میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

استراحت کوتاه است!

(چند وقت قبل، توی خانه، بچه‌ها مشغول تبلت)

پدر: پسر تو نمی‌خوای مشقاتو بنویسی؟؟

پسر (در حالیکه چشم از تبلت برنمی‌دارد): فردا تعطیلیم.

پدر: واسه چی؟؟

پسر (در همان حالت): معلم‌مون نمیاد.

پدر: چرا؟؟

پسر (کماکان!): مریضه.

(یکی دو ساعت بعد)

پدر: خودش گفت فردا نیایید؟؟

پسر (با تأنی): اوهوم

پدر (با حالت مچ‌گیرانه): خودت شنیدی!؟ دقیقاً چی گفت؟؟

پسر: نه! (با تردید) آخه آخر کلاس من رفتم دستشویی...

پدر: هم‌کلاسی‌ها گفتند؟؟

پسر (هنوز چشم از تبلت برنداشته است): نه.

پدر: پس روی چه حساب می‌گی فردا معلم نمیاد؟!!!!

پسر (برای اولین بار پدر را نگاه می‌کند): آخه معلم‌مون چند بار سر کلاس سرفه کرد!!

پدر درحالیکه شیفته نگاه عاشقانه فرزندش نسبت به معلم و تعلیم و درس و مدرسه شده است تصمیم می‌گیرد چندی بعد یک استراحت وبلاگی کوتاه به خودش بدهد و چه زمانی بهتر از پنجمین سالگرد وبلاگ!

زنگ انشاء

آقای محجوب از آشنایان قدیمی ماست. آشنا که چه عرض کنم تقریبن عضوی از خانواده ماست. خاطره ای به یادم نمی آید که به نوعی اقا یدالله، همین اقای محجوب، در آن حضور نداشته باشد. تقریبن توی تمام عکس های خانوادگی ما رد پای ایشان دیده می شود. نپرسید چه نسبتی با هم داریم یا پای ایشان چه زمانی به خانواده ما باز شد که واقعن جوابی برای این سوال ندارم. حتا پدر من که در پاسخ به هیچ سوالی در نمی ماند و برای هر موضوعی، تاکید می کنم هر موضوعی، اسبش زین است و آماده تاختن، برای این پرسش جواب قانع کننده ای ندارد. البته نه این که پدرم در این مورد حرفی نزند، نه! اتفاقن شروع می کند به تعریف تاریخ از زمان پیشدادیان تا به الان...البته یادم هست که تا چند سال قبل از زمان مادها شروع می کرد که به دلایلی که کاملن به بعضی حرف های آقای محجوب مربوط بود، مبداء تحلیلش را برد چند قرن عقب تر. من و خواهر برادرام حواسمان هست که این سوال نه از طرف خودمان و نه از طرف مهمانان غافل مان در حضور پدرم مطرح نشود...خب حق بدهید که تحمل بار سنگین چند هزار سال خیلی سخت است بخصوص که به اندازه این سریال های کره ای که پدرم عاشق آنهاست تکراری باشد.

ما به حضور آقا یدالله داخل خانه مان عادت کرده ایم، حضورش هم مثل برخی حضورها بی بو و بی خاصیت نیست؛ مادرم مطابق سلیقه ایشان غذا می پزد، آبجی فرشته مطابق سلیقه ایشان لباس می پوشد و دانشگاه می رود، پدرم مطابق نظر ایشان برنامه های تلویزیون را تنظیم کرده است و داداش محسنم هنوزم بابت تردپاپی از دست آقا یدالله دلخور است.پاپی سوم آخرین سگمان بود که همین آقای محجوب توصیه کرد بیخیالش شویم. البته ایشان برای عملیاتی کردن توصیه هایش به قول بابازرگم مبسوط الید است.

باید اعتراف کنم که برای نوشتن انشاء این هفته به ذهنم رسید که از ایشان کمک بگیرم چون هیچکس مثل ایشان نمی تواند در مورد اقتصاد خانواده و مشارکت اعضا نظر بدهد، این را به خاطر اشرافی که به دخل و خرج ما دارد می گویم. شاید باورتان نشود که پدرم اول ماهیانه او را می دهد و بعد سهم مادرم را و من هم که طبیعتن ته صف اگر چیزی ماند دریافت می کنم و البته بیشتر با نطق های پدر در مورد صرفه جویی و خاطرات کودکی و روزنامه فروشیش مواجه می شوم.اما وقتی موضوع را مطرح کردم، مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت: دخترم من می توانم برایت بنویسم اما برای نوشتن درخصوص این موضوع من باید داخل خانه شما سرک بکشم که این اصلن کار پسندیده ای نیست!

من شیفته این حجب و حیای آقای محجوبم. آقا یدالله محجوب.

تدبیر

دومیه نمکدان را برمی دارد و برای بار چندم از آن استفاده می کند...مادرش تذکر می دهد و او البته گوش نمی دهد...یکی از وظایف پدر این است که در این گونه موارد ورود کند و با سرانگشت تدبیر گره از کار باز کند!

پدر مدبر: پسرم نمک زیاد ضرر داره ها...ندیدی این همه توی تلویزیون تبلیغ میکنه؟! (ضربه کاری رو داشتید: اشاره به انیمیشن ها و انتقاد ضمنی از کثرت نشستن بچه ها جلوی تلویزیون و در عین حال عدم توجه به نکات آموزشی این انیمیشن ها از طرف بچه ها؛ همگی در یک تصویر کوتاه و حتمن می دانید که در روش های نوین تربیتی این تصویرهای کوتاه که یک دنیا معنا را انتقال می دهد بسیار موثر تر تشخیص داده شده است همانگونه که یک پست کوتاه وبلاگی بر یک پست طویل ترجیح بلامرجح دارد!)

با یک لبخند به خصوص به او خیره می شوم و طی پنج ثانیه ای که از منعقد شدن کلام می گذرد بر عرض این لبخند افزوده می شود.

دومیه: توی تلویزیون این همه تبلیغ می کنه در مورد ضرر سیگار تو چرا توجه نمی کنی پدر!!!؟

لبخند آماسیده شده روی چهره که معرف حضورتان هست...همون...اما ظاهرن این مقدار کفایت نکرده چون ادامه می دهد:

حکمی که می دهی بر خودت روا بدار!!!

با نوک کفشام فکم را نگه داشته ام و در درون مثل سگ پاسوخته ای که مجبور است سر جایش بنشیند زوزه می کشم.

سالهای سگی در مصر

صبح جمعه بود و پادگان برخلاف روزهای دیگر هنوز چندان بیدار نشده بود. افسرنگهبانِ آشپزخانه در اتاقش روی تخت نشسته و مشغول نوشتن بود. پایش از پوتین بیرون بود. کش پاچه شلوار را درآورده بود اما جورابش هنوز به پایش بود.فرنج برخلاف معمول روی شلوارش افتاده بود و کلاهش هم البته به جالباسی آویزان بود. در مجموع وضعیتش به گونه ای بود که چند روزی اضافه خدمت شامل حالش می شد اما این موقع معمولن بازدید کننده ای به آشپزخانه نمی آمد. یک ساعت دیگر هم نگهبانی اش تمام می شد.

......

برا ناهار سبزی پلو داشتیم و من و بادیره که برنجپزیم باهاس مث روزای دیگه بیدار شیم. بادیره دیگ رو آب کرده بود و اجاقو روشن کرده بود و رفته بود سراغ تلنبه که مسئول صبحانه امروز بچه هاس منم برنج و سبزی ها رو ریختم توی دیگا و رفتم سمت در. درِ اتاق افسرنگهبانی واز بود و مهندس داشت گمونم گزارش نگهبانی می نوشت. تازه اومده بودم جلوی آشپزخونه سیگار بکشم که دیدم دوتا لندکروز پیچیدن طرف آشپزخونه.دویدم سمت اتاق افسرنگهبان...


 

ادامه مطلب ...

نان اووون سالها!

نان آن سالها یا نان سال های جوانی یا هر عنوان دیگری که در ترجمه فارسی برای این کتاب در نظر گرفته شده است چند چیز را در ذهن من تداعی می کند که البته هاینریش بل آخرین آنهاست و "صف" در ردیف اول!

پررنگ ترین خاطره در این زمینه مربوط به زمانی است که کودکی ده ساله بودم اما نه تو جنگلهای گیلان بلکه یک زمستان سرد در همین تهران.

مامان گفت: عصری عموت اینا میان...

جمله دردناکی بود! زن عمو نان خراسانی یا همان نان مشهدی را بسیار دوست می داشت. یکی از مناسک مرتبط با تشریف فرمایی خانواده عمو, تهیه نان مشهدی بود و این مهم البته به دوش نان آور خانه بود, یعنی من!

بابا می گفت: هفت سال اول دوران پادشاهی است, هفت سال دوم دوران بردگی است...

نانوایی مشهدی دورترین نانوایی به خانه ما بود و نیم ساعتی باید پیاده می رفتم آن هم چه مسیری؛ گردنه برف گیر, پرتگاه عمیق, غار اژدها و...می گفتند از هر سه بچه ای که به اون مسیر پا بگذارد یکی کتک می خورد چون برای کوتاه کردن مسیر مجبور بودیم از دیوار یک باغ بالا برویم و میان بر بزنیم. مشکل فقط مسیر طولانی و ادیسه وار این نانوایی نبود بلکه سرعت بسیار پایین صف آن بود که عذاب آور بود...کاسب های محل و همسایه هایی که حق آب و گل داشتند هم در کند کردن سرعت صف سنگ تمام می گذاشتند. آن روز هوا بسیار سرد بود. پاهام از نوک انگشتان شروع کرده بود به بی حس شدن و فرشته نگهبانم مدام توی گوشم می گفت عزیزدلم تو نباید بخوابی!

زن عمو گفت: ای وای نون بخوریم یا خجالت...

من که پاهام تا زانو بی حس شده بود و آب از همه سوراخهای صورتم جاری شده بود به یکباره طاغی شدم و گفتم نان را بخورید و خجالت را بکشید!!

اما خب این خودمم که هنوزم با شنیدن اسم نان مشهدی و یادآوری این خاطره خجالت می کشم بقیه که فقط مزه نان یادشان می آید.

***

واقعن به من ظلم شده...کودکی من سرشار از صف نان است اما مادرم پس از کل کل بسیار تازه رضایت داد (آن هم به نظرم زبانی و نه از ته دل!) که بعله آن ایام چند باری من هم نان خریده ام!!!! و در عین حال تاکید می کند که داداش بزرگترم این وظیفه را بسیار انجام داده است...یاللعجب! شش سالم بود یعنی در عنفوان دوره پادشاهی که همین داداش من را با راه و چاه خرید نان آشنا کرد. آن هم با پس گردنی! خداییش به من ظلم شده.

***

عکسی که در ادامه مطلب گذاشته ام برایم جالب بود...شاید برای شما هم جالب باشد.


 

ادامه مطلب ...