میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پدرو پارامو - خوان رولفو

«من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، این‌جا زندگی می‌کرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را می‌کنم، چون نفس‌های آخِر را می‌کشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم...»

این جملات آغازین داستان است. رمانی تقریباً کوتاه که از کنار هم قرار گرفتن حدود 57 تکه (هر تکه به طور میانگین سه صفحه) شکل می‌گیرد. این تکه‌ها در کنار هم یک تصویر برای خواننده می‌سازد: تصویری از پدرو پارامو. راوی جملات بالا «خوان پرسیادو» برای یافتن پدرو به قلمروی او وارد می‌شود. تصاویر اولیه از این سرزمین برخلاف چیزهایی که از مادرش شنیده است بیشتر به گودالی سوزان در یک دشت، و شهر ارواح و مردگان شباهت دارد. این تصاویر برای منِ خواننده (البته بعد از حداقل دو بار خواندن!) یادآور برزخ است. خوان در ابتدای مسیرش با مردی قاطرچی به نام آبوندی‌یو مواجه می‌شود و برای رسیدن به کومالا با او همراه می‌شود. مردی کم‌حرف که در همان چند جمله‌ی کوتاهی که بیان می‌کند یکی دو شوک اساسی به خواننده وارد می‌کند!

روایت خوان پرسیادو یکی از صداهایی است که در شکل‌گیری تصویر نهایی به ما کمک می‌کند. این سرزمین که در آن نمی‌توان تمایز فاحشی بین مردگان و زندگان قایل شد، حاوی صداهای بسیاری است که از در و دیوار و زمین و گورهای آن بیرون می‌آید و این صداها و این تکه‌ها همانند قطعات یک پازل در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویر نهایی را می‌سازند؛ تصویری که همانند طرح روی جلد با دقت و تمرکز و چندباره‌بینی قابل رویت است!

در چیدن پازل گاه تکه‌ای از این‌طرف و گاه تکه‌ای از طرف دیگر را در سر جای خود قرار می‌دهیم و ترتیب و توالی آن چندان اهمیتی ندارد اما معمولاً تکه‌های پشت سر هم دارای خطوط مشترکی هستند که به ما در چیدن پازل و انتخاب آنها کمک می‌کنند. نویسنده این پازل را برای ما چیده است و ما با او همراه می‌شویم تا تصویری مکزیکی از یک پدرسالارِ خشن و بی‌رحم که خودش و سرزمینش را به سمت نیستی و مرگ هدایت می‌کند، ببینیم.

******

یک مجموعه داستان کوتاه (دشت سوزان) از خوان رولفو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. اما شاهکار او همین رمان است که پس از گذشت چهار سال از انتشار آن بیشتر از 2000 نسخه از آن به فروش نرفت. اما پس از آن مورد توجه قرار گرفت و تاثیر به‌سزایی در نویسندگان بزرگی همچون مارکز گذاشت و تحسین نویسندگانی همچون بورخس را برانگیخت. این رمان تاکنون به 30 زبان ترجمه شده است که ترجمه انگلیسی آن فقط در ایالات متحده آمریکا بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته است. برای رمانی با این فرمِ خاص که خواننده می‌بایست در هنگام خواندنش عرق بریزد چنین فروشی خیره‌کننده است.

.................

پ ن 1: فصل‌ها و تکه‌ها شماره ندارد. بر اساس شمارش من (اگر خطا نکرده باشم) 57 تکه بود اما در یک سایت انگلیسی‌زبان تعداد این تکه‌ها 68 عدد بود. نگران نباشید! من یک‌چهارم این بخش‌ها را کنترل کردم و اختلاف تعداد را در ادغام و دو تا یکی شدن برخی قسمت‌ها دیدم. مثلاً بخش 67 و 68 انگلیسی معادل بخش 57، بخش 62 و 63 انگلیسی معادل بخش 53 فارسی است.

پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ پنجم1387، شمارگان 2200 نسخه، 215 صفحه

پ ن 3: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است و در گروه C قرار می‌گیرد ( نمره در گودریدز 4.04، نمره در آمازون 4 ).

 

 

چکیده نیمه اول

در تکه‌ی آغازین می‌خوانیم که خوان پرسیادو به سرزمین مادری‌اش وارد می‌شود تا پدرش را ببیند. در راه با فردی به نام آبوندی‌یو روبرو می‌شود و از هدف خودش از این سفر صحبت می‌کند و در مورد مقصد سوالاتی می‌پرسد. آبوندی‌یو خود را فرزند پدرو پارامو معرفی می‌کند و ما از اینکه این معرفی هیچ حسی را در طرفین ایجاد نمی‌کند متعجب می‌شویم اما بعد متوجه می‌شویم که پدرو پدر خیلی از افراد این منطقه است... هم حقیقی و هم مجازی... اما نکته غافلگیر کننده آن است که در انتهای تکه‌ی اول باخبر می‌شویم که پدرو پارامو سالها قبل مرده است!

خوان وقتی به مقصد نزدیک می‌شود آنجا را به شهر ارواح و مردگان تشبیه می‌کند و این با چیزی که مادر برایش توصیف کرده، متفاوت است. در روستا بنا به توصیه‌ی آبوندی‌یو به سراغ خانه دُنیا ادوویخس می‌رود تا شب را در آنجا بخوابد. ادوویخس پیرزن رنگ‌پریده‌ای است که در کمال تعجب منتظر ورود خوان بوده است و مدعی می‌شود خبر ورود او را دلورس پرسیادو (مادر خوان) که از دوستان بسیار نزدیک او بوده است همین امروز به او داده است. وقتی خوان از مرگ مادرش در هفته گذشته خبر می‌دهد، ادوویخس این خبر را خیلی ساده، تایید کننده‌ی ضعیف بودن صدای دلورس عنوان می‌کند. در گفتگوهایی که این دو با هم دارند مشخص می‌شود آبوندی‌یو سالها قبل مرده است و فردی که خوان با او همراه شده است و صحبت کرده است و... روح آبوندی‌یو بوده است!

ادوویخس از شب عروسی دلورس پرسیادو صحبت می‌کند و اینکه در اقدامی فداکارانه به جای عروس وارد حجله شده است و از این جهت او نیز به‌نوعی مادرِ خوان محسوب می‌شود! او علت درخواست دلورس جهت این جابجایی را نظر یک رمال درخصوص قمر در عقرب بودن آن شب ذکر می‌کند؛ ادعایی که بعدها با خواندن روایت دانای کل از نحوه ازدواج پدرو و دلورس، خدشه‌دار می‌شود و علت آن خیلی ساده، پریود بودن دلورس و عجله پدرو برای ازدواج بوده است.

در این میان تکه‌هایی کوتاه از طرف راوی سوم‌شخص درخصوص دوران کودکی دُن‌پدرو روایت می‌شود. صحبت‌های ادوویخس ادامه می‌یابد و به واقعه مرگ پسر دُن‌پدرو (میگل) می‌رسد. در تکه‌های بعدی به مرگ میگل پرداخته می‌شود (راوی سوم شخص)... در تکه 14 پدر رنتریا (کشیش) ضمن بیان اندیشه‌هایش در مورد میگل، اسم پیرزنی را به نام ماریا دیادا می‌آورد که از کشیش تقاضای شفاعت و آمرزش برای خواهرش که سالها قبل خودکشی کرده است دارد. نام این خواهر، ادوویخس است! در تکه بعدی خوان در اتاق خوابی که ادوویخس برایش آماده کرده است از شنیدن نجواهای کسی خبر می‌دهد که ظاهراً در حال دار زده شدن است. در حالیکه خوان از شنیدن این صداها به وحشت افتاده است درِ اتاق باز می‌شود و زنی به نام دامیانا وارد می‌شود تا او را به جای مناسب‌تری ببرد. دامیانا کسی است که در بدو تولد خوان از او نگهداری کرده است. او در مورد نجواها توضیحاتی می‌دهد و آنجا ما و خوان مطمئن می‌شویم ادوویخس سالها قبل مرده است و اینکه هنوز روحش در این مکان پرسه می‌زند نشان می‌دهد آن زن بیچاره هنوز دچار عذاب است!

خوان به همراه دامیانا از آن خانه خارج می‌شود اما وقتی صراحتاً از این زن سوال می‌کند که آیا او زنده است یا مرده، دامیانا نیز ناپدید می‌شود. خوان که در این شهر عجیب سرگردان شده است با فردی به نام دونیس روبرو می‌شود و با او به خانه‌‌ی نیمه مخروبه‌اش می‌رود. در آنجا دونیس به همراه زنی زندگی می‌کند. این‌طور به نظر می‌رسد که آنها خواهر و برادری بوده‌اند که مانند زن و شوهر با یکدیگر به سر می‌برند اما نکته اینجاست که پوشش آنها همانند پوشش آدمها در بدو تولد است! وقتی از آنها سوال می‌کند که آنها زنده هستند یا مرده، با خنده آنها مواجه می‌شود و جواب واضحی نمی‌گیرد.

در اینجا خواننده به وضعیت خوان پرسیادو هم مشکوک می‌شود! البته چند صفحه بعد با مرگ خوان روبرو می‌شویم و او را در گور پیرزنی به نام دروتئا می‌یابیم. آیا خوان واقعاً در ص94 می‌میرد؟ یا اینکه او از ابتدا مرده است و به آن آگاهی ندارد!؟ در هر صورت تکه‌های مربوط به این راوی از این پس از داخل گور روایت می‌شود. او نجوای مردگانی را که اطرافش هستند، می‌شنود و ما می‌خوانیم...

 

نکات متفرقه، برداشت‌ها و برش‌ها

1) چهار تکه اول توسط خوان پرسیادو روایت می‌شود. ممکن است در تکه پنجم گیج شوید! این تکه به همراه دو بخش بعدی روایتی از پدرو در زمان کودکی است. نگران نباشید!

2) در بخش‌های ابتدایی ممکن است با جملاتی بولد شده مواجه شوید. اکثر این جملات از زبان پدرو و خطاب به زنی به نام سوسانا بیان می‌شود. نقش سوسانا در ادامه مشخص خواهد شد.

3) هر تکه به‌نوعی با تکه بعدی ارتباط دارد و هر چه جلو می‌رویم این ارتباط‌ها شفاف‌تر می‌شود. مثل قطعات پازل که با قطعات مجاور خطوط مشترکی دارد. داستان در خوانش اول آشفته به نظر می‌رسد اما در صورت بازخوانی آن خواهید دید که نظم خاص خودش را دارد و از این حیث بی‌نظیر یا کم‌نظیر است.

4) پدر پدرو در یک مهمانی عروسی به اشتباه هدف گلوله قرار می‌گیرد و کشته می‌شود. چیزی که او برای فرزندش به جا می‌گذرد انبوهی از بدهی و قرض است و کوهی از نفرت! قاتل پدر مشخص نمی‌شود اما پدرو همه افراد حاضر در آن مهمانی را به قتل می‌رساند. او با روش‌های مختلفی همه بدهی‌های پدرش را بدون اینکه پولی بدهد صاف می‌کند! خشونت و کشتار از یک طرف و نیرنگ و حیله از طرف دیگر...

5) طفلک دلورس (مادر خوان)، بیشترین طلب را دارد و پدرو پیشکار خود را می‌فرستد تا از او خواستگاری کند! از طرف دیگر پیشکار را به سراغ کشیش می‌فرستد تا با وعده و وعید کاری کند که این ازدواج در کلیسا انجام شود اما ثبت نگردد! در واقع او کاری می‌کند که همه اموال زن به نام او گردد... بدون هیچ هزینه‌ای نه تنها همه طلب‌ها صاف می‌شود بلکه دست دلورس به هیچ‌جا هم بند نیست و چندی بعد او به همراه فرزندی که نامشروع محسوب می‌شود از کومالا خارج می‌شود.

6) پدرو بدین‌ترتیب خیلی زود به قدرتی مطلقه تبدیل می‌شود و ولایتی مطلق بر همه شئونات زندگی این سرزمین پیدا می‌کند. او خود، قانون این منطقه است.

7) این روستا پر از بازتاب صداست گویا آدم‌ها پس از مرگشان هنوز روی زمین سرگردانند. برخی از تکه‌های داستان در واقع نقل این بازتاب‌هاست که به ما در فهم نوع زندگی در زمان حیات روستا کمک می‌کند.

8) در ص79 راوی (خوان) به فکر بازگشت می‌افتد و چنین می‌گوید: «می‌دانستم که آن بالا شکافی است که از آن بیرون آمده بودم. شکافی مانند زخمی دهان باز کرده در سیاهی کوه‌ها.» آیا این یکی از قراینی نیست که نشان می‌دهد او از ابتدای داستان مرده است!؟

9) در گفتگوی خوان و دروتئا داخل گور، خوان علت آمدنش را خواب و خیالی عنوان می‌کند که در آن هویت پدرش را به او گفته‌اند. جالب است که بدانیم دروتئا در زمان حیاتش همواره در جستجوی فرزندی بوده است که در خواب و خیالش او را داشته است.

10) چه کسی خوان را به خاک سپرده است!؟ در روستا که کسی زنده نیست! دروتئا از ضمیر «ما» استفاده می‌کند و می‌گوید ما تو را پیدا کردیم و به خاک سپردیم! پس باید به خودم حق بدهم که خوان اساساً زنده نبوده است! زنده بودن یا نبودن البته در سرزمینی که تمایز بین زنده بودن و مرده بودن وجود ندارد مسئله‌ی مهمی نیست. این عدم تمایز را در چند داستان از فوئنتس دیده بودم و گمان می‌کردم این موضوع خاص آثار فوئنتس است اما با خواندن این رمان درمی‌یابیم که این رشته سر درازی دارد!

11)  یکی از نکات کلیدی داستان نوع نگاهی است که از جانب کشیش (عقاید مذهبی سنتی که ترکیبی از مسیحیت و عقاید ماقبل آن است) به مردم القا شده است. آنها معتقدند که به سبب گناهانشان بخشیده نمی‌شوند و این اعتقاد، زندگی آنها را خشکانده است به گونه‌ای که در زمان حیات هم همانند ارواح سرگردان زندگی کنند. تنها امید آنها در زندگی این است که وقتی سرشان را زمین بگذارند و بمیرند به جای بهتری بروند اما نماینده خدا حتی این امیدشان را ناامید کرده است و در کل داستان مانند ارواح سرگردان به دنبال کسی می‌گردند که برای آنها دعا کند بلکه بخشیده شوند!

12) در فرازی از داستان کشیش در کنار رودخانه (!؟) به گذشته می‌اندیشد و شدیداً دچار عذاب وجدان است. آن روز به شهر مجاور رفته و پیش کشیش آنجا اعتراف کرده است اما آن کشیش نیز حاضر نشده بود برای او طلب بخشایش کند. قدرت پدرو مثل «علف هرز» گسترش یافته بود و او نه تنها هیچ کاری نکرده بود بلکه خودش را در این قضیه مقصر می‌دانست. این مقطع شاید زمانی است که بذر شک در ذهن او کاشته و  شورش در ذهن پدر رنتریا جوانه‌ می‌زند.

13) سوسانا از ص117 وارد داستان می‌شود... چرا که آرامگاه او نزدیک گور خوان پرسیادو است و او زمزمه‌ها و نجواهای او را می‌شنود. سوسانا کسی است که قراین نشان می‌دهد که پدرو او را عاشقانه دوست می‌دارد. این دوست داشتن به گونه‌ای است که بیشتر به خواب و خیال می‌ماند و شرایط همواره برای پدرو (این قادر مطلق سرزمین!) به گونه‌ایست که این رویا و خیال برای او همیشه دست‌نیافتنی باقی می‌ماند حتی زمانی که او را به عقد خود در‌می‌آورد! همه اشخاص اصلی این داستان به دنبال رویا و خیالی هستند، اما در نهایت به وادی نیستی و ناامیدی سقوط می‌کنند.

14) طی چند تکه چهره سوسانا برای ما شفاف می‌شود: اینکه او همبازی دوران کودکی پدرو بوده است، اینکه سوسانا عاشق فردی به نام فلورنسیو بوده است، اینکه فلورنسیو خیلی زود از دنیا رفته است (شاید به نوعی پدرو این فرایند را تسریع کرده باشد!)، اینکه سوسانا به همراه پدرش از این منطقه دور می‌شوند، اینکه بعد از سی سال بازمی‌گردند و پدرو هنوز همانگونه خواهان اوست، اینکه پدرو سر پدر سوسانا را زیر آب می‌کند تا سوسانا را زیر بال و پر خود بگیرد و...

15) این عشق یا این خیال به چه کار پدرو می‌آید!؟ به نظر می‌رسد او در صورت مست شدن از این عشق بتواند همه چیزهای دیگر را فراموش کند و بتواند خودش را خلاص کند از این حجم خاطرات پُر کشتار!... به قول شیخ حسن جوری: ندانستی!

16) وقتی که اولین دسته انقلابی به مرز املاک پدرو می‌رسد و پیشکار باتجربه‌ی او کشته می‌شود به نظر می‌رسد که کار پدرو تمام است اما او با سیاست و هنرمندی کاری می‌کند که دسته انقلابی پاسدار حریم او گردد. این بخش‌ها و تکه‌ها به خوبی هرج‌ومرج سرزمین مکزیک در آن زمان نشان می‌دهد.

17) مردم این سرزمین به تسلیم قدرت بودن عادت کرده‌اند، قدرت عریان، قدرت مقدس... ترس در آنها نهادینه شده است. با استبداد خو گرفته‌اند! مثلاً گفتگوی دو پیرزن در مورد بیماری و دیوانگی سوسانا جالب توجه است چرا که آنها برای پدرو غصه می‌خورند که چنین اتفاقی برایش رخ داده است!! یک مثال دیگر در همین زمینه وقتی است که دامیانا، دُن پدرو را می‌بیند که سر پیری در حال بالارفتن از پنجره اتاق دختر نوجوانی به نام مارگریتاست؛ او به یاد ایام جوانی خود می‌افتد و شبی که پدرو در اتاق او را زده است و او به دلایلی در را باز نکرده است اما برای اینکه ارباب ناراحت نشود و زیاد به زحمت نیفتد برای شب بعد علاوه بر باز گذاشتن درِ اتاق، تسهیلات دیگری را فراهم کرده است!

18) احتمالاً ساکنین این منطقه همچون کشیش، قرار گرفتن همه زمین‌ها در دست دُن‌پدرو را مشیت الهی می‌دانند و یادشان رفته است که این گوساله چطور از نردبام بالا رفت و بزرگ شد و به گاوی وحشی مبدل گشت.

19) این مردم با همه این تسلیم شدن‌هایشان به خاطر هیچ و پوچ تنبیه شدند! پس از مرگ سوسانا، کلیساها به مدت سه روز ناقوس‌ها را به صورت پیوسته به صدا درمی‌آورند و چون ایام کریسمس نزدیک بود همگان این صداها را علامت جشن پنداشتند... ارباب آنها را به‌سبب همین شادی و خوشحالی مجازات کرد: «من دست روی دست می‌ذارم و کومالا از گشنگی می‌میره» و همین شد که او گفت!

20) در شروع داستان آبوندی‌یو را می‌بینیم با قاطر... در پایان داستان هم او را قبل از تبدیل شدن به روح می‌بینیم! اینکه در ابتدا خودش را فرزند پدرو عنوان می‌کند و در انتها سرنوشت پدرو را می‌بینیم کمی امیدوار می‌شویم که شاید این احتمال وجود داشته باشد که به قول شاعر: هر چه کنی کشت همان بدروی!

21) در آخر این سوال به ذهن من می‌رسد که چرا بعد از مرگ پدرو، این سرزمین به سمت نیستی می‌رود!؟ مگر نه اینکه مردم از زیر یوغ این ستمکار آزاد می‌شوند و قاعدتاً باید به سمت کمال بروند... اما این سرزمین زایندگی خود را از دست داده است... شاید به دلیل سالهای دراز استبداد... وقتی هم که عده‌ای قیام می‌کنند نمی‌دانند که چه می‌خواهند و مدام بازیچه‌ی صداهای مختلف می‌شوند. مردم عادی تنها راهی که به ذهنشان می‌رسد ترک این سرزمین است! در نتیجه این منطقه به  سرزمینی بی‌حاصل، سرزمینی هرز، دشتی سترون با مردمانی توخالی که نمی‌توان زنده بودن یا نبودن‌شان را تشخیص داد تبدیل می‌شوند. اینجاست که شاید انتخاب نام فامیل پدرو توسط نویسنده معنا و مفهوم خود را می یابد. پارامو به معنای سرزمین بایر و بی‌حاصل است... شعر معروف تی.اس.الیوت در مکزیک با عنوان ال‌پارامو ترجمه و چاپ شده است. شعری که در ایران با عنوان سرزمین بی‌حاصل و سرزمین هرز و عناوینی از این دست چاپ شده است.


نظرات 17 + ارسال نظر
سمره پنج‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 03:53 ب.ظ

سلام
آقایادداشتهای شماهم درجه سی بود
وای به حال کتاب
علاقمندشدم بخوانم ومهمترین دلیلش اینه که میشه
یه نوع جالب فداکاری ازتوکتاب یادگرفت
خداقوت
پازل حل کردید

سلام
خواستم نشان بدهم که پا به چه میدانی خواهید گذاشت الکی مثلاً از قصد بود
آن فداکاری را ما مدتهاست که آموخته‌ایم
سلامت باشی دوست من

یلدا شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 08:32 ق.ظ

سلام ، خوبید؟
خوندن از ادبیات امریکای لاتین رو نباید با ابداع مورل آغاز می کردم....
انگیزه لازم برای خوندن بقیه اشون رو ندارم.
اگه ابداع مورل رو خوندید، لطفا بگید که این مثل اون نیست...

سلام
ممنون. سلامت باشید. من هنوز آن کتاب را نخوانده‌ام اما با توجه به دوستی نویسنده‌اش با بورخس حدس می‌زنم که چگونه است و در چه گروهی (c) قرار می‌گیرد! امااین کتاب هم همانند آن کتاب برای شروع، گزینه خوبی نیست. اگر بخواهم کتابی را از آمریکای لاتین برای شروع به شما پیشنهاد کنم «خانه ارواح» از ایزابل آلنده را توصیه می‌کنم. «مثل آب برای شکلات» از لورا اسکوئیول هم گزینه خوبی است.
بعد از خواندن این دو کتاب در مورد ادامه کار (با توجه به حسی که خواهید داشت) با آمریکای لاتین صحبت خواهیم کرد. موفق باشید

مدادسیاه شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 03:51 ب.ظ

یادم آمد نوشتن در باره ی این داستان را به خواندن دوباره ی آن موکول کردم؛ کاری که تا کنون دست نداده است.
این داستان و این یادداشت برایم یادآور دو چیز است: فیلم دیگران و داستان ابشالوم ابشالوم.

سلام
تعجب می‌کنم که هنوز بازخوانی آن به شما دست نداده است
تا من داغم دستش را بفشارید
بله غافلگیری دیگران را دارد با این تفاوت که آنجا غافلگیری‌اش بیشتر است اما اینجا آرام ارام شما را به جایی می‌رساند که دچار ابهام در وضعیت برخی افراد شوید.
آن کار فاکنر را هم که نخوانده‌ام.

یلدا یکشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 01:47 ب.ظ

ممنون از راهنماییتون و پیشنهاد کتابها

مارسی دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 02:29 ب.ظ

http://uupload.ir/files/vd7n_photo_2018-04-30_14-23-18_copy.jpg
تمام

سلام
منتظرت بودم... ندید می‌دونم چیه
تبریک می‌گم به شما و همشهریان خسته

لادن سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 07:58 ق.ظ http://lahoot.blogfa.com

کتاب که نمام شد میام مطلب شما را می خوانم

سلام
واوو... سورپرایز شدم... منتظرم ببینم چه کردید.

مهرداد سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 12:12 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام . چه کتاب عجیبی .
آقا یادداشت شما را رو هم باید چند بار خوند با این یه باری که من خوندم جوابگو نیست.بر می گردم و دوباره و سه باره می خونمش.
یاد کتابی افتادم که چند وقت پیش برای برادرزاده ام گرفته بودم و بیست 30 صفحه ای رو هم ازش خوندم .رمان نوجوانی بود به نام"کتاب گورستان"
راستی تبلیغ چاپ جدید پدروپارامو رو با ترجمه کاوه میرعباسی که احتمالا از زبان اصلیه دیدم. به قول ناشرش به نمایشگاه می رسه.

سلام
عجیب اما دلنشین...
فکر کنم با این بازخوردهایی که گرفتم خیلی پرت و پول نوشتم و عجیبه که به نظر خودم اینطور نمیاد!
من که ایرادی در این ترجمه ندیدم... اگر در این نمایشگاه بیاید آن را ورقی خواهم زد.

اندکی سایه سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 03:53 ب.ظ http://andakisaye.blogsky.com

نه c باشه نمی خونم. مرسی.

سلام
یکی از مزایای گروه‌بندی همین است که هر فردی بتواند بر اساس علایقش کتاب را انتخاب کند... از طرفی فشار بر گروه‌بندی‌کننده افزایش خواهد یافت که در این تقسیم بندی همه جهات را رعایت کند

زهره چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 07:31 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

خداییش توضیحاتت بیشتر از خود کتاب بود!!!
من یک بار کتاب رو خوندم ولی این کتاب باید بیش از یک بار خوانده بشه.
ینی سه بار خود کتاب. دوبار هم نقد و بررسی شما!!

سلام
خداییش!!؟ مطمئنی کمی اغراقش بیش از حد نشد
خود کتاب نزدیک به 50 صفحه توضیح و مصاحبه و مقدمه و موخره دارد من که فقط یک خلاصه و چند نکته آوردم در حد سه چهار صفحه
یاد شهر قصه افتادم و اون طوطی بدبخت که می‌خواست قصیده خودش را بخواند

سحر یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 04:44 ب.ظ

از جمله برترین های لیست من از ادبیات آمریکای جنوبی است. از آن کتابهایی که نباید از دستشان داد ... در کمتر از دویست صفحه تصویر دقیقی از جغرافیا، سنت ها و مهمتر از همه نقش دیکتاتورها ترسیم می کند؛ دیکتاتورهایی که مرگ و زندگی مردم دور و برشان در دستهای آنهاست.

موقع خواندن این نوشته، باز هم لذت خواندن کتاب برایم تداعی شد. عالی بود!

سلام
خوشحالم که داستان و لذت مطالعه‌ی آن در ذهن‌تان تداعی شد
فرم یگانه و قابل تاملی دارد.
بی‌راه نیست که مارکز گفته است بعد از نوشتن چند کتاب اولش دچار وقفه و احساس ته‌کشیدن داشته است تا با خواندن این کتاب دوباره شوق نوشتن در او بیدار شده است.... از این زاویه باید گفت که واقعاً رمان جریان‌سازی است.
ممنون

میلاد شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 01:27 ب.ظ

چه جالب و عجیب :o من دیشب این کتاب رو تموم کردم و امروز اومدم اینجا ببینم شما چیزی درباره‌ش نوشتید که تو همون صفحه اصلی وبلاگ این مطلب رو پیدا کردم. خود کتاب که عجیب بود، این اتفاق هم بر عجیب بودنش واسم اضافه کرد. مطلب هم عالی بود و لذت بردم از خوندنش.

سلام دوست من
بله واقعاً عجیب بود اما از آن عجیب‌هایی که خواننده لذت می‌برد. حالا یک اتفاق عجیب که برای من هم افتاد بعد از خواندن این کتاب این بود که برنامه ریختم به سراغ یک نویسنده انگلیسی بروم و گراهام گرین را انتخاب کردم... و از میان کتابهایش «جلال و قدرت» را... وقتی شروع کردم دیدم داستان در مکزیک می‌گذرد و تقریباً در همان دوران
ممنون رفیق

لادن چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 04:23 ب.ظ http://lahoot.blogfa.com

کتاب تموم شد. هنوز گیجم. خواندن مطالب شما به فهم بهتر خیلی کمک کرد هر چند با یک بار خوندن نمیشه ادعایی از فهم درست کرد.
نکته 21جالب بود.
در مورد نکته 11 ، در کتاب کمدی الهی دانته نیز همینطور است ارواح در برزخ از دانته میخواهند که وقتی به سرزمین زنده‌ها برگشت برای انها دعا کند و به اشنایان و فامیل انها هم یاداوری کند که برای انها دعا کنند تا از سرگردانی نجات پیدا کنند

سلام
به‌به پس کتاب را خواندید. خوشحالم که این مطلب به شما کمک کرده است. حالا وقت خواندن دوباره کتاب است. خوانش دوم خیلی راحت‌تر پیش خواهد رفت و بسیار مفیدتر خواهد بود. ذهن شما را مرتب می‌کند.
در مورد نکته 21 هم به نظر خودم این یک سوال مهم و کلیدی بود. البته این سوال بعد از دو سه بار خواندن به ذهنم رسید و تجارب شخصی خودم نیز در طرح سوال موثر بود. شاید بتوان گفت یکی از اصلی‌ترین نتایج حضور مستبدین همین قضیه است. و می‌توانم بگویم از نگاه من مهمترین برداشت از این داستان همین قضیه است.
در مورد نکته 11 هم یادآوری خوبی کردید. این فقط مختص مکزیک و مذهب کاتولیکِ آمریکای لاتینی نیست در مکان‌های دیگر و حتی مذاهب دیگر نیز چنین چیزهایی را می‌بینیم. ممنون.

ماهور دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 03:12 ب.ظ

مرسییییی از اینکه انقدر دقیق نکات کتابو گفتید
یکی دوجا تو کتاب گیج شده بودم که الان مطلب شما رو خوندم کامل متوجه شدم.
خیلی کتابو دوست داشتم ازون کتابها بود که با اینکه کم حجم بود ولی قشنگ تو ذهنم تصویرش شکل گرفت. و هیجان انگیز بود.

سلام بر ماهور عزیز
بعد از خواندن کامنت شما یک بار دیگر مطلب را خواندم. خیلی کیف کردم! یک سفر در زمان است گاهی خواندن این مطالب قدیمی‌تر
از شما بابت تدارک چنین سفرهایی ممنونم

سمیرا یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام
بسیار ممنونم از تحلیلتون, من دو بارخوندم ولی واقعا نتونستم قطعات پازل رو درست بچینم ودر آخر هم این همه ایم سخت رو نفهمیدم کی به کیه! تحلیل شما خیلی کمک کرد که بهتر متوجه بشم
هرچند حس میکنم باید اسامی رو روی نمودار بنویسم و دوباره بخونم!!!
در کنار پیچیدگیش این کتاب واقعا زیبا بود. و البته باید اضافهکنم که من صوتی این کتاب رو گوش کردم با صدای آقای دنیوی ساروی و روایت ایشون فوق العاده بود. پیشتهاد میکنم
راستی فلورنسیو کجای قصه بود؟ اسمشو زباد شنیدم ولی یادم نیسن کجا بود

سلام
کتاب بسیار سخت‌خوانی است اما در عین‌حال جذابیت‌ةای خودش را دارد. خوشحالم که این نوشته به شما کمک کرده است.
من بعید می‌دانم که با شنیدن این داستان بتوان به آن غلبه کرد خیلی سخت است... خیلی خیلی سخت است!
فلورنسیو به نوعی رقیب عشقی پدرو بود و برداشت من این بود (تا جایی که الان بعد از یک سال و اندی به یاد می‌آورم) که توسط دون‌پدرو سر به نیست شد و بعد سوسانا و پدرش از آنجا فرار کردند و ...

صادق دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 04:13 ب.ظ

اصولاً شما کتاب و تو درجه c گذاشتین چون فلان سایت هم این کار و کرده. این کتاب برای خودش ی مرجع به حساب میاد یعنی فراتر از هر رده بندی، ولی به دلایلی پیش افتاده (از جمله قطور نبودن کتاب) بهش کم لطفی شده. این کتاب برای درک شدن بیشتر از تحلیل و تقسیم بندی به لمس نیاز داره، لمس شاعرانگی و از اون مهمتر درک وحشت خیلی نزدیک مرگ و عذاب.

سلام دوست عزیز
بسیار تعجب کردم!
مگر جای دیگری هم از این گروه‌بندی‌ها دارد؟
به نظرم این مطلب را هم بخوانید :
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/01/27/post-673

الهام شنبه 18 دی‌ماه سال 1400 ساعت 03:58 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
هفته‌ی پیش این کتاب را خواندم. بهتر است بگویم خواندنش را تمام کردم چون با وجودی که حجم کمی داشت ولی خواندنش را نمی‌شد پیوسته ادامه داد. نه به خاطر سخت‌خوانی و زبان و فرم ... ترجمه‌ی کاوه میرعباسی هم انصافاً خوب بود. به خاطر این که با خواندن چند صفحه حس می‌کردم گلویم خشک شده و همان صداهایی که راوی می‌شنود را می‌شنوم و همان بادی که بر تن او می‌وزد را حس می‌کنم و بوی عرقی که بر جانش می‌نشیند را .... و حمله‌ی چراها به ذهنم ... باید متوقف می‌شدم دست از خواندن بر می‌داشتم و روزی بعد دوباره ادامه می‌دادم. تجربه‌ی خارق‌‌العاده‌ای بود. تأثیر نیرومند کلماتش حتی از پس ترجمه حسی از ترس و غربت که در استخوان‌های آدم لانه کرده را بیدار می‌کرد. الان دیدم در پاسخ کامنتی گفته‌ای مارکز با خواندنش احساس ته کشیدن و وقفه داشته... همین است. کلمه‌ای بهتر از همان‌ها پیدا نمی‌کنم که به حسم نزدیک باشد. البته حق با مارکز است.
این طور بی‌محابا در دل مرگ رفتن، ناتوانی و عجز دستاویزهایی مثل مذهب، رانه‌های شگفت‌انگیزی که در انسان هست و خودش از آن‌ها بی‌خبراست ...نمی‌دانم کی برسم دوباره بخوانم و ...

بلافاصله بعد از تمام کردنش الهام شد که میله هم باید این کتاب را خوانده باشد و الان فرصت کردم مطلبش را پیدا کنم و بخوانم.

سلام
یکی از کتابهایی بود که واقعاً خواننده اهل دل را درگیر خود می‌کرد. یادش به خیر. ترجمه‌ای که من خواندم هم به نظرم مشکل خاصی نداشت. کلاً آنقدر قدرتمند و هیولا بود که از پس ترجمه هم باز هیولا بود!
مارکز قبل از خواندن کتاب به وقفه و احساس ته کشیدن دچار شده بود و بعد از خواندن موتورش دوباره روشن شده بود. و از این جهت واقعاً پذیرفتنی است.
در هر فصل اگر یک بار (فقط یکی) از این کتابها به پست آدم بخورد آن سال سال پرباری بوده است.
ممنون رفیق

الهام یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1400 ساعت 12:06 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

جالبه ... رهایم نکرد. دوباره خواندنش را دیروز عصر شروع کردم و شب تمامش کردم.
درست است . قضیه‌ی مارکز را متوجه شدم؛ ولی بد نوشتم. ایشان که مارکز هستند و ... اصولاً مقایسه‌ام درست نبود.
خواستم بگویم من با خواندن دچار حس ته کشیدن و وقفه در فهم شدم. میخکوب شدم از ترکیب عجیب عجز و توانایی انسان در مقابل جهان که رولفو در رمانش نشان داده ... حقیقتاً درجه یک بود.

پس شما هم دوباره خواندید. من عاشق دور دوم چنین کتابهایی هستم. آدم از اینها سیر نمی‌شود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد