مقدمه اول: اکو متخصص تاریخ قرون وسطی است، کافی است نامِ گلِ سرخ را خوانده باشیم؛ رمانی که در قالب حل یک معمای جنایی، بزعم من، ما را با ریشههای رنسانس آشنا میکند. اکو داستانپرداز خوبی است و شخصیتهای اصلی آثاری که از او خواندهام نیز داستانپردازهای قهاری هستند؛ بائودولینو در بائودولینو، کازئوبون و دوستانش در آونگ فوکو، سیمونه سیمونینی در گورستان پراگ چنین هستند. بافندگانی که از خلق و جعل ابایی ندارند و هنر آنها در اتصال و ارتباط وقایعی است که به یکدیگر مربوط نیستند و از این طریق «طرح»ی عظیم از توطئهها خلق میکنند که در درجه نخست خودشان و اطرافیانشان در باتلاق آن گرفتار میشوند و در مرتبهی بعدی، پایهگذار مسائلی میشوند که آیندگان را نیز تحتتأثیر قرار میدهد. «براگادوچو»، یکی از شخصیتهای اصلی «شماره صفر»، نیز چنین قابلیتی دارد. شباهتِ مصیبتبار تمام این شخصیتهای توطئهاندیش همان جمله جوردانو برونو است که «آنان به یقین خود را در روشنایی میپندارند».
مقدمه دوم: یکی از سرلوحههای رمان آونگ فوکو جملهای کوتاه از ریموند اسمولیان است که: «خرافات شوربختی میآورد.» و داستانی که اکو (چه در آونگ فوکو و چه در این کتاب) روایت میکند نشاندهنده همین شوربختی است. سرلوحه «شماره صفر» جملهای به همان کوتاهی از ای. ام. فورستر است:«فقط وصل کن!» و شخصیت «براگادوچو» همین کار را میکند. وصل کردن باعث میشود ما به جای اندیشیدن به مثلاً ده مسئله به یک مسئله فکر کنیم و این برای ما راحتتر است. به همین خاطر است که تئوریهای توطئه زودهضم و عامهپسند است؛ کلیدی است که با آن قفلهای زیادی، به طرفهالعینی باز میشود.
مقدمه سوم: موسولینی و یا بهتر است بگویم سرنوشت تلخِ موسولینی و رمز و رازهایی که پیرامون آن شکل گرفته، دستمایهی داستانپردازیِ براگادوچو قرار میگیرد. «بنیتو آمیلکاره آندرهئا موسولینی» در سال 1883 در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. پدرش یک چپگرای متعصب بود و این از نامی که برای فرزندش انتخاب کرده هویداست: بنیتو خوارز انقلابی مکزیکی، آمیلکاره چیپریانی آنارشیست و آندرهئا کوستای سوسیالیست! بدینترتیب موسولینی در یک فضای کاملاً چپ پرورش یافت و در جوانی هم سردبیر یکی از نشریات حزب سوسیالیست ایتالیا بود اما جنگ جهانی اول و لزوم یا عدم لزوم مشارکت ایتالیا در آن موجب جدایی او از حزب شد. موسولینی که موافق شرکت در جنگ و همراهی با فرانسه و انگلستان بود، روزنامهای در همین راستا تأسیس کرد که مورد حمایت مالی متحدین قرار گرفت و خودش هم در جنگ شرکت کرد. بعد از جنگ و وقوع آثار زیانبار آن در فروپاشی اقتصادی، امنیتی و اجتماعی؛ برای برقراری نظم در خیابانها که صحنه مبارزه خشونتآمیز گروههای چپگرا با خودشان و مخالفینشان شده بود، یک جوخه شبهنظامی تأسیس کرد که به پیراهنسیاهان معروف شدند و مورد اقبال طیفی از جامعه قرار گرفتند. این زیربنای حزبی بود که در سال 1921 تحت عنوان حزب فاشیست ملی تاسیس شد. یک سال بعد تجمع آنها در رم موجبات سقوط دولت را فراهم کرد و متعاقباً خود مأمور به تشکیل کابینه شد. چند سال بعد تمام احزاب را غیرقانونی اعلام کرد و کشور را به یک حکومت تکحزبی مبدل کرد. شورای عالی فاشیستی، شورایی بود که لیست کاندیداها را تنظیم میکرد و... خط مشی آنها هم هردوانهای بود: ترکیبی از چپ و راست. او همانطور که میگفت فاشیسم را خلق نکرد، بلکه آن را از ناخودآگاه ایتالیاییها بیرون کشید و به همین خاطر بود که بیست سال به دنبال او روان شدند. او از چپ افراطی برخاست و نهایتاً در راست افراطی قرار گرفت. به طرز وحشیانهای کشت و به طرز وحشیانهای کشته شد. بدون محاکمه در نیمههای شب تیرباران شد و جنازهاش به همراه جسد تنی چند از همراهانش به میلان منتقل و در معرضِ مشت و لگد و ادرار و چماقِ جماعتِ خشمگین قرار گرفت و نهایتاً برای مدتی هم وارونه آویزان شد. عکس معروفی از این واقعه ثبت شده است که با دیدنش بد نیست این شعر ناصرخسرو را برای بسیاری از حاکمان زمزمه کنیم: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت... و ادامهی آن تا... عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده... حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت... و الی آخر! کلاً پنج بیت است اما کسانی که اهل عبرت گرفتن نیستند، نمیگیرند. تا آن لحظات آخر هم درس نمیگیرند.
******
راوی داستان مردی میانسال به نام «کولونا» است. او سالها قبل تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیمهکاره رها کرده است و با کارهایی نظیر ترجمه، نوشتن یادداشت و مقاله برای نشریات درجه دو و سه، و حتی نوشتن کتاب به جای دیگران، زندگی خود را میگذراند. طبعاً وضعیت چندان خوبی ندارد: همسرش سالها قبل او را ترک کرده و از لحاظ مالی هم چندان بنیهای ندارد. در چنین حال و اوضاعی پیشنهاد قابل تأملی از سردبیر یک روزنامهی در حالِ تأسیس به نام «فردا» دریافت میکند. پیشنهادی که از نظر مالی بسیار اغواکننده است. روزنامه قرار است طی یکسالِ آتی دوازده پیششماره آزمایشی (شمارههای صفر) منتشر کند و کولونا باید در هیئت تحریریه حضور پیدا کند و با توجه به فعالیتهای سردبیر و حواشی کار و همچنین قدرت تخیلِ خودش، در نهایت پیشنویس کتابی را تهیه کند که در آن، سردبیر به عنوان الگوی آرمانی از یک روزنامهنگار مستقل معرفی شود. این کتاب در واقع قرار است شرحی از مبارزات و فعالیتهای سردبیر از زبان خودش باشد که کولونا در ازای دریافت پول این زحمت را متقبل میشود.
بدینترتیب راوی در جمع اعضای هیئتتحریریه قرار میگیرد که عمدتاً از روزنامهنگاران درجه دو و سه تشکیل شده است. دو نفر از آنها ارتباط ویژهای با راوی پیدا میکنند: «مایا» زن جوان، باهوش و کنجکاوی است که تا پیش از این در نشریات زرد درخصوص روابط سلبریتیها مطلب مینوشته و «براگادوچو» مرد میانسالی که در نشریه «زیر نیم کاسه» در مورد مسائل پشتپرده و امثالهم قلم میزده. براگادوچو بزعم خودش در حال تکمیل کشف بزرگی است که به وسیله آن میتوان تمام اتفاقات پس از جنگ دوم تا زمانِ حالِ روایت را (اوایل دهه نود میلادی) تحلیل و تبیین کرد: اینکه موسولینی برخلاف آنچه که بیان شده، در روزهای پایانی جنگ کشته نشده است و بلکه این بَدَل او بود که گرفتار و تیرباران شد و نهادهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس او را بهنحوی از مهلکه رهانده و در آبنمک خوابانده تا پس از جنگ از او بهرهبرداری کنند و....
داستان در دو جبهه متفاوت روایت میشود که نهایتاً به یکدیگر میپیوندد؛ یکی فعالیتهای مرتبط با روزنامه که نکات جذاب و آموزندهای دارد و دیگری روند تکامل و تکوین نظریه براگادوچو و تبعاتی که بر آن مترتب است. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت.
******
در مورد اومبرتو اکو (1932-2016) قبلاً در اینجا نوشتهام. این کتاب هفتمین و آخرین رمانی است که از او، درست یک سال قبل از مرگش، در سال 2015 منتشر شد. ترجمههای این اثر در سریعترین زمان ممکن در نقاط مختلف جهان از جمله ایران به چاپ رسید. البته در ایران تاکنون سه بار ترجمه شده است که جای تعجب ندارد. از این نویسنده شهیر ایتالیایی دو رمان نام گل و آونگ فوکو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ اول 1396، 239 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.16 نمره در آمازون 3.6)
پ ن 2: این پنجمین رمانی است که از اکو خواندهام و در موردشان نوشتهام. دو کتابی که نخواندهام «جزیره روز پیشین» و «شعله مرموز ملکه لوآنا» است.
پ ن 3: شعری که در مقدمه سوم به آن اشاره شد علاوه بر ناصرخسرو، به رودکی هم منسوب شده است.
پ ن 4: مطلب بعدی به رمان «وردی که برهها میخوانند» از رضا قاسمی تعلق خواهد داشت. پس از آن به سراغ «بچههای نیمهشب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
تخصص اومبرتو اکو دوران قرون وسطی است. قبلاً در مورد شاهکارهایی که از ایشان خواندهام چیزهایی نوشتهام: «نام گل سرخ»، «آونگ فوکو» و «گورستان پراگ». بد نیست به عنوان مقدمه برای نوشتن مطلب مربوط به «بائودولینو» کمی به زمان-مکانی که داستان در آن میگذرد بپردازیم، اگرچه میتواند برای برخی مخاطبان توضیح واضحات و تکرار مکررات باشد.
قرون وسطی به دوران مابین دوران تمدن یونان و روم و دوره رنسانس اطلاق میشود یعنی با کمی گِرد کردن؛ حدفاصل سالهای 500 تا 1500 میلادی که معمولاً آن را دورانی سرشار از بربریت و واپسگرایی، جهل و خرافات و توقف کلیه فعالیتهای هنری، ادبی، علمی آموزشی و... میشناسیم. همچون درهای سیاه مابین دو قلهی سپیدپوش از برف! این تلقی تحتتأثیر تاریخنگاران و تحلیلگران دوره رنسانس و عصر روشنگری شکل گرفته که طبعاً کمی مبالغهآمیز و بعضاً نادرست است. واقعیت این است که بسیاری از دستاوردهای قرون اخیر بر روی ستونهایی قرار دارد که در قرون وسطی خواسته یا ناخواسته پیریزی شده است.
قرون وسطی را میتوان به دو نیمه تقسیم کرد: نیمه اول (بین سالهای 500 تا 1000) که بیشتر با آشفتگیهای ناشی از سقوط امپراتوری روم (بخش غربی) نشانهگذاری میشود. در محدوده این امپراتوری عموماً برای نامگذاری ساکنین مناطق بالاتر از رود دانوب و راین عنوان عمومی «بربر» به کار میرفت. این عنوان البته زیاد هم غیرمنصفانه نبود! اما قابل تأمل است که نهایتاً همین بربرها موجبات سقوط روم را فراهم آوردند و در نیمه اول قرون وسطی انواع و اقسام آنها موفق شدند روی قلب امپراتوری سابق (رم شهر بیدفاع) یادگاریهای عمیقی رسم کنند. خشونت، جنگ، از دست رفتن ثبات و طبعاً از دست رفتن برخی دستاوردهای ناشی از ثبات، از شاخصههای این نیمه است.
در نیمه دوم (بین سالهای 1000 تا 1500) آرامآرام نظم سیاسی اجتماعی جدیدی شروع به شکلگیری میکند. فعالیت کلیسا به عنوان یکی از نهادهای بازمانده از دوره قبل، در جهت تبلیغ و اشاعه مسیحیت در نقاط عقبماندهتر و باصطلاح بربرنشینِ اروپا (نظیر آلمان و فرانسه و انگلستانِ کنونی) به بار مینشیند. مبلغان مسیحی به عنوان افراد باسواد (و گاه تنها افراد باسواد!) وارد دمودستگاه قدرتهای محلی و منطقهای میشوند و نوعی ارتباط نظاممند شکل میگیرد. فئودالیسم که در واقع واکنشی به نابسامانیهای پس از سقوط امپراتوری روم است شکل گرفته و در همین دوران به اوج میرسد. اگر در سیستم قبلی امپراتور و سنا و ایالت و شهر نقش اساسی داشتند در این دوره یک نظام مبتنی بر قرارداد و قولوقرار دوطرفه گسترش مییابد؛ همانند سیستم عصبی در نوزاد که به مرور در تمام بدن گسترش و تکامل پیدا میکند. در واقع در پایان این فرایند تکاملی است که مفهوم «ملت» شکل میگیرد. ریشههای مفاهیم یا نهادهایی چون حکومت انتخابی، سرمایهداری، دانشگاه، علوم تجربی و... همه در همین دوره قرار دارد.
در ابتدای نیمه دوم قرون وسطی، اقتدار مرکزی در هیچیک از نقاط مختلف اروپا وجود نداشت اما در انتهای این دوره در انگلستان، فرانسه و اسپانیا دولتهای مرکزی نیرومندی به وجود آمده بود. البته این فرایندی جبری نبود چرا که مثلاً مناطقی مانند آلمان و ایتالیای کنونی که در ابتدای این نیمه، اقتدار مرکزی بیشتری داشتند (تحت عنوان امپراتوری مقدس روم... با امپراتوری روم اشتباه نشود) در انتها از چنین خصوصیتی برخوردار نبودند. شارلمانی نخستین امپراتور مقدس روم است که در سال 800 میلادی قسمتهای وسیعی از اروپا را زیر پرچم خود داشت اما به مرور این عنوان و البته قلمروش آب رفت. ژرمنها که هنوز از بربریت خود خیلی فاصله نگرفته بودند این عنوان را بر روی پادشاه خود گذاشتند؛ پادشاهانی که توسط زمینداران بزرگ آن قلمرو انتخاب میشد، قلمروی که تمام نواحی ژرمننشین در آلمان کنونی و شمال ایتالیا را شامل میشد. رابطه این امپراتوری و کلیسا رابطهای جالب و خواندنی است و اتفاقاً داستان بائودولینو در همین زمان-مکان میگذرد (اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم) و بازتاب خوبی از این روابط را انعکاس میدهد. هرگاه امپراتورها قدرت بالایی داشتند هوس بر عهده گرفتن جایگاه پادشاه-روحانی در وجودشان غلیان میکرد (جایگاهی که در روم شرقی مورد مشابه آن تقریباً وجود داشت) و دوست داشتند که در تمامی حوزهها ولایت مطلقه را داشته باشند. کلیسا هم البته حربه تکفیر را در دست داشت و از آن استفاده هم میکرد و در دورههایی که پاپ قدرت لازم را داشت با همین حربه کاری میکرد که امپراتور روی زانو برای دستبوسی شرفیاب شود.
در نیمه اول قرون وسطی دستگاه پاپی ضعیف بود و نامزدهای مورد نظر گاه با رشوه و توطئه به این مقام دست مییافتند و به همین سبب امپراتوران و پادشاهان دستِ بالا را داشتند و گاه در انتخاب پاپ مستقیماً دخالت میکردند و همواره انتخاب اسقفها در حوزههای تحت کنترل را خودشان انجام میدادند. پاپ گریگوری هفتم کسی بود که برای اصلاح این نظام فاسد دست بالا زد و ابتدا انتخاب پاپ را در اختیار شورایی از کاردینالها قرار داد و سپس انتخاب مقامات مختلف روحانی را در انحصار سلسلهمراتب کلیسا قرار داد. این امر البته به راحتی میسر نشد و مناقشات بسیاری را ایجاد کرد. یکی از امپراتورهایی که در این زمینه اوج و فرودهای بسیاری را تجربه کرد فردریک اول ملقب به بارباروسا (ریش قرمز) بود. داستان بائودولینو ارتباط بسیار تنگاتنگی با ایشان دارد.
مناقشات فوق سبب میشد که اقتدار مرکزی امپراتوری سست شود و این امر اجازه میداد که تحرکات گریز از مرکزی در نقاط مختلف قلمرو شکل بگیرد: شکلگیری شهرهای جدید و اتحاد آنها با یکدیگر در مقابله با امپراتور. جنگهای فردریک با این شهرها و اتحادیه لومبارد در شمال ایتالیا تقریباً در بخش اعظم دوران حکومت او تداوم داشت و باعث تضعیف او شد. او نهایتاً مجبور به سازش شد و در نتیجه آن شهرها به صورت دولتهای خودگردان جداگانه به رسمیت شناخته شدند؛ موضوعی که سبب شد ایتالیا تا قرن نوزدهم به ملتی واحد بدل نشود. در آلمان هم بهگونهای دیگر چنین سرنوشتی رقم خود: امپراتور برای تأمین مالی لشگرکشیهای خود مجبور شد از بسیاری از حقوق خود در مقابل پرنسهای آلمانی (زمینداران بزرگ) صرفنظر کند و عملاً اقتدارش را از دست داد.
موضوع مهم دیگری که در نیمه دوم قرون وسطی رخ داد و بسیار در روند تکاملی این منطقه از دنیا و بلکه کل دنیا تأثیرگذار بود جنگهای صلیبی است. امپراتوران روم شرقی (بیزانس) که خطر نیروهای تازه شکل گرفته از مسلمانان (در این مقطع سلجوقیان هستند که در آسیای صغیر گسترش مییابند) را از نزدیک حس میکردند تلاش کردند تا اختلافات بنیادین خود را با کلیسای کاتولیک و بخش عقبمانده و وحشی اروپا کنار بگذارند و تحت عنوان جنگ مقدس و آزاد کردن مقبره مسیح از این نیروها استفاده کنند. این ریسک بسیار بزرگی بود هرچند که در جنگ اول موفقیتهایی را کسب کردند اما این کش و واکش تا جنگ نهم ادامه یافت که هیچکدام توفیق آنچنانی نداشت اما انقراض امپراتوری روم شرقی را کلید زد. جنگ سوم صلیبی در زمان فردریک بارباروسا شکل گرفت و بخشی از داستان هم در این دوران جریان دارد.
اما چرا امپراتوری روم شرقی از این طریق دچار ضعف شد؟ نیروهایی که برای جنگ چهارم به سمت اورشلیم عازم بودند سرِ راهشان ابزاری شدند در جهت جنگ قدرت در قسطنطنیه! و لاتینیها (اهالی روم شرقی، غربیان را اینچنین خطاب میکردند) کاری با این عروس شهرهای دنیا (در آن زمان) کردند که الان تکهپارههای باقیمانده از یادگارهای آن تمدن را باید در نقاط مختلف اروپا مشاهده کرد! این هم یکی از نقاط کلیدی داستان بائودولینو است و باصطلاح زمان حالِ روایت داستان در همین زمان سقوط قسطنطنیه در سال 1204 میلادی است.
...............................
پ ن 1: باقی موارد را هم بگذاریم برای مطلب اصلی!
پ ن 2: به گمانم باید چند تا کتاب نازک بخوانم که زمانبندی مطالب اینچنین دچار نابسامانی نشود!! مثلاً یک کار از اریک امانوئل اشمیت (گلهای معرفت)، تدفین مادربزرگ (مارکز) و مأمور ما در هاوانا (گراهام گرین)... برنامههای بعدی خواهند بود.
«پریرا» روزنامهنگار باسابقهایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یکتنه صفحه فرهنگی را که هفتهای یکبار در روز شنبه چاپ میشود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگیاش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقالهای در خصوص مرگ برمیخورد که توجه او را جلب میکند. تلفن نویسندهی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغالتحصیل است را پیدا و به او پیشنهاد همکاری میدهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریعترین زمان ممکن آن را چاپ کند.
تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صفبندیها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان میداد و خواننده در پسزمینه داستان این نشانهها را میبیند.
پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر میکند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمیکند. او خود و روزنامهاش را موجوداتی مستقل تعریف میکند که نمیخواهند وارد سیاست و صفبندیهای موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمیتوانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی مینویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا میبایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.
********
پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشتهام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. من اگر میخواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمیگزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمهای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!
مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.