میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یادداشت‌های یک دیوانه – نیکلای گوگول

این مجموعه شامل 8 داستان است که از میان مجموعه‌ داستان‌های نویسنده انتخاب شده است: «یادداشت‌های یک دیوانه» و «بلوار نیفسکی» از مجموعه آرابسک، «شنل» و «دماغ» که بعدها به مجموعه آرابسک اضافه شده‌اند، داستان «کالسکه»، داستان‌های «مالکین قدیمی» و «ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ» از مجموعه میرگورود، «ایوان فیودوروویچ اشپونکا و خاله‌اش» از مجموعه «شب‌ها در مزرعه‌ای نزدیک دیکانکا»... این داستانها به همین ترتیب در کتاب یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر آورده شده است.

چهار داستان اول در شهر پترزبورگ (پایتخت)، دو داستان بعدی در یک محیط شهری کوچک و دو داستان انتهایی در یک محیط روستایی پرت و دورافتاده روایت می‌شود. شخصیت‌های داستان‌ها غالباً آدم‌های معمولی و حوادثی که روایت می‌شود نیز ساده و معمولی هستند اما به قول داستایوسکی «پیش‌پاافتادگی و روزمرگی که در این قصه‌هاست فریب‌دهنده است چرا که بحران‌ها و ورطه‌های پنهانی را آشکار می‌کند».

موضوعاتی که در این داستان‌ها به آن پرداخته شده است عبارتند از: نقد نظام اداری و انحرافات و فسادهایی که در این نظام سلسله‌مراتبی رخ می‌دهد، بیان برخی پلشتی‌های فردی و اجتماعی، تضاد بین واقعیت و رویا و فرار از واقعیت به واسطه دردناکی آن، نقد و بیان رویاهای صعود از سلسله‌مراتب اجتماعی برای نیل به خوشبختی، هجو خصوصیات شخصیتی بالادستان و زیردستان و... زبان روایت در این داستان‌ها طنزآلود است اما پس از نشستن لبخند بر لب خواننده، یک حس تلخ غمناک در ذهن ما ته‌نشین می‌شود.

در ادامه مطلب مختصری در مورد هر کدام از داستان‌ها خواهم نوشت.

*****

در مورد سرگذشت نیکلای گوگول در پست قبل نوشتم. از این نویسنده دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد: «نفوس مرده» و «دماغ». دماغ در این مجموعه حضور دارد و البته برخی از داستان‌های این مجموعه جداگانه و بعضاً با ترجمه‌های دیگر نیز در ایران چاپ شده است. همچنین نفوس مرده با عنوان مردگان زرخرید نیز ترجمه و منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: یادداشت‌های یک دیوانه و هفت قصه دیگر، نیکلای گوگول، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی، چاپ نهم 1389 (به چاپ شانزدهم رسیده است)، 304 صفحه

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4.6 از 5 است.

پ ن 2: کتاب بعدی مطابق رأی دوستان «ژاک قضاوقدری و اربابش» از دنی دیدرو خواهد بود.

 

 

 یادداشت‌های یک دیوانه:

داستان عبارت است از یادداشتهای یک کارمند اداری دون‌پایهٔ‌ 42 ساله... رئیس در این اواخر از کارهای او ناراضی است و معتقد است که مثل دیوانه‌ها این طرف و آن طرف می‌رود و نامه‌ها را چنان درهم و برهم می‌نویسد که کسی از آن سر در نمی‌آورد. البته خودش معتقد است که این ایرادهای رئیس به خاطر حسادت است چون مدیرکل گاهی او را جهت تیز کردن قلم‌هایش به دفتر احضار می کند!

مشکل او چیست؟ او عاشق دختر مدیرکل شده است و طبعاً نظام اجتماعی به گونه‌ایست که او هیچگاه نخواهد توانست به مقصودش برسد. در اینگونه موارد گاه دیده می‌شود فردی که به مانع سخت واقعیت می‌خورد به ورطه توهم سقوط می‌کند.

نوشته‌های او از یک روز بخصوص آغاز می‌شود. روزی که در آن سوفی (دختر مدیرکل) را به همراه سگش در کنار مغازه‌ای می‌بیند. اتفاق غریبی رخ می‌دهد؛ سگ سوفی با سگی دیگر سخن می‌گوید و راوی این سخنان را می‌شنود و از مکاتباتی که بین این دو سگ در جریان است باخبر می‌شود. او وسوسه می‌شود به این نامه‌ها دست پیدا کند تا شاید اطلاعاتی از بانوی رویاهایش به دست بیاورد و بتواند...

«لعنت! بیش از این دیگر نمی‌توانم تحمل کنم... همیشه اشرافزاده‌ها یا ژنرال‌ها. تمام چیزهای خوب این دنیا همیشه نصیب اشرافزاده‌ها یا ژنرال‌ها می‌شود. مردم طبقه‌ی ما به زحمت مایه‌ دلخوشی کوچکی فراهم می‌کنند و درست هنگامی که می‌خواهند از این شادی نصیب ببرند، یک اشرافزاده یا ژنرال از راه می‌رسد و این شادی کوچک را هم از دستشان می‌قاپد. به جهنم! دوست داشتم یک ژنرال بودم، نه فقط به خاطر تصاحب سوفی و بقیه قضایا، بلکه دوست دارم ببینم که این آقایان با تمام لطیفه‌های درباری‌شان دنبال من چهار دست و پا می‌خزند...»

به نظرم گوگول با ظرافت دست روی موضوع مهمی می‌گذارد؛ این کارمند ساده از نظام طبقاتی ضربه خورده است و احساس می‌کند به طور سیستماتیک به او ظلم می‌شود اما راه حلی که به ذهنش می‌رسد و در رویایش به آن جامه عمل می‌پوشاند بازتولید همان نظام است با این تفاوت که خودش در نوک هرم سلسله‌مراتب قرار گرفته است و همان رفتار را از زیردستانش طلب می‌کند! این نکته را نباید دست کم گرفت، در اطراف خود چه بسیار دیده‌ایم که مثلاً از پارتی‌بازی نالیده‌اند و وجود آن را مانع از رشد افراد شایسته دانسته‌اند (به درستی)، اما به محض یافتن منفذی و فرد متنفذی خود به این دست‌آویز، آویزان شده‌اند! و همچنین پلشتی‌های دیگر نیز به همین سیاق... در واقع اگر نقدی به این وضعیت داریم ناشی از قربانی شدن ما توسط آن است نه بر اساس شناخت دقیق ضعف و ریشه‌های آن در سیستم... به همین خاطر در رویا یا واقعیت همان را بازتولید می‌کنیم و گاه خشن‌تر!

داستان هوشمندانه‌ای است... ناخودآگاه به یاد داستان «دل سگ» اثر بولگاکف افتادم که خواندن آن هم قابل توصیه است.

بلوار نیفسکی:

داستان با توصیف جالبی از یکی از بلوارهای معروف شهر پترزبورگ که از قضا در حال حاضر نیز پس از دو قرن همان جایگاه را دارد، آغاز می‌شود. بلواری که به‌واقع بلوار است! و محلی است که اقشار مختلف جامعه همین که قدم در آن می‌گذارند خودشان را از یاد می‌برند، شهر فرنگی است که هر روز با تصاویر متنوع بی‌شمارش به نمایش درمی‌آید. پس از این شرح تقریباً هشت صفحه‌ای، با دو شخصیت اصلی داستان که در حال قدم زدن شبانه در این بلوار هستند روبرو می‌شویم: یک نقاش جوان و ساده‌دل، و یک ستوان جوان مغرور و خودخواه و با اعتماد به نفس بالا. 

افسر در مورد زن زیبایی که از کنارشان گذشت صحبت می‌کند و نقاش ضمن تأیید، توصیفی رویاگونه ارائه می‌کند، آنگاه مشخص می‌شود که هر کدام فرد متفاوتی را مد نظر داشته است. ستوان، دوستش را ترغیب می‌کند که به دنبال فرد مورد نظرش برود و خودش نیز به همچنین و این‌گونه هر کدام در مسیر سرنوشت خود قدم می‌گذارد.

به نظر می‌رسد اینجا هم نکته کلیدی تفکیک و جدال رویا و واقعیت باشد. نقاش اسیر رویاهای خود و قربانی احساسات تند غریزی خودش می‌شود و راوی در انتها به ما هشدار می‌دهد که حواسمان باشد آن چیزی را که می‌بینیم ممکن است واقعیت نباشد و فقط یک فریب یا یک رویا باشد.

« بلوار نیفسکی همه‌ی روز را به فریب و نیرنگ مشغول است، اما بدتر از همه شب‌هاست، آن زمانی که تاریکی همچون فرشی بر آن گسترده می‌شود و تنها دیوارهای زرد و سفید ساختمان‌ها قابل تشخیصند، زمانی که همه‌ی شهر تیمارستانی از هیاهو و نور می‌شود، زمانی که ده‌ها هزار کالسکه از پل‌ها عبور می‌کنند، کالسکه‌چی ها فریاد می‌زنند و اسب‌ها را هی می‌کنند و زمانی که شیطان خودش بیرون می‌خزد و چراغ‌های خیابان‌ را روشن می‌کند، تنها بدین منظور که همه چیز را با جلوه‌ای دگرگونه به نمایش درآورد.»

طبعاً می‌توان بلوار نیفسکی را استعاره‌ای از دنیای نوین در نظر گرفت.

اما ستوان چطور!؟ فصل مشترک این دو خط داستانی وارونگی سیر وقایع است با آنچه که در ذهن این دو می‌گذرد. از نظر راوی این خصوصیتِ عام این دنیاست... به همین خاطر وقتی در بلوار نیفسکی قدم می‌زند، شنلش را دور خودش می‌پیچد و اصلاً به دور و اطرافش توجه نمی‌کند!

این لینک هم در مورد داستان نکات جالبی ارائه می‌دهد: اینجا

دماغ:

ایوان یاکولوویچ یک کارگر سلمانی است و به قول نویسنده «نظیر هر پیشه‌ور شریف روسی، دائم‌الخمری وحشتناک» است. او یک روز صبح از خواب بلند می‌شود و اتفاق عجیبی برایش رخ می‌دهد؛ هنگام بریدن نانی که تازه همسرش از اجاق بیرون آورده است، به یک دماغ بر می‌خورد! دماغ برایش کاملاً آشناست... دماغ سرگرد کاوالیوف... او عادت دارد هنگام تراشیدن صورت مشتریانش دماغ آنها را با دو انگشت به سمت بالا بکشد و کارش را انجام دهد. در طرف دیگر، سرگرد از خواب بلند می‌شود و دماغش را سر جایش نمی‌بیند و... یاکولوویچ به دنبال خلاص شدن از شر این مدرک جرم است و کاوالیوف به دنبال یافتن این عضو جدا شده!

معروف است که نویسنده با دماغ خودش و فرم آن مشکلاتی داشته است و از این روست که دماغ در داستانهایش به تواتر حضوری موثر دارد. اما در این داستان خاص به نظرم ادای دینی به این عضو موثر صورت دارد. نبود دماغ موجب می‌شود سرگرد از رسیدن به اهدافش باز بماند و از آن طرف دماغ جدا شده حیاتی مستقل و پربارتر (در همان راستای هدف سرگرد!) می‌یابد! اما هدف سرگرد چیست؟ همان هدف غالب افراد جامعهٔ آن روز روسیه!:

«سرگرد کاوالیوف برای گرفتن پستی مناسب شأنش به پترزبورگ آمده بود. اگر خوش‌شانسی می‌آورد می‌توانست معاونت یک اداره دولتی را به‌دست آورد، اما اگر چنین توفیقی نصیبش نمی‌شد، شغلی نظیر منشی وزارتخانه در یکی از ادارات مهم دولتی به او واگذار می‌شد. سرگرد کاوالیوف بی‌میل نبود ازدواج کند، اما فقط با کسی که حداقل 200،000  روبل جهیزیه داشته باشد. حال خواننده می‌تواند تصور کند که احساس این مرد، وقتی به جای دماغی زیبا و با اندازه کاملاً طبیعی چیزی جز سطحی صاف و غیر طبیعی ندید، چه بود.»

به قول علما این داستان حاوی یک موقعیت کافکایی است! البته شاید بتوان گفت آثار کافکا بعضاً گوگولی است!

شنل:

آکاکی آکاکیوویچ کارمندی ساده است؛ از آن کارمندهایی که تمام عمر کاری‌شان را در همان رتبه پایینی که آغاز به کار می‌کنند، باقی می‌مانند... به قول راوی دون‌پایه‌ی ابدی... کار او پاک‌نویس کردن نامه‌هاست. کارش را دقیق و درست انجام می‌دهد. شاید بتوان گفت زیادی دقیق و درست! در واقع توصیفی که نویسنده از این کارمند ساده‌دل ارائه می‌کند حاکی از زندگی مکانیکی این کارمند است؛ کار کردن بدون هیچ تفریح و سرگرمی... در خانه هم نامه‌های اداری را پاک‌نویس می‌کند... حتی غذایش را به نحوی می‌خورد که شکمش را پر کند و از آن هم لذتی نمی‌برد. خلاصه اینکه زندگیش منحصر در کار است... با این حال هشتش گرو نهش است!

آکاکی آدم ساده و بی‌آزاری است. در قید و بند سر و وضع ظاهری‌اش هم نیست چون از دنیای اطرافش به‌نوعی جدا شده است. منزوی بودن او البته سبب نمی‌شود که از گزند همکارانش در امان بماند! اتفاقاً او سوژه مسخره‌بازی و دست‌انداختن توسط ایشان است. گاه این آزارها به حد اعلای خودش می‌رسد چون به قولی همکارانش از «عادت شریف توسری زدن به کسانی که قدرت تلافی ندارند» بهره‌مند هستند!

زندگی یکنواخت آکاکی بخاطر شنلش دچار تهدید می‌شود. با شروع فصل سرما متوجه می‌شود که شنل معروفش (که در اداره به آن زیرپوش می‌گویند) قابل رفو نیست و باید سفارش دوخت شنل نویی را به خیاط بدهد. تأمین هزینه مستلزم آن است که بخشی از خورد و خوراک خود را حذف کند و وارد دوره ریاضت اقتصادی شود... تحمل این محرومیت‌ها برای آکاکی ساده نیست اما همه آنها را با رویای شنل جدیدش تحمل می‌کند. به نظر می‌رسد این افکار و رویاها پیرامون شنل می‌تواند آغاز یک تحول باشد:«زندگی‌اش غنی‌تر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق و همدمی داشت...». با حاضر شدن شنل تغییرات بیشتری در زندگی او رخ می‌دهد، مثلاً می‌بینیم که با لذت و اشتها غذا می‌خورد... به نظر می‌رسد آکاکی دارد از پیله خودش خارج می‌شود و پا به دنیای بیرون می‌گذارد.

شاید در نگاه اول به عنوان یک خواننده، از بی‌رحمی نویسنده در رقم زدن سرنوشت شخصیت داستانی‌اش دچار رنجش شویم! شاید خود گوگول هم همین حس را داشت که پس از پایان زندگی شخصیتش، داستان را ادامه داد و به نوعی تقاص بی‌توجهی یک جامعه به این فرد را گرفت... اما باید حق بدهیم خروج از پیله‌های طویل‌المدت به این آسانی‌ها نیست! در جامعه فرش قرمز پهن نکرده‌اند... دیوارهای سفت و سختی وجود دارد. به غیر از دزدها و کلاه‌بردارانی که به صورت فردی راهزنی می‌کنند، نظام طبقاتی هست، نظام اداری فاسد هست، سازمان‌هایی با سلسله‌مراتب و نظام فشل‌شان هستند، که همه اینها اگرچه برای کمک به افراد آن جامعه تأسیس شده است اما در واقع... خوشبختانه این موارد درخصوص روسیه تزاری صدق می‌کند!

کالسکه:

داستان در شهر کوچکی می‌گذرد که با ورود یک هنگ سواره‌نظام دچار تحول می‌شود و رنگ و رویی دیگر پیدا می‌کند... موقعیت طنزآلود قشنگی دارد... به عنوان نمونه به طنز زیرپوستی نویسنده در مورد این تحول توجه کنید:

«افسرها جانی تازه به این اجتماع دادند که تا آن وقت فقط شامل جناب قاضی بود که با زن یک بنده‌خدای خادم کلیسا زندگی می‌کرد، و جناب شهردار که آدم معقولی بود ولی عملاً همهٔ روز خواب بود – یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار.»

شخصیت اصلی داستان با آن اسمش واقعاً پدیده جالبی است: فیثاغور فیثاغوروویچ!

ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ:

«وقتی ماجرا را شنیدم انگار که صاعقه بر سرم فرود آمد! مدت‌ها نمی‌توانستم آنچه را شنیده بودم، باور کنم: چه؟ ایوان ایوانوویچ با ایوان نیکیفوروویچ دعوایش بشود؟ یک همچو زوج بی‌نظیری!؟ خدایا، هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست؟ به هیچ چیز نمی‌شود دل بست؟»

داستان با توصیفی از شهر میرگورود و این دو همسایه آغاز می‌شود. این دو دوست هر دو از مالکین خوشنام و فوق‌العاده! این شهر هستند. اینطور که راوی برای ما می‌گوید آنها دو دوست جداناشدنی بوده‌اند اما با شرحی که از این دو می‌دهد و داستانی که ما از نحوه شکل‌گیری و تداوم اختلاف بین این دو می‌خوانیم قاعدتاً از نزاع آنها متعجب نمی‌شویم! طنز خاصی دارد! به عنوان نمونه ارجاعتان می‌دهم به توصیفی که از ایوان ایوانوویچ ارائه می‌شود: او مرد خداترسی است که هر یکشنبه به کلیسا می‌رود و به قول کمیسر وظایفش را مثل یک مسیحی پیگیرانه انجام می‌دهد و همچنین مهربانی ذاتی‌اش او را وادار می‌کند هر هفته از فقرای مقابل کلیسا دیدار کند... تا اینجا را دارید!؟... حالا شرح کوچکی از یکی از این ملاقات‌ها:

از میانشان پیرزن افلیج و مفلوکی را با لباس‌های مندرس و پاره پیدا می‌کند و می‌گوید:« روزبخیر، زن بیچاره! از کجا می‌آیی؟»

«از مزرعه می‌آیم، آقا! سه روز تمام است که چیزی برای خوردن یا نوشیدن پیدا نکرده‌ام، و حتی بچه‌هایم از خانه بیرونم کرده‌اند.»

«زن بیچاره! اینجا چرا آمده‌ای؟»

«آمده‌ام ببینم نانی، چیزی می‌توانم از کسی گدایی کنم آقا.»

ایوان ایوانوویچ می‌پرسد:«هوم، پس کمی نان می‌خواهی؟»

«بله، نان می‌خواهم، عین یک خرس گرسنه هستم.»

«هوم، فکر می‌کنم اگر کمی گوشت هم گیرت بیاید بدت نیاید؟»

«هرچه شما مرحمت بفرمایید، ممنون می‌شوم.»

« هوم، گوشت بهتر از نان است، نه؟!»

«برای پیرزنی که از گرسنگی دارد تلف می‌شود، چه فرقی می‌کند؟ هرچه لطف کنید، منتش را دارم.» و معمولا پس از این حرف پیرزن دست به سویش باز می‌کند.

ایوان ایوانوویچ جواب می‌دهد:«برو، برو دست خدا به همراهت. خوب، معطل چه هستی؟ چرا ایستاده‌ای؟ من که با تو کاری ندارم!» و پس از آنکه پرس‌و‌جوهای مشابهی از دو یا سه نفر دیگر به عمل می‌آورد، عاقبت به سوی خانه راه می‌افتد، یا نزد ایوان نیکیفوروویچ می‌رود تا گیلاسی ودکا بخورند و یا سری به قاضی یا شهردار می‌زند.

مالکین قدیمی:

اگر مالکین داستان قبلی دارای خصایصی ناپسند هستند در این داستان راوی که دلش برای آن زندگی بی‌سروصدای مالکین روستاهای پرت و دورافتاده غنج می‌زند برای ما سرگذشت یک زوج را بازگو می‌کند که هم مالک هستند و هم عاشق! هم متمول هستند و هم ساده‌دل و مهمان‌نواز... و محبت‌شان نسبت به همدیگر آدم را تحت تأثیر قرار می‌داد. آنها فرزندی نداشتند و یکی از خصوصیات بارزشان این بود که عاشق خوردن بودند. خوووب می‌خوردند!

نوک پیکان نویسنده این‌بار بیشتر به سمت اخلاق رعایا و زیردستان است. آنها در همه چیز دزدی می‌کردند و هرکس با توجه به توانش مشغول چپاول... اما زمین چنان با برکت بود که تأثیر چندانی نمی‌گذاشتند، حداقل در کوتاه‌مدت!! چون به هر حال این حرص و طمع و گشادبازی و چه و چه در بلندمدت هر مجموعه پر برکتی را زمین می‌زند... برای ما که دیگر این موضوع مثل روز روشن است!

«وقتی دم دروازهٔ حیاط رسیدم، خانه به نظرم چندین بار فکسنی‌تر از پیش آمد: کلبه‌های رعیت‌ها کج و معوج شده بودند و بلاتردید صاحبانشان هم وضع بهتری نداشتند؛ چپر و حصار حصیری دور حیاط کاملاً درهم‌شکسته بود و من به چشم خودم دیدم که آشپز چوب‌هایش را بیرون می‌کشید تا توی اجاق بسوزاند، درحالی‌که کافی بود دو قدم جلوتر برود تا به تودهٔ انبوهی بتهٔ آماده دست پیدا کند.»

ایوان فیودوروویچ اشپونکا و خاله‌اش:

راوی از حافظه ضعیف خود صحبت می‌کند و شرح می‌دهد که این قصهٔ جالب را چطور از استپان ایوانوویچ شنیده است و از او خواسته است که شرح ماوقع را برایش بنویسد و او هم تمام و کمال این داستان را برایش داخل یک دفترچه نوشته است. آشپز راوی تخصص ویژه‌ای در پختن کیک دارد و یک روز او متوجه کاغذ زیر کیک می‌شود و ... بله! آشپز مدتی است که از کاغذهای همان دفترچه استفاده کرده است!... خلاصه اینکه وقتی همان ابتدا راوی عنوان می‌کند که چاره‌ای نداشته است و داستان را همین‌طور نصفه‌ونیمه به چاپ می‌رساند، من با خودم گفتم گوگول می‌خواهد ما را سر کار بگذارد و این حرف طنزی بیش نیست... اما وقتی به صفحه‌ٔ آخر می‌رسیم می‌فهمیم که این‌بار ایشان شوخی نکرده است! من ابتدا به کتاب خودم شک کردم ولی خُب همین است که هست!

ایوان فیودوروویچ اشپونکا شخصیت کمرو و خجالتی داستان است. روایتی کوتاه که از کودکی ایوان شروع می‌شود تا شبی که در 37 سالگی خاله‌اش تصمیم می‌گیرد برای او زن بگیرد و او از تصور این موضوع هم دچار تشویش می‌شود. به گمانم شخصیت این داستان به خود نویسنده شباهت‌هایی دارد.

 

 


نظرات 11 + ارسال نظر
سمره پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 07:17 ب.ظ

سلام
من که خوانده بودمش
ولی شمایه جوری دیگه خواندی
من بلیدبرم دوباره بخوانم

سلام
خوانش اول یک اثر خوب می‌تواند لذت‌بخش باشد اما دریچه برخی لایه‌های زیرین (حداقل برای من) در خوانش دوم به بعد باز می‌شود.

میترا شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 01:22 ب.ظ

باور کن وقتی در مطلب اولت که تا حدودی به افکار و اندیشه های این نویسنده اشاره کردی، برایم سئوال پیش آمد که انسانی در این سطح از تفکر و اندیشه، چگونه می تواند اثری بزرگ خلق کند؟ کسی که از ترس عذاب های بعد از مرگ اینچنین بر خود بلرزد و از خورد و خوراک بیفتد و در آخر هم جان به جان آفرین تسلیم کند، به نظر من چیزی برای گفتن، حتی برای انسان های هم عصر خودش هم ندارد چه برسد برای انسان امروزی.
به نظر من بزرگی یک شخص را باید با بزرگی افکارش سنجید و حاشا که از انسانی با اندیشه های حقیر کاری برآید سترگ!

سلام دوست من
این حرف صحیح است که بزرگی یک شخص با بزرگی افکارش رابطه دارد اما این هر دو (بزرگی) موضوعاتی هستند کیفی، و در واقع برای آنها متر و معیار دقیق و جهانشمولی وجود ندارد (مثل کیلوگرم!) و البته بدون معیار هم نیستند... و برای آن می‌توان تعداد زیادی مشخصه در نظر گرفت، بعضی از مشخصه‌ها مورد قبول اکثریت آدمها قرار خواهند گرفت و برخی مورد اختلاف خواهد بود مثلاً یکی از مشخصه‌های بزرگی اندیشه که از قضا محل اختلاف است می‌تواند اعتقاد یا عدم اعتقاد به دنیای پس از مرگ باشد. در واقع آیا می‌توان به صرف این اعتقاد حکم کلی در مورد شخصیت یک فرد داد؟ به نظر من کفایت نمی‌کند. نه درخصوص مذهب و نه در حوزه‌های دیگر... مثلاً سلین را می‌توان با برچسب نژادپرستی از تاریخ ادبیات حذف کرد؟ تولستوی و کثیری نویسنده دیگر را به خاطر عقاید مذهبی‌شان می‌توان کوچک شمرد؟ آثار گونتر گراس و هاینریش بل را می‌توان به خاطر حضور در ارتش نازی فاقد حرفی برای امروزمان دانست؟ آثار جان اشتین بک را به خاطر اقرار و تبرای خودش از چپ‌گرایی (البته در دوران مک‌کارتیسم) می‌توان تخطئه کرد؟ از این مثال‌ها خیلی زیاد است در واقع شاید بتوان گفت هرآدمی به هر حال نقاط ضعفی دارد و تقریباً برای هر نویسنده‌ای می‌توان برچسبی پیدا کرد.
اما ترس‌های این‌چنینی می‌تواند نشانه روان‌رنجوری باشد. بیماری‌های روانی هم می‌تواندمانند بیماری‌های جسمانی هر زمانی به سراغ ما آدمها بیاید و گاه ما را از هستی ساقط کند. این طبیعت ماست و البته روح‌های حساس شکننده‌تر خواهند بود.
اما از این کلیات که بگذریم داستان‌های این مجموعه از لحاظ ادبی هنوز قابل توجه هستند و به نظرم از لحاظ محتوایی هنوز حرفهایی برای گفتن دارد. البته این نظر من است.
ممنون دوست عزیز

میترا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 01:51 ب.ظ

ممنون از توضیحات بجای شما
اما دوست عزیز، منظور من رذیلت ها و نقاط ضعف اخلاقی یک نویسنده نبود و یا حتی باور داشتن و نداشتن به دنیای پس از مرگ؛ بلکه منظورم نوع جهان بینی و وسعت و عمق اندیشه ی یک نویسنده بود. به طور مثال نویسنده های بزرگی بودند که تمایلات همجنس گرایانه داشتند و یا به قول شما نژاد پرست بودند، اما این نوع گرایش ها لزوما نشان از ضعف فکری نویسنده نمی دهد. خود من هم به نژاد برتر در نوع بشر ایمان دارم و به تجربه دریافته ام که یک فرهنگ و تمدن می تواند با آموزش اصولی، تبدیل به نژاد برتر شود و برعکس، یک تمدن می تواند در غیاب چنین آموزشی، ننگ جامعه ی بشری را رقم بزند و نبودشان به مراتب بهتر از بودشان شود.
برداشتی که این نویسنده از دنیای پس از مرگ داشته است (نوع برداشت را میگویم) نشان از ضعف فکری شدیدی می دهد که توان تجزیه و تحلیل منطقی او را از کار می اندازد.
قدما معتقد بودند که: حاشا که از نفس نااعتدال کاری برآید به اعتدال...
شاید هم من کلا از مرحله پرتم

خواهش می‌کنم
من سعی کردم با مثال‌های مختلف نشان بدهم که نمی‌توان با برچسب زدن به بخشی از عقاید یک فرد کلیت آثار او را زیر سوال برد و همچنین نمی‌توان با تغییراتی که در عقاید یک فرد به وجود می‌آید نمی‌توان در مورد آثار گذشته او هم به استناد این تغییرات قضاوت کرد... اصولاً با چهار خط زندگینامه قضاوت کردن کلاً به بیراهه رفتن است...
طبعاً واضح است که گوگول در دوران انتهایی زندگی‌اش دچار مشکلات روانی شده است و سرنوشتش آنی شد که خواندیم... اما این موضوع چه ارتباطی با آثارش دارد که همگی سالها قبل نوشته و منتشر شده بودند؟
در مورد نژادپرستی البته من معتقد نیستم که بتوان سلین را چنین توصیف کرد اما چون این برچسب به ایشان خورد و به همین سبب سالها منزوی بود فقط سوال کردم آیا می‌توان به صرف این برچسب آثار او را طرد کرد؟ و همچنین در مورد دیگران ...
اما در مورد نژاد برتر... خیلی جالب بود برای من... آدم‌ها در این دوران معمولاً چنین عقیده‌ای را ابراز نمی‌کنند هرچند در عمل، رفتار و کردارشان حاکی از وجود چنین زیربنای فکری در ذهنشان است... البته عکس آن را هم دیده‌ام که برخی موضوعی را به عنوان عقیده خود بیان می‌کنند که وقتی دقیقتر بررسی کنیم می‌بینیم با آن عقیده کلاً بیگانه‌اند یا برداشت‌شان از موضوع کج و معوج است. یاد آن تیم فوتبال آلمانی افتادم که به ایران آمده بودند و هنگام پخش سرودشان تماشاگران ایرانی همه دستانشان را به سبک سلام نازی‌ها نگاه داشته بودند!! صحنه‌ای بسیار کمدی تراژیک در استادیوم آزادی خلق شد که البته موجب شد موهای زائد بدن فوتبالیست‌های آلمانی بریزد و البته مسئولینشان هم بعداً اعتراض شدیدشان را به فدراسیون ابلاغ کردند... خلاصه اینکه به نظر من آن تماشاگران اصلاً با عمق این کاری که کردند آشنا نبودند... بگذریم.
ضمناً برایم کمی این جمله شما غریب بود که: "یک فرهنگ و تمدن می‌تواند با آموزش اصولی تبدیل به نژاد برتر شود"

مهرداد پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 02:01 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
چند روزیست که بارها به این مطلب میزنم و جرعه ای می نوشم و میروم.
تجربه من این بوده که در هر جمعی که نامی از گوگول برده شد همه ی افراد کتابخوان و کتابنخوان حاضر یا به یاد کلمه گوگولی افتادند یا اولین بار این اسم را شنیده بودند ،هرچند تورگنیف،داستایفسکی،تولستوی،ناباکوف ویا بولگاکوف ،نمی دانم یکی از اینها گفته ما از زیر شنل گوگول سر برآوردیم اما امروز در کشور ما فکر میکنم نام گوگول در زیر شنل چندین لایه این بزرگان مخفی شده و به چشم نمی آید.مخصوصا چهره اش هم بی تاثیر نیست .هیبت آنهای دیگر را ندارد.
کتاب رو هنوز نخوندم اما با توجه به مطلب خوبت و موضوعات و بخشهای داستان ازش خوشم آمد و راستش فکر نمیکردم با چنین اثری از این نویسنده مواجه بشم.یادداشتهای...،شنل،ماجرای نزاع....و همچنین بلوار نیفسکی به نظرم داستانهایی خواندنی می آیند.
و این که کاش خانم میترا به بحث ادامه میداد ،داشت جالب میشد.

سلام
البته خیلی هم درصدش بالا نیست رفیق! می‌شد یهویی انداخت بالا
قابل انتظار است... البته احتمالاً در کلاس‌های داستان‌نویسی به خصوص داستان کوتاه قاعدتاً از ایشان نام برده می‌شود (حدس می‌زنم) لذا قابل انتظار است که تا چند سال دیگر حسابی در ایران معروف شود
خیالت راحت باشد... حتماً از برخی از داستانها خوشت خواهد آمد.
ممنون

میترا پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:59 ب.ظ

خطاب به دوست عزیز، مهرداد
این بحث از نظر من تمام است. میله هم درست میگوید، نمی شود تنها با چسبیدن به یک بعد از شخصیت نویسنده و یا هنرمند، آثارش را نقد کرد. انسان بسیار موجود پیچیده ای است و من خیلی ساده اش کردم. البته سئوالی که از میله گرامی پرسیدم بیشتر به این خاطر بود که با توجه به اطلاعات وسیع ایشان بتوانم به زوایای پنهان دیگری از دیدگاه های این نویسنده دست یابم.

من حقیقتآ در انتخاب نوع کتاب، بسیار حساسم و به سختی میتوانم با یک نویسنده و حتی یک اثر هنری ارتباط برقرار کنم. در حوزه ادبیات داستانی بسیار سخت گیرترم و معتقدم دیگر زمان  آن رسیده است که ادبیات وارد فاز دیگری از فرم و محتوا بشود و نیز به این نتیجه رسیده ام که ادبیات داستانی گذشته، دیگر چندان به کار انسان امروز نمی آید، همچنان که تعریف سنت از معنای زندگی و تعریفی که از خدا ارائه می دهد و همچنین جهان پس از مرگ و ...

شاید یکی از وجوه تراژیک زندگی ما آدمیان در چنین عصری، لذت نبودن و یا بسیار کم بودن کشف افق های تازه است. کمتر چیزی باقی مانده است که بتواند چنین حسی را به آدمی القا کند. برای همین است که این همه هزینه می کنند تا از منظومه شمسی خارج شوند مگر موجودی بیابند و با تمام وجود بانگ برآرند که یافتم، یافتم.
چه می شود کرد؟ این ذات و سرشت ماست که از تکرار، بیشتر از مرگ، گریزانیم.
به نظر من وقت آن رسیده است که ادبیات، فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد. چطور و چگونه؟ و آیا اصلا امکان پذیر است؟ نمیدانم. اما می دانم این نوع از ادبیات، برای من تمام شده است.
سپاس

سلام مجدد
قابل توجه مهرداد
....................................
ممنون از لطف شما
ادبیات داستانی در مقاطع مختلف نشان داده است که توان شکافتن سقف فلک را دارد... و امید خوانندگانی که از تهی‌شدگی آن هراس داشتند را به یأس تبدیل نکرده است.
خدای ادبیات فرموده است که شما یک قدم به سوی من بردارید من ده قدم به سمت شما خواهم برداشت

مدادسیاه جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 04:44 ب.ظ

در موضوع بحث با میترا به نظرم نباید انتظار داشت پشت هر داستان قوی ( تعمدا نمیگویم خوب) یک شخصیت تمام عیار ایستاده باشد. آدم های با نقاط ضعف بزرگ می توانند خالق آثار بزرگ باشند. نمونه اش هموطن گوگول، داستایفسکی است یا بالزاک.
اساسا فکر می کنم قضاوت مان در مورد اثر نباید تحت تاثیر شناختمان از پدید آورنده اش باشد و فکر نمی کنم اطلاع از شرح حال یک هنرمند لزوما به فهم بهتر کارهای او کمک کند.

سلام
یک شخصیت تمام عیار و یا حتی یک ذهن کاملاً طبقه‌بندی شده‌ی بی‌عیب و نقص در همه‌ی ابعاد... بله چنین چیزی نیست.
یاد یکی از نویسندگان آمریکایی افتادم که به اعتراف خودش موقع نوشتن مواد روانگردان مصرف می‌کرده تا ذهنش نظم پیدا کند. اتفاقاً آن اثرش که در 1001 کتاب هم هست را دوست داشتم... علمی‌تخیلی ...
گاهی به من به عنوان یک خواننده کمک می‌کند ولی خب در کل یک متن باید بتواند روی پای خودش بایستد.

اندکی سایه شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:41 ق.ظ

nevsky prospect.
نوسکی...اون بلوار خیلی طولانی ای هستش که رودخانه ای هم از وسطش رد میشه و تمام اماکن قدیمی و تاریخی و موزه اونجا قرار دارند. شاید یه چند تا عکس از اونجا گذاشتم.

سلام
تلفظ درست این اسم مرا به یاد داستایوسکی و داستایفسکی انداخت (البته اسم ایشان چندین صورت دیگر هم دارد!)
نوسکی به نظر زیباتر می‌رسد اما من تبعیت کردم از مترجم محترم کتاب اما از اسم که بگذریم رسمش مهمتر است که شما اشاره داشتید. حتماً عکس‌ها را بگذارید تا ببینم چقدر با تصوراتم فاصله دارد
ممنون

مینا شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:49 ب.ظ http://shekoofaee.blogfa.com

زهی سلام که دارد ز نور دمبِ‌ دراز
اینجا کمتر سر میزنم چون غصه‌دارم میکند یادآوری کتابهایی که نخوانده‌ام!
این چندمین بار است که دوستانتان به مدد صفحهٔ شما سری هم به صفحهٔ هوای خوش شکوفایی میزنند و از تنهایی درش میآورند... البته بنا به عادت چهارده پانزده ساله وبلاگم را تنها نمیگذارم و بعضی پستهای فیسبوقم را در آن منعکس میکنم و الا کمتر کسی این روزها سری به وبلاگها میزند. دلتنگتان شدم و ... سرتان سلامت و وقتهایتان پر از لحظات ناب کتابخوانی

سلام بر دوست قدیمی
ای وای!
مطمئناً بخشی از ناخودآگاهتان دارد سر خودآگاهتان را گول می‌مالد! این دلیل مناسبی برای عدم یادآوری کتابها نیست
دل به دل راه دارد. اما وبلاگ را دست کم نگیرید هنوز هم جواب می‌دهد
من که راضی هستم
شما هم سلامت و خوانا باشید مخصوصاً در این ایام

زهرا سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:20 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com//

سلام
من این را چند سال پیش خواندم. در دنباله ی خواندن از چند روس دیگر و فهمیدم چقدر از این ادبیات روسی خوشم می آید و البته گوگول... این مرد یک دانه است!

سلام
برای من هم جایگاه ویژه‌ای دارد و خیلی دوستش دارم.

مارسی یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 04:08 ب.ظ

خب من این داستان ها رو با شما شروع کردم.6 تا را یک نفس خواندم.(در داستان دماغ گیر کردم کمی)
2 تایش ماند که دیروز و امروز خواندم.
فقط میتونم بگم که کشور ما در این 40 سال

سلام
پس بالاخره تمامش کردید.
بله وجوه شباهت بین آن زمان روسیه و این زمان ما قابل مشاهده است.
حالا که لیگ برتری شده‌اید فرصت بیشتری برای مطالعه خواهید داشت

محمد چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 04:25 ق.ظ

سلام وقت بخیر من قبلا یک داستانی خوندم فک میکنم از گوگول که اسمشو فراموش کردم
که داستانش اینه که یک شخصی میخواد توی پیاده رو به یکی تنه بزنه ولی هربار اون شخص نادیدش میگیره؟

سلام دوست عزیز
کاملاً محتمل است. برای من هم آشناست. معمولاً شخصیتهای داستانهای گوگول آدمهایی هستند که زیاد به چشم دیگران نمی‌آیند و از طرف آنها نادیده گرفته می‌شوند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد