میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تصویر دوریان گری!

جوانی حدوداً سی و پنج ساله بود. لاغر و خجول و بی‌صدا... از آن‌هایی که ممکن است از دیوار صدا دربیاید ولی از آنها صدایی بیرون نخواهد آمد. یک سالی بود که به اداره روبرویی ما نقل مکان کرده بود. ما در سالن L شکلی در زیر سقف یک سوله کار می‌کردیم. قسمت دراز این سالن محل کار ما بود و اداره روبرویی، آن بخش پایه L را اشغال کرده بود. پشت دیوار بود و گاهی که با ما روبرو می‌شد خیلی آرام و زیرلفظی سلام و علیکی می‌کرد. آدم بی‌آزاری به نظر می‌رسید.

وقتی خبر رسید که پست ریاست اداره ما به ایشان واگذار شده است خوشحال شدیم. مسئولین قبلی کاری کرده بودند که همه ما از رفتنشان خوشحال باشیم. حُکمش موقت بود و ما می‌ترسیدیم که نتواند از پس کار بربیاید و فردی از تیم قبلی بازگردد. از جان و دل یا از ترس آن چماق‌های پیشین طوری کار کردیم که هیچ نقصی به چشم نیاید. دوران قشنگی بود، هدفی داشتیم و با رضایت به سر کار می‌رفتیم. آن زمان شش یا هفت سال سابقهٔ کار داشتم و همکارانم از من بی‌تجربه‌تر.

...

سالها از آن دوره گذشته است. تصویر رئیس همچون تصویر دوریان گری، پیش چشم ما تغییر کرد. هیچکدام از ما نمی‌توانیم تصویر آن جوان خجول و بی‌آزار را در ذهن‌مان بازسازی کنیم یا آن را با تصویر امروزی او مطابقت دهیم. هر کدام از ما که به گذشته فکر می‌کند چهره‌اش در هم فرو می‌رود، حتی آنهایی که توانستند فرار کنند، به خارج از اداره، به خارج از مدیریت، به خارج از سازمان، به خارج از کشور. زیردستان فعلی آن رئیس وقتی به ما از بند رستگان می‌رسند چیزهایی تعریف می‌کنند که تعجب ما را بیشتر از پیش برمی‌انگیزد. جالب است که در میان برخی از این همکاران نام کفن‌دزدهای قبلی اندک تقدسی نیز پیدا کرده است!

...

مشکل از کجا بود؟

ماهیت قدرت!؟ شخصیت استبدادزدهٔ ما!؟ ساختارهای فشل سازمانی!؟ علاوه بر این سه مورد حتماً دلایل دیگری هم قابل ارائه است. به نظر می‌رسد فکر کردن به ریشه‌های این چنین تحولاتی مفیدتر از غر زدن به زمین و آسمان است!

...

نقل است که ملانصرالدین برای تعمیر سقف خانه‌اش، مصالح را بار الاغ کرد و از پله‌ها بالا برد؛ مصالح را خالی کرد اما هر چه کرد نتوانست الاغ را از پله‌ها پایین بیاورد... الاغ آن‌قدر بالا و پایین پرید تا هم سقف خراب شد و هم خودش از بین رفت.

مطمئناً اگر خودمان را به جای ملا بگذاریم هم باید بابت سقف گریه کنیم، هم بابت الاغی که کلی هزینه بابتش پرداخت شده بود و می‌توانست کارهای مفیدی انجام بدهد... و البته بد نیست به خاطر قصورات خودمان نیز اشکی بریزیم!

....

پ ن 1: عنوان مطلب نام اثر ماندگار اسکار وایلد است. در مورد آن کتاب می‌توانید اینجا را بخوانید.

 

نظرات 12 + ارسال نظر
شیرین چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله،
توی یکی از کتابهای اریانا فالّاچی - آنقدر کتابهایش زیادند که یادم نیست در کدام! - خواندم که چی و چطور شد که مصاحبه با قدرت را نوشت، دلیلش دقیقا همین بود: رذالت و پستی ای که قدرت برای هر انسانی می آورد.
اما حالا از بحث اثر قدرت گذشته، من که از خواندن "قلب سگ" داغ دلم تازه شده است از خواندن این نوشته شما دوباره سوختم و سوختم!
کاش در این موارد هم یک جراحی ای وجود داشت تا بشود اینجور موجودات را به حالت اولشان برگرداند.
مرسی بابت معرفی. واقعا از کتاب لذت بردم.

سلام بر شیرین
دقیقاً من فردی را می‌شناسم که در ابتدای انتصابش هِر را از بِر تشخیص نمی‌داد و متاسفانه بعد از دو سال هم چندان پیشرفتی نداشته است اما تفاوتی که کرده است این است که الان دیگر خدا را بنده نیست و حق خودش را پست‌های بالاتر می‌داند!! باور کنید در این جملات اغراق نکردم این هاله نور دیدن فقط مختص یکی دو نفر نیست و متاسفانه کثرت آن به حدی است که اشک آدم درمی‌آید.
و اما دل سگ یا قلب سگ... بسیار بسیار به موضوع این درددل می‌خورد. کتاب بسیار مهمی است. مطلب من در لینک زیر اصلاً حق مطلب را ادا نکرده است هرچند در حد باز کردن یک "در" قبال قبول است.
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/08/16/post-69/
حیف که نمی‌شود!
حیف که نمی‌شود!
واقعاً حیف... یاد این قسمت از شاهکار حمید مصدق افتادم:
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .

نیکی پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 08:30 ق.ظ

بد ترین قسمت ماجرا در این داستان و در واقعیت تحمل آدم های روان پریش با عقده های حقارت و ... است که به عنوان رییس حکومت بر روانت می کنند و هیچ منطقی ندارند و تا روح درگیرت به آنها عادت میکند .رییس عوض می شود و روز از نو روزی از نو ...یک دور باطل تمام نشدنی.

سلام
این مورد "ویژه" که از آن یاد کردم به قول معروف یک "کیس" خاص است! در میان موارد مشابهی که دیده‌ام مثل یک ستاره در آسمان می‌درخشد
تقریباً پنج سالی هست که از دَم پرِ ایشان دور شده‌ام اما هنوزم معتقدم که او یک چیز دیگری بود!! و البته خودم را هرگز نمی‌بخشم که چرا سالیان سال تحملش کردم...

سحر پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 09:09 ق.ظ

رئیس شما مثل نود و نه درصد رئیس های دیگر این مملکت است!
رئیس مدرسۀ ما را دو ماه بعد از آن که به من کمک کرد آنجا مشغول به کار شوم، اخراج کردند! خوب یادم است چطور شخصا پیگیری کرد مشکل بیمه و حقوق من سریعتر برطرف شود. خوش تیپ بود و متشخص ... اما آن آقای نقش مهر به پیشانی هم همیشه آن گوشۀ دفتر نشسته بود؛ قبلاً رئیس بود و حالا دوباره رئیس شده است ... فقط این که قبلاً میگفت اگر کار شما مثبت باشد، خانواده ها به خاطر همین گروه زبان می آیند و اینجا ثبت نام می کنند؛ حالا می گوید زبان آنقدرها هم جدی نیست و اگر حذف شود شاید رشد درسهای دیگر بچه ها بهتر شود

سلام
من بعد از این "کیس" خاص دو تا جا عوض کرده‌ام و خوشبختانه الان در حوزه نفوذ ایشان نیستم هرچند از همان دور هنوز گاهی مورد التفات ایشان قرار می‌گیریم
وقتی یک چیزی در این حد کثرت دارد باید به این فکر کنیم که علت چیست؟ در واقع کسانی که این افراد را انتخاب می‌کنند عموماً به فکر این هستند که کار به نحو مطلوبی انجام شود و پیشرفت و بهبود و توسعه کار مد نظرشان هست و از آن طرف خود این افراد هم اگر در طول زندگیشان به عقب برویم به جاهایی خواهیم رسید که بتوانیم نکات مثبت زیادی را ببینیم پس چرا به چنین وضعیتی می‌رسیم و با این تابلوهای تکراری روبرو می‌شویم؟!
چرا قدرت سبب می‌شود چنین تغییرات شگرفی در آدم پدید بیاورد... قاعدتاً این قضیه جهانشمول باید باشد چون توزیع قدرت را در همه جای دنیا به انحای مختلف داریم... به نظر می‌رسد شاید ما در زمینه آموزش هم لنگ می‌زنیم می‌خواستم در نهایت به مدرسه برسانمش که خوشبختانه رسید

بندباز پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 05:53 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

آه میله... فقط آه...!


حالا در کنار آه گاهی یک نفس عمیق هم بکشیم بد نیست... یه جورایی استفاده یوگایی می‌کنیم از وضعیت

یاور همیشه مومن پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 10:02 ب.ظ

وای که چه حس خوب امنی داشت وقتی بعد هزار سال به اینجا اومدم و دیدم حسین کارلوس عزیز ، همچنان خستگی ناپذیر و با سواد و امن و اطمینان بخش می نویسه

عمرا بتونی حدس بزنی من کدوم دوست قدیمی هستم. راستش خیلی هم مهم نیست . مهم اینه که میله عزیز دوست داشتنی ، هنوز هست و از پس تمام بحرانها و مصیبتها و نامرادیها جون سالم به در برده و همچنان می نویسه

ممنون حسین کارلوس عزیز وفادار خوش قلم که وجودت و حضورت ضروریه در این دنیا

سلام بر یاور همیشه مومن

حدس زدن همانطور که گفتی راحت نیست. چون خوشبختانه همه دوستان هزار سال پیش در قید حیات هستند عملاً جمله اولت کمکی نمی‌کند! اما صدا کردن با آن لقب که مخصوص رفقای دوران دانشکده است کمی گمراه‌کننده است چون مختص آنها نیست فقط... الان مردد شدم...
اگر بخواهم یک حدس بزنم یا تیری در تاریکی می‌گویم... مهران!؟...
....
چقدر انرژی مثبت
ممنون رفیق

اندکی سایه شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 08:15 ق.ظ

هر سه موردی که برشمردید از علت هان. پول و ثروت و مقام هم تو رتبه های بعدی اند. اگه که ریشه یابی می شدن و اجازه می دادن که ریشه یابی بشه که وضعیت جامعه و سازمان و دولت و در کل رژیم این نبود یعنی الان رو این پله ای که ایستادیم نبودیم بالاتر بودیم بهتر بودیم. رئیس مورد نظر یعنی همه شون بعد یک مدت ریاست به این نتیجه می رسند که باید هم رنگ جماعت شد. خودتون بهتر می دونید تو جامعه ی آفت زده که فساد همه ارکانش رو برداشته اگر هم که همرنگ جماعت نشی وادارت می کنند که بشی مگر اینکه کنار بکشی.

سلام
آن سه مورد علت‌هایی بودند که در مورد این وضعیت خاص (تغییر و تحول یک فردپس از رسیدن به قدرت در یک سازمان) به ذهن من رسید. فکر می‌کنم برای ریشه‌یابی کردن راه باز است و کسی نمی‌تواند اجازه بدهد یا ندهد... منتها خُب ما بیشتر علاقه داریم به دم دستمان نگاه کنیم و باقی را به دستهای پشت پرده متصل کنیم و خودمان را سبک کنیم
تا وقتی که دوست داریم اینطوری خودمان را سبک کنیم روی همین پله خواهیم ماند.
این ضرب‌المثل خواهی نشوی رسوا... از آن ضرب‌المثل‌های شیرینی است که بسیار خوب یکی از جنبه‌های ما را نشان می‌دهد. کاش می‌دونستم این مثل از کی رواج یافته است... پیش از حمله اعراب؟ پیش از حمله مغول؟ مابین این دو حمله؟ بعدش؟!... به هر حال توجیه‌کنندگی را از خیلی سال قبل داشته‌ایم!
در مورد این کیس خاص به نظر می‌رسد که این مثل را می‌توان به "پیروی از هنجارهای گروهی" تفسیر کرد یا تبدیل کرد چون به هر حال "جماعت" یک شکل عام دارد.

اندکی سایه شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 06:43 ب.ظ

په چقدر عصبانی؟!
جواب میله بدون پرچم: عصبانی نیستم. (فیلمی از رضا درمیشیان هم اکنون در سینماهای کل کشور)


به واقع من عصبانی نیستم.
امیدوارم همگی کمتر عصبانی بشویم.

سمره شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 10:33 ب.ظ

سلام
تاباشد کسی رارییس نکنیم ونکنید ونکنند ....

که می کنیم ومیکنید ومیکنند ...

دلم برای مثلا رییسه سوخت


آقاداشتیم ؟( این نمیدانم ازکجاآمد)

سلام
کمتر دیده‌ام کارشناسانی که بتوانند با رئیس خود طوری رفتار کنند که ضمن حفظ شئونات کاری و ضمن انجام وظایف آن بنده خدا را به ورطه توهم نیاندازند! در واقع خود قدرت (حتا همین قدرتهای ناچیز) پتانسیل آن را دارد که هر کدام از ما را به توهم بیاندازد چه رسد به اینکه اطرافیان آن فرد" بلبرینگ توهم" را روغن‌کاری کنند!
دل من هم گاهی می‌سوزد اما فایده ندارد ایشون الان خودش را در حد بنز می‌داند و هیچ رقمه قابل نجات نیست واقعاً دل آدم می‌سوزد... کاش همان گاری دستی می‌ماند و سعی می‌کرد به یک گاری دستی خوب تبدیل شود!

لادن دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 03:43 ق.ظ http://lahoot.blogfa.com

متاسفانه این حقیقت تلخ زیاد هم هست

سلام
زیاد بودنش باید ما را به فکر بیاندازد... از این جهت که این شتر می‌توانست دم در خانه ما بخوابد و ما را به چنین آدمی تبدیل نماید زورمان که به بیرون نمی‌رسد لااقل به فکر درون خودمان باشیم.

مهرداد سه‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:06 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
یادداشت شما بحث خیلی مهم و پیچیده و البته در سطح کلانی رو مطرح میکنه که متوجه اش شدم اما اعتراف میکنم در حد سوادم نیست.در این یادداشت نکته هایی نهفته اس که مدت هاست بهش فکرمیکنم و میگم واقعا مشکل از کجاست و چی درسته؟ مثل این قضیه تقدسی که اشاره کردید.

سلام
تا جایی که می‌توان باید از درماندگی و ناامیدی فرار کرد...

مدادسیاه جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:04 ب.ظ

وای بر احوال من که بیشتر عمر کاریم در موقعیت های منفوری مثل رئیس کارگاه، مدیر پروژه و مدیر شرکت بوده ام.

سلام

می‌دانم چقدر سخت است... به صورت بای‌دیفالت نوع نگاه کارگران و کارمندان و کارشناسان به بالادستی‌ها ظرفیت منفی بودن را دارد منتها اصلاً خودتان و آن موقعیت‌ها را با این موقعیت‌هایی که در یادداشت اشاره شد مقایسه نکنید اینجا مهارت و شایستگی پشیزی محل اعراب ندارد! یعنی نسبت به 20 سال قبل که از این حیث به یک فاجعه تبدیل شده است... به طور کامل و بدون هیچگونه استثنائی همه انتصابات به یک شکل «خاص» صورت می‌پذیرد! حتی یک مورد هم از دستشان در نمی‌رود که فردی بدون سفارش و بدون پشتوانه جایی حکم بگیرد...

شاهین دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام بر نویسنده عزیز و نازنین جناب میله بدون پرچم
بعد از احوالپرسی و آرزوی سلامتی، امیدوارم همواره خوب و خوش و پایدار باشید و همواره به نوشتن این وبلاگ ادامه دهید.
هر بار که خسته و آزرده و بی انگیزه بدنبال مفرّی برای آسایش میگردم و پس از چرخ در محلهای مختلف به وبلاگ شما می آیم، چنان مطالب متین و ارزشمندی میبینم که با تمام وجود احساس میکنم اگرچه پرچم شما مرئی نیست و ظاهراً میله تان بدون پرچم است اما چنان مملو از فرحبخشی و انسانیت و سلامت نفس است که تمام گره های منفی را از وجود انسان دور میکند و امید بهتر بودن و بهتر زیستن را در من پنجاه ساله دوباره زنده میکند.
امیدوارم شما و خانواده محترمتان همواره در پناه خداوند متعال سالم و سربلند و شاد و عاقبت بخیر باشید.

سلام دوست عزیز
پرچم نداشته‌ٔ من اگر کماکان بالاست به لطف خوانندگان و مخاطبین است که اگر نبود انگیزه‌ای که دوستان می‌دهند خیلی زود متوقف می‌شدم و این یک حقیقت است نه تعارف.
خوشحالم که این رابطه دو طرفه است این نوشته‌ها می‌تواند در حد بضاعتش به کار دوستان بیاید.
ممنون از لطف شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد