چه خوب که بازپرس نیستم!
پشت در شعبه بازپرسی نشستهام. تقریباً اولین نفری هستم که صبح اول وقت وارد دادسرا شدهام، به خیال خودم زود آمدهام که زود بروم، تجربه این چند سالی که دویدهام هیچگاه مرا از این خیال باز نداشته است و هر بار مثل ماهی قرمزهایی که معروف است حافظهشان یک شبانهروز بیشتر عمر ندارد، خوش و خرم، مثل روز اول به دادسرا میروم. البته بیانصافی هم نباید بکنم، به این شدت هم نیست، الان مدتهاست که حواسم به پاکت سیگارم هست که هنگام ورود به دادسرا بر باد نرود!
پشت در شعبه روی سکو نشستهام. بخشی از راهرو و سرسرای طبقه در دیدرسم قرار دارد. کارمندانی که تاخیر داشتهاند کمکم به همراه مشتریان از راه میرسند و هر کدام در جایگاه خود قرار میگیرند. صندلیها یکی یکی اشغال میشوند. آن طرف راهرو، یکی از مراجعین کف کفشش را روی صندلی میگذارد و دستی به قسمت بالای کفشش میرساند. کمی متعجب شدم! اما وقتی کارش تمام شد و پایش را جابجا کرد و کفش دیگرش را هم روی سطح صندلی گذاشت، تعجبم کمتر شد!
همهی گروههای تلگرامی را مرور کردهام اما هنوز بازپرس نیامده است. شعبههای دیگر پر جنبوجوش شدهاند و شاکیان (همان مظنونین همیشگی!) با اضطراب وارد شعبهها میشوند؛ اگر پر حرارت وارد شوند، خنک و آویزان بیرون میآیند و اگر خونسرد وارد شوند، هنگام خروج چهرهشان همانند کسانی است که با فلفل تنبیه شدهاند.
کسانی که وارد شعبهی من! میشوند ناگزیر از جلوی من عبور میکنند. حالا که شارژ گوشی در آستانه تمام شدن است دوست دارم به چهرهها دقت کنم. بالاخره بعد از دو ساعت و اندی ما را به داخل فرا میخوانند... بعد از دیدن قیافه بازپرس با خودم تخمین میزنم که حدوداً یک ساعت پیش از جلوی من رد شده بود!
چهار ردیف صندلی روبروی میز بازپرس قرار گرفته است و من در ردیف اول مینشینم. مراجعین پنج یا شش پروندهی دیگر با من وارد شدهاند تا احتمالاً تأخیر رخ داده جبران شود. پرونده اولی که باز میکند مربوط به یک نزاع است و شاکی آن جوانی حدوداً سی ساله است که در ردیف پشتی من نشسته است. بازپرس پرونده را ورق میزند و چند سوال و جواب رد و بدل میشود. اجمالاً دستگیرم میشود که پنج نفر از قدارهبندهای محله به مغازه شاکی حمله کردهاند و ضمن تخریب منقل و ویترین و قلیانها کتک مفصلی هم به شاکی زدهاند که مستنداتش در پرونده موجود است منتها نکته جالبش این است که یکی از آنها به سختی مجروح شده است؛ به گفته شاکی و شاهدانش آن یک نفر به طرز غریبی با قمه خودزنی کرده است! برگهای به شاکی داده میشود تا اظهاراتش را بنویسد.
پرونده بعدی قطورتر از آن است که مربوط به من باشد. از شروع صحبت بازپرس مشخص است که اینبار، متهم پرونده جایی پشت سر من نشسته است. یک زوج در معاملهای که چند سال قبل انجام دادهاند چکی به فروشنده دادهاند که پاس نشده است و فروشنده در پی وصول چکش چند سال دویده تا اینکه دهندهی چک از دنیا رفته است و حالا همسر ایشان که اتفاقاً صاحب چک بوده و در زمان معامله حضور داشته، مدعی شده که امضای چک جعلی است و کارشناس هم تأیید کرده است که امضا متعلق به صاحب چک نیست. حالا بازپرس از متهم میخواهد تا بنویسد چطور برگه چک به دست شاکی افتاده است.
با خودم فکر می کنم که متهم راست میگوید یا شاکی... به عقب برمیگردم و نگاهی به چهرهاش میاندازم. تصمیمم را سریع میگیرم: چهرهاش داد میزد! باور کنید قضاوت من ارتباطی به این نداشت که ایشان یکی دو ساعت قبل کف کفشهایش را روی صندلی گذاشته بود!
...........................
پ ن 1: کتاب بعدی یادداشتهای یک دیوانه اثر نیکلای گوگول خواهد بود. پس از آن مطابق نتایج انتخابات قبلی ژاک قضاوقدری و اربابش از دنی دیدرو را خواهیم خواند.
کلافه هستی. مدتی است به دلیل شرایط کاری فرصت چندانی برای نوشتن در مورد کتابهایی که میخوانی پیدا نمیکنی. فرصت اینکه به وبلاگهای دوستان سر بزنی و در جریان امور قرار بگیری دست نمیدهد. برای نوشتن در مورد چند کتابی که خواندهای نیاز به تمرکزی داری که فعلاً جای دیگری را نشانه گرفته است. تصمیم میگیری تا برای مدتی کتابهایی کمحجم بخوانی تا بتوانی خیلی خلاصه و جمعوجور در مورد آنها چند سطری بنویسی و چراغ وبلاگ را باصطلاح روشن نگاه داری.
یکی از اولین انتخابهایت کتاب عمارت معصوم از خانم جنایینویس انگلیسی پی.دی.جیمز است. کتابی هفتاد صفحهای در قطع جیبی و در ژانر جنایی که انتخاب نیکویی در این شرایط است. داستان با ورود یک دختر جوان نوزده ساله به عمارت معصوم آغاز میشود. این عمارت دفتر یک انتشاراتی مشهور است که در یک ساختمان قدیمی در کنار رود تیمز در لندن قرار دارد و وجه تسمیه آن نیز خیابانی به همین نام است که عمارت در آن قرار دارد. سعی میکنی با توصیفات نویسنده این بنا را در ذهنت بنا کنی. آن دخترخانم یک تایپیست و تندنویس است که برای به عهده گرفتن یک کار موقت به آنجا معرفی شده است. تو همیشه این جوانهای مستقل را ستایش میکنی... چه معنا دارد یک جوان تا خداسالگی بند نافش به دیگران وصل باشد. لذت میبری که در همان جمله اول، نویسنده خبر میدهد که برای اولین روز کاری کشف یک جسد امری نادر است. خودت را آماده میکنی که خیلی سریع داخل یک معمای جنایی شیرجه بزنی.
صفحه چهلِ کتاب است و بالاخره مندی، همان دختر جوان، از امتحانات اولیه سربلند بیرون میآید. البته در این میان جسد زنی که خودکشی کرده است در یکی از اتاقهای عمارت کشف میشود. هنوز معمایی در ذهنت شکل نگرفته است و از این بابت متعجب شدهای. از خودت میپرسی که چگونه ظرف سی صفحه آینده معما شکل میگیرد و داستان به اوج میرسد و بعد مرحله گرهگشایی از راه میرسد. حدس میزنی که نویسنده از الگوهای سازمانی که تو در آن کار میکنی استفاده کرده باشد! طول دادن مقدمات و از دست دادن زمان و ناگهان هزینه کردن در یک مسیری که معمولاً به شکست میانجامد! کمی نگران شدهای.
در آغاز فصل چهارم در صفحه چهلوسوم جملهای را که منتظرش بودی، میبینی: «فردای خودکشی خانم کلمنتز، و درست سه هفته پیش از وقوع نخستین قتل در عمارت معصوم، آدام دالگلیش با کنراد آکروید در کلوپ او قرار ناهار داشت.». بوی قتل و معما و ورود کارآگاه به مشامت میخورد. آدام دالگلیش را میشناسی و میدانی که او کارآگاه ساخته پرداخته پی.دی.جیمز است. نگرانیهایت رفع میشود.
بخش زیادی از فصل چهارم به توصیف کلوپ میگذرد و هرچه جلوتر میروی کنجکاوتر میشوی که چگونه ظرف ده صفحه نویسنده همه مراحل باقیمانده را جلوی چشم شما ردیف میکند. پنج صفحه باقی مانده است و تازه صحبت به عمارت معصوم میکشد و موضوعی جدید در مورد کتاب خاطرات یک لرد مطرح میشود. کنجکاویات به مرز انفجار رسیده است. هنوز اصل معما طرح نشده است. به خودت امید میدهی که یک زن اگر بخواهد میتواند کارها را به خوبی به سرانجام برساند و تو این انتظار را از جیمز داری.
به صفحهی یکی مانده به آخر میرسی و هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است و دالگلیش قانع نشده است که وارد ماجرا بشود. تو دیگر قادر نیستی امیدوار باشی. حتا اگر اتفاقات داستان به سرعت اصلاحات در عربستان رخ بدهد باز هم فضا برای سالم به پایان بردن داستان کم است.
صفحه آخر را ورق میزنی. از دیدن سطح غالب سفید کاملاً حیرتزده میشوی. جمله آخر چنین است: «اما بالاخره یک قتل، و نه خودکشی، بود که دالگلیش را و گروهش را به عمارت معصوم کشاند.» با خواندن این جمله بلافاصله به شناسنامه کتاب مراجعه میکنی. اشارهای به جلد اول بودن نشده است. دوباره به صفحه آخر میروی. کلمه پایان با فونت درشت در زیر آخرین جمله بیش از پیش به چشمت میخورد.
برایت واضح است که داستان ادامه دارد. اطمینان داری که این شروع یک داستان است. اما این سوال برایت پیش آمده است که مگر ناشر و مترجم متوجه این امر نشدهاند، پس چرا اشارهای به این موضوع نکردهاند. به سایت ناشر میروی. انتظار داری با جلدهای بعدی کتاب مواجه شوی. تو یک ایرانی هستی و امیدت گاه مثل یک تهسیگار سمج خیال خاموش شدن ندارد. این یک خصلت پسندیده است به شرط آنکه در انبار کاه نباشی! در سایت ناشر هیچ اثری از جلدهای بعدی کتاب نیست.
دلت آرام نمیگیرد. به سراغ گوگل میروی. متوجه میشوی صفحاتی که خواندهای مربوط به داستان پانصد و یازده صفحهای «گناه اصلی» پی.دی.جیمز است. سرنخ را ادامه میدهی و متوجه میشوی که انتشارات پنگوئن بخشهای ابتدایی گناه اصلی را تحت عنوان عمارت معصوم در پنجاه و هشت صفحه چاپ کرده است. به نظرت میرسد هدف آنها ترغیب خوانندگان به خواندن ادامه داستان در نسخه اصلی باشد، اما هدف کتابسرای تندیس چه بوده است!؟ هرچه جستجو میکنی خبری از ترجمه نسخه اصلی نمییابی! زیر لب به ترامپ فحش میدهی!!
از اینکه هیچ اشارهای در کتابی که در دستت داری به این موضوع نشده است کلافه شدهای. کلمهی "پایان" با فونت درشت در انتهای کتاب، جلوی چشمانت میچرخد و حرکات موزون انجام میدهد. اطمینان داری که ناشر زحمت خواندن کتاب را به خودش نداده است. از خودت میپرسی آیا مترجم هم متوجه ناقص بودن داستان نشده است؟
بلند میشوی تا به انتشارات مربوطه بروی و موضوع را مطرح کنی. ناگهان داستان «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» در ذهنت تداعی میشود. به لودمیلا فکر میکنی. تأمل میکنی. شرایطت متناسب با اتفاقات آن داستان نیست! به نوشتن در وبلاگ قناعت میکنی.
.......................
پ ن 1: حدود دو ماه دیگر با قدرت باز خواهم گشت. در این فاصله همینجوری چراغ وبلاگ را روشن نگاه خواهم داشت. طبعاً کوتاهتر از این! الان عصبانی شدم باقی کارها را گذاشتم زمین...
در اواخر سال گذشته بابت یک پروژهی کاری، تیمهایی از سازمان ما به چین رفتند. وقتی نوبت به ما رسید آسمان تپید و آب سربالا رفت و چینیها آمدند ایران! جوری هم آمدند که قوبیلایخان نیامده بود... بلیط برگشتشان 30 اسفند بود و لاجرم تا آخر روز 29 اسفند، از اول صبح تا تنگ غروب مشغول بررسی طرحها و غیره و ذلک بودیم... و نتوانستم آنگونه که شایسته و بایسته یک مرد ایرانی است در امور خانهتکانی فعالیت نمایم و از این بابت حسرت میخورم.
گروه جدید چینیها روز 14 فروردین به ایران آمدهاند و این روزها، در بر همان پاشنه میچرخد و به قول کارشناسان هواشناسی وضعیت تا چند ماه دیگر پایدار است.
........
در اواخر سال گذشته مترو و اتوبوسرانی (اتوبوسرانی مربوط به ایستگاه مترویی که در آن پیاده میشوم) دست به دست هم دادند و کاری کردند تا بالاخره بعد از 5 سال قید با مترو سر کار رفتن را بزنم. بعد از وارد مدار شدن ایستگاه گرمدره، وقتی ما از مترو خارج میشویم، دو دقیقه از حرکت اتوبوس گذشته است و ما باید 15 دقیقه در اتوبوس بعدی بنشینیم تا حرکت کند و وقتی از ایستگاه خارج میشویم مسافران بعدی از راه میرسند و البته به ما نمیرسند!! طبیعی است تلاشهای ما جهت انطباق زمان حرکت اتوبوس با زمان رسیدن مترو به ایستگاه به جایی نرسید...
.......
در سالهای گذشته بیش از نود درصد کتابخوانی من در مترو انجام میشد و عمدهی مطالب وبلاگ را در زمانهای فراغت کاری، در محل کار مینوشتم. وضعیت من (در امور کتابخوانی و وبلاگی) با توجه به بندهای فوق بیشباهت به مناطقی که داعش در آن حضور یافته نیست!
نرمنرمک همهچیز به هوا رفته است. اما آیا طومار کتابخوانی و وبلاگنویسی من با این شرایط سخت!! در هم پیچیده خواهد شد؟ چه باید کرد؟ آیا میتوانم از تجربهی سفر اخیرم به اصفهان و اتفاقی که در بازدید از آتشگاه اصفهان افتاد بهره ببرم!؟ در ادامهی مطلب به این تجربه خواهم پرداخت.
ادامه مطلب ...
پرده اول: فرشتهی لاتینی
مدتی بود که یکی از جوانان فامیل، پیله کرده بود در مورد کارش با من مشورت کند. هرچه میگفتم فرصتم محدود است و اگر میشود تلفنی یا خارج از وقت اداری، به صورت حضوری صحبت کنیم، فایده نداشت. بالاخره چند روز قبل هماهنگ کردیم و به محل مورد نظر رفتم. "جوان" سر خیابان منتظرم ایستاده است. به محض اینکه از تاکسی پیاده شدم یک صدای الهامگونهی لاتینی در کاسهی سرم طنینانداز شد: بخوان!
گفتم: خواندن رو بلدم، چی رو بخونم!؟
الهام لاتینی: آه! ببخشید، اون مال اینجا نبود!! فقط خواستم بگم این قضیه بازاریابی شبکهای نباشد!
باد سردی میوزید. نفس عمیقی کشیدم و خیلی مشکوک به "جوان" نگاه کردم و...
پرده دوم: کارخانهی خالی، اما پُر
مثل اسلافش مدعی است "این" با موارد دیگری که قبلاً دیدهام فرق میکند. وقتی وارد شرکت شدیم متوجه میشوم که از برخی جهات، ادعایش درست است؛ دیدن اینهمه جوان در یک مکان، تصویری است که فقط در روزهای کنکور میتوان دید. محل شرکت درواقع کارخانهای با دو سولهی بزرگ و یک محوطه و یکی دو ساختمان کوچک اداری است. داخل سولهها به جای ابزار تولید، مقادیر زیادی میز و صندلی پلاستیکی است. صدای همهمه از همهجا به گوش میرسید؛ همه در حال صحبت هستند. به یک اتاق که به صورت "کلاس" درآمده، راهنمایی شدیم. نیم ساعتی معطل میشویم تا استاد بیاید. استاد، جوانی حدوداً بیستساله است.
پرده سوم: باغهای معلق بابل با درهای سبزرنگ
آنقدر اطلاعات جالب و آمارهای جالبتر میشنوم که ناخودآگاه شروع به نتبرداری میکنم. "جوان" از نت برداشتن من ذوق زده شده است!
- دویست قانون اساسی برای ساماندهی بازاریابی شبکهای توسط مجلس تصویب شده است.
- شبکه چهار بابت هر ثانیه تبلیغ چهار میلیون تومان میگیرد.
- تبلیغات فقط 2٪ بازدهی دارد.
- چای ]...[ بهترین چای جهان است و در سریلانکا که یکی از شهرهای هند است تولید میشود.
- و...!
استاد هر دو سه دقیقه یکبار میپرسد "سوالی نیست؟" و به حول و قوه الهی هیچکس هیچوقت سوال ندارد. بعد از این مقدمات شروع میکند به دودوتا چهارتا کردن و اینکه اگر فلانقدر بفروشید، فلانقدر درآمد خواهید داشت. چشمها اندکی برق میزند و لبخند بر لبهای حاضرین مینشیند. استاد اما بلافاصله میگوید نباید به این عدد رقمها قانع باشید و معادلات مختلفی را روی تابلو مینویسد و حل میکند و هربار مبلغ درآمد چندبرابر میشود. چشمها از شدت برقزدن به اشک افتاده است و گوشه لبها خیال جدا شدن از لالهی گوشها ندارد.
استاد، اسامی مختلفی را ذکر میکند و برای هرکدام یک رقم چند ده میلیونی به عنوان درآمد ماه قبل بیان میکند و به عنوان تیر خلاص میگوید یک دختر شانزدهساله گنابادی در ماه گذشته 13 میلیون پورسانت گرفته است. همیشه پای یک دختر شانزدهساله در میان است! نگاه استاد در نگاه من گره میخورد و اضافه میکند هرکس شک دارد میتواند برود وزارتخانه درآمد این دختر را استعلام کند!
پرده چهارم: لیدر
بعد از کلاس، وارد یکی از سولههای پر همهمه میشویم. لیدرها به مسائل زیرمجموعههایشان رسیدگی میکنند. تشویق میکنند. راهنمایی میکنند. و برای جذب آدمهای جدیدی که آورده شدهاند انرژی میگذارند. لیدر ما، خودش را به من معرفی میکند. جوان مودبی است و تمام تلاشش را میکند که تا انتهای گفتگو مودب باقی بماند. گفتگو طولانی میشود و سرآخر روایتی درخصوص پیغمبر خطاب به من، و در واقع خطاب به چند جوان زیرمجموعه که شاهد بحثاند بیان میکند: فردی خدمت پیغمبر رسید و گفت اگر آن درخت خشکیده را سبز کنی ایمان میآورم. درخت سبز شد. گفت اگر آن را دوباره خشک کنی ایمان میآورم. درخت خشک شد. خشک و سبز شدن چندبار تکرار شد ولی آن مرد ایمان نیاورد!
منظورش این بود که من هر معجزهای نقل کنم تو ایمان نمیآوری. من هم به داستایوسکی استناد کردم که ایمان از دیدن معجزه حاصل نمیشود بلکه معجزه، در صورت ایمان داشتن به صورت معجزه دیده میشود. نشستمان با حساب شصت-شصت به پایان میرسد.
پرده پنجم: ایمان به شورتکات
من از سرویس بهداشتی که درواقع دوتا دستشویی کوچک غیربهداشتی است خارج میشوم. "جوان" میگوید هدفش جذب من نبوده و فقط قصد مشورت داشته است. میگویم آن اعداد و ارقام میلیونی را چگونه با کیفیت این دستشوییها جمع میکنی!؟ میگوید علتش آن است که این شرکت تازه به این مکان منتقل شده است. میگویم تو ایمان آوردهای! و مشورت برای آدم مومن سودی ندارد.
در شرایط فعلی، وبلاگنویس اگر وبلاگنویسیاش را مثل سابق بتواند ادامه دهد یا کرگدن است، یا احساس ندارد و تغییرات را حس نمیکند، یا گوشی هوشمند ندارد، یا کاردرست است، یا به یک حس خودبسندگی و حقیقتیافتگی خاصی رسیده است، یا به درجاتی از عرفان دست یافته است که علماء اصطلاحن به آن میگویند دنیا به تخم، یا چند حالت دیگر. مطمئنم غیر از این نیست!
صاحب این وبلاگ البته بویی از عرفان نبرده است! در واقع برنامه ده روز گذشته را اگر روی کاغذ بیاورم شما هم تصدیق خواهید کرد که واقعن شرایط تغییر کرده است.
ده روز قبل، هیئتی از آلمان آمده بود. خیلی خوشحال بودند که اولین گروهی هستند که خودشان را به من رساندهاند. حرفشان این بود که میخواهند مثل سابق (یعنی شرایط قبل از قبل) در وبلاگستان حضور داشته باشند... که میخواهند ما بخشی از بازار رمانمان که در سالهای اخیر دربست در اختیار رمانهای چینی و روسی بوده است به آنها بدهیم. نمیدانم ظریف در مذاکرات چه به خورد اینها داده است که فکر میکنند ما بیست و چهار ساعته داریم رمان چینی میخوانیم. سرآخر هم موقع خداحافظی یک کارتپستال از خانه هاینریشبل به من دادند که پشتش را پیتر اشتام امضاء کرده بود و جمله کوتاهی به آلمانی نوشته بود که بیشتر به فحش شبیه بود (1) یعنی: تو مشتری خوب مایی، یا یک چیزی توی این مایهها.
چند روز بعد یک خانم جالب توجه آمد به نام موگرینا فدریکولینی یا چیزی شبیه به این. خیلی اصرار داشت که ما بهطور کلی روی خوشی به رمانهای اروپایی "اصل" نشان بدهیم. ظاهرن رمانهایی از کوندرا و چند نویسنده دیگر را کارشناسان اروپایی از بازار ما خریدهاند و رفتهاند به زبانهای اصلی برگرداندهاند و نظر کارشناسی دادهاند که این رمانها "چینی" هستند! اینجا بود که فهمیدم منشاء نظرات هیئت آلمانی، کار ظریف نبوده بلکه کار ضخیمهای وطنی بوده است، ولی به روی خودم نیاوردم و کلی در باب اینکه با خروجشان از ایران موجب بروز چه جنایات ادبیای شدهاند، سخن گفتم. طفلکی موگرینا آب شده بود. البته خیلی هم طفلکی نبود، چون به بهانه تجدید وضو از جلسه رفت بیرون و من دیدم چیزی را کف دست آبدارچی وبلاگ گذاشت. وقتی رفتند، آبدارچی را احضار کردم و به طرق معمولی که خودتان میدانید به حرفش آوردم و آن چیز را گرفتم. خوشم آمد. زرنگ خانوم مدام میگفت نماینده کل اروپاست ولی لیستی به آبدارچی ما داده بود از نویسندگان ایتالیایی!
آخر هفته قبل، هیئتی از فرانسه آمده بود که رئیسشان یک آقایی بود به نام فابین لورا ، یا چیزی شبیه به این... اسمش خیلی آشنا بود. سریع رفتم توی به قول آنها فضای مجازی (یا به قول ما فضای مزاجی) و جستجو کردم. گفتم آهان شما همان خانم آوازخوانی(2) نیستید که دوستپسرتان شما را رها کرد و شما لکنت گرفتید و کارتان به آسایشگاه روانی کشید و عاقبت پس از ده سال مردم در یک تالار جمع شدند و شما جلوی جمعیت زبانتان باز شد و خواندید!؟ خندید و گفت: تو چهقدر طنازی! نه من ایشان نیستم... ولی خداییش اینها رو از کجاتون درمیآورید!؟ ما آمادهایم قرارداد ببندیم و امتیاز ترجمه و نشر این داستانهای سورئال فضای مزاجی شما را یکجا بخریم. من کمی روی خوش نشان دادم و او هم زود پسرخاله شد... ظاهرن مطالب اخیر وبلاگ را دیده بود... چون آندره ژید آندره ژید گویان خودش را هی میچسباند به ما... البته میخواست بچسباند که من احساس خطر کردم و خودم را رهانیدم. شما هم اگر کسی پرسید، بگویید رهانید!
البته همانطور که همه میدانیم یک عده دلواپس و کاسب تحریم و صهیونیست هستند که این فضای شیرین و شرایط و افقهای پیش روی ما را نمیپسندند و به انحاء مختلف میخواهند کارشکنی کنند. من متوجه این مارموزبازیها هستم. همینجا به اون سارق صهیونیستی که صبح روز جمعه، ماشین بنده را به همراه مدارک و لوازم موجود در آن سرقت نمود عرض مینمایم: با این کارها نمیتوانی شیرینیهای پساتحریمی را در کام من تلخ نمایی و جلوی کتابخوانی مرا بگیری. الهی بمیری عوضی!!
پ ن 1: du bist ein guter kunde
پ ن 2: فابیا لارن
پ ن 3: این مطلب را در داستان-خاطرهها دستهبندی کردم چون روزی این وقایع خاطره خواهند شد!