میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شعر برای خریدن زمان

تصمیم گرفتم که در لابلای کتابها به دلیل آنکه نوشتن مطلب وقت می گیرد از اشعار ارتکابی خودم استفاده کنم که خلاصه هم یادی از خاطرات جوانی بکنیم هم روزهای کمتری بدون مطلب باشیم. چون اولین شعر موجودم تاریخش 19 تیر 1378 است و الان هم تقریباٌ در سالگردش هستیم به همان ترتیب تاریخ مرتکب شدن می آورم که بشود 11 سال پیش در چنین روزی...

این شعرها بعضیهاشون خیلی خامه و اون شعری که قبلاٌ گذاشتم به نظر خودم بهترینشون بود (این هم یک تجربه :بهترین شعرتان را اول رو نکنید که احتیاج به این همه مقدمه چینی نباشه!)

کتابهایی که در چند روز گذشته خوندم و مطلبشون رو از فردا شروع به گذاشتن می کنم اینهاست : چند روایت معتبر و حکایت عشقی بی قاف و بی شین و بی نقطه از مصطفی مستور و یه مطلب در مورد عزیز نسین و در قند هندوانه براتیگان.

الان مشغول خواندن کتاب "شوایک" هستم و فکر نکنم تا آخر این هفته تمام بشه چون نمی تونم دستم بگیرم و این ور آن ور ببرم (خیلی قطوره)! این قطور بودن هم از موانع کتابخوانیه ها ! کتاب باید دست بیفت باشه!

******

نمی خواهم بمانم من در این دنیای پر تزویر

نمی خواهم بدانم بعد من اینجا چه خواهد شد

دگر دنیا برایم

                هیچ ارزش

                             هیچ جذابیتی هرگز ندارد

در این دنیا

که من هر روز می زیم بسان روز پیشینم

و مردم نیز همچون من

همینجایی که می نوشند خون یکدگر را باکمی ترفند

به هرکس بنگری دریای مواجی پر از اخم است

تو گویی صحنه جنگ است

همانجایی که حاجت بر دل سنگ است

چرا؟

چرا شهرم نمی خندد؟

چرا در را به روی غم نمی بندد؟

چرا اینجا ندارد هیچ جایی    اعتماد؟

مگر ما همرهان یک مسیر

                               یک قافله 

                                         یک راه ناپیدا نئیم؟

مگر رویای ما از ناکجا آباد یکسان نیست؟

چرا باید چنین باشیم

همیشه در کمین یکدگر باشیم

***

تو بر من پاسخی ده

نگو چشمان تو جز شب نمی بیند

تو با انصاف بنگر  

                        هیچ ارزش  

                                       هیچ جذابیتی 

                                                        در آن تو می بینی؟

19/4/1378  مشهد

باز هم فرصت نشد!

باز هم فرصت نشد....!

در محل کار مشغول آدیت مسخره ای هستیم و همگی داریم فیلم بازی می کنیم که همه چی خوبه و همه کارشون رو درست انجام می دهند و لیاقت دریافت فلان گواهی نامه را داریم و....

آدیتور خارجی هم که از قیافه اش پیداست از اون آبدیده هاست . به یک سری چیزها گیر می دهد و از کنار یک سری اشکالات می گذرد و ... اون هم نقش خودش را خوب بلد است...

خلاصه همه نقشمان را خوب بازی می کنیم.

و با این وضعیت خواب توسعه و پیشرفت را باید ببینیم که می بینیم و البته بعضی ها امر براشون مشتبه میشه و فکر می کنند ما به قله های پیشرفت رسیدیم.

.....................................

به هر حال مطلب " زن در ریگ روان" آماده نشد و من باید به صحرای کربلا بزنم تا امروز خالی نباشه عریضه و چه بهتر از یک عدد شعر و آن هم از دوران خدمت سربازی.

البته باید تحمل کنید و از این جور شکسته نفسی ها !!: 

*

من تو را می دیدم

با چه کوشش چه نیاز و چه شتاب

قلمی برداشتی

یادگاری کندی

روی دیوار دلم

و نمی دانستی

دیوار دلم کاه گلیست

نقش تو روزی چند

روی دیوار دلم باقی ماند

لیک آفتاب بی رحم (1)

آنچنان می تابید

کز نشان دل تو روی دلم هیچ نماند

بعد آن چند صباح

چون گذر می کردی

از کنار دیوار

نقش دیگر دیدی

در همانجایی که

یادگاری کندی

بر خودت لرزیدی

شایدم خندیدی

***

من به خود می گویم

چند سالی که بدینسان گذرد

روی دیوار دلم سوراخیست

مهر 1376

(1)   ۱

(1)   نیاز به توضیح نیست که ما معمولاٌ میندازیم گردن ابر و باد و مه و خورشید و رفیق بد و ذغال خوب و ...

شعری از شاملو و دیگر هیچ

 

 

اندیشیدن 

در سکوت 

آن که می اندیشد  

بناچار دم فرو می بندد 

اما آنگاه که زمانه 

زخم خورده و معصوم  

به شهادتش طلبد 

به هزار زبان سخن خواهد گفت