مقدمه اول: عنوان اصلی داستان «بیوهها» است. در اولین ترجمه از کتاب در دهه 60 که به زمان انتشار اصل کتاب هم نزدیک است، عنوان آن «زنان گمشدگان» انتخاب شده است و در چاپهای بعدی به «ناپدیدشدگان» تغییر یافته است. به نظر میرسد مترجم و ناشر در نظر داشتهاند بار سیاسی داستان را به نوعی در عنوان آن به مخاطب انتقال دهند چون تصور میکردهاند عنوان اصلی، این مهم را انجام نمیدهد. زنانِ گمشدگان ترکیب غریبی است و ناپدیدشدگان هم اگرچه به موضوع کتاب اشاره دارد اما انتخاب خوبی نیست چون داستان پیرامون «فاعلیت» و نقش زنانی است که مردانِ خانوادهی آنها اعم از همسر و پدر و برادر و فرزند، توسط یک حکومت تمامیتخواهِ نظامی، دستگیر شدهاند و هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها موجود نیست. در واقع داستان در مورد ناپدیدشدهها نیست بلکه در مورد بازماندگانِ آنهاست. به نظر میرسد کارِ مترجمین و ناشرین متأخر در حفظ عنوان اصلی درستتر باشد چرا که نام نویسنده برای انتقال بار سیاسی اثر کفایت میکند و باقی را باید به خوانندگان احتمالی سپرد. دورفمن که در زمان نگارش اثر (1981) یک تبعیدی است، مکان داستان را به منطقهای روستایی و بینامونشان انتقال داده است که از روی اسامی شخصیتها میتوان آنجا را یونان فرض کرد. زمان داستان هم با توجه به قراین، دوران جنگ جهانی دوم است و نظامیان حاکم در این منطقه بهنوعی دستنشاندگان جکومت نازی هستند. با همه تمهیداتی که برای امکان چاپ اثر در موطن نویسنده در نظر گرفته شده، مخاطب پس از چند صفحه خود را در آمریکای جنوبی خواهد یافت: مثلاً جایی در شیلی و آرژانتین در اواخر دههی هفتاد میلادی و البته این امکان هم کاملاً وجود دارد که خود را در جایی نزدیکتر تصور کند.
مقدمه دوم: فضای داستان در یک کلام، فضای غمبار زندگی در ذیل یک حکومت دیکتاتوری است. مردانی که ربوده شدهاند و زنانی که بر جای ماندهاند و هیچ امیدی به بازگشت مردان خود ندارند. هیچ خبری از آنان نیست و اگر کشته شدهاند هیچ جنازهای از آنان موجود نیست و طبعاً هیچ گوری هم ندارند که حتی بتوان بر سر آن گریست. زخمی که از ناپدید شدن آنها بر بازماندگان وارد شده همواره باز است، همانند چشمان مادربزرگ داستان که همواره باز است و بدون پلک زدن به فرمانده نظامی منطقه خیره میشود.
مقدمه سوم: داستان هم سختخوان هست و هم نیست! این به خاطر نوع راویان و روایت آن است وگرنه هم کمحجم است و هم پیچیدگی محتوایی و مضمونی ندارد. داستان عمدتاً توسط راوی سومشخص دانای کل و چند فصل از آن توسط راوی اولشخص روایت میشود. راوی سومشخص آن هم همیشه معمولی نیست و به عنوان نمونه یک بخش را در زمان آینده بیان میکند بدین نحو که یکی از شخصیتها قرار است به دیدار کشیش برود و راوی از گفتگوهای احتمالی آنها خبر میدهد و در انتهای این پاره آن شخصیت تازه به در خانه کشیش میرسد. گره کار اما وقتی است که راوی اولشخص عنان روایت را در دست میگیرد؛ این راوی در روایتش گاهی خودش را هم از بیرون نگاه میکند و لذا مخاطب دچار شوک میشود که این راوی کسی نیست که تا الان گمان میکرده! چند نوبت این کار را میکند و ممکن است مخاطبِ بیتمرکز را از میدان به در کند!
******
داستان با پیدا شدن یک جسد در رودخانه آغاز میشود. این دومین جسدی است که آب با خود به این روستا آورده است و به خاطر شرایطش کاملاً غیرقابل شناسایی است. در این روستا یک قرارگاه نظامی وجود دارد که اخیراً سروانی به فرماندهی آن منصوب شده است. در زمان فرمانده قبلی (گئورگاکیس) این منطقه با سیاست مشت آهنین اداره شده است و تقریباً تمام مردان روستا به عنوان خطرهای بالقوه دستگیر و ناپدید شدهاند. جسد اول همین یکی دو هفته قبل و در زمان فرمانده قبلی توسط سربازان دفن شده است. با ورود فرمانده جدید زنی به نام «سوفیا آنخلوس» به نزد سروان آمده و مدعی میشود که آن جسد دفنشده مربوط به پدرش بوده است و درخواست دارد که جسد جهت انجام تشییع جنازه به او تحویل داده شود. سوفیا به محض پیدا شدن جسد دوم مدعی میشود این جسدِ همسرش است؛ درخواستی که سروان را با چالش جدیدی روبرو میکند چرا که زنان دیگری هم ادعای مشابهی را طرح میکنند و...
زنان داستان تجربه سیاسی ندارند اما هوشمندانه مسیری را انتخاب میکنند که در نقطه مقابل اهداف نظامیان حاکم است. تمام تلاش حکومت در راستای حذف خطرات بالقوه است و این مهم را با ناپدید کردن آنها انجام داده است و هنر زنانِ داستان این است که از هر فرصتی در جهت ظاهر کردن آنها استفاده میکنند.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
«آریل دورفمن» متولد 1942 در پایتخت آرژانتین است. والدین یهودی او اصالت اوکراینی و رومانیایی داشتند. مدت کوتاهی پس از تولد او، خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و او دههی ابتدایی زندگی خود را در آنجا گذراند. پدر او استاد اقتصاد در دانشگاه بود. آنها در سال 1954 به شیلی رفتند و آریل تحصیلات اولیه خود را در آنجا به پایان رساند و وارد دانشگاه شد. آغاز فعالیت ادبی او در همین دوران دانشجویی است. در سال 1966 ازدواج کرد و یک سال بعد به تابعیت شیلی در آمد. او طی سالهای 1968 و 1969 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا ادامه تحصیل داد. در همین دوره مجموعه مقالات او تحت عنوان تخیل و خشونت که به موضوع ادبیات آمریکای لاتین میپردازد در آمریکا منتشر شد. او پس از اتمام تحصیلاتش به شیلی بازگشت و با روی کار آمدن سالوادور آلنده (اولین رهبر سوسیالیست در جهان که با فرایند دموکراتیک بر سر قدرت آمد) به عنوان مشاور فرهنگی رئیسجمهور در دولت مشغول به کار شد. بعد از کودتا از کشور خارج شد و مدتی در آمستردام و پاریس زندگی کرد و نهایتاً از سال 1985 در آمریکا اقامت گزید و در دانشگاه دوک مشغول تدریس شد. او از سال 2004 شهروند آمریکاست.
مشهورترین کار دورفمن شاید نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» (1991) باشد که بارها در نقاط مختلف دنیا اجرا شده و بر اساس آن دو فیلم نیز ساخته شده است که اقتباس اول توسط رومن پولانسکی بسیار معروف است. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به اعتماد (که در مورد آن قبلاً در اینجا نوشتهام) ، در جستجوی فِرِدی، آلگرو و... اشاره کرد. بیوهها (ناپدیدشدگان) در سال 1981 و با نام مستعار (اریک لوهمان) منتشر و تاکنون حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ سوم 1387، تیراژ 1650 نسخه، 218 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.43)
پ ن 2: در رابطه با مقدمه سوم مطلبی از مداد سیاه در اینجا دیدم که به طور مبسوطتری به نوع روایت پرداخته است.
پ ن 3: کتاب بعدی «رگ و ریشه» از جان فانته خواهد بود. پس از آن به سراغ «خورشید خانواده اسکورتا» اثر لوران گوده خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: رمانهای پرفروش معمولاً از گونهی رمانهای عامهپسند هستند. چرا معمولاً؟! چون برخی مواقع رمانهایی که عامهپسند نیستند هم پرفروش میشوند. این کتاب اما عامهپسند است؛ از آنهایی که در آمریکا هر ساله ظهور میکنند و اغلب به دیگر نقاط جهان هم سرریز میشود. نقش رسانهها طبعاً در این زمینه غیرقابل انکار است ولی بهطور کلی میتوان ویژگیهای مشترکی برای این داستانها برشمرد: مثلاً روان بودن و جذاب بودن روایت، تحریک احساسات و عواطف خواننده، پایانبندی خوش و... این تیپ داستانها معمولاً ذهن مخاطب را به چالش آنچنانی نمیکشد و اساساً به همین دلیل سرگرمکننده هستند و کسر بالایی از عامه خوانندگان را راضی میکنند. این را به عنوان وجه منفی نگفتم. صنعت نشری که نتواند نیاز این قشر از کتابخوانان (که از قضا در همه جای دنیا اکثریت دارند) را برآورده کند به قول آن شاعر، میتوان نمرده بر آنها نماز میت را خواند. در مورد سینما هم همین حکم را میتوان داد. به هر حال آمریکاییها در این زمینه بسیار حسابشده عمل میکنند. فروش همین کتاب، ظرف مدت کوتاهی (حدود پنج سال) از مرز بیست میلیون نسخه عبور کرد و وارد باشگاه پرفروشترین رمانهای طول تاریخ شد. آنقدر توفیق یافت که به بیش از چهل زبان ترجمه شد و خونی در رگهای صنعت نشر در نقاط مختلف و حتی محتضر دنیا، به جریان انداخت: به عنوان مثال در همین بلاد خودمان هشت بار ترجمه شد!!
مقدمه دوم: کتابی پرفروش میشود و نویسنده نفع زیادی میبرد و چهبسا خودش و فرزندانش تا سالها بیمه شوند. ناشر و وابستگان، از سهامداران گرفته تا عاملان فروش و نشریات و ژورنالها و...همه منتفع میشوند. بر اساس داستان فیلمی ساخته میشود که با بودجه اندک، رقم بالایی فروش میکند و در این حوزه هم کلی آدم منتفع میشوند. اکثریت مخاطبانِ کتاب و فیلم از آن رضایت دارند بطوریکه در گودریدز بیش از پنج میلیون نفر به این کتاب نمره دادهاند که عدد قابل توجهی است. نمره هم که نمره بالایی است. در این میانه اگر کسی (بر فرض من) از این نمره ناراضی باشد مصداق این ضربالمثل میشود که این راضی، اون راضی، خاک بر سر ناراضی!
مقدمه سوم: آیا منافع کتابهای عامهپسند در نفع مادی و معنوی مرتبطین و سرگرمی مخاطبین منحصر میشود؟ پاسخ این سوال ساده نیست. انسانها برخلاف شخصیتهای این داستانها چندان ساده و قابل پیشبینی نیستند. مثلاً در میان میلیونها نفری که این کتاب را خوانده و برای این دو نوجوان اشک ریختهاند، احتمالاً کسانی را خواهیم یافت که در قبال سرنوشت آدمهای دور و اطرافشان کاملاً بیتفاوت باشند و احتمالاً کسان زیادی را خواهیم یافت که از فرصتهای پیشِ روی خود در این دنیا بهره نمیبرند. این را نمیتوان به گردن سطحی بودن این داستانها انداخت، چرا که داستانهای عمیق و اتفاقاً پرفروش زیادی در مذمت جنگ نوشته و خوانده شده است اما جنگها همچنان شکل میگیرند و کودکان و نوجوانان بسیاری را در خود میبلعند. اگر بخواهم از جملات این کتاب بهره ببرم، میگویم این دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است! این دنیا قرنها و قرنها قبل از ما وجود داشته است و بعد از این هم... و ما مدت زمان بسیار کوتاه و با قدرت انتخاب بسیار محدودی در آن حضور خواهیم داشت، پس چه بهتر که انتخابهای محدود خود را طوری انجام بدهیم که ماحصل آن را دوست داشته باشیم. این را اگر از این داستان بیاموزیم؛ در واقع منتفع شدهایم.
******
« اواخر زمستان هفدهسالگیام، مادرم به این نتیجه رسید که من افسردهام. احتمالاً به این دلیل که بهندرت از خانه بیرون میرفتم، بیشتر در رختخواب بودم، بارها یک کتاب را میخواندم، نامنظم غذا میخوردم و زمان زیادی از اوقات فراغتم صرف فکر کردن به مرگ میشد.»
راوی اولشخص داستان دختر نوجوانی به نام «هزل گریس» و جمله بالا اولین پاراگراف داستان است. هزل از دو سه سال قبل درگیر نوعی سرطان است که از غده تیروئید آغاز و به ریههایش گسترش یافته است. داوطلبِ دریافت نوعی داروی جدید شده که وضعیتش را به نوعی ثبات نزدیک کرده است. مدتهاست به مدرسه نرفته و بر اساس مواردی که در همین پاراگراف عنوان میکند، مادرش او را برای درمان افسردگی به دکتر میبرد و به توصیه دکتر، هزل علاوه بر مصرف دارو باید در جلسات یک گروه درمانی در کلیسای محل شرکت کند. هزل با اکراه به این تصمیم گردن مینهد اما به واسطه همین گروه با پسری همسنوسال به نام «آگوستاس» آشنا میشود که قبلاً به خاطر نوعی سرطان نادر استخوان، یک پای خود را از دست داده اما اکنون شرایط پایداری را تجربه میکند. این آشنایی سبب میشود که این دو به یکدیگر، کتاب مورد علاقه خود را معرفی و توصیه کنند. کتابی که هزل توصیه میکند کتابی با عنوان «عظمت درد» از یک نویسنده هلندیالاصل به نام پیتر فان هوتن است. این کتاب هم از زبان یک دختر مبتلا به سرطان روایت میشود و پایانبندی آن به گونهاییست که برای این دو سوالات زیادی شکل میگیرد. هزل نامههای زیادی به نویسنده نوشته که همه بیجواب مانده است اما آگوستاس که در پی جلب توجه هزل است راهی برای ارتباط با نویسنده مییابد و...
عنوان کتاب به فرازی از نمایشنامه ژولیوس سزار از شکسپیر اشاره دارد که در آن کاسیوس به بروتوس (هر دو از طراحان قتل سزار) میگوید که اشتباه در ستارگانِ بخت ما نیست بلکه در خود ماست که فرودستیم و... در واقع همان بحث ازلی ابدی که آیا انسان بر سرنوشت خود مسلط است یا بازیچه آن است؟ انسان موجودی انتخابگر است یا محدودیتها چنان سنگین است که صحبت از آزادی انتخاب، ادعایی نادرست است؟ رویکرد نویسنده جایی در میان دو سر این طیف است؛ برخی امور مثل همین بیماری که دو شخصیت اصلی داستان با آن درگیرند خارج از اراده ما هستند و در عینحال دایره انتخاب را به شدت محدود میکند اما در همان فضای باقیمانده این ما هستیم که باید طوری انتخاب کنیم که انتخابهایمان را دوست داشته باشیم.
(چقدر در جملات بالا کلمه انتخاب پرتکرار شد! به قول معروف انتخاب باید انتخاب باشد، انتخابی که انتخاب نباشد انتخاب نیست!)
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها اشاره خواهم کرد.
******
«جان گرین» متولد 1977 است. در دانشگاه در رشتههای ادبیات انگلیسی و مطالعات دینی تحصیل کرده و در مسیر شغلی خود، کار در بیمارستان کودکان، کار در کلیسای پروتستان به عنوان کشیش را تجربه کرده است که ماحصل این دو تجربه کاری در این داستان قابل رؤیت است. گرین پس از آن به نویسندگی روی آورد و ابتدا به عنوان دستیار ویزاستار در یک ژورنال مرتبط با کتاب مشغول به کار شد و در این راستا کتابهای زیادی را خواند و در مورد آنها مطلب نوشت. اولین رمانش با عنوان «در جستجوی آلاسکا» در سال 2005 منتشر شد و از آن پس به صورت حرفهای مشغول این کار شد. در سالهای 2006 و 2007 و 2008 سه رمان دیگر از او به بازار نشر آمد که هم بعضاً فروش خوبی داشتند و هم جوایزی برای او به ارمغان آوردند. کتابِ حاضر در سال 2012 منتشر و سریعاً به صدر لیست پرفروشها نقل مکان کرد. این موفقیت خیرهکننده سبب شد آثار قبلی او نیز با اقبال خوبی روبرو شوند. پس از یک سال فروش این کتاب از مرز یک میلیون نسخه عبور کرد و سال بعد از آن، فیلمی بر اساس داستان ساخته شد. همه این توفیقات باعث شد که نوشتن برای او سخت شود ولذا کتاب بعدی او تا سال 2017 منتشر نشد و البته آن هم با فروش قابل ملاحظهای روبرو شد. فیلمی که بر اساس «اشتباه در ستارههای بخت ما» ساخته شد توانست جایزه بهترین فیلم رمانتیک سال را از گلدنگلوب دریافت کند. در بالیوود هم بر اساس این داستان فیلمی ساخته شده است.
همانگونه که در بالا اشاره شد این کتاب هشت بار به زبان فارسی ترجمه شده است!!
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر چشمه، چاپ سوم زمستان 1397، تیراژ 500 نسخه، 247 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 و در سایت آمازون 4.6)
پ ن 2: کتاب بعدی «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: گاهی پیش میآید از این موضوع حیرت میکنم که یک کتاب چطور با حال و روز و مسائلی که ذهنم با آن درگیر است مصادف میشود. معمولاً کتابها را بدون اینکه از موضوع و محتوای آن باخبر باشم انتخاب میکنم و گاه در هنگام خواندن یا پس از آن حیران شدهام که من کتاب را انتخاب کردهام یا کتاب من را! این قضیه آنقدر برای من پیش آمده است که اگر بخواهم مهارِ شترِ ذهنم را رها کنم، باید حکم به هوشمندی کتابها بدهم اما من مهار را رها نمیکنم! چون جنگ پدیدهای نیست که برای ما کهنه شود، چون جنگها نو به نو و با انواع و اقسام توجیهاتِ مسخره در دنیا رخ میدهد. چون جنگ و بلایی که بر سر انسانها و بهویژه کودکان و نوجوانان میآورد، همواره میتواند مسئله ذهنی ما باشد. من اگر بیست سال قبل هم به سراغ آخرین انار دنیا میرفتم، حکایت به همین ترتیب بود که این ایام است و من با خواندن این رمانِ ضدجنگ، حسرت و تأسف میخوردم، مثل الان.
مقدمه دوم: وقتی کتاب را شروع کردم تا حدود یکسوم ابتدایی داستان چندان ارتباط خوبی با آن برقرار نکرده بودم. این موضوع را با دوستان همراه به اشتراک گذاشتم و در ارزیابی اولیه علت را در شاعرانگی نثر و پیچیدگیها و ابهام آن تلقی کردم و اندکی هم تکرار و اطناب. البته امیدوار بودم با خو گرفتن به نثر و پیش رفتن داستان ارتباط بهتری شکل بگیرد و همین اتفاق افتاد. یکسوم انتهایی مثل برق و باد طی شد و علیرغم همهی مقاومتی که به خرج دادم در صفحاتی، اشکهایم داخل مترو روان شد. در خوانش دوم، همان یکسوم ِ ابندایی را در یک مجلس خواندم و خیلی هم به نظرم شفاف و روان آمد! علت چیست؟ راوی اولشخص داستان برای ما روایتی از وقایع گذشتهی دور و نزدیک ارائه میکند؛ برای او همهچیز مشخص است چون با آنها زندگی کرده است ولی ما تازه از راه رسیده و در کشتی با او همسفر شدهایم، باید قدری تحمل کنیم تا با زبانش خو بگیریم، با شخصیتهای محوری روایتش آشنا شویم و قطعات پازل را کنار هم قرار بدهیم. راوی گناهی ندارد! او از هرجا آغاز میکرد برای ما اندکی و چهبسا بسیاری ابهام به همراه میداشت. در خوانش دوم، ما هم جایگاهی همانند راوی داریم و با توجه به جمیع جهات میتوانم بگویم خوانندهی صبور، روایت را جذاب و روان، و کتاب را اثرگذارخواهد یافت.
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت خیلی به ما نزدیک است: اقلیم کردستان عراق در حدوداً سه دهه قبل. در سال 1970 طی یک توافق قرار بود این ناحیه به نوعی خودمختاری دست یابد اما این امر به جایی نرسید و فاز جدیدی از درگیریها در این مناطق آغاز شد. حادثهای که راوی بابت آن بیست و یک سال در زندان و اسارت سپری کرده است در همین اواسط دهه هفتاد میلادی رخ داده است چرا که هنوز دودستگی در میان نیروهای کورد رخ نداده است. اتحادیه میهنی کردستان در سال 1975 شکل گرفت و تا پیش از آن همه نیروها با محوریت حزب دموکرات کردستان فعالیت میکردند. در اواخر جنگ عراق و ایران، صدام یک سلسله عملیات در کردستان عراق انجام داد که به ویرانی کامل چهار هزار روستا و کشتار 182هزار نفر کورد عراقی منتهی شد. در این حملات از بمبهای شیمیایی بهوفور استفاده شد. این تلفات و صدمات در پسزمینه روایت این رمان حضور دارد. در اوایل دهه نود میلادی، این مناطق عملاً خودگردان شدند و اولین پارلمان شکل گرفت اما یک سری جنگهای داخلی بین دو گروه اصلی حاضر آغاز شد که این درگیریها و تبعاتش در داستان نمود یافته است هرچند مستقیماً به آن نمیپردازد. یکی از تبعات این درگیریها، جمعیت بالایی است که از این دیار مهاجرت کردهاند. مثل راوی این داستان. مثل نویسنده این داستان.
******
« از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است.»
راوی اولشخص داستان مردی به نام «مظفر صبحدم» است و جمله بالا اولین کلامی است که به ما انتقال میدهد. «صبح روز اول» مورد نظر راوی زمانی است که او پس از تحمل 21 سال زندان و اسارت، مبادله شده و به خانهای مجلل در میان جنگل منتقل شده است. او در زمان دستگیری 22 سال داشته و قضیه از این قرار بوده که به همراه فرماندهاش در کلبهای گیر افتاده و او خود را فدا کرده تا فرمانده بتواند فرار کند. آن فرمانده (یعقوب صنوبر) در حال حاضر قدرت سیاسی را در اختیار دارد و مظفر را پس از آزادی به این خانه منتقل کرده است. یعقوب با بیان اینکه دنیای بیرون پلشت و آلوده شده از مظفر میخواهد در این خانه بماند و سودای بیرون رفتن را نداشته باشد. تنها یک موضوع از دنیای بیرون است که راوی را در کل دوران طولانی اسارت به خود مشغول داشته و آن هم فرزندش «سریاس صبحدم» است. راوی در زمان انجام فداکاری، از یعقوب میخواهد هوای نوزاد چندروزهاش، که مادر خود را در هنگام به دنیا آمدن از دست داده، داشته باشد و حالا پس از آزادی، در این خانه مجلل، سراغ فرزندش را میگیرد و با خبر مرگ او در چند سال قبل مواجه میشود. همهچیز مهیای تداوم اسارت و زندانی شدن است اما راوی تصمیم میگیرد تا با چند و چون ماجرای پسرش روبرو شود، پس به کمک شخصیت دیگری به نام «اکرام کوهی» پا به دنیای بیرون گذاشته و به جستجوی سرنخهای مرتبط با فرزندش میپردازد.
راوی ماهها بعد، کل ماجرا را بر روی عرشه کشتی، وقتی که در راه مهاجرت به اروپا، روی دریا سرگردان است برای ما روایت میکند. روایت او از لحاظ زمانی خطی نیست. او ابتدا شخصیتهایی نظیر محمد دلشیشهای و خواهران سپید را وارد روایتش میکند که در واقع بعدها اولین سرنخِ ورودِ او به ماجراهای سریاسِ اول خواهند شد. شخصیتهای فرعی دیگر هرکدام از زاویه خود بخشی از ماجراها را شفاف میکنند ولذا مقداری همپوشانی و تکرار اجتنابناپذیر شده است. چندین نوبت در طول داستان ما حس میکنیم که کل حقایق هویدا شده است اما هربار با یک پیچ، مناظر جدیدی پیش پای خواننده قرار میگیرد و کلیت آن در انتها شفاف میشود.
در ادامه مطلب به درونمایههای داستان از جمله جنگ و تبعات ویرانگرش، روزگار و زمانهی داستان و مختصات آن و همچنین راهکار برونرفتی که داستان در این زمینه مد نظر دارد خواهم پرداخت.
******
بختیار علی متولد سال 1960 در سلیمانیه عراق است. در اوایل دهه هشتاد میلادی برای تحصیل در رشته زمینشناسی وارد دانشگاه سلیمانیه شد. او اولین شعر بلندش را در سال 1983 سرود و یکی دو سال بعد اولین رمانش «مرگ تکفرزند دوم»، را نوشت اما این کتاب نتوانست از زیر تیغ سانسور عبور کند و بعدها در سال 1996 در سوئد به چاپ رسید. پس از مشکلاتی که در عراق برای او پیش آمد ابتدا به ایران و سپس به اروپا مهاجرت کرد. رمان دوم او «غروب پروانه» نیز ابتدا در سوئد منتشر شد اما آخرین انار دنیا این اقبال را یافت که در سال 2002 در سلیمانیه منتشر شود. او یکی از پرمخاطبترین نویسندگان کرد محسوب میشود.
آخرین انار دنیا دو نوبت به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مریوان حلبچهای، نشر ثالث، چاپ دوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 391 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.9 و در سایت آمازون 4.6)
پ ن 2: این کتاب همانند نام نویسنده بختیار بوده و در ایران به نسبت مورد توجه قرار گرفته و یادداشتهای خوبی در مورد آن نوشته شده است. چندتا از این مطالب را اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.
پ ن 3: کتابهای بعدی «اشتباه در ستارههای بخت ما» اثر جان گرین و «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!
مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و اینطور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینهی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوتنشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خواندهام میدانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج میشود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!
مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود میپردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل میشود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزدهسالگی میپردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه میرود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران میپردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در یکسوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده میرویم... زمانی که به این نتیجه میرسد که همهی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار میبندد!
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دههی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسنها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونهای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانهها دستشویی نداشتهاند و یا آدمهایی وجود داشتهاند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
وقتهایی که مادرم از دستم عصبی میشد (اغلب هم از دستم عصبی بود) میگفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچهی شیطونی!»
اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مککارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گولزدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی بهنظر میرسید. مادرم افسردهای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمالهای گردگیریْ هفتتیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه میداشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار میماند و کیک میپخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگشدگی قلب بود، زانویش بهعلت واریس همیشه خدا زخموزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».
این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر بهفردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکلگیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره میبرد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه میکند و تکیهکلامهایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراهکننده میداند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه میکند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناهآلود است و در مقابل تصور میکرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخواندهاید هم تأیید میفرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبهای چه زخمهای عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.
جِنِت در چنین فضایی که بیشباهت به داستانهای دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه میکند و میخواند و آنها را در اتاقش پنهان میکند. پنهان میکند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همهی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده میشود و ورقپارههای سوخته و نیمسوخته در سراسر حیاط پخش میشود (میتوان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار میشود و در این مورد از جنت سوال میکند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن میگوید ایشان میفرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی!؟
«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکانپذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی میاندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمرهی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزدهسالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عینحال یک رمانخوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس میکند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99 و در سایت آمازون 4.2)
پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی میشود. راوی اولشخص این داستان از قضا نویسندهای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچکس نمیآید. او احساس وظیفه میکند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچکس او را نمیخواهد. باکرهای در قلب مرکز فحشاء. عمدهی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.
مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً میتوان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوههای ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخشهایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنیهای دیگر، به گردش در میان زاغهها (معروف به فاولا) پرداختند و میپردازند و حتی خوابیدن در چنین مکانهایی را تجربه میکنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمیدید که چهار دهه بعد، چنین مکانهایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبههای گردشگری تبدیل شوند.
مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا میشویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که میخواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچگرا یا هیچانگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان میشود و یا به حال سوژهاش دل میسوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیفتر از الان بود!
******
رودریگو نویسندهایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمالشرق را میبیند؛ چهرهای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست میدهد و تصمیم میگیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» میگذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازهها کار میکنند و شبها در زاغههای ریو از خستگی بیهوش میشوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمیکند. کسی صدای اعتراض آنها را نمیشنود چرا که اساساً اعتراضی نمیکنند. طبعاً داستان این آدمها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمیآید: نه حادثه آنچنانی و نه پایانی باشکوه!
تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا میکند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار میبندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمهچینی بسیار میکند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بیهویتی به سر میبرد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچگاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.
چهکسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمهای که بر سر این دختر میکوبید و ذهنش را از احساس گناه میانباشت؟ فقر و فساد سازمانیافته؟ بیاعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر میرسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچهها، قدری تأمل کنند و بهنحوی در آنها روح زندگی بدمند.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقهای روستایی در اوکراین و در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامههای معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامهنگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستوننویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبیاش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کردهام، نویسنده را با سیگاری در دست میبینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتشسوزی در خانهاش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».
در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد میکند: ساعت سعد، همهچیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغخیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.
پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.
ادامه مطلب ...