میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

لب بر تیغ حسین سناپور

  

داوود یک جوان خلافکار یک لاقبایی است که دلبسته سمانه , دختر 18 ساله یک مدیر بانک می شود و مدام با موتور خود دور و بر او می پلکد و او را زیر نظر دارد. همین امر به او این امکان را می دهد که وقتی سه مرد اجیر شده می خواهند سمانه را بربایند از راه برسد و چاقوی خود را به کار بیاندازد و...

و اما بعد...

1- من به عنوان یک خواننده عادی, نویسندگانی که به خوانندگانشان احترام می گذارند را دوست دارم. نشانه آن احترام را می شود در پرداخت مناسب, نثر بدون دست انداز, ریتم و آهنگ قابل قبول , داشتن قصه , باورپذیری و از این قبیل امور دانست. به نسبت چیزهایی که گاه در این بازار به پست آدم می خورد باید بگویم من سناپور را خیلی دوست دارم.

2-  قصه این رمان ساده و در نگاه اول نخ نماست...با این توضیح که البته سوژه نخ نما نشده ,دیگر چندان وجود خارجی ندارد! این قدرت روایت و انتخاب های صحیح از سوی نویسنده است که هنوز این فرصت را به مای خواننده می دهد که از جذابیت و کشش یک قصه , لذت ببریم.

3- داستان بیست و چهار فصل کوتاه و دیالوگ محور دارد که در هر فصل , مجال کوتاهی به درونیات و ذهنیات یکی ازاشخاص داستان داده شده است. این تغییر زاویه دید به ریتم و آهنگ داستان و کشش آن کمک کرده است.

4- از میان اشخاص داستان, امبرخان با 7 فصل , داوود با 5 فصل , سمانه و فرنگیس روی هم 8 فصل (فصل اول و دهم مشترک), ثقفی و مادر داوود هر کدام در 2 فصل, این زاویه دید ها را به خود اختصاص داده اند. عدم حضور پدر سمانه در این لیست موجب شده است که در میان اشخاص اصلی داستان , شخصیتی باورناپذیر داشته باشد یا حداقل به نوعی برای من مخاطب , رفتار و گفتار این شخص جای سوال داشته باشد.

5- همه شخصیت ها در چنبره نوعی جبر گرفتارند.فرنگیس (نامادری جوان سمانه) این حالت را چنین توصیف می کند: اشکال اصلاً در این بود که او می خواست آن چیزی را که بود یا داشت می شد عوض کند. که البته همه در این امر ناتوانند و مثال بارزش جایی که امیرخان در ص158 می گوید: بی خود این همه دویده بود بی حساب کند خودش را با این. انگار از اول حسابی نداشتند.

6- اگر در یک جمع دوستانه صحبتی از چاقو و قمه به میان بیاید, هرکسی خاطره دور یا نزدیکی در این رابطه تعریف می کند (نمونه اش همین پست خودم) به این معنا که چنین آدمهایی در کنار ما هستند. اما اگر در یک اثر جدی کسی چاقو به دست گرفت , فریاد قیصر قیصر به هوا می رود! ...ما بد کتاب می خوانیم و با "سابقه ذهنی کلیشه ای خودمان همه چیز را می سنجیم" ...

7- لب بر تیغ رمان خوشخوانی است هرچند که در ذهن من نوعی , شاهکار نیست. 

.............................. 

مشخصات کتاب: نشر چشمه, چاپ دوم پاییز 1390, تیراژ3000 نسخه ,164صفحه, قیمت 4000تومان

پ ن 1: نقد و مطالبی که در مورد این رمان نوشته شده است را می توانید در اینجا (وبلاگ نویسنده) بخوانید.  

بارداری بی هنگام آقای میم محمدرضا مرزوقی

 

آقای میم یک سرمایه دار است که شرکت بزرگی و خانه ای و ماشینی و راننده ای دارد. آدم با نفوذی است چون وقتی ناغافل و بر اثر احساس درد در ناحیه شکمش پایش به بیمارستان باز می شود ، دو وزیر و سه وکیل مجلس و سران حزب به ملاقاتش می آیند. بعد از انجام آزمایشات دکتر به او خبر باردار بودنش را می دهد و بعد از آن اتفاقاتی رخ می دهد که آقای میم مجبور به فرار از شهر خود می شود و....

هدف نویسنده خلق داستانی در ستایش امر زایش و مادر شدن است و از شنیدن خبر باردار شدن یک مرد چینی این ایده به ذهنش می رسد و این داستان پدید می آید. یک مرد با  همه صفات و خصوصیات مردانه باردار می شود و این امر موجب تحول در او می شود همانگونه که این تحول در زنان به وقوع می پیوندد.

... 

در این کتاب ، تغییراتی که در زمان بارداری برای زنان حادث می شود ، به خوبی برای آقای میم بازسازی شده است (مثلاً ویار خوردن کاهگل یا دمدمی شدن یا حساسیت نسبت به بوی آقایان و... و...).  

نکات مثبت و منفی در ادامه مطلب آورده شده است.

قسمتهای زیبا و قابل تامل از متن

بعد از سی و هفت سال زندگی حالا دیگر می دانست هرچه کمتر درباره دیگران بداند، شناختش نسبت به آنها کامل تر است. او حد و مرزها را رعایت می کرد. می دانست اگر از حد و مرز شناخت فراتر برود، دیگر در پیرامونش چیزی برای کشف و شهود باقی نمی ماند. دوست داشت همیشه دور و اطرافش را در هاله ای از ابهام ببیند، خصوصاً آدم ها را. در زندگی اش فقط دو بار سعی در شکستن این حد و مرز کرده بود که هر دو بار هم با نومیدی مواجه شده بود. بعدها به این نتیجه رسید که شناخت کامل و دقیق هر انسانی که خود نام آن را شناختی رئالیستی گذاشته بود ، به ویران کردن تصاویر زیبا و مقدسی که می توانیم از آن ها در ذهن خود بسازیم ، نمی ارزد.آدم ها همین که هستند ، خودش کافی است- چه شناختی بالاتر از این؟

این قسمت را به عنوان یک متن قابل تامل و زیبا در هنگام مطالعه انتخاب کرده بودم و تا همین الان هم بر این باور بودم اما حالا که برای بار چندم می خوانم می بینم خالی از اشکال نیست. هرچه کمتر دانستن منجر به شناخت کامل تر نمی شود بلکه ممکن است به آرامش بیشتر منتهی بشود... آرامشی که در نتیجه حفظ تصاویر ذهنی خودمان حاصل می شود...تصاویر ذهنی ای که در اثر شناخت کامل ممکن است خدشه دار شود.  

***

 مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ، چاپ اول 1388 ، تیراژ 1000 نسخه ، 158 صفحه ، قیمت 3500 تومان 

.

پ ن 1: بعضی کتاب ها خوش شانس اند و بعضی بدشانس! مثلاً من اسم این را بدشانسی می گذارم که نوشتن این مطلب مصادف شد با تمام شدن کتاب استخوان داری همچون گفتگو در کاتدرال و هر چه قدر هم آدم بخواهد آن روی این تاثیر نگذارد نمی شود. به همین ترتیب کتاب قبلی خوش شانس بود که جست

ادامه مطلب ...

خیلی خوشبختم خانوم صادقی علیرضا مجابی

 

دیگر نه مثل سابق دل و دماغ درس خواندن داشتم نه پیزی کار کردن , به یک سر به هوای تمام عیار تبدیل شده بودم و دایم پایم به چیزی گیر می کرد...

رسول نوجوان پانزده شانزده ساله ای است که بعد از جدایی پدر و مادرش با مادربزرگ خود در یکی از شهرستانها زندگی می کند. او متوجه تغییرات دوران بلوغ در خود شده است و از صحبتهای درگوشی بزرگترها می فهمد که بالغ شده است و حالا می خواهد بداند این بالغ شدن یعنی چی...سوالات خود را با اطرافیان در میان می گذارد و طبیعتاً چون اینجا ایران است و در این زمینه پرده پوشی های خنک و بی موردی انجام می پذیرد , جوابهای پرت و پلایی دریافت می کند... به اقتضای این دوران و علاقه اش به نویسندگی, شروع به نامه نگاری برای دختر عمویش رعنا که در تهران است می کند. با شروع تعطیلات تابستانی به خانه عمویش می رود تا به رعنا که در درس زبان تجدید شده است کمک کند و....

***

داستان ساده و سرراست و کم حجمی است که با زبان طنز به چند ماهی از زندگی یک نوجوان تازه بالغ و مسائلی که با آنها دست به گریبان است می پردازد. مسائلی که به صورت خود به خودی برای هر آدمی پیش می آید و البته هیچکس (خانواده – بزرگترها و...) هم از پیش به راه حل آنها فکر نکرده است و البته اگر خوش شانس باشیم , این مسائل خودشان به همان صورت خود به خودی حل می شوند وگرنه که هیچ... حسابش با کرام الکاتبین است.

ما که اصولاً مردمان پنهان کاری هستیم اما وقتی پای مسائل جنسی و امثالهم در میان باشد , شورش را در می آوریم و یا بهتر است بگوییم گندش را در می آوریم. راه حل عمومی خانواده های ایرانی در مواجهه با بلوغ فرزندانشان در همین جمله معلم دینی خلاصه می شود:

خیر , فعلن هرچی کمتر در این باره بدونه بهتره!

یا

نباید توی خونه تنها باشه بیشتر به صرافتش میفته , مسافرت براش خوبه , چند وقت دیگه مدارس تعطیل میشه , ببریدش یه گوشه کناری از سرش بپره! که به قول همین رسول الکل که نبود زود از سر آدم بپره!

***

برای ما که کلاً در غم و غصه غوطه وریم و بیشتر با این فضاها دم خوریم بد نیست که گاهی یک داستان طنز بخوانیم بلکه به صورت خود به خودی فرجی شد و قدری خندیدیم. این داستان طنز قابل قبولی دارد و تا نیمه داستان هم به خوبی پیش می رود اما به نظرم در نیمه دوم کمی تحلیل رفت....

***

مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان , چاپ اول 1385 , 160 صفحه , تیراژ 2000 نسخه و قیمت 2000 تومان.

***

پ ن 1: در حال خواندن گفتگو در کاتدرال هستم. مطالب بعدی به ترتیب "بارداری بی هنگام آقای میم" محمدرضا مرزوقی و "نوای اسرارآمیز" امانوئل اشمیت خواهد بود. امیدوارم که به زودی این فاصله پر شود.

پ ن 2: بعد از کتاب یوسا به سراغ "امید" آندره مالرو می روم.(رای دوم دوستان)

ادامه مطلب ...

چشمهایش بزرگ علوی

 

استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش- تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال 1317 در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و... . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.

بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و ...دارد.

عینکی روی چشم!

ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:

پیش چشمت داشتی شیشه کبود  

زان سبب عالم کبودت می نمود

ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص 10 پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای  استاد اینگونه می خوانیم:

اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت...

این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!

از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و... البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است... در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند ... واقعاً حیف.

مرعوب عشق , مرعوب قدرت

در ابتدای داستان راوی یک تصور کاریکاتور گونه ای از یک هنرمند مبارز دارد که من را به خنده انداخت, با این مضمون که کسی که مرعوب دیکتاتور نشد چگونه اسیر چشمان یک زن می شود؟!! خوشبختانه در ادامه نویسنده به خوبی غلط بودن این تصور را به خواننده ثابت می کند , امیدوارم که راوی هم متوجه شده باشد (البته بعید می دانم!). این را به خاطر قضاوتی که در انتها می کند می گویم (استاد این زن را نشناخته بود). چون اتفاقاً به نظرم خوب شناخته بود!... حالا بماند برای کامنتدونی...

***

در ادامه قسمتهایی که دوست داشتم را می آورم... (یک کم چاشنی طنز یک میله عصبانی به خاطر فشار کاری را هم به همراه دارد):

شهر تهران خفقان گرفته بود, هیچ کس نفسش درنمی آمد; همه از هم می ترسیدند, خانواده ها از کسانشان می ترسیدند, بچه ها از معلمینشان, معلمین از فراش ها, و فراش ها از سلمانی و دلاک; همه از خودشان می ترسیدند, از سایه شان باک داشتند... سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است, مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.

این بخشی از پاراگراف ابتدایی داستان است. فضای تهران در دهه دوم همین قرنی که دهه آخرش را طی می کنیم! (چه قدر تغییرات داشته ایم!...البته خداییش دیگه الان دلاک نداریم!).

.

با دیپلم , با پول, با شوهر, با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. با قسمت اولش موافقم اما چه بسیار آدمها که درد را تحمل کردند و چشمکی ندیدند و چه بسیار کسان که همینجوری وسط چشمک با چیز پایین آمدند آمدنی! مگر این که خوشبختی را طوری تعریف کنیم که قضیه حل و فصل شود...

.

...در پاریس هر انسانی با چشم دیگری به هموطنان خود نظر می کند. من وقتی به ایران آمدم و با مردم تماس پیدا کردم مایوس شدم. من مردم عادی را هوشیارتر و بیباک تر تصور می کردم. اما در آن تهران مرگبار آن روز به چشم می دیدم که قصاب سر کوچه با تملق و تزویر به پاسبان رشوه می دهد. آنجا در پاریس حاضر شدم که زندگی خود را فدای مردمی که در تصور من وجود داشتند بکنم. این قسمت خیلی قشنگ است, من که در نگاه اول یک احسنت بلند گفتم و این قسمت را برای نوشتن مطلب انتخاب کردم. اما ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...

.

... مادرم از آن امل ها بود که تصور می کرد کلمه ی عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. جمله معترضه قشنگی است, دوسش دارم. اما به گوینده این جمله باید بگویم تو که به مامانت اینا طعنه می زنی و به فداکاری خودت می نازی (تازه فداکاری از دیدگاه خودت) طرف دیگه به چه زبانی باید حالیت می کرد؟! اون قر و اطوار ص 187 واسه چی بود؟؟ هوی! وقتی ناز بی جا می کنی دیگه حق نداری نق بزنی که منو نفهمیدند و درک نکردند!

.

البته درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند, آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید, آنجا اگر ایستادگی کردید... آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید. این جملات را به خاطر قسمت اولش آوردم , هرچند اگر برای 100 نفر بخوانید این قسمت را 99 نفر موافق هستند اما پای قضاوت که قرار بگیریم هوووووم! ... قسمت دومش را هم حیفم آمد کات کنم, به هرحال ما همیشه یک هویج به نام دوران آرامش در پس ذهنمان هست و زمان حالمان را به باد می دهیم...

***

مرحوم مجتبی بزرگ علوی بخش اعظم زندگی خود را دور از وطن گذراند و در سال 1375در سن 92 سالگی در برلین از دنیا رفت. لینک هایی جهت آشنایی با زندگینامه ایشان در ذیل مطلب خواهم گذاشت. این کتاب را انتشارات نگاه منتشر نموده است. در یادداشت ابتدایی, ناشر از تلاش خود برای ارائه متن بدون غلط صحبت نموده است که بسیار نیکوست اما هنوز مواردی به چشم می آید: ص104 سطر15 , ص139 سطر16, ص187 سطر10 , ص200 سطر17, ص223 جمله اول و...

لینک های مرتبط:

زندگینامه بزرگ علوی اینجا و اینجا

چشمهایش بزرگ علوی ; گزینشی میان عشق یا سیاست! نشریه ادبی جن و پری

نقد کتاب چشمهایش وبلاگ محفل شبانه

.

پ ن 1: مشخصات کتاب من ; چاپ دهم 1389 تیراژ 3000 نسخه, 271 صفحه و قیمت 5000تومان.

پ ن 2: رای گیری پست قبل کماکان ادامه دارد.

پ ن 3: چند روزی فرصت آمدن به فضای مجازی را نداشتم چرا که دست و پایم در فضای غیر مجازی به هم گره خورده بود. خواهم آمد.

من گنجشک نیستم مصطفی مستور

  

وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن! 

.

راوی (ابراهیم) چند ماه قبل, همسرش و دخترش که هرگز زاده نشد را پشت سر هم از دست داده است و همین موجب شده است سوالاتی در باب نهایت زندگی و مرگ  برایش به وجود بیاید و همین سوالات  و غم مرگ همسری که عاشقانه دوستش داشته است موجب به هم خوردن تعادل روانیش شده است و خواهرش او را به آسایشگاه روانی آورده است. آسایشگاهی که از برخی جهات خاص است (مکان داستان همانجایی است که دویدن در میدان تاریک مین در آن جریان داشت); کسانی که در آن حضور دارند ظاهراً دیوانه هستند اما بیشتر به فیلسوفان شبیهند و به تصریح متن بیشترشان معلوم نیست چرا آنجا حضور دارند. مدیر آسایشگاه (کوهی) آدم عوضی و مستبدی است و قوانین خشک و غیرمنطقی وضع نموده است (ظاهراً به صورت مستقیم از پادگان بغل آسایشگاه , به مدیریت آنجا آمده است!). او برای اداره کردن , تئوری هم دارد : گفت اینجا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می‌دهیم و فشار می‌آوریم. گفت هر چه رفاه را بیشتر کنیم، فشار را هم به تناسب آن زیاد می‌کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی‌ها را که به‌هم خورده است دوباره برقرار می‌کنیم. او فشار را موهبتی می داند که از طریق آن می تواند روح آدمها را بازسازی کند. او همه را از تماس با زنان برحذر می دارد و بر اهمیت این موضوع جهت بهبودی بیماران تاکید دارد. با همه این احوال, مقایسه وضعیت داخل و خارج همانند مقایسه طاعون و تیفوس است و یا به قولی بیرون از داخل بدتر و داخل از بیرون بدتر ... و این البته تعریضی است بر جامعه:

 یواش یواش دارم مطمئن میشم که نمی شه کاری کرد.هیچ کاری نمی شه کرد.دارم مطمئن میشم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه.هیچ چیز سر جاش نیست.انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه.یه مشت خوک مریض!

مرگ

مشکل راوی تحت عنوان ترس از مرگ مطرح می شود و اسم داستان هم به همین ترس ارتباط دارد.

از وقتی که افسانه بچه را ناخواسته سقط کرد و من دفنش کردم دائم حس اش می کنم. قبلا نبود. این را مطمئنم. با سقط بچه آمد. نمی فهمم چه ربطی به هم داشتند. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.

راوی در انتهای داستان در اثر صحبت های مرد مست متحول می شود. اما با تقدیر از سخنان مرد مست در خصوص لولو سر خرمن بودن مرگ برای ترساندن گنجشک ها , میله بلورین! به این جمله دانیال در اواسط داستان اهدا می شود:

...هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.

زن

راوی در ابتدای داستان غم مرگ همسرش را مطرح می کند و اینکه نمی تواند او را فراموش کند. او فراموش کردن زنش را (حتی پس از مرگش) همانند پاک کردن نیمی از وجود خود می داند و این کار را برای خودش امکان پذیر نمی بیند. هرچند رندانه اشاره می کند که برخی همه وجودشان را پاک می کنند و آب از آب تکان نمی خورد! این زن چه مختصاتی دارد؟ افسانه در یک کلام ساده است (ساده در مقابل پیچیده):

 افسانه عاشق زندگی و همه ی سرخوشی های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت. هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد. جریان ازدواج های بستگان را انگار مهم ترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد. طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ی ماه یا کشف قاره ی تازه ای را گزارش می داد. عید نوروز برای او مهم ترین حادثه ی سال بود. از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آیینی مذهبی، مقدس بود. جزییات آن را با وسواس و حوصله به دقت انجام می داد. از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی قرمز- که انتخابش همیشه با سخت گیری وسواس آمیزی همراه بود- تا چیدن سفره ی هفت سین تا دید و بازدید عید- که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد- تا کارت های تبریک و پشت نویسی آن ها و سیزده بدر و تا هر چه که در متن و حاشیه به این مراسم مربوط می شد. وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگار در مسابقه ی مهمی برنده شده بود. پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه ی حیاط لانه کردند و یکی از تخم هاشان را باد انداخته بود کف حیاط، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه ی آدمی است که تابستان همان سال در جاده چالوس با هم دیده بودیم. اشک جمع شده بود توی چشم هاش و کم مانده بود بزند زیر گریه.

امیرماهان خصوصیات مقدسی را در زنان خانه دار و دانیال آن را در تاجی (زن نظافتچی) می بیند, اما انواع و اقسام زنان مطرح شده در داستان بخشی از این خصوصیات را دارا هستند و به نوعی تقدیس می شوند, به خصوص در مقابل مردانی که دربند حقه بازی و پول و قرارداد و سود و چک بانکی و کلاً پیچیدگی های عصر جدید شده اند, مردانی که در پادگان بغلی مدام تمرین کشتن می کنند!

دانستن مردن است

زمانی که در دنیای جدید فجایعی رخ می دهد یا مردم از حل بحران ها عاجز می شوند و به بن بست می رسند; درست یا غلط, یکی از متهمین ردیف اول علم و دانش به عنوان زیربنای دنیای مدرن است. از این روست که دانیال می خواهد چراغ مغزش را خاموش کند و یا از آدمیت استعفا بدهد و سنگ و چوب و خاک باغچه را به آدمی ترجیح می دهد.

در همین رابطه در داستان , در خصوص بدترین وضعیت ممکن پرسشی مطرح می شود. در پاسخ ابتدا وضعیت مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و از دست کسی کاری بر نمی آید , توصیف می شود. در مرحله بعد , تصویر اجسادی که در اثر زلزله مرده اند به ذهن راوی می آید و وضعیت بدتر بعدی کشتار است, کشتاری که انشانها با هوشمندی علیه یکدیگر اعمال می کنند. بدتر از آن وضعیتی است که زمینه ساز کشتار می شود و در انتها بدترین وضعیت را دانستن خیلی چیزهای اضافه ذکر می کند:

بدتر از کشتن آدمها چیز هاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیز هاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. می شد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر دانیال. مثل مادر من که میاد اینجا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست و حتی نمی دونه که زمین دور خورشید می چرخه.

اشکالات کوچک

راوی و زنش ظاهراً هم دانشکده ای بوده اند و از این طریق آشنا می شوند که با توجه به رشته راوی (فلسفه) و رشته افسانه (عکاسی) هم دانشکده ای بودن کمی دور از ذهن است. یا در همان صحنه آشنایی که سال 1380 است , افسانه چند تار موی بیرون مانده خود را به زیر روسری می فرستد, که با توجه به اینکه دانشجویان در محیط دانشکده مقنعه سر می کنند , کمی دور از ذهن است (دقیقش رو خانم ها بگن چون من دقت نمی کردم!). از همین تیپ گیرها , صحنه ایست که راوی از پنجره آسایشگاه به ماشینهای عبوری در اتوبان نگاه می کند و سعی می کند به آدمهای داخل اتوموبیل ها نگاه کند (سرگرمی مورد علاقه من!) و ... کاری که طبیعتاً در ارتفاع همسطح با ماشین ها ممکن است نه از طبقه نهم!

***

مطابق داستانهای قبلی مستور, شخصیت های قبلی در این داستان هم حضور دارند و دغدغه هایشان نیز طبیعتاً همان ها هستند. نویسنده جایی بیان کرده است که شخصیت هایش در این داستان حرفهای قبلی خود را تکمیل تر کرده اند.  

به نظر خودم اگر خواننده ای این کتاب را به عنوان اولین کتاب از مستور بخواند محتملاً لذت خواهد برد ولی اگر چندمین کتاب باشد , کمی برایش تکراری خواهد بود و باصطلاح فاز نمی دهد. 

این کتاب را نشر مرکز در 88 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1387 در تیراژ 5000 نسخه و قیمت 2300 تومان) 

پ ن 1: جمله "دانستن مردن است" برگرفته از دیالوگی است که یکی از شخصیت های سریال "لبه تاریکی" در قسمت آخر بیان می کند. قریب به مضمون است چون بیش از بیست سال از زمان پخشش گذشته است! ولی سریال جالب و دوست داشتنی ای بود با اون موزیک زیبای اریک کلاپتن...

پ ن 2: نمره کتاب 2.8 از 5 است.