این مجموعه شامل 8 داستان است که از میان مجموعه داستانهای نویسنده انتخاب شده است: «یادداشتهای یک دیوانه» و «بلوار نیفسکی» از مجموعه آرابسک، «شنل» و «دماغ» که بعدها به مجموعه آرابسک اضافه شدهاند، داستان «کالسکه»، داستانهای «مالکین قدیمی» و «ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ» از مجموعه میرگورود، «ایوان فیودوروویچ اشپونکا و خالهاش» از مجموعه «شبها در مزرعهای نزدیک دیکانکا»... این داستانها به همین ترتیب در کتاب یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر آورده شده است.
چهار داستان اول در شهر پترزبورگ (پایتخت)، دو داستان بعدی در یک محیط شهری کوچک و دو داستان انتهایی در یک محیط روستایی پرت و دورافتاده روایت میشود. شخصیتهای داستانها غالباً آدمهای معمولی و حوادثی که روایت میشود نیز ساده و معمولی هستند اما به قول داستایوسکی «پیشپاافتادگی و روزمرگی که در این قصههاست فریبدهنده است چرا که بحرانها و ورطههای پنهانی را آشکار میکند».
موضوعاتی که در این داستانها به آن پرداخته شده است عبارتند از: نقد نظام اداری و انحرافات و فسادهایی که در این نظام سلسلهمراتبی رخ میدهد، بیان برخی پلشتیهای فردی و اجتماعی، تضاد بین واقعیت و رویا و فرار از واقعیت به واسطه دردناکی آن، نقد و بیان رویاهای صعود از سلسلهمراتب اجتماعی برای نیل به خوشبختی، هجو خصوصیات شخصیتی بالادستان و زیردستان و... زبان روایت در این داستانها طنزآلود است اما پس از نشستن لبخند بر لب خواننده، یک حس تلخ غمناک در ذهن ما تهنشین میشود.
در ادامه مطلب مختصری در مورد هر کدام از داستانها خواهم نوشت.
*****
در مورد سرگذشت نیکلای گوگول در پست قبل نوشتم. از این نویسنده دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد: «نفوس مرده» و «دماغ». دماغ در این مجموعه حضور دارد و البته برخی از داستانهای این مجموعه جداگانه و بعضاً با ترجمههای دیگر نیز در ایران چاپ شده است. همچنین نفوس مرده با عنوان مردگان زرخرید نیز ترجمه و منتشر شده است.
مشخصات کتاب من: یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر، نیکلای گوگول، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی، چاپ نهم 1389 (به چاپ شانزدهم رسیده است)، 304 صفحه
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.6 از 5 است.
پ ن 2: کتاب بعدی مطابق رأی دوستان «ژاک قضاوقدری و اربابش» از دنی دیدرو خواهد بود.
ادامه مطلب ...
در 31 مارس سال 1809 در شهر سوروچینتسی از استان پولتاوای اوکراین در خانوادهای زمیندار و متوسط به دنیا آمد. کودکی او در املاک خانوادگیشان در دهکده واسیلیفکا سپری شد. مادرش تبار لهستانی داشت و پدرش به دو زبان اوکراینی و روسی شعر میسرود و به صورت آماتور نمایشنامههایی به زبان اوکراینی مینوشت و از اینرو محیط خانواده برای شکوفایی استعداد او مهیا بود. در 9 سالگی وارد مدرسه شد. مرگ برادرش در ده سالگی گوگول، تاثیر عمیقی بر او گذاشت. در سال 1821 در دبیرستان عالی هنر شهر نیژین که امروزه به دانشگاه دولتی گوگول تبدیل شده است، به تحصیل ادامه داد. در پانزده سالگی پدرش را از دست داد. نخستین نوشتههایش را در دوران دبیرستان نوشت و در نمایشهای کمدی نقش ایفا میکرد. از همان ابتدا گرایش به طنز و توجه به وجوه تاریک وجود بشر در آثارش دیده میشد.
هدف او همانند دیگر محصلین، وارد شدن به مشاغل دولتی بود و بدین ترتیب پس از پایان دبیرستان به پترزبورگ رفت و البته امید داشت به شهرت ادبی دست یابد. اولین منظومهاش را که تاثیر پذیرفته از شعر دورۀ رمانتیک آلمان بود با نام مستعار وی. آلوف منتشر کرد. این اثر بازخوردی منفی در میان منتقدین داشت و او همه نسخههای باقیمانده را خرید و از بین برد. در سال 1830 با رتبهای پایین به استخدام دولت در آمد اما دیری نگذشت که از کار دولتی خارج شد اما همین تجربه بعدها در آثارش نمود بسیار یافت.
او با انتشار چند مقاله و مطلب توانست به محافل هنری راه یابد. در 22 سالگی با پوشکین ملاقات کرد و در حلقه دوستان و اطرافیان این اسطوره ادبیات روسیه وارد شد. پس از آن در سال 1831 با انتشار نخستین جلد از مجموعه داستانهای اوکراینیاش تحت عنوان «شبها در مزرعهای نزدیک دیکانکا» تحسین پوشکین و منتقدان را برانگیخت. در 1832 دومین جلد این مجموعه را منتشر کرد. او با این داستانها درحالیکه تنها 23 سال داشت به مشهورترین داستاننویس روسیه تبدیل شد.
در سال 1835 دو مجموعه داستان (هر کدام دو جلد) دیگر با نامهای میرگورود و آرابسک منتشر کرد. در این دوران توجهی ویژه به تاریخ اوکراین داشت که در قسمتی از مجموعه میرگورود تحت عنوان «تاراس بولبا» نمود یافته است. در سال 1836 پس از نوشتن نمایشنامه بازرس که به فساد اداری روسیه تزاری از خلال ضعفهای انسانی از جمله حماقت و طمع میپرداخت، تصمیم به خروج از کشور گرفت. این نمایشنامه با دخالت مستقیم شخص تزار روی صحنه رفت.
پس از آن به بخشهای مختلف اروپا سفر کرد و سرانجام در رم اقامت گزید، اقامتی که نزدیک به دوازده سال طول کشید. در این شهر به مطالعه هنر و ادبیات ایتالیایی پرداخت و به اپرا علاقمند شد. همچنین در این ایام کار بر روی شاهکارش «نفوس مرده»، که قرار بود نسخۀ بهروز شدهای از کمدی الهی دانته باشد را آغاز کرد. جلد اول این حماسه کمیک در 32 سالگی آماده شد و او در سال 1841 برای مدت کوتاهی به روسیه برگشت تا بر انتشار این کتاب نظارت کند. کتاب سرانجام به خاطر مسائل مربوط به سانسور با عنوان «ماجراهای چیچیکوف» به چاپ رسید. پس از انتشار این رمان در سال 1842 به اوج شهرت خود به عنوان بزرگترین نویسندۀ زندۀ زبان روسی رسید.
پس از آن دچار بحرانهای روحی و وسواسهای مذهبی شد. انتشار مکاتباتش در قالب یک کتاب در سال 1847 که پارهای از عقاید او درخصوص نظام سیاسی و مذهب را عیان میکرد موجب به وجود آمدن موجی از انتقادات، از طرف عناصر رادیکال که به دنبال آثار اجتماعی منتقدانه او بودند و حتی از جانب طرفداران و دوستانش گردید و بدینترتیب دوره انزوای او شروع شد. در 1848 پس از یک سفر زیارتی از اورشلیم به روسیه بازگشت. در این دوره اوقات زیادی را در محضر روحانی اوکراینی، ماتوِی کنستانتینوفسکی سپری کرد که مدام بر گناهآلود و شیطانی بودن آثار گوگول تاکید میورزید. گوگول به خاطر زیادهروی در مقولات عرفانی و ترس از عذاب ابدی، به افسردگی عمیق دچار شد. در شب 24 فوریه 1852 تعدادی از دستنوشتههایش از جمله جلد دوم نفوس مرده را سوزاند و ادعا کرد نوشتن آن اشتباه بوده و تحت تاثیر شوخیای الهام گرفته از شیطان آن را نگاشته است. پس از آن بستری شد، از خوردن آب و غذا اجتناب کرد و نه روز بعد در 42 سالگی درگذشت. جسد او در قبرستان دانیلوف مسکو دفن شد اما هنگامی که در دهه 1930 میخواستند مقبرهاش را به قبرستان نووُدویچی منتقل کنند، مشخص شد جسدش رو به صورت در تابوت جای گرفته است و به این شایعه دامن زده شد که او در زمان دفن زنده بوده است.
معروف است که غولهای ادبیات روسیه همه از زیر شنل او بیرون آمدهاند پس بیراه نیست که با توجه به استعداد و تواناییهای این نویسنده بزرگ از همینجا یک «فاتحه ویژه» نثار آن روحانی اوکراینی بکنیم.
....................................
پ ن 1: طبعاً با جستجوی اسم نویسندگان در گوگل میتوان به زندگینامه آنها دسترسی داشت اما منابع فارسی در فضای مجازی در برخی مواقع اشکالات و نواقص تأثیرگذاری دارند. در متن فوق تلاش کردهام از منابع انگلیسی موجود در فضای مجازی استفاده کنم... بدیهی است که مدعی یک متن بدون نقص نیستم. برخی از این اطلاعات برای خودم جدید و در عینحال جالب بود. به همین خاطر به نظرم رسید که برای باقی دوستان هم خالی از لطف نباشد و امید دارم که دوستان در بهبود مطلب کمک کنند.
چه خوب که بازپرس نیستم!
پشت در شعبه بازپرسی نشستهام. تقریباً اولین نفری هستم که صبح اول وقت وارد دادسرا شدهام، به خیال خودم زود آمدهام که زود بروم، تجربه این چند سالی که دویدهام هیچگاه مرا از این خیال باز نداشته است و هر بار مثل ماهی قرمزهایی که معروف است حافظهشان یک شبانهروز بیشتر عمر ندارد، خوش و خرم، مثل روز اول به دادسرا میروم. البته بیانصافی هم نباید بکنم، به این شدت هم نیست، الان مدتهاست که حواسم به پاکت سیگارم هست که هنگام ورود به دادسرا بر باد نرود!
پشت در شعبه روی سکو نشستهام. بخشی از راهرو و سرسرای طبقه در دیدرسم قرار دارد. کارمندانی که تاخیر داشتهاند کمکم به همراه مشتریان از راه میرسند و هر کدام در جایگاه خود قرار میگیرند. صندلیها یکی یکی اشغال میشوند. آن طرف راهرو، یکی از مراجعین کف کفشش را روی صندلی میگذارد و دستی به قسمت بالای کفشش میرساند. کمی متعجب شدم! اما وقتی کارش تمام شد و پایش را جابجا کرد و کفش دیگرش را هم روی سطح صندلی گذاشت، تعجبم کمتر شد!
همهی گروههای تلگرامی را مرور کردهام اما هنوز بازپرس نیامده است. شعبههای دیگر پر جنبوجوش شدهاند و شاکیان (همان مظنونین همیشگی!) با اضطراب وارد شعبهها میشوند؛ اگر پر حرارت وارد شوند، خنک و آویزان بیرون میآیند و اگر خونسرد وارد شوند، هنگام خروج چهرهشان همانند کسانی است که با فلفل تنبیه شدهاند.
کسانی که وارد شعبهی من! میشوند ناگزیر از جلوی من عبور میکنند. حالا که شارژ گوشی در آستانه تمام شدن است دوست دارم به چهرهها دقت کنم. بالاخره بعد از دو ساعت و اندی ما را به داخل فرا میخوانند... بعد از دیدن قیافه بازپرس با خودم تخمین میزنم که حدوداً یک ساعت پیش از جلوی من رد شده بود!
چهار ردیف صندلی روبروی میز بازپرس قرار گرفته است و من در ردیف اول مینشینم. مراجعین پنج یا شش پروندهی دیگر با من وارد شدهاند تا احتمالاً تأخیر رخ داده جبران شود. پرونده اولی که باز میکند مربوط به یک نزاع است و شاکی آن جوانی حدوداً سی ساله است که در ردیف پشتی من نشسته است. بازپرس پرونده را ورق میزند و چند سوال و جواب رد و بدل میشود. اجمالاً دستگیرم میشود که پنج نفر از قدارهبندهای محله به مغازه شاکی حمله کردهاند و ضمن تخریب منقل و ویترین و قلیانها کتک مفصلی هم به شاکی زدهاند که مستنداتش در پرونده موجود است منتها نکته جالبش این است که یکی از آنها به سختی مجروح شده است؛ به گفته شاکی و شاهدانش آن یک نفر به طرز غریبی با قمه خودزنی کرده است! برگهای به شاکی داده میشود تا اظهاراتش را بنویسد.
پرونده بعدی قطورتر از آن است که مربوط به من باشد. از شروع صحبت بازپرس مشخص است که اینبار، متهم پرونده جایی پشت سر من نشسته است. یک زوج در معاملهای که چند سال قبل انجام دادهاند چکی به فروشنده دادهاند که پاس نشده است و فروشنده در پی وصول چکش چند سال دویده تا اینکه دهندهی چک از دنیا رفته است و حالا همسر ایشان که اتفاقاً صاحب چک بوده و در زمان معامله حضور داشته، مدعی شده که امضای چک جعلی است و کارشناس هم تأیید کرده است که امضا متعلق به صاحب چک نیست. حالا بازپرس از متهم میخواهد تا بنویسد چطور برگه چک به دست شاکی افتاده است.
با خودم فکر می کنم که متهم راست میگوید یا شاکی... به عقب برمیگردم و نگاهی به چهرهاش میاندازم. تصمیمم را سریع میگیرم: چهرهاش داد میزد! باور کنید قضاوت من ارتباطی به این نداشت که ایشان یکی دو ساعت قبل کف کفشهایش را روی صندلی گذاشته بود!
...........................
پ ن 1: کتاب بعدی یادداشتهای یک دیوانه اثر نیکلای گوگول خواهد بود. پس از آن مطابق نتایج انتخابات قبلی ژاک قضاوقدری و اربابش از دنی دیدرو را خواهیم خواند.