میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

روز و شب یوسف - محمود دولت‌آبادی

داستان بلند «روز و شب یوسف»، حکایت یک شبانه‌روز از زندگی یوسف، نوجوانِ تازه بالغی است که دچار یک ترس موهوم است که مثل بختک بر روی تمام لحظات زندگی‌اش افتاده است. او به همراه خانواده‌اش در محله‌ای فقیرنشین در تهرانِ دهه‌ی پنجاه زندگی می‌کند. مادرش روزها کلفتی می‌کند و پدر که شب‌ها در یک کارخانه شب‌کاری می‌کند، روزها در خانه می‌خوابد. یوسف تا پیش از زمان شروع داستان در روزها ظاهراً کار خاصی انجام نمی‌دهد و تنها پس از غروب آفتاب به خانه‌ی فردی می‌رود تا در آنجا به همراه دیگران روخوانی قرآن و خواندن اشعار قدیمی را یاد بگیرد. پس از آن به خانه می‌آید و شامی می‌خورد و برای خوابیدن به پشت‌بام می‌رود. شب‌ها به طور معمول با شنیدن صدای کتک‌خوردن یکی از زنان همسایه از شوهر مستش، دیدن چراغ روشن اتاقی که جوانی در آن مشغول نوشتن و کتاب خواندن است، شنیدن اصوات شهوت‌ناک یک جفت از همسایگان و... سپری می‌شود.

البته داستان اساساً به این اموری که بالا گفتم مربوط نیست، بلکه روایت ترس و هراسی است که یوسف دچار آن است... در واقع بیش از آن‌که به کنش‌های بیرونی پرداخته شود، داستان بر جوش و خروش درونی شخصیت اصلی متمرکز است. داستان از یک شب معمول آغاز می‌شود؛ زمانی که یوسف می‌خواهد به خانه استاد برود و باز احساس می‌کند سایه‌ای به دنبال اوست:

«سایه‌اى دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم مى‌کرد و باز پیدایش مى‌شد. گنده بود، به‌نظر یوسف گنده مى‌آمد، یا این‌که شب و سایه ـ روشن کوچه‌ها او را گنده، گنده‌تر مى‌نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزى مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولى به‌نظر مى‌رسید. یوسف حس مى‌کرد خیلى باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده.»

این سایه‌ای که در طول شب در ذهن یوسف شکل می‌گیرد، به‌نوعی پر و بال پیدا می‌کند و تصوراتش در مورد لباس و شکل و قیافه‌ی این سایه شاخ و برگ پیدا می‌کند به‌نحوی که در طول روز با دیدن افراد مختلف که با آن تصورات مشابهت دارند دچار هراس می‌شود. در روز روایت، پس از بیدار شدن، شناسنامه خود را مخفیانه برمی‌دارد تا با گرو گذاشتن آن، دسته‌ای بلیط بخت‌آزمایی برای فروش بگیرد. لذا در خیابان‌ها برای فروش بلیط قدم می‌زند و...

این داستان بلند یا رمان کوتاه، به احساسات و دغدغه‌های ذهنی یک نوجوان در آستانه بلوغ می‌پردازد.

*****

دولت‌آبادی در مقدمه کتاب در مورد زمان نگارش این داستان چنین ذکر کرده است:

«در نیمه دوم سال پنجاه و دو و نیمسال اول پنجاه و سه، احساس کردم داستان‌هایى خارج از متن کلیدر در ذهن دارم که مى‌بایست در مجالى مناسب آنها را بنویسم، کنار بگذارم و باز بر سر کار کلیدر بشوم؛ زیرا مى‌پنداشتم کلیدر تا پایان دهه پنجاه مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعى از کلیدر آن را کنار گذاشتم و پرداختم به داستان‌هایى که ذهنم را مى‌آزردند و باید مى‌نوشتم‌شان تا از آنها نجات یابم. پیش از این دستنوشت دوم «پایینى‌ها» رمانى نسبتآ مفصل را به پایان برده و آن را کنار گذاشته بودم. اکنون باید مى‌پرداختم به داستان‌هاى «عقیل، عقیل / از خم چمبر / دیدار بلوچ / و… روز و شب یوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به کلیدر باز گردم، چندى هم کار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پیش از آن که تئاتر به پایان رسد و من بتوانم به مهمّى که در پیش دارم برسم، در پایان سال 1353 ــ اسفندها ــ مرا بردند براى دو دقیقه به زندان؛ یعنى دو سال. چاپ عقیل ـ عقیل در زندان به دستم رسید، دیدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پایینى‌ها سربه‌نیست گم شد، و روز و شب یوسف هم ــ که گویا به ناشر سپرده بودم ــ در خروار دستنوشته‌هایم به دیده نیامد. پس در گمان من روز و شب یوسف هم رفته بود همان جا که رمان پایینى‌ها و نمایشنامه کوتاه درخت رفته بود!

قضا را، در آخرین خانه تکانى نسخه تایپ شده مندرس و دستخطى از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سى سال پیش است که باز یافت شده...»

..............

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.3 از 5 است (نمره کاربران سایت گودریدز 3.2 از مجموع 407 رای). گروهB

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب مردی که گورش گم شد اثر حافظ خیاوی و خداحافظ برلین از کریستوفر ایشروود خواهد بود.

پ ن 3: مشخصات کتاب؛ انتشارات نگاه، چاپ اول 1383 ، شمارگان 50000 نسخه، 79 صفحه

 

ادامه مطلب ...

کافکا در ساحل یا کرانه! - هاروکی موراکامی

کافکا تامورا نوجوان پانزده ساله‌ای است که همراه پدرش در یکی از محلات شهر توکیو زندگی می‌کند. مادرش در 4 سالگی آنها را رها کرده است و به همراه خواهر بزرگتر کافکا از زندگی آنها، بدون آنکه اثر چندانی برجا بگذارند خارج شده‌اند. کافکا نام مستعاری است که او برای خودش برگزیده است که علاوه بر نام نویسنده معروف چک‌تبار در زبان چکی به معنای کلاغ است. شخصیت اصلی داستان هم خود را کلاغی سرگردان می‌داند که از کمک هیچ‌کس در زندگی برخوردار نیست: رها شده توسط مادر و نفرین شده توسط پدر! او همچنین یک شخصیت خیالی یا درونی در ذهن دارد با عنوان "پسری به نام کلاغ" که در مقاطع حساس با او دیالوگ برقرار می‌کند و او را در نظم‌بخشی و بیان افکارش و... تشویق و ترغیب می‌کند.

در ابتدای داستان کافکا تصمیم می‌گیرد از خانه فرار کند و همانطور که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت این فرار سرآغاز یک سفر بیرونی و البته درونی است که مقرر است نهایتاً به تحول شخصیت کافکا منجر بشود.

کتاب از دو خط داستانی موازی تشکیل شده است. خط دیگر مربوط به شخصیتی به نام ناکاتا است. ناکاتا پیرمرد عجیب و غریب و در عین‌حال دوست‌داشتنی داستان است. او در کودکی (در زمان جنگ جهانی دوم) بر اثر واقعه‌ای اسرارآمیز، گویی حافظه‌اش را از دست داده و به قول خودش به فردی کندذهن بدل شده است. این خط داستانی ابتدا از طریق گزارشات محرمانه‌ای پیرامون آن واقعه اسرارآمیز که به تازگی از طبقه‌بندی محرمانه خارج شده است پیش می‌رود و ما با کیفیت آن واقعه تا حدودی آشنا می‌شویم. سپس ناکاتای پیرمرد را می‌بینیم که با کمک‌هزینه دولتی در توکیو (همان محله‌ی کافکا) زندگی می‌کند. ناکاتا توانایی صحبت کردن با گربه‌ها را دارد ولذا به عنوان یک منبع درآمد، در پیدا کردن گربه‌های گمشده و بازگرداندن آنها به صاحبانشان فعالیت می‌کند. او در ماموریت آخرش وارد ماجرایی عجیب می‌شود و در نتیجه علیرغم اینکه توانایی خواندن ندارد و در بیشتر طول عمرش برای پرهیز از گم شدن از محله خارج نشده است، با اندکی تاخیر نسبت به کافکا، او هم سفری در همان جهت را آغاز می‌کند....

داستان، مقولات متفاوتی را برای خواننده طرح می‌کند: خودشناسی و خودسازی، بلوغ، تقدیر و سرنوشت به سبک تراژدی‌های یونانی بالاخص اودیپوس و... خواننده در این جبهه‌ها با رویا و تخیل و البته قرائت ژاپنی از روح و برخی مقولات استعاری و نمادین دست و پنجه نرم خواهد کرد.

..........................

این کتاب در سال 2002 به ژاپنی و در سال 2005 به انگلیسی منتشر و تقریباً دو سال بعد به فارسی ترجمه شد. استقبال جهانی و همچنین داخلی از این کتاب بسیار قابل توجه بوده است.

ترجمه‌های فارسی اثر:

مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپ دهم 1396

گیتا گرکانی، نگاه، چاپ ششم 1396

آسیه و پروانه عزیزی، بازتاب‌نگار، چاپ سوم 1394

...........................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 است (در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: لینک قسمت قبلی در خصوص موراکامی: اینجا

پ ن 3: دو کتاب‌ بعدی به ترتیب "آخرین نفس" از پل کالانیتی و "مرگ ایوان ایلیچ" از تولستوی خواهد بود.


 

ادامه مطلب ...

باغ سیمانی - یان مک ایوان

راوی پسر نوجوان و تازه‌بالغی به نام جک است که همراه با پدر و مادر، خواهر بزرگترش جولی، خواهر و برادر کوچکترش سو و تام، زندگی می‌کند. خانه‌ی آنها که بزرگ و قدیمی و به شکل یک قلعه است، در خیابانی که اکثر خانه‌هایش داخل طرح افتاده‌اند و تخریب شده‌اند قرار دارد و البته طرح هم خوابیده و خیابان تقریباً متروکه است. آنها هیچ فک‌و‌فامیل و دوست و آشنایی هم ندارند که رفت‌وآمدی داشته باشند؛ انگار که در یک جزیره باشند. او روایت خودش را با این جمله آغاز می‌کند: پدرم رو نکشتم، اما بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم یک‌جورهایی باعث مرگش شده بودم. ولی به دلیل همزمانی‌اش با تغییر جسمی عظیمی که در من رخ می‌داد و اتفاقات پس از آن، مرگش بی‌اهمیت به نظر می‌رسید... این شروعِ خاص، ما را به مباحث فرویدی در زمینه عقده‌ی اودیپ و دوران بلوغ جنسی رهنمون می‌سازد. راوی سپس به وقایع منتهی به مرگ پدرش می‌پردازد تا صرفاً نشان دهد که چگونه وارث حجم زیادی سیمان شدند. علاقه‌ای که پدر برای سیمان‌کاری در باغچه‌ی خانه دارد و سیمان فراوانی که می‌خرد و نقش مهمی که این سیمان در ادامه ایفا می‌کند..، در ادامه مطلب نکات بیشتری در مورد داستان خواهم نوشت.

با توجه به اینکه راوی نوجوان است، داستان رنگ و روی ساده‌ای دارد. ساده و روان پیش می‌رود و به انتها می‌رسد. من اما با توجه به این‌که کتاب در "لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند" حضور دارد مدام در انتظار نقطه اوج و یا بهتر بگویم نقطه‌ای که من را به شگفت‌زدگی دچار کند بودم. یک‌جور تکان‌دهنده بودن که اتفاقاً همین صفت را در مورد کتاب و نویسنده‌اش ؛ زمانی که قصد خرید آن را داشتم، شنیده بودم. طبعاً بخش‌هایی از داستان قابلیت فرود آوردن چکش بر ذهن خواننده را داشت اما نه در آن حدی که من انتظارش را داشتم... البته ممارست و جستجو به من ثابت کرد انتظارم بی‌جا نبوده است! در ادامه مطلب ابتدا به همین موضوع خواهم پرداخت : چگونه یک رمان تکان‌دهنده به رمانی خنثی تبدیل می‌شود!؟

*****

یان مک ایوان، یکی از نویسندگان مطرح و جنجالی انگلیسی است که حواشی کارهایش بعضاً به سرزمین کتاب‌نخوان ما هم کشیده شده است. همین سه سال قبل بود که ترجمه و چاپ یکی از کتابهایش به نام تاوان به جایی رسید که همه نسخ آن از کتابفروشی‌ها جمع‌آوری شد. از یکی دو کاری که از این نویسنده دیده‌ام برمی‌آید که در پس‌زمینه‌ی آثارش به موضوع تاثیر و تاثرات بلوغ جنسی (به عنوان یک تغییر عظیم) بر روان و رفتار شخصیت‌های نوجوان آثارش می‌پردازد.

از ایوان در ویرایش اولیه لیست 1001 کتاب، هشت اثر حضور داشت که همین موضوع اهمیت این نویسنده را نشان می‌دهد. هرچند در سال 2010 به سه اثر و در سال 2012 به دو اثر کاهش یافت : تاوان(2001)، باغ سیمانی (1978 اولین اثر نویسنده). به قول معروف: چیزی از ارزش‌های این نویسنده کاسته نخواهد شد!!

لازم به ذکر است ادامه مطلب خطر لوث شدن دارد. دوستان عزیز حتماً تاکنون متوجه شده‌اند که تا حد امکان نسبت به لو نرفتن و کاهش جذابیت داستان حساسیت دارم (حتا در ادامه مطلب)، لیکن این یک مورد خاص است و چاره‌ای نبود.

.............................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه وحید روزبهانی، نشر آموت، چاپ اول بهار 1392، تیراژ 1100 نسخه، 160صفحه

پ ن 2: نمره رمان از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون هر دو 3.6 از 5). البته یک نکته در این مورد قابل ذکر است که نمره‌ی خوانش اول من به متنِ حاضر 3.5 بود. پس از کشف مواردی که در ادامه‌ی مطلب آورده‌ام و خوانش مجدد این افزایش رخ داد.

 

ادامه مطلب ...

رهنمودهایی برای نزول در دوزخ دوریس لسینگ

 

خواب من زیستن در مکانی دیگر یا سرزمینی دیگر بود. در تمامی این مدت می دانستم که زندگی دیگری را می زیستم. (ص69)

***

داستان با گزارش پرستار کشیک بخش روانی بیمارستانی در لندن در خصوص پذیرش بیماری با هویت نامعلوم , آغاز می شود. پلیس این شخص را درحالیکه نیمه شب,سرگردان بوده و حرف های بی سر و ته می زده به ظن آنکه مست است یا مواد مخدر مصرف نموده , بازداشت می کند اما پس از دو سه ساعت او را به بیمارستان منتقل می کند.

بیمار مدام حرف می زند و حرف هایش پرت و پلا به نظر می رسد... نیمه اول کتاب عمدتاً به همین حرف ها اختصاص دارد. در نیمه دوم داستان اما برخی مسائل کمی روشن تر می گردد...

هذیان , مکاشفه , یا دانه های تسبیح

ابتدا با حرف ها و حرکات مرد , به نظر می رسد که او ملوانی بوده که مدتها در دریا سرگردان بوده است. مدام از دریاها و آبراهه ها و جزایر و سواحل مختلف حرف می زند و از شخصیت هایی نام می برد که طبیعتاً نه دکترها متوجه می شوند و نه خواننده...

به نظر می رسد که او به همراه یارانش سوار کشتی ای به نام "چرا" بوده اند و "بلور" همه یاران او را با خود برده است و او که سودای پیوستن به یارانش و رسیدن به "آن ساحل دیگر" را دارد , کشتی را ترک می کند و سوار بر کلک مدتی روی آب می چرخد... بعد سوار بر دلفینی می شود و نهایتاً به ساحلی می رسد و وارد شهر عجیبی می شود و در انتظار نزول بلور می ماند که قرار است در قرص کامل ماه , روی زمین فرود بیاید... در آن شهر عجیب موجوداتی حضور دارند که سری شبیه به سگ و دمی همچون موش دارند و البته گونه ای دیگر همچون میمون های آدم نما که به نوع اول خدمت می کنند...

مرد سوار بر پرنده ای می شود و بر فراز دریاها پرواز می کند ... و نهایتاً وارد بلور می شود و در حالتی معراج گونه قرار می گیرد (کره زمین را پوششی از نور پر تپش احاطه کرده بود , اما من می توانستم از پشت این پوشش ببینم...داشتم زمین را زمانی در حال چرخش می دیدم که زمان بشریت نبود.ص111) و وارد کنفرانسی می شود که نمایندگانی از سیارات منظومه شمسی در آن حضور دارند. در این جمع که شباهت هایی با "یوم الست" دارد به داوطلبینی که می خواهند برای نجات کیهان به دوزخ زمین , نزول کنند رهنمودهایی ارائه می شود و...

برخی از اسامی که در این بخش (نیمه اول داستان) بیان می شود در نیمه دوم داستان ما به ازای خارجی پیدا می کند. اما برخی اسامی نیز رازگونه و سمبلیک است مانند نام کشتی و یا همین بلور که بشقاب پرنده را به ذهن متبادر می کند (بلور اندیشه ای بود که می تپید و مارپیچ وار حرکت می کرد.ص103). شاید در ده بیست صفحه اول , خواننده کمی جذب شود تا راز این حرف ها گشوده شود اما با ادامه یافتن آن به صورت ممتد و طولانی , خواننده کم کم دچار استیصال می شود! و این روند تا نیمی از کتاب (حدود صد و پنجاه صفحه) به همین صورت ادامه پیدا می کند.

در مورد این بخش این سوال پدید می آید که آیا این مرد در اثر شوک های وارده دچار اغتشاش ذهنی شده است و گذشته خود را به یاد نمی آورد و دچار هذیان گویی شده است؟ یا اینکه به توصیه و تجربه یکی از دوستان که در نیمه دوم داستان به چشم می خورد, جهت درمان لکنت زبان خود به جریان موازی عقاید و کلمات که راه گفتن چیزهای متعارف را سد می کنند اجازه بروز می دهد؟ یا اینکه توصیف یکی از دوستان او از شب قبل از تحویلش به بیمارستان را جدی بگیریم:

درست است که اظهارات وی صورت پراکنده داشتند, اما در عین حال نوعی منطق درونی مثل یک رشته نخ از میان آن ها دویده بود که در ابتدا به نظر شبیه تکرار برخی واژه ها یا عقیده ها جلوه می کرد. گاهی چنین می نمود که در جمله ای صوت و نه معنای کلمه یا هجا سبب زایش جمله ای دیگر یا کلمه ای دیگر می شد. وقتی این پدیده اتفاق می افتاد به گوش شنونده بی محتوا و ناشی از خل و چل بودن یا دیوانگی گوینده آن می آمد. اما شاید لازم باشد به تدریج به فکر ارتباط صدای یک کلمه با معنای آن باشیم. البته این کار را شاعران می کنند, همیشه. اما دکترها چه طور؟...(ص238)

نکته فوق برای کسانی که هوس این ماجراجویی (خواندن این کتاب!) را دارند اهمیت دارد, قطعاً همین گونه هم هست که نوعی منطق درونی وجود دارد و برخی مسائل و موضوعات هم کاملاً قابل فهم است اما طولانی بودن نیمه اول و پیچیدگی ها و برخی ابهام ها مانع از روشن شدن کامل داستان و به احتمال زیاد موجب نیمه کاره رها کردن کتاب و اعمالی اینچنینی گردد.  

جهان به کجا می رود؟

یکی از محورهای داستان باور به این مسئله است که انسان ها و حیوانات و گیاهان وکره زمین و کیهان و... , یک کلیت واحد را تشکیل می دهند و انسانها هنوز به آن مرحله نرسیده اند که این امر را تشخیص دهند و این عدم درک آنها موجب شده است که آنها تعادل حیاتی را روی کره زمین (و البته کل دنیا) به هم بزنند و بالطبع زندگی و محیط زیستن به دوزخی تبدیل شود.

انسان ها در این راه همه کار از قبیل نابودی محیط زیست و کشتن حیوانات و هم نوعان خود را انجام می دهند:

ماهیان یونس(دلفین) سخت دوستمان دارند. دوست دارند که دوست بدارند, چنین می گویند, هرچند ندیده ایم ماهی یونس آدم بکشد, و ما فراوان از اینان کشته ایم و برای کنجکاوی کشته ایم, حتی برای غذا یا برای کشتن به خاطر کشتن هم نکشته ایم.(ص39)

این واقعیت که انسانها تنها تا جایی قادرند دیگران را تحمل کنند که شبیه خودشان باشند, وقتی در کنار ماهیت عمدتاً خبیث ادم ها قرار بگیرد موجب بالا رفتن ظرفیت کشتار و نابود نمودن در انسانها می شود. این گونه است که می بینیم چیزهای پیش پا افتاده ای همچون اختلاف در رنگ پوست هم متاسفانه موجب کشتار شده است.

فکر نکنیم که دوره این جنایت ها گذشته است, شاید در حال حاضر تحمل اختلافات ظاهری از گذشته بیشتر باشد اما نمی توان کتمان نمود که انسانها هنوز قادر نیستند تا کسانی که عقایدی متفاوت از آنها دارند را تحمل کنند و هنوز هم این موضوع سبب کشتار می شود.

در همان نیمه اول معروف! نویسنده صحنه ای از جنگ آن موجودات عجیب را خلق می کند که واقعاً چندش آور و البته قابل تامل است... دو موجود نرینه با ماده ای در حال جنگیدن هستند, خون همدیگر را می مکند درحالیکه مادینه در حال زاییدن است و الی آخر ... تا جایی که می گوید: و دیگر هیچ کجا نه امیدی برای انسان مانده است و نه امیدی برای جانوران روی زمین.(ص97)

همنوایی فرد با جامعه

عکس العمل ما هنگام مواجهه با دنیایی همچون تصاویر بخش پیشین چیست؟ حالا همه را که نمی توان در یک مقوله جا داد اما بخشی از ما به این فکر خواهیم کرد که باید به گونه ای عمل کنیم تا فرزندانمان دچار چنین سرنوشت هایی نشوند (حداقل در کامنتدونی که زیاد این را دیده ام). والدین فکر می کنند که بالاخره راه هایی هست که کودکان را برای ساخت دنیای بهتر پرورش داد. نویسنده معتقد است که این احساس در همه موجود هست و به همین دلیل است که پهنه آموزش پرورش همیشه بسیار تلخ و درگیر کشمکش است , و به همین دلیل است که در هیچ کجای جهان هرگز کسی از آنچه به کودکان عرضه می شود راضی نبوده است. به جز در کشورهای دیکتاتوری که آینده کودکان با ترازوی نیازهای حکومتی اندازه گیری می شود.(ص177)

اما این طور به نظر می رسد که تمام این تلاشهای شجاعانه, بیهوده خواهد بود, آنها نهایتاً همان مسیر را طی می کنند و آنها نیز برای کودکانشان همان خواب را می بینند و آموزش بهتری که فراهم خواهند کرد فقط ایجاد یک مسیر مسابقه با مانع است:

با رسیدن به مرحله بلوغ این جوانان تازه بالغ به بزرگترهای خود, به پدر و مادرانشان می پیوندند, و در همان حال برمی گردند و دوران کودکی خود را به دقت نگاه می کنند. آنها با همان رنج و غصه بی ثمر کودکی فرزندان خود را تماشا می کنند. آیا می توان مانع شد و نگذاشت که این کودکان , مثل آنچه بر ما گذشت, به دام نیفتند و فاسد نشوند؟ از ما چه کاری ساخته است...؟ کیست که دست کم یک بار در چشم های کودکی نگاه کرده باشد و در این چشم ها انتقاد, خصومت, و نگاه آگاه و گرفته یک زندانی را نخوانده باشد؟

شاید بتوان گفت که نهادهای برساخته آدمیان از انسانیت مهم تر شده است و این نهادها با قدرت همه را به همنوایی با خود فرا می خواند و شاید به همین دلیل است که تغییرات به سهولت آنچه که ما فکر می کنیم در جامعه رخ نمی دهد.

به زعم نویسنده آدمیان در چنین جامعه ای مانند مرده های متحرک , مثل آدم ماشینی زندگی می کنند و البته یکدیگر را می کشند.

***

دوریس لسینگ این داستان را در سال 1971 نوشته است.از این برنده نوبل ادبیات(2007) چهار کتاب در لیست 1001 کتاب , حضور دارد اما این کتاب, خیر. شاید پیچیدگی های نیمه اول مانع مهمی برای خواندن این کتاب باشد و یا شاید اینکه نهایتاً چندان رهنمودی برای خروج از دوزخ ارائه نمی دهد به مذاقمان خوش نیاید. اما به هر حال بد نیست که گاهی به خودمان بیاییم...

....

پ ن 1: دارم به این فکر می کنم ممیز ارشاد این کتاب را خوانده است؟! دوست داشتم قیافه اش را بعد از خواندن ببینم!!

پ ن 2: اگر پهلوانانی پیدا شدند و این کتاب را خواندند و نکته هایی به ذهنشان رسید, مشغول الذمه هستند, اگر مرا در جریان نگذارد! (به خصوص در مورد مسئله زمان بندی... اونایی که به آخر رسیدند می دونن چی میگم!)... البته چند مطلب دیگر هم برای نوشتن قابل اشاره بود منتها مشکل در چفت و بست مطالب به هم و داستان بود و البته تطویل کلام!مثل همان جمله ابتدایی و رابطه پروفسور(یادم رفت بگم بیمار , استاد دانشگاه بود) با خاطرات گذشته خودش و خاطرات دوستانش و کلاً جایگاه دقیق آدمها در زندگی گذشته او...

پ ن 3: مطالب دوستان دیگر در مورد این کتاب; منازعه میان عقل و جنون (لی لی مسلمی در لذت متن) , رهنمودهایی برای پایان یک کتاب (عماد پورشهریاری)

پ ن 4: مشخصات کتاب من; ترجمه علی اصغر بهرامی, نشر ماهی , چاپ اول 1388, تیراژ 2500 نسخه, 302 صفحه, 6000 تومان.

پ ن 5: کمی که نه, بلکه یه خورده زیاد سرم شلوغه... فرصت آمدن به مجازآباد محدود... اما ... این نیز بگذرد.

ناتور دشت جی دی سلینجر

 

هولدن کالفیلد نوجوان 17 ساله ایست که خاطرات سال گذشته خود را, یعنی زمانی که از مدرسه اخراج شده است را تعریف می کند. او به خاطر این که در چهار درس از پنج درس خود نمره قبولی نگرفته است اخراج می شود و نامه اخراجش تا چند روز دیگر به دست پدر و مادرش می رسد. او تصمیم می گیرد که در این فاصله از مدرسه شبانه روزی خارج شود و در نیویورک علافی کند تا بعد از رسیدن نامه و افتادن آبها از آسیاب به خانه بازگردد. داستان, شرح وقایع و رفتارها و احساسات هولدن در این چند روز است.

*

در شروع داستان هولدن برای معرفی خود تعریضی به رمان های کلاسیک نظیر دیوید کاپرفیلد دارد و بیان این که پدر و مادرش کیستند و چه کاره اند را برای شناساندن خود امری بیهوده می داند و نشان می دهد که برای شناخت او (آدمها) باید به احساسات و کنش هایش توجه کنیم و به همین خاطر است که مدام با بیان احساساتش نسبت به هر چیزی روبرو می شویم. شاید به همین خاطر است که ظاهراً اکثر خوانندگان به زودی با او احساس نزدیکی می کنند و او را درک می کنند, اتفاقی که در عالم واقع البته روی نمی دهد.

هولدن نوجوانی است مانند همه نوجوانان که نیاز به درک شدن دارد اما با دوستان هم سن و سالش چنین ارتباطی شکل نمی گیرد و بزرگسالان (پدر و مادر و معلمین و...) هم به کل در دنیای دیگری زندگی می کنند و نسبت به اواحساس عدم اطمینان دارند , نتیجه آن که احساس تنهایی شدیدی دارد و به تبع آن بیزاری نسبت به جامعه شکل می گیرد و در برابر معیارهایی که جامعه برای نوجوانان تعریف می کند یا هنجارهایی که توسط گروه همسالان ارائه می شود, مقاومت می کند.

بیزاری و تنفر او جنبه عام دارد, از ریاکاری و دروغ و دیگر رذایل اخلاقی گرفته تا آدم های مختلف و اشیاء و مکان ها و... تا جایی که خواهر کوچکش فیبی (تنها کسی که از نظر هولدن او را درک می کند و ارتباط خوبی با او دارد) به او گوشزد می کند که او از همه چیز متنفر است. به همین خاطر است که او در مقام دفاع از خودش چنین می گوید:

اشتباه می کنین. من از خیلیا متنفر نیستم. ممکنه مدت کوتاهی ازشون متنفر بشم. مث تنفر از این پسره استرادلیتر که تو پنسی بود یا اون یکی رابرت اکلی. قبول دارم که گاهی ازشون متنفر می شدم, ولی تنفرم خیلی طول نمی کشید. بعد یه مدت اگه نمی دیدمشون , اگه نمی اومدن تو اتاق, یا تو غذاخوری نمی دیدمشون, دلم براشون تنگ می شد. جدی دلم براشون تنگ می شد.

در مورد صحت این گزاره و مطالب دیگر باید سر فرصت بحث کرد. آیا این اعتقاد قلبی اوست یا این که دارد سر به سر ما می گذارد! آنهایی که کتاب را خوانده اند می دانند که با چه آدم چاخان نازنین صادقی طرف هستیم!

او آدم حساسی است در آن حد که هم آدم های خوب و هم آدم های بد او را افسرده می کنند! طبیعیست که با چنین حساسیتی حالت افسردگی داشته باشد.

از دیگر مشخصه های هولدن صراحت اوست , صراحتی که چاشنی طنزی تلخ دارد. اما در کنار این صراحت , گیجی و تردید هم وجود دارد:

چرا! دوست دارم وقتی یکی باهام حرف می زنه صاف بره سر اصل مطلب ولی دوس ندارم زیادی بره سر اصل مطلب. نمی دونم. گمونم دوس ندارم یکی همیشه صاف بره سر اصل مطلب.

او ضمن اعتقاد به معصومیت کودکان (در مقابل ریاکاری بزرگسالان) آرمانگرایی معصومانه ای دارد که در هنگام صحبت با خواهرش در باب شغلی که دوست دارد بعدها داشته باشد بروز می یابد; شغلی عجیب که اسم کتاب هم از آن اقتباس گرفته شده است:

همه‌ش مجسم می‌کنم که هزارها بچه‌ی کوچیک دارن تو دشت بازی می‌کنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه‌ی یه پرتگاه خطرناک وایساد‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...

با این اوصاف هولدن افسرده و عاصی می خواهد چه کار کند؟ فرار؟ فرار یا خارج شدن از جامعه و رفتن به جایی دیگر راه حلی است که معمولاً توسط شخصیت های اینچنینی در رمانهای مختلف تجربه می شود و اتفاقاً رمانهای خوبی هم می توان مثال زد که آن رویکرد را بررسی نموده اند (سفر به انتهای شب و زنگبار یا دلیل آخر دو نمونه متفاوت) اما هولدن یک راه دیگر را انتخاب می کند. البته بهتر است بگوییم جلوی پایش قرار می گیرد. دوستی و عشق (منظور همان صحنه چرخ و فلک سوار شدن فیبی و باریدن بارون و... که منجر به تصمیم نهایی هولدن می شود) و احتمالاً تلاش برای جور دیگر دیدن.

من و اکثر خوانندگان نسبت به این شخصیت دوست داشتنی احساس نزدیکی می کنیم هرچند که با توجه به خاص بودن و متفاوت بودن او با عموم مردم, این مسئله کمی متناقض نما است. اما از این موضوع که بگذریم خود هولدن (حرف ها و احساساتش) چنین حسی را در من ایجاد می کند و بر آن اصرار دارد: مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنند. !

آدمی که از دروغ گویی بیزار است در حدی که : این چیزیه که خیلی اذیتم می‌کنه. این‌که یکی بگه قهوه حاضره ولی حاضر نباشه خودش رو اینگونه معرفی می کند:

من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم می رم سر کوچه مجله بخرم, اگه کسی ازم بپرسه کجا می ری نذر دارم که بگم دارم می رم اپرا. وحشتناکه. یا وقتی می افتم رو دنده ی چاخان کردن اگه بخوام, ساعت ها چاخان می کنم. جدی می گم. ساعت ها.

البته چاخان هایی که می کند همه دلنشین اند! اما با این حساب آدم می ماند که این هولدن چه موقع راست می گوید چه موقع خالی می بندد و یا چه موقع احساس نادرستی دارد (مثلاً احساسش نسبت به آن معلمی که مهمترین حرف های کتاب را می زند. آیا او همجنس باز بود؟ با احتساب این که هولدن فوبیای آزار جنسی دارد: من بیشتر از هر کسی که فکرشو بکنی , تو مدرسه ها و این جور جاها آدمای منحرف جنسی دیده م و همیشه خدام وقتی منحرف می شن که من اونجام.حالا باز هم خدا رو شکر که هولدن در ایران نیست وگرنه با خواندن خبر فاجعه خمینی شهر اصفهان و نظریات مسئولین امر چه حالی بهش دست می داد! احتمالاً به ما توصیه می کرد وقتی می ریم دستشویی, قبل از پایین کشیدن شلوار حتماً دور و بر خودمان را بپاییم چون به هر حال پایین کشیدن مقدمه وقوع جرم است!!)

سلینجر و هولدن هر دو به غایت باهوش هستند جدی می گم یکی از دلایل به انزوا رفتن خودخواسته نویسنده به نظرم همین است (لینک زندگی نامه سلینجر). بازی های کلامی و ساخت استعارات بدیع (مثل یک گرگ رقیق القلب است و...) آدم را وا می دارد که برایش بلند شود و دست بزند هرچند شامل همان جمله بالا گردد:

 این مشکل همهٔ شما کودن‌هاس. نمی‌خواین دربارهٔ چیزی بحث کنین. همین خصوصیته که کودن‌ها رو از بقیه جدا می‌کنه...

این اشکال همهٔ آدم‌های باهوشه. هیچ وقت نمی‌خوان دربارهٔ مسئلهٔ جدی‌ای حرف بزنن مگه این‌که خودشون دوست داشته باشن... 

***

شخصیت هولدن به خاطر وجود همین تناقض ها واقعی از کار درآمده است. کدام آدم را می بینید که در ذهنش و رفتارش چنین تناقضاتی وجود نداشته باشد (البته اوشون رو بگذارید کنار!). هولدن یک خاکستری خوش رنگ است.

اما اشاره کردم که مهمترین سخنان را یک معلم از مدرسه سابق می زند. صحبتهای او دقیق و راهکارهایش قابل تامل است و بعدها می بینیم که توسط هولدن به عمل گذاشته می شود که این کتاب هم حاصل صحبت های اوست (باز هم از نظر خودم). او در ابتدا توصیف دقیقی از وضعیت هولدن ارایه می دهد:

سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی, سقوط خاصیه, یه سقوط وحشتناک. مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همین طور به سقوط ادامه می ده . همه چی آماده س واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده. واسه همینم از جست و جو دس می کشه. حتی قبل از این که بتونه شروع کنه دس می کشه.

سپس ادامه این مسیر را کمی روشن می کند:

مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی , با شرافت بمیرد; و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی, با تواضع زندگی کند. ... خیلی واضح می بینم که یه جوری, به یه دلیل کاملاً بی ارزش, شرافتمندانه می میری.

و از این پاراگراف هم نتونستم بگذرم:

چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم می ده, البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه, اینه که اندازه ذهن آدمو نشون می ده. نشون می ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش می آد که ذهنش چه جور فکرایی رو می تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می کنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمی آد و در حد آدم نیس , تلف نکنه. آدم یاد می گیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه.

و آس سخنان آنتولینی:

تو تنها کسی نیستی که از رفتار آدما حیرون و وحشت زده س و حالش به هم می خوره. از این نظر به هیچ وجه تنها نیستی... خیلی از آدما درس عین الان تو از نظر روحی و اخلاقی مشکل داشته ن و خوشبختانه عده ای از اونا مشکلات شونو ثبت کرده ن. اگه بخوای می تونی از اون مشکلات خیلی چیزا یاد بگیری...

و به نظر من هولدن با ثبت مشکلاتش به شغلی که دوست دارد یعنی همان ناتوردشتی (ناطوردشتی) دست پیدا می کند! و اینگونه می شود که اسم کتاب می شود این.

*

اما در باب زبان داستان باید گفت زبانی محاوره ای و باصطلاح خودمان کوچه بازاری (البته از نوع غیر آزار دهنده ) است. در مقایسه مختصری که انجام دادم ترجمه محمد نجفی را در این زمینه بهتر دیدم چون به این حالت نزدیک تر بود. فقط یکی دو تا اصلاحیه به نظرم رسید که اگه نگم لال از دنیا می رم: مثلاً در ص8 به جای دزدبارون اصطلاح دزدبازار و در ص12 به جای گوزو از شقیقه تشخیص نمی دن (که واقعاً غلط است) عبارت انو از گوشت کوبیده تشخیص نمی دن رو پیشنهاد می کنم. یا مثلاً در ص17 خودش را که می تواند هم به اسپنسر پیره گوش کند و همزمان به اردک ها فکر کند, "خرشانس" توصیف می کند که اصطلاح نابجایی است, شاید بهتر بود بگوید "ذهن خفنی دارم" یا ...

این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد دو بار ترجمه شده است: احمد کریمی (ققنوس) و محمد نجفی (نیلا).کتابی که من خواندم ترجمه دوم (چاپ هشتم 1389 در 2200 نسخه و 208 صفحه و قیمت 6000 تومان) است.

*

پ ن 1: یک داستان کوتاه از سلینجر دیدم که خیلی باحال بود و به زودی به صورت صوتی اینجا خواهم گذاشت.

پ ن 2: مطلب بعدی در مورد تونل اثر ارنستو ساباتو خواهد بود.

پ ن 3: ببخشید که انتخابات کتاب را برگزار نکردم! کتاب های بعدی به ترتیب "خوشه های نگون بختی" اثر طاهر بن جلون و "آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی می بینند؟" اثر فیلیپ کی.دیک خواهد بود.

پ ن 4: دوستانی که در پروژه تاریخ خوانی می خواهند مشارکت کنند , نظرشان در مورد کتاب "مقاومت شکننده – تاریخ تحولات اجتماعی ایران- اثر جان فوران چیست؟ (برای شروع)

پ ن 5: داستان صوتی "رقصنده ایزو" اثر یاسوناری کاواباتا را خانم مسلمی (لذت متن) خوانده اند و در وبلاگشان گذاشته اند. اینجا را کلیک کنید.

پ ن 6: در زمانی که این مطلب را نوشتم فقط دو ترجمه از این کتاب موجود بود و از کامنت‌ها و بحث‌های اون زمان مشخص است که همه حیران بودیم که کدام ترجمه بهتر است! خوشبختانه به حول و قوه الهی در دو سال گذشته 5 ترجمه دیگر از این کتاب به بازار آمده است! بدین‌ترتیب مترجمان این کتاب بدین شرح اند تا این ساعت البته: احمد کریمی - محمد نجفی - مهدی آذری و مریم صالحی - متین کریمی - شبنم اقبال‌زاده- آراز بارساقیان - رضا زارع

پ ن 7: نمره من به کتاب 4.6 از 5 می‌باشد. در سایت گودریدز 3.8 از 5 است.