میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سومین پلیس - فلن اوبراین

داستان این‌گونه آغاز می‌شود:

«همه نمی‌دانند من چه‌طور فیلیپ مَتِرز پیر را کشتم، فکش را با بیل خرد کردم. ولی بهتر است اول راجع‌به دوستی‌ام با جان دیونی بگویم، چرا که مترزِ پیر را اول او از پا انداخت، با یک تلمبه‌ی دوچرخه که خودش از یک میله‌ی آهنی توخالی درست کرده بود محکم کوبید به گردنش. دیونی کارگری بود قلچماق، ولی تنبل و آزاد از مخ. متهم ردیف اول ماجرا او بود. او بود که به من گفت بیلم را بیاورم. او بود که دستورها را داد و گفت که در هر موقعیت چه باید بکنم.»

پس از این شروع چکشی، راوی یک معرفی ساده از خودش و خانواده‌اش به ما ارائه می‌کند؛ اینکه مدت‌ها قبل به دنیا آمده و پدرش کشاورز بوده و مادرش هم در محل زندگی‌شان یک پیاله‌فروشی را اداره می‌کرده است. او از والدینش چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد چرا که در همان اوان کودکی‌اش آنها یکی پس از دیگری و بدون هیچ توضیحی او را ترک کرده‌اند. می‌توان حدس زد که آنها از دنیا رفته‌اند. این پسربچه به یک مدرسه شبانه‌روزی فرستاده می‌شود و اداره مزرعه و مغازه به یک کارگر به نام جان دیوْنی سپرده می‌شود. تنها واقعه قابل ذکری که در مدرسه رخ می‌دهد آشنایی راوی با کتابی از یک نویسنده به نام «دو سلبی» است که در زمینه فیزیک و فلسفه نظریاتی خاص و عجیب دارد. او پس از فارغ‌التحصیلی به خانه بازمی‌گردد و بیشتر اوقاتش را به بررسی آثار دو سلبی و کتاب‌هایی که شارحان مختلف بر نظریات او نگاشته‌اند اختصاص می‌دهد ولذا جان دیونی هم به کارش در آنجا ادامه می‌دهد و هم اوست که بالاخره راوی را وسوسه می‌کند تا برای تهیه پول جهت انتشار دست‌نوشته‌های ارزشمندش پیرامون آثار دو سلبی، مترزِ پیر را بکشند و اندوخته‌ی افسانه‌ای او را بدزدند. آنها دو نفری به شرحی که در پاراگراف ابتدایی داستان آمد این کار را انجام می‌دهند اما...

تا اینجای کار به نظر می‌رسد با یک اثر رئال و حتی جنایی روبرو هستیم اما اینگونه نیست. نویسنده با خلاقیتی عجیب و غریب به مرور و کم‌کم ما را به جاهایی می‌برد که مدام بین واقعی‌بودن و ناواقعی بودن امور دچار تردید و تعجب بشویم و شاید حتی خواننده را به جایی برساند که از ادامه خواندن کتابی که با هیجان آغاز نموده است منصرف نماید. طبعاً اینجا هم صبوری و پشتکار موجبات رضایت را فراهم خواهد آورد.   

**********

فلن اوبراین (1911-1966) با نام اصلی برایان اونولان، در کنار جیمز جویس و ساموئل بکت یکی از بزرگان ادبیات ایرلند به حساب می‌آید. اولین رمانش در سال 1939 منتشر شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. دومین رمان او همین کتاب است که توسط همه ناشران به دلیل فانتزی بیش از حدش رد شد ولذا نویسنده دست‌نویس کتابش را جایی زیر تخته‌های آشپزخانه پنهان کرد و به دوستانش گفت که وقتی در قطار خواب بوده است، باد این اوراق را از پنجره‌ی باز کوپه‌اش بیرون برده و ... یک سال پس از مرگش، این کتاب توسط همسرش از محل اختفا خارج و منتشر شد. شاید بتوان گفت وقتی همسر اوبراین دستش به جعبه‌ی حاوی دست‌نوشته‌ها رسید فضای ادبیات و رمان مقداری رقیق‌تر یا به همان میزان متراکم‌تر شد!

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اول بهار 1391، تیراژ 1500 نسخه، 256 صفحه.

...........

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 است. گروه C. (نمره در سایت گودریدز 4.01  نمره در سایت آمازون 4.1)

پ ن 2: معرفی دوست خوبم مداد سیاه در اینجا و برای خواندن یک نمونه از نقدهایی به این کتاب نوشته شده و از خود کتاب سخت‌تر است به اینجا مراجعه کنید. همچنین یکی از دوستان قدیمی نقدی بر ترجمه کتاب در اینجا نوشته است که آن هم خواندنی است. اگرچه ما در ترجمه مقداری از لحن و زبان نویسنده را از دست داده‌ایم اما به‌هرحال ترجمه‌ای روان و قابل فهم از کتاب در دسترس ماست.

  ادامه مطلب ...

بوف کور (1) صادق هدایت

 


مقدمه لازم

آندره برتون پایه های مکتب سورآلیسم را بر روی فعالیت ضمیر ناخودآگاه قرار داد. از دید سورآلیست ها واقعیت برتر در ضمیر ناخودآگاه انسان پنهان شده است و هر آنچه از سوی ناخودآگاه بیرون می آید واقعیت است, لذا برای دستیابی به آنچه که در اعماق ذهن انسان می گذرد , می بایست ذهن را از قیود مختلف آزاد نمود و با نوعی فرایند خود به خودی همانند این که نویسنده در حالتی نیمه بیدار نیمه خواب , با آزاد گذاشتن اندیشه و قلمش, "واقعیات" را به ثبت برساند ؛ چرا که با روش های منطقی نمی توان به ضمیر ناخودآگاه دسترسی پیدا کرد.

در آثار ادبی سورآلیست ها (همانند نقاشی های این مکتب) معمولن با تصاویر خیالی , غریب و ترسناک روبرو می شویم... اما این که بخواهیم محصولات ادبی این مکتب را به واسطه آن فرایند خود به خودی پیش گفته به چنین چیزهایی محدود کنیم و آن را مطلقن خالی از هرگونه ارتباطات منطقی بدانیم به نظرم اشتباه است. با این مقدمه صرفن می خواهم به خودم گوشزد کنم که وارد چه متنی شده ام و چه می خواهم بنویسم.

از کجا آغاز کنیم؟

راوی اول شخص داستان در جمله اول از زخمهایی در زندگی یاد می کند که مثل خوره به جان روح آدم می افتد و بلافاصله عنوان می کند که درخصوص این زخم ها نمی توان پیش کسی درد دل کرد چرا که در صورت ابراز آن یا به عنوان یک اتفاق نادر تلقی و یا با لبخند تمسخر آمیز مخاطب روبرو می شود. پس چه کار باید کرد؟ شاید یک راه ,فراموشی آنها به وسیله مسکرات و مخدرات باشد اما اینها مسکن موقتی است و یعد از پریدن تاثیراتشان, شدت درد افزایش پیدا می کند. راوی پس از این مقدمه کوتاه به شرح یکی از این زخمها (که ممکن است اتفاق نادر تصور شود اما برای خود راوی پیش آمده است) می پردازد. 

 

باقی در ادامه مطلب... 

 

پ ن 1: مطلب طولانی شد و چند قسمتش کردم...البته خوب نیست چون یکپارچگی مطلب با جابجایی اجباری یکی دو عنوان از بین رفت. قسمت دوم هم آماده است که تا دو سه روز دیگر می گذارم و در این فاصله قسمت سوم را هم تایپ می کنم.قسمت های سوم به بعد را هم واگذار می کنم به خودتان!! این خودش یک ابداع است: پست باز!

پ ن 2: در مقدمه ای که در پست قبل نوشتم اشاره شد که این کتاب حداقل توسط 23 ناشر چاپ شده است. این آمار را از سایت کتابخانه ملی استخراج کردم. نکته جالب آن است که حدود 20 مورد آن در حد فاصل سالهای 80 تا 83 ثبت شده است. بعید می دانم که همه آنها به مرز چاپ شدن رسیده باشد. در میان آنها ناشران معتبری دیده می شود (چشمه, مرکز, قطره,فرزان روز, کاروان,نگاه و...) اما من در بازار ندیده ام این ها را و البته همان کتاب فشلی که در پست قبل در موردش نوشتم را فراوان می بینم! 

پ ن 3:وبلاگ نویسی من به روزهای تعطیل محدود شده است و مثل سابق فرصت ... دلم برای کامنت نویسی تنگ است! 

پ ن 4: اگر کسی بخارای شماره 20 را دم دست دارد یک اطلاعی به من بدهد. 

پ ن 5: لینک مقدمه این مطلب در پست قبل

ادامه مطلب ...

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور

 

در ادامه مستور خوانی ! به آخرین کتاب چاپ شده ایشان می رسم این مجموعه داستان شامل 6 داستان کوتاه است و شخصیت‌ها‌ی داستانی ‌نیز به همان سبک نوشته‌های قبلی در داستان حاضر می‌شوند. اما به نظرم کمی تغییر مثبت در نوع نگرش نویسنده احساس کردم. آدم ها زمینی تر شده اند و میزان نکبت مردان کمتر شده است! و آسمان جایگاه اش کمی متزلزل شده است.

هیاهو در شیب بعد از ظهر:

 همان اکیپ الیاس و شهرام و فریدون و میترا و یاسمن و پریسا... از این داستان خوشم نیامد. همین.

چند روایت معتبر درباره بهشت:

داستان لطیف و بغض آوری که از زبان یک کودک عقب مانده ذهنی که دارای کله گنده(کله کدو) و لکنت زبان است روایت می شود. روایتی از عشق او به خواهرش. به او می گویند که حتماٌ به بهشت می رود و در آنجا دیگر کله اش بزرگ نیست, گوش هایش بزرگ نیست و لکنت زبان هم ندارد... قسمتی را که بولد کرده ام این پایین قابل توجه است. چون در نسخه هایی که قبل از چاپ کتاب روی اینترنت موجود است این جمله وجود ندارد.

دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا, همین حالا, نه توی بهشت, کله ام کوچک شود. بعد یکهو چشمم می افتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده اند و مرده اند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.

 تهران در بعد از ظهر:

روایت های موازی از اتفاقاتی است که در یک بعد از ظهر در تهران اتفاق می افتد و اشتراک همه آنها خیس شدن چشم آدم های اصلی داستانهاست.بد نیست! ولی چرا همه مکانها در شمال تهران است؟ همه جای تهران آسمانش همین رنگه... در سعادت آباد مردی به زنش خیانت کرده و زن او را از خود می راند و مرد عاشق حیران است (آدم ها آشنا هستند گرچه معرفی نمی شوند ولی در داستانی دیگر دیدیمشان همانطور که در دور و برمان هم زیاد می بینمیشان)... در بیمارستان دی مردی در حال از دست دادن همسرش است...در پاسداران دختری تلفنی جواب رد به پسری می دهد (پسر هم خدمتی امیرماهان معروف است)... دو مرد در هتل لاله در مورد یک خرپول صحبت می کنند که باید برایش قوادی کنند... در پارک ساعی قرار است عشقی در نطفه خفه شود...در جردن قوادی قبل از تحویل سوژه به یک خرپول صحبت های عشقولانه ای از خود صادر می کند...و طولانی ترین قسمت دیالوگ دو مرد است که بیش از 4 سال است که همدیگر را ندیده اند چون یکی برای یافتن خدا به دهی نقل مکان کرده بود و دیگری در همان زمان همسرش را دو اوباش دزدیند و کشتند و حالا دیالوگی در باب وجود خدا دارند و جالب این است که نظر مرد مست همسر از دست داده خدا ناباور به نظرم غالب می شود.

چند روایت معتبر درباره دوزخ:

تک گویی خاطره مانند از یک فاحشه و مشتری آخری که صحبت از بهشت و جهنم می کند. زیبا و دلنشین بود.

پوران می گه وقتی یکی می آد و کارش رو می کنه و می ره انگار یه پله ما رو فشار می ده پایین. می گه ممکنه اون پایین جای خوبی هم باشه, اما هر چی باشه پایینه. می گه حس می کنی یه نفر شونه هات رو گرفته و با فشار داره تو رو هل می ده پایین. تو پول. تو لجن. تو خوشبختی. تو بدبختی. تو غصه. تو لذت. چه می دونم. وقتی پوران این حرف رو زد سودی گفت پس لابد من تا حالا صد و چهل و سه پله رفته م پایین...

... گفت اگه کسی اون ماهی رو که لب مرگه از توی اون وضعیت بندازه تو آب, انگار اون رو از لبه جهنم برگردونده به بهشت. بعد یه ذره فکر کرد و مثل کسی که جمله ای رو غلطی گفته باشه و بخواد درستش کنه, گفت: منظورم این بود که انگار اون رو از بهشت برگردونده به جهنم.

چند روایت معتبر درباره برزخ:

خوب! در میان روایت های معتبر مستور این یکی را خیلی پسندیدم .

یک دانشجوی دکترای ادبیات در مترو دختری را می بیند و عاشق می شود و شعر و نامه و... قبل از اینکه جوابی از طرف مقابل برسد با یکی از همکلاسی ها هم روبرو می شود و... واقعاٌ فضای برزخ را به آدم انتقال می دهد و چه پایان خوبی.

درست همان لحظه بود که مثل غوکی که از اعماق گل و لای بیرون بزند از بلاهت محض بیرون آمدم و آن فکر بزرگ و تکان دهنده را ناگهان کشف کردم; این که هر زن انگار شاخه ای بود از درختی مقدس که در یکی از آن میلیون ها خانه افتاده بود. این که خوشبختی , همه خوشبختی نه تکه ای از آن , یا داشتن تمام آن شاخه های سبز است یا هیچ کدام.

چند مسئله ساده:

زیر عنوان داستان نوشته است به احترام جان آپدایک و داستان problems او... من این داستان را ندیده ام ولی به هرحال چه تقلید باشد چه گرته برداری چه کپی هر چه باشد برخی مسئله ها واقعاٌ خوب از کار در آمده... کوتاه ترین مسئله را اینجا می آورم ولی دو سه تا از بهترین هاش رو فردا می نویسم.

نسرین, خواهر بزرگ تر نسیم و نسترن, چهار سال پیش با 12 دلیل از شوهرش طلاق گرفت. نسیم, خواهر کوچک تر, در تدارک ازدواج با بهترین مرد زندگی اش است. نسترن, کوچک ترین خواهر, هرگز تمایلی به ازدواج ندارد و تصمیم دارد برای همیشه مجرد بماند.

با 9 دلیل منطقی نشان دهید نسترن از دو خواهر دیگر خود به مراتب خوشبخت تر خواهد بود.

در کل به خاطر دو داستان خوب (برزخ و دوزخ) و دو داستان متوسط (بهشت و تهران) و چند تامسئله خوب در نوشته آخر, به نظرم مجموعه خوبی آمد.

.............................

پ ن: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.