میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

برق نگاه

چند قدم مانده بود به سر خیابان برسی, ناخودآگاه دستت رفت روی جیب پشتی شلوارت , کیف سر جاش نبود. جا گذاشته بودی و فرصت برگشتن نبود. دستات داخل جیبهای دیگر رفت , موجودی کل جیب ها سیصد تومان بود. سریع محاسبه کردی , اگر با دو کورس تاکسی می رفتی , پنجاه تومان باقی می ماند که برای برگشتن با مینی بوس کفایت می کرد. سوار تاکسی شدی.

به موقع رسیدی , جلسه هنوز شروع نشده بود. دانشجویی و آرمانهای بزرگ... قرار بود برنامه ساعت هشت تمام بشود اما ساعت از ده گذشته بود وقتی دسته جمعی بیرون آمدید. طبق معمول مسیر مجیدیه شمالی تا سر رسالت را صحبت کنان پیاده آمدید. فکرت پیش مینی بوس های خط رسالت – آزادی بود که باید با پنجاه تومان تو رو به مقصد می رساند.دیر وقت بود و خبری از مینی بوس نبود.

هوا خنک بود و بحث ها گرم , تا پل سید خندان به همان صورت ادامه دادید. امیدوار بودی که شاید زیر پل راننده مینی بوسی به هوای تکمیل شدن مسافر و دشت آخر شب منتظر تو باشد. روز اول کاری در سال جدید , این احتمال را افزایش می داد.

زیر پل از هم جدا شدید. غرور جوانی اجازه نمی داد با یکی از دوستان تازه یابت  در این مورد صحبت کنی. حتا اگر زیر پل مینی بوسی نبود. که نبود. حالا تو بودی و پنجاه تومانی ته جیب و کفش های نو عید که هنوز به قول فروشنده جا باز نکرده بود. پایت را می زد.

تنها گزینه ی توی ذهنت رسیدن به خانه با همین مبلغ بود , یا باید همان جا سوار می شدی و از راننده می خواستی به اندازه پنجاه تومان تو را به مقصد نزدیک کند یا این که پیاده بروی تا جایی که کرایه اش تا مقصد پنجاه تومان باشد. هوای بیرون عالی بود و درون هم حالی , از همان حاشیه  بزرگراه ادامه دادی چون هنوز به آمدن مینی بوس اندک امیدی داشتی.

موضوعات جلسه را در ذهنت مرور می کردی ...استادی که می خواست از نیروهای جوان و داغ استفاده لازم را ببرد... آیات قرآن... استادی که چشم دیدن همکار دیگرش را نداشت... فیش برداری نجومی ... کولی های اینچنینی ات را داده بودی و از آن گذشته درجه حرارت کله ات به زیر خط بیگاری هیجانی رسیده بود. الان کف پایت داغ بود و پشت پاشنه ات.

کمی بعدتر قدم هایت را می شمردی تا هر هزار قدم , پایت را از کفش بیرون بیاوری و روی جدول کنار بزرگراه بنشینی و استراحت کنی . اگر از ابتدا قدمهایت را می شمردی و ثبت می کردی بعدها اطلاعات مفیدتری را در اختیار دیگران قرار می دادی.

خسته نمی شدی اما وضعیت کفش و پا به گونه ای بود که فواصل استراحت نزدیک و نزدیک تر می شد. رسیدن به گردوفروش کرد و صحبت در نیمه شب و نگاه های ناباور... گردوفروش دوم و این که تو در طلب پول نیستی... خانواده ای که در زیر یکی از پل ها (فضای باریکی که بین پایه پل و خاکریز به وجود آمده بود) زندگی می کردند و تویی که از خانه فرار نکرده ای...

چمن ها کمی مرطوب بودند وبرای تو راه رفتن بدون کفش و جوراب روی چمن ها مطبوع بود. آن قدر لذت بخش بود که بخواهی آسفالت را هم امتحان کنی. وضعیت به مراتب بهتر بود. کفش ها در دستانت بود و لحظه ای فکر نمی کردی سرنشینان ماشین های عبوری از دیدن جوانی پابرهنه در حاشیه بزرگراه چه فکری می کنند.

سالها بعد با خودت فکر می کردی هنگامی که در تقاطع بزرگراه و شیخ مشروعه, روی چمن ها دراز کشیده بودی , کشیدن سیگار لذت بخش بود. شاید حق با تو باشد اما فراموش کرده ای رسیدن به مسیر سرازیری و نزدیک شدن به مکان موعود چه لذتی داشت. سرازیر شدی...

زیر پل عابر , روبروی شهرک فرهنگیان , مردی منتظر رسیدن ماشین بود. کرایه را پرسیدی. به پنجاه تومانی مقصد رسیده بودی. شاد شدی. روی جدول نشستی و زیر نور چراغ و نگاه عابر جورابت را پا کردی و کفشت را پوشیدی. رسیدن ماشین مهلت پرس و جو را به عابر نداد...

در حیاط را باز کردی. یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. می دانستی که فقط پدر خانه است. خونسردی پدر موجب شده بود که در طول مسیر لحظه ای به نگرانی اهل خانواده فکر نکنی. در راهرو قفل نبود و این به معنی آن بود که می توانی بدون بیدار کردن پدر به رختخوابت بخزی. کلید را آرام در قفل در هال فرو کردی...

قبل از چرخاندن کلید , در باز شد و چهره عصبانی و مضطرب پدرت ظاهر شد. از تو سوال پرسید. تو در یک خط همه این جملاتی که من گفتم را خلاصه کردی... پول...پیاده...مجیدیه...اینجا. برقی از چشمانش بیرون زد. تلاش به زعم من نافرجامی هم کرد تا جلوی لبخند رضایت آمیزش را بگیرد...و تو هم همینطور.انگار دیپلم مرد شدنت را امضا کرده بود.

پ ن 1 : امروز سالگرد پدر بود .

پ ن 2 : فردای آن روز برادر بزرگتر زنگ زد و ... و راهکار گرفتن آژانس یا دربست تا در خانه و اینا رو گفت. دروغ چرا؟ من اصلن این به فکرم نرسیده بود. البته هوا عالی بود!!

پ ن 3 : این هم مطلب پارسال این موقع: پول توجیبی

انتخابات جدید!!

درخواست هایی جهت ایجاد خلاقیت در امر انتخابات رسیده است و من هم کمی فکر کردم دیدم بد نیست که یک حرکت هایی در این زمینه انجام بشود. به عنوان آزمایش , سیستم جدیدی در نظر گرفتم: هر نفر یک رای مثبت و یک رای منفی می تواند بدهد. دو کتاب انتخاب می شوند: بیشترین امتیاز کسب شده و کمترین امتیاز کسب شده(نزدیک ترین عدد به صفر)...

وقت هم زیاد نیست واسه این تعطیلات پیش رو می خوام یک کتاب حجیم دست بگیرم... واسه همین گزینه ها همه با این دید دست چین شده اند. پاراگراف اول هر کتاب را می آورم:

1) ) تریسترام شندی  لارنس اشترن,ترجمه ابراهیم یونسی,نشر نگاه,674صفحه ,نگارش1760

ای کاش پدر یا مادرم , یا در واقع هر دو –چون هر دو موظف به این کار بودند- وقتی مرا به وجود می آوردند می دانستند چه می کنند.اگر چنان که باید به این امر توجه می کردند و می دیدند که چه چیزها به این کارشان بستگی دارد , و نه تنها پای به وجود آوردن یک موجود معقول در میان است بلکه مسئله تشکیل و تشکل مناسب حرارت بدن این موجود و احتمالاً نبوغ و ساختمان مغز او هم مطرح است , و حتی ممکن است سرنوشت همه خاندان این موجود از اخلاط و امیالی تاثیر پذیرد که آن هنگام غلبه داشته اند...

.

2) تسلی ناپذیر  کازو ایشی گورو  ترجمه سهیل سمی,نشر ققنوس , 736  صفحه, نگارش 1995

راننده تاکسی وقتی فهمید هیچ کس , حتی متصدی پذیرش پشت میز هم , منتظرم نیستدلخور شد و در تالار خالی هتل کمی پرسه زد, شاید به این امید که پشت آن همه گل و گیاه یا مبل راحتی , یکی از کارمندان هتل را پیدا کند. و عاقبت چمدان هایم را کنار در آسانسور پایین گذاشت , من و من کنان عذرخواهی کرد و اجازه مرخصی خواست.  

.

3) سال مرگ ریکاردو ریش  ژوزه ساراماگو  ترجمه عباس پژمان, انتشارات هاشمی, 599 صفحه, نگارش 1986

اینجا دریا به انتها می رسد و خشکی آغاز می شود. شهر در زیر باران است و منظره اش تار دیده می شود, آب رود گل آلود است, ساحل های رود زیر آب رفته است. کشتی سیاه رنگ هایلند بریگید از مسیر تیره رود بالا می آید و می خواهد در اسکله آلکانتارا لنگر بیاندازد.

.

4) سکه سازان  آندره ژید ترجمه حسن هنرمندی, نشر ماهی, 479صفحه , نگارش 1925

برنار پیش خود گفت: حالا وقتی است که گمان کنم در دالان صدای پا می شنوم.

سر برداشت و گوش فرا داد. ولی نه: پدر و برادر بزرگش در کاخ دادگستری مانده بودند , مادرش به دید و بازدید رفته بود و خواهرش به کنسرت و اما برادر کوچکش,کالوب, را هر روز هنگام بیرون آمدن از دبیرستان , پانسیون در بر می کشید.

.

5) عروس فریبکار  مارگارت اتوود ترجمه شهین آسایش, نشر ققنوس , 702صفحه, نگارش1993

داستان زینیا را باید از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زینیا خیلی وقت پیش در جایی خیلی دور شروع شد؛ جایی که صدمات بسیار خراب کرده و از هم پاشیده بودش. جایی شبیه یک نقاشی اروپایی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبارآلود و بوته های انبوه که برگ های ضخیم و ریشه های کهن و درهم پیچیده دارند و در پشت آنها چکمه ای بیرون زده از زیر خاک , یا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکایت می کند. 

پ ن 1: همه کتاب ها در لیست 1001 کتابی که خواندنش قبل از مرگ توصیه شده ،حضور دارند. 

پ ن 2: مطالب بعدی به ترتیب در مورد کرگدن اوژن یونسکو ، خاطره دلبرکان ...مارکز و اگنس پیتر اشتام خواهد بود که خواندنشان دیریست تمام شده اما نوشتنشان آغاز نشده.

میرا کریستوفر فرانک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پت ِ بی مت

تابستان بود و مدرسه ها تعطیل ... در قفسه های پایین کتابخانه دیگر کتابی نبود که جذابیتی برای من داشته باشد اما در بالاترین قفسه, کتابهای جیبی شدیدن چشمک می زد. اتوبوس آبی , چهل درجه زیر شب , ساکن محله غم , کفشهای غمگین عشق , آخرین ایستگاه شب و ... سیزده ساله بودم.

بعد از یکی دو بار گرفته شدن مچ در هنگام خواندن این کتابهای نامتناسب , برادر بزرگتر! همه آن کتابها را جمع کرد و هدیه داد به... البته دیر جنبیدند و من اندکی تباه شده بودم!

بعد از آن عملیات پاکسازی , پدر از کتابخانه دانشگاه کتابهایی برای من امانت می گرفت. تا نوبت به کتاب هزار و یکشب رسید!! هر بار کتابی به من تحویل می شد حتمن چند جمله ای در باب نگهداری درست کتاب توضیح داده می شد.

پدرم وقتی کتاب هزار و یکشب را به من می داد دو برابر همیشه توصیه کرد , چرا که انصافن نفیس بود , چاپ سنگی و قطع سلطانی ... حاشیه قشنگی داشت و نقاشی های مینیاتوری زیبایی هم داشت. کتابی بود که به دانشجوها امانت نمی دادند اما کارمندان فرق داشتند!

شبهای تابستان روی پشت بام , زیر پشه بند می خوابیدیم. دو طرف خانه باغ بود و خنک...و روشنایی صبح زودتر از هر زنگ ساعتی بیدارمان می کرد. البته وقتی من بیدار می شدم دور و برم کسی باقی نمانده بود. من بودم و کتابی که بالای سرم بود و صدای پرندگانی که در آسمان آن زمان تهران جایگاهی داشتند و چند پشه ای که از اندک منفذی عبور کرده بودند و روی دیواره و سقف پشه بند نشسته بودند و در نور صبحگاهی قرمزی خونی که از من گرفته بودند را به رخم می کشیدند. آن قدر چاق شده بودند که از زیر انگشت اشاره ام کنار نمی رفتند و رنگ صورتی پشه بند قرمز می شد.

بعد از انجام مناسک خونین انتقام , از پشه بند خارج می شدم و در سایه خرپشته می نشستم و کتاب را جلوی رویم باز می کردم و می خواندم... تا زمانی که خط سایه به کتاب می رسید. ساعت هشت بود و وقت پایین رفتن... این برنامه ی هر روزه بود.

گمانم شهرزاد به شب های سه رقمی رسیده بود آن صبح خاطره انگیز!... همه چیز مثل همیشه بود , سایه میل میل پیش می آمد و سار ها جیغ جیغ می کردند و  پیرزن همسایه روبرو  , لب پنجره خیره به آسمان و من خیره به صفحات کتاب, کلمه به کلمه پیش می رفتم. غافل از این که چیزی آن روز صبح متفاوت بود.

شاید همه چیز زیر سر همسایه ای بود که چهل خانه آن طرف تر غذای مانده فاسدی را روی پشت بام ریخته بود. شاید زیر سر پدر و مادری بود که زودتر از موعد می خواستند به فرزندشان درس زنده ماندن در طبیعت را بدهند. شاید زیر سر نرینه ای بود که می خواست با نشان دادن مهارتش دل مادینه ای را به دست بیاورد. و هزار شاید دیگر... و شاید هم تصادفی بیش نبود.

شهرزاد گفت و اما ای ملک جوانبخت ... زرد و کمی هم مایل به سبز با دانه های ریز سیاه ... نگاهم روی کلمه بعدی متوقف ماند. از شما چه پنهان, نه تنها کلمه بعدی بلکه کلماتی از سطر زیرین هم زیر فضله یک سار فاضل پنهان شد!

وقتی دستمال کاغذی مچاله شده را روی آن اثر حیوانی کشیدم , کلمات دیگری هم محو و گند تکمیل شد. از ترس کتاب را بستم. کار احمقانه ای بود. وقتی در گوشه اتاق , دوباره آن را باز کردم صفحات به هم چسبیده بودند. نمی دانم چه اصراری داشتم که عمق فاجعه را اندازه بگیرم. در اثر اصرار , هنگام جدا کردن , وسط صفجه سوراخ شد ...

اگر گذرتان به آن کتاب نفیس افتاد لطفن مرا مورد تفقد قرار ندهید من گناهی نداشتم. همانطور که نسبت دادن انقراض سارهای تهران به نفرین های یک نوجوان سیزده ساله انصاف نیست.

......................................... 

پ ن 1: ظاهراً هفته کتابخوانی است و من تازه متوجه شده ام که چرا هرجا می روم همه مشغولند... در وبلاگ یکی از دوستان (رد فکر) سوالی مطرح شده بود در باب بدترین خاطره شما از کتابخوانی... طبیعتن می خواستم بنویسم همه خاطره ها خوبند و از این جوابهای کلیشه ای... کمی فکر کردم و این خاطره به یادم آمد.

پ ن 2: مقصد سفری که در پست قبل شرح داده شد را کسی حدس نمی زند؟

ترشی رهاورد

یاد ایامی که مسافرت به هر حال آسان تر بود به خیر... زمان دلار هزار و یه خورده ای رو می گم... خوشبختانه از روی شانس یا دوراندیشی یا همون خصلت نگهداری برای روز مبادا , دست نوشته رهاورد آخرین سفر را داخل کوزه مخصوص , همان که درش را با مدارک اخذ شده آب بندی نموده ایم , انداخته بودم و از آنجایی که این روزا می طلبد که گاهی سر سفره مان ترشی باشد لذا ... 

1- وقتی از روی نقشه طول یک مسیر فرعی را به دست می آورید و اعداد را با هم جمع می کنید و مثلن به عدد 60 کیلومتر می رسید , با خودتان فکر نکنید چه عالی! یک ساعت رفت یک ساعت برگشت و... دقت کنید مسیر مورد نظر کوهستانی است یا خیر...

2- رانندگی در مسیر خلوت کوهستانی لذت بخش است حتا اگر سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت طول بکشد! اما داشتن ویلایی در همان مسیر دنج و خلوت چیز دیگری است. به خصوص که چنین منظره ای داشته باشد. (یک بازی وبلاگی بود که دلتان می خواهد الان کجا باشید... انتخاب من اینجاست)

3- دیدن چنین تابلویی در مسیر خستگی تان را رفع می کند و می توانید به فراخور حالتان به سازگاری ایرانی (دیدگاه مرحوم مهندس) یا هضم فرهنگی! و یا ... بیاندیشید یا که خیر به همون لبخند بسنده کنید.حتمن که نباید دایم بیاندیشیم!!

4- فکر می کنید سخت ترین سوالی که یک پسربچه چهار ساله می تواند از پدرش بپرسد چیست؟ سوالی که عمرن بتوانید جوابش را به بچه حالی کنید... کمی فکر کنید و حدس بزنید... اصل سوال را در ادامه مطلب می گذارم.

5- حالا که به سوال و جواب علاقمندید پس حدس بزنید مقصد کجا بود؟! جایی که اسم یکی از چند کوچه اش "احمد شاملو" است...

6- می دونم این روزا همه بی حوصله اند کوتاهش می کنم...آخریشه... بزرگی می گفت ما گاهی در انتخاب اسامی برای موسسات و ... کج سلیقگی های بی ربطی به خرج می دهیم و مثالش را مرکز توزیع گوشت ملاصدرا عنوان می کرد... اما گاهی هم این عناوین را زیادی باربط انتخاب می کنیم و موجبات ابتهاج بینندگان را فراهم می کنیم. در یکی از شهرهای کوچک مسیر برگشت مان یک مرکز پزشکی دیدم تحت این عنوان: مرکز فوق تخصصی درمان ناباروری حضرت مریم (س) ... لینکش را هم یافتم که ادای دینی کرده باشم به این مرکز بابت آن لحظات خوش بعد از دیدن تابلوش...والللا ما با این چیزا هم دور هم می خندیم... همچین کم خرج! 

...............................

پ ن 1: در حال خواندن کتاب "نظریه های رمان" هستم بلکه بعدها یه سر و سامانی به خواندنمان و نوشتنمان بدهیم...آمین.

پ ن 2: کتابهایی که در انتظار نوشتن مطلبشان هستند کرگدن اوژن یونسکو و میرا ی کریستوفر فرانک ... و کتابهایی که مطابق آرا خواهم خواند: روسپیان سودازده من یا همون خاطره دلبرکان غمگین من مارکز و اگنس پیتر اشتام است.

ادامه مطلب ...