میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پشت فرمان با مامان لیز نورگوآ

اگر در یک مهمانی خسته کننده گیر افتادی, یا صحبت به سیاست و احتلافات عقیدتی رسید, یا اگر خواستی گروهی دل مرده و بی حال را سرزنده و هیجان زده کنی, پای رانندگی زن ها و مهارت های رانندگی شان را به میان بکش. (ص56)

اشتباه نکنید! من قصد ندارم با این نقل قول خودم را "میله بدون پرچم سربدار" بنامم و بین باشتین و سبزوار و نیشابور خودم را دستی دستی دم تیغ ترکان بانو, عروس ارغون شاه مغول بدهم. نه!! گفتم که بلاتشبیه...نگفتم؟!...ای بابا...

این خانم نویسنده دانمارکی که البته الان سن و سالی ازشان گذشته است این کتاب را در اواخر دهه پنجاه قرن بیستم نوشته است. این کتاب هشت فصل دارد و در هر فصل به یک موضوع می پردازد که اشتراک آنها : 1- راوی اول شخص که خود ایشان باشد , 2- موضوع مربوط به تجربیات شخصی خودش یا خانواده اش است و 3- این که محور داستان-خاطره موضوع رانندگی زنان است و از همه مهم تر 4- نثر ساده و روان و طنز آن است که لحظات لذت بخشی را پدید می آورد.

در فصل اول به چگونگی راننده شدن مادرش در دهه سوم قرن گذشته می پردازد, زمانی که پدر قرص و محکم شعار می داد که زنان نمی بایست پشت فرمان بنشینند اما مادر با روش های جالب توجهی به مقابله بر می خیزد و...

در فصل دوم داستان راننده شدن خواهر راوی بیان می شود و در فصل سوم نوبت راننده شدن خود راوی می رسد و پس از آن راوی است و ماشین و اتفاقات جالب خانوادگی:

سایر پدرها وقتی دخترشان را به خانه بخت می فرستند در گوش داماد نجوا می کنند:«دخترم را به دست تو می سپارم. مراقبش باش.» ولی بابای من با همه باباهای دنیا فرق داشت. او به خاطر اصرار بر حفظ اصول اخلاقی اش در رابطه با زن ها و ماشین سواری نتوانست جلو خودش را بگیرد و شب عروسی ام در گوش شوهرم نجوا کرد:« هیچ وقت نگذار گواهینامه بگیرد.» شوهرم هم سر تکان داد و کاملاً موافق بود. او با بابا هم عقیده بود که هر بلایی قرار است سر ماشین بیاید باید توسط مرد خانه باشد. نیازی به کمک زن خانه نبود. ... گاهی وقتی پسرهای دوقلویم را ترک دوچرخه می نشاندم و پسر سه ساله ام را هم پشت دوچرخه جاسازی می کردم و چهارمی را هم توی شکمم حمل می کردم و بند قلاده سگمان را هم دست می گرفتم و فرمان را می چسبیدم, شوهرم را پشت فرمان ماشین فوردش در خیابان می دیدم. او با ژستی درست و حسابی برای من و سایر اعضای خانواده اش دست تکان می داد و بچه ها هم برایش دست تکان می دادند و من مجبور بودم برای حفظ تعادل خانواده هم که شده به یک سر تکان دادن کوتاه قناعت کنم.

من از خواندن این کتاب لذت بردم. بخش بزرگی از این لذت طبیعتن به نوع طنز آن بود که باب میل من است و نمونه اش را در بالا آوردم که در این زمینه لازم به ذکر است کمتر پیش می آید که زبان طنز به خوبی ترجمه شود اما وقتی پیش می اید  باید قدر دانست. بخش دیگری از آن به نوع چاپ آن و به طور مشخص قطع جیبی آن است. جان می دهد برای جیب بغل...و این موضوع با کاغذ کاهی و سبک آن ترکیب شده است و محصول نهایی کتابی جمع و جور و سبک است که به راحتی قابل حمل است.

این کتاب را مهرداد بازیاری ترجمه و نشر هرمس منتشر نموده است. (مشخصات: چاپ اول, سال 1393, تیراژ 2000 نسخه, 198 صفحه, 3500 تومان)

گرسنه کنوت هامسون

دفترچه ام را باز می کنم تا مطلب مربوط به رمان گرسنگی یا همان گرسنه را بنویسم. هیچ ایده ای برای شروع مطلب ندارم اما می خواهم این نوشته در شان رمان باشد. دو تا کوسن از روی مبل برداشته و روی هم گذاشته و دمر دراز کشیده ام و چانه ام روی کوسن هاست و خودکار در دست داخل دفترچه می نویسم. منتظرم تا الهامی برسد و مطلب را با آن شروع کنم.

کولر روشن است و من پشت مبل دراز کشیده ام تا باد کولر مستقیم به سر و کله ام نخورد. باد کولر هرگونه ایده ای را می پراند چون بلافاصله باید برای برداشتن دستمال کاغذی وضعیتم را تغییر دهم. به نظرم امسال بیش از هر سال دیگری کولر روشن بوده است چون در کیسه زباله هایی که شبانه به جلوی در می برم , جعبه های خالی دستمال کاغذی را بیشتر می بینم و یا بیش از هر زمان دیگری آب نمک قرقره کرده ام. با این افکار راه به جایی نمی برم...از الهام خبری نیست.

شاید کشیدن یک سیگار راهگشا باشد. برای این کار باید بلند بشوم و به بالکن بروم و روی صندلی بنشینم. شاید با دیدن رفت و آمد مردمی که از ایستگاه مترو به سمت تاکسی ها می دوند و یا بالعکس می دوند تا به مترو برسند راهگشا باشد اما با این احساس گرفتگی در انتهای گلو, سیگار کشیدن چنگی به دل نمی زند. اگر می زد شاید ایده ای از راه می رسید.

تابستان را به همین خاطر دوست ندارم. زمستان هم مثل بهار و پاییز که پیک آلرژی زایی است دردسرهای خاص خودش را دارد...پنجره یکی از اتاق ها با صدای بلندی بسته می شود و چند ثانیه بعد باد کولر که راهی برای خروج از فضای خانه پیدا نمی کند به سراغ درز در بالکن خواهد رفت و صدای سوتش درخواهد آمد. از طرفی گردنم هم کم کم به درد خواهد آمد و تغییر وضعیت اجتناب ناپذیر است. صدای سوت بلند شد...

بعد از قدم زدن و سیگار کشیدن به سر جایم بازگشته ام. هنگام دراز کشیدن متوجه شدم که تعداد کوسن ها سه تاست درحالیکه معمولن از دوتا استفاده می کردم. حالا بررسی تفاوت ارتفاع و تاثیر آن در بهبود ارگونومی بدن اولویت ذهنی من شده است. به نظر می رسد سه تا بهتر باشد. احساس بهتری دارم. اگر قبلن به این کشف رسیده بودم حتمن مسیر زندگی ام عوض می شد اما آیا الان زمان مناسبی برای تغییر مسیر است؟ تلفن زنگ می زند...

با مستاجر قبلی کار داشت. چند سطر دیگر که بنویسم این صفحه پر می شود. حالا چه قدر از این نوشته ها در زمان تایپ کردن استفاده بشود مشخص نیست. این روش را بیشتر دوست دارم, نوشتن قبل از تایپ کردن. شاید کمک کند تا بتوانم کوتاه تر بنویسم. مطلب مربوط به گرسنه را باید کوتاه و روان بنویسم طوری که حق مطلب را ادا کند. چرا؟ شاید به این خاطر است که با خواندن این رمان تعداد کتابهایی که از لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند را خوانده ام به آخرین عدد دو رقمی رسید. حالا مشغول حساب کتاب می شوم... بین سی تا سیصد سال دیگر من این لیست را به پایان می رسانم. آن وقت با خیال راحت سرم را روی زمین می گذارم مثل الان که گردنم درد گرفته و به پایان صفحه رسیده ام و باید سرم را زمین بگذارم.

باقی در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...

ابر ابله ارلند لو

 


راوی مرد جوان 25 ساله ایست که حال چندان روبراهی ندارد. دچار دلزدگی خاصی نسبت به زندگی کسالت بار و ساده اش شده است و باصطلاح خودش , ناگهان همه چیز برایش بی معنا شده است و از این هراس دارد که دیگر هیچ وقت شور و اشتیاقی در زندگی نداشته باشد. به سادگی به دانشگاه می رود و از ادامه تحصیل انصراف می دهد و به روزنامه ای هم که گه گاه در آن مطلب می نویسد , اطلاع می دهد که تا مدتی برایشان نخواهد نوشت , شاید هم هرگز. او در این فکر است که سر و شکلی به زندگی اش بدهد. اما چگونه؟

برادرش برای یک ماموریت کاری به آمریکا می رود و او آپارتمان خودش را تخلیه می کند و به آپارتمان برادرش می رود و سعی می کند در تنهایی به مسایل مهم زندگی فکر کند... کتاب شرح ساده ایست از افکار و اعمالی که راوی انجام می دهد...

احساس پوچی

راوی در همان ابتدای داستان عنوان می کند که همه چیز برایش بی معنا شده است و ما از دلایل پیشینی این اتفاق خبر نداریم و چندان هم مهم نیست چون این رویدادی است که معمولن برای خیلی ها رخ می دهد. اما در ادامه وقتی کتابی از کتابخانه برادرش را که در مورد چیستی زمان است می خواند برخی وجوه و دلایل این رویداد نمایان می شود.

در هر صورت نویسندگان و فلاسفه و متکلمین و غیره و ذلک به این مسئله پرداخته اند از جمله یکی از متکلمان قرن چهاردهم هجری خودمان در این خصوص می فرماید:

الذین ینظرون و یتدبرون فی اَگناد , یدچُرون بالپَواچی اَو یَخلِصون مِنها

کسانی که در امور گنده نظاره و تدبر کنند ممکن است به انواع پوچی دچار شوند یا از آنها خلاص شوند.

مثلن عرض و طول کهکشانها یکی از این امور است که می تواند هم آدم را دچار پوچی کند و هم می تواند آدم را از دست آن خلاص کند. کارکرد دوگانه دارد. یک مثال ساده تر می زنم؛ بچه که بودیم با این کارتهای ماشین (یادتونه!؟) بازی می کردیم... یه سری ماشین بود که آدم دلش واسشون غنج می رفت حتا در آن عوالم بچگی , مثلن لامبورگینی گامارا ...اصن آهنگ این اسم را توجه کنید یا این: استون مارتین لاگوندا ... یعنی هیجان این اسم لامصب به قول استاد فاطمی نیا جر واجر می کنه...استون مارتین , فراری , لامبورگینی ... خب حالا این بچه بزرگ شده , درس خونده , سربازی رفته , سر کار رفته و حقوق می گیره و دستش توی جیب خودشه...ناغافل یه روز یه ایمیل میاد براش و قیمت چند میلیاردی یکی از آن اسطوره های کودکیش را نظاره می کند و بعد شروع می کند به تدبر و محاسبه و بعد ... بله , به همین سادگی یدچر بالپواچی... اما برخی آدمها بعد از تدبر و رسیدن به این موضوع که بالکل این موضوع غیر قابل دسترس است و کار خاصی از آدم بر نمی آید , آن را داخل پرانتز می گذارند و احساس رهایی می کنند و چه بسا دست دوستی را بگیرند و با پراید یکی از رفقا بزنند به جاده و فارغ از قیمت فراری و طول و عرض کهکشان ها ... اَو یخلص منها.

***

این انتخابات کتاب اخیر هم خیلی جالب از کار در آمد... بعد از بوف کور بیایی سراغ ابرابله اتفاق جالبی است بل نادر و بسیار به موقع ؛ بطوری که آدم مثل دست نامرئی بازار آزاد آدام اسمیت به انتخابات اینجا هم ایمان می آورد ... در ادامه مطلب به برخی برداشت هایم خواهم پرداخت.

خطر لوث شدن پنجاه الی هفتاد درصدی در ادامه مطلب وجود دارد!

کتاب این نویسنده نروژی را خانم شقایق قندهاری ترجمه و نشر ثالث آن را به چاپ رسانده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, 1390 , تیراژ 1100 نسخه, 232 صفحه, 5000 تومان)


 

ادامه مطلب ...

دنیای سوفی یوستین گردر

 

 

"کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد تنگدست به سر می برد"

سوفی دختر بچه ای است که در آستانه 15 سالگی با نامه هایی مواجه می شود که از طرف یک فیلسوف ناشناس برای او فرستاده می شود. در این نامه ها مسائل فلسفی و تاریخ فلسفه با زبان ساده و روانی بیان می شود. البته دوستانی که این کتاب را نخوانده اند فکر نکنند که فقط با یک کتاب درسی روبرو می شوند نه اتفاقاٌ پیچ و تاب داستان خیلی جذاب است.

نویسنده کتاب  (که من ازش راز فال ورق و زندگی کوتاه است را خواندم) سالها فلسفه تدریس کرده و به گفته خودش همیشه در فکر متن فلسفی ساده ای بوده که به درد شاگردان جوانش بخورد و چون متن مناسبی نیافت خودش آستین ها را بالا زد و نشست  دنیای سوفی را نوشت که به بیش از 30 زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن چاپ شده (که اکثر آن یعنی بیش از 30 هزار نسخه آن به زبان فارسی است !! یعنی هر بیش از 2000 نفر یک نسخه!!! الان دارم کتاب ماجرای عجیب سگی در شب را می خوانم که در انگلستان به ازای هر 40 نفر یک نسخه چاپ شده علیرغم اینکه نویسنده اش قبل از این کتاب شهرتی نداشته ... بگذریم قصه پر دردی است وضعیت کتابخوانی) .

 حالا با هم بخش هایی از اوایل کتاب که درباره موضوع و اهمیت فلسفه است را مرور کنیم:

"آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟ آیا چیزی هست که مربوط به همه ـ صرف نظر که کی هستند و کجای جهان زندگی می کنند ـ باشد؟ آری، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است. و موضوع بحث ما دقیقا همینهاست.
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدمها.
ولی هنگامی که این نیاز های اولیه برآورده شد ـ آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی....و آن این است که بدانیم که ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم؟"


"... بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه به وجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی می دهد اراده و مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه می توان پاسخ داد؟ و مهمتر از همه، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سده ها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و جهان از کجا آمد.
... امروزه نیز هر فرد باید برای اینگونه پرسشها پاسخ خود را بیابد. برای درک این که آیا خدایی وجود دارد یا پس از مرگ حیات هست، نمی توان به دایره المعارف مراجعه کرد. هیچ دایره المعارفی به ما نمی گوید که چگونه باید زندگی کرد. اما بررسی اعتقادات دیگران می تواند یاری رساند که دید خود را از زندگی سر و سامان بخشیم.
جستجوی فیلسوفان برای حقیقت بی شباهت به داستانهای جنایی نیست. بعضی فکر می کنند فلان کس قاتل است، دیگران این یا آن را مسئول می دانند. پلیس گاه موفق به کشف حقیقت می شود. ولی گاهی نیز با وجود آنکه جواب مسئله جایی نهان است، به اصل قضیه پی نمی برد. پس اگر هم پاسخ مطلب دشوار باشد، پاسخی احتمالا هست، و پاسخ درست فقط یکی است. یا نوعی هستی پس از مرگ هست یا نیست.
... هنگامی که تردستی شعبده باز را می نگریم. نمی دانیم این کارها را چگونه می کند. پس می پرسیم : چطور توانست از دو دستمال ابریشمی سفید خرگوشی زنده در آورد؟ شعبده باز کلاه را کاملا نشان تماشاگران می دهد، کاملا تهی است، ولی ناگهان خرگوشی از آن بیرون می جهد. بسیاری از آدمها به جهان با دیده تعجب و ناباوری همسان می نگرند.
در مورد خرگوش خوب می دانیم که شعبده باز به ما حقه زده است. و دلمان می خواهد بفهمیم این کار را چگونه می کند. ولی در مورد جهان موضوع کمی متفاوت است. می دانیم که جهان چشم بندی و نیرنگ نیست، چون خودمان در آنیم، بخشی از آنیم. در واقع ما خود خرگوش سفیدی هستیم که از کلاه در می آید. تفاوت ما و خرگوش سفید تنها این است که خرگوش نمی داند در ترفند شعبده باز شرکت دارد. ولی ما می دانیم در چه چیزی مرموز شرکت داریم و می خواهیم از ساز و کار آن سر در آوریم.
... شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر می بریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب می آییم. فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند"

"مهمترین وظیفه فلسفه این است که انسان ها را از نتیجه گیری سریع برحذر کند، زیرا این نتیجه گیری های سریع میتواند به خرافات منجر شود.مثلاً گربه سیاهی را در خیابان می بینی؛ چند دقیقه بعد زمین می خوری و دستت می شکند. میان آن گربه ی سیاه و زمین خوردن تو هیچ رابطه علّی وجود ندارد. در علم هم مسئله همین طور است. نتیجه گیری سریع در علم نیز خطاست. اگر بسیاری از مردم دارویی را مصرف کنند و سلامتی خود را به دست آورند، باز هم نمی توان ادعا کرد که آن دارو درمان قطعی بیماری آنها بوده است. در این مورد آزمایش هایی روی گروهی از مردم انجام شده است که فکر می کردند با فلان دارو درمان می شوند. به جای آن دارو به آنها آرد و آب داده اند. آیا بعد از این که آنها هم سلامتی خود را به دست آوردند، می شد ادعا کرد که آن دارو این کار را کرده است؟ در این مورد احتمال سومی به درمان آنها کمک کرده است؛ مثلاً اعتقاد به موثر بودن آن دارو."

" اگر مغز انسان چنان ساده می بود که ما از آن سر در می آوردیم , هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی آوردیم " 

"زندگی پر از اندوه و شادی است. ما به این دنیا می آییم؛ یکدیگر را می بینیم؛ با هم آشنا می شویم؛ لحظه ای را با هم می گذرانیم. سپس از هم دور می شویم و با همان شتابی که آمده ایم، دوباره می رویم. بدون آنکه بدانیم چرا آمده ایم و رفتن مان برای چیست؟"

" اگر به حرکت دستی کلاف به انتهایش برسد پس این تکاپوی خلاق بی انتها از بهر چیست؟"

در قسمتی از کتاب فیلسوف و سوفی در رابطه با هنر و بحث تخیل و تعقل صحبت می کنند که فیلسوف حکایت جالبی را تعریف می کند که (داستان لاک پشت و هزارپا):

هزارپا رقاص حرفه ای بود و همه حیوانات جنگل از رقص او لذت می بردند غیر از لاک پشت که دوست نداشت یا حسودی اش میشد ... لاک پشت نامه ای به هزارپا نوشت که من از علاقمندان تو هستم چنین و چنان و یه سوال داشتم شما موقع رقص اول پای راست شماره 43 را برمی دارید بعد پای چپ 73 را یا اینکه اول چپ 123 را شروع می کنید و راست 843 را پعد از آن می آورید... هزارپا نامه را خواند و به فکر فرو رفت که واقعاٌ موقع رقص چه می کند؟... می دانی آخر سر چه شد؟ هزارپا دیگر هیچ وقت نرقصید!...تخیل که به بند تعقل درآمد نتیجه همین است.

یا در یک  قسمتی در نامه پدر از لبنان در خصوص مسلمانان و مسیحیان و یهود مطلب خیلی زیبایی بیان شده : "... این هر سه دین از ابراهیم سرچشمه گرفته اند. پس ظاهراٌ خدای واحدی را می پرستند ولی هابیل و قابیل در اینجا هنوز از کشتن یکدیگر دست نکشیده اند"

این کتاب هم ترجمه های مختلفی دارد! به قول یکی از طنزنویسان  نمی دانم داستان فلان نویسنده به 60 زبان ترجمه شده است یا خیر اما می دانم که فلان داستانش توسط 60 نفر به فارسی ترجمه شده است!!

یک نکته هم در باب طرح روی جلد , چون ترجمه ها متعدد است خواستم مطابق روال خودم طرح جلد چاپ غیر فارسی کتاب رو بگذارم دیدم چه طرح های باحالی بود در کشورهای مختلف یکی را انتخاب کردم...بگذریم نمی خواهم گناه کتاب نخواندن را گردن طرح روی جلد بیاندازم.

 من این کتاب رو امسال در تولد دختر برادرم که 17 سالش شده هدیه دادم . می خوام ببینم سطحش چه جوریه ... هر کس که نخوانده به نظرم بد نیست که در برنامه اش بگذارد. 

پی نوشت: این کتاب تا الان و با توجه به اطلاعات من سه تا ترجمه دارد. آقای حسن کامشاد با انتشارات نیلوفر , آقای مهرداد بازیاری با نشر هرمس (از زبان اصلی- نروژی) و آقای کوروش صفوی با انتشارات مرکز پژوهش های فرهنگی.

***

پ ن 2: نمره کتاب 3 از 5 می باشد.

زندگی کوتاه است یوستین گوردر

 

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی    عشق داند که در این دایره سرگردانند 

 

گوردر داستان را این گونه آغاز می کند که در حال چرخ زدن میان کتابفروشی های جمعه بازار بوئنس آیرس به نسخه خطی قدیمیی برمی خورد که در صفحه اولش به خط لاتین اینگونه نوشته شده: "با درود از فلوریا آملیا به اورلیوس آگوستین اسقف هیپو...." (سنت آگوستین فیلسوف قدیس قرن چهارم) با توجه به اینکه این نامه قدیمی حدود 80 برگ بوده این سوال پیش می آید که این زنی که توانسته نامه ای به این بلندی بنویسد کیست؟ با مشاهده خط دوم نامه پی می برد که نامه از طرف معشوقه سابق آگوستین بوده است که به گفته خود آگوستین در کتاب اعترافاتش بعد از مدتها (حدود 12 سال) زندگی غیر رسمی ترکش کرده است. گوردر این نسخه را می خرد و این کتاب ترجمه آن است. طبیعی است که اصل نسخه را هم بدون اینکه رسیدی بگیرد به کتابخانه واتیکان بدهد و آنها هم مدعی شدند که چنین نسخه ای به دستشان نرسیده است! این کاری است که از نویسنده دنیای سوفی به راحتی بر می آید. به هر حال این نامه ایست که گوردر از نگاه این زن به آگوستین نوشته است و چه زیبا و عاشقانه در آن به نقد کتاب اعترافات او دست زده است.

این گونه که از کتاب اعترافات بر می آید آگوستین قبل از روی آوردن به مذهب مدتها با زنی به صورت غیر رسمی (ولی عاشقانه) زندگی کرده و حتی از او یک پسر هم داشته است و بر اثر فشار مادر و ... جهت ازدواج رسمی با دختری ظاهراٌ از طبقه مرفه این زن را از خود دور می کند و البته آن ازدواج هم سر نگرفته و او تصمیم می گیرد که زاهد شده و از هرچه به این دنیا مربوط است دست بشوید. در اعترافات اطلاعاتی بیش از این در خصوص این زن مطرح نشده است اما گوردر با خلق شخصیتی محکم و مطلع (فلوریا) این نامه بسیار زیبا را به آگوستین قدیس در 10 فصل در نقد 10 کتاب اعترافات می نویسد.

تنها نکته ای که زیاد به من حال نداد نفرین و ناله زیاد فلوریا نسبت به مادر آگوستین است که خیلی زیاد تر از حد لازم است (اگه آگوستین آدم بود از پس مادرش برمیومد!!) و یک نیمچه نکته هم اینکه سطح معلومات و احاطه ادبی فلوریا برای زنی در قرن چهارم میلادی کمی اغراق آمیز است (یاد سوفی در دنیای سوفی افتادم که گاهی آی کیوش حسابی می زد بالا – سعی می کنم دنیای سوفی را مجدد نگاهی بکنم و مطلبی در خصوص آن هفته بعد بزنم ). البته این معایب لطمه ای به لذت بردن از این کتاب نمی زنه فقط گفتم که یه وقت لال از دنیا نرم!

مطالعه این کتاب را به همه دوستان پیشنهاد می کنم.

حالا به قسمتهایی از کتاب توجه کنیم فقط من به سلیقه خودم جملات انتخاب شده را جابجا کرده ام و با توالی این جملات در کتاب متفاوت است: 

 

"گفتی که تورا برای آن از خودم جدا می کنم که بی اندازه دوستت دارم. البته حالت طبیعی قضیه آن است که آدم در کنار یار محبوبش بماند و از او حمایت کند اما تو درست خلاف این را عمل کردی. دلیلش این بود که خوار شمردن عشق شورانگیز میان مرد و زن در تو سر زده بود. فکر می کردی که من تو را به جهان حسی می بندم. و لاجرم آرام و قرار نداشتی تا خود را وقف رستگاری روحت کنی ... نوشته ای خداوند بالاتر از همه چیز خواهان زندگی پارسایانه بنده است . چه سخت است باور به چنین خدایی...(با 30 صفحه فاصله)... نه , من به خدایی که از آدم قربانی می خواهد باور ندارم. من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم "

"از زمانی که از یکدیگر جدا شده ایم ، من تمام وقتم را وقف حقیقت کرده ام – همانگونه که تو کمر بستی که خود را وقف پرهیزگاری کنی.هنوز هم برای من عزیزی , هرچند باید بیفزایم که امروز حقیقت برایم عزیزتر است."

"نوشته ای که سهم تو از پسرک همان گناه بود و بس. شرمت باد, اورل, تویی که خود نام آدئوداتوس(خداداد) را برای او برگزیدی."

 

"نوشته ای بهتر بود که در جوانی در راه ملکوت اعلی خود را اخته می کردم ... آیا بهتر نبود که خود را نابینا می کردی؟... شاید هم باورت شده که چشمها و گوشهای تو بیشتر از جنسیتت از آفرینش الهی برخوردار است؟"

"در کتاب دهم خواندم که اکنون نه تنها از تمام حس ها که از هر آنچه میوه و شراب به روح ما عرضه می کند هم نفرت داری...از اینجا شروع می کنی به خداوند فخر بفروشی که متوجه شده ای چه حد از تمام آفریده های او متنفری. بعد می گویی, به این دلیل که با چشم جانت نوری را دیده ای."

"...پشتم لرزید اورل. کسی را مجسم کن که تنها به دلیل اینکه آواز زیباتری را با گوش جان شنیده می تواند آواز پرندگان را خاموش کند. یا فرد دیگری را در نظر بگیر که قادر است تمام گلها و درختان بخشکاند چرا که شمیم مطبوع تری را با مشام جانش بوییده ..."

"باشد که خداوند بر تو ببخشاید. چه بسا او در جایی تو را می پاید که چگونه به تمام آفرینش او اهانت می کنی....در اینجا ما هنوز می توانیم عشق خداوند را در گلها و گیاهان –و در ونوس ببینیم"

]نوشته ای[ "... بیشترین لذتی که حس های جسمانی , در بالاترین اوج درخشان زمینی شان به وجود می آورند, حتی در مقام مقایسه با زندگی جاوید هم نمی گنجند, چه رسد به این که مطرح شوند... لازم است نکته ای را به عرضت برسانم و آن این است که افاضات تو به سحر و جادو بیشتر شبیه است... زندگی بقدری کوتاه است که ما وقت نداریم درباره عشق داوری های محکوم کننده صادر کنیم .اورل , انسانها باید ابتدا بزیند آنگاه فلسفه بافی کنند."

"اورل , سخت وحشتم گرفته است. از آنچه مردان کلیسا زمانی بر سر زنانی چون من خواهد آورد, وحشت دارم. نه به این دلیل که زن هستیم ... بلکه به سبب آن که شما را که مرد هستید وسوسه می کنیم... آیا تصور می کنی که خداوند متعال خواجگان و اخته ها را بر مردانی که دل به زنی می بندند ترجیح می دهد؟...."

"همیشه به یاد داشته باش هر روز که طلوع می کند می تواند آخرین روز زندگی تو باشد... زندگی کوتاه است, بسی کوتاه. چه بسا اینجا و در حال است که ما زندگی می کنیم, و فقط اینجا و در حال."

"اورل , زندگی بس کوتاه است. ما مخیریم که به زندگی پس از این دل ببندیم. اما حق نداریم با خودمان و دیگران بدرفتاری کنیم, کمابیش مانند وسیله ای برای دستیابی به جهانی که چیزی از آن نمی دانیم."

و این هم جمعبندی : "... دست کم اگر مهر سکوت بر لبانت می زدی, چه بسا می توانستی خود را فیلسوف معرفی کنی."

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق    بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

با خواندن این مطالب انتخاب شده حداقل 10 را می گیرید (این هم برای دوستانی که وقت و حال خواندن کتاب ندارند).

یک نکته اضافه هم اینکه این کتاب حداقل با ۲ ترجمه در بازار موجود است و چون یکی از مترجمان از دوستان است و من ترجمه دیگر را خوانده ام! (که البته با توجه به جملات تابلو است) برای اینکه تبلیغی نباشد از تصویر چاپ انگلیسی کتاب استفاده کردم. 

پی نوشت: این کتاب حداقل دو بار ترجمه شده است ; آقای مهرداد بازیاری با نشر هرمس و خانم گلی امامی با نشر فرزان روز


پ ن 2: نمره این کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.