میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عمارت معصوم - گناه اصلی ما کجاست!؟

کلافه هستی. مدتی است به دلیل شرایط کاری فرصت چندانی برای نوشتن در مورد کتابهایی که می‌خوانی پیدا نمی‌کنی. فرصت اینکه به وبلاگ‌های دوستان سر بزنی و در جریان امور قرار بگیری دست نمی‌دهد. برای نوشتن در مورد چند کتابی که خوانده‌ای نیاز به تمرکزی داری که فعلاً جای دیگری را نشانه گرفته است. تصمیم می‌گیری تا برای مدتی کتابهایی کم‌حجم بخوانی تا بتوانی خیلی خلاصه و جمع‌وجور در مورد آنها چند سطری بنویسی و چراغ وبلاگ را باصطلاح روشن نگاه داری.

یکی از اولین انتخاب‌هایت کتاب عمارت معصوم از خانم جنایی‌نویس انگلیسی پی.دی.جیمز است. کتابی هفتاد صفحه‌ای در قطع جیبی و در ژانر جنایی که انتخاب نیکویی در این شرایط است. داستان با ورود یک دختر جوان نوزده ساله به عمارت معصوم آغاز می‌شود. این عمارت دفتر یک انتشاراتی مشهور است که در یک ساختمان قدیمی در کنار رود تیمز در لندن قرار دارد و وجه تسمیه آن نیز خیابانی به همین نام است که عمارت در آن قرار دارد. سعی می‌کنی با توصیفات نویسنده این بنا را در ذهنت بنا کنی. آن دخترخانم یک تایپیست و تندنویس است که برای به عهده گرفتن یک کار موقت به آنجا معرفی شده است. تو همیشه این جوان‌های مستقل را ستایش می‌کنی... چه معنا دارد یک جوان تا خداسالگی بند نافش به دیگران وصل باشد. لذت می‌بری که در همان جمله اول، نویسنده خبر می‌دهد که برای اولین روز کاری کشف یک جسد امری نادر است. خودت را آماده می‌کنی که خیلی سریع داخل یک معمای جنایی شیرجه بزنی.

صفحه چهلِ کتاب است و بالاخره مندی، همان دختر جوان، از امتحانات اولیه سربلند بیرون می‌آید. البته در این میان جسد زنی که خودکشی کرده است در یکی از اتاق‌های عمارت کشف می‌شود. هنوز معمایی در ذهنت شکل نگرفته است و از این بابت متعجب شده‌ای. از خودت می‌پرسی که چگونه ظرف سی صفحه آینده معما شکل می‌گیرد و داستان به اوج می‌رسد و بعد مرحله گره‌گشایی از راه می‌رسد. حدس می‌زنی که نویسنده از الگوهای سازمانی که تو در آن کار می‌کنی استفاده کرده باشد! طول دادن مقدمات و از دست دادن زمان و ناگهان هزینه کردن در یک مسیری که معمولاً به شکست می‌انجامد! کمی نگران شده‌ای.

در آغاز فصل چهارم در صفحه چهل‌وسوم جمله‌ای را که منتظرش بودی، می‌بینی: «فردای خودکشی خانم کلمنتز، و درست سه هفته پیش از وقوع نخستین قتل در عمارت معصوم، آدام دالگلیش با کنراد آکروید در کلوپ او قرار ناهار داشت.». بوی قتل و معما و ورود کارآگاه به مشامت می‌خورد. آدام دالگلیش را می‌شناسی و می‌دانی که او کارآگاه ساخته پرداخته پی.دی.جیمز است. نگرانی‌هایت رفع می‌شود.

بخش زیادی از فصل چهارم به توصیف کلوپ می‌گذرد و هرچه جلوتر می‌روی کنجکاوتر می‌شوی که چگونه ظرف ده صفحه نویسنده همه مراحل باقی‌مانده را جلوی چشم شما ردیف می‌کند. پنج صفحه باقی مانده است و تازه صحبت به عمارت معصوم می‌کشد و موضوعی جدید در مورد کتاب خاطرات یک لرد مطرح می‌شود. کنجکاوی‌ات به مرز انفجار رسیده است. هنوز اصل معما طرح نشده است. به خودت امید می‌دهی که یک زن اگر بخواهد می‌تواند کارها را به خوبی به سرانجام برساند و تو این انتظار را از جیمز داری.

به صفحه‌ی یکی مانده به آخر می‌رسی و هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است و دالگلیش قانع نشده است که وارد ماجرا بشود. تو دیگر قادر نیستی امیدوار باشی. حتا اگر اتفاقات داستان به سرعت اصلاحات در عربستان رخ بدهد باز هم فضا برای سالم به پایان بردن داستان کم است.

صفحه آخر را ورق می‌زنی. از دیدن سطح غالب سفید کاملاً حیرت‌زده می‌شوی. جمله آخر چنین است: «اما بالاخره یک قتل، و نه خودکشی، بود که دالگلیش را و گروهش را به عمارت معصوم کشاند.» با خواندن این جمله بلافاصله به شناسنامه کتاب مراجعه می‌کنی. اشاره‌ای به جلد اول بودن نشده است. دوباره به صفحه آخر می‌روی. کلمه پایان با فونت درشت در زیر آخرین جمله بیش از پیش به چشمت می‌خورد.

برایت واضح است که داستان ادامه دارد. اطمینان داری که این شروع یک داستان است. اما این سوال برایت پیش آمده است که مگر ناشر و مترجم متوجه این امر نشده‌اند، پس چرا اشاره‌ای به این موضوع نکرده‌اند. به سایت ناشر می‌روی. انتظار داری با جلدهای بعدی کتاب مواجه شوی. تو یک ایرانی هستی و امیدت گاه مثل یک ته‌سیگار سمج خیال خاموش شدن ندارد. این یک خصلت پسندیده است به شرط آنکه در انبار کاه نباشی! در سایت ناشر هیچ اثری از جلدهای بعدی کتاب نیست.

دلت آرام نمی‌گیرد. به سراغ گوگل می‌روی. متوجه می‌شوی صفحاتی که خوانده‌ای مربوط به داستان پانصد و یازده صفحه‌ای «گناه اصلی» پی.دی.جیمز است. سرنخ را ادامه می‌دهی و متوجه می‌شوی که انتشارات پنگوئن بخش‌های ابتدایی گناه اصلی را تحت عنوان عمارت معصوم در پنجاه و هشت صفحه چاپ کرده‌ است. به نظرت می‌رسد هدف آنها ترغیب خوانندگان به خواندن ادامه داستان در نسخه اصلی باشد، اما هدف کتابسرای تندیس چه بوده است!؟ هرچه جستجو می‌کنی خبری از ترجمه نسخه اصلی نمی‌یابی! زیر لب به ترامپ فحش می‌دهی!!

از اینکه هیچ اشاره‌ای در کتابی که در دستت داری به این موضوع نشده است کلافه شده‌ای. کلمه‌ی "پایان" با فونت درشت در انتهای کتاب، جلوی چشمانت می‌چرخد و حرکات موزون انجام می‌دهد. اطمینان داری که ناشر زحمت خواندن کتاب را به خودش نداده است. از خودت می‌پرسی آیا مترجم هم متوجه ناقص بودن داستان نشده است؟

بلند می‌شوی تا به انتشارات مربوطه بروی و موضوع را مطرح کنی. ناگهان داستان «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» در ذهنت تداعی می‌شود. به لودمیلا فکر می‌کنی. تأمل می‌کنی. شرایطت متناسب با اتفاقات آن داستان نیست! به نوشتن در وبلاگ قناعت می‌کنی.

.......................

پ ن 1: حدود دو ماه دیگر با قدرت باز خواهم گشت. در این فاصله همین‌جوری چراغ وبلاگ را روشن نگاه خواهم داشت. طبعاً کوتاه‌تر از این! الان عصبانی شدم باقی کارها را گذاشتم زمین...

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو

 

این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است. من با اندیشیدن به کتاب هایی که دلم میخواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و با خودم گفتم : بهترین وسیله ی داشتن چنین کتاب هایی این است که خود آدم آنها را بنویسد ، نه یکی ، بلکه ده تا ، یکی به دنبال دیگری و همه در یک کتاب. (ایتالو کالوینو)

تا وقتی که بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد, می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.

***

توی خواننده کتاب به کتابفروشی می روی و کتاب جدید کالوینو را به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری را می خری و به خانه می آیی و طی مناسکی! شروع به خواندن کتاب می کنی.داستان مربوط به مردی است که با یک چمدان وارد ایستگاه قطار در یک شهر کوچک می شود و می بایست یک رابط با او تماس بگیرد. وارد کافه ایستگاه می شود و در انجا با زنی جوان آشنا می شود و... توی خواننده تازه داری جذب موضوع می شوی که فصل به پایان می رسد و در فصل بعدی متوجه می شوی که کتاب از صفحه 32 به صفحه 17 بر می گردد و تمام کتاب به همین صورت صحافی شده است. پکر می شوی و در خماری باقی می مانی. فردا به کتابفروشی می روی و طی گفتگو با کتابفروش متوجه می شوی که داستانی که شروع کردی کتاب کالوینو نبوده است بلکه کتابی به نام دور شدن از مالبروک اثری از نویسنده ای گمنام و لهستانی تبار بوده است که در اثر اشتباه انتشارات جابجا شده است. کتابفروش مب خواهد نسخه ای سالم از کتاب کالوینو را به تو بدهد که تو ترجیح می دهی کتاب لهستانی را ادامه بدهی. آنجا با خانم خواننده ای آشنا می شوی که با همان مشکل تو روبرو شده است و اتفاقاٌ او هم قبل از تو کتاب لهستانی را انتخاب کرده است. جذب او می شوی (این مورد جهانشمول است!) و سر صحبت را باز می کنید و طی فرایندی آموزنده شماره تلفن خانم خواننده را می گیری تا با یکدیگر در مورد کتاب صحبتی داشته باشید...کتاب را می گیری و می آیی خانه و شروع می کنی به خواندن و متوجه می شوی که داستان هیچگونه ارتباطی با داستان قبلی ندارد! داستان را ادامه می دهی و این بار نیز پس از چند صفحه به صفحات سفید بر می خوری پس از بررسی متوجه می شوی که این کتاب لهستانی نیست و مربوط به زبان و ادبیات سیمری(منطقه ای که پس از جنگ دوم محو شده است) است و طبعاٌ با خانم خواننده (لودومیلا) تماس می گیری و دوتایی موضوع را پیگیری و ادامه می دهید و... این فرایند پایان نیافتن داستان ها و پیگیری دو نفره تا 10 داستان نیمه تمام دیگر ادامه می یابد و بدینوسیله داستان یازدهم که همین کتاب باشد شکل می گیرد. (ادامه مطلب اون پایین لطفاٌ)

 

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.

پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 3: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:

  الف) جاز  تونی موریسون ب) خنده در تاریکی  ناباکوف  ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ  دوریس لسینگ  د) موعظه شیطان  نجیب محفوظ  که تا کنون گزینه ب 3 رای و گزینه ج 2 رای داشته است که این رای گیری تا پس فردا مهلت دارد بشتابید!

پ ن 4: خانم نوشینه پیشنهاد داده اند که مطالب بلند در دو یا چند قسمت بیان شود نظرتان در این خصوص چیست؟ (با تشکر از ایشان و شما که در این خصوص نظر می دهید)

ادامه مطلب ...