و آماده استقبال ازشون باشم.
ببخشید درد دل کردم. خسته شدین.
منهم مثل یکی از نویسندگان بالا همواره به همت شما در خواندن کتابهای خوب و عالی غبطه میخورم و شما را به عنوان یک الگوی ارزشمند مطالعه به فرزندم و دوستان معرفی کردم و آشنا شدن با وبلاگ شما رو یکی از خوش شانسیهای زندگیم میدونم.
امیدوارم همواره شاد و با نشاط و موفق و در عین حال بدون نیاز به پیاز باشید.
ارادتمند.

سلام
بله موافقم... ظاهراً اغلب ساخته‌های بشر این خاصیت را دارد که کارکرد منفی هم پیدا کند!
البته از نکات مثبتش نمی‌شود گذشت... همین که الان داریم اینطوری با هم ارتباط برقرار می‌کنیم خیلی عالیست. (گفتم داخل پرانتز بگم که یک وقت متهم نشویم فقط غر می‌زنیم)
اما توصیه شما برای فرار از سرسام توصیه خوبی است. شاید تا الان اگر سر به بیابان نگذاشته‌ام به همین دلیل بوده است. منتها باید زیادترش کنم. تاریخ خواندن از اوجب واجبات است.
.................
ممنون از لطف شما

رضا نقاش سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 01:19 ب.ظ

سلام حسین آقای عزیز
خدا خیرتون بده بابت این مطلب.درد و دل این روزهای من هم با همه همینه.شست و شوی مغزی نسل جدید هم برای موجه و خوب نشون دادن جنگ و خونریزی هم زیاد شده و تبلیغات برای جنگ فروان شده.فقط خدا رحم بکند.ما که کل کودکی مان در زیر زمین خانه و پناهگاه ها به ترس و لرز گذشت و هر لحظه آماده مرگ بودیم حالا یکسری که حتی صدای یک تیر را هم نشنیده اند دم از خوبی جنگ میزنند و در حسرت جنگ هستند.
فقط خدا رحم بکند

سلام
چه عرض کنم... ترمودینامیکی اگر بخواهیم به این سیستم دنیا نگاه کنیم به نظر طبیعی می‌رسد اوضاع! چون داریم به سمت افزایش آنتروپی و بی‌نظمی حرکت می‌کنیم... البته می‌توان آنتروپی یک زیرسیستم را کاهش داد منتها این کاهش موجب افزایش آنتروپی در سیستم‌های مرتبط خواهد شد. مثال مرتبط با بحث این است که می‌توان نظم اقتصادی را در یک کشور تولیدکننده اسلحه را بیشتر کرد و سود مالی بیشتر و وضعیت اقتصادی بهتر و آرامش و آسایش را پدید آورد منتها از چه طریق!؟ از طریق تولید و فروش بیشتر... این چطور ممکن است!؟ از طریق جنگ و بی‌نظمی و افزایش استرس در برخی نقاط دیگر...
می‌توان مثال‌های دیگری هم زد که به خاطر هزینه داشتن و وقت‌گیر بودن! بی‌خیال آن می‌شویم.
این حرفها خیلی فیزیک مکانیکی شد! اصلاً همان تشبیه جنگ به آتش بهتر جواب می‌دهد تعدادی با آن گرم می‌شوند و بسیاری هم می‌سوزند! به هر حال آنها که گرم می‌شوند منافعی برای تبلیغ خواهند داشت.

رضا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 11:31 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

دنیای امروز دنیای جنگ سالاران شده به نظرم اینطور نیست که اکنون جرم و جنایت زیاد شده باشد رسانه ها و شبکه های اجتماعی زیاد و حساس تر شده برعکس آنچه که می گویند گذشته چنان خوبی هم نداشته ایم هنوز با جامعه مطلوب فاصله زیادی داریم

سلام
یعنی در واقع به نظر شما روند تغییرات به سمت بهتر شدن است منتها با شرایط مطلوب فاصله زیادی داریم...
امیدوارم اینگونه باشد.

ماهور سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 12:03 ب.ظ

من اصلا نمیتونم ناراحتی و اشکمو کنترل کنم
هر روز
هر بار
که کم هم نیست
تا اونجایی که بشه تلاش میکنم کمکی کنم
و بیشتر فکر کنم پیشگیری کنم و ....
ولی با هر درد تازه رنجام بیشتر میشه
خیلیا اینو خوب نمیدونن
خیلی نشونش نمیدم

سلام
به قول یکی از دوستان قدر این خصوصیت را بدانید.
فکر می‌کنم اغلب اینجوری بودیم ولی کم‌کم اونجوری شدیم...

مهرداد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 12:44 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

در بلاگستان چه خبره؟ چرا هیچکس نیست ؟ نکنه همه با هم به پیاز انبار رفته اند ؟
دوستان بیخیال این پیاز انبار بشوید ما هنوز این ایام را به همراه خرده اعتقادی که غده های اشکی را تحریک کند را داریم

سلام
خبرها همه بیرون از این فضاست! اتفاقاً همین که کمی با خبرها فاصله دارد جای خوبی است!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد