میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

کافکا در ساحل یا کرانه! - هاروکی موراکامی

کافکا تامورا نوجوان پانزده ساله‌ای است که همراه پدرش در یکی از محلات شهر توکیو زندگی می‌کند. مادرش در 4 سالگی آنها را رها کرده است و به همراه خواهر بزرگتر کافکا از زندگی آنها، بدون آنکه اثر چندانی برجا بگذارند خارج شده‌اند. کافکا نام مستعاری است که او برای خودش برگزیده است که علاوه بر نام نویسنده معروف چک‌تبار در زبان چکی به معنای کلاغ است. شخصیت اصلی داستان هم خود را کلاغی سرگردان می‌داند که از کمک هیچ‌کس در زندگی برخوردار نیست: رها شده توسط مادر و نفرین شده توسط پدر! او همچنین یک شخصیت خیالی یا درونی در ذهن دارد با عنوان "پسری به نام کلاغ" که در مقاطع حساس با او دیالوگ برقرار می‌کند و او را در نظم‌بخشی و بیان افکارش و... تشویق و ترغیب می‌کند.

در ابتدای داستان کافکا تصمیم می‌گیرد از خانه فرار کند و همانطور که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت این فرار سرآغاز یک سفر بیرونی و البته درونی است که مقرر است نهایتاً به تحول شخصیت کافکا منجر بشود.

کتاب از دو خط داستانی موازی تشکیل شده است. خط دیگر مربوط به شخصیتی به نام ناکاتا است. ناکاتا پیرمرد عجیب و غریب و در عین‌حال دوست‌داشتنی داستان است. او در کودکی (در زمان جنگ جهانی دوم) بر اثر واقعه‌ای اسرارآمیز، گویی حافظه‌اش را از دست داده و به قول خودش به فردی کندذهن بدل شده است. این خط داستانی ابتدا از طریق گزارشات محرمانه‌ای پیرامون آن واقعه اسرارآمیز که به تازگی از طبقه‌بندی محرمانه خارج شده است پیش می‌رود و ما با کیفیت آن واقعه تا حدودی آشنا می‌شویم. سپس ناکاتای پیرمرد را می‌بینیم که با کمک‌هزینه دولتی در توکیو (همان محله‌ی کافکا) زندگی می‌کند. ناکاتا توانایی صحبت کردن با گربه‌ها را دارد ولذا به عنوان یک منبع درآمد، در پیدا کردن گربه‌های گمشده و بازگرداندن آنها به صاحبانشان فعالیت می‌کند. او در ماموریت آخرش وارد ماجرایی عجیب می‌شود و در نتیجه علیرغم اینکه توانایی خواندن ندارد و در بیشتر طول عمرش برای پرهیز از گم شدن از محله خارج نشده است، با اندکی تاخیر نسبت به کافکا، او هم سفری در همان جهت را آغاز می‌کند....

داستان، مقولات متفاوتی را برای خواننده طرح می‌کند: خودشناسی و خودسازی، بلوغ، تقدیر و سرنوشت به سبک تراژدی‌های یونانی بالاخص اودیپوس و... خواننده در این جبهه‌ها با رویا و تخیل و البته قرائت ژاپنی از روح و برخی مقولات استعاری و نمادین دست و پنجه نرم خواهد کرد.

..........................

این کتاب در سال 2002 به ژاپنی و در سال 2005 به انگلیسی منتشر و تقریباً دو سال بعد به فارسی ترجمه شد. استقبال جهانی و همچنین داخلی از این کتاب بسیار قابل توجه بوده است.

ترجمه‌های فارسی اثر:

مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپ دهم 1396

گیتا گرکانی، نگاه، چاپ ششم 1396

آسیه و پروانه عزیزی، بازتاب‌نگار، چاپ سوم 1394

...........................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 است (در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: لینک قسمت قبلی در خصوص موراکامی: اینجا

پ ن 3: دو کتاب‌ بعدی به ترتیب "آخرین نفس" از پل کالانیتی و "مرگ ایوان ایلیچ" از تولستوی خواهد بود.


 

 

سفر درونی

در فصل ابتدایی داستان وقتی پسری به نام کلاغ با کافکا درخصوص قصدش برای فرار گفتگو می‌کند چند نکته کلیدی را طرح می‌کند. اول اینکه دنیای بیرون برای تو شناخته‌شده نیست و دوام آوردن در آنجا می‌طلبد که حسابی سخت‌جان باشی، اما مهمتر از آن این نکته است که فاصله جغرافیایی و دوری و نزدیکی، مشکل تو را حل نمی‌کند. چرا؟! چون چیزی که تو از آن فرار می‌کنی در درون توست.

کافکا و هر نوجوانی در این سن، در دوران بلوغ، آشفتگی‌های خاصی را تجربه می‌کند. همه‌ی آدمها چنین سرنوشتی دارند و رسیدن بلوغ امری محتوم است. می‌توان این سرنوشت را به صورت یک گردباد تصور کرد که به ما نزدیک می‌شود، ما می‌دویم به سمت چپ تا جاخالی بدهیم اما گردباد هم تغییر جهت می‌دهد، ما می‌دویم به سمت راست باز هم گردباد تغییر جهت می‌دهد! گردباد بلوغ از جایی بیرون از ما به سمت ما نمی‌آید بلکه در درون ماست و راه چاره هم فرار از آن نیست بلکه تن دادن و مواجهه با آن است.

"و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن. این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را می‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونریزی می‌شوند، و تو هم دچار خونریزی می‌شوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست‌هایت می‌بینی، خون خودت و خون دیگران. و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است."

این نمایی از کلیت داستان است.

اودیپوس شهریار

سرنوشت و تقدیری که به طوفان تشبیه شده است و من از آن به بلوغ یاد کردم، در داستان با تلفیق و ترکیب با چند عنصر دیگر غلیظ‌تر شده است. یکی از آنها تراژدی اودیپوس است. در آنجا پیشگوی معبد دلفی در مورد نوزادی که به دنیا خواهد آمد می‌گوید پدرش را خواهد کشت و با مادر همبستر خواهد شد. قرار بود این نوزاد (اودیپوس) سربه‌نیست شود اما کسی که مامور به این کار بود نوزاد را به چوپانی سپرد و نهایتاً در منزل حاکم دیگری رشد کرد و در ادامه وقتی اودیپوس از سرنوشتی که برایش پیشگویی شده بود باخبر شد فرار کرد تا مرتکب آن گناهان نشود اما مستقیم گرفتار همان تقدیر شد!

کافکا همچون اودیپ خودش را فرزند شومی می‌داند که همه او را از خود رانده‌اند (مادرش)، و پدرش هم از کودکی به سبک پیشگویان معبد دلفی، مدام تکرار می‌کرده است که تو مرا خواهی کشت و با مادر و خواهرت همبستر خواهی شد.

عقده اودیپ فروید

در نگاه فروید در هر مرحله از رشد شخصیت کودک یک عقده یا تعارض وجود دارد که باید حل شود تا شخصیت کودک بتواند به مرحله بعدی انتقال پیدا کند. تعارض یا عقده جنسی آخرین مرحله از مراحل رشد است. فروید با عنایت به تراژدی اودیپوس، تمایل ناخودآگاه کودک به تملک والد غیرهمجنس خود و دوری کردن از والد همجنس را عقده اودیپ نام‌گذاری کرده است.

انتخاب روز تولد 15 سالگی برای آغاز سفر کافکا قرینه‌ای برای عبور از طوفان بلوغ است. بلوغ نوعی استقلال است، در اختیار گرفتن کنترل روح و جسم و خلاص شدن از تاثیرات ژنتیکی و تربیتی خانواده. کافکا در قسمتهای مختلف داستان از وراثت و هر آنچه که از والدینش به او رسیده است ابراز انزجار می‌کند. اهتمام او به ورزش و موسیقی در راستای شناخت و کنترل جسم و روح خود است. راهی که او انتخاب می‌کند مواجهه‌ی مستقیم با مکانیسم‌های مدفون شده در ناخودآگاه است.

قدرت انتخاب یا سردرگمی میان جبر و اختیار

در بخشی از داستان، کافکا تفسیری از یک رمان ژاپنی به نام معدنچی ارائه می‌کند که در آن کاراکتر اصلی از خانه فرار می‌کند و در مسیر وقایع به عنوان یک معدنچی مشغول کار می‌شود و تجربیات متعددی از سر می‌گذراند و در انتها به خانه بازمی‌گردد. کافکا می‌گوید در انتها هیچ قرینه‌ای وجود ندارد که به خواننده نشان بدهد شخصیت اصلی داستان دچار تحول شده است. از نظر او معدنچی فقط یک مشاهده‌گر وقایع بوده است و هیچ‌گاه در معرض انتخاب و تصمیم‌گیری قرار نگرفته است ولذا نگاه او به دنیا متحول نمی‌شود. این تفسیر نیکویی است.

موراکامی در نقطه مقابل داستان را به نحوی پیش می‌برد که کافکا (و حتی هوشینو) در انتهای داستان به مرحله‌ای جلوتر یا بالاتر یا متفاوت از قبل راه می‌یابد. به واقع این دو شخصیت از نو متولد می‌شوند. منطقاً به ذهن من می‌رسد که این مسیر تحول با عنایت به آن تفسیر از معدنچی، می‌بایست از مسیر انتخاب و تصمیم‌گیری بگذرد. به نظر می‌رسد کافکا همانند اغلب مردم یک نظاره‌گر در عرصه زندگی نیست... او یک انتخاب‌کننده است.

برای درک تفاوت رویکرد کافکا و اودیپوس این نکته به ذهن می‌رسد که اودیپوس برای دچار نشدن به سرنوشت مقدر شده، فرار می‌کند و زمانی مرتکب آن اعمال می‌شود که به هیچ وجه احتمال ارتکاب موارد پیشگویی‌شده را نمی‌دهد اما کافکا در همان زمانی که احتمال می‌دهد سائکی مادرش باشد و ساکورا خواهرش، در خیال و واقعیت به آنها نزدیک می‌شود و در مورد عملش تصمیم می‌گیرد.

تا اینجای کار از خودم و کتاب رضایت دارم!

در یکی از قسمتهای سرنوشت‌ساز (که قطعاً در ترجمه‌های فارسی تعدیل شده است)، کافکا در رویا به سراغ ساکورا می‌رود و حتی به زبان می‌آورد که تصمیم خود را می‌گیرم (تصمیمش همبستری در رویاست) اما بلافاصله می‌گوید نه! در واقع در مورد هیچ چیز تصمیم نگرفته‌ام! تصمیم گرفتن یعنی حق انتخاب دارید، من ندارم!! فی‌الواقع اینجا من دچار اغتشاش شدم... ناکاتا و سائکی هم در یکی دو مورد در خصوص نداشتن حق انتخاب در مقاطعی از زندگی خود صحبت می‌کنند اما بیرون آمدن این سخن از دهان کافکا برای من عجیب بود. به نظر می‌رسد نویسنده به سمت اودیپوس و چیرگی تقدیر چرخیده است اما شرایط کافکا و اودیپوس همانگونه که در بالا اشاره کردم یک تفاوت بنیادین دارد.  

اگر قدرت انتخاب‌گری را از کاراکترهای اصلی این داستان بگیریم چه چیزی مبنای تحول آنها قرار می‌گیرد؟ تنها چیزی که باقی می‌ماند عامل شانس و تصادف است. تصادف‌های مکرر و البته همگی کمک‌کننده در مسیر تحول مثبت شخصیت‌های داستان! آن وقت می‌توان گفت با یک داستان فانتزی روبرو هستیم و البته من از این ژانر هم لذت می‌برم. اما در مقاطع مختلفی، کافکا در معرض انتخاب قرار می‌گیرد و انتخاب می‌کند... در عجبم که چرا آن حرف از دهانش خارج می‌شود.

برش‌ها و برداشت‌ها

1) پیشگویان معبد دلفی کارشان پیشگویی است! به همین سبب وقتی چنان چیزی را در مورد یک نوزاد بیان می‌کنند، خواننده یا بیننده نمایش، با آن هیچ مشکلی نخواهد داشت. اما یک پدر هر چه‌قدر روان‌پریش هم باشد آیا چنین چیزهایی به زبان می‌آورد؟! حداکثرش این است که: تو آخرش ما رو می‌کشی! حالا از شوخی که بگذریم کسی نمی‌تواند برای رفتار پدر توجیهی پیدا کند. خود کافکا می‌گوید شاید می‌خواسته این کارها را انجام بدهم! از لایتچسبکی این توجیه که بگذریم با خودم فکر می‌کردم این نفرین پدر از آن نفرین‌های ویرانگر است؛ نشان به آن نشان که کافکا هر دختر جوان یا خانم میانسال جذابی که می‌بیند، در آنها اثری از خواهر و مادرش را می‌بیند. احساس جذابیت هم که یک ریشه‌اش در میل جنسی است پس در واقع این پیشگویی یک برنامه‌ریزی برای انهدام است!

2) پذیرش واقعیت از آموزه‌های مفید و مثبت داستان است. در داستان تاکید می‌شود که برای اینکه کاملاً "خود"مان شویم باید تمام بخش‌های وجودی‌مان را بپذیریم. کافکا به نوعی مراتب خودشناسی را طی می‌کند و به لبه‌ی دنیا و کرانه‌های آفرینش می‌رسد. البته "طی این مرحله بی همرهی خضر" نمی‌کند. اوشیما هست، پسری به نام کلاغ هم هست. آیا پذیرش واقعیت به معنای تسلیم شدن در برابر آن است؟ وقتی کافکا در جنگل پیش می‌رود می‌خواهد خودش را از دست "من" خلاص کند و طی یک جمله زیبا می‌گوید اگر این کار را نکند تا ابد پدرش را می‌کشد و با مادر و خواهرش همبستر می‌شود و برای همیشه به جهان حمله‌ور می‌شود.

3) برخوردهای اتفاقی و تصادفی در داستان زیاد است که به خودی‌خود مشکلی ندارد. به قول پل استر تصادف تنها امر واقعی در جهان است! این را گفتم که گفته باشم با شانس در داستان هیچ مشکلی ندارم اما وقتی کافکا به ساکورا می‌گوید در کوچکترین پیشامدها چیزی به عنوان تصادف نداریم آن وقت است که باید در تصادفات داستان یا دنبال علتی ماورایی بگردیم یا ریشه‌هایش را در اعمال و رفتار پیشین شخصیت‌ها بجوییم که تقریباً ناممکن است. در اینجور موارد یک توصیه هوشینویی وجود دارد که در بند بعدی خواهم گفت و بسیار قابل توصیه است.

4) تجربیاتی که هوشینو در همراهی ناکاتا کسب می‌کند او را به این نتیجه می‌رساند که بهتر است سعی نکنیم برای چیزهایی که در اساس با عقل جور در نمی‌آید توجیه عقلانی پیدا کنیم. این توصیه را باید در هنگام فکر کردن درخصوص این داستان آویزه گوشمان کنیم! اوشیما هم در این زمینه یک عبارت روشنگرانه دارد: سمبولیسم و معنا داشتن دو امر جداگانه است!

5) در مرحله انتهایی گره اصلی ذهن کافکا مطرح می‌شود: چرا مادرم دوستم نداشت؟ زندگی کافکا به همین سبب همیشه با خشم و نفرت همراه بوده است. برای خروج از این وضعیت باید بتواند رفتار مادر را درک کند و خشم و نفرتی که مادر هنگام ترک خانه داشته است را بفهمد. اگر این اتفاق رخ ندهد همان خشم و نفرت را به ارث خواهد برد و این چرخه همینطور ادامه خواهد داشت. پذیرش واقعیت، درک و فهم وقایع، بخشش. بخششی که می‌تواند ما را رها و خلاص کند از این مسیر به دست می‌آید. کافکا این مسیر را پس از گذر از سنگ ورودی تکمیل می‌کند. از خون خانم سائکی تغذیه می‌کند و دوباره به دنیا بازمی‌گردد... منتها این بار به دنیایی نو... دنیایی که در آن، کافکا از خشم رها شده است و اوشیما برای اولین بار لبخند او را می‌بیند.

6) توانایی صحبت کردن با گربه‌ها امر بسیار جالبی است. دوست داشتم. وقتی هوشینو در انتها به این توانایی دست پیدا می‌کند و از آن متعجب می‌شود، گربه‌ی مخاطبش به او توضیح می‌دهد که این توانایی را کسانی که در لبه دنیا به سر می‌برند دارند. کاش این گربه، توصیه بند 4 هوشینو را جدی می‌گرفت و این توضیح را نمی‌داد! چون اصطلاح لبه‌ی دنیا خودش جایگاهی هم‌شأن صحبت کردن با گربه‌ها را دارد!

7) لبه دنیا یا کرانه آفرینش، جایی است که با ترس‌های خودمان روبرو می‌شویم. نقطه‌ی بی‌بازگشت زندگی و جایی که وقتی به آنجا می‌رسیم تنها کاری که می‌توانیم بکنیم پذیرفتن واقعیت در آرامش است. جایی که نیستی و ماده با هم تداخل می‌کنند، جایی که گذشته و آینده یک حلقه بی‌پایان و متداوم را شکل می‌دهند. همینجا بد نیست در مورد عنوان کتاب حرف بزنیم؛ تابلویی که با عنوان کافکا در ساحل در داستان مطرح می‌شود جایگاه ویژه‌ای دارد و می‌تواند عنوان کتاب را به خودش اختصاص بدهد اما کافکا در کرانه به قرارگیری کافکا در وضعیت نهایی و لبه‌ی دنیا اشاره می‌کند که به نظرم انتخاب بهتری است.

8) یکی از گربه‌ها دو دلیل برای گم شدن گربه‌ها عنوان می‌کند: تصادف و میل جنسی. شاید بتوان از این موضوع بهره گرفت و آن چاله‌ی جبر و اختیاری را که پیش از این اشاره کردم در داستان وجود دارد، ترمیم کرد! میل جنسی از آن جهت موجب گم شدن می‌گردد که در هنگام نیاز فقط همان نیاز و میل مد نظر قرار می‌گیرد و باقی مسائل از چشم پنهان می‌ماند. به نظر تبصره‌ی نجات‌بخشی است...

9) خون هم در داستان جایگاه خاصی دارد. وقتی جانی‌واکر به قتل می‌رسد، ناکاتا و کافکا که در نقاط متفاوتی حضور دارند از هوش می‌روند و وقتی به هوش می‌آیند ناکاتا علی‌رغم ارتکاب به قتل هیچ اثری از خون روی لباسش نمی‌بیند و کافکا غرق در خون به هوش می‌آید. بدین ترتیب به مسئولیتی که در رویا ایجاد می‌شود اشاره می‌کند. اما ناکاتا یک نوبت در کودکی بی‌هوش شده است و اتفاقاً در آن نوبت قبل از به هوش آمدن تمام ملافه‌اش به خون آغشته شده است. آن خون از کجا آمده بود؟ از عادت ماهیانه معلمش!؟ چه ربطی دارد؟ فکر کنم از کنار این خون باید هوشینویی (بند4) گذر کرد! اما آن طرف سنگ ورودی وقتی خانم سائکی دست خودش را با سنجاق سر سوراخ می‌کند و کافکا از آن خون می‌مکد را می‌توان معنایابی کرد. بند ناف و تولد دوباره. سائکی اگر کافکا را بار اول نزائیده باشد قطعاً در زایمان دوم او نقش محوری دارد.


10) در داستان‌ها و افسانه‌های ژاپنی، همانطور که در داستان مستقیماً به چند مورد اشاره می‌شود، روح آدم زنده هم می‌تواند از بدنش جدا شود و به جاهای دیگر برود و حتا کارهایی را خودآگاه یا ناخودآگاه انجام بدهد.

11) اوشیما بعد از برخورد با آن دو زن بازرس، مطالب جالبی عنوان می‌کند که مهمترین بخش آن با عنایت به شعری از الیوت به توخالی بودن برخی از آدم‌ها اشاره دارد. این آدم‌ها قدرت تخیل ندارند، فقط یک‌سری حرف را تکرار می‌کنند، متعصب هستند و نظریاتی بدون ارتباط با واقعیت طرح می‌کنند و... یاد بی‌شعوری افتادم... احساس تهی‌بودن قدم اولی است که در مسیر اصلاح باید برداشت. ناکاتا از تهی بودن خودش می‌ترسد، هوشینو از خالی‌تر و تهی‌تر شدن خودش در جریان زندگی می‌گوید، اوشیمای کبیر! هم در مقابل جسد سائکی از فضای تهی درونش یاد می‌کند و کافکا هم در ابتدای ورود به جنگل در گام نهایی چنین احساسی را دارد. این خلاء، هویت آنها را تحت تاثیر قرار می‌دهد و اگر فکری به حال آن نشود بقایای هویت را می‌بلعد!

 

12) شاید به ذهنمان برسد که چرا پسری به نام کلاغ همان ابتدا توصیه‌های حکیمانه انتهایی در باب درک رفتار مادر و بخشش و پذیرش واقعیت را به کافکا نمی‌کند و قال قضیه را همان اول نمی‌کَند؟! این را قبول ندارم به دو دلیل: اول اینکه پذیرش هر کلام درستی در هر زمان برای ما امکان‌پذیر نیست، کودک نوپایی را در نظر بگیرید که هنوز از بلندی یا آتش و نظایر آن درکی ندارد و ما هرچقدر در مورد خطرات آن هشدار بدهیم و اوف اوف کنیم موضوع برایش روشن نمی‌شود... برای درک این موضوع کافکا باید مقدماتی را می‌گذراند. همین یک دلیل کافی است!

13) کلنل ساندرس (مرغ کنتاکی) یک مفهوم مجرد است که می‌تواند به شکل هر چیزی دربیاید. او نه خداست و نه انسان و نه بودا... نقش سرپرستی نظم‌بخشی و ارتباط بین دنیاهای موازی بر عهده اوست! به نظرم در این انتصاب (با عنایت به بند4) شایسته‌سالاری کاملاً رعایت شده است، به شزط آنکه نظم‌بخشی با یکسان‌سازی اشتباه گرفته نشود.

14) پلیس ژاپن ارتباط بین ناکاتا و کافکا را کشف می‌کند و مسیر درستی را طی می‌کند. اما اوشیما چگونه پای کامپیوتر به همه یافته‌های پلیس دست می‌یابد!؟ برای کلنل ساندرس طبیعی است که چنین اطلاعاتی را کسب کند اما اوشیما چطور!؟

15) پشیمانی سائکی خیلی عمیق است. او چه کرده است؟ در میان اعترافاتش می‌خوانیم که به خودش ستم کرده است، عمرش را بیهوده تلف کرده است، به خودش و اطرافیانش صدمه زده است، خود را خوار شمرده است، سنگ ورودی را باز کرده است... او واقعاً چه کرده است؟ در جوانی زندگی‌اش دایره کاملی بوده است که با گذشت زمان، به صورت طبیعی این دایره از بین می‌رود. این احساس کمال تا ابد نمی‌تواند ادامه پیدا کند. مشکل سائکی این است که نتوانسته این روند طبیعی را بپذیرد. احتمالاً با باز کردن سنگ ورودی کاری کرده است تا از فروریختن آن دایره جلوگیری کند. یک‌جورایی خودخواهی. گناه اصلی اینجا بر هم زدن نظم طبیعی امور است. حالا دقیقاً آن طرف ورودی چه کرده است موراکامی می‌داند! آیا کافکا را مثل آن دو تا آکورد از آن طرف آورده است این طرف!؟ هر چه که هست چیزی است که روال طبیعی را از حالت تنظیم‌شده‌ی آن خارج کرده است. مثل استخوان‌بندی پشت هوشینو که از حالت طبیعی خارج شده و موجبات درد را فراهم کرده است و لازم است ناکاتایی بیاید آن را سر جای خودش قرار بدهد.

16) سائکی خاطراتش را می‌نویسد. این بخشی از یک روند درمانی است. خاطره و فراموشی! به نوعی قدم اول در پذیرش و بخشش و رها شدن، به یاد آوردن همه خاطرات مرتبط است... انتقال برخی موضوعات از ناخودآگاه به خودآگاه برای امکان فراموشی آن. به همین خاطر است که سائکی می‌نویسد. محصول نهایی بی‌معنی است، روند نوشتن است که اهمیت دارد. از سوختن آنها غمگین نشویم!

17) حالا اگر ما کوله‌پشتی خود را رها کنیم بیشتر از آنکه احساس سبکی بکنیم استرس دزدیده شدن وسایل را می‌گیریم!! این را از باب شوخی ذکر کردم اما شوخی‌شوخی است که درک می‌کنیم چرا این همه احساس سنگینی و کندی داریم! رها شدن از بند تعلقات و دغدغه های ذهنی آسان نیست.

18) برادرِ اوشیما هم رفتن به عمق جنگل را تجربه کرده است. او هم سربازها را دیده است و... سخنان جالبی در مورد موج‌سواری می‌گوید و اینکه نباید با قدرت طبیعت یا طبیعت قدرتمند گلاویز شد (مشابه این سخن را سائکی هم می‌زند) و اینکه تا وقتی با ترس از مرگ کنار نیایی و بر آن غلبه نکنی نمی‌توان موج‌سوار شوی... (رودررویی با مرگ = شناخت مرگ = دوست شدن با آن)... اما چرا به کافکا می‌گوید برادرش از سربازها چیزی نمی‌داند؟ در حالی که این اوشیما است که کافکا را به کلبه جنگلی آورده است و از طرق مختلف گوشی را به دست او می‌دهد که صدای باد را بشنود و...

19) وقتی کافکا در حال بازگشت از آن دنیای نمادین است سربازها به او توصیه می‌کنند که پشت سرش را نگاه نکند. یاد داستان‌های تورات و لوط و همسرش افتادم. به هرحال داستان جذابی است که با خرده‌داستانهای متعددی غنی‌سازی شده است.

20) بخشی از ناکاتا در درون هوشینو به زندگی ادامه می‌دهد و بخشی از سائکی در درون کافکا... این هوشینوی نوین و کافکای نوین... اما در انتها لازم است به تقلید از کافکا و برادرِ اوشیما بگویم: تفسیر واقعی داستان چیزی است که با کلمات قابل شرح نیست! بند 4 هوشینویی هم فراموش نشود!

نظرات 63 + ارسال نظر
سمیرامیس چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 05:44 ق.ظ

اول ک شروع کردم ب خوندن و توو ماجرای فرار کافکا و صحبتاش با زاغی نام قرار گرفتم(البته من وسط داستان فهمیدم شخصیت خیالیه!) در تصورم یک داستانی شبیه کیمیاگر اومد و یادمه خیلی اونو دوست نداشتم! و خوندنش با کندی پیش میرفت!

تا اواسط داستان ک فهمیدم ناکاتا و کافکا بهم ربط دارن و فضا فانتزی شد ، دیگه نتونستم زمین بزارمش! ( انگار یه مدل فانتزی بودن خاصی هست ک در آثار ژاپنی هست، اعتقاداتشون خیلی جالب بود برام)

کاملن با اون تصوری ک از کتاب داشتم متفاوت بود!

اون بخش روح های زنده جالب بود و یکم ترسناک!
اینکه روح زنده فقط برای مقاصد شر میتونست جابجا بشه و برای نیات خیر و عشق باید همراه با یک فداکاری بزرگی میبود، با مرگ ک روح جدا شه!

اما چنتا چیز رو درست درک نکردم! مثلن چه لزومی داشت ب اون حوله های خونی و اعتراف معلم اشاره بشه؟!!

در کتابی ک من خوندم، نوشته بود پرستار اومد از ناکاتای کودک خون بگیره، ک خون ریخت روی ملافه (مقدارش کم بود اما فورا ملافه ها رو عوض کردن)

چرا آخر معلوم نشد جریان بیهوش شدن بچه ها توو تپه چی بوده؟

چرا میس ساعه کی آخر نگفت دخترش رو چیکار کرده بود؟ آیا واقعن ساکورا خواهر کافکا بود؟

آیا پدر کافکا، همون جانی واکر خبیث بود ک ناکاتا میدید؟
در تصورم جانی واکر یک دیوانه سادیستی بود! بعد ک معلوم شد پدر کافکاست و مجسمه ساز مشهور، گفتم نکنه اونا سر گربه واقعی نبودن و مجسمه بودن و ناکاتا توهم زده؟!

چرا دوباره اونطرف جنگل، جانی واکر اومد و پسر زاغی نام دوباره کشتش؟

اینم درک نکردم ک اگر کافکا میخاست فرار کنه ک نفرین پدرشو انجام نده، چرا پس اونهمه اصرار ب میس ساعه کی، و اصن این پسر نادان! اون مادر چرا قبول کرد؟!

چطور اون نقاشی خود کافکا بود؟
چرا روح میس ساعه کی پانزده ساله رو میدید؟

سوال دیگری ک برام پیش اومد، بخشضیافت افلاطون و نیمه گمشده بود، من دوجای دیگر خونده بودم ک زن و مرد بودند، اما اینجا نوشته بود: "در زمان باستان، مردم سه قسم بودند؛ مذکر/مذکر ، مذکر/مونث، مونث/مونث" این حالت مدرنیته این داستان و روشنفکری(!) نویسنده بوده یا واقعن همینطوری بوده ک موراکامی نوشته؟؟؟


و اینکه من تقریبن چیزی از دنیای موازی نمیدونم اما یجا خوندم ک وقایع در دنیاهای موازی دارن اتفاق میفتن!
اما واقعن ترسناکه! اینکه واقعن مرز بین دنیاها ازبین برن و همه چی بهم بپیچه!

من کتاب رو از دستفروشهای میدان انقلاب گرفتم و گفت سانسور نشده س و واقعن نبود و این مشکلات با سانسور رو نداشتم اصلن

سلام
چقدر سوال!؟
البته اعتقاد من این است که کتاب خوب کتابی است که سوالات ریادی در ذهن خواننده به وجود بیاورد... حالا زیاد و کمش مهم نیست ولی یکی دو سوال اساسی به وجود بیاورد! بعضی از این سوالات , سوالات خود من هم هست اما واقع بینانه باید گفت بعضی از این سوالات از جنس آن سوالاتی نیست که در صورت شکل گرفتن در ذهن خواننده نشانه آن باشد که یک شاهکار را خوانده است. البته برخی از سوالات هم از آن سوالات خوب هستند. خلاصه قضاوت درخصوص این داستان راحت نیست.
.....
این نسخه سانسور نشده و کامل ترجمه چه کسی بود؟!
....
در مورد خون روی ملحفه ناکاتای کودک, روایت کتاب شما متفاوت است. چنین توجیهی به کلیت کتاب نمی چسبد! کلاً در این مورد و برخی موارد دیگر باید از همان بند4 هوشینویی استفاده کرد! البته این امر گاهی به نقطه قوت هم تبدیل می شود به عنوان مثال همین مشخص نشدن علت بیهوشی کودکان... این از مواردی است که محققین آمریکایی و ژاپنی هم از آن سر در نیاوردند و فاش نشدن دلیل و علت آن با اتمسفر داستان هماهنگی دارد.
در مورد میس سائکی و ساکورا نیز به گمانم هیچ توضیحی ما را قانع نمی کرد... به نظرم بهترین انتخاب همین در هاله ابهام نگاه داشتن موضوع بود. اما آن قضیه مادر و پسری و اون سوالی که چرا اون مادر قبول کرد نظر من به نظر شما نزدیک است البته شاید نشان دادن قدرت میل جنسی مد نظر باشد.
در مورددر و جانی واکر و قضایای مرتبط بهتر است به صورت یک داستان فانتزی به موضوع نگاه کنیم و دنبال توجیهات عقلانی نباشیم.
آن سه قسم بودن هم یکی از ابداعاتی است که با زمانه ما همسازتر است
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظراتتان

سمیرا دوشنبه 18 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام
کتاب و دیشب تموم کردم و برام جذاب بود.البته فصلهای اول به نظر اوج داستان بود و واقعا احساس میکردم الان قراره یه راز بزرگ کشف بشه! به همین علت همش تپش قلب داشتم و طی این سه روزی و شبی که کتاب دستم بود با کمی ترس میخابیدم اما خب روندش کم کم آروم شد و در انتها خیلی سوال بی جواب برام بوجود اومد. کتاب کشش خوبی داشت و منو ترغیب کرد که از این نویسنده بازم کتاب بخونم.
به قول یکی از دوستان کتاب خوب خودش خودشو معرفی میکنه اگر بعد تموم شدن کتاب بازم خواستیم از اون نویسنده چیزی مطالعه کنیم یعنی اثر قابل قبولی ارائه داده.
در آخر مثل همیشه از شما میله عزیز سپاسگزارم که با نقدتون در فهم کتابها به ما کمک میکنین

سلام
این‌که کشش کتاب شما را ترغیب کرده است علی‌رغم باقی ماندن سوالات بی‌جواب در انتهای داستان به سراغ کارهای دیگر نویسنده بروید نکته خیلی خوبیه... هم برای نویسنده و هم برای شما... برای من هم خوبه چون به من کمک می‌کنه بیشتر به این فرضیه فکر کنم که موفقیت یک اثر به سوالاتی است که در ذهن ایجاد می‌کند نه به جواب‌هایی که به سوالات ذهنی ما می‌دهد.
من هم از شما سپاسگزارم

پوریا شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام.
من میخواستم این کتابو تهیه کنم و بخونم ولی چون حجیم هستش میخواستم بدونم کدوم ترجمه بهتر هست برای خوندنش؟

معمولا از کامنت‌ها و نظرات دوستان استفاده میکردم. ولی در مورد کتاب قبلی یکی از نظرات که شرح مختصری از داستان داشت. کل داستان لو رفت و اصلا خوندنش بهم نچسبید.

سلام دوست عزیز
درک می‌کنم حساسیت‌تان را... من در صفحه ابتدایی مطلبی که در مورد کتاب می‌نویسم به این موضوع حساس هستم که چیزی را لو ندهم یا در حدی بیان کنم که کنجکاوی خواننده تحریک گردد. اما در کامنت‌دانی خُب ... چاره‌ای نیست...
در مورد دو ترجمه معروف‌تر باید بگم که من چند پاراگراف مهم را بعداز خواندن کتاب مقایسه کردم در هر کدام مواردی بود که یکی بر دیگری ارجح بود اما در نهایت به این جمعبندی رسیدم که هیچکدام بر دیگری برتری ندارد. پس خیالتان راحت باشد هر کدام را انتخاب کنید به قول معروف "جواب می‌دهد"

آزاده کرمی جمعه 20 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:10 ب.ظ

یکی از بهترین تحلیل های فارسی بود که در مورد این کتاب خوندم ممنونم ازتون و خسته نباشید

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما

مونا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:51 ق.ظ

سلام
از مطلب شما برای درک بهتر کتاب خیلی استفاده کردم همین طور از توضیحات بسیار دقیق و عمیق دوستان عزیز.
راستش در مورد این کتاب من فکر می کنم باید یکم از دید یک فرد ژاپنی نگاه کرد مثلا کافکا به تعبیر من تناسخ یافته معشوق خانم سائکی بود دوستان آسیای شرقی مون خیلی به این موضوعات علاقه و حتی باور دارند و تعرفشون از روح با تعاریف ما متفاوته.به ادیپیوس هم علاقه دارند ظاهرا داستان امپراطور بادها که نوه جومونگ بود هم تقریبا همین پیشگویی براش شده بود.
از طرف دیگه سلایق شخصی خود آقای موراکامی هم هست مثلا موسیقی,کلاسیک و راک و جاز خب خودش کارش زمانی اداره کلوپ موسیقی بوده.و علاقه به گربه که خودش گربه ش رو خیلی دوست داشته تا جایی که اسم گربه ش رو روی کلوبش گذاشته بود.همین طور علاقه به مطالعه مخصوصا فلسفه و انزوا و از همه مهمتر به نویسندگان چون فرانتس کافکا و اسکات فیتز جرالد اگر طرفداران موراکامی منو نمی زنند باید بگم عقیده دارم ایشون حتی تا حدی از کافکا تقلید میکنه.وقتی آثار اون نویسنده ها رو میخونیم میبینیم بابا اصل سورئال و اصل فسفور سوزون اونا بودن.یلدا جان نکته جالی رو در مورد جذاب بودن آثار ناقص عنوان کردن خب اینم از علایق خود موراکامیه چون آثاری مثل قصر و محاکمه کافکا ناقصه و قطعا برای موراکامی جذابه این طور توی داستان گفته.
قسمت های اروتیک داستان حقیقتش همونش هم واسه من زیاد بود مخصوصا واسه کافکا پانزده ساله که عین یه آدم بالغ سی ساله به این نوضوع برخورد می کرد چند بار هی لبمو گاز گرفتم نهی از منکرش کردم که بیخیال شو پسر و به لطف مترجم فکر می کردم بیخیال شده ولی گویا نه بابا.ولی خب متاسفانه جامعه ژاپن چندین و چند ساله که اصلا گرفتار این بحران پورن شده و این واقعا داره براشون معضل بزرگی میشه به گفته کارشناسان این موضوع علاوه بر فرهنگ رو کل جامعه داره تاثیر بدی میگذاره و یه جورایی به زندگی ربات گونه شون مربوطه
کلا طرح اصلی داستان همون طور که خودتون فرمودین به نظر من هم رشد و اعتلا و بیرون ریختن ترس و کینه و مشکلات روحی و روانی و راحت شدن از شر بدی های وجودمونه در عقاید بودایی هم این خیلی وجود داره همون ژست مدیتیشن بودا که مجسمه ش همه جا هست هم بیانگر همین موضوعه که با آرامش و بستن چشم و گوش سپردن به باد و درک کائنات میشه به آرامش رسید یه چیزی شبیه همون عرفان ولی به عقیده من خیلی ناقص تر.در مورد جبر و اختیار هم به نظرم کلا کافکا زیاد اختیاری نداشت و انتخاب هاش هم بیشتر از این رو بود که به خاطر این که می خواست یک پونزده ساله سرسخت باشه دلیری بیشتری به خرج می داد و با شجاعت به جبر زمانه تن می داد تا این که ازش فرار کنه اینجوری هم به تحول و رشد میرسه هم این که واقعا حق انتخابی نداشته.و به نظرم زیاد به این موضوع اشاره می کنه که باید با واقعیت کنار اومد نباید ازش فرار کرد.
من کتاب رو دوست داشتم بیشتر به خاطر موضوع درونیش و توصیه به تذکیه نفس

سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرات خودتان
مطمئناً دوستان بعدی هم از نظر شما بهره خواهند برد و ...
باهاتون موافقم که کافکا می‌تواند تناسخ یافته معشوق خانم سائکی باشد یا خود او باشد که از آن طرف سنگ ورودی با خودش به این دنیا بازگردانده باشد! مثلاً او را دوباره زایانده باشد! و... البته الان مدتها از خواندن کتاب گذشته است و کمی در ذهنم کمرنگ شده است اما خب با کامنتهای شما دوستان خوب دوباره در ذهنم رنگ می‌گیرد
من قسمتهای سانسورشده را (البته تعدادی از آنها را) از نسخه انگلیسی دیدم و باید بگم که ژاپنی‌ها دارند چهارنعل می‌دوندبه آن سمت... این البته با آن چیزی که شما تحت عنوان ربات‌گونه ذکر کردید منافات دارد مگر اینکه به این مقوله هم رویکرد رباتیک داشته باشند که این کمی تصورش سخت است.
امپراتور بادها ... یادش به خیر... یه دوره‌ای خیلی سریال کره‌ای دوست داشتم... یادمه پیشگویی در مورد او این بود که وقتی بزرگ می‌شود سبب مرگ برادر و پدرش می‌شود و سلسله را منقرض می‌کند... صحبتی از مادر و خواهرش نبود فکر کنم فرق ژاپنی‌ها با کره‌ای ها در همین مسئله باشد
ممنون از لطف شما
موفق باشید
به امید رویت کامنتهای شما در صفحات دیگر

مونا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:35 ب.ظ

خودمم امیدوارم در صفحات دیگر بتوانم کامنت بگذارم
آخه متاسفانه من خیلی کتاب خوان نیستم بیشتر کتاب دوست هستم.اگر فرصتی پیش بیاد و بتونم کتاب هایی که شما معرفی می فرمایید رو مطالعه کنم خوشحال میشم نظراتم رو به اشتراک بگذارم و از نظرات دوستان هم استفاده کنم.

دوست داشتن کتاب مرحله اول است... بدون دوست داشتن نمی توان کتبخوان شد. شما مرحله اول را گذرانده اید و حالا یک همت ویژه و باز کردن یک تایم نیمساعته در روز را می طلبد.
منتظر گذراندن این مرحله هستم

اتوسا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 01:11 ق.ظ

به شدت سخت بود خوندن این کتاب برام، مجبور شدم بخونم.تا اواسط داستان همش دنبال دلیل و منطق بودم و واقعا تو مغزم نمیرفت حرفا ... از یه جایی به بعد برا تموم کردنش مجبور بودم مدل بند ۴ باشم. چقدر حس خوبی دارم حالا که تموم شده... به شدت دوست دارم این حس رهایی رو تجربه کنم، تعلق نداشتن به زمان، مکان یا فرد دیگه. حس روبرو شدن با ترس ها...
و چقدر قراره تو گرفتن تصمیمای جدید کمکم کنه این کتاب، تصمیمات شجاعانه
ممنون از نقد زیباتون لذت بردم از خوندنش

سلام آتوسا جان
خواندن نظر شما برایم جالب بود و یک‌جورایی انگار که موراکامی باشم از خواندن این پیام خوشحال شدم و احساس کردم به هدفم رسیدم با نوشتن این داستان
امیدوارم همیشه تصمیمات شجاعانه و عاقلانه بگیرید.
ممنون از لطف شما

ماهور یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام
خــــــــــــــــــــــــب
درباره هه چیز اینجا بحث شده و خیلی حدسهای قابل قبولی هم ارائه شده که خیلی دلچسب بود و صد حیف که در زمان مناسبش اینجا نبودم.
رکورد زده این کامنتها!
من که از صبح زندگی رو تعطیل کردم فقط دارم پست و کامنتهای اینجا رو می خونم.
حتی تولدی که دعوت شده ام را هم ترجیح دادم پشت لپتابم با یه چیپس و ماست جایگزین کنم باشد که فرزندم مرا ببخشاد
یه توضیح میدید که عکسی که گذاشته اید از کجا امده؟

داستان به قصد، نقاط حل نشده داره که من اگه بودم ترجیح می دادم برای بعضی هاش نشونه های گنک و ریزی قرینه سازی کنم که هم لذت خوندنش زیادتر بشه هم یه پله از این عامه پسندی منفی فاصله بگیره یعنی یه دولایه جا داشت بهش اضافه بشه !
و یه سری چیزهارو کمتر توضیح میدادم که خیلی چاله ها راحت پر نشن
و اما درباره ادبیات اروتیک با توجه به متن های متنوع که با جزییات و توضیحات کااااامل با نیمچه تلاشی هر مثبت سه سالی می تونه در اینترنت بهش دسترسی داشته باشه آنهم ساندرز وار و به زور حتی اگه نخوای میاد برات پااندازی می کنه واقعا سانسور چه سودی داره بجز لطمه زدن به شناخت کامل ما از کارکترها و داستان
این چراها رو هم در اینجا باید با توصیه هوشینویی بی جواب گذاشت اصلا فانتزی اینجاست، رئالیسم جادویی خود ماییم!!

خود موراکامی عزیز تو سایتی از خواننده ها خواسته بوده سوالاتشونو بپرسن و ظاهرا به تعداد زیادیشون پاسخ داده که من هر چی می زنم اون سایت رو نمی تونم باز کنم
یه چیز این جور کتابها که برام خیلی جذابه اینه که میتونم برای هر سوال به موازی چند تا جواب داشته باشم که هم منطقیه و هم نیست و اونی رو انتخاب کنم که خودم دوست دارم انتخاب چیزیه که تو این کتاب بهش توجه شده.
نظرم اینه که کافکا برای فرار از نفرین پدر و بجای اینکه هر کسی رو که میبینه مدام از خودش بپرسه مادر و خواهرم هست یا نه رفته تو دل ماجرا اولین گزینه محتمل رو انتخاب کرده و مجازا و واقعا بار روی دوشش رو زمین گذاشته و در کنارش نفرتشو و سوالاتشو رها کرده و به دنیای عادی و نو برگشته
اون بخش از کتاب که سربازها رو میبینه برام جالب بود البته که همه تو کتاب فیلسوف بودن حتی ناکاتای کند ذهن اما حرفهاشون قشنگ بود مثلا :هیچ کس دوست نداره کسی رو بکشه و از اونم بیشتر دوست نداره کشته بشه اما بهر کی بگی نمی خوام برم جنگ تاییدت نمی کنه

از مبهم ترین قسمتهای کتاب برام جنگل بود
چرا سربازها گفتن که موقع برگشتن به عقب اصلا نگاه نکن
اون کلاغه که واکر رو دوباره کشت چی بود؟
همون پسری به نام کلاغ یا درواقع خود کافکا بود؟
خانم سائکی هم که کلا رمز الود موند و جایی هم اشاره شد که مرد و اسرار زیادی رو با خودش برد.
خود موراکامی می گه شخصیت های داستانهام همشون در پی جستجوی چیزی اند که نهایتش اهمیت زیادی نداره تاثیر فرایند مهمتره برای تغییر اونها. چیزی که تو معدنچی بطور معکوس بهش اشاره می کنه
به نظرم کافکا حق انتخاب نداره نتیجه یا مقصد یکسانه فقط با انتخاب بین مولفه های بی ضرر در مسیر چیزهایی رو به نفع خودش تغییر می ده اینجور ی در واقع هم منفعله هم نیست
ماها که اینارو خیلی خوووووب درک می کنیم.

سلام بر ماهور
واقعاً رکورد زده است و من علیرغم اینکه از صبح در لابلای کارها کامنتها را مجدداً می‌خواندم باز هم نتوانستم تمام آنها را بخوانم. واقعاً جالب و جذاب بودند. هوس کردم از این کتاب‌ها بیشتر بخوانم. واللا از سوت و کوری گاهی دلگیر می‌شوم
باور کن هیچ‌کس راضی نیست که از کار و زندگی بیافتی و تنهایی چیپس و ماست بخوری
و اما عکس:
خنده‌إار است که من الان عکس را نمی‌توانم ببینم... احتمالاً باید با فیلترشکن دید!!!
تا جایی که یادم هست و در کامنتها هم اشاره شده بود ( و این اشاره در واقع عکس را به یادم آورد) یک طراحی مدادی بودکه پسربچه را نشان می‌داد که بالهای کلاغ از دو طرفش بیرون آمده بود و خلاصه ترکیب این دو شخصیت کافکا و کلاغ بود... کافکا و کافکا... کلاغ و کلاغ... الان که دوباره در book cover ها سرچ کردم نیافتمش... احتمالاً طرح روی جلد نبود اما طرحی بود که خیلی با حال و هوای برداشت‌های من جور بود و به همین خاطر انتخابش کردم. اما الان نمی‌توانم منشاء آن را پیدا کنم. هر کسی آن را طراحی کرده بود کارش درست بوده است.
در مورد نقاط حل نشده و چال و چوله‌ها باهات موافقم.یعنی با ترجیحی که گفتی موافقم
در مورد سانسور هم که دست به دل همدیگر بگذاریم یا نگذاریم در هر دو صورت خون است. برخی ناشران را چنان ترسانده‌اند که آنها بدتر از ارشاد شده‌اند! کاری را ادیت می‌کردم (البته رفاقتی و تفننی نه به عنوان کار و درآمد) و ناشر مواردی را جهت اصلاح گوشزد کرد که خیلی خنده‌دار بود...مثلاً در جایی از داستان مرد دستش را روی شانه زن می‌گذاشت و پس از صحبت‌هایی که اصلاً مورد دار نبودند با هم خداحافظی کردند و رفتند ولی نظر ایشان این بود که مرد نباید دستش را روی شانه زن بگذارد حالا این مرد واقعاً قصد ازدواج داشت و حلقه و زیورآلات طلایی هم خریده بود اما ممیز محترم در هر صورت مجوز دست گذاشتن روی شانه‌های زن را صادر نمی‌کرد الان به ذهنم رسید که چند داستان کوتاه مورد‌دار پیدا کنم و به سبک کتاب «قصه‌های از نظر سیاسی بی‌ضرر» آنها را اصلاح کنم! کار طنز خوبی خواهد شد.
لینک اون کتاب:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/03/26/post-14/
داستانهای مناسب اگر سراغ دارید مشارکت کنید
بله در مورد آن سایت و جواب دادن موراکامی جایی خوانده بودم. معمولاً نویسندگان چنین کاری نمی‌کنند.
دقیقاً همین است و کافکا روش مواجهه مستقیم را برمی‌گزیند. به جای ساکورا و سائه‌کی اگر فرد دیگری سر راه کافکا قرار می‌گرفت باز هم چیزهایی پیدا می‌شد که او و ما را به این فکر بیاندازد که این اشخاص خواهر یا مادر او هستند.
نه تنها تایید نمی‌کنه بلکه برچسب‌هایی برای این قبیل اشخاص آماده است: فراری! ترسو! بی‌مسئولیت! وطن‌فروش!
جنگل در ذات خودش ابهام دارد و نمی‌تواند شفاف باشد. همیشه ممکن است پشت هر درخت با چیزی روبرو شویم که فکرش را نمی‌کنیم!
نگاه نکردن به عقب علاوه بر فارغ شدن از گذشته یک وجه تلمیحی دارد و آن هم اشاره به داستان لوط در متون مقدس است. در آنجا هم وقتی عذاب نازل می‌شود به لوط و همراهانش تاکید می‌شود که به عقب نگاه نکنند. همسر لوط گوش نکرد و... در یک روایت به مجسمه نمکی تبدیل شد به گمانم. در هر حال نابود شد.
از دو سوال بعدی باید هوشینویی عبور کرد!
در مورد حق انتخاب داشتن یا نداشتن کافکا به دلیل گذشتن زمان نمی‌توانم بگویم چقدر این برداشت قابل انطباق با متن است. جالب است. می‌خواهد انتخاب کند و تأثیرگذار باشد در مسیر اما نمی‌تواند. بله ما با این فقره خیلی آشنایی داریم! دوست نداریم منفعل باشیم اما عملاً منفعل هستیم.
کاش همان موقع همزمان خوانده بودیم .
ممنون رفیق

ماهور سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:06 ق.ظ

درباره سوت و کوری که خب مطلب بعدی که سمفونی مردگانه این استعدادو داره که پر سر و صدا بشه
درباره عکس منم اونی که میگی رو نمیبینم ! چیزی که پرسیدم عکسی از خانم سائکی در جنگل است روبرویچ کافکا... اون سوال بود برام ... یعنی فیلمشه یا چی؟
اما اون طرح کافکا کافکا رو گشتم عکسشو تو نت پیدا کردم الان ... چقدر کارهای جذابی درست کردن چه طراحی های باحالی
حتی طرح اوشیما هم هست!
سعی میکنم ازین به بعد زمانبندی بهتری داشته باشم
البته سخته برام قدمهامو اندازه ی قدمهای شما بردارم همش جا میمونم!!!!
الان مداد نجارو که تموم کنم جنگ اخر زمان یوسا رو هم تموم کنم!!!! کی برسم به افتادن اشیا ... سمفونی چی پس؟؟؟

سلام رفیق
نوبت دوم خواندن آن کتاب را به پایان بردم و چیزهایی هم روی کاغذ آورده‌ام... به دنبال فرصت برای نوشتن و تایپ کردن هستم... امیدوارم حق مطلب را در مورد آن ادا کنم. خیلی دوستش داشتم
اوه چه بد که اون عکس قابل مشاهده نیست... باید یه فکری برای جایگزینش بکنم.
آن عکس خانم سائکی و کافکا به نظرم مربوط به یک نمایش است... از نوع کادربندی و عناصر صحنه این را حدس می‌زنم.
طرح اوشیما!؟ کنجکاو شدم
در مورد قدمها ...نفرمایید
گمونم الان اواسط جنگ آخر زمان باشید... عجب رمان معرکه‌ایست آن رمان... من صدای افتادن اشیا را متوقف کردم و ایشالا دو سه روز دیگر بعد از فارغ شدن از سمفونی آن را آغاز می کنم. خیالت راحت باشد که اگر زودتر از من تمامش نکنی دیرتر نخواهی کرد.

در بازوان چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:47 ب.ظ https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

سلام میله بدون پرچم عزیز
امروز خوندن کافکا در کرانه رو بعد از یکی دو هفته غر زدن تموم کردم و اومدم ببینم که شما درباره اش نوشتید یا نه. که دیدم سه سال از این مطلب میگذره.
تمام مدت هزارتا سوال توی سرم بود(مخصوصا در حال خوندن قسمت های سانسور شده از روی نسخه انگلیسی).
تحلیل عالی و دقیق شما و همینطور کامنتا و جوابای عالی باعث شد یه کمی از درگیریم با موراکامی کم بشه

هرچند که احتمالا تا مدت ها سراغ این نویسنده نخواهم رفت

خیلی ممنون

سلام دوست من
از وبلاگ تان متوجه شدم که در حال خواندن کاری از موراکامی هستید و کنجکاو بودم بدانم کدام کار است
اگر این کامنت نمیرسید احتمالا از شما می پرسیدم.
ایجاد شدن سوال نشانه خوبی است البته نه هر نوع سوالی
پس شما هم به سراغ حذفیات قابل توجه کتاب رفتید...آفرین
خوشحالم که مطلب و کامنتها به کار آمده است.
من هم هنوز به سراغ کار دیگری از ایشان نرفته ام هنوز خیلی وقت دارید
سلامت باشید

افشین سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1399 ساعت 10:52 ب.ظ

واقعا کتاب عجیبه اولش کمی دل ادمو میزنه بعد قشنگ میشه منتظری که همه این سرنخ ها اخر داستان به یه چیزی برسه که به نظر خودم گندزد به اون همه مدت که پای کتاب بودم اون بخش گزارشات ارتش چه دلیلی داشت اصلا قضیه چی بود چرا ناکاتا اینجوری شد چرا پدر کافکا رو کشت چرا خونی نشد چرا اون اتفاقات عجیب براش پیش اومد کلی از این چراها توش بود که نویسنده به هیچ کدام جواب نداد و به نظرم خودش هم نمی دونست چطور داستانو جمع کنه و بیخیالش شده قبول دارم کتاب بدی برای خودشناسی نیست ولی تا حالا هیچ نویسنده ای به من اینجوری توهین نکرده بود با این رها کردن اخر داستان و تنها گذاشتن خواننده با کلی سوال بی پاسخ

سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان
در بندهای ادامه مطلب یک سری موارد را توضیح داده‌ام که ممکن است به کار بیاید. یکی از آنها (بند4) حتماً به کار می‌آید تا کمی احساس توهین شدن کاهش یابد. من هم البته فارغ از این توصیه تلاش کردم موارد مورد نظر خودم را بیان کنم ...
موفق باشی

Sam یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام
کدام ترجمه بهتر و کم سانسورتر است؟

سلام دوست عزیز
به نظرم ترجمه های موجود برتری تام و تمامی بر یکدیگر ندارند. از حیث سانسور هم با توجه به اینکه موارد سانسور شده را در نسخه انگلیسی مروری کردم اطمینان دارم که همه به یک میزان سانسور دارند.
در نهایت هر ترجمه ای را که بخوانید به نظرم قابل قبول است. می توانید موارد مشکوک را در نسخه انگلیسی کنترل کنید. در کامنتها توضیحاتی داده شده است.
موفق باشید

بسیجی پایبند اصول چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 08:32 ق.ظ

این کتاب نه به امام اشاره داشت نه به رهبری نه حتی به دفاع مقدس
چنین کتابی بی ارزش است

سلام
این یکی از سریعترین راه‌های قضاوت در مورد هر کتابی است. فقط مراقب باشید در مورد هر کتابی آن را به کار نبرید... مثلاً قرآن.
البته چنانچه بتوانید در قرآن ، آیاتی در وصف اشخاص و موضوعات مورد اشاره بیابید حتماً می‌توانید در این کتاب هم اشاراتی بیابید. فقط باید تمرکزتان را بیشتر کنید و البته بصیرت‌.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد