اگر "الیزابت گیلبرت" را در کتاب Eat Pray Love به یاد داشته باشید کار من برای معرفی این کتاب راحتتر میشود، در غیر این صورت باید شرح مختصری از آن کتاب بدهم. در آنجا خواندیم که الیزابت بعد از جدایی از همسرش، سفری یکساله به ایتالیا و هند و بالی انجام داد و در واقع آن کتاب، حاصل تجربیات چنین سفری بود؛ جستجویی که الیزابت برای شناخت خود و یافتن تعادل در زندگی و افکارش انجام داد. در ایتالیا در کنار یادگیری زبان به دنبال کسب هنر لذت بردن از همه چیز از جمله غذا بود و در هند به دنبال کسب تجارب روحی و معنوی و در بالی به دنبال آرامش و... در همین بالی بود که یا یک مرد میانسال برزیلی به نام فیلیپه آشنا شد و به این نتیجهگیری رسید که: گاهی از دست دادن تعادل به خاطر عشق، بخشی از یک زندگی متعادل است.
خُب حالا میرسیم به این کتاب! الیزابت و فیلیپه مدتی را با یکدیگر همینجوری زندگی کردند و سفر رفتند و عشق دنیا را... تا اینکه یکی از دفعاتی که آنها با یکدیگر به آمریکا بازمیگشتند ماموران فرودگاه به فیلیپه گیر دادند، گیردادنی! طبعاً چون این ماجرا مربوط به خیلی قبل از سر کار آمدن ترامپ است ممکن است بپرسید چرا؟! به این دلیل که فیلیپه ویزای سهماههی تجاری میگرفت و قبل از اتمام مدت ویزا با پول لیزا (احتمالاْ و بنا به قراین) یک سفری بر بدن میزدند و سپس ویزای سهماهه جدید میگرفتند و دوباره به خانهشان در آمریکا (خانهی لیزا) برمیگشتند... اما افسران اداره مهاجرت حواسشان جمع بود و سر بزنگاه جلوی این دور زدن قانون را گرفتند! حالا تنها راه ادامهی وضعیت سابق، ازدواج است... اما الیزابت با توجه به تجربهی قبلی میانهی خوبی با ازدواج ندارد. حال چه باید بکند؟!
الیزابت تصمیم میگیرد پیرامون ازدواج تحقیق کند؛ او یک محقق حرفهای نیست، جامعهشناس و روانشناس هم نیست، اما چون تجربیات گذشتهاش به او نشان داده است که هرچه بیشتر در مورد یک موضوع خاص یاد بگیرد، کمتر از آن میترسد، امیدوار است که این تحقیقات موجب کاهش بیزاری عمیقش از ازدواج گردد. کتاب متعهد حاصل این تحقیقات و سفرها و اتفاقاتی است که در این فاصله تجربه میکند.
کتاب دارای فصولی با عناوین ازدواج و انتظارات، ازدواج و تاریخ، ازدواج و دلباختگی، ازدواج و شورش و... است. نویسنده در این کتاب نیز مثل کتاب قبلی خیلی ساده و رُک به بیان افکار و احساساتش پرداخته است و به نظرم خواندنش برای کسانی که به هر صورتی با پروژه ازدواج مرتبط هستند یا بعداْ ارتباط مییابند، خالی از لطف نیست. البته مسیری که نویسنده بعدها و در حال حاضر طی میکند، کاملاً در این کتاب قابل ریشهیابی است. احتمالاً چنانچه نویسنده بخواهد تجربیات اخیرش را روی کاغذ بیاورد ما باید آن را به زبان اصلی بخوانیم و امکان خواندن ترجمهی روان فارسی آن (همانند این کتاب) میسر نخواهد بود.
در ادامهی مطلب به برخی زوایای کتاب که برای من جذاب بود خواهم پرداخت.
*******
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، انتشارات هرمس، چاپ اول 1395 ، ۳۳۹ صفحه، قطع جیبی
پ ن ۱: نمره کتاب در سایت آمازون 3.9 و در گودریدز 3.4 از ۵ است. نظر من به نظر آمازون نزدیکتر است! من حتی با توجه به شرایط موجود 0.1 بیشتر هم میدهم یعنی نمره کتاب از نگاه من 4 است.
پ ن ۲: اواخر سال قبل درگیر یک گروه چینی بودم و حتا ۲۹ اسفند هم سر کار رفتم و حتی فرصت جواب دادن به کامنتهای دوستان فراهم نبود. از این بابت عذرخواهی میکنم.
پ ن ۳: چینیهای فوقالذکر 15 فروردین دوباره خواهند آمد!
پ ن ۴: سال نو همه دوستان مبارک. یک بهاریه طلب این وبلاگ و خوانندگانش... که در اولین فرصت ادا خواهد شد.
ادامه مطلب ...
این کتاب بهنوعی اتوبیوگرافی یکسال از زندگی نویسنده است... تقریباً از اوت 1939 تا اوت 1940 ... مقطعی حساس و بحرانی در تاریخ اروپا و بالاخص فرانسه که در این زمان محل اقامت این نویسندهی پُرجنبوجوش بوده است.
کتاب با مسافرت کستلر و دوستش به جنوب فرانسه آغاز میشود. آنها به دنبال جای آرامی میگردند تا در آن مکان، کستلر به نوشتن رمان تازهاش مشغول شود، رمانی که بعدها خواهیم فهمید، همان شاهکارش "ظلمت در نیمروز" است. جای مناسب پیدا میشود اما اتفاقات سرنوشتساز به سرعت از پی هم میآیند؛ شوروی و آلمان به توافق مهمی میرسند (مولوتوف – ریبنتروپ) و دست آلمان برای حمله به همسایگانش باز میشود. با حملهی آلمان به لهستان، فرانسه و انگلستان به آلمان اعلام جنگ نمودند و در این شرایط کستلر و دوستش به پاریس برمیگردند. در پاریس پلیس خارجیان را احضار و بازداشت میکند و این قضیه شامل کستلر هم میشود. او که مدتی را در زندانهای اسپانیا (فرانکو) زیر حکم اعدام گذرانده است در اینجا نیز طعم زندان و اردوگاه کار اجباری را میچشد. او پس از سه ماه آزاد میشود اما با نزدیک شدن نیروهای آلمانی به دنبال راه فرار از فرانسه است و ...
کتاب ضمن اینکه بیان مصائب نویسندگان و مبارزان ضدفاشیسم در کشوری است که مورد تهاجم نیروهای فاشیستی قرار گرفته است(!!!) به تحلیل وضعیت اجتماعی سیاسی فرانسه در این مقطع میپردازد که از این دو جنبه قابل تأمل است.
این کتاب در فاصلهی ژانویه تا مارس 1941 نوشته شده و از طرف نویسنده به دوستان و همکارن تبعیدیاش از آلمان که پس از شکست فرانسه دست به خودکشی زدند نظیر والتر بنیامین، کارل انیشتین و... تقدیم شده است.
عنوان کتاب برگرفته از اطلاعیهایست که پلیس فرانسه در هنگام بازداشت خارجیان در روزنامهها منتشر نموده است: «جماعت خارجیها که در دو روز اخیر به وسیلهی پلیس هوشیار ما بازداشت شدهاند سمبل خطرناکترین عناصر تبهکار پاریس بودهاند. وازدگان واقعی خاک!» به قول نویسنده همین چند سال پیش بود که ما را شهیدان توحش فاشیستی، پیشآهنگان نبرد برای تمدن، مدافعان آزادی و چه چیزهای دیگری نامیده بودند. روزنامهها و دولتمردان غرب در مورد ما سر و صدا و اعتراض کرده بودند، شاید به خاطر اینکه ندای وجدان خود را خاموش کنند و حالا ما شده بودیم وازدگان خاک.
*******
آرتور کستلر (1905 – 1983) در بوداپست و در خانواده ای یهودی و آلمانیزبان به دنیا آمد. در جوانی ابتدا صهیونیست شد و به اسرائیل رفت و سپس در آلمان عضو حزب کمونیست شد. این نویسنده و روزنامهنگار در جنگهای داخلی اسپانیا حضور داشت و اتفاقاً دستگیر و به اعدام محکوم شد اما بعد از طریق معاوضه آزاد شد. او نهایتاً در سال 1938 از حزب کمونیست بیزاری جست و... خلاصه اینکه او خیلی چیزها را تست کرد و وانهاد و نهایتاً دنیا را نیز به خواست خود ترک نمود! قبلاً شاهکارش"ظلمت در نیمروز" را اینجا معرفی نمودهام.
مشخصات کتاب من: ترجمه علینقی حجت الهی و پوراندخت مجلسی؛ انتشارات سپیده سحر؛ چاپ اول 1382؛ شمارگان 2200 نسخه؛ 315 صفحه
........
پ ن 1: اگر بخواهم به سبک رمانها به این کتاب نمره بدهم حتماً کمتر از 4 نخواهم داد. (نمرهی کتاب در گودریدز 4.3 و در آمازون 4.7 است)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص راه گرسنگان بن آُکری خواهد بود. مطابق آرای انتخابات پست قبل کتاب بعدی "یک سرباز خوب" اثر فورد مادوکس فورد خواهد بود.
ادامه مطلب ...
گروههایی که به فعالیت مخفی رانده شده بودند میبایست بر گرفتاریهای بسیاری چیره میشدند. آنها را عذاب داده بودند، اذیت کرده بودند، و از دسترسی به تکنیکهای ارتباطی مدرن محروم ساخته بودند، آن ها را پارهپاره کرده بودند، و از امکان امرار معاش از طریق فعالیت ذهنی و روشنفکری محروم کرده بودند. اما آنها برتریهایی هم بر قدرت داشتند. آنها در میان خود چندین شخصیت استثنایی و پرجذبه داشتند. این انسانها اقتداری اخلاقی به دست آوردند، و آمدند تا برای هر کسی که سخت مشتاق زندگی بامعنا، زندگی در حقیقت بود، تجسم امید به تغییر به سوی بهبودی باشند.]...[ در 1975 دو متن عالی که موجبات روند اقدامهای بعدی را فراهم آورد به رشتهی تحریر درآمد و رونوشتهای آن به سرعت پخش شد.]...[ مقالهی نخست]نامه سرگشاده واتسلاو هاول به دکتر هوساک[ تحلیل درخشان نظام موجود و پیشبینی فروپاشیای بود که موجباتش را موضع ضدانسانی و ضدفرهنگی رژیم فراهم میآورد. مقالهی دوم ]مجموعه تحقیقاتی موسوم به مقالات نوین اثر فیلسوف برجسته یان پاتوچکا[ به تشریح چهارچوب و اهداف مبارزه، و امکانهای بالقوهی فرهنگ و انسانهای روشنفکر میپرداخت. ]...[ اوپوزیسیون فرهنگی بر امکانات بالقوه و محدودیتهای خود وقوف داشت. این جنبش، همچنان که در ذات هر جنبش فرهنگی است، بیش از هر چیز به فرد متکی بود. این واقعیت که قدرت توتالیتر از آنچه آن را قابل اعتمادترین ابزار حکومت تلقی میکرد – یعنی، حق سازماندهی کردن- بهدقت تمام محافظت میکرد، موجب شد که تأکید اوپوزیسیون بر فرد به عنوان نیرویی غیرقابل جایگزین در تاریخ حتی بااهمیتتر شود. اوپوزیسیون فرهنگی این را هم دریافت که هرگز نباید وارد قلمروی شود که قدرت موجود به شدت بر آن مسلط بود، یعنی، قلمرو زور و خشونت. دریافت که تنها امیدش محدود کردن مبارزه در حدی است که قدرت موجود نتواند با آن مقابله به مثل کند؛ به عبارت دیگر، قلمرو ذهن و روح. همین امر بود که بدان ماهیتی صلحآمیز بخشید و از پیش ویژگی «مخملی» انقلاب پانزده سال بعد را مشخص کرد. (روح پراگ – فرهنگ در برابر توتالیتاریسم، صص 144-146 ، تاریخ نگارش مه 1990)
..........
پ ن : از میان گزینههای زیر یکی را انتخاب کنید:
1- اتحادیه ابلهان جان کندی تول
2- جاده کورمک مککارتی
3- سرباز خوب فورد مادوکس فورد
4- کمدی انسانی ویلیام سارویان
5- هالیوود چارلز بوکوفسکی
اگر قدرت چنان مطلق شود که بتواند مرتکب هر گونه عمل خودسرانهای بشود، بتواند هر کسی را به ناحق متهم، بازداشت، محاکمه، و او را به ارتکاب جرایم موهوم محکوم کند، اموالش را مصادره کند، کار و آزادیش را از او بگیرد، و از همه مهمتر، در ملاء عام به او توهین کند و بیآبرویش سازد، ترس نیز میتواند آنقدر مطلق شود که قدرت در واقع برای تداوم بخشیدن به خود نیازی به انجام دادن هیچیک از این کارها نداشته باشد. قدرتها فقط گهگاه نیاز دارند نشان بدهند که میخواهند و میتوانند مستبدانه رفتار کنند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که در آن قدرتمندها با ابزارهایی حکومت میکنند که با هر آنچه بشر تاکنون شناخته تفاوت دارد. این قدرتمندها میتوانند آحاد بشر و نیز تمام انسانها را کنترل و نابود کنند. مادام که این ابزارها وجود دارند، دنیای ما دنیای ترس باقی خواهد ماند. (روح پراگ - قدرتمندان و بیقدرتها ، ص132 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)
..........
در میان ضعفا، آنهایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سر میپرورانند، خودشان را گول میزنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفتهاند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت میرسند بیگناهی خود را از دست خواهند داد. آنها به محض اینکه ترس از دست دادن قدرت هنوز نامستحکم خود، و رؤیاها و برنامههای تحققنایافتهی خود برشان دارد، دستهاشان را به خون خواهند آلود و در دور و اطراف خود بذر وحشت خواهند پاشید، و محصول آن را نیز درو خواهند کرد. آنها نمیتوانند از شر ترس خلاصی یابند. آنها در ترس از انتقامجویی، در ترس از دوباره پرتاب شدن به همان جایی که از آن آمدهاند خواهند زیست، و از اعمال خود به وحشت خواهند افتاد. قدرت توأم با ترس موجب جنون و افسارگسیختگی میشود. قدرت ضعفای پیشین غالباً سبعانهتر از قدرتی است که توسط قدرتمندان سرنگون شده (به توسط آنها) اعمال میشد، زیرا با اینکه ممکن است صاحبان قدرت کنترل حکومت را به دست گیرند، اما ترس هیچ گاه دست از سر خودشان برنمیدارد. (روح پراگ - قدرتمندان و بیقدرتها ، ص134 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)
.........
پ ن 1: در انتظار روزهای خوب... روزهایی که بتوان اندکی فراغت جهت وبلاگنویسی یافت... حالا روز هم نشد عیب نداره! از این جهت خواندن روح پراگ و نوشتن این پستها مفر خوبی برای من در چنین روزهایی است. پس درود بر روح پراگ! و اَی تووو روح خوزه آرکادیا آئورلیانو!! همراهان قدیمی تا حدودی حدس خواهند زد که ضمیر مرجع این نفرین به کجا برمیگردد. واقعاً گاهی سرنوشت، سر شوخی را بدجور باز میکند... با دادن هزینههای مادی و معنوی بسیار در سازمان جابجا میشوید و چند وقت بعد، فردی که از دستش فرار نمودهاید با بسطِ یدی فراتر از قبل، بالاسر شما قرار گیرد... اینجاست که باید پرسید آقای اقبال آیا شما به روح اعتقاد دارید!؟
پ ن 2: عکس کلیما با توجه به حس و حال پینوشت1 انتخاب شده است!
هنوز میتوانم به یاد بیاورم که هر روز عصر از مدرسه به خانه برمیگشتم و به نوشتن میپرداختم. تمام روز مشتاقانه در انتظار آن لحظه بودم، لحظهای که میتوانستم داستانم را، داستان عالی این عشق و عطش بینظیر را، که خود یگانه مبدع و استاد بدون محدودیتاش بودم، بازگو کنم. ]...[ من داستان عاشقانهی عظیمی را که در تخیلم پدیدار شده بود روی کاغذ آورده بودم، و از طریق آن چیزی را که در واقع تجربه نکرده بودم احساس کرده بودم. احساسات عظیم قهرمانهای داستانم نفسم را بند میآورد. سالها بعد وقتی این صحنهها را میخواندم، متوجه شدم که حاوی هیچیک از احساسات نیرومندی که آن موقع به لرزهام میانداختند نبودند. تنها چیزی که باقی مانده بود اندکی احساساتیگری، و مقداری ابتذالهای ادبی عاریتی بود. دریافتم که نتایج کار هیچ ارتباطی با آنچه نویسنده به هنگام نوشتن احساس یا تجربه میکند ندارد. داستاننویسی نظم و قانون خاصی دارد که میتواند با نظم عاطفی داستاننویس در تعارض باشد. مصیبت نویسندگان وسواسی یا نویسندگان بد این است که آنها اغلب تمام داشتههای خود را در اثرشان میگنجانند، اما اثرشان هیچ نشانهای از این همه را در خود ندارد. روی هم رفته، نوشتن تقریباً پیچیدهتر از آن بود که در ابتدا به نظرم میآمد. این مایهی خوشبختی است. چون، در غیر این صورت، تعداد نویسندگان دنیا بسیار بیشتر از امروز میبود، و دنیا غرق در انبوهی از کاغذ چاپی میشد، امری که شاید یکی از پایانهایی باشد که چشم به راهش است. (روح پراگ – چگونه شروع کردم ص39)
...................
پ ن 1: انتخابات پست قبل به علت ازدحام خوانندگان همیشه در صحنه در پای صندوقها چند روز دیگر ادامه خواهد یافت.