میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

احلام الیقظه !

احلام الیقظه *

قرارمون برای قولنامه اجاره خانه جدید در بنگاه امید برای ساعت 5 عصر است. سر ساعت مقرر در بنگاه نشسته ایم و در انتظار آمدن صاحبخانه هستیم. به این فکر می کنم که چگونه ایشان را متقاعد کنم تا کمی تخفیف بدهد و من پول کمتری بپردازم. آقای مدیر بنگاه, شغل خانم صاحبخانه را استاد دانشگاه ذکر کرده است و این قضیه مرا امیدوار کرده است. شوهرخواهرم که همراه من آمده است مشغول صحبت با آقایان املاکی است و مطابق معمول , مشغول تحلیل شرایط اقتصادی سیاسی جامعه هستند...اما من در حال بالا پایین کردن سناریوهای روبرو شدن با خانم استاد هستم...

- بزرگترین مشکل من برای اسباب کشی جابجایی کتابهامه...

- چه جالب! مگه چه قدر کتاب دارید؟

- خیلی زیاد...شاید بیشتر از هزار جلد

- چه عالی! من همیشه آرزو داشتم مستاجرم اهل مطالعه باشه! در چه زمینه ای مطالعه می کنید؟

- الان بیشتر رمان می خوانم

در مورد اهمیت رمان حرف می زنیم و بعد در مورد رمان های مشترکی که خوانده ایم ... صحبت به سلین و سفر به انتهای شب می رسد و بعد در اثر اصرار همراهان به مسائل بی اهمیت مالی می رسیم

- آخه من در مورد مبلغ اجاره با چنین مستاجر اهل مطالعه ای چی بگم؟...

- اختیار دارید استاد...باعث مباهات منه که چنین صاحبخانه بافرهنگی داشته باشم...

- والللا روم نمیشه...پنجاه درصد تخفیف خوبه؟

- استاد من راضی به ضرر شما نیستم...

مدیر بنگاه مرا صدا می زند و خبر از حضور مالک تا دقایقی دیگر را می دهد. ساعت پنج و نیم است... صحبت حاضرین به مشکلات جوانان و ازدواج رسیده است و من همچنان مشغول کار خودم هستم...

- کاش مستاجر قبلی برای اینترنت پر سرعت اقدام کرده باشند

- واللا مستاجر قبلی قبض تلفن رو نداده , قطعش کردند...چه استفاده ای از اینترنت می کنید؟

- من... یه خورده وبلاگ نویسی می کنم

- چه عالی! من هم اهل وبلاگ نویسی و چرخیدن در فضای مجازی هستم...شما در چه زمینه ای می نویسید؟

- من بیشتر در مورد کتابهایی که می خوانم می نویسم 

- چی می خونید؟

- من الان بیشتر رمان می خوانم

- اتفاقاً من هم یک دوست مجازی دارم که در همین زمینه وبلاگ خوبی!! دارد...

- چه خوب... اسم وبلاگشون چیه؟

- میله بدون پرچم

اشک در چشمانم حلقه می زند و خودم را معرفی می کنم... فضا عاطفی می شود. ایشون هم خودش را معرفی می کند و هر دو مانده ایم که چه عکس العملی داشته باشیم...مثل جلیلی و اشتون سیخ جلوی هم بایستیم و به یکدیگر لبخند بزنیم یا این که نه ...

درست در زمانی که من دارم اصرار می کنم که امکان ندارد مجانی توی خانه شما بنشینم آقای املاکی خودش را می اندازد وسط سناریو...

- شما چشمانتون مشکل خاصی دارد؟

اشک های دور چشمم را پاک می کنم و نگاهی به ساعت می اندازم... یک ربع به شش مانده است و مالک هنوز نیامده است...صحبت حاضرین به جام ملتهای اروپا رسیده است اما من کماکان به کار خودم مشغولم...

- ببخشید تحصیلات شما چیه؟

- من لیسانسم ... و فوق رو ...خوندم

- وا!! چه جالب...چرا همچین تغییر رشته ای دادین؟

در خصوص علل و دلایل این زیگزاگ تحصیلی صحبت می کنم و کم کم بحث به جاهای تخصصی می کشد و من بالای منبر می روم و در باب آرای پساساختارگرایان و رابطه آن آرا با لزوم تخفیف در میزان اجاره بهای مسکن صحبت می کنم که مجدداً آقای بنگاهی مرا خطاب قرار می دهد و از حضور قریب الوقوع مالک خبر می دهد!! ساعت شش است ...

- ببخشید آقای ... نام فامیلی شما پسوندی هم دارد؟

- بله...چطور مگه؟...پسوند ما...

- ببینم شما با آقای ... نسبتی دارید؟

- !!!... ایشون پدر مرحومم بودند...می شناسید ایشون رو؟

- عجب تصادفی...خدای من...

- !!!

- پدر من از افسرانی بودند که بعد از کودتای 28 مرداد تحت تعقیب قرار گرفت... وقتی که محل اختفای او لو می رود از آن خانه خارج می شود و در تعقیب و گریزی که با نیروهای شهربانی داشتند وارد یک کوچه بن بست می شوند و درحالی که دیگر امیدی به نجات نداشتند پدر شما سر می رسد و او را در خانه خود مخفی می کند و ...

- !!! (من در کف عملیات متهورانه ای هستم که خانم استاد از پدرم نقل می کند) ...پدرم چیزی از این قضیه تعریف نکرده بود

- این هم از بزرگواری ایشان بوده است... پدرم وصیت کرده بود که هر طور شده ایشان را پیدا کنیم و زحماتش را جبران کنیم...ما خیلی جستجو کردیم اما خانواده شما از آن محل نقل مکان کرده بود و کسی از محل شما خبر نداشت...

خلاصه این که در حال تعارفات معمول و مقاومت جانانه!! در مقابل درخواست انتقال سند خانه به نام خودم هستم که  خرمگس معرکه نگاهم را متوجه جلوی بنگاه می کند...

یک تویوتا کرولای 2011 جلوی بنگاه پارک می کند و خانم مالک از آن پیاده می شود....ساعت شش و ربع است... مراسم قولنامه کنان با سرعت انجام می شود و تمام کوشش های من و همراهم برای رساندن ایشان به نقطه ای که حاضر به دادن اندکی تخفیف شوند به در بسته می خورد. ایشان نه به نخ دادن های فرهنگی توجه می کنند و نه به تلاش های مذبوحانه همراهم...شانس می آوریم که مبلغ اجاره را بالاتر نمی برد و من به سرعت چک های اجاره را امضا می کنم و هنگام خروج مراقب هستم تا پایم را روی روغن های ریخته شده در کف دفتر املاک نگذارم!

.............................

* احلام الیقظه (رویاهای بیداری) :عنوان درسی بود در کتاب عربی دوران دبیرستان... همان حکایت مرد روغن فروشی که در رویایش کوزه روغن خود را می فروشد و با پولش گوسفندی می خرد و ... یک گوسفند را تبدیل به گله گوسفند می کند و نهایتاً هنگام هی کردن گوسفندانش با چوبدستی اش , کوزه روغن خود را می شکند و ...

... 

پ ن 1: زمان وقوع همانطور که مشخص است مربوط به دوران جام ملت های اروپاست و هیچ ارتباطی هم با الان ندارد و با یه من سریش هم به جنبش عدم تعهد نمی چسبد! 

پ ن 2: چند روزی مسافرتم...این یکی به اون قضیه با تف هم می چسبد! 

پ ن 3: نیاز به توضیح نیست که مالک استاد دانشگاه نبود...ببخشید توضیح واضحات می دم!

نوای اسرارآمیز اریک امانوئل اشمیت

 

 

نمایشنامه ای در یک پرده و با دو شخصیت مرد پیرامون عشق:

زنورکو نویسنده مشهوری است که برنده جایزه نوبل شده است و سالهاست که در جزیره ای کوچک به تنهایی زندگی می کند. لارسن خبرنگاری است که موفق شده است از این نویسنده منزوی وقت مصاحبه بگیرد و برای دیدار او به جزیره برود. بعد از فعل و انفعال اولیه, مصاحبه با صحبت درخصوص آخرین اثر منتشر شده زنورکو آغاز می شود. "عشق ناگفته" شامل مکاتبات عاشقانه یک زن و مرد است که بعد از زندگی عاشقانه چند ماهه در کنار هم , رابطه جسمانی شان را بنا به تصمیم مرد پایان می دهند و از آن پس رابطه شان به مکاتباتشان منحصر می شود... خبرنگار درخصوص واقعی بودن اشخاص آن داستان سوال می کند و ...

بدین ترتیب گفتگویی آغاز می شود که در چند نوبت خواننده را شگفت زده و میخکوب می کند (به قول متن پشت جلد کتاب گفتگویی است که به بازی بی رحمانه موش و گربه ای تبدیل می شود ... این یکی از معدود مواردی است که می توان به پشت جلد یک کتاب اطمینان کرد!!).

اشمیت در این نمایشنامه کوتاه 96 صفحه ای به ما نشان می دهد که همیشه لازم نیست برای خلق اثری ماندگار صفحات زیادی سیاه شود... (طبیعتاً منکر اعجاز برخی آثار که در زمره کلفت سانان قرار می گیرد نمی شوم).

خوانندگانی که دیریست همراه این وبلاگ هستند می دانند که کمتر پیش می آید در اینجا در مورد کتابی صراحتاً توصیه شفافی ارائه شود و علت آن هم وجود سلایق متفاوت و اعتقاد به قوه انتخاب مخاطبان است اما در مورد این کتاب می توانم با اطمینان (طبیعتاً 98.8 درصدی!) تصور کنم که اکثریت قریب به اتفاق کسانی که آن را می خوانند از آن رضایت خواهند داشت. پس این کتاب را از دست ندهید و من هم اگر آن دنیایی بود , با اشمیت و خانم شهلا حائری (مترجم) و نشر قطره و شما و کسانی که آن را به عنوان هدیه از شما دریافت می کنند و آنهایی که ...الی آخر...حساب کتاب خواهم کرد! اگر نه هم که هیچ , شما لذت ببرید منم انا شریک گویان یه گوشه می ایستم به تماشا...

بخش هایی از متن:

- یک توصیه بهتون می کنم: هیچوقت حرف کسی رو که از من تعریف می کنه باور نکنید ولی همیشه حرف کسی رو که از من بد می گه بپذیرید چون اون تنها کسیه که منو دست کم نمی گیره.

- انگار از این که بی ادب باشید لذت می برید...

- از این مدی که باب شده و همه می خوان "دوست داشتنی" باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی می ماله, کاسه لیسی می کنه, واق واق می کنه, مثل سگ پاهاشو بلند می کنه, میذاره دندوناشو بشمرن... "دوست داشتنی" , چه تنزلی!...

*

در نگاهتون صداقت آدم هایی که روحیه احساساتی دارن دیده میشه , خیلی از بقیه انتظار دارید, قادرید خودتونو فدای اونها کنید, خلاصه آدم حسابی هستید. حواستون جمع باشه, برای خودتون خطرناکید, مواظب باشید.

*

لارسن کوچولوی من گوش کنید , می خوام براتون یک افسانه قدیمی این جا رو تعریف کنم.این قصه ایه که ماهیگیرهای پیر شمال وقتی تور ماهیشونو  رفو میکنند زیر لب زمزمه می کنن:

زمانی بود که زمین به انسان ها سعادت ارزانی میداشت. زندگی طعم پرتقال، آب گوارا و چرت زیر آفتاب می داد. کار وجود نداشت. آدم ها می خوردند و می خوابیدند و می نوشیدند. زن و مرد به محض اینکه تمایلی در درونشون احساس می کردند طبیعتا با هم جفت گیری می کردند. هیچ عاقبتی هم نداشت. مفهوم زوج وجود نداشت, فقط جفت گیری بود, هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدم ها نبود, فقط قانون لذت بود و بس.

ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسل کننده است. آدمها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش می آد کسالت آورتره. بازی لذت خسته شون کرده بود.

پس انسانها ممنوعیت را خلق کردند.

 مثل سوارکارهای مسابقه پرش از مانع، به نظرشون رسید که جاده پرمانع کمتر کسل کننده است. ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد.

ولی آدم از این که همیشه از همون کوه بالا بره خسته می شه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیده تر از فسق و فجور به وجود بیارن. در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو.

*

- آدم وقتی زندگی رو دوست نداره به درجات والا پناه می بره.

- و آدم وقتی تعالی را دوست نداره تو لجن زندگی فرو می ره.

*

به همین میزان اکتفا می کنم و باقی قسمتهای جذاب تر گفتگوی این دو نفر را می گذارم برای خودتان...

یک ایراد هم از این کتاب بگیرم: در ص 53 زنورکو آخرین نامه را به لارسن می دهد و او هم آن را می گیرد اما در ص65 مجدداً زنورکو همان نامه را به لارسن می دهد ...!؟؟ من اشتباه می کنم یا مترجم یا اشمیت یا همه مون با هم پارسال بهار...  

.............. 

مشخصات کتاب من: ترجمه خانم شهلا حائری ,نشر قطره, چاپ ششم 1389, 2200 نسخه, 2500تومان, 96صفحه 

بارداری بی هنگام آقای میم محمدرضا مرزوقی

 

آقای میم یک سرمایه دار است که شرکت بزرگی و خانه ای و ماشینی و راننده ای دارد. آدم با نفوذی است چون وقتی ناغافل و بر اثر احساس درد در ناحیه شکمش پایش به بیمارستان باز می شود ، دو وزیر و سه وکیل مجلس و سران حزب به ملاقاتش می آیند. بعد از انجام آزمایشات دکتر به او خبر باردار بودنش را می دهد و بعد از آن اتفاقاتی رخ می دهد که آقای میم مجبور به فرار از شهر خود می شود و....

هدف نویسنده خلق داستانی در ستایش امر زایش و مادر شدن است و از شنیدن خبر باردار شدن یک مرد چینی این ایده به ذهنش می رسد و این داستان پدید می آید. یک مرد با  همه صفات و خصوصیات مردانه باردار می شود و این امر موجب تحول در او می شود همانگونه که این تحول در زنان به وقوع می پیوندد.

... 

در این کتاب ، تغییراتی که در زمان بارداری برای زنان حادث می شود ، به خوبی برای آقای میم بازسازی شده است (مثلاً ویار خوردن کاهگل یا دمدمی شدن یا حساسیت نسبت به بوی آقایان و... و...).  

نکات مثبت و منفی در ادامه مطلب آورده شده است.

قسمتهای زیبا و قابل تامل از متن

بعد از سی و هفت سال زندگی حالا دیگر می دانست هرچه کمتر درباره دیگران بداند، شناختش نسبت به آنها کامل تر است. او حد و مرزها را رعایت می کرد. می دانست اگر از حد و مرز شناخت فراتر برود، دیگر در پیرامونش چیزی برای کشف و شهود باقی نمی ماند. دوست داشت همیشه دور و اطرافش را در هاله ای از ابهام ببیند، خصوصاً آدم ها را. در زندگی اش فقط دو بار سعی در شکستن این حد و مرز کرده بود که هر دو بار هم با نومیدی مواجه شده بود. بعدها به این نتیجه رسید که شناخت کامل و دقیق هر انسانی که خود نام آن را شناختی رئالیستی گذاشته بود ، به ویران کردن تصاویر زیبا و مقدسی که می توانیم از آن ها در ذهن خود بسازیم ، نمی ارزد.آدم ها همین که هستند ، خودش کافی است- چه شناختی بالاتر از این؟

این قسمت را به عنوان یک متن قابل تامل و زیبا در هنگام مطالعه انتخاب کرده بودم و تا همین الان هم بر این باور بودم اما حالا که برای بار چندم می خوانم می بینم خالی از اشکال نیست. هرچه کمتر دانستن منجر به شناخت کامل تر نمی شود بلکه ممکن است به آرامش بیشتر منتهی بشود... آرامشی که در نتیجه حفظ تصاویر ذهنی خودمان حاصل می شود...تصاویر ذهنی ای که در اثر شناخت کامل ممکن است خدشه دار شود.  

***

 مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ، چاپ اول 1388 ، تیراژ 1000 نسخه ، 158 صفحه ، قیمت 3500 تومان 

.

پ ن 1: بعضی کتاب ها خوش شانس اند و بعضی بدشانس! مثلاً من اسم این را بدشانسی می گذارم که نوشتن این مطلب مصادف شد با تمام شدن کتاب استخوان داری همچون گفتگو در کاتدرال و هر چه قدر هم آدم بخواهد آن روی این تاثیر نگذارد نمی شود. به همین ترتیب کتاب قبلی خوش شانس بود که جست

ادامه مطلب ...

خیلی خوشبختم خانوم صادقی علیرضا مجابی

 

دیگر نه مثل سابق دل و دماغ درس خواندن داشتم نه پیزی کار کردن , به یک سر به هوای تمام عیار تبدیل شده بودم و دایم پایم به چیزی گیر می کرد...

رسول نوجوان پانزده شانزده ساله ای است که بعد از جدایی پدر و مادرش با مادربزرگ خود در یکی از شهرستانها زندگی می کند. او متوجه تغییرات دوران بلوغ در خود شده است و از صحبتهای درگوشی بزرگترها می فهمد که بالغ شده است و حالا می خواهد بداند این بالغ شدن یعنی چی...سوالات خود را با اطرافیان در میان می گذارد و طبیعتاً چون اینجا ایران است و در این زمینه پرده پوشی های خنک و بی موردی انجام می پذیرد , جوابهای پرت و پلایی دریافت می کند... به اقتضای این دوران و علاقه اش به نویسندگی, شروع به نامه نگاری برای دختر عمویش رعنا که در تهران است می کند. با شروع تعطیلات تابستانی به خانه عمویش می رود تا به رعنا که در درس زبان تجدید شده است کمک کند و....

***

داستان ساده و سرراست و کم حجمی است که با زبان طنز به چند ماهی از زندگی یک نوجوان تازه بالغ و مسائلی که با آنها دست به گریبان است می پردازد. مسائلی که به صورت خود به خودی برای هر آدمی پیش می آید و البته هیچکس (خانواده – بزرگترها و...) هم از پیش به راه حل آنها فکر نکرده است و البته اگر خوش شانس باشیم , این مسائل خودشان به همان صورت خود به خودی حل می شوند وگرنه که هیچ... حسابش با کرام الکاتبین است.

ما که اصولاً مردمان پنهان کاری هستیم اما وقتی پای مسائل جنسی و امثالهم در میان باشد , شورش را در می آوریم و یا بهتر است بگوییم گندش را در می آوریم. راه حل عمومی خانواده های ایرانی در مواجهه با بلوغ فرزندانشان در همین جمله معلم دینی خلاصه می شود:

خیر , فعلن هرچی کمتر در این باره بدونه بهتره!

یا

نباید توی خونه تنها باشه بیشتر به صرافتش میفته , مسافرت براش خوبه , چند وقت دیگه مدارس تعطیل میشه , ببریدش یه گوشه کناری از سرش بپره! که به قول همین رسول الکل که نبود زود از سر آدم بپره!

***

برای ما که کلاً در غم و غصه غوطه وریم و بیشتر با این فضاها دم خوریم بد نیست که گاهی یک داستان طنز بخوانیم بلکه به صورت خود به خودی فرجی شد و قدری خندیدیم. این داستان طنز قابل قبولی دارد و تا نیمه داستان هم به خوبی پیش می رود اما به نظرم در نیمه دوم کمی تحلیل رفت....

***

مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان , چاپ اول 1385 , 160 صفحه , تیراژ 2000 نسخه و قیمت 2000 تومان.

***

پ ن 1: در حال خواندن گفتگو در کاتدرال هستم. مطالب بعدی به ترتیب "بارداری بی هنگام آقای میم" محمدرضا مرزوقی و "نوای اسرارآمیز" امانوئل اشمیت خواهد بود. امیدوارم که به زودی این فاصله پر شود.

پ ن 2: بعد از کتاب یوسا به سراغ "امید" آندره مالرو می روم.(رای دوم دوستان)

ادامه مطلب ...

پوست انداختن (4) کارلوس فوئنتس

  

قسمت چهارم

1- کتاب با نقل پراکنده ای از نحوه ورود فاتحان اسپانیایی به شهر مقدس چولولا در اوایل قرن شانزدهم آغاز می شود (با نقل همزمان ورود این چهار نفر و ورود راوی و ورود آن شش راهب نوازنده در زمان حال). ارنان کورتس اسپانیایی با شعار صلح بر لب وارد شهر می شود و بزرگان شهر به استقبالش می آیند و قرار است در روزهای آتی ضیافتی هم برپا کنند. او از بزرگان می خواهد که به تبعیت از پادشاه اسپانیا گردن نهند و همچنین دین مسیحیت را بپذیرند. بزرگان با خواسته اول مشکلی ندارند اما رها کردن خدایان امر ساده ای نیست. شب قبل از ضیافت شایعه ای به گوش کورتس می رسد و بر اساس آن شایعه , مردم شهر قتل عام می شوند... در تکه های مهمی از داستان هم به وقایع هولوکاست پرداخته می شود (جنایتی که به قول راوی اگر یک قربانی هم داشت باز ننگ آور بود)... در قسمتهایی هم جسته و گریخته به ویتنام و بمب های ناپالم اشاره دارد...شاید از نظر نویسنده وجود این خشونت ها در طول تاریخ بیانگر آن است که شرارت یک صفت انسانی است که در درون همگان به نوعی وجود دارد (بند3 همین مطلب)و لذا با مقابله این خشونتهای عام و خشونتی که خاویر به صورت انفرادی و نرم اعمال می کند , به گونه ای به ما می گوید که حتا دومی چند درجه از اولی هم بدتر است! و این را به زیبایی هم در ذهن خواننده جا می اندازد.(همینجا داخل پرانتز بگم که راوی وقتی شهر چولولا را در زمان حال به زیبایی توصیف می کند و از مردمان درب و داغون آن که نوادگان تجاوزهای سربازان اسپانیایی هستند می گوید و یا از ساخته شدن چهارصد کلیسا بر خرابه های چهارصد معبد, توصیفش به فروشگاه بزرگ شهر می رسد که در ورودی اش بر روی یک مقوا نوشته شده "شایعه پراکنی موقوف, حتا شما" ... این را خیلی پسندیدم... )

2- با هر نوع خوانشی باز هم به نظر می رسد که خاویر گناهکار است... به نظرم حتا گزینه ای مثل فرانتس که به صورت غیر مستقیم نقشی در هولوکاست داشته است , صرفاً جهت مقایسه با خاویر خلق شده است. شاید در ابتدا به نظر برسد که خاویر در مقایسه با فرانتس واقعاً پاک است اما وقتی به انتها می رسیم به نوعی با روایت در این زمینه همدلی می کنیم(صفحات درخشان 591 الی 593). بحث دیکته نوشته شده و دیکته ننوشته است ...ما درست مثل همیم. با این تفاوت که در او عمل بود و در من احتمال...

3- یکی از حرف های اساسی رمان (با آن طرح پیچیده اش) با توجه به دو مورد بالا از نظر من جایی است که شخصیت نقش وکیل مدافع چنین می گوید:

شما این را نمی فهمید چون امروز احساس می کنید حقانیت و تقدس خودتان را در مقابله با جنون آشکار متهم ثابت کرده اید. با همه این ها او منجی شماست. جنون پر برکت او چیزهایی را که شما همگی فراموش کرده اید به یادتان می آرد, این که هر کدام از ما ازش برمی آید که تا آنجا که شقاوت پیش می رود شقی باشد, غرور محض داشته باشد, حتی قادر است کمی رنج ببرد. (ص527)

4- به همین دلیل است که اتفاقاً برعکس ظاهر نظر راوی باید به گفته های وکیل مدافع توجه کرد. و آن نظر راوی در باب این که هیچ کس به حرفهای او توجه نمی کند چون کار وکیل بافتن دروغ است هم با توجه به علامت سوالی که در انتهای اون فراز گذاشته است (ص515) و مدافعات او , به نظرم در همان راستای بازی هایی است که سر خواننده بیچاره پیاده می شود.

5- ... هستی آدمیزاد در نهایت یک راهپیمایی سخت و انفرادی است که برنده اش نه آدم تیزپاست و نه آدم شجاع یا حتی آدم مریض و وامانده بلکه آن کسی است که تصوری از عظمت احتمالی خودش دارد و آن قدر دلیر هست که به خاطر آن عظمت زندگی کند. راز آلمان هم این بود که هر فرد آلمانی, خودش تک و تنها , چنین تصویری از خودش دارد. مهم ترین کار رایش سوم این بود که این تصویر پنهان و فردی را به یک مقصد ملی تبدیل کرده بود, چیزی مایه ستایش و ارضا کننده. مشابه این تحلیل را در چند جای دیگر هم دیده بودم اما این نحوه گفتن فوئنتس واقعاً چسبید.

6- در مورد نقش پررنگ اسطوره ها در داستان در کامنتهای پستهای قبلی صحبت شد. فقط اضافه کنم آیا می دانستید که آلمانهای دوره باستان اجازه داشتند بچه های دیوانه یا ناقص الخلقه خود را بکشند!؟ خیلی جالب است وقتی این را در کنار همین رفتار در رایش سوم قرار دهیم...

7- در دوران ما و در فرهنگ ما, عمل نوشتن همواره عملی انقلابی است. نویسنده دارد ساختارهای ذهنی را درهم می شکند, عادات ذهنی را درهم می شکند, نقبی به دل خاموشی می زند, که خود واقعیتی نمایان در آمریکای لاتین و, فکر می کنم , در کل دنیای اسپانیایی زبان است. این هم دلیل این که چرا این قدر ساختار رمان , غریب و عجیب است.(نقل از فوئنتس ص625)

8- این هم بدون شرح: و من دلم می خواهد ریشخندشان کنم. راست توی صورتشان بگویم که به من دروغ گفته اند. مگر ادعا نمی کردند که این بازی کوچک زندگی را تنهایی به عهده می گیرند؟ این که دنیا را همان طور که هست قبول می کنند, و این که هر کدام از ما به نوعی به خاطر تقصیری که به دیگران نسبت می دهیم مقصریم؟ دلم می خواهد این حرف ها را بزنم توی صورتشان... (ص592)

9- چیزی که آواز پر مفهوم آنها به من می دهد این هشدار آرامش بخش است که داستان ما یگانه داستان نیست, داستانی بزرگ تر هم هست که در درون آن داستان ما چیزی کمتر از کابوسی کوتاه است که برای چند لحظه بی تابی در خواب جاودانی مرگ ذخیره شده. (غیر از نثر ادیبانه فوئنتس در بخش هایی که انتخاب کردم ترجمه خوب کوثری را هم دارید دیگه) 

*** 

لینک قسمت اول

لینک قسمت دوم

لینک قسمت سوم

ادامه مطلب ...